آبان ۱۹، ۱۴۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش پنجم




در بخش هاى پيشين از حكايت، شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت، مولانا جلال دين محمد بلخى، ضمن شرح علل دشمنى جحودان با مانوييان، اشاره به حقد و حسد جحودانه كرده و ميفرمايد، جحود حسود براى ضربه زدن به مانوييان، حاضر است گوش و دست و بينى خود را هم فدا كند. حاضر است حتى از جان خود بگذرد. يعنى همان توحشى كه امروزه با جنايتى بنام حملات انتحارى و بستن بمب به كمر و منفجر كردن خويش، در بين جمعى بيخبر و بيگناه، انجام ميگيرد. و از روى تشابهى كه ايندو با هم دارند ميتوان منشاء جناياتى از ايندست را ريشه در خباثت ديرينه جحودى، دانست. در اين بخش ضمن بيان ادامه داستان به نكات جالبى از جمله، خداوند بال، اهميت عدد ١٢ و اسطوره هاى ايران باستان برميخوريم كه خواندنش جذاب و آموزنده است.
ادامه حكايت:
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه، سیر
وزير جحود مكار كه در درون منكر خداى راستين و با حق در ستيز بود، واعظ و اندرزگوى پارسايان و خداشناسان مانوى شد! و گمراهى و زشتى و خداى جعلى را به خيالى زيبا و خوش مبدل ساخته و بخورد آنان داد. لوزينه حلوايى است كه با روغن بادام مسيازند و بسيار لذيذ است. آنچنان خوشمزه كه اگر حتى با سير خورده شود، در دهان، مزه نامطلوبى ايجاد نميشود. چنانچه دارو را در لوزينه پيچيده و بخورد كودكان ميدادند. و سیر در لوزینه خورانیدن يعنى فریفتن آدمى، بطورى كه فرد فريب خورده، اصلا نفهمد از كجا خورده است.
هر که صاحب ذوق بود از گفت او
لذتی می دید و تلخی جفت او
خردمندان مانوى، سخنان او را شيرين و لذت بخش مييافتند ولى همزمان درونشان تلخ ميشد و اين دوگانگى آنان را دچار سردرگمى مينمود. مثلا وقتى وزير ميگفت مانى پسر خداست، آنها بخاطر عشقى كه به مانى داشتند، از اين سخن لذت ميبردند، درحاليكه اين سخن عين گمراهى و متفاوت با انديشه و خداى راستين آنان بود و آنان را از خود و خداى درونشان دور ميساخت.
نکته ها می گفت او آمیخته
در جلاب قند، زهری ریخته
وزير جحود خبيث داستانهاى شيرينى تعريف ميكرد كه نتايج آنها، مخدوش و تحريف اعتقادات منطقى مانوييان بود.

هان مشو مغرور زان گفت نكو
زانكه دارد صد بدى در زير او
ميفرمايند، شيطان ظاهرى زيبا و گفتارى دلنشين دارد و همواره با لبخند با ديگران ملاقات ميكند. و همزمان طناب دار آنان را در ذهن ميبافد. و آدما مجذوب ظاهر او ميگردند. درحاليكه تمام اين ظاهر سازى ها، براى بهدف نشاندن تير و نيات خبيث اوست. و اين ظاهر سازى و به اصطلاح دورو بودن، از وئژهگيهاى افراد شارلاتان است. و در اينجا مولانا ميفرمايد، هر سخنى كه ترا خوشحال ميكند و غرورت را ارضاء مينمايد، الزاما سخن نيكى نيست، و ممكن است در بطن آن صدها هدف بد و شوم نهفته باشد.
و اين شيطان و يا آهرمان در نزد مانوييها، به معنى سخنور است، و يا شخصی که با بیان خویش به دیگران مسلط میشود و اهداف خود را به پیش میبرد. (١)
مانوييان اعتقاد داشتند كه خصايل آدمى( مانند خشم، كينه، حسد، غرور، نفرت، خست، تنبلى و و و ) كه در درونش مرتبا با او سخن ميگويند، و او را متقاعد به انجام كارى ميكنند، در واقع آهرمان هايى هستند كه اگر بزرگ شوند تبديل به ديو گشته و در اينحالت مبارزه با آنان بسيار سخت شده و آدمى تحت كنترل آنها درميآيد. مثلا كسى كه مرتبا احساس گرسنگى ميكند و انگار يك صداى درونى مدام او را بطرف يخچال ميخواند، اگر به اين ندا گوش دهد، تبديل به فردى شكم بند و ماكول ميگردد و تحت كنترل ديو شهوت خوردن، قرار ميگيرد. پس براى اينكه اين ندا تبديل به ديو نشود، و طناب و ريسمان شكم خواره گى را گردنشان نياندازد، مانوييان، سالى يكبار و بمدت يكماه روزه ميگرفتند و اين ندا را بدين ترتيب تحت كنترل درميآوردند و از بند گلو و يا گلوبندى نجات ميافتند. و يا اگر آدمى مرتبا از درون تشويق به تنبلى و سستى ميشد، روزانه به ورزش ميپرداخت. و اجازه نميداد اين ديو بزرگ شود. و يا اگر افكار مخرب، مثلا، فكر آزار ديگران در ذهنش راه پيدا ميكرد، ميرفت و با مرشد خود در موردش سخن ميگفتند و همين سخن گفتن و لو دادن افكار مخرب، اين افكار را در ذهنش كمرنگ كرده و فرد متوجه نازيبا بودن انديشه اش ميشد. و يا براى اينكه نااميدى و يأس و خشم و كينه و نفرت بر آنان غلبه نكند، در هر فراغتى، تسبيح بدست گرفته و ذكر نيكى ميگفتند و اهوراى درونشان كه او را، سرور دانا، ميناميدند، را نيايش و شكرگزارى ميكردند. (٣) درحاليكه آهرمان در نزد جهودان شخصى جدا از آدمى است و اهريمنى است كه از خارج ميآيد و وحشتناك است و مدام آدمى را ميفريبد و مانند خداى جحودى به زمان و مكان تعلق دارد. و صاحب خانه و روز و شب است.
او چو باشد زشت گفتش زشت دان
هر چه گويد مرده، آن را نيست جان
آدمى كه پليد و پلشت باشد، گفتار و پندار و كرداش هم زشت و نازيباست. همانطورى كه از يك جسد نميتوان انتظار زندگى داشت.
گِفت انسان، پاره اى زانسان بود
پاره اى از نان يقين كه نان بود
ميفرمايد، گفتار هر شخص، درونش را آشكار ميكند و يا آدمى خفته در زير زبان است. همانگونه كه پاره اى از نان، چيزى بجز نان نيست.
زانكه فرموده است، نَقل جاهلان
بر مزابل همچو سبزه است، اى فلان
همانگونه كه گفته اند، سخن جاهل حتى اگر زيبا باشد، مانند سبزه اى است كه بر روى لجن و زباله بسته شده، ظاهرا سبز است ولى ريشه در زباله دارد.بر چنان سبزه هر آن كاو بر نشست بر نجاست بيشكى بنشسته است
هركه فريب سر سبزى هر جاييكه سبزه است را بخورد و برود و بروى آن بنشيند، بداند و آگاه باشد كه هر سبزى سبز نيست و ممكن است كه او درواقع رفته و بر روى نجاست نشسته است.
ظاهرش میگفت، در ره چست شو
وز اثر میگفت، جان را سست شو
وزير جحود و مكار، در سخن همان سبزه اى بود كه ظاهرش سبز و خرم بود ولى ريشه در نجاست داشت. مثل اينكه ميگفت، آدمى كاره اى نيستى و هرچه هست، سرنوشت خداست. ميگفت خدا مهربان است، و همزمان ميگفت اگر دست از پا خطا كنى، خدا پوستت را ميكند!
ظاهر نقره، گر اسپید است و نو
دست و جامه، می سیه گردد ازو
مثل فلز نقره كه سپيد و روشن و درخشان است، ولی دست و لباس آدمى بر اثر تماس با نقره سیاه می شوند، چراكه خاصیت نقره این چنین است .
آتش ارچه سرخ رویی است از شرر
تو ز فعل او سیه کاری نگر
آتش در ظاهر گرما و روشنايى ميدهد ولى همين آتش همه چيز را خاكستر سياه ميكند. موعظه وزیر جحود پر تزویر، گرچه ظاهرا جنبه معنوى/مانوى و معرفت و روشنى داشت ولی در باطن موجب تیرگی دل و تباهی ارواح شده و ایمان راستين مانوييان را از آنان ميزدود.
برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت، دزد بصر
آنچنانكه آن نورى كه از تندر و يا صاعقه ديده ميشود، بدرد روشنايى نميخورد، بلكه بيشتر موجب كور شدن چشمهاى آدمى ميگردد.
هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود
گفت او در گردن او ، طوق بود
خردمندان مجذوب او، و عوام اسير و طوق و قلاده بندهگى او را به گردن داشتند و هر چه او ميگفت، برايشان حجت بود.
مدتی ، شش سال در هجران شاه
شد وزیر ، اتباع مانى را پناه
مدت شش سال به اين منوال گذشت. و وزير قبله و پايگاه و ماواى مانوييان شده بود.
دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او می مرد خلق
مانويان بطور كلى مجذوب وزير جحود مكار شده و برايش جان داده و هرچه دستور ميداد، بدون چون و چرا انجام ميدادند.(فتنه ٥٧ و فرستادن خمينى به ايران درواقع تكرار تاريخ بود و يك نمونه كمرنگ از اين ديوانگى!)
در میان شاه و او پیغام ها
شاه را پنهان بدو آرام ها
آخر امر از براى آن مراد
تا دهد چون خاك ايشان را به باد
در اين شش سال بطور مرتب بين او و شاه جحودان پيامهايى بصورت رمز و با كبوتران نامه بر بطور پنهانى رد و بدل ميشد و وزير مكار ماجراى پيشرفتهاى خود را براى شاه ميفرستاد و او را بدين ترتيب تسلى داده و اميدوار ميداشت و خاطر جمع ميكرد که تمامی تدارکات برای از هم پاشیدگی و بربادرفتگى مانوييان فراهم شده است. و او حاضر است مانند طوفانى سهمگين، مانوييان را مانند گرد و غبار پراكنده و از هم بپاچد.
پیش او بنوشت شه، کای مقبلم
وقت آمد، زود فارغ کن دلم
ز انتظارم ديده و دل بر ره است
زين غمم آزاد كن، گر وقت هست
پس از گذشت شش سال، شاه جحود خبيث كه جز با ريختن خون مانوييان آرام نميگرفت، براى وزير نوشت كه ديگر طاقتش طاق شده و انتظار دارد تا وزير وارد عمليات كشتار شده، تا بدين ترتيب دل سياهش آرام گيرد و از نگرانى فارغ شود.
گفت، اینک اندر آن کارم شها
کافکنم در دین مانى فتنه ها
وزیر در پاسخ براى شاه جحودان نوشت كه بطور جدى و فعال درحال فتنه گرى و ايجاد دشمنى بين اقوام گوناگون مانوييان هستم و آنها را نسبت به هم بدبين كرده و با دو بهم زنى بين آنها جدايى مى افكنم. و تخم دشمنى و اختلاف را توسط دو بهم زنى در بين آنها ميكارم. درضمنى كه در صدد آن هستم که آيين مانى را هم مخدوش كنم.
قوم مانى را بود اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع
در دوران امپراتورى صفوى، در سراسر دنيا، ١٢ شاه وجود داشت كه حول محور قدرت مركزى كه شاهنشاه صفوى بود ميچرخيدند. هر يك از اين دوازده تن قومى داشتند كه بى چون و چرا، اوامر شاه خود را انجام ميدادند.
يك امير كه مردمش مطيع او بودند و به طمع سعادت دنیا و عقبی اوامر او را بى چون و چرا انجام ميدادند.
این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بنده ، آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله ، بر گفتار او
اقتدای جمله ، بر رفتار او
این دوازده شاه مانوى كه مردم مانوى مطيع آنان بودند، خود به اضافه پیروانشان، جملگی سرسپرده آن وزیر جحود مكار قرار گرفتند. و جملگى و دستجمعى بر گفتارش اعتماد داشته و از رفتار و كردارش تقليد ميكردند.
وزير مكار براى شاه جحودان نوشت كه مانوييان دنيا به دوازده بخش تقسيم ميشوند و در مجموع دوازده شاه دارند. كه جملگى مثل موم در مشت من ميباشند!
پيش از ادامه حكايت، واجب انسانى است كه در باره اين عدد ١٢ تحقيق شود تا منظور مولانا بدرستى درك گردد. چراكه اين عدد دوازده در هر دوازده مذهب ساختگى كه بعد ها به سبب جنگهاى چليپى بوجود آمده اند، از نقاط مشترك اين مذاهب است. مذاهبى كه اگر نيك بنگرى، همگى مخلوطى از ٢٠ درصد آيين مانى و ٨٠ درصد مذهب جحودى است.(٢)
مثلا،حواریون عيسى دوازده نفرند، شیعیان امامیه دارای دوازده امام هستند. به نقل تورات ۱۲ امیر در فرزندان اسماعیل خواهد بود. خداى هندو ها، كريشنا، دوازده شاگرد دارد، در آيين بودا، بدن انسان ۱۲ چاکرای اصلی دارد كه فعال شدن اين ١٢ چاكرا آدمى را به رستگارى ميرساند. در يهود، وقتى موسی چوب خود را به سنگ زد ۱۲ چشمه جوشان باز شد تا قبایل بنی‌اسرائیل از آن بنوشند. قبایل یهود دوازده تا هستند. و الا آخر كه همگى از همين ١٢ امير دوران مانى گرفته شده اند.
ولى اصل عدد ١٢ از كجا ميآيد؟ پاسخ اين پرسش ريشه در علم عظيم نجوم، نزد پارسها دارد كه براساس اكتشافات آثار باستانى بدست آمده از شهر سوخته و تمدن جيروفت و تمدن مارليك و دره هخامنشى و و و ، اثبات ميشود.
علم نجوم پارسى در مورد عدد ١٢ چه ميگويد؟
- در علم نجوم پارسى، نظم کیهانی بر اساس عدد دوازده است كه يك دایره کامل است. كه از منطق ٤x٣ پيروى ميكند كه هم نظم دنیوی است و هم معنوی.

