بهمن ۱۰، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش١٢
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
با همراهى دوستان وفادار و راستين، رسيديم به انتهاى داستان.
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی می خواستند
هنگامى كه وزیر مکار جحود بر اثر رياضت در گوشه غارى تلف شد، و زمين از وجودش ناپاكش، پاك گشت، مانوييان به رسم هميشگى كه با برگزارى انتخابات، امير يا رهبرى از بين خود برميگزيدند، عزم آن کردند تا جانشینی را بعنوان رهبر معنوى انتخاب کنند.
یک امیری زان امیران، پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت
پس ضيافت شامى بپا داشتند و دوازده امير مانوى با مهر و محبت نشستند و ساعاتى را بخوشى و خوردن شام صرف كردند. و اين حكايت شام آخرى است كه بين پارسايان و يا بين آدميان راستين رخ داد. و پس از اين شام آخر، آدميت در بين مردم، براى هميشه، از ميان رفت. دوازده رهبر مانويى خوردند و نوشيدند و از هر درى گفتگو شد تا رسيدند به اين پرسش كه چه كسى شايسته جانشينى وزير جحود مكار است. در اين ميان يكى امراى دوازدهگانه مانوى از جاى برخاست و در جمع هم پيمانان مانوى خود ايستاد.
گفت اینک نایب آن پير، من
نایب مانى، منم اندر زمن
اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد از او، آن منست
اميرى كه برخاسته بود، گفت، من اينك جانشین آن وزیر هستم و در حال حاضر نایب مانى بر روى زمين منم. اين هم سندش! و طومارى را كه وزير مكار به او داده بود بيرون كشيد. و ادامه داد، این طومار دلیل و حجتی بر حقانیت من بر جانشينى آن پير است، چراكه این طومار را وزیر به من داده است. پس منم جانشین بر حق او و نائب حضرت مانى.
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جحود
يكى ديگر از امراى فريب خورده از جا برخاست و طومار خود را پيش كشيد و ادعائی نظیر ادعای امير نخستين کرد. هر دو امير يكديگر را دروغگو خواندند و در ميدان سخن، برهم تاختند و كم كم آلوده به خشم و نفرت و كينه جحودى شدند.
آن امیران دگر، یک یک قطار
بر کشیده تیغ های آبدار
رهبران مانوى ديگر هم به نوبه خود، هريك طومار بدست، برخاسته و يك به يك ادعاى جانشينى کردند و طومار خود را به رخ ديگران کشیدند و چون هياهو برخاست و كسيرا توان شنيدن سخن ديگرى نماند، پس سخت به خشم آمدند و شمشیرهای تیز را بر ضد یکدیگر از نيام بركشيدند.
هر یکی را تیغ و طوماری بدست
در هم افتادند چون پیلان مست
هر اميرى داشت خيل بيكران
تيغها را بركشيدند آنزمان
در دست هر کدامشان تیغ و طوماری بود و مانند پيل مست و ازخود بيخود به جان هم افتادند. برخى كشته شدند، برخى گريختند، و اين آخرين شامى بود كه انسانيت بخود ديد. چراكه از فرداى آن شام، كارزارى خونبار بين امراى مانوى كه هركدام رهبرى گروه بزرگى از مردم را داشتند، پديدار شد كه موسوم به جنگهاى چليپى است. اين جنگها بمدت بيش از دويست سال، دنياى آباد آنزمان را بطور كلى ويران نمود. و در انتها هم به دو جنگ خونبار جهانى منتهى گشت. آيين انسانساز مانى از ميان رفت. و بجاى آن دوازده فرقه مذهبى بوجود آمد كه هركدام كم و بيش بيست درصد از آيين مانى و هشتاد درصد از آيين جحودى تشكيل شده اند. امپراتورى علم و هنر و زيبايى صفوى انقراض يافت و قبايل بربر و وحشى حاشيه نشين امپراتورى صفوى از اين فرصت طلايى سوءاستفاده كرده و به شهرهاى آباد حمله ور شده و مردم غيرنظامى را قتلعام كرده و سرها بريدند، بى جرم و بى جنايت! تمامى تاخت و تاز قبايل وحشى ترك و عرب و جحود و انگلساسون و گل و اسكندر، كه درباره آن جحودان بنفع خود و به ضرر ايرانيان، تاريخها نوشته اند و همگى را هم محدود به ايران نموده اند، از اينجا ناشى ميشود. (اسكندر لقب كوروش كبير است و سد سكندر همان ديوار چين است كه كوروش براى چينيها ساخت تا آنان را در مقابل حملات وحشيها درامان دارد، پس جحودان برخى از فتوحات او را بنام شخصى تخيلى بنام اسكندر ثبت كردند كه كاملا جعلى است. ) درحاليكه سلحشوران و دلاور مردان ايرانى در طى جنگهاى چليپى تا پاى جان جنگيدند و تا حد حماسه آفرينى از ايران و ايرانيان دفاع كردند، و اجازه ندادند هويت و زبان ملى ما، مانند ديگر جاها بطور كلى تغيير يافته و به بى هويتى و زبان بربر ها برگردانده شود. اينرا به فردوسى كبير و بسى رنج بردم در اين سال سى، و عجم زنده كردم بدين پارسى، بستند كه از اصل رد و جعلى است. اگر امروز زبان پارسى هنوز زنده است، بخاطر دلاور مردان شگفت انگيز ايرانى، در تمامى نقاط ايران است كه همين سلحشورى آنان هم بعدها توسط اراذل و اوباش بربر و ترسو، مصادره و مالخود گشت. بهرحال جنگهاى چليپى موجب كشتار و فقر و بيمارى و ويرانى و دربدرى و زشتى در تمامى دنيا آن زمان گشت كه نتيجه آن نابودى زيباييها چه در دنياى مادى و چه در بين مردم و دنياى معنا، از آن زمان تا امروز است. و رذالت و بيرحمى و خدانشناسى جانشين آن گشته و آدميت در نزد آدمها مرد، گرچه آدمها هنوز زنده اند. در ايران نادر شاه، ابو مسلم خراسانى، خاندان زند، بابك خرمدين و ديگر دلاور مردان و شهرياران كه نام مقدسشان پنهان مانده، بمدت دويست سال جنگيدند و آنها كه در ميدان نبرد حريف نداشتند با مكر و حيله جحودى، شبانه و در خواب و يا با خنجر از پشت و يا در دام و چاه نامردمى كشته شدند و خاندان قاجارى بر ايران حاكم شده و با تصاحب توپخانه سنگين صفوى ها و توپهاى سبك اختراع نادر شاه و كارخانجات اسلحه سازى به ارث مانده از دوران صفوى كه در اصفهان و تهران و كرمان و تبريز قرار داشت، بمدت صد سال فلات قاره ايران را كه از مرزهاى چين شروع و تا آنطرف يونان گسترده بود، از ادامه جنگهاى چليپى درحاشيه نگاه داشتند، درحاليكه در اروپا و ديگر نقاط اين جنگها خونبارتر از هر زمان درحال انجام بود. تا اينكه چند انگلساكسون جنايتكار كه از دست ايرلنديها ميگريختند، بطور كاملا اتفاقى سوار بر كشتى هندى شده و پايشان به سرزمينى رسيد كه پس از ايران ثروتمندترين و آبادترين و زيباترين سرزمين روى زمين بود. و پس از ايران، مهربا نترين، خونگرمترين، مهمان نواز ترين انسانها در آن ميزيستند. اين جنايتكاران سالها در هند ماندند و از مهمان نوازى هنديها نه تنها سوءاستفاده كرده بلكه ثروت سرشارى از هنديها كه نه تنها ظروف خوراك خورى آنان بلكه وسايل شستشوى آنان نيز از طلا و جواهر ساخته شده بود، جمع آورى كرده، سپس خبر سرزمين ثروتمندى كه در شهرهاى مانند بهشتش طلا و جواهر ريخته به سرزمين اشغالى ايرلند كه امروزه انگلستان ناميده ميشود رسيد و جميع گدايان وحشى و رذل راهى هندوستان شده و آنچنان بلايى بر سر هنديها آوردند كه هنوز كه هنوزه موجب رنج آنان است. سپس توسط ثروت هنديها به چين و ايران و دربار قاجارهاى بغايت ابله نفوذ كرده و به كارخانجات اسلحه سازى ايران دست يافته و سالها توپ و تفنگ با كشتى هاى ايرانى، به فرانسه و انگلستان بردند و با اتكاء به همان اسلحه ها، و ضبط كشتى هاى ايران، جنگ جهانى نخست را راه انداختند كه منجر به تجزيه امپراتورى ايران و كشتار بيش از پنجاه ميليون مردمى كه در فلات قاره ايران ميزيستند شد و پس از آن هم جنگ جهانى دوم كه شرح آن را همگان ميدانند.
صد هزاران مرد پارسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
صدها هزار مرد مانوى و پارسا در طول جنگهاى چليپى کشته شدند بطوریکه از سرهای بریده تپه و تل بوجود آمد.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا ، زین گرد خاست
خون کشته شدگان از چپ و راستِ دنيا، مانند سیل روان شد و بر اثر جنگهاى هولناک چليپى، گويى دنيا را گرد و غبار غلیظی چون کوه دربر گرفته است.
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
از فتنه اى كه آن وزیرِ جحود مكارِ بَداندیش و گُجسته کیش بوجود آورد، جنگهاى چليپى، رخ داد و بر اثر اين جنگهاى خونبار امراى مانوى به ورطۀ هولناک درافتاده و بدین ترتیب بخواری و ذلّت گرفتار شده و تحقير گشته و از ميان رفتند.
مستهان= خوار و ذليل و تحقير شده. شوم رأی = آنکه فکر و نیّتِ بد داشته باشد. شوم فَن = آنکه ترفند پليد و حيله بکار گیرد.
هم مُخَبّط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بيان
بخاطر طومار هاى گمراه كننده و ضد خدا و ضد بشر وزير جحود، هم دنياى آباد كه همه موجودات دركنار هم با صلح و صفا ميزيستند نابود شد، هم دین و آیین مانوييان مخدوش و گمراه و آشفته و دَر هم و بَر هم شد، هم مانوييان كشته شدند، هم اين آيين انسانساز براى هميشه از ميان آدميان برچيده شد، تا جاييكه امروزه تعداد اندكى از مردم دنيا از وجود چنين دانشمند و هنرمند و ناجى بشر آگاهند و اكثر مردم نه تنها او را نميشناسند بلكه اگر حتى برايشان هم گفته شود، از بس از جحودان دروغ شنيدند، ديگر هيچ باورى برايشان باقى نمانده است.
مُخَبّط = آشفته و پریشان
کژبیان = سخن در هم و بر هم و متناقض
تخم های فتنه ها، کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
بذرهای فتنه و آشوبی که وزیر مکار کاشته بود بلای جان شاهان مانوى شد و هنگامى كه سر گنده گردد، در نتیجه سرهای بسیاری به باد خواهد.
بهمن ۰۳، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش ١١
در اين بخش مولانا مشرك شدن مانوييان يكتا پرست را شرح داده و دلايل آنان را براى اين شرك ننگين بازگو ميكند. و سپس جان و يا روح آدمى را براساس اوستا، كتاب زرتشت بزرگ شرح ميدهد. يادآورى ميشود كتاب اوستا كه امروزه در اختيار ايرانيان است اوستاى واقعى نيست و مانند ميليونها كتاب پارسى ديگر، در تونلهاى جحودى كه در زير همه شهرهاى دنيا توسط جحودان كنده شده، تحريف و به عبرى و يا عربى(ايندو در جابجايى حرف، ب، با هم تفاوت دارند و دراساس، يكى و پسر عمو محسوب ميشوند) برگردانده، نامها و محتوا تغيير يافته است، بطورى كه خواندنش جز تاسف، مطلب ديگرى را به آدمى منتقل نميكند.
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان، از من این معلوم باد
وزیر جحود مکار كه خلوت گزيده و منبر را ترك كرده بود، به التماس و زارى پيروان اعتنا نكرده و از درون فرياد زد كه اى مريدان، شما را بايد شير فهم كنم.
که مرا مانى چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
كه درواقع اين حضرت مانى است كه به من این چنین پیغام داده که باید از همه یاران و خویشان و کسانت جدا و تنها بمانى.
روی در دیوار کن، تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
روی در دیوار کن، يعنى به خلوت، غريب و تنها بنشین و حتی از خویشتن خويش نیز بگذر، بدين معنى كه رياضت بكش، نه بخور و نه بخواب!
بعد از این، دستوری گفتار نیست
بعد از این، با گفتگویم کار نیست
از اين پس ديگر الهامى بمن نخواهد رسيد، و من ديگر سخنى براى گفتن بشما ندارم.
وداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر بسته ام
اى ياران من، با شما بدرود ميگويم، چراكه اين آخرين سفر من خواهد بود، و پس از اين خواهم مرد و در كنار مانى، در فلك چهارم خواهم بود. در افسانه هاى بچه گانه مذهبيهاى جحودى آمده است كه عيسى در سفر به فلك افلاك، يعنى جايگاه پروردگار، در فلك چهارم متوقف شد. اين فلك را برخى به آسمان ترجمه ميكنند كه صحيح نيست و فلك بيشتر به معناى كهكشان است. پريانى كه او را به بالا عروج ميدادند، متعجب از اينكه بالاتر نميتوانند رفت، علت را جستجو كردند و در جيب او سر سوزنى را يافتند كه سنگينيش به آنها اجازه بالاتر رفتن را نميداد. در پارسى براى بازگو كردن كوچكى هر چيزى آنرا با سر سوزن در ترازو قرار ميدهند و مثلا ميگويند، به اندازه سر سوزنى هم نمى ارزد. سوزن مانى كه بعدها تبديل به سوزن عيسى شد، نام يك سازه باستانى و يك ساخته بلند در اراك(عراق) جزء آثار باستانى ثبت شده است. در آمريكا مطابق معمول و همانطورى كه كاخ سپيد را از روى كاخ سپيد خسرو پرويز ساختند، ساختمان سوزن مانى را در استان شيكاگو عينا ساخته اند. و برايش اين داستان كودكانه را درست كرده اند.
تا بزیر چرخ ناری چون حطب
مى نسوزم در عناء و در عطب
نار به معناى آتش است و از واژه پهلوىِ نیرا Nira به معناى فروغ ، روشنایى و آتش ميآيد. (١) ولى چرخ نارى در اينجا كنايه از جهنم است و حطب به معنی هیزم و چوب خشك است و سعدى شيرين سخن ميفرمايد:
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که بنوروز نجنبد حطب است.
در اين بيت ميگويد براى اينكه هيزم جهنم نشوم، و به عذاب و هلاكت دچار نشوم، بايد حرف مانى را گوش داده و خلوت نشينى و رياضت پيش گيرم.
عنا به معنی رنج و مشقت ، عطب به معنی هلاکت و تباهی .
پهلوی مانى نشینم بعد از این
بر فراز آسمان چارمین
از اين پس در فلك چهارم و در کنار حضرت مانى خواهم نشست. اين بيت از مولانا نيست.
وآنگهانی، آن امیران را بخواند
یک بیک تنها بهریک حرف راند
سپس آن وزیر مکار هر یک از شاهان مانوى را يك به يك نزد خود فراخواند و در خلوت و بطور نهانی با هر یک از آنان بسخن نشست.
گفت هر یک را به دین مانوى
نایب حق، جانشين من تویی
وزیر به هر یک از شاهان دوازده گانه مانوى گفت : پس از من جانشين و رهبر معنوى و برحق مانوييان تویی!
وآن امیران دگر، اتباع تو
کرد مانى جمله را اشباع تو
وزیر جحود مكار بهر يك از دوازده شاه مانوى گفت : ديگر شاهان بايد پیرو تو باشند و از تو تبعيت كنند و اين سفارش مانى است كه همه مانوييان مريد و پیرو تو باشند.
هر امیری کو کشد گردن، بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر
و اگر هر یک از شاهان از فرمانت سرکشی کرد و خواست گردنكشى كند، او را بگیر و بکش و یا اسیرش کن .
لیک تا من زنده ام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
ولى تا زمانيكه من زنده هستم این راز را بکسی مگو و تا من نمرده ام دنبال رسیدن به این ریاست و رهبرى مباش .
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
و تا نمرده ام تو این موضوع را آشکار و بر ملا مکن و مدعی شاهى و چیرگی مشو . چراكه در غير اين صورت راز و مكر جحود مكار برملا ميشد و تعجب اينجاست كه چرا هيچيك از اميران علت اينكار بيهوده را نپرسيد و آنرا خام خام خورده و پذيرفت!
