شهریور ۲۷، ۱۴۰۳

بَت



در داستانی از بَت در کتاب گلیگ و دمنگ که در دوران امپراتوری ساسانی نوشته شده است، چنین آمده است: گویند که بَتی در آب، روشنایی ستاره میدید، و پنداشت که ماهی است. قصدی میکرد تا بگیرد و هیچ نمییافت. چون بارها بیازمود و حاصلی ندید، پس فروگذاشت. دیگر روز هرگاه که ماهی بدیدی گمان بردی که همان روشنایی است. پس قصدی نپیوستی. و ثمرات این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماندی. مانند داستان پیل که بهنگام کودکی پایش را با ریسمانی به درختی ببندند، و او هر چه تلاش کند، نتواند خود را آزاد نماید، نتیجه این میشود که پیل را بهنگام بزرگسالی و قدرتمندی با یک ریسمان نازک به درخت تازه کاشته شده ای، میبندند، و او از جایش تکان نمیخورد. این از اثرات تربیت کودک است که هر چه در کودکی در ذاتش بنشانند تا آخر عمر با او خواهد بود. و نسلهای پس از خود را هم با اثرات بیشتر آلوده خواهد کرد. و این همان تربیت استعماری است که در ۱۵۰ سال اخیر در دنیای تمدن باستان یعنی خاورمیانه، ابتدا توسط مذهب و سپس با کمک هالیوود و تل و ویژن صورت گرفته است. و از ثمرات آن این است که مردم دنیا اینهمه جنایاتی که توسط غربیها بر علیه بشر در تمامی دنیا صورت میپذیرد را، نه تنها و اصلا نمیبینند، بلکه عاشق غربیها هم هستند.

بَت شراب، کنایه از صراحی شراب باشد که بصورت مرغابی ساخته باشند.

بر کناره تشنه ٔ یک گوش ماهییم
طوفان گذشته از شط خم در گلوی بت.

خون بت، خون جام شراب و یا کنایه از شراب.

شهریور ۲۲، ۱۴۰۳

داستان پیر چنگی ۲



در این بخش از حکایت پیر چنگی، مولانا به پدیده مرگ و تناسخ و چگونگی و زمان آن میپردازد. در این قسمت ترجیح دادم که دو نوع تفسیر برای هر بیت بنویسم به امید اینکه رستگار شویم.
گفت پیغمبر که نغمه هایِ حق
اندر این ایّام می آرد سَبَق
تناسخ در این ایام بیش از دوران دیگر رخ میدهد.
معنای ظاهری: میفرماید، خداوند آوازها و نغمه ها، و یا عوامل خود را، پی در پی و در همه ایام، بر روی کره زمین و در بین آدمیان میفرستد. و پیر چنگی که دارای هنر لدنی بود و آوازهایش از دیگر نغمه ها جلوتر زده و در گوش جان مردم مینشست، یکی از این نغمه ها و یا آواتارها بود.
گوش و هُش دارید این اوقات را
در رُبایید این چنین آوات را(۱)
در این زمان که فساد و تبهکاری بیش از پیش روی میدهد، میبایستی حواستان جمع تر از همیشه باشد.
معنای ظاهری: هوش و حواستان را تیز دارید و وجود چنین آوات و یا بدل خدا (پیر چنگی) را در بین خودتان مغتنم شمارده و ایامی که در بین شماست را از دست ندهید که موهبت بزرگی است. پس او را طلبیده و از او استفاده کنید. آوات به معنی شکل فیزیکی خدا بر روی زمین است. و اعتقاد بر این است که خداوند گاه و بیگاه خود را در هیبت آدمی نشان میدهد. این آواتار ها بسیار باهوش و دانا و هنرمند و پرهیزگارند. از نظر مولانا حضرت مانی، منصور حلاج، بایزید بسطامی، لقمان حکیم، حکیم سنایی و عمرو لیث از جمله آواتارهای معروفند.