آبان ۰۲، ۱۴۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش چهار



در بخش پيشين مولانا دليل اصلى دشمنى جحودان با مانوييان را اختلاف اعتقادى و مذهبى ميداند و ميگويد كه مانوييان خداى راستين را قبول داشتند درحاليكه جحودان منكر خداى راستين بوده و درعوض به پيرمرد كينه توزى كه در آسمانها نشسته و قلم بدست منتظر است تا بنده اى خطا كند، تا آنرا ياداشت كرده و پس از مرگ او را به ميان آتش و شكنجه گاه برده و دمار از روزگارش درآورد، اعتقاد داشتند! و مانوييان انسان محور بوده و آدمى را مسئول مستقيم اعمال خود ميدانستند، و براى رسيدن به خوشبختى خود را خادم خداى درونى دانسته و درنتيجه براى رضايت او و پاكيزه نگاهداشتن جايگاه او كه جسم آدمى است، به پندار و گفتار و كردار نيك، متوصل ميشدند. درحاليكه جحودان همه چيز را بگردن خدا انداخته و انسان را هيچكاره دانسته و به سرنوشت از پيش نوشته شده اعتقاد داشتند و دارند و همچنين ايمان داشتند كه آنها نيستند كه قتل و غارت ميكنند بلكه اين سرنوشت آنهاست كه آنان را به اعمال پليد راهبرى ميكند و اين خواست خداست! مولانا براى درك بهتر چرايى نابودى مانوييان با مكر وزير جحود و بدست خودشان، حكايت شاهزاده مانوى كه عاشق دختر زشتروى جحود ميشود و به سبب آن دچار جنون گشته و سر به برهوت تباهى مينهد، را بيان ميكند و ميگويد، اين دقيقا اتفاقى است كه براى مانوييان افتاده است و مانوييان تحت تاثير مكر وزير جحود، عاشق خداى خيالى و مجازى شده و از خداى راستين جدا مانده و دنيا و آخرتشان را از دست ميدهند.

در اين بخش، مولانا علت ديگر دشمنى جحودان با مانويان را خصلت ابليس يعنى حسادت ميداند و ضمن نكوهش اين خصلت ناشايست، مضرات آنرا براى خود حاسد و همچنين جامعه او بيان ميكند.

سه تن از ابر انسانها و بزرگان حكمت ايرانى و آيين مانى، كه ما آنها را بنامهاى ١- حسین منصور حلاج که دم از خدايى ميزد و آشكارا ميگفت، من خدام و يا خدا در درون من است. (انا الحق میزد) ٢- ابوسعید ابوالخیر که ميگفت، وجود من، وجود خداست و نزد من چيزى جز خدا نيست.(لیس فی جبتی سوی اﷲ) ٣- بایزید بسطامی كه ميگفت، مقام من مقام خدايى است. (سبحانی مااعظم شأنی)، مانند مولانا و عطار و ٧٣٢ تن حكيم و دانشمند دوران امپراتورى صفوى مانوى، (١) بودند. درواقع تا حدود ٤٠٠ سال پيش ٩٠ درصد مردم دنيا، پيرو آيين مانى بودند. و جز آيين مانى، مذهب قابل توجه ديگرى در بين مردم متمدن وجود نداشت و البته حساب بربر ها از اين آمار جداست. چرا كه مردم معتقد به آيين مانى، خود را نمی ديدند و تنها خدا را می ديدند. و مانند آن حكايت مثنوى كه در شرح حال احولى بود كه يك را دو ميديد، خود را از خدا جدا نميديدند. و بجاى پرستش بى چون و چراى بت و خداى ساختگى و خيالى جحودان، خادم دمى بودند كه در درونشان جاى گرفته بود.

دليل اينكه ترجمه عربى سخنان سه عارف بزرگ ايران را نوشتم، اين است كه اولا ما گفته اين ابر انسانهاى ايرانى را بزبان بيگانه ميشناسيم، چراكه اجانب با زدودن زبان اصلى، آنان را اينگونه بما معرفى كردند و دو، نشان دهم كه چگونه ما را بدين ترتيب به بيراه بردند و با مخدوش كردن سخنان بزرگان ما، از طريق جايگزين كردن ترجمه سخنان آن بزبان بيگانه، و حقنه كردن اين ترجمه ها بجاى زبان اصلى و زبانى كه آنرا براحتى درك ميكنيم، تلاش جنايتكارانه اى انجام دادند تا ما را از آيين مانى، و فهم سخنان او دور كنند. و نتيجه اش اينكه من/ما كه از كودكى عادت به خواندن كتاب داشتم/داشتيم تا به امروز اين سخنان را درك نكرده و در گمراهى مانده بودم/بوديم.

بهرحال در اين بخش، مولانا حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت، را پى گرفته و به دليل ديگر دشمنى جحودان با مانوييان ميپردازد و آنرا حسد جحودان ناميده و به نكوهش اين خصلت جحودى ميپردازد.

گر حسد گیرد تو را در ره گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو (٢)
اگر آدمى دچار حسادت و بخل شود، آنچنان كه بر راه گلويش تاثير گزارد و به او حالت خفگى بدهد، بداند و آگاه باشد كه در اينحالت اهر من وجودش قوى گشته و بر او غالب شده و حكومت ميكند. چراكه حسادت بى حد و مرز از صفت هاى ابليس است. (مولانا ميفرمايد، حالات روحى آدمى تاثير مستقيم بر روى جسم و تن آدمى دارد، چنانچه از حسد، آدمى دچار خفگى و گرفتگى در ناحيه گلو ميشود)

کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد
ابليس موجودى است كه از روى حسادت، با خوشبختى خود درافتاد و آنرا از دست داد. ابليس از حسادت، عشق بخدا را كنار گذاشت و از امر او سرپيچى كرد و ننگش آمد كه در برابر آدم، تعظيم كند و در نتيجه سعادت و خوشى را براى هميشه از دست داد. سمبليك اين داستان در واقع يك هشدار جدى به آدمهاست كه بدانند كه اين صفت ابليس منشانه تا چه حد مخرب و مضر است و نتايج و عواقب فاجعه گون آن چگونه مستقيما متوجه خود حاسد ميشود. كما اينكه وقتى وزير مكار جحود از روى حسادت و ابليس منشى و با خباثت، موجب بروز جنگهاى چليپى شد، و ١٢ رهبر چليپى دنيا را بجان هم انداخته و آنها را بدست همديگر قصابى كرد، هم دنياى آباد را از بين برد، هم ميليونها مردم پاك و خدا شناس و ابر انسان را بخاك و خون كشيد، هم موجب آغاز ويرانى كره زمين و موجودات آن گشت و ميليونها نژاد گياهى و حيوانى و انسانى، پس از هزاران سال كه با آرامش بر روى كره زمين ميزيستند، تنها در طى سه صده براى هميشه نابود شدند، و هم خود جحودان را تا پس از جنگ جهانى دو كه در پى آن متحدين آلمان بخاك سياه نشسته و جحودان توانستند، قسمتهايى از خاك مصر را مال خود كنند، به مدت چهار صده آواره و سرگردان دنيا و منفور مردم دنيا كرد. و البته حكايت همچنان باقيست.

عقبه اى زین صعب تر در راه نیست
ای خنک آن کش حسد همراه نيست
در راه زندگى، دشوارى و گرانى و سختى به بدترى حسد نيست. براى آدمى گذرگاه و گردنه اى سختر و دشوارتر و صعب تر از حسد نيست. و خوشا به سعادت كسى كه او حسود نيست. چراكه كوله بارش از سنگينى طاقت فرساى حسد خاليست. حسود جهنمی در درون خود دارد که مایل است آنرا به دیگران انتقال دهد. بنابراین میآید و بی دلیل با دیگران دشمنی میکند و با كينه توزى درصدد نابودى آنها است.

در اينترنت دراينباره نوشته شده كه: حسد از سخت ترین امراض روحی و اخلاقی است که منشا آن عدم اعتماد بنفس آدمى و ايمان داشتن او به نقص خود و ايمان داشتن او به بزرگى و کمال دیگران است. حسود همیشه در این دغدغه بسر می برد که از دیگری کمتر است و این احساس کمتری توام است با بدخواهی و کینه توزی که همه آنها از شرارت ذات او نشات می گیرد. بدین سان حاسد بجای آنکه در صدد رفع نواقص خود برآید همواره آرزوى بدبختى آنكه مورد حسد او واقع شده را دارد زیرا در تعریف حسد گفته اند: آرزو بردن بر زوال نعمت و كمال غیر . بنابراین حسد مرکب از چند صفت زشت نظیر تنگ چشمی و خست، بدخواهی و دشمنى بيجا، خشم و کینه توزی است.

عقبه يعنى صعب و دشوار. کنایه از امر سخت و عظیم و دشوار است.

مهر ۲۹، ۱۴۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش سوم



در ادامه بررسى روانشناسى آدما در مثنوى جلال دين محمد بلخى،او در بخش زير، به يكى از زوايا وبيغوله هاى روحى و روانى و ذهنى آدمى پرداخته و آنرا ميشكافد. و چرايى و چگونگى جانشين شدن خداى جعلى و تخيلى، بر خداى واقعى مانوييان، حتى بر خداى خردمندترين مانوى ها و يا پارسايان ويا چليپيها، را شرح ميدهد. مطلبى كه مولانا در اين بخش به آن ميپردازد، در رابطه با روانشناختى آدمى اهميت بسزايى دارد، و بدون اغراق آنرا ميتوان مشگل اصلى مردم امروزى هم دانست، و به مكر مكاران امروزى كه از اين مطلب درجهت كنترل انسانها، نهايت سوءاستفاده را كردند، پى برد.
و مطلب و يا زاويه روحى آدمى، كه مولانا بر آن تاكيد دارد، چيزى نيست بجز تصورات و برداشتهاى شخصى آدمى از واقعيت، و اهميت دادن به اين برداشتهاى نادرست و خيالى، حتى بيش از خود واقعيت.
مولانا از توهمات آدمى و آدم متوهم سخن ميگويد و مثالى كه در اين رابطه ميآورد، عشق يك انسان مجنون به يك خيال بنام ليلى است. و آنرا به خداى خيالى و جعلى و خداى دست ساز، بسط و گسترش ميدهد.
و ميفرمايد، برداشت غلط و فهم نادرست و يا خيال است كه آدمى را مجنون و احمق ميكند و اين درست همانكارى است كه وزير مكار با مانوييان كرد، يعنى برايشان يك خداى خيالى ساخت كه غير قابل دسترس، تماس ناپذير و ناپيدا بود و اين نقش خيال آنچنان زيبا بود كه همگان خداى واقعى مانى را رها كرده و مجنون وار عاشق، ليلى ساخته ذهن، جحود مكار شدند. مولانا در اينجا بصراحت ميفرمايد،فقط يك احمق و ديوانه و يا مجنون است كه دل به خيال ميبندد. و از زشت رويى چون ليلى، بت پرستيدنى ساخته و او را دنبال كرده و به تباهى ميرسد.
داستان ليلى و منجون:
ابتدا بايد بگويم كه اين داستان مانند اكثر داستانها، ريشه در حقيقت دارد. و از اين قرار است كه يك شاهزاده دربار امپراتورى صفوى عاشق دختر كنيز مطبخ كه اتفاقا جحود هم هست، ميشود.( اين مطبخ را در مثنوى ليلى و مجنون نظامى به مكتب، تغيير نام دادند كه واقعا مسخره است.)
اين عشق از كودكى و به دليل همبازى بودن ايندو در حياط كاخ، بوجود ميآيد. شاهزاده صفوى كه باآيين مانى تربيت يافته و برايش چيزى بجز انسانيت اهميتى ندارد، از عشق خود به دخترك، با پدرسخن گفته و خواستار ازدواج با او ميشود. شاه اين مطلب را با مشاوران خود درميان ميگذارند و آنهااين وصلت را بدليل جحود بودن دخترك، رد كرده و با اين وصلت مخالفت ميكنند و به كنيز مطبخ دستور ميدهند كه دخترك را برداشته و دربار را ترك كند. زيرا رسيدن ايندو به هم غير ممكن است. وايندو هيچگاه در كنار يكديگر قرار نميگيرند. چرا كه با هم بسيار متفاوتند. سواى اينكه يكى نجيب زادهاست و ديگرى جحود، بيشتر بخاطر اينكه از نظر مانوى ها، جحودان گبرند و بز ميپرستند و خداى واقعى را انكار كرده و چون وجدان درونى ندارند، به انجام هر عمل پليدى دليرند و از جنايت اباء ندارند. درحاليكه مانوى ها از كشتن يك مورچه هم پرهيز ميكنند و ميازار مورى كه دانه كش است، و بنى آدماعضاى يك پيكرند، ملكه ذهنشان است. پس وصلت با چنين فردى براى دربارى كه ضامن و نگاهبان راستى و پاد شاهى است، غيرممكن ميباشد. وقتى شاهزاده از رفتن دخترك آگاه ميشود، ديوانه واربدنبال او رفته و براى يافتن او، سر به بيابان گذاشته و مجنون ميشود و روزگارش تباه ميگردد.(اگر خرافاتى و گمراه بودم، ميگفتم شايد نفرين دخترك است كه ٤٠٠ ساله ايرانيها روى خوش نديدند!)
و مولانا با آوردن اين داستان، ميگويد اين درست اتفاقى است كه براى جامعه بشرى در ٣٥٠ سال پيش رخ داد و درنتيجه آن، مردم مجنون شده و خداى واقعى را از دست داده و روزگارشان با رنج ودرد آميخته شده و از ماهيت آدمى خارج شدند. و از آنروز تا كنون ديگر هيچكس روى خوش نديد. مولانا ضمن بيان اختلاف معنوى بين مانوى ها و جحودان، تاكيد ميكند كه آنچه موجب پيروى مانوى هااز وزير شده و آنان بدنبال وزير رفتند، عشقى بود كه به يك خيال واهى و نادرست پيدا كردند. چرا كه وزير مكار جحود، يك خداى نادرست و زشت را بعنوان خداى واقعى ملكه ذهن مانويان ساخت و آنان رابا خداى خيالى و دروغ كه در واقع يك زشترو بود، از خداى واقعى دور ساخت. همينكار را امروزه،نوادهگان وزير، توسط امپراتورى رسانه اى و اينترنت، با ايجاد خيالات و اخبار نادرست و تاريخ وجغرافياى جعلى، با مردم دنيا كرده و آنان را بيش از پيش تباه ميسازند.