اینک این طومار و احکام صحيح
یک بيك برخوان بر مردم فصیح
آنچه در این كتاب نوشته شده همه آيين و دستورات حضرت مانى است، اين را بگیر و بر یکایک مانوييان بطور شمرده و گویا بخوان تا همه متوجه شوند.
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب، جز تو در دین خدا
جحود مكار به هر یک از دوازده شاه مانوى جداگانه گفت : در دین خدا یعنی دین مانى غیر از تو جانشین و پادشاهى نیست .
هر یکی را کرد اندر سِرّ عزیز
هر چه آنرا گفت، این را گفت نیز
وزیر مکار جحود با ايجاد يك راز مشترك، با هريك از شاهان صميميت ايجاد و طورى وانمود كرد كه هر یک از امیران خود را تافته جدا بافته يافتند. و هر كدام خود را برحق و جانشين واقعى جحود مكار دانسته و رهبرى مانوييان را حق مسلم خود دانستند.
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود ، المراد
آن وزیر به یکایک آن دوازده شاه طوماری داد که مضمون و مقصود آن طومارها ضد یکدیگر بودند.
ضد همديگر ز پايان تا بسر
شرح دادستم من اينرا، اى پسر
طومارهايى كه وزير مكار جحود بطور نهانى به يك يك دوازده شاه مانوى داد با يكديگر در تضاد و اختلاف بودند. كه در بخش هاى پيشين اين تضاد ها را مولانا شرح داده است.
جملگی طومارها بُد مختلف
همچو شکل حرفها، یا تا الف
تمامى دوازده طومار از نظر محتوا با هم تفاوت داشتند. مانند اختلافى که بين حروف الفبا از الف تا ى وجود دارد.
حکم این طومار، ضد حكم آن
پیش از این کردیم این ضد را بیان
حکم طومار ها با با حکم طومار مانى کاملا مغایر بود که پيش از اين درموردش سخن رفته است.
بعد از آن چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست
پس از اين پليدى، وزير جحود مكار تا چهل روز ديگر در خلوت به رياضت نشست، تا از گرسنگى و تشنگى جانش درآمد. و از شرّ خويش راحت شد.
چونکه خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش، قیامتگاه شد
وقتی مردم از مرگ وزیر با خبر شدند بر سر قبرش، هنگامه عجیبی بر پا شد. روز مرگ خمينى را جلو چشم بيآريد.
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان، جامه دران، در شور او
مردم زيادى بر سر گور وزیر جحود و مكار جمع شدند و در غمگسارى مرگ او موهای خود را کندند و لباسهای خود را از هم دریدند.
خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان هاى خویش
خاک بر سرهای خود افشاندند و از درد مرگ او دردهاى خود را فراموش کردند. تو گويى ديگر دردى ندارند و درمان شدند. علم روانشناسى آدما، ميفرمايد، درمان هر مصيبت، مصيبتى بزرگتر است.
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی
بمدت يكماه مردم بر سر گور وزیر جحود گرد آمده و از دو چشم خون گریستند.
جمله از درد فراغش در فغان
هم شهان و هم كهان و هم مهان
كوچك و بزرگ و معمولى و اليت جامعه از غم از دست دادنش در حال زار و ناله و فغان بودند.
از اينجا مولانا شرح مشرك شدن و گمراهى بيش از پيش مانوييان را شرح ميدهد. و درآخر ميگويد، دلايل مشركين براى شركشان را گفتم، و توى خواننده اگر بدنبال حقيقتى همه را واژگون بخوان و بگير، چرا كه جحودان در كمينند و اجازه نميدهند مطالب حقيقى بدست مردم برسد. و اميدوارم كسى پيدا شود و حرف مرا بفهمد و آنرا به عوام بگويد.
بعد ماهى، خلق گفتند : ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان؟
پس از گذشت یک ماه مردم پرسيدند كه جانشين او كيست؟
تا بجای او شناسیمش امام
تا كه كار ما، از او گردد تمام
تا او را بجاى آن وزیر، رهبر و امام خود دانسته و او ما را به اصل و خدايمان برساند و كار ناتمام وزير را تمام كند.
سر همه بر اختيار او دهيم
دست بر دامان و تشت او نهيم
رهبر را نشان دهيد تا همگى جان و مال و سر و همسر را در اختيار او قرار داده و با قرار دادن دست بر دامان و تشت او، با وى بيعت كنيم. درگذشته رسم بر اين بود كه به پاكان روزگار و مردمان راستين و عزيزان خدا، و شاهان و مغانهاى زرتشتى نميبايد دست زد. اين درمورد نوزادان هم حاكم بود و امروزه هم در برخى از گروه هاى مردمى ايرانى تبار هنوز باقى است. و حتى در برخى جوامع مانند مردمى كه در آسياى شرقى، تبت، تركمنستان و هند و و و زندگى ميكنند، برخى مردم از دست دادن و بغل كردن و كلا تماس بدنى با بيگانگان و حتى آشنايان خودارى كرده و آنرا مكروه ميدانند، چراكه معلوم نيست چه كسى از آنان روح آلوده تر از ديگرى دارد. فلسفه اش هم اين بود و هست كه انسانهاى شريف و خداشناس ارواح پاكى كه هنوز آلوده به گناه و پليدى نشدند، جرم و خلط و زشتى هاى جسم و جان افراد را در اثر تماس جذب ميكنند. ( ميكروب و ويروس را ميدانيم كه بر اثر تماس جذب ميشود) مثلا ميگويند تا زمانى كه نوزاد به چندين ماهگى نرسيده، بجز مادرش، ديگرى اجازه بغل كردن او را ندارد، چرا كه از طريق تماس با تن او، تن گناهكار و يا بيمار تسلى مييابد و درعوض نوزاد بيمار ميگردد. اين در مورد شاهان و رهبران معنوى هم صادق بود. مثلا مغانهاى زرتشتى را نميبايست لمس كرد و بجاى آن حلقه زنار آنان را ميگرفتند. و يا دست به دامان آنها ميشدند. و بهمين خاطر براى بيعت با رهبر جديد هم، تشتى آب قرار داده و هر دو همزمان دستهاى خود را در تشت فرو ميبردند و بدون اينكه با هم تماس گيرند، فرد با رهبر جديد، پيمان اطاعت ميبست.
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
آن خورشیدى كه باعث گرمى و داغى وجودمان ميشد، اينك از دست رفته و داغش بدلمان مانده است و درنتيجه چاره اى نيست كه بجاى خورشيد به چراغى بسازيم و از گرما و نورش بهره گيريم.
چون که شد از پیش دیده روى یار
نایبی باید از او مان یادگار
اکنون كه ديگر روى يار، در پيش چشممان نيست، ناچارا بايد با روى نايب او ساخته و جانشینی پیدا کنیم که روى او را بيادمان آورد. و از اينجا وجود منحوس پيشوايان دينى در جوامع آزاده انسانى، جا مى افتد و شرك آغاز ميگردد. چراكه آدمى خرد و جان خود را فراموش كرده و بهر ناپاكى اقتدا ميكند.
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از چه جوييم از گلاب
وقتى كه گلستان و گلشن خراب شده، و ديگر گلى وجود ندارد، ناچارا بوى گل را بايد از طريق بوييدن گلاب بجوييم. سفسطه شيادان.
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقند این پیغمبران
چون خدا در بين ما نيست!!!و دست نيافتنى است، و او را نميتوانيم ببينيم! پس بايد با نايب او، بسازيم و از او مدد بخواهيم!
خداى گمراهان دقيقا همين تعريف را دارد، يعنى چون به چشم و مشاهده در نمی آید یعنی محسوس و ملموس نیست، پس بايد رفت سراغ كسى كه قابل ديدن است! اين سفسطه جحودى و گمراهى نادانان، عين كفر و شرك است. هم براى خدا شريك ميگيرند هم بجاى مدد از او از كس ديگرى كمك ميخواهند و خدانشناس و كافرند.
از اينجا مولانا بر اساس اوستا روح را شرح ميدهد.
نى، غلط گفتم که نایب يا منوب
گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب
نه اين اشتباه است كه بگوييم، پيغمبران و جانشينانشان، امامان، و آدمهاى ديگر دو هستند، بلكه اينها، در اصل يكى اند. و از هم جدا نيستند و آنها را نبايد واحد جداگانه دانست، چراكه اين كار زشت و ناپسند است و نه کاری خوب! مولانا قول اوستا را ميآورد كه زرتشت بزرگ فرموده است: روح حقیقت است. و آن روحى که در پایین است همانند آن روحى است که در با لا قرار گرفته و آن روحى که در بالاست همانند آن روحى است که در پایین قرار گرفته است و اين معجزه جاودانه یکتا است. (روح آدمى و مخلوقات از جنس خداست.)اوستا.
نى، دو باشد تا تويى صورت پرست
دی ۱۱، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش دهم
در اين بخش مانند بخش پيشين، مولانا از چگونگى دگرديسى مانوييان از انسان آزاده به برده سخن گفته و شرح ميدهد كه چگونه مانوييان گمراه گشته و از خويشتن خويش جدا مانده و خرد خود را بكلى فراموش كرده، در نتيجه صاحب قلاده شده، و خود را هيچ ميانگارند. پس همه چيز را از پيش ساخته و مشيت الهى مينامند. بدين جهت زبان به مداحى يك تن كه مانند آنها، او نيز از خاك است، گشوده و او را تا حد خدا بالا برده و از آن بدتر خدا را در حد او پايين ميكشند و به او اوصاف انسانى ميدهند. و بدين ترتيب دنيا و آخرت آدميان براى هميشه از دست ميرود. و اكثر قريب به اتفاق مفسران مثنوى، مداحى مانوييان از وزير را بعنوان مداحى آنان از خدا تفسير كردهاند و آنرا مورد تحسين و تائيد قرار داده اند كه موجب شرم و نفرت است، چه از بعد نادانى، چه از بعد مزدورى و بعمد.
در اين بخش مولانا همچنين بحث بسيار كهنه و پوسيده جبر و اختيار را مطرح كرده و به"جبر" و جبريون همان اندازه ميتازد كه به "اختيار" و اختياريون. چرا كه آن خدايى كه مولانا ميشناسد و تلاش دارد او را به آدميان بشناساتد از اين مباحث بكلى بدور است. خداوند او از آدمى جدا نيست، و آنچه خداى او را ميسازد، درواقع پندار و گفتار و كردارش است. نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر. اگر آدمى سه نيك را پاس بدارد، خداى او قادر مطلق است، اگر نه، توانايهاى او به اندازه پليديهايش رابطه معكوس پيدا ميكند، يعنى هرچه پليدى بزرگتر، خدايش ناتوانتر. تا جاييكه او را بكلى از دست ميدهد. و خدا باخته به تيرهگى تعلق ميگيرد و هر چند هم تواناييهاى مادى او زياد باشد و يا قدرتش بر آدميان ازدياد يابد تا حدى كه قادر به انجام هر پليدى باشد، با اينحال رنج ميبرد، رنج بردنى نامحدود و پايان ناپذير و غير قابل تحمل!
اى كاش در زمان شاه فقيد از اين داستان مثنوى فيلمى ساخته شده بود و به مردم خام آن زمان اين مطالب گفته و آنان را از مكر مكاران ضد خدا و ضد بشر و ضد ايران و ايرانى كه همواره در كمين نشسته و موذيانه بدنبال تيره روزى ايران و ايرانى بودند و در اينراه خداى ايرانى را هم از او گرفتند، تاريخ جعلى و فرهنگ مخرب ساختند و در آخر آرامش و امنيت و رفاه او را هم ازش دزديدند، آگاه مينمود. و به آنان گمراهى و پيروى از شيادان و نتايج فاجعه گون آنرا ميشناساند و راه و رسم زندگى خردمندانه را نشان ميدادند. متاسفانه همه چيز دست خائنين بود، و خيانت تا اتاق خصوصى او هم نفوذ كرده بود. بويژه رسانه ها كه مدام و موذيانه و هدفمند بر ضد شاه فقيد و ايران و تاريخ و فرهنگ پارسى فعاليت ميكردند و سلطان صاحب قران و دائيى جان ناپليون ها ميساختند!
ادامه مثنوى:
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفتِ ما چون گفتن اغیار نیست
مانوييان فريب خورده به وزير جحود مكار گفتند، سخنان ما بمعنى انکار تو نيست، و مانند حرف بيگانگانى كه ترا انكار ميكنند، نيست.
اشک دیده است از فراق تو روان
آه آه است از میان جان دوان
اينها اشك و آه ماست. شرح مصيبت ميدهيم.
طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او، گرچه نه بد داند نه نیک
همانگونه كه گريه كودك خام براى جنگ با دايه اش نيست، و تنها از روى درد ميگريد.
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نی، تو زاری میکنی
ما مانند چنگى هستيم كه بدون نوازنده نوايى ندارد و اين تو هستى كه بر تارهاى اين چنگ زخمه ميزنى. و اين در واقع صداى ما نيست، صدا از توست و ما فقط وسيله ايم. مانوييان با همين گفتار نشان ميدهند كه تا چه حد گمراه شده و تعاليم مانى كه انسان را مستقل و متعهد و با مسئوليت ميداند، را فراموش كرده اند. (مفسران مثنوى از اينجا، مداحى وزير را مداحى از خدا تلقى كرده و مهر تائيد بر آن گذاشته اند.)
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
همانگونه كه نى بدون دميدن نوايى ندارد، و كوه بدون فرياد پژواكى ندارد، ما هم بدون تو، ناى و نوا نداريم. تو مانند دميدن در نى ما هستى و صدا در كوه ما.
ما چو شترنگيم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما همچون صفحه و مهره هاى شترنگ(معرّبِ آن شطرنج) هستیم که برد و يا مات شدنمان که بر صفحه آن رخ می دهد كار ما نيست و از شترنگ باز است.
شترنگ به معنی دو رنگ ميباشد و كنايه از صفحه و مهره هاى آن است که نیمی را تيره و نیمی را روشن میسازند كه نشانگر زمان، شب و روز است. و هر یک از بازيكنان، با شانزده مُهره تيره یا روشن كه در مقابلش ميچيند، بازى ميكند. نام مهره ها بدین قرار است، شاه، پرزين (وزير و يا شخصى كه پرِ زين شاه حركت ميكند، رُخ (قلعه) ، پيل ، اسب ، پياده (بيدق و یا سرباز پياده و بدون اسب). هدف در این بازی مات کردن شاهِ حریف است . یعنی شاهِ حریف را چنان در محاصرۀ مُهره های خود بگیرند که نتواند بجايى بگریزد یا همراهانش به دفاع از او برآيند. این بازی که امروزه در شمارِ ورزشها قرار گرفته از اختراعاتِ ايرانيان در دوران امپراتورى پارسى است. قديميترين صفحه و مهره هاى شترنگ از محوطه تخت جمشيد بدست آمده كه مربوط به ٣ هزار سال پيش ميشود و اينك در موزه متروپوليتن نيويورك قرار دارد.
ما که باشیم؟ ای تو ما را جان ِجان
تا که ما باشیم، با تو، درمیان
مانوييان فريب خورده گفتند كه تو جانِ جان مايى، يعنى خداى مايى و ما، كى باشيم كه بخواهيم انكار تو كنيم.
ما عدم هاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی ، فانی نما
ما فناييم با وجودى كه بظاهر هستيم. ولى تو هست مطلقى، هرچند فانى بنظر بيآيى! مولانا با اين بيت، جحت را بر آدمى تمام ميكند و به انسان خواننده ميگويد، وقتى همه چيز را مشيت الهى و سرنوشت بدانى، خود را فراموش كرده و تواناييهايى كه خدا به تو داده را نديد گرفتى، درنتيجه هر شيادى برايت خدا شده و حكم ميكند. و تو او را تا حد پرستش بالا ميبرى. فقط و فقط بخاطر اينكه تواناييهايت را نديد گرفتى و خودباخته اى. و اينچنين ميشود كه شيادان بدون اينكه انگشت كوچك خود را تكان دهند، صاحب همه چيز ميشوند.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله شان از باد باشد دم بدم
ما همه شيريم، ولى شيرانى كه در وسط پرچم شير و خورشيد نقش زده اند و با باد از اينطرف به آنطرف كشيده ميشويم.