نغمه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نغمه و یا حکم خدا و یا مرگ میآید، پرهیزگاران را به جان بزرگ پیوند میدهد و دیگران را در عدم و یا برزخ به انتظار می نشاند. مصرع دوم را میشود به دو ترتیب فهمید. یک که مرگ میآید و آنان را که پرهیزگارند را جان واقعی میبخشد، بدین ترتیب که آنان را به منبع نور میرساند. و یا اینکه مرگ میآید و هر که را میخواهد میبرد و جان دیگران را به آنان میبخشد.
معنای ظاهری: آواتارها همیشگی نیستند و مانند آدمیان زمان محدودی دارند، و میآیند و رسالتی که دارند را انجام میدهند و از میان شما میروند. آنها میتوانند بشما جان تازه ای ببخشند و شما را به راستی، رستگاری و آرامش برسانند. پس فرصت را از دست نداده و تا دیر نشده، نغمه های او را با دل و جان بشنوید.
نغمه دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی، خواجه چاچ
در مرگ و یا تناسخ بعدی، دوباره نغمه و یا حکم خدا جاری میشود، آدمی باید دقت کند که از این حکم دیگر جا نماند و دوباره به برزخ برنگردد و منتظر تناسخ بعدی نباشد.
معنای ظاهری: گوش بزنگ باش تا اگر آواتاری رسید، این یکی را دیگر از دست ندهی، ای خواجه چاچ!!
نغمه ها و یا آوازها و یا آواتارهای جان نواز حق تعالی تمام شدنی نیستند، بلکه همواره او در میان آدمیان میچرخد و آنان را میسنجد و هنگامی که رسالتش پایان میپذیرد، رفته و دیگری از راه میرسد. پس آگاه باش اگر یکی از آواتار ها را یافتی، او را چسبیده و تا فرصت از دست نرفته، او را از دست ندهی. و پیر چنگی داستان هم، آواتار و یا نغمه ای دیگری از طرف خداست که اینک در بین ماست. خواجه چاچ که در همه جا آنرا خواجه تاش نوشته اند! چون قادر به تلفظ حرف چ نیستند، نام زمینداران بزرگ چاچکند(که آنرا هم تاشکند جا انداخته اند) پایتخت و بزرگ‌ترین شهر ازبکستان،(از استانهای سابق ایران بزرگ است که در زمان قاجارها، توسط پیمان نامه هایی که با دولت روس بسته شد، پس از هزاران سال از پیکر ایران جدا گشته و به دولت روسیه واگذار گشت و در دهه ۹۰ میلادی استقلال یافت.) میباشد. خواجه و یا آقا و یا خانهای چاچکند بخاطر داشتن املاک و ثروتهای بیشمار معروف بودند و از واژه خواجه چاچ که آنرا خواجه تاش نوشته اند، در ادبیات ایران بفور استفاده شده است.
جانِ آتش یافت زو آتش کشی
جان مُرده یافت در خود جُنبِشی
زمانی که مرگ جسمانی آدمی سر میرسد، آنهاییکه ارواح آتشین دارند بسوی آتش بزرگ و یا روح بزرگ و یا منبع نور و یا خدا کشیده شده و آنهایی که روح حقیری دارند به عدم و یا برزخ و یا اتاق انتظار فرستاده میشوند و منتظر نوبت تناسخشان میمانند.
معنای ظاهری: آن جانهایی که هم اکنون اسیر محبت خدا هستند و از دریای معرفت او کفی افیون خورده و مست میباشند، و یا بقول مولانا، جانهای آتشین دارند، از برخورد با آواتارها سراپا میسوزند و کشته عشق میشوند. و جانهای مُرده و پژمُرده و خدا نشناس، هم بر اثر برخورد با آواتار به جنبش و حرکت درآمده و زنده میشوند.
تازگی و جنبش طوبی است این
همچو جنبش های حیوان، نیست این
این تازه شدن و آغاز جدید، خواست و اراده خداست و ربطی به خواست آدمی ندارد.