در داستان ليلى و مجنون نظامى و ده ها نويسنده ديگر كه آنرا به طرق گوناگون بازگو كرده اند، يك اشراف زاده زيبا، سمبليك يك مانوى خداشناس، تبديل به يك ديوانه آواره ميگردد، چراكه خداى راستين خود را رها ساخته و عاشق يك زيباروى خيالى شده است. ليلى يك دختر جحود معمولى است و چيزى كه او را از ديگران متمايز كند، دارا نيست، ولى وقتى كسى نگاه و يا حماقت مجنون را داشته باشد،ليلى سياه چرده و لاغر، برايش خدا ميشود. چون او در خيال از ليلى موجودى فراتر از ديگران ساخته است. چون او عاشق موجود خيالى است كه در ذهنش ساخته و نه شخصى بنام ليلى. (كسانيكه عشقهاى مجازى دنياى اينترنت و شبكه هاى اجتماعى و اطاقهاى گفتگو را تجربه كردند، با اين گونه عشقهاى دروغين آشنا هستند وسخن را بهتر درميابند.) و مولانا اين داستان را بسط ميدهد به اينكه ما خداى خيالى و يا آنچه درذهنمان ساختيم را مقدس دانسته و او را ميپرستيم درحاليكه واقعيت چيز ديگرى است. از خداى جعلى، غير واقع و دروغينى كه وزير جحود، با مكر و حيله به مردمان تحميل كرد و خداى راستين آنان رااز ايشان گرفت و تا ابد انسانها را دچار رنج و پريشانحالى و تيره روزى و پلشتى و پليدى كرد سخن ميگويد و ميفرمايد، اسير ظاهر و داستانهاى دروغين و خواب و خيال شدن، و در خيال براى خود خداساختند، نتيجه اى جز تيره بختى نداشته و ندارد.
گفت لیلی را ملوكى، کان تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
ميفرمايد، یکی را از ملوک پارس، حکایت عشق شاهزاده به لیلی و شوريدهگى وی بگفتند. ملک را دردل آمد جمال لیلی ديدن، تا چه صورت است موجب چندین فتن. بفرمودش طلب کردن.
او را آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در چهره او نظر کرد. كنيزكى دید سیه فام وباریک اندام. در نظرش كوچك آمد، بحکم آنکه کمترین كنيچك اقليم او بجمال از او پیش بودند و به زينت پيش. (برگرفته از گلستان سعدى)
ملك از وزيرانش پرسيد، آنكه شاهزاده از عشقش چنين مجنون گشته، اين است؟
غوى يعنى، لاغر گردیدن و قریب به هلاکت شدن. همچنين از هوس گمراه شدن، پيرو خواهش نفس. یعنی شب بروز آوردن به تنهاى و دژم. دراينجا معنى لاغر و نحيف شدن ميدهد.
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت، خامش چون تو مجنون نیستی(١)
ملك گفت، دخترك از زنان ديگر زيباتر نيست، گفت، خامش باش كه از دریچهٔ چشم ديوانه باید در لیلی نظر کردن و تو مجنون نيستى! بايد يك ديوانه باشى تا بتوانى، ليلى ناچيز را حورى بهشتى ببينى. تاخداى جعلى را خداى واقعى بدانى.
ديده مجنون اگر بودى ترا
هر دو عالم بى خبر بودى ترا
اگر نگاه كوتاه و عقل ناقص و حال مجنون وار داشته باشى، چيزى بجز خداى خيالى و جعلى نميبينى. و در نتيجه از هر دو عالم بيخبر و نا آگاهى.

مهر ۲۲، ۱۴۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش دوم



در حكايت، شاه جحودان كه از روى حسد و تعصب جحودانه، مانوييان را ميكشت، كه در دفتر نخست مثنوى جلالدين محمد بلخى، آورده شده است. مولانا چگونگى آغاز تيره روزى بشر و آلوده شدن زمين به پليدى، توسط جحودان را شرح داده و از شيوه رذيلانه اى كه در اين داستان از آن استفاده شده، سخن ميگويد. قابل ذكر است كه اين شيوه رذيلانه بعد ها مرامنامه قبايل ذليل گشته و از آن بهره ها بردند. اقوامى كه بطول تاريخ و به شهادت تاريخ، از نظر جسمى و فكرى آنچنان ناتوان بوده اند كه در ميدان كارزار مردانه، جرأت حضور نداشته، و عاجزانه خود را در پشت اين و آن پنهان كرده اند. و درنتيجه از اين شيوه، نه تنها استفاده، بلكه بارها و بارها توسط اين خباثت سوءاستفاده شده و آنها را به تمامى اهداف شوم خود رسانده است. روشى كه جحودان پيشه خود كردند، موجب تباهى اين عصر از زندگى موجودات زنده بر روى كره زمين شده و خواهد شد.

حكايت مثنوى از اينقرار است كه: جحودان بر دولت صفويه كه يك امپراتورى از علم و هنر و انسانيت و زيبايى را در سراسر دنيا ايجاد كرده بودند، حسد برده و بر سر اعتقادات مذهبى با آنان در تضاد بوده و براى از بين بردن آنها، به شكنجه هاى هولناك و سپس كشتار مانوييان دوران امپراتورى صفوى روى آوردند. (حسين منصور حلاج و يا شخصى كه به اين نام بما معرفى شده يكى از معروفترين قربانيان از اين دست است. ) اما چون حريف بسيار قدر تر از آن بود كه اين حقيران را بحساب آورد، دست به دامان حيله و نيرنگ شدند. پس وزير جحودان در لباس فردى بسيار مهربان و مومن به اصول انسانيت و جوانمردى و آيين انسانساز مانى، در بين مانوييان ظاهر ميگردد. مردم به او علاقمند شده و به او احترام گذاشته و بعنوان پيشواى معنويشان او را ميپذيرند. مكارى وزير آنچنان بالا ميگيرد كه تمامى مردم هفت اقليم آباد جهان، او را حتى بعنوان نايب مانى مينامند. وزير مكار ساليان دراز با مكر و حقد جحودانه و در لباس مهر و محبت و انساندوستى در بين مانوييان زندگى ميكند و در آخر گوشه نشينى اختيار كرده و اينرا وحى الهى خوانده و در غارى بمناجات مينشيند. سپس خود را در بستر مرگ قرار داده و اعلام ميكند كه عمرش بپايان رسيده و ميخواهد با همه بدرود گويد. پس سران هفت اقليم در غارى كه او براى گوشه نشينى برگزيده، گرد هم ميآيند. وزير رهبران هفت اقليم دنيا، بطور جداگانه و در خلوت گفتگو ميكند. پس هر يك از دوازده رهبر معنوى آن زمان امپراتورى صفوى را تنها بخلوت طلبیده و با او بسخن مينشيند. وزير مكار بهر یک از آنها ميگويد که پس از من، جانشين و نايب برحق( نایب مانى) و خلیفه من بر روى زمين، تو هستى. پس آنچه اكنون بتو ميگويم را خوب بخاطر بسپار و به آنها عمل كن چرا كه تو عزيز خدايى و يزدان زيبا، همگى را شیفته و مطيع تو قرار داده است. پس اين فرمانها را به اجراء درآر:

١- پس از من تمامى رهبران مردم را جمع كرده و به آنها بگو كه باید با تو بيعت کنند، چراكه تنها توى كه بر حقى! ولى بدان و آگاه باش كه ديگران براى انكار تو بدروغ ميگويند كه خود برحقند. پس به سخن آنان گوش نده و هر شهريارى که گردن کشى کرده و از تو اطاعت نكرد را یا گردن بزن و يا او را به اسيرى بگير و مردمش را قتلعام كن تا پليدى گسترش نيابد و آيين راستى درامان بماند.

٢- این کتاب، طومارى از احکام يزدان است، آن را بگیر و براى امت خود یک بیک بخوان و آنان را به پذيرش احكام، فرابخوان و چون پذيرفتند و مطيع شدند، احكام را مقدس شمار تا براى نسلهاى بعدى، جاى پرسش نباشد.

٣- به امت بگو، که جز تو در دین خدا نایب و خلیفه اى نیست.

اما تا من زنده هستم این راز را آشکار مکن و ریاست خود را عملى ننما.

وزير يكايك رهيران هفت اقليم را جداگانه خواند و هر یک را در خلوت عزیز و محترم شمرد و آنچه باو گفته بود بدیگر امیران نیز همان را گفت. و بهر یک طومارى داد كه در نكاتى با هم در تضاد بودند و مندرجاتشان با هم اختلاف داشت.

و چون همه كتب در اصل يكى و در فرع ضد هم بود. موجب اختلاف بين مردم و بوجود آمدن مذاهب گوناگون شد. اين مذاهب هر كدام خود را بر حق و برتر از ديگران دانسته و انكار خود را گناه خوانده و نفرت و كينه كسانيرا كه، غير از اين ميگفتند، را بدل گرفتند. و بمدت طولانى(نزديك به دو قرن) جنگهاى هولناك و خونبار بنام جنگهاى چليپى(معرب آن جنگهاى صليبى است)بين مانوييان درگرفت و آنان يكديگر را توسط هم ريشه كن كردند. تمامى آبادانى هفت اقليم از بين رفت و دنيا در فقر و گرسنگى و بيمارى و دربدرى و ويرانى غرق گشت. و اين دامان خود جحودان را هم گرفت و آنان را هم كم و بيش ريشه كن ساخت ولى بطور كلى از بين نبرد و ريشه فساد و فتنه بطور كلى خشك نشد. ولى درعوض ابر انسانهاى بيشمارى قصابى شدند. بر اثر انبوه اجساد، بيماريهاى هولناك جذام و طاعون و وبا و غيره در دنيا شيوع پيدا كرد و بر اثر فقر و گرسنگى و كشتار و ظلم، آدميان سنگ دل و بيرحم و گمراه شدند و براى زنده ماندن دست بهر پليدى و شيوه نادرست زدند. آيين انسانيت تبديل به شوخى و جك خنده دار شد و خرافه و جادوگرى و خداى جبار جاى آنرا گرفت. نادر شاه در تلاشى شبانه روزى تعداد زيادى از نسخ كتاب وزير جحود را از ميان برداشت و ايرانى كه تقريبا ويران شده بود را از چين تا شمال آفريقا، دوباره منسجم كرد و ميرفت كه بخش به اصطلاح اروپايى را هم به ايران بزرگ پيوند بزند كه باز به ناجوانمردى توسط كنيزى جحود در خواب كشته شد. و تيره روزى آدميان از اينجا آغاز گشت و در ادامه به دو جنگ جهانى بزرگ كه معرف حضور همه هست گسترش يافته و صدها جنگ ديگر را تا به امروز مسبب بوده و هنوز هم ادامه دارد.

اين حكايت شايد پاسخى درخور به اين پرسش دهد كه چرا جحودان از ايرانيان متنفرند و چرا تمامى مردم دنيا، از جحودان بيزارند، چراكه و با وجود اينكه، جامعه جحودى تلاش بسيارى در پنهان كردن و تحريف تاريخ بشريت كرده و براى زدودن نقش جحودان از اين جنايت ابليس منشانه، تمامى آثار ب استانى و كتب و نشانه ها را يا جمع آورى و يا پنهان كرده و يا ويران و سوزانده است، با اينحال تاريخى كه در سينه مردم نوشته ميشود، پاك شدنى و تحريف كردنى نيست. و اين نفرت در سينه مردم دنيا زير خاكستر پنهان است، و اين حقيقت را جحودان هم ميدانند.

بهرحال، مولانا جلالدين محمد بلخى ضمن شرح جنگ هفتاد و دو ملت و يا جنگهاى چليپى(معرب آن صليبى است)(١) دلايل پيروزى وزير مكار را توسط روانكاوى آدميان بيان كرده و براى شناسايى ذات آدمى مثالها ميآورد. مولانا ميگويد كه حتى خردمندان و موشكافان مانوييان هم در كار وزير مانده و حيران بودند و سپس در بخشى كه پس از اين ميآيد، و پيش از ادامه داستان، به اين پرسش پاسخ ميدهد كه چگونه وزير مردم پارسا را گمراه ساخت تا جاييكه بجان هم افتادند و بدست خود ريشه راستى و مانوييت براى هميشه سوزاندند. در اين بخش مولانا مقايسه اى دارد،بين آيين انسانساز مانى و آيين جحوديت و به برخى از آنها ميپردازد.

صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
براى آدمى، در مسير رسيدن به آخر عمر، در زير هر سنگ، پشت هر درخت، درون هر بيشه، يك خطر در كمين است. شيادان و مكاران و انسان نماها، صدها هزار دام پهن كرده و چاله و چاه كنده اند، و ما آدمها چه اين واقعيت را بدانيم و چه ندانيم، بخاطر بى خردى و يا از روى طمع و حرص، خود را گرفتار اين دامهاى مهندسى شده، ميكنيم. درست مثل مرغ گرسنه و حريصى كه صياد و مكرش را فراموش ميكند. چرا؟ چون آدمى هزار پيچ و خم دارد كه حتى خودش هم به آنها آگاه نيست. ميتواند شاهكار خلق كند و درعين حال توانايى ايجاد يك ارتباط انسانى را نداشته باشد. ميتواند به عرش برسد ولى هنوز حرص خاك سرد را داشته باشد. ميتواند همه چيز باشد و در عين حال هيچ. و درست بدليل همين ناشناخته بودن و پيچ و خم هاى درونيش، ميبايست به اصل خويش برگردد و خداى درونش را با پرهيز از پليدى بزرگ كند و او را قادر مطلق نمايد تا سر بزنگاه، دستش را بگيرد و مانع از سقوطش شود. تا بتواند با خيال راحت بر لب جوى نشسته و گذر عمر ببيند.

دم بدم ما بسته دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
مولانا ميفرمايد، حتى اگر حتى خود مرغ خرد، يعنى سيمرغ هم كه باشى، به دام خواهى افتاد، و براى اينكار فقط يك لحظه غفلت كافى است. چرا؟چون آدمى از يك ثانيه ديگرش، خبر ندارد و بيخبرى از آنچه قرار است رخ دهد، آدمى را آسيب پذير مينمايد. و بسبب آن احتمال وقوع هر رخدادى براى او ميرود. و من شاهم و قدرت دارم و پول دارم و لشگر دارم و و و هم به اين آسيب پذيرى كمكى نميكند و از سقوط و نيستى او جلوگيرى نخواهد كرد. آدمى اگر خدايش بزرگ نباشد، به باد فنا رفتنش در دستور كار و اجتناب ناپذير است.

میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ما بى نياز
اما آنچه كه ما را، به تكرار اشتباهاتمان ميكشاند، نياز و يا احتياج به اين و آن نيست، حرص و طمع و حقد و غفلت و بى خردى و نا آگاهى و حسدمان است. و با اينكه دم بدم ما را نجات ميدى ولى باز هم درس نميگيريم.

ما در این انبار ، گندم می کنیم
گندم جمع آمده گم می کنیم
مثلا آدمى تمام بهار و تابستان و پاييز كار ميكند و لى گندمهايى كه با دست رنج سه فصل كاركرد در انبار جمع كرده، رها ميسازد. و زمستان كه سراغ گندم انبار شده، ميرود، براى او چيزى باقى نمانده! چرا؟ چون فكر همه جا را نكرده. چون براى داشته هايش ارزش قائل نشده و از آنها بخوبى پاسدارى نكرده و شكر نعمت بجا نيآورده است. در نتيجه براحتى آنها را از دست ميدهد و تازه وقتى از دست داد، قدر آنها را دانسته و انگشت حسرت بدندان گزيده و دست پشت دست ميكوبد.
پس فقط داشتن مهم نيست، نگاهداشتن از آن مهمتر است.

می نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
آدمى گاهى حتى پا را از حماقت آنطرفتر گذاشته و نميفهمد كه از كجا خورده! مثال بارز و زنده اش همين فتنه ٥٧ است كه يك عده هنوز نميدانند چگونه آنان را خودكشى كردند و گندمهايشان را بردند و فقط بوى گندم برايشان ماند! هنوز نميدانند انبارشان توسط كدامين موشها خورده شده! يك عده هنوز نميدانند دشمنان اصلى و موشهاى انبار چه كسانى هستند! يك عده هنوز قادر به نشان دادن جاى دوست و دشمن نيستند! و نتيجه اين بى هوشى، ٤٤ سال زندان با اعمال شاقه است. نتيجه اش قتل و غارتى هولناك و آرام و بى سر و صداى ايرانيان توسط جحودانى است كه در لباس آخوند شيعه بر سر جان و مال ايرانيان نشسته اند.

موش تا انبار ما حفره زده ست
وز فنش انبار ما ویران شده ست
موش كه در اينجا كنايه از دشمن است، در خانه ما سالهاست لانه ساخته و مشغول غارتگرى و كشتار است و از فتنه و مكر و حيله اش، خانه مان ويران شده و بتاراح رفتيم و ديگر چيزى برايمان باقى نمانده است.

اول ای جان دفع شر موش کن
وآنگهان در جمع گندم کوش کن
پس پيش از اينكه اسير حرص جمع آورى مال شوى، ابتدا انبارت را از دشمن خالى كن، چون تا زمانى كه انبار موش دارد، گندمى در آن نخواهد ماند. پيش از اينكه دنبال مال دنيا باشى دست وزير مكارى كه در لباس آخوند شيعه مشغول قتل و غارت است را كوتاه كن.

گرنه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
وگرنه اگر دشمن بر سر جان و مالت نيست، پس نتيجه اعمال چهل و چهار ساله ات كجاست؟ چرا كه در حالت طبيعى امكان ندارد كه چهل و چهار سال زحمت كشيد و تمامى ذخاير نفت و گاز و طلا و اورانيوم و مس و آهن و آلمنيوم ليتيوم و و و را صادر كرد و ثروتمندترين سرزمين دنيا بود و روز بروز پس رفت و بر فقر و عقبماندهگى خانه افزود. مگر اينكه جحودى دشمن در لباس آخوند شيعه درخانه ات، جا خوش كرده باشد و نرم نرم بهترين ايرانيها را بكشد و با بى رحمى چشمهاى زيباى جوانان را كور كند، به كودك و پير و درمانده هم رحم نكرده و همه را به دار حسد و حقد جحودانه بكشد، و تو حتى اينرا نفهمى!

ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما ؟
ثروتهايمان كجاست؟ چرا ثروتمندترين كشور دنيا، در بدترين شرايط زندگى ميكند؟ چون بدترين، ب يرحم ترين، جنايتكارترين دشمنان تاريخى مان با ما هم خانه كه هيچ، همه كاره خانه شدند!

بس ستاره آتش از آهن جهید
و آن دل سوزیده پذرفت و کشید
ما در اين بدترين شرايط، با هيچ و دست خالى، هزاران ستاره در سرزمينمان بدنيا هديه داديم، و با دل سوخته و هزاران نابغه پرورش داديم، با دل خون هزاران ستاره آفريديم.
پذرفت يعنى تعهّد. وعد. ضمان دل سوخته را با وعده و وعيد راضى به قبول و رضايت به آنچه هست كرديم.

لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
ولى در اين بازار ظلم، دشمنان جنايتكار خانگى، در تاريكى به كمين نشسته و به اين نجابت ما هم اعتنا نكرده و بيشرمانه و وقيحانه تمام تلاشهاى ما را بى نتيجه ميسازند. و هرچه ريسيديم، را پنبه ميكند و ستارهگان(كودكان ، جوانان) ما را ميكشد و آنان را خاموش ميكنند. خانه مان را ويران ميكنند و معنويات ما را هم بنام خود ثبت كرده و جنايات و توحش شان را بما نسبت ميدهند. و درحاليكه ٤٤ سال تمامى دنيا مشغول ساختن خانه و آبرو و تاريخ و فرهنگ براى خود هستند، خانه ما را ويران و هويت و فرهنگ و تاريخ و آبروى ما را ميبرند.

میکشد استارگان را یک بیک
تا که نفروزد چراغی از فلک
ستارهگان را يك به يك به زير ميكشد، تا آسمان روزگار ما هميشه تاريك و ظلمانى باشد. تا در بين ما آبادانى و شكوه و پيشرفت نباشد و فقط تباهى و سياهى و مرگ حكم كند. تا نااميد شده و مجبور شويم خانه مان را ترك كنيم و آنرا براى دشمنانمان جا بگذاريم.

مهر ۱۰، ۱۴۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش نخست



شرح و تفسیر جنگ هفتاد و دو ملت

انقراض امپراتورى ساسانى برخلاف آنچه گفته شده، بعلت برخورد شهاب سنگى بزرگ و يا زلزله عظيمى كه درمنطقه آناتولى در غرب ايران رخ داده، صورت پذيرفته است. و اينرا بتازگى از روى آثار باستانى كشف شده كه به شكل كاخهاى مدفون شده است و لوگوى ساسانيان را بر خود دارد، و در منطقه آناتولى از زير خاك به بيرون كشيده شده، ميگويند. منطقه آناتولى كه امروزه تركيه ناميده ميشود، خانه بزرگترين و مهمترين آتشكده هاى زرتشتيان و كاخها و آثار بجا مانده ار دوران امپراتورى ساسانيان و پارسهاست كه البته با جديت آنها را پنهان كرده و يا بنام اين و يا آن ميزنند. بهرحال اين رخداد آنچنان هولناك و مهيب بوده كه زمين منطقه را به سه قسمت شكافته است، كه بعدها اين سه قسمت، توسط برخى بيخبر و يا داراى غرض و مرض، به قاره آسيا، آفريقا واروپا نامگذارى شده اند. اين زلزله و شكاف عظيم، تمامى ساخت و سازهاى پارسها و شهرهاى زيباى منطقه رابزير خاك كشيد و ويران نموده و مردم بسيارى را كشته و به امپراتورى ساسانيان كه بر هفت اقليم آبادآنزمان در دنيا حكومت ميكردند، پايان داده است. پس از وقوع اين زلزله هولناك، تا حدود دويست سال منطقه دچاربهت بوده كه به دو قرن سكوت معروف است. و اولين دولت بشرى كه پس از اين زمين لرزه هولناك و پس از دو قرن در منطقه بوجود آمده، مجدا توسط آرياييهاى بازمانده از اين فاجعه تشكيل و سلسله سامانيان ناميده شده و بعدها اين دولت بزرگ شده و در شكل امپراتورى صفويه جهانگير و در تاريخ ثبت گشته است.

اما چرا امپراتورى عظيم و قدرتمند و با شكوه صفويه ازهم فرو ريخت و نادرشاه هم زنده نماند تا امپراتورى رادوباره باز سازى كند؟ انقراض امپراتورى علم و هنر صفوى در جهان، علت وحشتناكى دارد كه در غرب بنام جنگهاى صليبى و در شرق بنام جنگ هفتاد و دو ملت معروف است. و پنهان كردن اين بخش از تاريخ ايران، و پنهان كردن دشمنان واقعى ايرانيان از آنها، بسيار ناجوانمردانه و جنايتكارانه است چرا كه موجب تكرار چندين باره اين فاجعه شده كه آخرين آن فتنه ٥٧ ناميده ميشود.

پس از جنگ هفتاد و دو ملت كه در حدود ٣٥٠ سال پيش رخ داد، نظم موجود دنيا كه به آن هفت اقليم ميگفتند،بهم خورده و كشورها بوجود آمده و آيين انسانساز مانى و زرتشتى تقريبا ريشه كن شده و در عوض دوازده شاخه دين انحرافى، كه افيون جامعه است در بين مردم دنيا زاييده ميشود. اسلام و مسيحيت و هندو و بودايى و جحود و زير شاخه هاى هر يك از اينها.
و مولانا در دفتر اول مثنوى در حكايت شاه جحودان كه مانويان (نصرانيان)را ميكشت، آنرا شرح ميدهد. و من با خرده سوادى كه دارم، آنرا در زير بازگو خواهم كرد.

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره بيگانه زدند!

ابتدا خلاصه حکایت رهبر جحودان که مانوييان را میکشت:
جحودان مردم بسيار بيرحمى بودند كه در عصر امپراتورى صفوى مناطقى را در اختيار داشتند. احتمالا در مكانى كه امروز قزطبه ناميده ميشود و در آن زمان يك بخش كوچك از اقليم آندلس(جنوب اروپا) را شامل ميگشته است. به گفته اى اين منطقه قرارگاه جحودان بوده كه مدت زمان كوتاهى، در حدود ٤٠ سال از سال422 تا461 ه. ق. آنها در اين مكان حضور داشتند. و پس از آن بعلت شيوه زندگى ابتدايى و بيمارى زايشان، از اين منطقه توسط مردم رانده شده و سرگردان و كولى وار ميزيستند و در حاشيه شهرها اطراق كرده و ازطريق قتل و غارت نان بر سر سفره ميآوردند. نام جحود از آنرو بر آنان گذاشته شده بود كه اينها آيين راستى رامنكر شده و دشمنى عجيبى با زرتشت و آيين انسان ساز او داشتند. دليل اصلى اين دشمنى عجيب كه هنوز هم ادامه دارد، را ميتوان اختلاف مذهبى و خدا باورى دانست، چرا كه بقول مرلانا مومنان مانى اعتقاد داشتند كه خدا از انسان جدا نيست و ايندو يكى هستند. ولى جحودان احول بوده و يك را دو ميديدند و معتقد بودند و هستند كه خدا پديده اى است دست نيافتنى و ناديدنى كه در آسمانها نشسته و نامه اعمال آدما را مينويسد. وصاحب بهشت و جهنمى است و و و. مولانا در اينجا، داستان احولى را بيان ميكند كه مانند شاه جحودان، يك را دو ميبيند، و ميفرمايد بين آدمى و خدا، جدايى نيست و هر دو درواقع يكى هستند، يكى خادم و حامل ديگريست و چون يكى نباشد آن ديگرى هم نيست، و من شرح اين داستان را جداگانه پيش از اين آورده ام، كه در اينجا هم همان بخش را تكرار خواهم كرد، چون اهميت بسزايى دارد. بهرحال جحودان مانويان را كافر ميدانستند. درحاليكه مانويان اينها را موجوداتى منكر خداى راستين و گبر و گمراه ميدانستند، چراكه اينها بز را نماينده خدايشان بر روى زمين قرار داده بودند كه بعدها اين بخش سانسور شد! دليل ديگر دشمنى عجيب جحودان بامانويها، حسادت بود، چون اين قوم به قوم حسودان معروفند. و اينان از بزرگى و شكوه صفويان بشدت در رنج بوده و حسادت ميكردند. و همچنين بعلت فقر و ناراستى كه داشتند، از طرف ديگر مردمان مورد تحقيرى بودند كه بطول تاريخ به آنها روا داشته ميشده، و آنان دولت پارسى را مقصر اين امر ميدانستند. بهرحال، علت هرچه بود،دشمنى تا حد پدر كشته گى ادامه داشت و هنوز هم دارد. اين جحودان مرتبا با دولت صفوى بر سر مال و ثروت در جنگ و گريز بودند. و اين درحالى بود كه هميشه در مقابل ارتش مجهز صفوى شكست خورده و تحقيرميشدند. دولتمردان صفوى يك امپراتورى از علم و هنر و راستى و انسانيت را در سراسر دنياى آن زمان پراكنده بودند و امروزه آثار بجا مانده از آنهمه هنر و علم را در علوم امروزى و همچنين كاخهايى كه اكثرا به كليسا و مسجد تبديل شدند و يا هنوز بعنوان كاخ، مورد استفاده ميشوند، ميتوان ديد. كارخانجات اسلحه سازى صفويان كه توليداتشان تفنگ هايى بود كه با باروت شليك ميكردند، اولين كارخانجات اسلحه سازى در دنيا ميباشند كه بعد ها در دوران قاجارها، توسط جحودان به اروپا و سپس به آمريكا برده شدند.

بهرحال برطبق مثنوى، جحودان تلاش زيادى كردند تا با جنگ و خونريزى بر صفويان چيره گردند ولى اين خيال باطل هيچگاه عملى نشد. جحودان كه از اين امر بشدت خشمگين بودند، بارها و بارها پارسها و يا زرتشتيهايى كه به آيين مانى، ايمان آورده بودند، را ربوده و آنان را تحت شكنجه وحشيانه قرار ميدادند تا از اسرار پيروزى هميشگى ارتش شاهنشاهى صفوى آگاهى يابند. ولى حتى يك پارسى را نتوانستند بشكنند و اسرار دولتى را ازاو به بيرون بكشند و اين موجبات خشم بيش از پيش جحودان را در بر داشت. رهبر جحودان اطاق فكرى داشت كه رئيس اين اطاق فكر كه در واقع وزير و داماد او هم محسوب ميشد، در خباثت، دستهاى ابليس را از پشت بسته بود وشايد خود ابليس بود، بهرحال فرد بسيار زيرك و مكارى بود. او پس از مطالعات زياد متوجه شد كه سربازان پارسى نه تنها بخاطر قدرت بدنى شگفت انگيزى كه داشتند، بلكه بيشتر بخاطر اعتقادو ايمان خلل ناپذيرى كه به آيين راستى و زرتشت و مانى پيامبر مريد زرتشت داشتند، چنين شكست ناپذير و فتح ناشدنى ميباشند. ووقتى او به اين واقعيت پى برد، ديگر يافتن نقطه ضعف و پاشنه آشيل پارسها پيچيده و سخت نبود. وزير به رهبرجحود خود گفت كه با جنگ نميتوان بر مانوييان چيره شد، و میبايست تدبير ديگرى انديشيد. چراکه ایمان وعقیده مانوييان را نمی توان با خشم و زور از میان برداشت بلکه برعکس هر چه زور و خشونت سخت تر باشدعقیده و ایمان آنها استوارتر ميگرد.
ادامه حكايت را در شرح مثنوى ميخوانيم.