حكيم عاليقدر ايران، عطار نيشاپورى در مورد فلسفه پرچم سه رنگ ايران، شرح زيبايى دارد و ميگويد، سه رنگ پرچم ايران كنايه از سه پادشاه پارسى است كه سه هديه براى مانى آوردند، يك زمرد سبز به نشانه احترام به طبيعت، يك مرواريد سپيد به نشانه پاكى آيين راستى و آيين انسانساز مانى، يك ياقوت قرمز به نشانه احترام به زندگى و موجودات زنده. اينرا مسيحيت گرفته و ميگويد سه پادشاه پارسى اين سه جواهر را براى تولد عيسى آوردند.
نشان خورشيد كه بر روى پرچم ايران است، كنايه از مهر و آيين ميترا است كه كهنترين و يا اولين آيين خداوند بال و يزدان و يكتا پرستى است، نه اينكه خدا يكى باشد، بلكه براى هر تن تنها يك خدا وجود دارد كه منظور همان دمى است كه در او دميده شده است. و شير را براى اين روى پرچم زدند، تا وقتى لشگر سربازان پارسى، كه مانند شير دلاور و نترس بودند، زمانى كه پرچم در دست بحركت در ميآمدند، بر اثر وزش باد نقش شيرها از دور بگونه اى بود، تو گويى هزاران شير درحال دويدن بطرف جلو هستند. و اين هيبت، دل جسورترين مردمان را در سينه حبس ميكرد. و مولانا با اشاره به اين مطلب، از زبان مانوييان فريب خورده ميگويد كه ما جملگی شیریم ولی از آن شیرهایی هستیم که روی پرچم ها نقش می زنند.
حمله شان پیدا و نا پیداست باد
آنکه ناپیداست، از ما کم مباد
دشمنان حرکت و جنبش شیران پرچم را ديده و آنها را حمله شيران حقيقى ميپنداشتند، و وحشت زده فرار ميكردند و نميدانستند كه اين باد ناپيداست كه شيران را بحركت درآورده است، چون باد را نميديدند. و ما هم همان شيرهاييم و تو مانند بادى ناپيدا هستى كه به ما حركت و جان ميدهى. و بادت از ما كم مباد!
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
باز مفسران مثنوى همه ابيات را مداحى از خدا ناميده و بكلى داستان را فراموش ميكنند. مانوييان گفتند، باد و موجوديت و هستى ما از هست و وجود توست! و اينها را فريب خورده و گمراهان، به كس و يا كسانى ميگويند كه خود مخلوق خدا هستند. و اين آيين گبرها و يا جحودان است. مانى ميگويد، خدا در درون توست، با تو همه جاست و قدرت و تواناييش به اين بستگى دارد كه تو در راه راستى چه اندازه گام بردارى و توانا باشى. اگر ميبينى كه جز مصيبت و بدبيارى و تلخى چيز ديگرى در زندگى نصيبت نشده، بدان كه در اين زندگى و يا سفرهاى پيشين، در راه راستى گام نزدى و خدايت را توانا نساختى و در نتيجه در تو، قدرت شر از اهورايت، بزرگتر شده است.
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
دی ۰۱، ۱۴۰۲
حضرت مانى پيامبر دانشمند و هنرمند بزرگ ايرانى
حضرت مانى، پيام آور آيين راستى، مهر و زرتشت، بود. او در ضمن اينكه يك دانشمند و پزشك و كيمياگر بى نظير بود و كتب علمى كه نوشته است، يك كتابخانه را پر ميكند، يك هنرمند، نقاش، موسيقى دان، شاعر و نويسنده بزرگ هم بود. و آيين او هشتصد سال، آيين زندگى همه مردم دنيا را شامل ميشد. و گفته ميشود يكى از راه هاى ترويج سريع دين و آيين او در سراسر دنيا از طريق هنر و آثار هنرى شگفت انگيز او بود كه به مردمان عرضه و آنها را مجذوب و پيرو خود ميساخت. ميگويند حضرت مانى، پارسها را از طريق شعر و نويسندهگى و موسيقى، چينيها را از طريق نقاشى، تركمن ها را از طريق رسم خط و فن كتابت و تذهيب، مصريها را از طريق معمارى و ساخت بناهاى شگفت، هنديها را از طريق موسيقى و رقص، يونانيان را از طريق سخنورى و فلسفه و پادشاهان را با علم شگفتى كه در درمان بيماران داشت، بطورى كه مردمان اعتقاد داشتند او، مرده زنده ميكند، را به پيروى از خود شرفمند ساخته بود.
او به هنر عشق ميورزيد. و آنرا به مثابه ابزارى در خدمت شادى و رفاه آدميان بكار ميگرفت .
درباره هنر خوش نويسى مانوى و مانويان مينويسند: مانى شيوه خاصى بويژه در نقاشى و خوشنويسى داشت كه مورد توجه جهانيان بويژه چينيها و تركمن ها قرارگرفته است.
فن لوكوك در شرحى بر خوش نويسى صفحه اى از متون مانويها مينويسد :
متن به گونه اى مرتب گرديده كه يا فضاى كامل صفحه را با سطور كامل پر ميكند ، يا آنرا به دو ستون موازى يا بيشتر تقسيم ميكند كه اغلب به سطرهاى قرمز پررنگ مايل به زرد محصور ميشده است . خطوطى كه براى تنظيم سطرها كشيده ميشد، گاه برنگ خاكسترى روشن و از مركب نيشابورى رقيقى بوده است. عنوان و تيتر آثار، تقريباً در همه جا شامل يك جمله به رنگ روشن در چندين صفحه پيدرپى بوده است... گل ها يا چين و شكن هائى كه اغلب گرد عنوان ميآمد ، هميشه به يك رنگ بوده اند ، اما گه گاه با نقطه ها و خطوط سطرهائى با مركب مشكى نوشته ميشده اند. مانويان بسيار راغب بودند كه با آوردن چند سطر رنگى ، بيشتر به رنگ سرخ ارغوانى ، آن را دل انگيزتر كنند . (يواخيم كليم كايت)
تذهيب يكى ديگر از ويژگى هاى كتابها، مانويان بود كه ادامه روش هنرى و زيبايى شناسى مانى محسوب ميشد زيرا معتقد بودند كه :
وظيفه هنر آن است كه توجه مردم را به عوالم انسانى جلب نمايد و عشق و ستايش را بسوى مهر، نور و خداى خود متوجه سازد و نسبت به زاده هاى جهل ايجاد پرهيز نمايد. تذهيب كتابهاى هنرى كه نزد مانويان رواج داشته، در حقيقت صحنه اى از نمايش آزاد كردن نور و روشنائى بشمار ميرفته است . در اين راه مانويان براى نمايش روشنايى در آثارخود از فلزات گرانبها بهره جوئى ميكردند.
اما توجه مانويان به هنر نقاشى نيز مانند ديگر هنرها بوده، و كتاب مصور مانى، ارژنگ بعنوان معجزه مينوى(بهشتى و آسمانى) بشمار ميرفت. شخصى بنام دوست محمد درديباچه مرقع بهرام ميرزا در اين رابطه نوشته است" مردم از مانى بعنوان كسى كه شگفتى ميآفريد، ياد ميكنند و از گوى نخشب و پيشگوييهاى او داستانها ميگويند. و در باره ارژنگ ميگويند كه در انجا چهره انسان و حيوانات و درختان و گلها و گياهان و پرندگان و انواع اشكال را ميتوان ديد كه جز در ايينه خيال، صورت نتوان بست و جز در صور وهم و گمان در عالم عيان بر صفحه امكان نتواند نشست ،منقش و مصور كرد....كوته نظران با حقد و حسد، كتاب مصورش را كه لوح ارتنگى ميناميدند سرمشق كفرو عناد نمودند و ان را از كمال غرايب در برابر نگارخانه چين كه مشهور است كه جامع جميع صور موجوداتست، مثل ميپنداشتند.( مايل هروى ،ص ٢٦٨) اكنون اين كتاب فقط در كلكسيونهاى شخصى و در دست جحودان است كه گاهى يك صفحه از آنرا كپى كرده و به مبلغى گزاف ميفروشند.
رويين پاكباز در باره ويژگى نقاشى مانويان مينويسد :
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
بتم بر طلعت خود شانه زد زلف چلیپا را
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
خیال قد جانان در دل سوزان و حیرانم
که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبا را
بهار آمد بیا ساقی به رغم چرخ مینایی
وبال گردن زاهد بریزان خون مینا را.
دل شيدا، شهرام ناظرى
آذر ۲۸، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش نهم
چون وزير ماكرِ بد اعتقاد
دين مانى را بدل كرد از فساد
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
هنگامى كه وزير جحود خبيث، آيين انسانساز مانى را به مذهب گوساله پرستى و حماقتبار جحودى آلود، و در بين مانوييان با حيله گرى جدايى افكند، به مرحله بعدى رفته و گام بعدى را بطرف كشتار طراحى كرد. پس درس و وعظ و اندرز و منبر را ترك كرده و خلوت نشينى اختيار كرد.
و اين خلوت نشينى از فروعات مذهب جحودى است و با آيين مانوى زمين تا آسمان فرق دارد. خلوت نشينى زمانى رخ ميدهد كه آدمى كنترل و تسلط بر خود را از دست ميدهد و اعتقاد عميق ميابد كه از نظر روحى ضعيف است و اگر در ميان مردم باشد، دست به پليدى و خباثت خواهد زد. پس براى پرهيز از خباثت، راه فرار ميگيرد و شعار، خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است، را هدف خود قرار ميدهد. و چون اين آسانترين راه براى پرهيز از انجام اعمال غير انسانى است، مطابق ميل بسيارى از مردم است. بطورى كه خلوت نشینی در نزد اديان ابراهيمى، به عزلت و دوری از مردم به قصد عبادت و ریاضت تعبير گشته و آنرا حتى واجب دانسته و منطق شان هم اين است كه براى ايجاد حالت انقطاع و جمعیت خاطر و تمرکز فکر ، خلوت نشينى واجب است. و از آن بالاتر، سنت خلوت نشینی را از سنن پسندیده انبیا و اولياى خود دانسته اند. چنانکه موسی چهل شبانه روز به میقات رفت و از خلق و خلایق دوری گزید و عیسی نیز به خلوت نشینی علاقه داشت و محمد هم عادت داشت در غار حرا خلوت گزیند. بويژه در اواخر عمر كه میل فراوانی به خلوت داشت. در اسلام از جانب محمد گفته اند، ” هر کس چهل روز برای خدا خلوت نشيند، چشمه ساران حکمت و فرزانگی از قلبش بجوشد و بر زبانش جاری گردد“. معمولا خلوت نشینی بمدت چهل شبانه روز است. و اين همان است كه وزير جحود مكار و خبيث به ارث و سنت گذاشت.
در مریدان درفکند از شوق، سوز
بود در خلوت، چهل پنجاه روز
مانوييان فريب خورده كه به وزير جحود مكار علاقه بسيارى يافته بودند و تا آنزمان هم چنين پديده اى، يعنى خلوت نشينى را نديده و نشنيده بودند، به هيجان آمده و در ميانشان شور و شوقی براه افتاد. وزير مكار چهل پنجاه روز بخلوت رفت. و همين دورى از او، ياران فريب خورده را مشتاقتر كرد.
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
مردم از دورى او، دچار تب و تاب شدند. و دلتنگ سخنان دلنشين و فريبنده اش گشتند. قال بمعنى گفتار و سخن است.
لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
مريدان فريب خورده او را در خلوت و درحال رياضت ميديدتد و دلشان برايش كباب ميشد. دوتو شدن يعنى خم شدن . خمیده شدن . منحنی شدن . گوژ شدن.
گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصا کش، چون بود احوال کور ؟
مريدان در پشت درب اطاق او شيون ميكردند و ميگفتند، بدون تو ما از نور معرفت محرومیم! ما نابيناييم و تو عصاى دست ما، چگونه ما كوران بدون تو كه عصاى دستمان هستى، راه بيابيم؟
به از مدح تو صبحی نيست، این شبهای یلدا را
…..بتازد صف کین تو سنان داران گردون را
بسوزد تف خشم تو زره پوشان دریا را
خراج از کارگاه تو نسیج و حد حکمت را
رواج از بارگاه تو صنیع فرد نعما را
نماند رتبتی با قدر تو بهرام و کیوان را
نباشد حکمتی با ملک تو کسری و دارا را
زبانی نیس جز در مدح تو اجسام پستی را
قرانی نیس جز بر حکم تو اجرام بالا را
کف تو جود را بایسته همچون نور انجم را
دل تو فضلرا شایسته همچون جان مرا عضا را
زبوی خلق تو غیرت کمال طیب عنبر را
زچین خط تو حسرت جمال نقش دیبا را
نبینم هیچ پیرایه جز از مهر تو عاقل را
ندانم هیچ سرمایه به از مدح تو دانا را
خداوندا ، ز مهر تست رحمت آب جیحون را
چنان کز بهر صاحب شرع رحمن خاک بطحا را
کسی کو را بدین درگاه والا قربتی باشد
بود جهل ارثنا خواند جز این دگاه والا را
نه مطر باشد و طرار ، هر کو از پی دنیا
شود منقاد این یک فوج طرار مطرا را
مدیح این قوم را زشتست ، خاصه در دیار تو
که در مسجد بتر باشد پرستیدن چلیپا را
همه ایام داعی از غنا شب های یلدا شد
به از مدح تو صبحی نيست، این شبهای یلدا را……
مدح حضرت مانى توسط خاقانى
آذر ۲۶، ۱۴۰۲
نگاهى به سوره فجر در قرآن
فجر نام سوره ٔ هشتادونهم از قرآن است. از سوره هاى مكى و شامل سی آیت است. و پس از سوره ٔ غاشیه و پیش از سورة البلد قرار دارد.
واژه فجر به چند معنا است، بدين ترتيب كه: يك به معنى برانگیخته گردیدن بر گناه و زنا کردن، رو گردانیدن از حق. عدول از حق، فاسد گردیدن. دروغ گفتن. مخالفت و عصیان کردن است.
دو به معنى، سپیدی آخر شب. روشنی پگاه که سرخی آفتاب است در سیاهی شب.
ترجمه پارسى سوره فجر بشرح زير است. اما پيش از پرداختن به آن بايد اينرا بنويسم كه برخلاف همه ادعا ها و همه باورها، قرآن ترجمه يك متن پارسى به زبان ناقص و كپى شده و ساختگى عربى است. سپس متن اصلى پارسى، پنهان و يا نابود شده و آنچه كه ما امروز ميخوانيم، ترجمه پارسى يك كپى عربى، از اصل پارسى است! درست مثل اينكه لقمه را دور سر گردانده و در دهان بگذاريم. و بهمين دليل خواندن و هضم جملات بسيار ناچسب و احمقانه بنظر ميآيد. و مثل اين ميماند كه ديوان حافظ را ابتدا به عربى ترجمه و سپس از روى ترجمه عربى آن دوباره به پارسى برگردانيم كه در اينصورت آنچه خوانده ميشود نه تنها زيبا و دلچسب نيست، بلكه با متن زيباى اصلى هم بسيار فرق دارد. بهرحال آنچه كه در پايين ميآيد ترجمه سوره فجر توسط علماى شيعه است كه با ترجمه گوگل يكى است! و اعداد در پرانتز شماره آيه و در پرانتز بعدى ترجمه آيه از مريم است. باشد تا رستگار شويم.
