اسفند ۲۸، ۱۴۰۱
نوروز پيروز
دست صبا برفروخت، مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت، کوکبهٔ شاخسار
دست صبا، كنايه از باد بهارى است كه موجب بيدار شدن درختان از خواب زمستانى ميگردد. و هنگامى كه باد صبا وزيدن ميگيرد، نشان از بهار است و روشن شدن چراغ بهار و يا درخشش آفتاب و خورشيد بهارى است.
در اينجا در مصراع اول مشعله نو بهار اشاره به خورشيد دارد كه در علم نجوم ايران در گروه هفت كوكب قرار دارد. و اين هفت كوكب بنام هفت مشعله، معروفند (هفت ستاره درخشان مانند خورشيد كه در كهكشان قرار داشته و از طرف دانشمندان ايرانى كشف شده و بنام هفت كوكب ناميده ميشوند. سبعه ٔ سیاره). و در مصراع دوم، مشعله دارى اشاره به كشف تركيب شيميايى ذكرياى رازى دارد كه عامل جوانه زدن و يا بيدار شدن و يا زنده شدن، گياهان ميشود.
و مطلبى كه در اينجا بسيار جالب است اشاره خاقانى به اين دانش شگفت انگيز دانشمندان ايرانى است كه تا چه اندازه عظيم بوده است و آن شرح چگونگى جوانه زدن و زنده شدن گياهان از تركيب باد شمال و نور خورشيد است كه موجب فعل و انفعالات شيميايى در گياهان شده و موجب ساخت ماده آلى در آنها ميگردد كه در نتيجه به سنتز در آنها منجر ميگردد.اين تركيب شيميايى امروزه با نام سیکلوهپتاترین شناخته ميشود كه يك مايه آلى در سنتز گياهان است و كاشف آن ذكريايى رازى دانشمند ايران و پدر شيمى دنياست، كه در مقالات ذكريا رازى، بنام هفت مركب و يا مشعله بهارى از آن نام برده شده است. (متاسفانه نام وى بعنوان كاشف اين تركيب مطابق معمول در نسخ اصلى حذف و در برخى نسخ ديگر بنام مترجم زده شده است.) اين حلقه هفت گانه و يا هفت كوكب، و يا سیکلوهپتاترین (CHT) یک ترکیب آلی با فرمول C7H8 است. یک حلقه بسته كه از هفت اتم کربن تشكيل شده كه با سه پیوند دوگانه (همانطور که از نامش پیداست) و چهار پیوند منفرد به هم متصل شده اند. این مایع بی رنگ مورد توجه نظری مکرر در شیمی آلی بوده است. و یک لیگاند در شیمی آلی فلزی و یک واحد سازنده در سنتز آلی است. و همانگونه كه اشاره شد، مانند الكل از اكتشافات دانشمند پارسى ذكرياى رازى است.
مشعله ٔ روز، کنایه از خورشید جهان آراست. کنایه از آفتاب عالمتاب . مشعله ٔ خاوری است که آفتاب عالمتاب باشد.
مشعله ٔ صبح تو بردی به شام
کاذب و صادق تو نهادیش نام .نظامی .
و مشعله ٔ گیتی فروز هم همان خورشيد است و به طلوع خورشيد هم اطلاق ميشود. و به آن مشعله ٔ صبح هم ميگويند كه کنایه از آفتاب عالمتاب باشد
مطلب جالب ديگرى كه در اينجا مطرح ميگردد، دسته بندى باد ها در علوم پارسها است كه ضمن شگفت انگيز بودن، عامل فهم بسيارى از فعل و انفعالاتى است كه در طبيعت رخ ميدهد.
در دسته بندى بادها، باد صبا و يا، باد برین بالاترين جايگاه را دارد که جای وزیدن آن از مطلع ثریا (از شرق و جايى كه خورشيد طلوع ميكند) تا بنات نعش ( غرب) است، شرح داده شده است. بادى كه آنرا قبول هم نامند و برخلاف باد دبور است. باد صبا و يا باد برين بادی است که در بهار از مابین مشرق و شمال وزد. به آن باد پيشين هم ميگويند. همچنين باد صبا را در متونى به بادی که از زیر عرش می خیزد و به وقت صبح می وزد، نيز بيان كرده اند. بادی لطیف و خنک است ،نسیمی خوش دارد و گلها از آن بشکفد و عاشقان راز بااو گویند. و باد صبا مقابل باد دبور است.