شرح مثنوى:
بود شاهى در جحودان ظلم ساز
دشمن مانى و نصرانی گداز
شاه جحودان از مردم پارسى و زرتشتى بشدت بيزار بود و در جنگهايى كه براه ميانداخت مردم بيدفاع شهرهاى مرزى را گروه گروه ميكشت. نصرانى يعنى مانوى هاى زرتشتى، و برخلاف تلاش مذبوهانه اى كه در جهت مصادره و تحريف اين كلمه شده، بهيچوجه معنى پيروان عيسى را نميدهد.

عهد مانى بود و نوبت ، آن او
جان مانى او و مانى ، جان او
آن دوران ، دوران مانى بود یعنی مردم آيين مانى پيغمبر نقاش ايرانى كه نشآت گرفته از آيين زرتشت بود را بجاميآوردند. و در حقیقت جان مردم توسط جان مانى با ايزد پيوند خورده بود..

شهریور ۳۱، ۱۴۰۲

حكايت استاد و شاگرد احول دفتر نخست مثنوى



چگونگى ديدن از نظر مولانا.

داستان طوطى و بقال از دفتر اول مثنوى، كه پيش از اين داستان آمد، حكايت مردمى است كه همگان را مانند خود ميبينند. و در حكايتى كه در ادامه ميآيد، مولانا از مردمى سخن ميگويد كه يك را دو ميبينند. و اين ديدن،بمعنا و مفهوم درك آدمى از فلسفه زندگى است. و اين درك و تميز پديده ها از يگديگر است كه تاريخ اشتباهات آدمى را ساخته و ميسازد.

و اما اين دو ، از نظر مولانا چه كسانى هستند كه درواقع يكى ميباشند ولى اكثر مردم دنيا احولند و آنها را دوميبينند؟ پيش از پرداختن به پاسخ اين پرسش، ميبايستى دوباره تاكيد كنم كه اين داستان دقيقا ثابت ميكند كه مولانا تاچه حد از مذاهب ساخت بشر بيزار بوده و از آنها دورى ميجسته است. پس هرجا تعريف اسلام و يهود ومسيحيت ديديد، بدانيد و آگاه باشيد كه از مولانا نيست. در اين داستان مولانا بوضوح به مردم ميگويد كه آدمى وخدا يكى هستند، و از هم جدا نيستند و اگر يكى نباشد، آن ديگرى هم نيست، و فقط بايد احول نبود و درست ديد. يعنى از اين واضحتر ديگر نداريم! و مولانا در اين حكايت بوضوح ايراد آدمى را در درك نادرست مذاهب ازخدا، براى مردمان آشكار ميكند. و راهكار رسيدن به اين مهم را، درست ديدن، ميداند و براى درست ديدن، ابتداميبايستى احولى كنار گذشت و نادرستى را از ميان برداشت.

مولانا سپس از مرحله فنا ميگويد. چرا كه وقتى يكى از اين دو از ميان برود، آن ديگرى هم وجود ندارد. در نزد بيخدايان، خدايى موجود نيست ، و آدمى مانند بره هابيل در دشت زندگى تنها و بحال خود رهاست. در نزد خدايكى شده گان، انسان موجود نيست و تنها خداست كه حاكم است. پس وقتى يكى شكست، آن ديگرى هم نيست و آدمى به مرحله نيستى خواهد رسيد، چه نيستى در برهوت و يا هپروت، و چه نيستى در جبروت و ملکوت و يا همان نيستى و فنايى كه هزاران بار توسط تمامى عارفان و حكما و فلاسفه و دانشمندان ايران به مردم به طرق مختلف گفته شده است. تا اين تفكر اشتباه كه خدا و آدمى دو هستند از ميان رفته و آدمى بخداى خود برسد. مولانا و عطار وديگر ابر انسانها اين مهم را در غالب داستان و ايماء و اشاره بيان كردند تا سره از ناسره جدا گردد و پيام برسدبدست اهلش، و احمقها تحريك نشده و بجانشان نيفتند، و منصور حلاج بصراحت گفت و او را مثله كردند.

گفت استاد احولی را کاندر آ (١)
رو برون آر از وثاق آن شیشه را (٢)
احول يعنى لوچ و يا كژ چشم، و يا كسيكه يك را دو ميبيند. روزى يكى از استادان داروسازى از شاگردش كه اتفاقا احول بود، خواست تا رفته و يكى از شيشه هاى دارويى كه در جلو آنها در قفسه هاى دارو چيده شده بود،بياورد. وثاق يعنى حجره، قفسه. استفاده مولانا از طبيب دارو ساز هم در نوع خود اعجاز است. قهرمان اصلى او كسى است كه براى بيمارى آدمى، دارو و درمان ميسازد. و احول هم كنايه از عوامى است كه اشتباه برداشت ميكنند و كژ ميبينند.

مرداد ۱۳، ۱۴۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى٢



از اينجا تا چندين بيت وارداتى است و گفته حضرت جلال دين محمد بلخى نيست. و سفسطه و قياس مع الفارغ (قیاس مع الفارق، اشتباه است) يعنى قیاس كردن فارغ از منطق، تحريفگران مثنوى آغاز ميگردد. يعنى آمده اند و چیزی را با چیزی دیگرى مقايسه كردند، كه بدون علت و مناسبت و اشتراک و دليل منطقى بين آن دو است. مثلا دو آدم را با یکدیگر ميسنجند و مقایسه ميكنند بدون اينكه اصولا مناسبتى بين اين دو باشد. و اين در واقع ايراد به فلسفه آفرينش پروردگار است. يعنى خداوند زيبا، مخلوق بد و ناقص و نجس آفريده كه آدميان بايد آنرا اصلاح كنند! در اين قياس، زنبور عسل خوبه، و ديگر زنبورها بدرد نخورند! پيامبران و اوليا و آخوندها و كشيشان و خاخامها، آدم خوبها و نيك سرشت ها، هستند و ديگر آدميان، پيش پا افتاده و نفهم و بدرد نخور! و با اين منطق احمقانه صفحات بسيارى از مثنوى را مانند دل خود سياه كردند و از آن بدتر، همه را به گردن مولاى ما، جلال دين محمد بلخى انداختند. درواقع مولانا جلال دين محمد بلخى دروس خود را خيلى پيشتر داده و داستان را به پايان ميبرد، ولى طبق معمول، رندان، در ادامه چندين صفحه را مانند دل خود سياه كرده و ابياتى سبك و بى معنى از زبان مولانا آورده اند تا هم تبليغ مذهب و نمايندگان و مبلغين مذهب، آخوند و كشيش و خاخام و و و شده باشد و هم اين حماقت را در ميان مردم جا اندازند كه خدا در ميان آدميان فرق قائل است و مابين آن همدست ابليسى كه بظاهر دم از خداى ناپيدا كه مانند آدمى خشمگين ميشود، انتقام ميگيرد و تهديد ميكنند، با آن سالم و ساده انديشى كه دم از انسان و طبيعت عيان، ميزند تفاوت و فرق گذاشته و اولى را به دومى ترجيح ميدهد! و از ايندست افكار پليد شيطانى كه مثنوى را هفتاد من ساخته است.
رندان از قول مولانا ميگويند:
گفته اینك ما بشر ایشان بشر
ما و ایشان بستۀ خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عمی(عما)(١)
هست فرقی در میان بی منتهى(بى منتها)
در تفسير اين ابيات در اينترنت آمده است كه، این ظاهر بینان گفتند : ما بشریم و ابدال خدا ( پارسها به اين ابدال در داستانهاى باستان، آواتار ميگفتند) هم بشرند ، و ما و ایشان وابسته به خوابیدن و خوردن و نیازهای طبیعی و مقتضیات غریزی هستیم . (در آیه ١٠ سوره ابراهیم آمده است « … گفتند ، شما نیستید مگر بشری همچو ما … » مصراع دوم نیز ناظر است به آیه ٧ سوره فرقان « و گفتند این چه رسولی است که (همانند ما) طعام خورَد و در بازار (و معابر) راه رود »این افراد ظاهربین بواسطه کوردلی خود این حقیقت را درک نکردند که میان آنان و ابدال خدا، فرقی بینهایت وجود دارد. ( اين ابيات را به جلال دين محمد بلخى نسبت ميدهند كه در داستان موسى و شبان، ميفرمايد: خداوند به شبان ساده دل بيش از پيغمبرش ارج مينهد و او را دوست دارد! اين تناقض گويى، نه مربوط به مولاناست، بلكه ابيات بى ارزشيست كه به مثنوى تحميل گشته است.)

خرداد ۰۷، ۱۴۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى١



داستان ديگرى از دفتر اول مثنوى:
پيش تر آ تا بگویم قصه ای
بو که یابی از بیانم حصه ای
پيشتر آ، يعنى جلو تر بيا، دل بده، گوش تيز كن، توجه كن، تا برايت داستان ديگرى بگويم، باشد كه بهره ها گيرى و رستگار شوى. حصه يعنى بهره، نصیب، بخه، جمع حصص.
بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوا و سبز و گویا طوطیی
بر دكان بودی نگهبان دكان
نكته گفتی با همه سوداگران
يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود، (مسلمانان اين گفته نغز پارسى يعنى يكى بود يكى نبود،غير از خدا هيچكى نبود را به لا اله الا الله ترجمه كردند. ) بقالى يك طوطى سبز زيبا و سخنگو و باهوش داشت. طوطى باهوش در دكان بقال هم نگاهبان دكان بود و هم با مشتريها خوش و بش كرده و به اصطلاح مشترى جمع كن بود. (طوطى سبز، در اينجا ميتواند بمعنى طوطى زنده دل و خوشحال هم باشد. چرا كه رنگ سبز آدمى را بياد طبيعت انداخته و در طبيعت هم فقط منطق حاكم است و شادى وخرسندى و غم و اندوه روحى جايگاهى ندارد. هرچند درد جسمانى بسيار است. )
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
طوطى هم بزبان آدميان تسلط داشت و ناطق بود و هم بزبان طوطيان چهچه ميزد. اينبار قهرمان داستان مولانا، يك طوطى خوش بيان است، كنايه از مردم سخنور و خوش مشرب. مردمى كه فقط زبانند و مغزى به اندازه مغز مرغ دارند. ولى بدليل زبان ناطق و حاذق، محبوب و مورد توجه و مشهور گشته وروزگار ميگذرانتد. ولى اين طوطى در زمانى كه بايد از مغز و خرد خود استفاده كند، عاجز مانده وخسران ميبيند.
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربه ای بر جست ناگه از دکان
بهر موشی، طوطیک از بیم جان
جست از صدر دكان، سویی گریخت
شیشه های روغن ُگل را بریخت
روزى كه بقال براى انجام كارى به خانه رفته بود و طوطى هم طبق معمول مشغول نگاهبانى در دكان بود،
بناگهان موشى بدرون دكان پريد و در پى موش، گربه اى كه قصد شكار موش را داشت. طوطى كه بشدت ترسيده بود از سر درب دكان كه نشسته بود، رميده و بطرف داخل دكان پر زد و از بخت بد خوردبه قفسه هايى كه شيشه هاى روغن گل را در خود جاى داده بودند و شيشه ها بر زمين افتاده وشكستند و روغن گرانبها پخش زمين شد. روغن گل، روغنی است که از ترکیب برگ گل سرخ تازه درروغن کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد.
از سوی خانه بیامد خواجه اش
بر دكان بنشست فارغ خواجه وش
دید پُر روغن دكان و جاش چرب
بر سرش زد، گشت طوطی كل ز ضرب
وقتى بقال به دكان برگشت، بيخيال و سرحال و خوشحال بر روى سكوى ورودى دكان طورى نشست كه براى كسى جاى ترديدى نماند كه صاحب و خواجه دكان، اوست. و بناگهان متوجه چرب شدن جامه اش شد. خوب كه نگاه كرد ديد اى دل غافل، همه كف دكان پر از روغن و شيشه هاى شكسته است. به طوطى نگاه كرد و ديد پرهاى طوطى هم چرب است. پس بدون تفكر و تفحص و جستجوى دليل ماجرا وشناخت و مقصر اصلى، طوطى را به دادگاه برد و محكوم كرد و حكم صادر كرد و بعنوان مجازات باضرب زد به سر طوطى! آن بيگناه طوطى نيز از اين بيداد، هم ضربه جسمى خورد و سرش شكست وكچل شد، و هم ضربه روحى خورد و زبانش بند آمد و نطقش كور شد و ساكت به گوشه اى نشست.