معنای ظاهری: آواتارها از جنس خدا(طوبی) هستند و نه از جنس حیوان. یعنی بیشتر روحند تا جسم.
زنده کی داند که حال مرده چیست
چونکه حال مرده از زنده خفی است
آنکس که خدا را حس نکرده است، پس شنیدن و خواندن این مطالب و باور به آنها، برایش ممکن نیست و هیچ تاثیری در او ندارد. چراکه حال مردهگان از زندهگان پنهان است.
گر در افتد در زمین و آسمان
زَهره هاشان آب گردد در زمان
مرگ در هر جایی ظاهر شود، زهره همه را از ترس آب میکند.
معنای ظاهری:و آواتارها آنچنان قدرتمندند که اگر بجان زمین و یا آسمان افتند، زهره آنان را از ترس آب میکنند. یعنی خدا نکند که در جایی، در شهری، در کشوری به آواتار خدا ستم و ظلم و نامردمی روا شود. آن سرزمین بدون شک ویران شده و به جهنم تبدیل میگردد، چرا که خشم آواتار ها موجب آب شدن زَهرۀ همگان خواهد شد.(شاید شاه فقید ایران هم یکی از این آواتارها بود.)
خود ز بیمِ این دَمِ بی مُنتها
باز خوان فَأبَینَ أن یَحمِلنَها
برای مقابله با ترس از مرگ، بخدا پناه میبریم.
معنای ظاهری: بهمین دلیل نمیباید آنان را آزرد و یا خشمگین کرد. و در اینجا که متاسفانه بیت با لهچه عربی مخدوش گشته، میگوید برای درامان بودن از آن دم بی منتها، آن دمی که در درون آواتار ها، بزرگترین دم خداست، قرآن بخوانید!
(اشاره است به آیه ۷۲ سوره احزاب که می فرماید: « همانا ما آواتارها را بر آسمان و کوه ها عرضه داشتیم. آنها از داشتن آن سر زدند و حالت وجد آمیخته با بیم پیدا کردند. ولی انسان آن امانت را برداشت، چرا که او قدرت طلبی بی کله است»)
ورنه خود أشفَقنَ مِنها چون بُدی
گر نه از بیمش دلِ کُه خون شدی
پس خداوند رحیم، مرگ را بناگاه میفرستد و یا آدمی را برای رودر رو شدن با مرگ آماده میکند. چراکه ترس از مرگ بسیار عظیم است. تا جاییکه میتواند کوه را خرد کند.
معنای ظاهری: این بیت دستکاری شده هم میگوید، پس «هو» به کوه و آسمان رحم کرد و بار امانت را به آدمی سپرد. وگرنه دل کوه و آسمان از بیم حمل بار، خون میشد.
دوش، دیگر لَونِ این می داد دست
لقمۀ چندی درآمد، ره ببست
آدمی مدت زمان محدودی برای زیستن در دنیا دارد، به اندازه لقمه ای چند. وقتش که برسد، راه لقمه بسته میشود.
معنای ظاهری: لون بمعنی و چم نمک و خرما و بطور کلی کنایه از نیازمندیهای جسم آدمی است. و میگوید آدمی بخاطر یک لقمه، یک سیب، یک دانه گندم، یک خرما، و بطور کلی مظاهر دنیوی، از خدا بودن دست کشیده و جدا گشته و راه او بسته و آدم شده است. چون از روز ازل قرار این بود که آدمی درست مثل خدا باشد. ولی آدم بخاطر یک لون، جایگاه خود را از دست داد. و آواتارها درواقع یادآوری آنزمان به آدمی هستند.
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو
آدمی اسیر و گرو رفته زندگی است ولی به وقت مرگ، از این اسارت بدر میآید. لقمان در مصرع اول کنایه از آدمی است و در مصرع دوم کنایه از مرگ.