صبا غنچه را خار در دل شکست
سهی سرو را در جهان کرد پست .فردوسی .
باد دبور يعنى باد پس پشت ، باد مغرب . باد پس پشت یعنی بادی که از مغرب بطرف مشرق وزد. باد پس . مقابل باد برین .
چرا گفت این باد را کاین دبور
چرا گفت آن باد را کان صباست .
ناصرخسرو
هر بلندی که لنگ و لوک شدست
از پس و پیش آن قبول و دبور.
مسعودسعد.
گه شناس قبول از دبور بی خبری
گه تمیز قبل از دبر نمیدانی .
خاقانی .
این شمال واین صبا و این دبور
کی بود از لطف و از انعام دور.
مولوی .
زآن شناسی باد را که آن صباست
یا دبورست این بیان آن خفاست .
اسفند ۲۳، ۱۴۰۱
چهارشنبه سورى بر تمامى هم ميهنان ارجمندم شاد و فرخنده باد
زردی من از تو
سرخی تو از من
غم برو شادی بیا
محنت برو روزی بیا
ای شب چهارشنبه
بده مراد بنده
زردرویی که ناشی از غم، افسردگی، بیماری و رنجوری است را به آتش بده و در عوض از آتش سرخی و گرما، شور و نشاط و شادی بگیرد. و سپس در پايان خاکستر هیزمها را كه حاوی رنج و غم و درد است را، با آب بشوى.
تق تق تق فش فشه فاصلمون کم بشه
هیزم و نفت و آتیش دوستت دارم خدایش
غماتو بیار فوتش کن کینه داری شوتش کن
هوا بهاری میشه سرما فراری میشه
زردی ازت دور بشه هرچی بخوای جور بشه
شب چهارشنبه سوری آخره ساله
زمستون میره پشتش بهاره
این جشن بزرگ از نیاکانه
ازنیاکانه پاک ایرانه
ای بته بته بته
یادت نره این گفته
ای بته بته بته
گوش کن ببین چی گفته
ميبرند از صحرا بته
کنار حیاط آتیش میزنن
بچههای خوب از روش میپرن
تا که این جشن رو از یاد نبرن
ای بته بته بته
یادت نره این گفته
ای بته بته بته
گوش کن ببین چی گفته
سرخی تو از من
زردی من از تو.
ترانه چهارشنبه سورى
گيلگمش
در اسطوره حماسى گیلگمش (١) كه شاهنامه ديگرى از تاريخ انسان آريايى و چگونگى پيدايش بشر بر روى زمين است، در تفسير پارسى آن نوشته شده است كه انسان کامل، انسان برتر، و يا ابر انسان، دو سومش انسان الهی و یکسوم او بشری است.
درست در تناقض با آنچه انسان را ساخته شده از نيمى اهريمن و نيمى اهورا، ميداند.
در حماسه گيل گمش كه خود انسان_خداست، او اهل ترس و شادى است، کسی است که هر دو حرکت را انجام میدهد، بسیار بالا رفته و آسمانها را سير ميكند، و بسیار پایین رفته و به آتش درون زمين ميرسد. «گیلگمش» با بزرگترین شادیها و ژرفترین افسردگیها تصویر شده است. به بلندترین بلندیها بالا میرود و به فرومایهترین پستیها پایین میآید. ميگويد كه زندگى حركت است. اندیشه زندگی کامل، نوسان پرشکوه از پایین به بالا است، از بیرون به درون و وارونه. اگر زندگی دربرگیرنده ناسازگارها نباشد، خط راست است. مانند این است که نفس نکشید و زندگی نکنید. هنگامی که زندگی ریتم دارد، فراز و فرود دارد، آن هنگام یک مجموعه است که به رسایی نزدیک میشود.