فروردین ۱۸، ۱۴۰۲

تازى، تاژى، و دهقان، بخش چهارم از داستان توانگر و دوشيزه



قاصدی بفرست کاخبارش کنند
طالب این فضل و ایثارش کنند
مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور
پس پيكى به سمرقند بفرست و در آنجا زرگر را پيدا كرده و بگو كه پادشاه شهرت تو را شنيده و ميخواهد به تو كارى واگذار كند. و اگر تو كار شاه را راه اندازى، پادشاه جايزه بزرگى به او خواهد داد. در اينجا جلال دين محمد بلخى به سه نكته مهم از خصوصيات آدمى اشاره ميكند كه شايد كمتر كسى به آن توجه كرده باشد. ١- مردم دوست دارند كه از آنان تعريف شود، هرچند در خلوت خود، بدانند كه بى اساس است. پس ابتدا بايد زرگر را از يك خبر خوب، در رابطه با خودش آگاه ساخت و آن اينكه او بعنوان زرگرى معروف، مورد توجه شاه قرار گرفته است. ٢- سپس با شايعه سازى بايد او را مشتاق و يا طالب هدف ساخت. مثلا پس از فتنه ٥٧ يك شايعه بى اساس مبنى بر بهشت بودن كشورهاى اروپايى در بين مردم دهان بدهان مىگشت و اينكه با پناهجويان ايرانى مانند افراد مهم برخورد ميشود، و موجب تشويق اليت جامعه براى ترك ايران ميشد، تا هدف اشغالگرى بى درد سر صورت پذيرد، كه پذيرفت. ٣- گام بعدى، بيدار كردن ديو آز و طمع آدمى و سوء استفاده از آن است، كه با وعده پول و مقام و شهرت براحتى صورت ميگيرد.
چون ببیند سیم و زر، آن بینوا
بهر زر، گردد ز خان و مان جدا
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند
زر اگر چه عقل میآرد، ولیک
مردِ عاقل یابد او را نیک نیک
به او وعده ثروت و مال دنيا را بده تا ديو آز او بيدار شود، و به طمع رسيدن به مال، از خانه و خانواده جدا شده و بطرف شاه حركت كند.
پس دو طرفندى كه اكثر آدميان را ميفريبد: ١- تاثير تبليغ و شايعه نزد مردم و عوام و يا اكثريت قريب به اتفاق آدميان. ٢- سوء استفاده از طمع و زياده خواهى آدمى و يا برانگيختن ديو آز درون آدميان، را در مورد زرگر بكار گرفتند. سپس مولانا توضيح ميدهد كه مال و ثروت كه زر و طلا نمايانگر آن هستند، موجب زايل شدن خرد نزد آدميان است. بويژه اگر آدمى تنگ دست و بى مال باشد. با اين حال مردم خردمند كسانى هستند كه در رابطه با مال و زر، عاقلانه رفتار كرده و نه افراط كنند و نه خست بخرج دهند. عقل در مصراع اول، يعنى منقبض كننده و يبوست آورنده و منظور بسته شدن خرد از روى طمع است. و اينكه مرد عاقل از زر به نحو صحيح و نيك استفاده ميكند.
شه فرستاد آنطرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
در اينجا مولانا عظمت عشق واقعى را نشان داده و آنرا از عشق مجازى مجزا و جدا ميكند. قهرمان داستان مولانا، يك شاه است ، يعنى صاحب مطلق قدرت و ثروت. ولى اين قهرمان كه هم اكنون معشوق را در اختيار دارد، بخاطر سلامتى و شادى معشوق همه چيز را فراموش كرده و تنها به او مى انديشد. پس مانند جاهلان، غيرتى نشده و از روى خودخواهى تصميم نميگيرد. بلكه بيدرنگ
دو مامور كار كشته و لایق و با کفایت كه در عين شجاعت، داراى معرفت و جوانمردى هم هستند را سوی سمرقند گسیل داشته ،تا زرگر را بروش انسانى بيآورند. دنيايى كه مولانا در آن ميزيسته، شامل انسانهايى ميشده كه با وجود شاه بودن، يعنى صاحب قدرت و ثروت در يكزمان، ولى كارى را بزور انجام نداده و بدنبال تدبير و چاره براى حل مشگل بودند و نه سر نيزه و جبر و توسل به قوه قهريه. ميفرمايد، قاصدان و رسولان شاه، حاذقان و كافيان بس عدول بودند يعنى افرادى كه در كارشان استاد و حاذق بودند و در عين حال به جوانمردى و عدالت هم معتقد و نه جلادان و زورگويان مسلح و جاهل.
تا سمرقند آمدند آن دو رسول
از برای زرگر شنگ فضو
دو پيامبر و رسول شاه به سمرقند رسيده و خود را به زرگر ى كه دل دخترك را دزديده بود رساندند.
کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
رسولان شاه پس از معرفى خود به زرگر گفتند: اى كسى كه آنچنان در كار خود استادى كه شهرتت در شهرها پراكنده شده و وصف مهارت تو در بين مردم شهرها زبان بزبان ميچرخد.
نک ، فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری
شاه ما هم وصف استادى ترا شنيده و مشتاق استخدام و به خدمت گرفتن تو براى امور زرگريهاى دربار خود است.
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم
اينك اين هداياى طلا و نقره اى را بپذير و همراه ما به نزد شاه بيا كه در آنجا بسيار محبوب و محترم خواهى زيست.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد ، از شهر و فرزندان برید
پس غرور زرگر برانگيخته شد و در نتيجه خرد خود را باخت و با ديدن هدايايى گرانبها و جامه هاى زربافت و مفخر، خانه و خانواده و شهر و موطن خود را رها ساخته و عازم بارگاه شاه شد.
اندر آمد شادمان در راه ، مرد
بیخبر ، کان شاه قصد جانش کرد
مرد بيخرد، شاد از ظواهر و مال و شهرت ساختگى، بطرف شاه رفت، غافل از اينكه اينهمه خوبى، آنهم يكجا،
نميتواند واقعى باشد و احتمالا ظاهر فريبنده فريبى است كه جانش را ميگيرد.
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
پس زرگو طماع شاد و سرحال بر اسبى تيز رو نشست، تا خود را هرچه زودتر به بارگاه شاه برساند، غافل از اينكه اين جامه شاهى، درواقع پول خون اوست.
كلمه «تازی» در پارسى از مصدر «تاختن» می‌آید. لفظ تاز بمعنی تازنده و براى حيوانات تيز رو و تيز پا مانند آهو و خرگوش بكار برده ميشود. همچنين به اسبها و سگ هايى كه در مسابقات شركت ميكنند، اسب تازى و يا سگ تازى، ميگويند. يعنى اسب و سگى كه تاخت ميزند. و كلمه "یکه تازی" هم كه بمعنى يك تنه تاختن، در هر ميدانى، است، از همين فعل تازى ميآيد.
همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری. فردوسی
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوهى نورد.نظامی
ای گشته سوار جلدبر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی؟ناصرخسرو.
در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سم تازیان تو مشکین غبار باد.مسعودسعد.
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش .نظامی.
همچنين در پارسى كلمه اى وجود دارد بنام تاژ و تاژ بمعنی چادرنشین است ، و پارسها به قبايل آواره، تاژ ميگفتند. همانگونه كه به روميان يون ميگفتند. و اعراب چون قادر به تلفظ حرف ژ نيستند، تاژى را تازى ميگويند. کلمه ٔ تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت(بدوى و عقبمانده)، و همیشه آن را مقابل دهقان ميآورند. چون دهقان بمعنى صاحب زمين است و به ايرانيان كه صاحبان زمين در دنيا بودند، دهقان ميگفتند. پس دهقان بمعنی زمينداران بزرگ و تازی بمعنی چادرنشین است ، قبايل چادرنشین که مرتبا از جايى بجاى ديگر ميروند، در مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد.
تاژى در ابتدا بمعنی مطلق چادرنشین بوده است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده است. و چون به اسب تيز رو هم تازى گفته ميشد، برخى از رندان اين تازى را به آن تازى وصل كرده و اسب تيز رو و اسب تازى را به اسب عربى ترجمه كردند. درحاليكه اعراب با اسب بطور كلى غريبه و نا آشنا بوده و هستند. مردم چین، عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ ازکلمه ٔ پارسى تاژی و يا معرب آن، تازیست و این نشان میدهد که مردم چین در ابتدا، عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته اند. ایرانیان باستان تمام یونان را بنام قبیله (یونیام ) نام نهادند.
قدیمی‌ترین آثار حضور اسبها و سگ‌های تازی در منطقه‌ای یافتند که قدیمی‌ترین محل سکونت بشر در دشت است كه به آن تمدن سليك ميگويند و بيش از ۶۵۰۰ سال قدمت دارد. در تپه‌های باستانی سیلک، واقع در نزدیکی شهر کاشان، علاوه بر استخوان حیوانات اهلی دوران پیشین، استخوان‌های اسب و يك سگ تازی نیز به دست آمد که متعلق به هزاره چهارم پیش از میلاد بود. يعنى حدودأ ۶۵۰۰ سال پيش.
در برخی از ظروف سفالین منقوش به نقوشی از سگ‌های تازی در تعقیب حیواناتی از جمله گوزن، آهو و بزکوهی برمی خوریم که با نهایت دقت و به سبکی انتزاعی ترسیم شده است. سفالینه‌های مکشوف از تل باکون در نزدیکی تخت جمشید نمونه‌های منحصر به فردی از نقوش اسبها و سگهاى تازی را از ۴۲۰۰ تا ۳۸۰۰ سال پیش از میلاد به نمایش گذاشته‌اند. باریکی اندام، دست‌ها و پاهای بلند و کشیده، پوزه باریک و دمی حلقه مانند همه از خصوصیات بارز سگ‌های تازی است که بر این سفال‌ها تصویر شده است.
علاوه بر ظروف سفالین، نقش تازی‌ها را بر روی مهرها و اثر مهرهای به جا مانده از ایران باستان نیز می‌توان مشاهده کرد.
از آثار یافت شده در گورهای فراعنه مصر که متعلق به ۲۱۰۰ سال پیش از میلاداند شواهدی به دست آمد که نشان می‌دهد در آن زمان اجساد اسبها و سگهاى تازی‌ها را مانند خداوندگارشان مومیایی کرده و به خاک می‌سپردند.
در اسطوره‌های باستان ایرانی شکار آموختن به سگان از ابداعات هوشنگ شاه پیشدادی است. در ايران شاهان و بزرگان به شکار با سگ‌های تازی علاقه داشتند و همیشه در تازی-خانه‌های آن‌ها تعداد زیادی تازی وجود داشت که هر یک دارای خدمه و مسئول خاص خود بودند. سلاطين و شهرياران پارسى، تمام تازی‌های خود را جل اطلس و زربفت می‌پوشاند و گردن بند جواهرنشان به گردنشان می‌انداخت. در رستم التواریخ نیز آمده است، كه بويژه در دوران امپراتورى باشكوه و عظيم صفویه، آراستن تازيها به جواهرات قيمتى رسمى رايج و محبوب بوده است. و در دوران قاجار هم مسئول سگ‌های شکاری را «تازی‌کش باشی» می‌نامیدند و تازی خانه‌های آن‌ها پر بود از «سگان شیرگیر پلنگ فرسا و تازی‌های نخجیر گیر آهو ربا.»
در تمام طول تاريخ ايران و تا پيش از فتنه ۵۷، تازی‌ها برای شکار انواع حیوانات صحرایی از قبیل آهو، جبیر، گور و خرگوش استفاده می‌شده است.
از اسبان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام .فردوسی.
ورا دید بر تازئی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ببر. فردوسی.
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل.فردوسی .
ز اسبان تازی به زین پلنگ
ز برگستوانها و خفتان جنگ . فردوسی.
فروماند اسبان تازی ز تگ
توگفتی در اسبان نجنبید رگ. فردوسی
كلمه تازى در شاهنامه:
بر طبق شاهنامه اولين انسان، كيومرث نام دارد، كيومرث پسرى داشت كه او را سيامك مينامند. ( در شاهنامه فردوسى كيومرث نام اولين انسانيست كه از گياه پديد آمده و در گيلگميش كه اولين شاهنامه ايرانيان است، نام اولين انسان ميشى و همسرش ميشانه است كه هر دو از گياه پديدار ميشوند. و ايندو در بين مردم به آدم و حوا معروفيت دارند. ) بر اساس گيلگميش ، سيامك بنام شیث، آمده است. و سومین فرزند، ميشى و ميشانه( آدم و حوّا ) پس از هابیل و قابیل است. با استناد به گيلگميش، شیث پس از قتل هابیل به‌دستِ قابیل، متولّد گشت و حوّا او را جانشینی برای هابیل دانست. نام فرزند شیث در تورات، انوش است. و عمر شیث ۹۱۲ سال نوشته شده‌ است. او صاحب فرزندان بسیاری ميشود. بر اساس شاهنامه سيامك صاحب دو پسر ميشود، بنامهاى بهرام و فرهاد تاز. و اين فرهاد تاز، و نسل پس از او كه در شاهنامه بعنوان تازى و تازيان، سخن گفته ميشود هيچ ربطى به اعراب و لقب تاژى آنان كه بعربى تازى شده، ندارد.
وزان پس چو آگاهی آمد ز راه
ز فرهاد تازی و فرزند شاه .فردوسی.
چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی .نظامی

فروردین ۱۴، ۱۴۰۲

گل خيرى، رام ايزد



خیری بیمار بود، خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت، شربت کوثر گوار
منظور از خيرى بيمار، گل خيرى است كه هميشه سبز است ولى به سبب سرما پژمرده و بيمار بنظر ميآيد و وقتى بهار ميشود، توسط ژاله و يا همان شبنم خنك بهارى، سيراب و درمان شده و اين شبنم بهارى منتج از هواى سرد شبهاى اوايل بهار است. و وقتى شبنم بر روى گل خيرى مينشيند، در مجاورت اين قطره آب، گل خيرى یك ماده ژلاتینى از خود تراوش مى كند كه بر روى ساقه منتشر شده و آن را چسبناك مى نماید و به شیره گل خيرى معروف است و خاقانى كه ظاهرا دانش عظيمى در گياه شناسى داشته است، اينجا تركيب اين شيره با شبنم را به شربت بهشتى، تشبيه كرده كه براى اين گل خودرو، خنك و گوارا و دلچسب است. (١)
به گل خيرى رام ايزد هم ميگويند.
رام ایزد،حركت زندگی باملایمت و آرامش و امنیت و به معنى صلح و شادى است . صفت او بخشندهً كشتزار خوب است . او رام بخش آفرینش و در نوشته هاى پهلوى با ایزد هوا وایزد مهر همراست.
ايزد به معناى آفريدگار نيست و به هر نيروى مثبتى اطلاق ميشود.
ز آتش روز ارغوان، در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت، مروحه دست چنار
آتش روز يعنى آفتاب، موجب باز شدن گلهاى سرخ درخت ارغوان شده و آنرا چنان سرخ و براق ميسازد تو گويى بر روى چهره اى سرخ شده از گرما، عرق خونين نشسته است. و باد كه اينرا ميبيند، شاخه هاى چنار را بحركت درآورد تا مانند بادبزن(مروحه) او را خنك كنند. (٢)

(١)گل خیری كه آنرا گل خيرو، گل ختمى وحشى، گل خبازی و يا گل هميشه بهار هم مينامند، بومى فلات قاره ايران است. ولى گل خيرى همان ختمى نيست، چون گل ختمى در اواخر تابستان و اوايل پاييز بگل مينشيند و در اينجا خاقانى در توصيف بهار از شگفتن گل خيرى توسط شبنم بهارى سخن ميگويد. پس خيرى همان ختمى نيست.
مجلس باید ساخته ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان .رودکی .