سوره فجر:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان
وَالْفَجْرِ ﴿۱﴾
سوگند به سپيده دم (۱)(و سحر)
وَلَيَالٍ عَشْرٍ ﴿۲﴾
و به شبهاى دهگانه (۲)(و به مدت ده شب)
وَالشَّفْعِ وَالْوَتْرِ ﴿۳﴾
و به جفت و تاق (۳)(تنها و يا با جفت خود)
وَاللَّيْلِ إِذَا يَسْرِ ﴿۴﴾
و به شب وقتى سپرى شود (۴)(و در تمام طول شب)
هَلْ فِي ذَلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْرٍ ﴿۵﴾
آيا در اين براى خردمند [نياز به] سوگندى [ديگر] است (۵)(آيا چيزى در سنگ فرو ميرود؟ و منظور اين است كه اگر شب و روز، تنها و با هم، ده ها شبِ پى در پى، براى سنگ سخن بگى، و دليل بياورى، نتيجه اى ندارد. اين ترجمه من است، درحاليكه ترجمه علماى اسلام ترجمه گوگلى و چيز ديگرى است. )
در اين سوره قرآن، همه معانى واژه فجر را، ميتوان ديد، چرا كه در ابتداى سوره، الله به سپيده دم و به شبهاى دهگانه و به جفت و تاق و به شب وقتى سپرى شود، سوگند ياد ميكند ( در اينجا واژه فجر به معنى سپيدى پگاه و حالت آسمان در بين تاريك و روشن است). سپس ميپرسد، خردمندى كه با اين مطالب آشنا باشد، آيا به سوگند ديگرى نياز دارد؟ اينكه چرا الله بايد براى آدمى سوگند ياد كند و چه نيازى به اينكار دارد، از درك من خارج است. بحز اينكه از نظر روانشناسى، كسى كه دروغ ميگويد، و تلاش دارد ديگرى را بهر طريقى بفريبد، دست بدامان قسم و سوگند ميشود! و يك مثل معروف غربى هست كه ميگويد: گفتى، باور كردم. اصرار كردى، شك كردم. قسم خوردى، فهميدم دروغ ميگويى. اما آنچه من از اين پنج آيه درك كردم اين است كه الله ميگويد، براى سنگ تفاوتى ندارد كه چقدر و چند شب و تنها و يا با ديگران برايش سخن بگى. و اينرا به دو دليل ميگويم. ١- ترجمه علما بسيار بى معنى و بى محتوا است. ٢- چرا الله بايد براى متقاعد كردن آدما، به چيزهايى كه خودش خلق كرده، سوگند بخورد؟
پس از اين پنج آيه، الله از معنى عصيانگرى و خشن واژه فجر استفاده كرده و ميپرسد:
أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ ﴿۶﴾
مگر ندانسته اى كه پروردگارت با عاد چه كرد (۶)(با اينكه داستان ماد ها را ميدانى)
عاد يعنى چه؟ عاد نام قومى است كه در اصل قوم ماد نام دارد و از اقوام باستان ايران است. و شخصى بنام ماد(عاد ) رئيس و سركرده آن قوم بود. و در قرآن نام ماد به عاد تغيير يافته ، چراكه وقتى شرح حال قوم عاد و قدمت و زيستگاهشان را در متون اسلامى ميخوانيد، همان ويژهگى هاى قوم ماد را ميبينى. بگفته قرآن قوم عاد دچار مصيبت ميشود، چون انكار هود( هود قرآنى همان داود تورات است)پيامبر را كردند، و دست رد به سينه اش زدند، پس دچار طوفان سهمگين شن و ماسه شده و به هلاكت رسيدند.
و هود كيست؟ براى فهميدن اينكه هود كيست بايد رفت و سوره يازدهم قرآن را كه بنام هود است را خواند. اما بطور صورى گفته ميشود كه منظور از هود همان پيامبر جحودا، داود است. (منتهی الارب ). و نیز گفته اند که واژه جحود مانند الفاظی چون نوح و لوط از زبان پارسى به عربی وارد شده است و بعید نیست که در اینجا هود مخفف «یهود» باشد به حذف یاء.
اما در سوره هود كه نام سوره ٔ یازدهم از قرآن است و شامل ١٢٣ آیه است، گفته ميشود كه هود نام پيامبرى است كه بطرف قوم عاد فرستاده شد. نام هود در قرآن (ده بار) آمده، و یك سوره هم به نام او نامیده شده، است. سلسله نسب او را چنین ذكر نمودهاند: «هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح». بنابراین نسب او مانند داود با هفت واسطه به نوح میرسد. نوح كه معمولا لخت مادرزاد در بين مردم ميچرخيده است پيش از مرگش ميگويد: «بعد از من غیبت طولانی رخ میدهد. در طول این مدت طاغوتهایی بر مردم حكومت میكنند و بر آنها ستم مینمایند، سرانجام خداوند آنها را به وسیله قائم بعد از من كه نامش هود/داود است نجات میدهد.»
وجه تسمیه هود:
از این رو به او هود گفته شد، كه از سوی خدا برای هدایت قوم عاد برانگیخته شده بود.
و ميگويد، هود، در قیافه و قامت همشكل حضرت آدم بوده و سر و صورتی پر مو داشته است(و كسانيكه فكر كنند، منظور همان ميمونها هستند، در جهنم جاى خواهند گرفت.).
گفته ميشود، هود و يا داود دومین پيامبر اسرائيلى است كه در برابر بت و بت پرستی قیام و مبارزه كرده است،(در آن زمان همه مردم خداوند بال و يا اهورامزدا را ميپرستيدند و او را يزدان يكتا ميخواندند. ) اولين آنها نوح بود. يعنى هود يك پيامبر جحود است كه وارد شهرى ميشود و دعوى پيامبرى ميكند.( ميگويند خود داود از قوم ماد بوده كه خنده داره)و چون مردم او را نميپذيرند، پس دچار عذاب الهى ميشوند. و اينرا مينويسند تا درس عبرت شده و از آن پس مردم جرأت نكنند به هر مدعى شيادى نه بگويند! و هر كسى از مردم، پيامبرى از قوم جحودان را نپذيرد، الله او را دچار سرنوشت قوم عاد ميكند! تو گويى قوم عاد را خداى ديگرى آفريده كه هيچ ارزش و قدر و منزلتى در پيشگاه الله و يهوه ندارند!
و عادها و يا مادها، مردمی از نژاد بسیار قدیم بودند، که در شبه جزيره پارس ميزيستند (يمن و عمان امروزى) و دارای تمدنی مترقی و سرزمین هایی خرم و دیاری معمور بودند، از نظر قدرت جسمانی و ثروت سرشاری که از طریق کشاورزی و دامداری به آنها می رسید، ملتی نیرومند و قوی بودند، و به خداوند بال و يا اهورامزدا و يا خداوند آرياييها اعتقاد داشتند.
ادامه سوره فجر:
آذر ۲۲، ۱۴۰۲
شبى كه نه بهرام پیدا است نه کیوان نه تیر
شبی چون شب روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرّ زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار
فرو ماند گردون گردان به جای
شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اندر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هُرّای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سراى
خروشیدم و خواستم زو چراغ
شب چله شاد و پيروز
آذر ۲۰، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش هشتم
رنج منم گنج تويى.
همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
وزير جحود مكار مانند پيشوا و رهبر خود نادان و گمراه بود، چراكه به دشمنى با راستى و حق برخاسته بود. واژه قديم ِناگزير، يعنى همان آيين انسانساز زرتشت كه قديميترين و يكتاترين آيين زندگى ساز جوامع متمدن انسانى است و پيروى از اين آيين قديم براى رسيدن به خوشبختى و آرامش آدمى، لاجرم و ناگزير است.
واژه جحود بمعنى كافر و گبر و منكر حق و حقيقت است. و جحودا نه تنها به خدا اعتقاد ندارند، بلكه در ساخت خدا براى مردم ناآگاه هم دستى دراز دارند. براى يك جحود فرقى ندارد كه آيين كفر و بت پرستى كه در بين مردم نشر ميدهد، بنام يهوديت باشد يا به آن مسيحيت گويند و يا اسلام! آنچه كه مهم است نتايج نشر اين گمراهى است. همانگونه كه براى يك جحود مهم نيست او را جحود بنامند يا عرب و يا اروپايى! در فلسفه جحودى، آدمى ميبايد مانند مايعات شكل پذير باشد و در هر ظرفى قرار ميگيرد، به شكل همان ظرف درآيد. مثلا اگر در سرزمينى است كه اكثريت با مسلمين است، تظاهر به مسلمانى كند، اگر مسيحيان غالبند، مسيحى بنمايد، اگر كافرند، كافر باشد. در نتيجه اگر رفيقى قديمى در تظاهرات ضد اسرائيل در كنار شما شركت ميكند و از همه غليظ تر مرگ بر جحودا سر ميدهد، ميتواند در اصل يك جحود باشد كه همزمان كه مرگ بر اسرائيل ميگويد، طناب دار اطرافيان را در ذهن ببافد. همچنين براساس فلسفه جحودى، يك جحود بايد بى مرز و سرزمين باشد و كشورى از خود نداشته باشد، چون هدف يكجا ماندن و ريشه دواندن نيست. از نظر جحودا، داشتن سرزمين و مرز عاقلانه نيست و ضد مرام جحودى است. چرا كه مرز داشتن يعنى مسئوليت و بنمايش گذاشتن خود و نشان دادن دارايى هاى جحود! و اينها بشدت با مرام آنان در تضاد است. جحودا به مخفى گرايى و پنهان زيستن علاقه دارند. از نظر آنان، داشتن كشور و سرزمين يعنى جنگيدن در مقابل متجاوزين و براى جنگيدن بايد ارتش تهيه كرد و براى داشتن ارتش بايد هر نادان و ابله اى را هم وطن ناميد، و آنان راتحمل كرد و با خود بجلو كشيد و بار آنها را بر شانه داشت، بايد پول خرج كرد. بايد جوابگوى قانون بود و اينها همگى بدور از عقلانيت جحودى است. يك جحود معتقد است، درحاليكه ميتوان با يك صندوق قرمز پلاستيكى صاحب يك سرزمين شد، چرا زحمت بيجا كشيد؟ يعنى تا وقتى ميشود بنام نامى دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و اراجيفى رويايى و ساختگى از ايندست، يك جحود را از صندوق راى گيرى بعنوان رئيس جمهور بيرون كشيد، و بدين ترتيب بر سر تمامى منابع مادى و معنوى آن سرزمين نشست، بر ارتشش فرمان راند، پليسش را در اختيار خود داشت و هر بلايى دلت خواست، سر مردمش آورد، به ارتش و جنگ و بگير و ببند، و كشور و هم ميهن، چه نيازى است؟ كارى كه امروزه تقريبا در تمامى دنيا صورت گرفته و تمامى مردم دنيا ناخواسته و ندانسته تحت حكومت جحودى هستند و رنج ميبرند و حتى نميدانند از كجا ميخورند! براى يك جحود واقعى، هدف فقط و فقط، جمع آورى ثروت و دارايى است كه هم لذتش را ببرد و هم او را به بقدرت برساتد. و وقتى هدف فقط و فقط خودخواهى و تك روى است، مذهب و شرف و خدا و انسانيت سيرى چند؟ مولانا با تشريح فلسفه موجوديت جحودا، درآخر ميگويد كه جحودا به آيين مانى اعتقاد نداشتند كه هيچ، بلكه آنرا درست درمقابل رسيدن به اهداف خود ميدانسته و ميدانند و بهمين دليل در حدود چهار قرن است كه با به آتش كشيدن دنيا، و به قيمت جان ميلياردها انسان، اين آيين را از سر راه مردم برداشتند و هنوزم هم بزرگترين جرم از نظر آنان، نامبردن از اين آيين است.
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
و آنچه جحودان از آن غافلند، اينست كه خود را با خداوندى كه در درون آدميان زندگى ميكند و از آنان جدا نيست، درانداخته و به جدال برخاستند. و ٤٠٠ ساله نفهميدند با خدايى كه قادر است جمادى را به مرتبه خدايى برساتد، و آدمى را به اصل خويش برگرداتد، با چنين خدايى نميشود درافتاد.
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را بخود بینا کند
خدايى كه وقتى چشم بصيرتت باز شود و او را بفمى و پيدا كنى، صد ها عالم و دنيا را فهميدى و تصرف كردى.
گر جهان پیشت بزرگ و بی بنی است
پیش قدرت، ذره ای می دان، که نیست
آذر ۱۵، ۱۴۰۲
اين شبهاى يلدايى
ایدل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چونیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاکرا و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا را
این دشت خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
ازعمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صدهزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پیوند او مجوی که گم کردست
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خرد که میبینی
از جای کنده صخرهٔ صما را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هرگز مینتوان کردن
از چشم عقل قصهٔ پیدا را
شب چله مبارک
آذر ۱۳، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش هفتم
در اين بخش مولانا به چندين مطلب مهم از جمله زادْمُرد و يا تناسخ ميپردازد. و منظور اين است كه، آدمى پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده میشود. این باززایی بارها و بارها تا جاودانگى او، تکرار خواهد شد . این را چرخه هستی یا زاد و مرگ مینامیم. در اينراه دل بستن رنج آدمى است. مولانا از قول مانى ميفرمايد: با مشکلات زندگی، بايد رو در رو مواجه شد و غمها و دردهای حیات را آزمود. آنچه ما داریم و نمیخواهیم، رنج است، اما آنچه میخواهیم و نداریم نیز رنج است و علت رنج درخواست های پایان نیافتنی ماست. ( ور نبودی او کبود از تعزیت )
رستگاری در وحدت با خدای درون، و در هماهنگی و هارمونی با طبیعت است. در اتحاد جز/انسان و کل/ خدا است. و درهای جهان جاودان به روی همگان گشوده است. راه رسیدن به جاودانگی(نیروانا) راه معرفت است و رسیدن به معرفت، راستی است که در حد جملگی مردم روی زمین است. پس رستگاری آدمی در دست خود اوست و نه وابسته به نیروی کور و ناپیدایی که فوق بشر قرار داشته باشد.
پس آنچه که بزرگان میگویند، را کورکورانه نبايد پذيرفت. آنچه را که از معلمان خویش شنيده ميشود، چون استاد ما هستند، به یقین نبايد پذيرفت. همه امور را بايد به محک خرد و عقل سلیم خود سنجيد و با تجربه خود آموخت. تنها بر خود تکیه كرد. و بايد به حقیقت كه روشنايى و نور است و تنها پناهگاه آدمی است، متکی بود، چراكه پناهی بجز این نیست. پناه خود و روشنایی خویش بايد بود.
ادامه مثنوى:
صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن درياى جود
آدمى قطره اى از اقيانوس نيست، بلكه اقيانوسى در يك قطره است. و صدها هزار دریا و ماهی در وجودش هستى دارد كه تمامى در برابر دمى كه در درونش دميده شده نه تنها هيچند، بلكه سجده گزار او هم هستند. او درياى جود است. جود را بمعنى بخشش و كرم و سخاوت معنى كردند. ولى در اينجا، به معنى، مرگ و زندگى با هم، معنا ميدهد. درياى جود، كنايه از آنكه زندگى ميدهد و زندگى ميگيرد، است. و در اينجا اشاره به زادْمُرد و يا تناسخ دارد. آدمها هزاران بار ميميرند و زنده ميشوند و از هر بار زندگى، كوله بارى از تجربيات را با خود حمل ميكنند كه در وجودشان نهفته است.(در ژن هايشان ) و درست مثل سنجابها كه تمام طول تابستان گردو و بادام و فندوق، در زمين پنهان ميكنند ولى در زمستان، وقتى برف زمين را ميپوشاند، فراموش ميكنند كه جاى گنجشان، كجاست، آدما هم تجربيات هر بار زندگى را در خود پنهان ميكنند ولى در زندگى بعدى آنها را فراموش ميكنند، مگر اينكه به منبع چنگ بزنند و به او دست يازند. بر طبق حضرت مانى دانشمند و عجوبه اى كه ديگر، و هرگز دوباره زاييده نخواهد شد، هم ماده جاودان است هم وراى ماده. مرگ وجود ندارد، فقط اتاق انتظار است و بس. و متاسفانه دير فهميديم كه نبايد براى كالبد عاريتى، ارزشى بيش از ارزشش قائل شويم.
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر، دُرّ افشان شده
دقيقا مثل درست شدن مرواريد در صدف، كه بر اثر تكرار هزاران باره، بارش باران بر روى دريا، ساخته ميشود، آدمى هم چنين سفرى را طى ميكند تا به آن گوهر دوست داشتنى، تبديل شده و جواهر شود و خدا شود و جاودان بماند.
چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر ، جود آموخته
چندين بار خورشيد و تابش مهر را تجربه ميكند، تا تازه بفهمد، جود چيست.
چند خورشيد كرم تابان بده
تا بدان، آن ذره سر، گردان شده
چندين بار مهر تابان و لطف او شامل حال آدمى گشته، تا اين ذره از سرگردانى و نادانى نجات يابد و سر آن محور اصلى بچرخد.
پرتو ذاتش زده بر ماه و طین
تا شده دانه، پذيرندهُ زمین
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دركارند تا اين روند ادامه يافته و آدمى جاودان گردد. از لطف و كرمش هست كه امروزه زمين پذيرنده آدما شده و آنان را در خودش پرورش ميدهد.
خاک امین و هر چه در وی کاشتی
بی خیانت جنس آن برداشتی
چراكه خاک ، امین و درستکار است و هر چه بگيرد، همان را تحويل ميدهد. جسم و كالبد تحويل ميگيرد، جسم و كالبد تحويل ميدهد.
این امانت، ز آن عنايت يافته است
کافتاب عدل، بر وی تافته است
اگر زمين چنين امانتدار است، دليلش تابش خورشيد بر اوست. پس آنچه سبب جاودانگى آدمى ميشود، رو آوردن به مهر و نور و روشنايى و راستى و شفافيت و آيينه سالارى است.
تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نسازد آشکار
تا آدمى با عمل نشان ندهد كه بدنبال راستى است، به منبع دسترسى نخواهد يافت. درست مثل دانه اى كه تا نسيم بهار و گرم شدن زمين را حس نكند، سر از خاك به بيرون نميآورد.
آن جوادی که جمادی را بداد
این هنرها ، وین امانت ، وین سداد
آن خداوندى كه به جماد(ماده اى كه نه زنده است و نه مرده، و در اطاق انتظار است، جماد ناميده ميشود، مانند تخم و بذر گياهان، مانند زمين) اين هنر و علم و معرفت را عطا كرده است.
آن جماد از لطف، چون جان ميشود
زمهرير، از قهر پنهان ميشود
همان خداوندى كه جماد را آفريده و به آنها دوباره زيستن را آموخته، همان خدا هم در نهاد انسان جمادى را قرار داده كه تنها توسط نزديكى به ذات مقدسش و چنگ به درياى رحمتش، دوباره زنده خواهد شد و او را به خدايش خواهد رساند.
در لغتنامه ها دو واژه، تموز و زمهرير از جمله كلمات پارسى هستند كه معناى واقعى آنان پنهان و يا گم شده است. تموز را به خورشيد و يا گرما معنا كرده اند و زمهرير را به زمستان بسيار سرد و يا جايگاه بسيار سرد. ولى ايندو واژه، فقط گاهى به اين معانى بكار ميروند و در خيلى از نوشتار بزرگان ما، معناى گسترده تر و حتى معناى ديگرى را شامل ميشوند. و درست دراينحا هم زمهرير معنى سرماى سخت را نميدهد. و بيشتر معنى پوست سخت و خشن و يا پوستى كه شبيه پوسته بذر و يا تخم شكافته شده، در زير خاك است كه همين پوسته شكافته شده، هم شبيه پوست ماه و يا قمر است. و وقتى دانه شكافته شده و جوانه ميزند، پوسته اش قهر كرده و در خاك ناپديد و يا پنهان ميگردد.
هر جمادی را کند فضلش خبیر
غافلان را کرده قهر او ضریر
راستى ميتواند هر جماد را خدا كند! از راه راستى، يك جماد، ميتواند به جاودانگى رسيده و خود، خدا شود. از جمادى مردم و و و ، هر جمادى را كند فضلش خبير، و خبير از القاب خداست.
درحاليكه گمراهان و افراد پليد مانند كوران و نابينايان راه ميروند.
ضرير، نابينا
جان و دل را طاقت اين جوش نیست
با که گویم ، در جهان یک گوش نیست
به هر كه بگويى، كه راستى اين قدرت را دارد كه از يك جماد، جاودانگى و خدا بسازد، در بهترين حالت، ميخندد و گوينده را به سخره ميگيرد! و با اينكه اين يك واقعيت ساده است ولى باور آن براى هركسى اسان نيست. و مولانا از اين ستم، كه بجان آدميان است، شكايت دارد.
هر کجا گوشی بُد، از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بُد، از وی یشم گشت
هر كه فهميد من چى ميگم، به معرفت و چشم سوم و خدا ميرسد. و خانه اش آباد و دست به سنگ بزند، جواهر ميگردد. هركه نفميد، دچار است تا انتها.
کیمیا ساز است ، چبود کیمیا؟
معجزه بخش است ، چبود سیمیا؟
در نزد نياكان خردمند ما، سيمى و يا علم سيمى همان است كه امروزه به آن شيمى ميگويند، و نياكان دانشمند ما، بر اساس علم شيمى موادى ميساختند كه نزد نادانان و جاهلان حاشيه نشين شهرهاى پارسى، به معجزه و اعجاز و حیلت ساختن و فسون کردن و مکر کردن و نیرنگ ساختن شناخته شده و هنوز هم اعجاز آنان را به آدم فضايى ها نسبت ميدهند. نياكان ما به این علم مواد را بر حسبِ طبیعت و مزاج چهارگانه به چهار دسته تقسیم کرده اند . آب و آتش و خاك و گاز. همانكه امروزه بعنوان ماده و به جامد و مايع و گاز و آتش تقسيم ميشوند. اما علم كيمى كه به آن كيميا و كيمياگرى ميگفتند، علمى است كه از هر سيميدان و يا شيميدان، برنمى آيد. و بسيار برتر از علم شيمى است. و كيمياگران از ميان رفتند، علمشان گم شده و ديگر هم كيمياگرى در بين ما پديدار نخواهد شد. چراكه يك كيمياگر مانند خيام ميبايستى در تمامى رشته هاى علمى، از رياضيات و فيزيك و شيمى و نجوم و زيست شناسى و موسيقى و ادبيات و فلسفه به مقام دانشمندى رسيده باشد. و اين از هر كسى برنميآيد. مثلا حضرت مانى كه يك كيمياگر بود، با علم خود گوى بلورينى ساخته بود كه مانند خورشيد ميدرخشيد و تا ده ها كيلومتر پيرامون خود را روشن ميكرد و به ماه سيام يا ماه نخشب معروف بود. از جمله ميگفتند كه او با اين گوى ميتواند آينده را ببيند و پيشگويى كند. در كتب مختلف او هم پيشگويى هاى زيادى نوشته شده است. يا مثلا زكرياى رازى از ديگر دانشمندان علم شيمى ايران، كيمياگرى ميدانست و ميگويند ميتوانسته است، مس را تبديل به طلا كند و يا قلع را تبديل به نقره سازد. در اينجا مولانا ميگويد هر دو علم كيميا و سيميا در برابر علم آدمى كه به معرفت رسيده و چشم سوم و يا بصيرت يافته، هيچ است. اينها كسانى هستند كه خاك را به يك نظر كيميا كنند.
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی بما کنند؟ حافظ
این ثنا گفتن ز من، ترک ثناست
كاين دلیل هستی و هستی خطاست
مولانا ميفرمايد، كسى كه خدا را شناخت، به ثناى او ناتوان است، چرا كه ثنا گفتن و تعريف و تمجيد از پروردگار كردن، از كسى برميآيد كه هنوز درگير چون و چرا است. آدمى كه او را بشناسد از همه عالم جداست.
پیش هست وى بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور و کبود
آدمى كه حتى ذره اى از ذات مقدسش را دريافته و حس كرده باشد، براستى خجالت ميكشد از گفتن، از منم زدن، از اظهار وجود كردن.
گر نبودی کور، از او بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی
اگر كور نباشى و براستى او را بشناسى، خورشيد را تجربه ميكنى، و براى كسى كه در برابر خورشيد ذوب شده باشد، گرمخانه و تنور و حتى آتش، خنده دار است.
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت؟
تعزيت، يعنى تسلیت گفتن به عزادار و به شکیبائی خواندن، او. در مقابل تهنیت است. ولى در اينجا کنایت از چیزی را ازدست رفته دانستن . دل از چیزی برگرفتن بخاطر از کف رفتن آن، است. درنتيجه ميفرمايد اگر انقدر دل به اين و آن چيز/ديگرى نبسته بودى كه از غم از دست دادنش تا اين حد مكدر/كبود شوى، از شور و آتش عشق راستين، بی بهره نبودى.
فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاهگاهى. عطار.
همچو یخ افسرده بودن يعنى سخت سردنفس بودن . دم سرد داشتن . مقابل دم گرم و گیرا داشتن . از شور و آتش عشق بی بهره بودن است.
هشت جنت نیز آنجا مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است. عطار
آذر ۰۷، ۱۴۰۲
پرى، پريا Peris
در اساطیر ایرانی، كه پرى از آنجا نشأت ميگيرد، و همزمان با خداوند بال، آنها هم موجوديت داشته اند، پریها (Peris)در اصل فرشتگان سقوط کرده اى هستند که بدلايلى از طرف خداوند بال و يا اهورا مزدا، بر زمين فرود آمده و حامل دستور و يا مامور انجام كارى درباره دوستان و يا مهر باوران و دشمنان و يا مهر ستيزان، هستند.(١)
همچنین باور هايى درباره پریان در برخی از افسانههای كهن و باستان ايرانى وجود دارد كه ميگويد، آنها کم و بیش بین خیر و شر هستند. پريان گاهی آینده را برای انسانها آشکار میكنند و آنها را از انجام پليدى باز ميدارند، دراكثر مواقع، مامور حفاظت از كودكانى هستند كه والدين خود را از دست داده اند، گاهى با كشاندن آدم خوب يا بد، به راهى بجز آنچه ميرود، موجب تغيير سرنوشتش ميشوند، گاهی مردم پليد را فریب داده و اكثرا بلایای طبیعی مانند زلزله، طوفان و سيل را بوجود میآوردند. این پريان از نظر فیزیکی زیبا بوده و اغلب با بال نشان داده میشوند. پرى ها داراى چشم و گيسوى مشكى هستند، پيكرى زيبا دارند و بسيار خوشبو ميباشند. (٢)
جايگاه اصلى پريان، پرديس، و يا پاراديس نام دارد كه در زبان پارسى بمعنى جايگاه خوبى و زيبايى و يا بهشت است. و اين بهشت در مكانى است كه همگان نميتوانند آنجا را بيابند. و خانه پرى ها بر روى زمين، پرى استان و يا پاريستان است که در کوه قاف واقع شده است. كوه قاف، و یا کوهی جادویی كه در دورترین نقطه جهان است و رشته كوه هاى مرتبط با آن، جهان شناخته شده ما را احاطه کرده است. پريان دشمنان سرسختى بنام ديو ها دارند كه مرتبا با آنها در زد و خورد بسر برده و دیوها، پرى ها را در قفس های آهنين حبس میكنند و مانع از انجام ماموريت آنها ميشوند، و آنها را در اين قفس هاى آهنين شكنجه ميكنند، زیرا پريان به آهن آلرژى دارند و از پيوستن به تاريكى و از ارتکاب شرارت هاى مربوط به تاريكى، خودداری ميكنند. پريان براى مقابله و دفع ديو ها خود را در حوضچه هايى كه با گلاب پر شده است، ميشويند. و شربتى كه با گلاب تهيه شده ميخورند و ذكر خداوند بال را گفته و از او مدد ميجويند. (٣)
از پريان معرف، ميتوان ملكه سبا(همسر جمشيد شاه)گابريل(جبرائیل)، ازراييل((٤) اهورات و امورات و یا خرداد و مرداد(هاروت و ماروت)، دختر شاه پريان و پرى دريايى را نام برد.
داستانهاى كهن پارسى بويژه داستانهاى مربوط به دوران امپراتورى ساسانى، مانند هزار و يك شب، کلیلگ و دمنگ (کلیله و دمنه) و و و پر از حكاياتى است كه درباره پريان نقل شده است و اين داستانها منبع الهام برخى نويسنده گان غير ايرانى، بويژه روسى، قرار گرفته كه آنها را يا بطور مستقيم ترجمه كرده و يا با الهام از آنها، حكايات نويين نوشته اند. از برجسته ترین داستانهاى مرتبط با پريان ايرانى، در ادبیات دوران امپراتورى صفوى، ميتوان به لاله رخ اثر توماس مور، شاعر ايرلندى در حدود ٤٠٠ سال پيش، و تیتانیا ملکه ٔ پریان و زن اوبرون و یکی از اشخاص کتاب «رؤیای یک شب تابستانی » اثر شکسپیر، اشاره كرد. گفته ميشود كه رمان لالهرُخ (Lalla Rookh) اثر توماس مور، در زمان جنگهاى چليپى بمنظور يادآورى به مردم ايرلند كه اصلشان پارسى و مانوى است، نوشته شده است. چراكه در اينزمان ايرلند تحت تاثير شديدجنگهاى چليپى بود. توماس مور با نوشتن رمان شعر گونه لاله رخ كه درواقع به سبك ادبيات پارسى است و از داستانهاى دوران امپراتوران ساسانى الهام گرفته شده، تلاش ميكند تا به مردم ايرلند گذشته پرافتخار پارسى خود را گوشزد نمايد. همانكارى كه چاپ چندين باره گفتگوى نيچه با زرتشت، در زمان جنگ جهانى دوم، براى ملت آلمان كرد. رمان توماس مور در سال ۱۸۱۷ انتشار مجدد شد ولى هيچگاه اجازه ترجمه به پارسى را نيافت، و با وجودى كه سراسر ٦٠٠٠ بيت اين رمان درباره امپراتورى پارسى است، ولى حتى در دوران پهلويها كه هزاران كتاب از نويسندگان دنيا ترجمه گشت(هرچند ترجمه ها بسيار هدفمند و مهندسى شده هستند، ولى بهرحال..) ولى رمان توماس مور در دسترس ايرانيان قرار نگرفت. چرا؟ چون حقايق بى نظيرى درباره پيامبر ايران، حضرت مانى و شكوه و جلال امپراتورى ساسانى و صفوى را به زيباترين نحو، شرح ميدهد. يكى از مطالبى كه توماس مور بارها در رمان خود تكرار ميكند، صورت نورانى مانى است كه او از راه ترحم به ديگران، آنرا با تكه پارچه اى سپيد ميپوشاند. امروزه هم مغانهاى زرتشتى به تقليد از مانى، هنگام نيايش در مقابل آتش، روى خود را با تكه پارچه اى ميپوشانند. توماس مور در اينباره ميسرايد:
در آن سرزمين طربانگیز خورشید
پارس، اولین جايى بر روى زمين که آفتاب بر آن تابيد
جایی که عزیزترین زادگان پرتوی خورشيد
آن گلها و میوههای گلگون،
آنچنان فراوانند كه روی هر جویبار را میپوشانند
و زیباترینِ نهرها که مرغاب است(پر از پرندگان آبى است)
در میان قصرها و باغهای مرو پرسه میزند
آنجا بر آن تختگاهی که، ایمان چشمبسته کرور کرور پیرو،
او را بر آن نشانده،
پیامبری تکیه بر مسند ریاست زده، آن مقنع کبیر.(٥)
و بر چهرهاش نقابی آویخته، نقابی سیمین،
تا که رحمی کرده و
سیمای خیرهکنندهاش چشمان بنیبشر را نزند
چرا که به گفته هواخواهانش، حتی زمانی که موسی از کوه بازمیگشت
آن نوری که اعجازگونه بر گونههایش میتابید هم،
آن انواری که از حضور خداوندش به درخشش درمیآمد، هم
کمفروغتر از نور سیمای مقنع بود.(٦)
امروزه اين رمان هم مانند امثال خودش، تحريف شده و نامها تغيير يافته و با متن اصلى تفاوت دارد. (٧)
داستان رمان لاله رخ توماس مور، براساس حكايات شيرين مربوط به دوران ساسانى است. بدين ترتيب كه يكى از امپراتوران ساسانى، پس از کناره گیری از تاج و تخت به نفع پسرش بنام بهرام گور، عازم سير و گردش دور دنيا ميشود و با عبور از دره و دشتهاى زيباى خوارزم، تحت تاثير زيبايى اين مناطق قرار گرفته و در آنجا خيمه ميزند. و اين همزمان با سال یازدهم سلطنت اورونگ زيپ، شاه خوارزم است. به اورنگ زيپ خبر ميرسد كه شاهنشاه در يكى از دشتهاى بخارا خيمه زده و او سراسيمه به ديدار شاه شاهان رفته و به سبک خوارزميان، مهمان نوازی باشکوهی که شایسته شاهنشاه و میزبان بود، ترتيب ميدهد. در طول اقامت مسافر سلطنتی در خوارزم، يك قرار ازدواج بین کوچکترین دختر شاه خوارزم كه پرى ناميده ميشود ولى به سبب مهر زيادى كه پدر به او دارد، لقب لاله رخ را داراست، با پسر كوچك امپراتور پارس، يعنى بهرام گور، توافق ميشود. قهرمانانی که بعدها، نام و عشقشان زینت بخش هزاران داستان و نقاشى و ترانه های ایرانی و جهانى ميشود.