معنای ظاهری: در اینجا واژه لقمان کنایه از آدمی است، چون لقمان مظهر حکمت و معرفت و دانش و خرد و دانایی و معنویت و پرهیزگاری است، و مولانا آدمی را یک لقمان مینامد که بخاطر نیازهای جسمانیش، بخاطر دنیا، و یا آن یک دانه سیب، گندم و یا خرما، از هیأت خدایی جدا شده و در کالبد انسان به گرو رفته است. و این آواتارها درواقع بجبران آن اشتباه ساخته شده اند.

شهریور ۱۳، ۱۴۰۳

داستان پیر چنگی ۱



مولانا در حکایت پیر چنگی، ضمن ادامه بحث علم لدنی و یا دانشی که آدمی بر اثر تکرار و تناسخ بدست میآورد، در بخشی که در زیر میآید، به موضوع خدا_آدم و آدم_خدا پرداخته و آنرا شرح میدهد. و در این رابطه از پیر چنگ نوازی سخن بمیان میآورد که آنچنان استادانه چنگ مینواخت که مرده را زنده میکرد. و مولانا اعتقاد دارد که این استعداد و قدرت شگفت انگیز پیر چنگی، ناشی از آموزشهای معمولی که نزد اساتید فن، بطور معمول فرا گرفته میشوند نیست، بلکه از درون او و از دانش لدنی او نشأت گرفته است. و داستان پیر چنگی عجیب داستانی است و فراز های گوناگونی را داراست. حکایت آدم_خدایی است که به نشاط میآورد و میگریاند. حکایت خدایی است که دچار فراموشی گشته و بر روی زمین سرگردان است. و چرا موسیقی آجر اصلی حکایت است؟ چون صنعت موسیقی را فرزانه گان و خدا وشان، پدید آورده اند و معمولیها از ایشان فرا گرفته اند و این صنعت در واقع میراث فرزانه گان و خدایان هزاران سال پیش نیاکان آریایی ایرانیان است، که به مردم دنیا هدیه داده اند. چون موسیقی صدای خداست که با آدمیان سخن میگوید، و خداشناسان واقعی با موسیقی، در معابد و پرستشگاهها، با او به نیایش میپردازند.
مطلب دیگر اینکه، مثنوی را که میخوانی، انگار قرآن را میخوانی! تا حد تعجب، جملات شبیه بهم دارند.
در بیان این شنو یک داستان
تا بدانی اعتقاد راستان
برای اینکه معنای اعتقاد راستین، معنای خدای واقعی، را بدانی، حکایت پیر چنگی را برایت تعریف میکنم.
شنیدم که در عهد نوشین قباد
بود پیر چنگی با فر و پاد
حکایت آن چنگ نواز مهار و محبوب دوران قباد، شاهنشاه ساسانی را شنیده ام که آنچنان استاد و توانا به نواختن چنگ بود که هر نوا و آهنگی از سازش بگوش میرسید.
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرب ز آواز خوبش سد شدی
چنگ نواز بارگاه شاهنشاه ساسانی، نوشین قباد، آنچنان زیبا مینواخت و می خواند که بلبل از شنیدن آواز او، از خود بیخود و مدهوش میشد. و صدای دلپذیر نغمه او آنچنان مسرت بخش بود، تو گویی هر شنونده با شنیدن یک نوا، سد(صد ) نوا میشنود.
مجلس عیش و سرور آراستی
وز نوای او، قیامت خاستی
چنگ نواز داستان با تردستی و مهارتی که در نواختن ساز داشت، مجالس جشن و پایکوبی و عیش و نوش دربار را رونق خاص بخشیده و از نوای سازش آنچنان شور و شعفی در بین حضار ایجاد میگشت، تو گویی قیامت بپا شده است.