دل شادوی شد نژند و حزین
چو خیری شدش لاله و یاسمین .فردوسى
برخى به گل خيرى، گل همیشه بهار ميگويند ، اعراب به آن دائم الحیات و حى العالم گویند، در كتب مختلف قدیم از آن به نامهاى ابرون ، افحوان اصغر، زبیده ، قوقهان ، مرجون ، كحلاء، سهلابى ، خیر، خیرى زرد، ميشا، ميش بهار، و همیشه جوان یاد شده است . گلهاى آن زرد طلایى بوده ، بدون دمگل روى نهنج (نهنج به بخشی از گل که اندامهای پوشش گلبرگها و کاسه برگها و اعضای زایشی مادگی و پرچم بر روی آن قرار گرفته اند و در گلهای مختلف به اشکال متفاوت است، ميگويند. بخشى از گل كه مجموعه اى از گلبرگها را بر روى خود حمل ميكند. ) قرار گرفته ، در ساعت نه تا ده صبح باز و در ساعت چهار تا پنج بعدازظهر بسته مى شوند، و با اینكه فاقد نوش است زنبور عسل به آن راغب بوده ، و گرده هاى آن را مى خورد. نوع كوهى آن كه در اطراف مسجد سلیمان زیاد است به تنباكوى كوه معروف بوده ، و بزبان محلى به آن داغ توتونى و اعراب دخان الفوخ گویند، و به زبان محلى ««اوكوزوكوزو»» و ««پنیره »» نامیده مى شود. در مجارستان ، بلغارستان و سوئیس روستاییان آن را به جاى توتون به كار مى برند و در سيستان و بلوچستان قلیان را با آن چاق مى كنند. گیاه خيرى چه بیابانى و چه كوهى خزان نمى كند، ساقه كوهى آن به قدر ذرعى طول داشته و به كلفتى انگشت است ، داراى رطوبتى چسبناك مى باشد كه به دست مى چسبد، گل آن داراى یك ماده زرد رنگ ، یك ماده تلخ و مقدارى صمغ و زرین بوده ، لعابدار است . ریشه آن داراى اینولین مى باشد. گل آن در مجاورت آب یك ماده ژلاتینى از خود تراوش مى كند كه بر روى ساقه منتشر شده و آن را چسبناك مى نماید و به شیره گل همیشه بهار معروف است.

(٢)خوى (تلفظ اين كلمه مانند تلفظ نام شهر خوى است كه به تازگى دچار زمينلرزه شده است. )يعنى عرق كردن آدمى، و حافظ در جايى دارد، زلف آشفته و خوى كرده و خندان لب و مست، پيرهن چاك و غزلخوان و صراحى در دست، نرگسش عربده جوى و لبش افسوس كنان، نيمه شب دوش به بالين من آمد، بنشست. و اين صحنه زيباى شهوتناك، حكايت از اين دارد كه حافظ عزيز ما، معشوق را با موهاى پريشان و پيكرى كه از گرما و هيجان گلگون و خيس است و لبى خندان و خود معشوق هم مست و دگمه هاى پيراهنش تا به پايين باز و آواز خوان و جام شراب بدست، درحاليكه شرارت از چهره اش ميبارد ولى انگشت بر لب نهاده و هيس كنان به او امر بسكوت دارد، دوست ميدارد

(٢) ارغوان، بمعنى سرخ صُبغ سرخ . آتش گون. ارغوانی. جامه های سُرخ. رنگی است سخت سرخ. سرخی. نشاسته، است.
ولى دراينجا منظور خاقانى درختی است که در بهار گل سرخ ببار ميآورد. درخت ارغوان بومى فلات قاره ايران كه در بهار گلهاى بغایت سرخ و رنگین ببار آورد. درختی است که شاخهای باریک دارد و در موسم بهار همه ٔ درخت از گلها، سرخ میگردد و اصلاً برگ ندارد و در موسم دیگر پربرگ شود. درختی است که كوهستانهاى استان خراسان ايران را برنگ قرمز درآورده و مناظر بسيار زيبايى را ميسازد. این درخت همچنين در دره های گرگان بیش از دیگر نقاط جنگلهای خزر روييده، و لرستان خاستگاه اصلى اوست. طبیعت اين درخت سرد و خشک است ، و ميگويند اگر در بهار از گلهاى آن شربتی سازند و بخورند رفع خمار کند و اگر چوب آنرا بسوزانند بر ابرو مالند موی برویاند و سیاه برآید. (هيچكدام از اين خواص مورد تائيد اين سايت نيست. فردا اگر بر اثر استفاده از اين درخت، به كچلى هميشه خمار، تبديل شديد، ربطى به آدم برفى ندارد. ) و معرّب آن ارجوان است . و از ارتفاع ١٨ گزی تا ٩٠ گزی دیده میشود. ( گز معادل ذرع و هر، گز ١٦ گره است .امروزه گز را معادل «متر» گیرند. وسيله اندازه گيرى طول و درازا است. خط كشى از چوب یا از آهن که بدان جامه و قالی و پلاس و زمین و امثال آن اندازه زنند.) دو گونه از این درخت در دره ٔ سپيدرود و دره های نسبتأ گرم لرستان هست و هر دو گونه را ارغوان نامند. بنامهاى ارجوان ،خزریق، زمزریق و زعید هم نامند.;
مورد بجای سوسن آمد باز;
می بجای ارغوان آمد باز. رودکی .

همه غار و هامون پر از کشته شد
ز خون خاک چون ارغوان گشته شد. فردوسی .

گل ارغوان راکند زعفران;
پس از زعفران رنجهای گران. فردوسی .

رخش پژمراننده ٔ ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان. فردوسی;
ارغوان در کتب طب سنتی ايران با نامهای «اکوان»، «خرزیق» و «زعید» آمده است.
ارغوان همچنين نام يك نوع رنگ قرمز هم ميباشد كه به آن قرمز اشرافى ميگويند و از باستان اشراف و اليت جامعه جامه ارغوانى بتن كرده و اين رنگ نشان تشخص ميبوده است. بويژه اهالی بابل رنگ ارغوانی را بسیار استعمال میکردند و بطور كلى در تمامى امپراتورى ايران باستان نیز بسیار مشهور بود. و سلاطین و اعیان و اعاظم نیز محض امتیاز از رعایا لباس ارغوانی در بر میکردند. ميگويند وقتی که مسیح (حسين منصور حلاج ) را در محکمه حاضر کردند، برای استهزاء وی را بلباس ارغوانی ملبس کردند. امروزه هم به احترام اليت جامعه بشرى، در مقابل پاى آنان فرش قرمز پهن ميكنند كه از رسوم كهن پارسى گرفته شده است. مردم دو شهر صور و صیدون(دو تا از شهرهاى لبنان كه تا جنگ جهانى اول بخشى از ايران بودند) این رنگ را از صدف مخصوص تحصیل میکردند بدین واسطه در این صنعت مشهور گشتند و اکنون در طرف جنوب صیدا کومه ٔ عظیمی از صدفهائی که درزمان قدیم این رنگ را از آنها گرفته اند پیدا میشود. و گاه ارغوانی را از کرمی که بر بلوط قرمز یافت میشود، بدست آورده و تحصیل میکردند.
به چهره ٔ گلگون هم ارغوانى ميگويند. رخ سرخ رنگ :
گر او را وامها می بازخواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت .ناصرخسرو

فروردین ۱۳، ۱۴۰۲

من خودم سيزدهم ، كز همه عالم بدرم، سيزدهبدر شاد و فرخنده باد



سيزده را همه عالم بدر امروز ز شهر….
ميفرمايند: ماجراى خلقت ١٢ روز طول كشيد. روز نخست خداوند خورشيد را آفريد، و زمين را هم ساخت تا دورش بگردد. زمين آنچنان زيبا بود كه بهشت، نامش نهاد. و دلش خواست تا در اين بهشت گام بزند، پس كيومرث را آفريد و در او نفس دميد. كيومرث پس از گشتن و لذت بردن از زمين، از سكوت آن كسل شد. پس خدا نواى باد و باران و رعد و طوفان را آفريد. ولى باز كيومرث ناشاد شد، اينبار خدا صداى جويباران و پرندهگان و غرش جانوران را براى كيومرث خلق كرد. پس از مدتى كيومرث صداها را از حفظ شده و به آنها عادت نموده و دوباره كسالت بهم زد. اينبار خدا ليلى را آفريد. ليلى مدتى با كيومرث خوش بود ولى اينبار ليلى از كيومرث خسته شد و كسل به گوشه اى نشست. مشگل دو تا شد. كيومرث كه اكنون بسيار شاد بود، براى شاد كردن ليلى هر كارى ميكرد، ولى ليلى كسل تر ميشد تا جاييكه از كوره در رفت و زد كيومرث سى ساله را كشت. خداوند كه چنين ديد ليلى را به بد سرنوشتى دچار ساخت كه براى حفظ روحيه خواننده، اين بخش سانسور ميشود. سپس اينبار گياهى آفريد كه هم نر بود و هم ماده. و ايندو آنچنان بهم پيچيده شده بودند كه تنها يك مار ميتوانست از بين ايندو بخزد و هيچكدام نميتوانست ديگرى را بكشد، در ضمن حوصله شان هم سر نميرفت. خداوند خوشحال از اين خلقت، آن روز را نوروز ناميد. سپس تا دوازده روز مشغول ساخت ديگر مخلوقات گشت و روز سيزدهم را به استراحت پرداخت. از آنطرف ليلى از آنجاييكه كه سانسور شد، بشكل مارى به بيرون خزيد و بين آدم و حوا خزيد و در آنجا قرار گرفت و هر سه شدند، شبيهه عصاى درمانى ابن سينا. خداوند كه چنين ديد، براى درآوردن ليلى، مجبور به جدا سازى آدم از حوا شد. و اينكار دوازده روز خدا طول كشيد. و روز سيزدهم خداوند به استراحت و شادى نشست. و دوباره ليلى را دچار سرنوشتى بدتر از سرنوشت نخست كرد. پس از چندى دوباره ليلى از آنجاييكه سانسور شده، گريخت و به سراغ آدم و حوا رفت و به آنها روزهاى خوش بهم چسبيدهگى را يادآور شد و آنان را به جفت شدن تشويق و ترغيب كرد. و آنقدر وسوسه كرد كه ايندو جفتگيرى كرده و حوا حامله شد. خداوند كه چنين ديد ،،، و از بقيه داستان كسى را آگاهى نيست. اما ليلى براى انتقام از خدا، به آنها ياد داد كه روز سيزده نحس است. ولى آدم و حوا چون ديگر در بهشت نبودند، به اين مطلب هم اهميت نداده و همچنان روز سيزده را بشادى و رقص و پايكوبى و استراحت ميپردازند.

فروردین ۰۷، ۱۴۰۲

جوشن نادر شاه كبير، نوروز پيروز


جوشن نادر شاه كبير در موزه تركيه

دست صبا برفروخت، مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت، کوکبهٔ شاخسار
ز آتش خورشید شد، نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز، خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار
گشت ز پهلوی باد، خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر، دهر خرف شیرخوار
پروز سبزه دميد، بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خميد، بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت، طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد، نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ، خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت، گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت، جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت، نیزهٔ جوشن گذار
جوشن زرنگار گون و نيزه جوشن گداز هر دو كنايه از نيزه و جوشن نادر شاه كبير است كه بسيار زيباست و امروزه در موزه آناتولى قرار دارد.
جوشن بمعنى خفتان، لباس و جامه فلزى است. و با زره فرق دارد، چه زره از ورقه هاى فلزى و يا چرمى است و جوشن جامه فلزى است كه از حلقه ها و پولكهاى كوچك فلزى تشكيل شده كه مانند تورى كنار هم و رويهم چيده ميشوند و انعطاف پذيرى و آزادى فعاليت بيشترى را نسبت به زره براى دربر دارنده، فراهم ميسازد.
جوشن لباس رزم، و سپر بدن سربازان پارسى بوده و ساخت جوشن فقط و فقط مربوط به ايرانيان است و بس. پس در هركجا تصوير سربازى ديده شد كه جوشن بتن دارد، ميتوان تا صد درصد مطمئن بود كه سرباز پارسى است. در ايران تا ٢٠٠ سال پيش كه هنوز امپراتورى پارسى چنين از هم پاچيده نشده بود، هنر و علم در هر كارى حرف نخست را ميزد. مثلا همين جوشن يك شاهكار هنرى بود، چرا كه سربازان پارسى خياط هايى داشتند كه براى آنها بطور منحصر بفرد جوشن، ميساختند. و جوشن يك لباس تورى فلزى بسيار مقاوم و در عين حال سبك بود، كه پيكر سربازان پارسى را از برخورد شمشير و تير و ديگر آلات قتاله در امان ميداشت و اجازه نميداد بدن سرباز پارسى آسيب ببيند. فلزى كه در ساخت حلقه هاى كوچك جوشن بكار ميرفت بسيار سبك و مقاوم بود، احتمالا يك چيزى تو مايه هاى سیلیکون کاربید كه امروزه در ساخت هليكوپتر بكار ميرود. كاربرد شگفت انگيز جوشن هاى پارسى در آن بود كه به لطف چیدمان خاص حلقه هاى سازنده‌اش می‌توانستند از حالت انعطاف‌پذیرى كه در حالت عادى داشتند و به سرباز پارسى امكان فعاليت آزادانه را ميدادند، به حالت سخت و مقاوم و غير قابل نفوذ در زمان نبرد تغییر حالت دهند. و اين تكنيك هنوز در بين محققان امروزى بعنوان يك معما حل نشده است. پولک‌های فلزی جوشن با حلقه بهم متصل می‌شدند. به پولک‌های فلزى و پولادينى که جوشن از آن تشکیل می‌يافت غیبه گفته می‌شد. همچنين گفته ميشود كه جوشن در هزاره نخست پیش از میلاد و در دوران امپراتورى ساسانى از طرف هنرمندان پارسى ابداع شده است و اولين جوشن يافت شده در كاوشگريهاى منطقه لرستان ايران است كه از دوران امپراتورى ساسانى بجا مانده است. و جوشن انواع گوناگون داشت. در صورت فلزی بودن پولک‌ها، به آن جوشن و در صورتی که جنس لایه محافظ از چرم و ابریشم بود، بیشتر به آن خفتان و يا قزاقند گفته می‌شد. خفتان هم يكى ديگر از جامه‌هاى رزمى ايرانيان بوده است كه جامه اى هنگفت و ستبر بوده كه از چرم و ابریشمى كه توسط پارسها غير قابل نفوذ ميشده، ساخته و ضربه خنجر و شمشير را بر روى خود می‌لغزانده است و بر آن اثر نمی‌کرده است. خفتان را معمولا پليسها بر تن ميكردند و يا سربازانى كه در شهرها خدمت ميكردند.
واژه‌های قزاگند، گَبر، خفتان، قزاگنگ، قزاغند، قزاکند و قزاقند همگى مترادف واژه جوشن است. و به ارتش رضا شاه كه همگى قزاقند و يا خفتانى كه از پشم فشرده ساخته شده بود، به تن داشتند، لشگر قزاق و يا سربازانى كه قزاقند بتن دارند، ميگفتند و اين نام از همين جا گرفته شده است.
همچنين گاهى به جوشن، غیبه هم ميگفتند. و تفاوت غيبه با جوشن اينست كه حلقه ها در جوشن قابل ديدن هستند درحاليكه در غيبه، فلزات تُنُک کوچک را بر هم مينهادند و اين پولكها در ظاهر، قابل ديدن بود و نه حلقه ها. همچنين به غيبه بطور كلى، به پاره های كوچك فلزى و پولکهای آهن وپولاد که بر جوشن، در جیبه و بکتر و دیگر جامه ها و سلاحهاى فلزى بكار گرفته ميشد، ميگفتند.
همان جوشن و خود غیبه به زر
بپوشید درزیرشان چون زبر.فردوسی