لاله رخ، نام شخص اول، داستان اين شاعر ايرلندى است که يك شاهزاده خانم پارسى و نامزد بهرام گور، است. رمان لالهرخ شامل چهار قطعه شعر روایی است که داستانی به نثر آنها را بهم پیوند میدهد. روزگار توماس مور مصادف با جنگهاى خونبار چليپى بين اميران فريب خورده مانوى بود و قبايل بربر از تضعيف اين شاهان سوء استفاده كرده و با حمله به شهرهاى آباد امپراتورى صفوى، مردم را قتل و غارت نموده و برخى از آنان هم مانند قبايل وحشى انگلساكسون سرزمينهايى از ايرلند را اشغال كرده و ساكن شدند. همچنين حمله قبايل بربر به فرانسه و كشتار وحشيانه شاه و دربار آنجا و همچنين بريدن سر مردم عادى و غصب فرانسه، كه امروز بنام انقلاب كبير فرانسه ثبت شده است، از ديگر نمونه هاى حمله قبايل بربر به جوامع متمدن انسانى در امپراتورى صفوى است. و آنچه در بررسی شعر «لالهرخ» جالب مینماید گزینش هدفمند رویدادهای تاریخی آنزمان و داستانهای کهن پارسى، و تطبیق آن با فضای سیاسی زمان و مکان شاعر است. لاله رخ فرمى آشنا مانند كتاب هزار و يكشب كه بر اساس داستانهايى است كه شهرزاد براى امپراتور ساسانى هر شب تعريف ميكند، کلیلگ و دمنگ (کلیله و دمنه) كه توسط انوشيروان امپراتور ساسانى نوشته شده است، كتاب حمله تيتانها(٨) اثر معروف مانى، و هفت پيكر نظامى دارد.
داستان لاله رخ:
لالهرخ که به نامزدی شاه جوان درآمده برای برگزارى جشن زناشویی با گروهی از غلامان و کنیزان راهی پارس(شيراز كنونى) میشود. در میان خیل همراهان شاعری هنرمند كه در خواندن و نواختن زبردست است، فردى بنام فرامرث(فرامرز)برای تفریح لالهرخ چهار قصه را برای او بازگو میکند، (٩)و لالهرخ در راه، دل به فرامرز میبازد. بخش اعظم رمان از چهار داستانی تشکیل شده که فرامرز به شعر میسراید. این چهار داستان عبارتند از: «پیامبر نقابدار» که گوشه اى از سرگذشت، مانى پیامبر دانشمند ایرانی است، «پردیس و پری»، «مهرپرستان»، و «چراغ خانه» است.
هنگامی که لالهرخ وارد قصر نامزد خود بهرام گور میشود و تصور ميكند كه از محبوب خود، فرامرز بايد جدا گردد، از غصه، از هوش میرود اما کمی بعد با آوايى آشنا بهوش میآید. این صدای آشنا صدای کسی نیست جز شاعر دلدار او فرامرز. هنگامی که لالهرخ درمییابد که شاعری که او در عشقش میسوزد در واقع همان نامزد او یعنی بهرام گور است شور و شعف وصفناپذیری وجود او را دربر میگیرد.(١٠)
در داستان ديگر مثنوى لاله رخ، بنام پرى و پرديس، يك پرى براى ماموريتى از طرف خداوند بال و يا اهورا مزدا به زمين فرستاده ميشود. ولى پيش از انجام ماموريتش عاشق مردى زمينى ميشود و از خدا ميخواهد كه بالهايش را سوزانده و او را خاكى كند تا او بتواند به معشوق خود برسد. پس از مدتى معشوق او كه فانى است، ميميرد و پرى غمگين و دل شكسته، براى پرديس(بهشت) خدا، دلتنگ ميشود و از خداوند مبخواهد تا او را بخشيده و بالهايش را به او پس دهد. خداوند از او ميخواهد كه زيباترين هديه ممكنه را از زمين براى او بياورد تا درعوض بالهايش را به او پس دهد. پرى ابتدا يك قطره خون از يك شواليه پارسى، كه جانش را در راه ميهن داده، به خداوند هديه ميدهد. خداوند ميگويد اين قطره خون هديه با ارزشى است ولى ارزشمندترين نيست، و هديه او را رد ميكند. پرى قصه براى بار دوم، واپسين دم مرد عاشقى را كه در كنار معشوقه اش كه زنى است كه بر اثر بيمارى مرده، و مرد از غصه مرگ محبوبش، خود نيز در شرف مرگ است را به خداوند هديه ميكند، اينبار هم خداوند هديه را رد ميكند و آنرا ارزشمندترين نميداند. سرانجام پرى قطره اشكى را از چشم پيرمردى جنايتكار و سنگدل براى خداوند ميآورد. پيرمردى كه در طول سالها، هزاران تن را با بى رحمى كشته، و دلش براى كسى نسوخته و تو عمرش قطره اشكى هم نريخته است. ولى هنگامى كه كودك خردسالش براى آمرزش روح او، بدرگاه خدا دعا ميكند، سرشك از ديدهگان پيرمرد جارى ميشود و انسانيتى را كه فراموش كرده، دوباره بياد ميآورد، و با حالى زار ساعتها بدرگاه خدا اشك ميريزد و توبه ميكند. و همين قطره اشك ندامت و بخود آمدن، مورد قبول واقع شده و پرى بالهايش را پس ميگيرد و به پرديس بازميگردد. این داستان توسط رابرت شومان به یک اوراتوریو تبدیل شد.
در داستان چراغ خانه، شاهزاده خانمى پارسى بنام پريزاد، عاشق مانى ميشود و در غياب نامزدش كه به جنگ رفته، به همسرى مانى درميآيد. نامزد شاهزاده خانم وقتى از جنگ باز ميگردد و معشوقه را در خانه و حريم مرد ديگرى ميبيند، خشمگين شده و براى يافتن مرد بخانه او ميرود. شاهزاده خانم كه توسط غلامان از اين رخداد آگاه ميگردد، جامه سبز مانى را بتن كرده و صورت خود را مانند مانى با دستمال سپيد ميپوشاند. مرد او را با مانى اشتباه گرفته و با شمشير سر از تن معشوق خود جدا ميكند. و هنگامى كه دستمال را كنار زده و صورت معشوق را ميبيند، و به اشتباهش پى ميبرد، با خنجر سينه خود را ميشكافد. داستان پيامبر نقاب پوش كه به او لقب مقنع دادند، داستان مانى پيامبر دانشمند ايرانى است كه آيين انسانسازش كه برگرفته از تعليمات زرتشت بود، تا حدود ٤٠٠ سال پيش تمامى مردم دنيا را متاثر و مريد خود كرده بود. اين آيين توسط مكر جحودان كه منجر به جنگهاى خونبار گرديد، برچيده شد و امروز فقط در كشور هاى چين، تركمنستان، هند، تبت، مصر است كه هنوز چند ميليونى با آيين مانى روزگار ميگذرانند.
آذر ۰۵، ۱۴۰۲
یوسف فلاوی، ژزف فلاویوس
در سالهاى پس از جنگ جهانى اول، جحودى كه نام خود را ژزف فلاویوس،( یوسف فلاوی) گذاشته و خود را مورخ یهودى معرفى ميكند، پس از تبحر در زبانهاى پارسى، لاتين و یونانی ابتدا به ايران بزرگ، شامل چين، هندوستان و مصر سفر كرده و براى سالهاى طولانى مشغول جمع آورى تمامى كتبى شد كه در اختيار مردم كوچه و بازار بود و آنها را به بهايى ناچيز خريد و يا با كاسه يا بشقابى تعويض وجمع آورى كرد. سپس به ايتالياى امروزى رفت و درآنجا نيز بجمع آورى تمامى كتبى كه درباره تاريخ ايران و آيين مانى بود، پرداخت. پس ازآن و پس از تسخیر بیت المقدس، تمام کتب مذهبی و تاريخى كه در كتابخانه مصر و فلسطين موجود بود، در اختيار او قرار گرفت. پس از جنگ جهانى اول او انجمن مخفى يهودى را بطور مخفيانه تاسيس كرد. كار و هدف اين انجمن بازنويسى و تحريف كتب مذهبى و تاريخى و هر كتابى كه در رابطه با امپراتورى پارسى و آيين زرتشت و مانى، كه تا آنزمان جمع آورى شده بود، و تكثير كتب تحريف شده در بين مردم شرق و غرب، ميبود. او سنوات آخر عمر خود را در رم گذرانید و کتبی جعلى و تحريف شده راجع به تاریخ جعلى جحود و خراب شدن اورشلیم نوشت. کتابهای او از اینقرار است: 1- هفت كتاب راجع به وقایعی که دنبالهء آن جنگهای رومیان با یهود و خراب شدن بیت المقدس است. و در اين هفت كتاب ، چگونگى بوجود آمدن جنگهاى چليپى تماما تحريف شده و منحصر به جنگهاى بين يهود و مسيح گشته است. 2- کتاب تورات است که حاوی بیست فصل است و آنرا بروزگار باستان متصل كرده و نامش را عهد عتیق یهود گذاشته است. اين كتاب تماما ساختگى و از خيالپردازى ها و تحريف تاريخ واقعى دنيا است و با الهام از داستانهاى كهن پارسى و جا دادن قبايل جحود، در تاريخ تمدن بشريت، نوشته شده است. این کتاب را چنانکه خود یوسف فلاوی ميگويد، با این مقصود نوشته که جهانيان با تاریخ یهود آشنا شوند! و جهانيان بدانند که ملت او گذشته های طولانی داشته اند و چیزهائی که نویسندگان و تاريخنگاران پارسى و ديگر تاريخنگاران رومى و يونانى كه به تقليد از تاريخنگاران پارسى، راجع به اقوام جحود نوشته و منتشر كرده اند، صحیح نیست. در این تألیف تا فصل هفتمِ کتاب یازدهم نوشته های او همان تورات است. بعد از آن از سلطنت کورش كبير ميگويد، چرا كه آثار اين امپراتور بزرگ پارسى در تمامى دنيا موجود بوده و مردم دنيا او را ميشناختند و او را نميتوانست تحريف و تخريب كند ولى درعوض او را ناجى جحودان ناميد! و بدين ترتيب قوم يهود را در تاريخ باستان ايرانيان وارد ساخته است. درحاليكه در آنزمان هيچ نشانى از قبايل جحود وجود ندارد. در ادامه كتاب، سپس از وقایع دورهء بطالسه و سلوکیها گفته و آنها را به تفصیل شرح داده و سپس فروتر شده و به رومیان ميپردازد. 3- کتابهائی نیز در شرح احوال خود نوشته که در واقع دنبالهء کتاب مذکور است. 4- کتابی سراسر دروغ و جعلى در قدمت ملت یهود نوشت و این کتاب در واقع برای دفاع از ملت مزبور تألیف شده است. در این کتاب یوسف فلاوی همچنين از تاریخ نویسی یهودیان و دیگر مورخین مشرق زمین كه مورد تائيد يهوديان است مانند، هرودت، دفاع کرده و ميگويد که آنان بهتر از مورخین ديگر از عهده تاريخنگارى برآمده اند، سپس از مان تُن مورّخ مصری (كه همين هم ساخته و پرداخته انجمن جحودى است)و سایر مورّخینی که نوشته اند، مصر و ايران مسقط الرأس یهودیان است تقدير و پس از آن در مقابل آپیون از ملت یهود و موسی و قانونگذاری او دفاع کرده است. 5- کتابی هم به دست آمده موسوم به حکومت عقل که بعض محققین آن را به یوسف فلاوی نسبت می دهند. مصنف این کتاب می خواسته است عرفان، معرفت و فلسفهء پارسى را با نوشته های تورات وفق دهد!اهمیت توليدات اين انجمن مخرب و مخفى جحود شارلاتان كه تا امروز ادامه دارد، از اینجا مشاهده میشود که تاريخ دنيا بطور كلى تحريف و عوض شده و ساير تاريخنگاران پس از او و حتى برخى نویسندگان و تاريخنگاران كه گفته ميشود، تاريخنگاران کلیسای (مسیحی) مانند تئوفیل و کلمان اسکندرانی و اسویوس و غیره هستند، به او استناد کرده اند!!! انشاء اين جحود شارلاتان چنانکه گویند فصیح و روشن است، و همه جا در قضاوت راجع به رومیان بیان او متملقانه است ودرعوض در همه جا تلاش كرده تا عظمت و شكوه دوران امپراتورى پارسى، هخامنشى و ساسانى و صفويه را كه شگفتى سازان تاريخ بشريتند، با بازگويى داستانهاى سخيف و جعلى، از قبيل جنگهاى بى معنا و كشتار و سر بريدن و كور ساختن يكديگر و ازدواج با محارم و نسبت دادن تمام آنچه كه درواقع در بين خودقبايل جحود و بربر رخ داده، به ايرانيان و پارسها، آنها را كوچك كرده و پايين بكشد. و حتى در برخى مواقع هم نتوانسته خود را كنترل كند و فراموش كرده كه خود را بعنوان مورخ جا زده و بايد بيطرفانه رفتار كند، و شروع به فحاشى به پارسها و ايرانيان كرده و تابع احساسات شخصی خود قرار گرفته است. از نمونه تواريخ جعلى كه توسط اين انجمن جحودى ساخته شده ميتوان به تاريخ موجوديت قبايل آواره جحود، قبايل بغايت بربر و وحشى انگلساكسون كه در اصل همان قبايل جحودند كه با اشغال سرزمينهاى ايرلند در دويست سال پيش صاحب سرزمين شدند و تاريخ جعلى پادشاهى يافتند، تاريخ جعلى اسلام ١٤٠٠ ساله كه از همه جعليات مسخره تر و خنده دار تر هست، تاريخ جعلى قبايلى كه در نام عرب و در اصل پسر عمو هاى جحودان ميباشند و از نظر نژادى از همان تيره جحودان هستند، و به تازه گى هم تاريخ جعلى عثمانى براى نوكران و غلامان تورگ كه به اشتباه و يا عمد ترك ناميده ميشوند، چراكه نام تورگ بمعناى شغال و نام اصلى قبايل وحشى تورگ بوده است.
مانى پيامبر دانشمند
مانى، بمعناى اندیشمند است و اين نامِ بنیانگذار آیین مانوی است كه تا ٤٠٠ سال پيش، آيين معنوى اكثر قريب به اتفاق مردم دنيا بود. حضرت مانى يك پزشك، شيميدان، نويسنده، شاعر، نقاش، موسيقى دان، جهانگرد، حکیم، فيلسوف، دانشمند، و كيمياگر بزرگ ايرانى از دوران سامانى است كه در علم فيزيك و شيمى سرآمد همه دانشمندان بود. داستان هايى كه از مانى و دوران ساسانى نوشته اند بكلى مردود و جعلى است.
نام او بهآفرید، پور فروردینان به معنای پسر فروردین است. طبق گفته محققان او در نخشب در خوارزم بدنيا آمد و زرتشتی بوده و البته نام خود و نام پدرش حاکی از این موضوع است. در منابع اسلامى آمده است: حضرت مانی پور پاتك ( فتق، فاتق) پور پاپك پور ابی برزام از حسکانیه(كاسكه) و نام مادر او «میس» یا «اوتاخیم» و یا مریم از اولاد ساسانى بود. مانی از نجبای ایران بود و بنا بر روایات، مادرش از شاهزاده خانم هاى امپراتوران ساسانى بوده است و پدر مانی، بنام پاتک از مردم هگمتانه بود که به بابل مهاجرت کرد و در آنجا با مادر مانى، آشنا و ازدواج كرد و مانى در سرزمينى بنام، مسن كنار نهر کوتاه شمال بابل (سرزمين بابل شامل جنوب ايران كنونى و اراك(عراق) ميشد) نزدیک نجف به دنیا آمد. گويند حضرت مانی يكبار در كودكى و سپس در ٢٤ سالگى مکاشفاتی یافت و فرشته ای اسرار جهان را بدو عرضه کرد. پس بدعوت پرداخت و خود را پاراکلیت (معرب آن فارقلیط «ميانجى و يا روح القدس»)معرفی كرد.(١)
مانى پيامبر آموزگار و جهانگرد:
مانى به هند، تبت، مصر، تركمنستان و چین و آسياى شرقى سفر كرده و آيين و علم خود را به مردم اين سرزمينها آموخته و پیروان بسیارى يافته كه ایشان را مانویه گویند. و معنی این اسم به پارسی دعا گونه ای است، به معنى، زنده بمان. مانى براى پيروان خود، نمازخانه هاى كاخ مانندى ساخته، بنام مانستان(٣) كه بعدها تماما تبديل به كليسا و مسجد شدند. پيروان مانی سالیان خیلی دراز در عالم پراکنده شده قرنها دوام نموده و پیشرفتهای ادبی صنعتی و فنی بسيارى بر پايه علم شگفت انگيز مانى كه در كتبش در اختيار مردم قرار داده بود، داشته اند. در اروپا امروزى هم آیین مانوی تا ايرلند، ايتاليا، آلمان، اسپانيا، فرانسه و پرتقال نفوذ کرده و تمامى اين سرزمينها را پيرو مانى ساخته بود. در جنگهاى چليپى، آيين مانى تبديل به مذهبى آميخته با آيين مانى و آيين گمراه جحودى گشته و نام مسيحيت بخود گرفت. آنچنان كه در سرزمينهاى فلات قاره ايران با آميختن آيين مانى و آيين جحودى، اسلام زاده شد. و آسيا و آفريقا را آلود. تركمنها و چينيها كه از طرفداران سرسخت مانى بودند( امروزه هم تعداد زيادى از آنان همچنان پيرو مانى ميباشند) در زمان جنگهاى چليپى از شرق آسيا راه افتاده و تا خراسان پيشروى كردند و براى نجات دين مانى جان فشانى نمودند. ولى يك سردار ايرانى كه او را ايرانيان بنام ابومسلم خراسانى ميشناسند، و به ايران بيش از مذهب مى انديشيد، آنان را تا مرزهاى خودشان پس راند.