همچو سُرناپیل، کآوازش به فن
مُردهگان را جان برآرد در بدن
آواز چنگ نواز قباد، مانند نوای سرناپیل، مردهگان را نیز برقصیدن وا میداشت. سرناپیل همان واژه اسرافیل است که در بین مردم کوچه و بازار ایران بعمد و یا به اشتباه جا انداخته شده است.(۱) و برایش داستانها ساخته اند. سرنا اولین ساز ساخت بشر در تاریخ است که ایرانیان آنرا ساخته اند. و هنگام نوروز به وقت سال تحویل و همچنین جشنهای ملی ایرانیان، نواخته میشود. در افسانه ها آمده است که نوای سرناپیل، ناقوس و یا زنگ خداوندان است. و در افسانه های مذهبی اعتقاد بر این است که خداوند توسط فرشته گانش دو بار در سرناپیل مینوازد. یکبار زمانی که روح از بدن آدمی جدا گشته و آدمی میمیرد. و بار دوم زمانی است که روح به کالبد دیگری منتقل میگردد و تناسخ بوجود میآید. ( در آیه ۲۰ سوره ق قرآن آمده: وَنُفِخَ فِي الصُّورِ ۚ ذَٰلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ، و در آن روز که آنرا وعده داده است، در سرنا و یا صور دمیده میشود( و مرگت اعلام میگردد.) «فی صور» یعنی در سرنا و یا صور که در اصل سور است. ولی بعلت اینکه اقوام بربر بدنبال ساخت زبان و پیشینه، همه چیز را در پارسی بهم ریختند، در اینجا هم سور، با ص نوشته شده است. )
دلیل نامگذاری این ساز به سرناپیل، اینست که این ساز ظاهری شبیه خرطوم پیل دارد و صدایش هم مانند زمانی که پیل در خرطومش میدمد، رسا و بلند است. و عجیب اینجاست که پیلها به این ساز علاقمندند. و بهمین دلیل برای بحرکت درآوردن پیلها، از ساز سرنا استفاده میشود. بویژه در جنگها که پیل با شنیدن صدای سرنا، تاخت میزند. به سرنا، شیپور هم گفته میشود.
با رَسایل بود سُرناپیل را
کز سماعش پَر برُستی پیل را
میفرماید، سرناپیل آنچنان خوش نوا و رسا است که پیل ها با شنیدن آن پر و بال درآورده و به سماع میپردازند. رسایل دراینجا به معنی و چم خوش آهنگ است.
ساز سرناپیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
ساز سرناپیل اگر با مهارت نواخته شود، مردهگانی که صد ساله در گور خوابیده و پوسیده شده اند را هم به رقص درخواهد آورد.
اولیا را در درون آواز هاست
طالبان را ز آن حیاتِ بی بهاست
در درون پارسایان و پرهیزگاران و مردمان خدا هم سرناپیلی وجود دارد که مانع از بخواب رفتن آنان شده و با نوای خود آنها را با آهنگی که دیگران توانا به شنیدنش نیستند، برقص و سماع میآورد. و مشوق آنانی است که طالب چنین زندگی ارزشمندی هستند.
نشنود آوازها را گوشِ حَس
کز ستم ها گوشِ حس باشد حَبَس
نغمه های دلنشینی که عاشقان راستی در درون خود میشنوند با گوش جسمانی شنیدنی نیست. چراکه گوش آدمی، با پلیدیهایی که انجام میدهد،( حتی در پندار خود) بر روی پیغام سروش بسته میگردد. و یا بقول حافظ شیرازی، گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. حٓبٓس یعنی بسته و حبس شده.
نشنود ساز پری را آدمی
کاو بود ز اسرار پریان جمی
سرزمین و یا ملک جم مهد پریان و پریزادهگان و پری وشان، و پاکان روزگار، از روز ازل بوده که نوا و آهنگ دلنشین آنان را تنها پاکان و پاسداران سه نیک میشنیدند. و این یکی از هزار و یک راز این سرزمین اجایب یعنی سرزمین پارسها و یا ملک جم بود و هست. میگوید، آواز پری را هر آدم معمولی، توانا به شنیدنش نیست.