اسفند ۲۰، ۱۴۰۱
ندیدند جز خوبی از کردگار، نوروز پيروز
چو جان رفت از نامور شهريار، پسر شد بجاى پدر تاجدار
گرانمایه جمشید فرزند او، كمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر، برسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی، جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داورى، بفرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی، فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فرهی ایزدی، همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم، روان را سوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست برد، در نام جستن بگردان سپرد
به فر کیی نرم کرد آهنا، چو خود و زره کرد و چون جو شنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان، همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج، ببرد و ازین چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشهی جامه کرد، که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتان و ابریشم و موی قز، قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن، به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن، گرفتند ازو یکسر آموختن
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد، زمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز هر انجمن پیشهور گرد کرد، بدين اندرون نیز پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانیاش، برسم پرستندگان دانیاش
جدا کردشان از میان گروه، پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان، نوان پیش روشن جهاندارشان
صفی بر دگر دست بنشاندند، همی نام نیساریان خواندند
کجا شیر مردان جنگ آورند، فروزندهی لشکر و کشورند
کزیشان بود تخت شاهی بجای، وزیشان بود نام مردی بپای
بسودی سه دیگر مره را شناس، کجا نیست از کس بریشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند، بگاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان، تنآزاده و ژندهپوش، ز آواز پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بروی، بر آسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد، که آزاده را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اهتو خوشی، همان دستورزان اباسرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود، روانشان همیشه پراندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز، بخورد و بورزید و بخشید چیز
ازین هر یکی را یکی پایگاه، سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هرکس اندازهی خویش را، ببیند بداند کم و بیش را
بفرمود پس دیو ناپاک را، به آب اندر آمیختن خاک را
هرانچ از گل آمد چو بشناختند، سبک خشک را کالبد ساختند
به سنگ و به گج دیو دیوار کرد، نخست از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند، چو ایران که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جست یک روزگار، همی کرد ازو روشنی خواستار
بچنگ آمدش چندگونه گهر، چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آورید، شد آراسته بندها را کلید
دگر بویهای خوش آورد باز، که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب، چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند، در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار، جهان را نیامد چنو خواستار
گذر کرد ازان پس به کشتی برآب، ز کشور به کشور گرفتی شتاب
چنین سال پنجه برنجید نیز، ندید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنیها چو آمد بجای، ز جای مهی برتر آورد پای
به فر کیانی یکی تخت ساخت، چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی، ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا، نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او، شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند، مران روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین، برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان بشادی بیاراستند، می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار، بما ماند از آن خسروان یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کار، ندیدند مرگ اندران روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهى، میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش، ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا بر آمد برین روزگار، ندیدند جز خوبی از کردگار
جهان سربهسر گشت او را رهی، نشسته جهاندار با فرهی. فردوسى كبير