جوشن نادر شاه كبير در موزه تركيه

از معروفترين جوشن هايى كه امروزه در موزه هاى دنيا ميتوان يافت جوشن نادر شاه است كه در موزه آناتولى قرار دارد. ديگر جوشنهاى دوران امپراتورى هاى ساسانى و صفوى در موزه هاى انگليس و لور فرانسه و متروپوليتن آمريكا قرار دارد.
شما را من از هر بدی جوشنم
بهین میزبانْتان به گیتی منم .فردوسى
سرو ز بالای سر، پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت، گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت، مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت، برگ تمام از نثار



















جوشن جنس: آهن تزیین شده با نقره و بخشهای زراندود، ارتفاع: 78.7 سانتی متر، پهنا: 48.2 سانتی متر، قدمت:
;سده ی پانزدهم میلادی، منطقه ی جغرافیایی: ایران، محل نگهداری: موزه ی بریتانیا




زره سربازان پارسى امپراتورى ساسانى












زره سربازان پارسى

فروردین ۰۵، ۱۴۰۲

دهقان و تازى، نوروز پيروز



كلمه «تازی» در پارسى از مصدر «تاختن» می‌آید. لفظ تاز بمعنی تازنده و براى حيوانات تيز رو و تيز پا مانندآهو و خرگوش بكار برده ميشود. همچنين به اسبها و سگ هايى كه در مسابقات شركت ميكنند، اسب تازى و ياسگ تازى، ميگويند. يعنى اسب و سگى كه تاخت ميزند. و یکه تازی هم كه بمعنى يك تنه تاختن، در هر ميدانى،است، از همين فعل تازى ميآيد.
همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری. فردوسی
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوهى نورد.نظامی
ای گشته سوار جلدبر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟ناصرخسرو.
در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سم ّ تازیان تو مشکین غبار باد.مسعودسعد.
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش .نظامی.
همچنين در پارسى كلمه اى وجود دارد بنام تاژ و تاژ بمعنی چادرنشین است ، و پارسها به قبايل آواره، تاژميگفتند. همانگونه كه به روميان يون ميگفتند. و اعراب چون قادر به تلفظ حرف ژ نيستند، تاژى را تازى ميگويند. کلمه ٔ تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت(بدوى و عقبمانده)، و همیشه آن را مقابل دهقان ميآورند. چون دهقان بمعنى صاحب زمين است و به ايرانيان كه صاحبان زمين در دنيا بودند، دهقان ميگفتند. پس دهقان بمعنى زمينداران بزرگ و تازی بمعنی چادرنشین است ، قبايل چادرنشین که مرتبا از جايى بجاى ديگر ميروند،در مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد.
تاژى در ابتدا بمعنی مطلق چادرنشین بوده است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده است. وچون به اسب تيز رو هم تازى گفته ميشد، برخى از رندان اين تازى را به آن تازى وصل كرده و اسب تيز رو و اسب تازى را به اسب عربى ترجمه كردند. درحاليكه اعراب با اسب بطور كلى غريبه و نا آشنا بوده و هستند.
مردم چین، عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ ازکلمه ٔ پارسى تاژی و يا معرب آن، تازیست و این نشان میدهدکه مردم چین در ابتدا، عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته اند. ایرانیان باستان تمامی يونانيان را بنام قبیله (یونیام ) نام نهادند.

فروردین ۰۴، ۱۴۰۲

شاه سپرغم، نوروز پيروز



دست صبا برفروخت، مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت، كوكبه شاخسار
ز آتش خورشید شد، نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز، خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار
گشت ز پهلوی باد، خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر، دهر خرف شیرخوار
خاك زمين در زمستان به رنگ تيره و سياه درميآيد ولى با آمدن باد صبا و بهار، لباس سبز بتن ميكند. و بلطف بارش ابر، روزگار پير خرفت دوباره مانند طفل شيرخوار ميگردد.
پروز سبزه دميد، بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خميد، بر غبب جویبار
پروز يعنى جامه و لباس، همان پز است. سبزه دامان خود را بر روى سنگهايى كه مانند سد جلو جويبار را گرفته اند. و گلهاى بنفشه كه قراولان لشگر بهارند، در كناره هاى جويباران از خاك سر بيرون ميكنند. غبب، غبغب.
نرگس بر سر گرفت، طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد، نیشتر از نوک خار
گلهاى نرگس كه خود زرد رنگند ولى در داخلشان سرخ است را به كسانى تشبيه كرده كه طشتهاى طلايى پر از خون را، بر سر گذاشته اند.
تارك يعنى سر و گلبن يعنى گل سرخ.
شاه ریاحین به باغ، خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت، گنبدهٔ مشکبار
به گلهاى خوشبو، رياحين ميگويند، گلهايى كه عطر و رايحه نيكو دارند. شاه رياحين يعنى گلى كه از خوشبويى سالار ديگر گلهاى خوشبو است. و احتمالا گل نرگس و يا شب بو منظور خاقانى است. چرا كه نرگس و شب بو بطور معمول زرد رنگ است و بطور خودرو در دشتهاى ايران بوفور ميرويد و دشتها را شبيه خيمه هاى سفرى پادشاهان ميكند كه زربافت و زرد رنگ بوده و در دشتها بپا ميكردند.

همچنين بطور كلى به گياهان و ریاحین خوشبو شاه سپرغم (اسپرغم)ميگويند. و شاهسپرغم گونه اى از ریحان رستنیی است كه بسيار خوشبو است و به آن مطلقأ ریحان گویند. و در تاريخ آمده است که در دوران امپراتورى جهان شمول ساسانى و زمان کسری یعنی انوشیروان عادل، در نوروز، ماری بنزدیک تخت و سریر او آمد. انوشيروان راه داد تا مار بخزد. مار بجبران احترامى كه انوشيروان بدو نشان داد، از دهان خود قدری تخم خُرد سیاه بینداخت. کسری فرمود تا این تخم ها را كاشتند و از آن سپرغم و يا ريحان رست. و به اين جهت به آن شاه سپرغم گويند. در جايى ديگر آمده است: بوعلى بلعمی آورده که چون خداوند توبهٔ آدم را بپذیرفت، از شادی گریستن به آدم افتاد و صد سال از خرمی و شکر همی گریست و از آن آب چشم، که از پس توبهٔ آدم بیرون آمد، همه گل و اسپرغم‌ها و بوهای خوش برست. همچنين روايت ديگرى ميگويد:
شاه سپرغم و يا ريحان در میان مسیحیان ارتدکس به ویژه در کلیساهای یونانی، گیاهی مقدس بشمار می‌رود. مسیحیان ارتدوکس باور دارند که این گیاه در جایی که خون مسیح ریخته، روئیده و از آن هنگام عبادت و پرستش صلیب، بويژه در دوران روزهٔ بزرگ با ریحان بسیار مرسوم شده‌است. کشیشان ارتدکس از ریحان برای تطهیر آب مقدس استفاده می‌کنند و دسته‌ای از برگ‌های ریحان را روی آب مقدسی که روی حاضران در کلیسا می‌پاچند، قرار می‌دهند. آن‌ها صلیب را با دسته‌های خوشبویی از این گیاه می‌آرایند و در مراسمی دور کلیسا گردانده و دسته‌های کوچکی از این گیاه را به عبادت‌کنندگان می‌دهند.
بسیاری از افراد دسته‌های ریحان را در خانه‌های خود در در آب می‌گذارند تا رشد کند و باعث برکت و موهبت شود.
و اين ريحان و يا شاه سپرغم بواسطهٔ خواص دارويى و بوى خوشى كه دارد، تقویت قلب و اعصاب کند، در جلوگیری از برخی عفونت‌های باکتریایی مؤثر است، دانه آن برای معده درد مفید است، از اسانس ریحان بعضاً بعنوان ماده دافع حشرات نيز استفاده می‌شود پس گویا سپری است برای غم. و با الف نیز آمده و شاه اسپرغم هم به آن ميگويند. سپرغم در واقع ريحان و يا نوعی از ریحان که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست. و در صیدنهٔ ابوریحان بیرونی مسطور است که شاهسپرغم اسم مطلق ریحان است. و آنرا شاهسپرم و شاسپرم نیز گویند. و اسپرغم و صور دیگر آن هر گیاه و میوهٔ خوشبوست و به گلهاى خوشبو گفته نميشود. شاه اسپرغم، شاهسپرغم، اسپرم، سپرم، اسپرهم نامهاى ديگر ريحان در بين ايرانيان است.
چشم سیاهت به اسپرغمی ماند
زر بمیانه همه کرانْش لآلی. خسروی
شاهسپرغم، اسپرغم یا سپرغم یا اسپرم یا اسپرهم یا سپرهم یا سپرم شاه یا اسپرم شاه یا سپرغم شاه یا شاه اسفرهم (با نام علمی: Tanacetum balsemita) گیاهی است که آن را ریحان یا نازبو یا ضیمران گویند و به روایت بندهشن به امشاسپند شهریور ( از صفات اهورامزدا است. )اختصاص دارد. گاه بطور کلی بر هر گیاه خوشبو اطلاق می‌شود.
در ایران، اغلب بذر ریحان با تخم شربتی و دانه چیا اشتباه گرفته می‌شود. این در حالی است که این سه متفاوت از یکدیگرند و هر کدام خاصیت جداگانه‌ای دارند. از دوران باستان در ایران از تخم شربتی در نوشیدنی‌های خنک برای برطرف کردن عطش در فصل تابستان استفاده می‌شود. گاهی تخم شربتی یا دانه‌های چیا به اشتباه به عنوان بذر ریحان خریداری شده و استفاده می‌شود یا خواص مربوط به بذر ریحان به تخم شربتی نسبت داده می‌شود که در ایران فراوان است و درست نیست. تنها شباهت بذر ریحان با دانه چیا و تخم شربتی لعاب‌دار شدن هر سه است (دارای موسیلاژ است). اما خواص این سه دانه با یکدیگر فرق اساسی دارد.

فروردین ۰۲، ۱۴۰۲

نايب مانى، نوروز پيروز



دست صبا برفروخت، مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت، کوکبهٔ شاخسار
صبا، بادى كه از شرق بغرب ميوزد. مشعله نو بهار، خورشيد. مشعله دارى، فتو سنتز در گياهان، بر اثر وزش باد و نور خورشيد. است . همچنين به خورشيد، لقب شحنه ٔ دریای عشق و يا شحنه ٔ چهارم حصار، هم داده اند، به اعتبار اینکه خورشيد، در آسمان چهارم میباشد. و مسلمين لقب شحنه ٔ چهارم کتاب را به محمد دادند، چرا كه قرآن را چهارمين كتاب الهى ميدانند.
ز آتش خورشید شد، نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز، خوش دم از آن شد بهار
نافه شب يعنى نيمه شب و نيم سوز شدنش، كنايه از كوتاه شدن شبها و طولانى تر شدن روزها(قوت يافتن روزها)پس از نوروز و اعتدال بهار است. اينجا باز هم نجوم ايرانى است كه خودنمايى كرده و كوتاه و بلند شدن شبها و روزها را به تابش خورشيد(آتش خورشيد) و گردش زمين بدور آن، نسبت ميدهد.
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب مانى است ماه، رنگرز شاخسار
خامه يعنى قلم. نی تحریر ، کِلک . و کلمات زیر را از صفات قلم و خامه می داند: «مشکبار، مشکبوی ، مشک سود، مشک فشان ، مشکین رقم ، نافه گشای ، پریشان رقم ، معجزرقم ، سحرآفرین ، صورت آفرین ، معنی آفرین ، دانشور، نکته سنج . سخن طراز، سخن پرداز، ترزبان ، شیرین زبان ، شعله ٔ تحریر، جهانسوز، تهی مغز، شکربار، شکرآمیز، شکرفشان ، گهربار، لؤلؤبار، ابرنوال ، سیه مست ، جادواثر». و کلمات زیر را از مشبه به های آن ذکر می کند: «طوطی ، طاووس ، کبک ، بوقلمون ، نخل ، شاخ ، جوی ، کوچه ، شمع، انگشت »
طلع يعنى جاييگاه طلوع خورشيد از پس كوه. وقتى خورشيد از پشت كوه بالا ميآيد. خامه ما نيست طلع، چهرگشاى بهار، يعنى قلم من از وصف بهار عاجز است و نميتواند تمامى زيباييهاى آنرا روشن و بازگو كند. قلم من مانند پرتو روشن ساز خورشيد نيست كه بناگاه از پشت كوه درآمده و شب را به روز تبديل سازد.
مصراع دوم كه ميگويد: نايب مانى است ماه، رنگرز شاخسار،اشاره و كنايه از كتاب ارژنگ ، كه كتاب پيغمبر راستين ايران، مانى دارد. اين كتاب سراسر با نقشهاى زيباى رنگارنگ پر شده و اينك در دست اجانب و بيگانگان غير ايرانى است.