گرچه هم آواز او زین آللم است
نغمه دل برتر از هر دو دَم است
با اینحال نوا و نغمه پریان هم به دلنشینی آنچه پارسایان در درونشان میشنوند، نیست. و نغمه دل از این دو دم، برتر است.
که پَریّ و آدمی زندانی اند
هر دو در زندان این نادانی اند
چرا نغمه دل از دم آدمی و پری بالاتر است؟ چون نوایی که از آدمی و پری برمیخیزد از درون زندان و کالبدی است که این دو در آن زندانیند. و این کالبد و تن، نیازمندیهای خود را دارد که موجب بیراهی و گمراهی و نادانی این دو میشود. در حالیکه نغمه دل و یا جان از آن دم الهی است که نور است و آزاد و بی نیاز.
کار ایشانست زآن سوی پری
گرددت روشن چو جویی رهبری
کار پرهیزگاران فراتر از حتی پریان است. و مستقیم با خدا در ارتباط است.

شهریور ۰۷، ۱۴۰۳

نتیجه حکایت بازرگان و طوطی



اینهمه گفتیم لیک اندر بسیچ
بی عنایاتِ خدا هیچیم هیچ
معنای ظاهری این بیت این است که آدمی هرچقدر هم که ادعا کند و خود را دلاور بداند و به کمالات و جمال خود ببالد، باز بدون لطف و کرم و کمک خدا، هیچ است، هیچ. این گفته با عقاید مولانا که به انسان محوری اعتقاد دارد و گذشته و حال و آینده آدمی را نتیجه مستقیم پندار و گفتار و کردار اومیداند، کمی تا قسمتی زاویه دارد.
بی عنایات حق و خاصان حق
گر مَلَک باشد سیاهستش ورق
بدون الطاف و کمک های خدا، و بندگان خاص او، مثلا کشیش و آخوند ها! حتی فرشته گان هم کارنامه ای سیاه دارند!! این ابیات از مولانا نیست
ای خدا، ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
خدایا، ای که فضل تو حاجات را روا می کند و آدمی را به آرزوهایش میرساند، بجز یاد تو، به یاد دیگری بودن روا و شایسته نیست. این ابیات دقیقا از افکار خدا نشناسان تراوش شده است، و نه مولانا، چراکه خدا هیچ دخالتی در زندگی مادی و زمینی آدمی ندارد. آدمی با یاد خدا توانا به مقابله با ناکامیها میشود و قدرت روحی مییابد. ولی اینکه خدا بخواهد عاشق را به معشوق برساند و یا یکجا گنجی را به در خانه آرزومند برساند، و یا حاجاتی از ایندست، را برآورده کند، از تفکرات ذلیل و مریض نشأت میگیرد و کاملا اشتباه و گمراهی مطلق است. اینرا یاد بگیریم که تمامی آنچه که مربوط به کالبد و دنیای مادی آدمی است، کاملا در اختیار و توانایی اوست و خدا در این ضیافت شرکت نکرده و نمیکند. مثلا اگر آدمی برود و گوشه ای نشسته و منتظر روزی که خدا مقرر کرده بنشیند، از گرسنگی خواهد مرد. ولی اگر همین آدم در راه تهیه روزی، به دیگری ستم کند، دچار قوانین تناسخ خداوند خواهد شد. همین مثال را به تمامی مطالب و پرسشهای دیگر بسط دهیم، مشگل اکثر مردم با خدا حل خواهد شد.
این قدر ارشاد تو بخشیده ای
تا بدین بس عیب ما پوشیده ای
خدایا، با اندرز ها و پندها و ارشاد و راهنمایی های تو، آدمی توانا به خودسازی و برطرف کردن معایبش میشود.
قطره ای دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
آن ذره ارزشمند آگاهی را که از وجود نورانی و عزیزت به آدمی بخشیدی، به دریای نور خود پیوند ده. و علم لدنی و یا آنچه در نتیجه تناسخ در درون ما انباشته شده است را بر ما آشکار کن.