اسفند ۱۸، ۱۴۰۱
ز ماهی به یک دم رسد در وحل ، نوروز پيروز
به مشکاب آب چون مشک زد بر قلم
زد از شام بر صبح صادق رقم
ریاحین فروش گلستان راز
در بوستان سخن کرد باز
بنام خداوند لیل و نهار
که از خاره خار آورد گل ز خار
کریم خطابخش روزی رسان
پناه کسان و کس بیکسان
ز هفت اطلس چرخ زنگار کار
برآورده این بیضه زرنگار
به حکمش گهر جای در کان گرفت
تن انس از آتش جان گرفت
بدان ای مه برج نیکاختری
سپهرت هوادار و مه مشتری
اگرچه ز خورشید شد ذرهتاب
ولیکن نشاید شود آفتاب
مکش تیغ و گرمی مکن همچو مهر
که بر خاک راه اوفتی چون سپهر
کنون چون به دست آمدت گوهری
شوی بحر اگر با شدت لنگری
زنی طعن و جوئی ز ما برتری
نباشد چنین کارها سرسری
هر آن کو ز دریا برآرد صدف
به لنگر مکر گوهر آرد به کف
تو در چین به چشم حقارت مبین
که در ناف آهو بود مشک چین
برین ابلق این شهسوار اجل
ز ماهی به یک دم رسد در وحل
گهی بلبل از باغ بر میخورد
که سالی به بویش به سر میبرد
ترا در سراپرده گر اختریست
که این بنده را کمترین دختریست
اگر با وی از مهرگوئی سخن
نگویم که سال و مهی صبر کن
اگر زانکه باشد سزاوار تو
تو شه باشی و او پرستار تو
چو در آب، لولو و در دیده، نور
چو در عرش، خورشید و در روضه، حور
به زرینه مهدش فرستی به چین
سرش برفرازی به آئین دین
بدین برج بازش رسانی چو ماه
که بازش به یک مه رسانم به شاه
چو مهلت دهد شاه ترتیب کار
بسازم به صد ریب و رنگ و نگار
تو فرزندی و تاج و تختم تراست
که جز با تو پیوند کردن خطاست
ترا نام پرسیدم از سرکشان
بدادند از ویس ویسان نشان
بود سعد را این برادر پسر
ز چینش نژادست چنین سر به سر
تو چون کرده بودی نهان نام را
چو دانست فغفور مر سام را
کنون چون که سام نریمان توئی
میان من و تو نباشد توئی
چو داماد من سام نیرم بود
مرا حکم بر جمله عالم بود
که گردی خود از نسل جمشیدشاه
بر ایوان من برفرازد کلاه
ز جمشید شاه سیامک نژاد
به رویت ازین روی باشیم شاد
تو مخدومی و ما پرستار تو
تو مطلوبی و ماه طلبکار تو
ولیکن نباشد که همچون تو شاه
کنی خانه شهریاران سیاه
فلک تا بروج بلنداختری
مرا داده بر سروران سروری
به یغما نبردم کسی را به کین
نخواهم که بدنام گردم ازین
نشاید یلانی که دینپرورند
که شهزادگان را به یغما برند
پریدختم آن لحظه میمون نبود
که یک لحظه از پرده بیرون نبود
بیا تا به هم بگذرانیم روز
به عشرت به پایان رسانیم روز.
اسفند ۱۷، ۱۴۰۱
براى تمامى شير زنان ميهنم كه افتخار زن بودن را جاودان كردند
ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ میكارد
براى ﻗﻤﺮیها ﺩﺍﻧﻪ میپاچد
وﺑا گلها ﺣﺮﻑ میزﻧﺪ
ﻧﺎخنهایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ میکند
و گيسوان ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎنهای ﺭﻧﮕﻰ میبندد
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﺯﻣﺴﺘﺎنهاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ میبافد
و ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺯﻧﺪﮔﻰ
ﺍﻭ زنيست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯنهای ﻋﺎﺷﻖ
ﺑﻪ ﻛﺘﺎبها ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
This a mans world
اسفند ۱۳، ۱۴۰۱
به آیین نو نقش دیگر کشیم، نوروز پيروز
مقاله اى كه در زير ميآيد از اينترنت پارسى گرفته شده و متعلق به يك ناشناس است.
نوروز شروع اعتدال بهاری است یعنی لحظهای است که خورشید در ابتدای ماه فروردين و يا برج حمل با عبورظاهری از استوای زمین به شمال آسمان میل میکند و طول شب و روز برابر میشود. بقول بدر چاچی شاعرقرن هشتم ولایت چاچ چاچکند، در این روز کافور خشک و مشک تر برابر میشوند.
آهوی آتشین روی چون در برّه در افتد
کافور خشک گردد با مشک تر برابر
آهوی آتشین روی، کنایه از خورشید، برّه همان برج حمل، کافور خشک کنایه از روز و مشک تر کنایه از شب است و این همان بامداد مورد نظر سعدى كبير و يا شیخ اجل است که لیل و نهارش تفاوتی با هم ندارند وتماشای بهار و دامن صحرایش خوش و باصفا و فرحبخش است.
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
آرامش و گشایش و انبساط خاطر حاصل از تماشای بهار از اثر حیات و جنبش دوباره یافتن طبیعت، پایان سرما و افسردگی و رسیدن مژده حیات و طلیعه نجات است، نو شدن است و توصیه به نو شدن دارد و با ادراک رمز این نو شدن است که میتوان درس رهایی از حلقه تكرار فصل گرفت و گرنه بهار خود به تنهایی یک فصل تكرارى است و آدمی تنها با به فعلیت درآوردن استعداد نو بینی و نو گرایی میتواند تازه بین و تازه باش بوده ودر بیخبری از نو شدن نماند.