مانی در جوانى با کشتی به مکران و سند و درهٔ ایندوس هندوستان رفت، و پادشاه توران (٤)را به آیین خود درآورد. از هند به خراسان بزرگ، سيستان و بلوچستان و کوشان رفت، در سرزمین کوشانیان، شاه و گروهی از درباریان او را به دین خود در آورد، نقشهای متعدد مذهب مانوی در بامیان است. بيشترين پيروان مانى در سفر او به تركمنستان و چين پديدار شد بويژه در شهر تورفان كه در جاده ابريشم و در تركمنستان چين قرار دارد و گفته ميشود همان توران زمين شاهنامه فردوسى است. و تركمنها معتقدان سرسخت پيامبر ايرانى، حضرت مانى بوده و هنوز هم هستند. و مانى شهر بلخ یا مزار شریف در شرق ايران را مرکز فعالیت خود قرار داد، مانی برای مدتی زيادى در بين تركمنها زندگی و به تعلیم مردم پرداخت و تمامى دانش خود را به آنان آموخت. مدتی دیگر در ایران در دربار سامانيان، و با مرکزیت نجف و کربلاى امروزى در زادگاه خود، به تعليم مردم پرداخت و مراكز علمى بسيارى را ساخت كه در علومى مانند پزشكى، فيزيك، شيمى و نجوم دانشجو تربيت ميكردند.
آثار مانى:
آثار اصلی مانوی که متعلق به مانی و يا به آفريد، شمرده میشوند از اين قرارند: انگيل زنده، گنج زندگی، آناتومى بدن انسان، اسرار كيمياگرى، جهان و جهانگردى و نقشه هاى جهان، كتب علمى بسيارى در علوم فيزيك، شيمى، پزشكى، نجوم، فلسفه، رسالات، نامهها، نیایشها. افزون بر اینها، مانی کتابی به نام شاپورگان دارد، که به پارسی پهلوى نگاشته، و بیشتر مندرجات آن راجع به تناسخ بوده، و چکیده عقاید خود را درباره شاپور ساسانی به رشته تحرير درآورده است. او کتاب انگيل(معرب انجيل) تمام منقش دیگری به نام ارژنگ داشت، که در آن تصویر هایی به قلم خودش از جهان مانوی بود، و تفسیر آنها و نیز کتابی به نام کفالایا یا سخنرانیها که مجموعه گفتار های مانی است، و در آن پیشگوییهایی هم دیده میشود. مانی مخترع خط جدیدی بنام خط چليپى بود. کتاب های مانویان پارسى و پارتی زبان و سغدی زبان و غیره به آن خط نوشته شده بود که مشتق از پهلوى و ساده تر از آن است.
به آفريد، همچنین منشور های بسیار به اصحاب و پیروان خود، و شاهان و انديشمندان و دانشمندان عالم هم فرستاده که اسامی عده ای از آنها در ضمن فهرست ۷۶ رساله مانی و اصحاب او در کتاب الفهرست ابن ندیم به ما رسیده است. پنج کتاب را به زبان پارسى نوشت. یکی از کتاب های مانی معروف به سفر الجبابره (کتب زور گویان و يا سفر تيتانها) است، که قطعاتی از آن بزبان های ایرانی بدست آمده. دیگر کتابها، سفر الأحیاء (کتاب زندگان)، سفرالأ سفار (مادر کتابها)، فرائض المحبین (وظایف دوستداران)، فرائض المستمعین (وظایف شنودگان)، بنگاهیك و يا راز هاى كيمياگرى عظيم است. دیگر انجیل زنده یا انگيل مانی را باید نام برد، این کتاب که قطعاتی از آن در آثار تورفان (٤)بدست آمده است، و ظاهراً یک جلد آلبوم تصاویر که مبین و نشان دهنده مطالب کتاب بوده و در یونانی ایقون و در زبان پارتی اردهنگ و در پارسی ارتنگ یا ارژنگ و در زبان قب طی ایفونس و در کتاب های مانوی چینی تصویر دو اصل بزرگ نامیده می شد.
كتاب منقش ارژنگ و يا انگيل(معرب آن انجيل) است نشان دهنده عمق دانش معنوى، فرهنگ و دانش علمى شگفت انگيز فردی مانى است و سند محكمى بر این نکته است که او در درجه اول از دانشمندان تاريخ بشريت بوده و هست. وی در خوارزم، دعوت خود را آغاز کرد و تأثیر بسیاری بر پیروان خود داشت و آيين او تا قرنهای بعد در تمامى دنيا ادامه یافت.
مانی علاوه بر نوشتن کتابها و رساله هایی که از آنها نام بردیم، در سرودن شعر هم ید طولایی داشته و پیروان او اشعارش را با نوای موسیقی با آواز میخوانند و اشک میریزند.
مبانى اعتقادى مانى:
مانی در باب مبدأ خلقت گوید: «در آغاز دو اصل اصیل وجود داشته: نیک و بد،
و نيك، در پنج موجود تجلی میکند که به منزلهء واسطه های بین آفریدگار و آفریدگان و در حکم پنج اصل هستند.
اینچنین: ادراک، عقل، فکر، تأمل، اراده.
بدى و پليدى و تاریکی هم پنج عنصر ظلمانی دارد که بر روی یکدگر قرار دارند، اینچنین: دخان یا مه، آتش مخرب، باد مهلک، آب گل آلود، ظلمات.
مانی به تبع زرتشتیان گوید: قلمرو این دو از جانبی بهم پیوسته و از سه سوی دیگر بی نهایت است. تصوير چليپ آريايى و يا كليد زندگى كه از يك سر شبيه دايره و بهم پيوسته است و از سه طرف ديگر در بى نهايت.
در اين ميان فقط اراده آدمى است كه با تعيين مسير خوب يا بد، سرنوشت و زندگى خود را ميسازد. من در اينباره در مقاله كوتاهى كه پيش از اين نوشتم توضيح داده ام كه از اينجا ميتوان خواند
مانى ميگفت،، تاريكى چون روشنایی را ببيند با همهء نیروی خویش بدو حمله برد. و در باره خودش ميگفت، « من که مانی پیامبر راه راستى هستم، مأمور نشر حقایق در سرزمین خداوند بال شدم» و هم در سرودی که به زبان پهلوی سروده گوید: «من از بابل زمین آمده ام تا ندای دعوت به راستى و روشنايى در همهء زمین بپراگنم».
آبان ۲۵، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش ششم
تصوير مانى پيامبر كه توسط داوينچى كشيده شده است. درباره علامت انگشتان مانى و گوى جهان بين و يا ماه نخشب كه در دست دارد سخن بسيار است.اين تصوير توسط جحودان به اعراب فروخته شده و اينك در كاخ عربستان است.
در اين بخش مولانا شرح ميدهد كه چگونه جحودان آيين مانى را با مخدوش كردن آن از دنيا زدودند و در دوازده طومارى كه جحود خبيث به دوازده شاه مانوى داد، دستورات مذهبى وارد كرد كه نه تنها باهم اختلاف داشته بلكه خود را بهتر از ديگرى ميدانستند. و در نتيجه موجب اختلاف جاودان بين مردم دنيا گشته و شعله نفرت و كينه و دشمنى و جنگى را روشن كرد كه تا امروز خاموش نشده است. و در عوض مذهب جحودى را تنها با تغيير نام جحود به نامهاى ديگر، در دنيا و دربين مردم مانوى دنيا پراكندند. و مثلا آنچه كه امروزه مسيحيت و يا اسلام ناميده ميشود در واقع همان اساس گمراهى و خدانشناسى و گوساله پرستى آيين جحودى است كه در مرامنامه و يا فرعيات كمى تا قسمتى با جحودى تفاوت دارد. و اينكار نه فقط بقيمت جان ميليونها، بلكه ميليارد ها انسان در تمامى دنيا در طول دو قرن، تمام شد و بشر را دچار پليدى و رنجهاى هولناك ناشى از پليدى ساخت. و البته امروزه حكايت همچنان باقيست.
قوم مانى را بُد اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
وزير مكار براى شاه جحودان نوشت كه در بين مانوييان ده شاه و دو شاهنشاه است كه همگى با ملت هايشان مريد و مطيع من هستند و هرچه بگويم انجام ميدهند. يكى از اين دو شاهنشاه احتمالا كنستانتين قيصر روم است كه طومارش مسيحيت را بوجود آورد و بعلت قدرتى كه داشت مذهب مسيحيت در بخش بزرگى از دنياى آباد آنزمان، گسترش بيشترى پيدا كرد. دومين شاهنشاه هم هر كه بوده، ( احتمالا صلاح دين ايوبى سردار ايرانى)كه مركز قدرتش در منطقه خاورميانه و شمال آفريقا بوده و طومارش منجر به مذهب اسلام گشته است. و به موجب قدرتمندى وى، اسلام در تمامى منطقه نفوذ كرده است. و ايندو پيش از ديگر شاهان با هم جنگيده و درنتيجه جنگهاى چليپى بيشتر بنام جنگهاى بين اسلام و مسيحيت، بعمد، جا انداخته شده است. طومار صلاح دين ايوبى مانند هزاران كتبى كه به زبان پارسى بودند، بعدها به عربى ترجمه گشته، نام نويسنده عربى گشته، اصل كتاب از بين مردم زدوده شده و ترجمه عربى آن همه جا منتشر گشته است. و اگر دوران پهلوى در ايران رخ نداده بود امروزه جميع دانشمندان ايرانى، بعنوان دانشمندان عرب ثبت شده بودند. بهرحال طومار ترجمه گشته، قرآن ناميده شده و ميگويند مترجم آن هم شخصى بنام سلمان پارسى است. و شايد بهمين علت هم است كه صرف نظر از جعليات و دروغپردازى هايى كه شده، هرگز نسخه اى كه بيش از سيصد سال قدمت داشته باشد، براى انجيل و قرآن پيدا نشده است.
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع
این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بند آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله بر گفتار او
اقتدای جمله بر رفتار او
پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی ، گر بدو گفتی كه مير
چون زبون كرد آن جحودك جمله را
فتنه اى انگيخت از مكر و دها
وقتى وزير مكار جحود همه را زبون و ذليل و مطيع خود ساخت، و از حماقت همگى مطمئن شد، شروع به فتنه انگيزى كرد. دها يعنى فتنه اى كه از پيش طراحى شده.
ساخت طوماری بنام هر یکی
نقش هر طومار، دیگر مسلکی
وزیر جحود مکار بنام هر یک از آن شاهان دوازده گانه مانوى طوماری ترتیب داد که این طومار حاوی احکام جحودى بود كه در اساسنامه يكى و در مرامنامه با هم تفاوتهايى داشتند. در داستانهاى دين يهود هم گفته شده است كه زمانيكه موسى از كوه سينا و يا كوه تور برگشت بهمراه خود دوازده طومار يا فرمان داشت كه دو تاى آنها را از دست داد و آن دوازده تبديل به ده فرمان و يا ده طومار گشت.
حکم های هر یکی نوعی دگر
این خلاف آن ، ز پایان تا بسر
اساس طومار ها همگى جحودى و يكسان بود و اينكه خداى يكتايى وجود دارد كه در آسمان ها نشسته و فرشته گانى در دربارش حاضر بخدمت ايستاده اند و صاحب جهنم و بهشتى است و شيطانى دارد كه آدميان را ميفريبد و و و ولى هر طومار داراى دستور عمل هاى متفاوتى بود كه با ديگر طومارها تفاوت داشت. مثلا در يكى خوردن شراب حلال و در ديگرى حرام ميبود. مولانا در ادامه به شرح برخى از اين تفاوت ها ميپردازد.
در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع
مثلا در یکی از طومارها، ریاضت و گرسنگی و پرهیز از لذتهاى مادى را فضيلت ناميده و آنها را تنها راه توبه از گناهان و رسيدن به خداوند، قرار داده و بعنوان يك ركن مذهب ناميده بود.
ریاضت يعنى تعلیم اسب وحشى جهت سواری. رام کردن توسن.
نه اسب را به مجاهدت خرتوان کرد
و نه خر را به ریاضت اسب.
گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذاشت
گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام .خاقانی
در لغت به معنی رام کردن و پرورش ستور است و در اصطلاح مسلمانان عبارت است از تهذیب نفس از شهوات حیوانی! و شهوات حيوانى چيست؟ روابط كاملا طبيعى بين يك زن و مرد كه خاك بر سرى ناميده ميشود.
مسلمانان و مسيحيان عقيده دارند که عنصر شریری به نام شيطان وجود دارد که آدمى را به زشتی ها می کشاند و قران به آن نفس اماره ميگويد. در طومارى كه وزير جحود و مكار به يكى از شاهان داد، نوشته شده بود كه تا آدمى مرتاض نشود، سخن از دین و ایمان بی اساس است و خوشبختى ناممكن!
در یکی گفته، ریاضت سود نیست
اندرین ره، مخلصی جز جود نیست
وزير جحود در طومار ديگرى كه بدست شاه بعدى داد، نوشته بود که ریاضت هیچ سودی ندارد بلکه تنها راه نجات، سخاوت و بخشش است.
در یکی گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
در طوماری دیگر نوشته بود كه هم رياضت و هم بذل و بخشش از بيخدايى و كفر و شرك است.
آبان ۲۲، ۱۴۰۲
خداوند بال، اهورا مزدا
خداى «بال» و يا اهورامزدا همان خداى ميانرودان و يا بين نهرين است. و او را خداى طبيعت و ذات موجودات طبيعى مينامند. كه همه جا با بال پرنده، همراه است. و او را چیزى قائم به ذات دانستهاند که نسبت به همنوعان خود برتر و از آنها بىنیاز است، (مانند دمى كه در درون آدمى دميده شده است) و خداوند، درواقع بال آدمى است. بال به معنی دل هم است و خداوند بال، همان است كه در دل نشسته است. براین اساس برغم وجود این معناى مشترک در همه کاربردها، خداى بال در موارد گوناگون مصداق و معناى بال به معنی دل استمتفاوتى دارد؛ مثلاً بال زن به معناى شوهر او، بال در مورد درخت خرما به معناى نخل بىنیاز از آبیارى، بال یک چیز به معناى مالک و صاحب آن و بال یک مکان به معناى بخش مرتفع آن است.
خداى بال در تمامى آثار باستانى بدست آمده از ميانرودان و يا ايران بزرگ، تحت نقش بال پرنده ديده ميشود. ظاهرا آرياييها نخستین اقوامى بودند كه خداوند «بال» را خدا دانسته و به نيايش او روى آوردند. آنها براى «بال» آتشكده ها ساخته و محافظان بسیارى بر آن گمارده بودند. و هر شهر «بال» یا «شهرخدا»ى خاصى داشته و همانند پدر، بزرگِ شاهان و سرچشمه حاصلخیزى زمین پنداشته مىشده است.
اهالى فنيكس كه به آنها کنعانیان و يا فنيقيها ميگويند(نام اصلى و پارسى آنها فنيكس است)و به مردمى كه در كنار مديترانه زندگى ميكردند مانند لبنان امروزه گفته ميشد، از دیگر گروه مردمى بودند که ظاهراً تحت تأثیر آرياييها «بال» را خداى آفتاب لقب داده و شکل انسانى آن را بعنوان بزرگترین معبود مىپرستیدند. مطابق گزارش هایى، کنعانیان بطور کلى خدایان خود را «بال» نام نهاده و بر فراز قلهها، درون درهها و کنار نهرها براى آنها معابدى خاص ساخته اند. همچنين مصريها، و مردم ساكن شمال آفريقاى امروزى مانند، ليبى هم خداوند بال را خداى اصلى خود ميدانستند.