قطره علم است اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن
خداوندا آن قطره دانشی که در درون من قرار دادی را از گمراهی و بیراهی و سو تفاهم برحذر دار.
پیش از آن کین خاکها خَسفَش کند
پیش از آن کین بادها کَسفَش کند
خسف و کسف از واژگان کیهانشناسی پارسی است. خسف از خسوف و یا ماه گرفتگی و کسف از کسوف و یا خورشید گرفتگی میآید. و حضرت مانی روبروی خورشید و ماه می ایستاد و با یزدان پاک گفتگو میکرد. و در اینجا با کنایه به این مطلب، مولانا از خدا میخواهد که آن ذره را از خواسته ها و نیازمندیهای تن آدمی درامان داشته و بخاطر این نیازمندیها، آدمی روح خود را نفروشد و در درون دچار خاموشی و گرفتگی ماه و خورشیدش نشود.
پیش از آنکه خاکها(نیازمندیهای تن) آن قطره دانش را از میان ببرند و پیش از آنکه بادها(افکار گمراه)محوش نمایند.
گر چه چون نَسفَش کند تو قادری
کِش از ایشان واستانی واخری
هرچند اگر این اتفاق برای آدمی افتد و او بخاطر چند دلار بیشتر، روح خود را بفروشد، با اینحال تو با تناسخ آنرا دوباره برمیگردانی.
قطره ای کو در هوا شد یا بریخت
از خزینۀ قدرتِ تو کی گریخت؟
آن قطره که در درون آدمی ریختی فنا ناپذیر است و اگر در زمان مرگ در هوا بماند یابر زمین بریزد، باز هم تو قادر به بازگردان آن هستی. یعنی اگر آدمی آنرا بخاطر هوا و هوس های افراطی از دست دهد، در تناسخ بعدی دوباره صاحب آن خواهد شد.
قطره ای که در هوا محو شد و یا به خاک ریخت، کی از گنج خانه قدرت تو می گریزد؟
گر درآید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کُند از سَر، قدم
اگر آن قطره، و یا آن ذره ای که در وجود آدمی است، با مرگ جسمانی در عدم جای گیرد، حتی اگر در عدم رفتن او صد بار رخ دهد، باز بنابر خواست تو، از سر شروع خواهد کرد و به تناسخ ادامه خواهد داد.
صد هزاران ضد، ضد را می کُشد
بازشان حکمِ تو بیرون می کَشَد
یعنی اینجوری است که، همه آنچه که در دنیا و مافیا وجود دارد، دارای ضد و ناهمتا است، بجز پروردگار. و این اضداد هستند که موجب از بین رفتن یکدگر میشوند. پس بطور طبیعی روزانه، صدها هزار پدیدۀ ضد، اضداد خود را می کُشند. و باز به حکم پروردگار دوباره خلق میشوند. و معنای خلق شدن، در باره آدمی، یعنی همان تناسخ. چراکه معنا و چم خلق یعنی آنچه که محو شده را دوباره به عرصه وجود آوردند. و خلق کردن با آفریدن فرق دارد. آفریدن یعنی چیزی را که وجود نداشته و لنگه اش نیست، بوجود آوری که این مختص و ویژه پروردگار و یزدان یکتا است. و البته هنرمندان هم آفریدگاران آثار هنری خود هستند. ولی خلق کردن، یعنی یک پدیده ای که وجود داشته و اینک نیست را دوباره بوجود آوردند که در مورد آدمیان، وقتی سخن از خلق آدمی توسط خداوند میشود،‌ بویژه در قرآن، یعنی همان تناسخ.( خلقِ مدام و تجدّد امثال)
از عدمها سویِ هستی هر زمان
هست یارب کاروان در کاروان
و این خلق کردن در گیتی، دم بدم، لحظه به لحظه و زنجیر وار و پی در پی است.
یعنی پروردگار هر لحظه کاروان موجودات را از نهانگاه و آلم عدم و نیستی، گروه گروه به عرصۀ هستی خلق میکند و آنان را دوباره بوجود میآورد.