هر زمان نو میشود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
با هر نفسی دنیایی نو برای آدمی رقم میخورد، استمرار و پیوستگی ظاهری این دم و بازدمها به مانندپیوستگی قطرات آب در یک جوی که کالبدی واحد به خود گرفتهاند سبب شده است که انفکاک لحظهها در جسد وپیکر زندگی آدمی بچشم ظاهر نیاید و بیخبری از نو نو رسیدن لحظهها را سبب شود.
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری می نماید در جسد
نوروز فرصت بیدار شدن و نو خاستن و تغییر و تجدید و نوآوری است، فرصت پاک کردن زنگار علتهای درونی وزدودن کهنگیها جهت کاستن از سایش روان است، فرصت تازه کردن دوباره ایمان است چرا که نشانی از روزخدا در نوروز هویدا است.
بیایید بیایید که گلزار دمیده ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده ست
چه روز است چه روز است چنین نو
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده ست
قول خداوند قلم جلالدين محمد بلخى را بپذیریم و بیاییم در این ایام گشایش و آغاز طراوت و تحول از اثر زنده شدن دوباره زمین و تاثیر گذاری آن در فطرت آدمیان مروری دوباره بر درس خدا شناسى و رستاخیز و بازگشت بسوى راستى و پروردگار داشته باشیم. از خالق هستی تقاضای تعالی و رشد فضایل اخلاقی و انسانی را بکنیم و از اوبخواهیم که قلب و نظر و احوال ما را به حال احسن بگرداند و توفیق تطهیر وجود را از ديو هاى حرص و آز ونفرت و پلیدی و میل به آزار مخلوقات خدا، به ما عطا فرماید.
همنوا با ملک الشعرای بهار دفتر این نوروز را باز كنيم.
بیا تا جهان را بهم بر زنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیافزود این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قلم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بی انتها پر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکّر زنیم
از این طرز بیهوده یکسو کشیم
به آیین نو نقش دیگر کشیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
در سال پیش رو نیک اندیشی و نو اندیشی و انبساط خاطر پایدار، رفیق راهتان باد.
نوروز شجريان
اسفند ۱۱، ۱۴۰۱
اندرین آتش که دارد صد بهار
اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهادست خوان
اندر آئيد اى همه، پروانه وار
اندرین آتش که دارد صد بهار
اندر آئيد و ببينيد اينچنين
سرد گشته آتش گرم مهين
اندر آئيد، اى همه مست و خراب
اندر آئيد، اى همه عين عتاب
اندر آئيد، اندر اين بحر عميق
تا كه گردد روح، صافى و رقيق
ترانه خلیج هميشگى پارس از ابی، ویدیو از سایت فاسد یوتیوب برداشته شده
بیموکل بیکشش از عشق دوست
زانک شیرین کردن هر تلخ، ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع میکردند کآتش در میار
کاندر ایمان، خلق عاشقتر شدند
در فنای جسم، صادقتر شدند
مکر شیطان هم در او پیچید، شکر
دیو خود را هم سیهرو دید، شكر
آنچ میمالند در روی کسان
جمع شد در چهرهٔ آن ناکس، آن
آنک میدرید جامهٔ خلق، چست
شد دریده آن او، ز ایشان درست.
مولانا
اسفند ۱۰، ۱۴۰۱
رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند، نوروز پيروز
چنان نماند، چنين نيز هم نخواهد ماند.
نوروز نزديك است و چه بخواهيم، و چه نى، ميآيد تا طبيعت را از نو بسازد. خدا اينگونه است. زيبا رويى خستگى ناپذير، خالق زيبايى، نو سازى ماهر، عاشق جان و خرد، مسرت و نشاطى روحپرور، آرامشى بوسعت اقيانوسها، تلاطمى به اندازه جهان هستى، و هزاران هزار توصيف نيك ديگر كه اگر همه موجودات جمع شوند،شايد با كمك هم بتوانند گوشه اى از عظمت او را بنويسند. خدا اينگونه است، خدايى كه ترا همانجور كه هستى، دوست دارد. و تو كه باشى كه زانوى غم بغل كنى؟
زمستان آنچنانى نماند، اينچنين بهار هم نخواهد ماند. و قلب زندگى همين حركت است. نوروز است كه ازميليونها سال پيش ميآيد، ميسازد، و ميرود. زايشى جاودانه و حركتى بى وقفه. و جان هستى همين حركت است. درجا نزدن است. روز نو ساختن است. و تا زمانى كه ميتوان از نو ساخت، و تا زمانى كه نوروز ميآيد، و تا زمانيكه خدا با ماست، نا اميدى وجود ندارد و چيزى نميميرد. از خدا الگو بگيريم و براى خدايى شدن، روز نوبسازيم.