نام مصر از ریشهٔ سامى است. و با نامهای دیگر زبانهای سامی برای مصر از جمله (میتزراییم) همریشه است. نام مصر به معنی «دو تنگه» است و به جدایی میان دو دودمان بخشهای شمالی و جنوبی مصر اشاره دارد.واژهٔ مصر در اصل خود معانی شهر، تمدن، کلانشهر، زمین، و مرز هم میدادهاست. مصریها سرزمین خود را «کی مِسْت» مینامیدند که به معنی سیاه است، زیرا زمینهای مصر را زمین سیاه و اراضی کویرها را زمین سرخ میدانستند. اسم مصر که در اصل و پارسى «اِگیپت» یا «اِژیپت» است و فقط در تلفظ آن جزئی اختلافی بین زبانهای مختلف هست، از لفظ «خی کُپتا» است: فینیقیها منفیس را چنین مینامیدند و از فینیقیها این لفظ به اروپا سرایت کرد. «خی کُپتا» هم از لغت مصری «خاتْکاپْتا» آمده که به معنی «معبد روح پتا» است
سومريان(ساكنان ايران بزرگ از شمال خليج پارس، يعنى جنوب ايران، تا عراق و سوريه) نيز خداوند «بال»، را بعنوان خداى واقعى ميشناختند و او مورد نيايش بوده است. فنيقى ها خداوند «بال» را پيروس،(پيروز)، ایرلندی ها آن را به اسم «بیل» (بال)، رومی ها «بیلوس» و یونیان به نام «پيلوس» ناميده و او را عبادت مىکردند. آثار باستانى بدست آمده كه همگى داراى بال هستند، از وجود عبادت خداوند «بال» در تمامى دنيا، مىتوان مؤید این مطلب دانست. و گویا آرياييها بعنوان مردمى دریانورد در رواج اين خدا در مكانهاى آباد آنزمان بجز ميانرودان و در دنيا نقش داشتهاند. هنوز در شهر «پالمیر » آثار آتشكده قدیمى بزرگى به نام بال مشهود است. در کشفیات مصرى ها از نيايش خداوند بال، آثارى فراوان بر جاى مانده است.
«بال» همچنين نام بزرگترین معبود مصريان هم هست. ملل باستان (مصرى ها،کنعانیان، سومريها، کلدانیان، آسوریان ) به تقليد از آرياييها، «بال» را خداى طبيعت ميدانستند و سمبل عظيم طبيعت را مهر يا خورشيد ميناميدند و آتش را مظهر اين سمبل بزرگ طبيعت، يعنى خورشيد دانسته و زمان نيايش در مقابل آن مى ايستادند. و بربر ها چون از فلسفه آنها سردرنميآوردند و فقط آنها را هنگام نيايش در مقابل آتش ميديدند، از روى نادانى آنان را آتش پرست ميناميدند.
بال همچنين نام ستاره ٔ مشتری است. و بهمين دليل بربر ها تصور ميكردند مردم باستان و تمدن هاى باستان، اجرام آسمانى را پرستش مینمودند! و اهالی فنیقیه و کنعان و سایر همسایگان ایشان را آفتاب پرست و ماه پرست ميناميدند. و چون از علم عظيم نجوم آريايها هيچ نميدانستندو نميدانند، آنرا با جادوگرى و نيروى ماوراء طبيعت يكى ميدانستند ، و البته هنوز هم در همين حماقت بسر ميبرند. و گاها ايرانيان را آتشپرست مينامند.
بال بمعنى خداوند و آقا است و باید دانست که خداوند بال خداى مشترك تمامى اقوام باستانى است.
آشور هانیبال - که نامش به معنای (خدای بال را خشنود می کند) است از پادشاهان امپراتورى پارسى است و پيش از هر چيزى يك نابغه نظامى است در كارتاژ با روميها جنگيد و آنان را بزانو زدن وادار كرد.
همچنين بالتازار كه نامش از خداوند بال گرفته شده است از امپراتوران معروف باستانى پارسى و فرزند نبوکدنصر( بخت النصر ) است كه در سال 554 ق .م . به سلطنت رسید. و در اعتقاد به خداوند بال اصرار داشت. و گفته ميشود كورش كبير با پيروزى بر بالتازار به سلطنت رسيد.
و كارى كه جحودان براى مخدوش كردن خداوند بال كردند، مطابق معمول، ابتدا عوض كردن نام بال و سپس ساخت يك كپى و يك مشابه از خداوند بال بود. بدين ترتيب كه يك بت ساختند و نام آنرا بعل گذاشتند. و آنرا بت جحودان ثبت كردند. و نوشتند كه بعل نام بتی در شام است كه قوم الیاس آنرا میپرستیدند. در كجا؟ در شهر «بعلبک» لبنان!! و ما در باستان نه قوم الياس داشتيم و نه «بعلبک» لبنان! بهرحال جحودان بر طبق عادت خود، و براى ساخت پيشينه براى خود توسط جعل و كپى سازى، و براى رقابت با اين خدا، بتى بنام بعل ساختند، كه خود ميپرستيدند، و در زبان عبرى این واژه بعل را به معناى رب النوع (خداوند یا آقا) آورده اند. و در فرهنگ جحودى، بعل اسم عَلَم براى بتى است که ميگويند، در شهر «بعلبک» لبنان، بنىاسرائیل آن را مىپرستیدهاند تا این که الیاس پیامبر براى هدایت آنان مبعوث شد. گویند: نام این شهر نیز برگرفته از نام همين بت است. و در نوشتار نويين آمده كه بعل را همان «بال» و ايندو را يكى دانسته اند!! و با اينكه تلاش شده خداوند «بال» را همان بعل جحودى بدانند، بين بعل جحودى و خداوند بال آريايى تفاوت از زمين تا آسمان است.
هر چند اظهارنظر قطعى درباره سابقه پیدایش بعل بعنوان خدا نزد جحودان دشوار است؛ اما جحودان براى اين خدا قربانگاه ها ساخته و در برپایى جشن ها به قربانى کردن انسان نیز مىپرداختند. و حتى فرزندان خود را براى تقرب به آن، قربانى مىکردند كه داستان قربانى كردن اسمائيل توسط ابراهيم از معروفترين قربانيان بت بعل در بين بنى اسرائيل است.
جحودان براى جا افتادن اين بت، در مقابل خداوند بال، در پيشينه ساختگى كه براى بربر هاى ساکن حجاز ( كه نام اعراب بر آنان نهادند) ساختند، نیز بت هاى لات، عُزّى و مَنات را دختران بعل دانستند! و همچنين واژه بعل، را سه بار در قرآن وارد كردند: در آیه 128 سوره نساء/4 و 72 سوره هود/11 معناى شوهر و در آیه 125 سوره صافات/37 معناى بت دارد: «و اِنَّ اِلیاسَ لَمِنَ المُرسَلین × اِذ قالَ لِقَومِهِ اَلا تَتَّقون × اَتَدعونَ بَعلاًو تَذَرونَ اَحسَنَ الخلِقین». مفسران در معنا و مصداق بعل در آیه 125 سوره صافات/37 اختلاف کردهاند. برخى چون عکرمه، مجاهد، قتاده و سدى آن را واژهاى مانوى به معناى رب دانستهاند.
آبان ۲۱، ۱۴۰۲
چليپ و يا كليد زندگى
چليپ و یا چليپ آریایی يكى از مهمترين نماد هاى باستانى ايرانى است. و در كنار نماد هاى مهم ديگر پارسى، مانند درخت زندگى، ماهى نگاهدار درخت زندگى جاى ميگيرد.(١) چليپ از نظر ظاهرى یک شکل هندسی، شبيه علامت بعلاوه در حساب است که شامل دو خط ميشود که بر یکدیگر عمود باشند، بطوریکه یک یا دو خط از آن ها از وسط قطع شود. خط ها معمولاً به صورت عمودی یا افقی هستند. چليپ ظاهرا شبيه علامت بعلاوه ولى از نظر معنا بسيار گسترده است.
چليپ از نظر:
- از نظر زيست شناسى، چليپ نمايانگر ٤ عنصر زندگى، آب، زمين(خاك)، باد و خورشيد است كه آتش نماينده خورشيد بر روى زمين ميباشد. ایرانیان باستان ميدانستند كه خورشيد - زمين - آب و باد، دلیل پدیداری زندگی و چرخه زندگی و رویشهاست. این ۴ گوهر از عوامل خلقکننده هستند و بنابراین برای آنها ارزش زيادى قایل بودند و از آلودن آنان بشدت پرهيز كرده و آلودن اين چهار تا را گناه كبيره ميدانستند. حتى وقتى در مقابل آتش به نيايش يزدان مى ايستادند، دهان خود را با پارچه اى سپيد ميپوشاندند تا با نفس خود، آتش را آلوده نكنند. ( برعكس امروز كه تنها چيزى كه جرم ندارد ، از بين بردن و آلودن اين چهار است!).
- چليپ از نظر معناى زمين شناسى، نمايانگر تقاطع خط استواى زمين با خط محور زمين و يا خطى است كه دو قطب زمين را بهم وصل ميكند. در علم جغرافياى پارسى ، تقاطع خط استوا با خط محور ( فلک ) که خط شمالی جنوبی باشد، يك چليپ است. چليپ خط چهارگوشه شکلی است که از تقاطع خط محور و خط استوا در فلک پدید آید و آنرا چليپ افلاک نیز گویند و چليپ بزرگ نیز نامند.
- همچنين چليپ نماینده تقسیم عالم به جهت هاى چهارگانهٔ است. و همزمان یا بیانی از مجموع مفاهیم الاهیات در خط عمودی و جهان مادى در خط افقی، همراه است.
تا بصفت بود فلک صورت دير مانى
محور خط استوا شکل چليپ خسرو .خاقانی
- چليپ از نظر نجوم و ستاره شناسى، نمايانگر چهارستاره است که در نزديكى ستارهگان چهارگانه شاهين واقع شده. و صورت یازدهم از صور نوزده گانه ٔ شمالی فلکی است كه در نجوم پارسى آنرا ماهى نیز نامند. چليپ را ستاره ٔ چهارگانه و سپس شاهين واقع نیز خوانند. در ستاره های ثوابت رصدشده ٔ آسمان دو دسته ستارهگان چهارگانه است که شاهين نامیده شده ، و به شاهين پرنده و شاهين قرار گرفته(واقع)، بخش ميشود.
چليپ همچنين بعنوان نماد خورشید و عامل زندگی است كه با واژه چرخ زندگی یا فلک یا چرخ روزگار همگون ميباشد. همچنين نمايانگر جايگاه خورشيد در اعتدال بهارى و آغاز گردش نوين و دوباره زمين بدور خورشيد ميباشد. و اينكه خورشید همانند یک چرخ همواره در حال چرخیدن است و این چرخش دایمی است و سرنوشت انسان به ان پیوند دارد.
اينكه در ٢٠ هزار سال پيش علم انسان آريايى تا اين حد بوده كه نه تنها از گرد بودن زمين و گردش آن بدور خود و بدور خورشيد و گردش كواكب و ديگر واقعيت هاى شگفت انگيز نجوم خبر داشته است، بلكه از نظر زمين شناسى هم از خطوط استوا و محور زمين نيز باخبر بوده و اين از نظر علم ناقص امروزى نميتواند از انسان ٢٠ هزار سال پيش برآمده باشد و احتمالا موجودات فضايى اين علم را به آرياييها داده اند! بهرحال شاهد ما ايرانيان، جشن نوروز و تحويل سال و ماهى سفره هفت سين است كه شامل تمامى اين واقعيتهاى علمى مربوط به باستان ايرانى است و آنرا بزبان ساده، اثبات ميكند.
چليپ با قدمتى بيش از ٢٠هزار سال متعلق به ابر انسانهايى است كه در بيش از ٢٠ هزار سال پيش در فلات قاره ايران و يا سرزمين ميانرودان (بين نهرين)ميزيستند.(٢) اين ابر انسانها بقدرى شگفت انگيز و پيشرفته بودند كه امروزه آنهارا موجودات فضايى ناميده و زمينى بودن آنها را انكار ميكنند. (٣)
رد پاى چليپ را تقريبا در سراسر دنيا ميتوان يافت. در ايران در دیواره عظیم نقش رستم ٤ عدد چليپ به ارتفاع بیش از ۶۰ متر در دیواره کوه حک و تراشیده شده اند. كه گفته ميشود اين چهار چليپ در نقش رستم آرامگاه ۴ پادشاه ایرانیاست كه در داخل بلندترین چليپ حجاری بر کوه نقش بسته است. در هر كدام از آنها به خط چلیپى نوشتارى حك شده است (٤)و خط چليپى شکلی است از دو خط متقاطع که بزوایای قوایم تقاطع کرده باشد:(٥)ای مصدر راستی به عهدت
منسوخ بود خط چلیپا. سنجر کاشی
نمونههایی از چليپ در غرب ایران و در تمدن سند نیز پیدا شدهاست و نشانه حوزه تمدن میترا (ایزد مهر) است. (٦)
رد پای چليپ را همچنين در سنگ نگاره مجسمه ای در سر پل ذهاب میتوان دید که احتمالاً مربوط به ۴ هزار سال پیش است. بعد از آن در تخت جمشید و در جام آرگان(ارجان)(٧) هم میتوان نقش چليپ را به فراوانى دید. در حال حاضر در معابد بودایی و هندوی و مكزيكى نماد چليپ را ميتوان بعنوان نماد مقدس ديد و در ژاپن اين نماد، يك نماد ملی گرایانه است. در مصر باستان، آنخ و يا هروس (چليپ سنت آنتونی با حلقه ای در بالای آن) نشانۀ زندگی بود. همچنین هندوها، بوداییان، سلت ها، و سرخپوستان امریکای شمالی از چليپ استفاده می کردند. در امریکای پيش از مهاجرت جحودان به آن، چليپ علامت خدای باران بود و در مملکت گِل (فرانسه باستان) بر آفتاب دلالت می کرد. مردم باستان مصر و اسکندریه تا سوس اقصی (شهری در مغرب در ساحل اقیانوس غربی)، روم و دریای سیاه چليپ را هنگام طلوع میان دو چشم، و مردم سند و هند، در برابر(محاذی)ستون فقرات و پشت و در هنگام غروب در مقابل گونه چپ و مردم اهالی خوارزم ، ری ، نیشابور و خراسان ، بهنگام غروب در برابر چشم چپ خود قرار می دادند و هنوز هم در برخى مكانها اين كار انجام ميشود.
امروزه آثار باستانى مربوط به چليپ، اكثر موزه هاى دنيا را بوفور پر كرده است و يك نمونه آن سیلندرى است از تمدن آريايى مربوط به ۵ هزار سال پيش با دو چليپ مقدس كه در موزه لوور فرانسه قرار دارد.
نقش رستم (دیواره چلیپا) در شهرستان مرودشت.
آبان ۲۰، ۱۴۰۲
خوبها همه رفتند، بد ها دچار تناسخند
ما امروز در ليست بد ها قرار داريم!
اينروزا كه سيرك و نمايش حمله به اسرائيل و نوار غزه در راس اخبار تمامى رسانه هاى امپراتورى رسانه اى خالى پولياست، رفيقى نادان از رفقاى مسلمان، در گوشه ى كافه اى نچندان كافه، نشسته و نجوا كنان به ديگر مخاطبانش ميگفت: به واالله اگر قدرت داشتم، يك ويروسى، چيزى اختراع ميكردم كه كارش يهودى كشى بود و ميبردم و تو اسرائيل ول ميكردم! گفتند: يهودى كش يعنى چطورى؟ گفت: يعنى هر كى اين ويروس را ميگرفت، دشمن يهوديها ميشد و تا آنان را نميكشت، آرام نميگرفت. و وقتى همه يهوديها مبتلا به اين ويروس ميشدند، بجان هم افتاده و نسلشان منقرض ميشد و موجودات دنيا از شرشان راحت ميشدند. بقيه خنديدند و تو سرو كله اش زدند و به اين تفكر شيطانيش احسنت گفتند.
نيچه هم زمانى گفت: هر انسانى امروزه دچار فقر و دربدرى و زجر و شكنجه است، در زندگى گذشته، يك يهودى بوده و هر انسانى هم كه در زندگى آينده اش دچار زجر و شكنجه و فقر و جنگ و دربدرى شود، بدون شك يكى از يهوديان امروزى و يا مستقيم و يا غير مستقيم از عوامل يهود است! درنتيجه دنياى امروز دچار همان ويروسى است كه جوان مسلمان در ذهنش ساخته بود. و كسى نميداند آنكه ديروز كشته شده در اصل يك يهوديست، آنكه امروز كشته ميشود، صرفنظر از اينكه چه رنگ و دين و نژاد و پدر و مادرى داشته باشد، در اصل يك يهوديست و آنكه در زندگى آينده كشته ميشود، باز هم يك يهوديست.
و عدالت يعنى اين.
اشتراک در:
پستها (Atom)