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحرِ نُغول
و تناسخ درست مثل این است که آدمی شبانگاهان بخواب میرود و افکارش غرق در دریایی ژرف میگردد.
باز هنگام سحر لاهوتیان
سر زنند از بَحر سَر چون ماهیان
دو باره به گاهِ سحر و بامداد، آن افکار ( آن مردهگان) بیدار شده و مانند ماهیان که از دریا، سر به بیرون میآورند، در کالبدی دیگر و در سری دیگر ظاهر میشوند.
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
در هزیمت رفته در دریایِ مرگ
تناسخ را میتوان اینطور هم مقایسه کرد که، هنگامی که خزان سر میرسد، هزاران شاخه و برگ رو به نیستی و هزیمت رفته و به دریای مرگ گام می نهند.
زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر
در گلستان نوحه کرده بر خضر(۲)
و کلاغان سیاه پوش در گلستانهای برهنه از شاخ و برگها، در عزای گیاهان سبز غاغار کرده و نوحه سرایی میکنند. کنایه از وقتی که آدمی میمیرد و مردم سیاه پوشیده و آخوندها نوحه سرایی میکنند. خضر (با تلفظ خزر) در اینجا بمعنای الیاس و یا سبز است. و کنایه از معجزات حضرت تالیا و یا الیاس و یا خضر است که بر روی هر زمین خشکی که می‌نشست، زمین سبز و خرم می‌گشت و دلیل نامش، الیاس و یا خضر(سبز) نیز همین است. از نظر ایرانیان باستان، آسمان نیلی و کبود و دریا سبز رنگ بوده است. نام اصلی خضر «تالیا پور ملکان پور عامر بن أرفخشید پور سام پور زرتشت» است. حضرت تالیا و یا الیاس و یا خضر هر سه نام یک فرد است، (الیاس را الیای هم نوشته اند) جحودان او را پیغمبر خود نامیده و او را ارمیا میخوانند. نام دریا و یا دریاچه خزر (خضر) نیز از همین جا میآید که چون آبی به رنگ سبز گونه دارد. و ایندو را، برای گمراهی ایرانیان و مخدوش کردن اصل و فرع، بر طبق معمول همیشه گی، با اختلاف نوشتند و خواندند. الیاس و یا خضر را نام پادشاه بحر خزر(خضر) که در شمال ایران واقع است، میدانند. الیاس ابر انسانی است که گفته اند حیات ابدی دارد و در دریاهای ایران باشد و درماندگان را یاری میدهد. گویند: اهورامزدا او را عمر دراز داد تا پایان دنیا، تا در دریاها، بندگان خدا را راحت و رهایی برساند.
باز فرمان آید از سالارِ دِه
مر عدم را کانچه خوردی باز دِه
ولی با آمدن فصل بهار، پروردگار و یا سالار ده، به زمین فرمان میدهد، که آن شاخ و برگ و گل و گیاهی را که در پاییز در خود فرو برده و خورده است را پس دهد.
آنچه خوردی واده، ای خاک سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه
پروردگار به زمین فرمان میدهد و میگوید ای خاک سیاه، آنچه خوردی را بالا بیار.
در جای جای قرآن، هرجا که فرصتی یافت شده، به تناسخ گوش زد شده است. از جمله در آیه ۵۷ از سوره نخل( اعراف) می فرماید: « تر و تازگی زمین رحمت پروردگارت است که توسط فرستادن باد و ابرهای باران زا، زمین مرده را زنده میسازد. تا روزی آدمیان از میوه های درختان و زمین تامین گردد. هو همچنان مُردگان را دوباره خلق میکند تا سرنوشت و عاقبت آنان از نو تازه گردد تا به جاودانگی برسند. و اینها گواه و شاهدان خدا، و یادآوری بر استواری پیمان اوست.»(۱)
ای برادر عقل یک دَم با خود آر