راغب، هواى عشق
اسفند ۰۸، ۱۴۰۱
بخش سوم از داستان توانگر و دوشيزه دفتر اول مثنوى
خلوت طلبیدن ابن سينا از پادشاه جهت دریافتن رنج كنيچك
چون حکیم از این سخن آگاه شد
وز درون همداستان شاه شد
گفت: ای شه، خلوتی كن خانه را
دور كن هم خویش و هم بیگانه را
كس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم از كنيچك چیزها
در برخى از نسخ قديمى آورده شده است كه مولانا منظورش از اين طبيب حاذق و الهى همان ابن سينادانشمند و پدر پرشكى دنياست. چرا كه مشابهه همين داستان در احوال ابن سينا و درمان شاهزاده اى بنام وشمگير كه مبتلا به عشق پنهانى شده بود، آمده است. و درضمن، در زمان تحريف ادبيات ما، معمولا نام بزرگان و دانشمندان ايرانى را يا پاك كردند و يا نام عرب و يا يهودى و مسيحى را جايگزين. بهرحال هنگامى كه ابن سينا از حال دخترك آگاه شد، با شاه كمى صميمى تر گشته و به او گفت، شاها، من بايد با همسر تو تنهاسخن بگويم، پس خلوتى فراهم كن كه حتى در دالانها و دهليز هاى آن هم گوش شنوايى نباشد، تا در آن خلوت بتوانم از دخترك پرسشهاى لازم را بپرسم.
در گذشته، در پشت درب سالنها و اطاقهايى كه شاه و يا افراد خانواده اش در آنجا حضور داشتند، جمع بزرگى از خدمتكاران ويژه و غلامان ترك حلقه بگوش و محافظان مصرى بخدمت مى ايستادند، تا بمحض اينكه پادشاه آنان را ميخواند، بحضور برسند. و طبيب از شاه درخواست كرد كه حتى آنها را هم مرخص كند. تاگوشى به سخنان آنها گوش نداده و او بتواند پرسشهاى سرپوشیده و خصوصی از همسر او بپرسد.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از كنيچك او فسون
خانه خالی ماند و، یك دیار نی
جز طبیب و جز همان بیمار، نی
شاه به ميل طبيب عمل كرد و همه را مرخص كرده و بجز طبيب و كنيچك كس ديگرى نماند.
ديار در اينجا بمعنى مرئی بودن . آشکار و هویدا بودن است. و منظور اين است كه خانه از آشكار و نهان، خالى گشت و بجز طبيب و بيمار كسى حضور نداشت.
نرم نرمك گفت: شهر تو كجاست؟
كه علاج اهل هر شهری جداست
واندر آن شهر از قرابت كیستت؟
خویشی و پیوستگی با چیستت؟
وقتى خلوت حاصل شد، طبيب حاذق نبض دخترك را در دست گرفت و نرم نرمك شروع به پرسش از او كرد. ابتدااز او پرسيد، اهل كدام شهر است، چون مردمان هر شهر بخاطر آب و هواى متفاوت شهرها، درمانی جداگانه داشتند. سپس از او سراغ خانواده و خويشان و دوستانش را گرفت و در ضمن گفتگو نبض دخترك را در دست داشت.
در طب كهن ايران، رسم براين بود كه براى مردمانى كه در هر یک از شهرهاى ايران ميزيستند، به اعتبار دوری ونزدیکی آن شهر از خط استوا و کوهستان و دریا و … مزاجی قائل بودند كه براى درمان بيماريشان آنرا مد نظرميگرفتند. و بدين ترتيب طبيعت و اثرات آن بر روى آدمى را مهم دانسته و آنرا بطور جدى درنظر ميگرفتند. دانشى كه در طب امروزى فراموش شده است.
دست بر نبضش نهاد و یك به یك
باز میپرسید از جور فلك
ابن سينا همچنان كه دستش بر نبض كنيچك بود، از پرسشهاى معمولى كار را بهه پرسشهايى درباره احوال روزگارو جور فلك كشاند.
بهمن ۱۸، ۱۴۰۱
بخش دوم ازداستان توانگر و دوشيزه
اين بخش مختصر كه در زير ميآيد، يكى از زيباترين بخشهاى مثنوى است. در اين قسمت مولانا از عشق سخن ميگويد.
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم
هنگامى كه مجلس عيش و عشرتى كه شاه براى ،طبيب از راه رسيده، بپا كرده بود، بپايان رسيد. شاه او را به بالين بيمار برد.
قصه رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
شاه ماجراى ناخوشى ناگهانى معشوق را براى او بازگو كرد. و بیماری و رنجوری همسرش را برای طبیب شرح داد و سپس او را بر بالین بیمار نشاند .
رنگ و رو و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
پزشك شروع به معاينه بالينى بيمار كرده و رنگ و رو و نبض و ادرار بیماررا بررسى كرد و همچنين شرح ماجراى بيمارى را از زبان خود بيمار پرسيد.
قاروره = قرابه و پیاله شيشه اى. ظرف شيشه اى که در آن می و سرکه وآبلیمو و آب غوره و مانند آن کنند. درپزشكى كهن ايران به ظرفی از شیشه خصوصا شیشه ٔ کوچک مُدوری که به صورت مثانه ميساختند و در آن ادرار و يا بول بيمار پر كرده و آنرا آزمايش ميكردند، گفته ميشده است. و اين آزمايش ادرار امروزى، ارثى است كه از طب سنتى ايران بدنيا داده شده است.
آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول قاروره است قندیلش مخوان
قاروره همچنين به معنى حقه ٔ باروت هم هست و در ايران باستان به ظرف شیشه ای که در آن ماده ٔ آتشگیرریخته و بعد از آتش زدن، آنرا از بالای برج و غیر، بطرف دشمن متجاوز پرتاب میکردند، هم گفته ميشود. همانكه بنام ككتل مولوتف امروزه ثبت و مشهور گشته است.
ز دروازه ها جنگ برساختند
همی تیر و قاروره انداختند.فردوسی .
…و جمله را ادب سلاح و مردی، از تیر انداختن و نیزه داشتن و شمشیر و قاروره افکندن، و رحم بر اسير ومجروح، بيآموختند. و لشکری آراسته آمده و قاروره اندازان و ناچخ و چرخ و عدتهای مصاف با ایشان همه بود….
نبض، و يا رگ ضرباندار، به جنبیدن رگ در اثر تپش قلب گفته میشود. در هر بار تپيدن و يا انقباظ قلب، خون در سرخ رگهاى بزرگ بصورت متناوب حرکت ميكند و كم و زياد ميشود. هرگاه سرخرگ به پوست نزديك باشد (بويژه اگر روی استخوان باشد) حرکت تپشی خون در آن را مىتوان با لمس احساس کرد که آن را«رگ جنبنده» گویند. در طب كهن ايران، معاینه نبض برای شمارش تپش قلب بکار میرفته و هنوز هم ميرود. وطبیب از آن استدلال بر مرض و صحت آدمى می كرده است. تمام سرخرگهای بدن نبض دارند اما احساس نبض در رگهای نزدیک به سطح پوست راحتتر است. در رگهای واقع در مچ دست، بخش پایینی و کناری فک، در قسمت بالایی و خارجی چشم، در بخش کناری گردن، در بخش داخلی ماهيچه دو سر بازو ها، در کشاله رانها، پشت زانو و در بخش بالایی پا ميتوان نبض را گرفت. در طب سنتى ايران گرفتن نبض و گوش فرا دادن به ضربان قلب، آزمايش ادرار، خون و خلط، معاينه چشمها و زبان، توجه به رنگ صورت و گرفتن حرارت بدن و يا تب ووو معاينات بالينى بيمار ناميده و بكار برده ميشد كه امروزه در طب و پزشكى به اصطلاح مدرن، كه به ارث رسيده از طب سنتى ايرانيان است، هم بكار گرفته ميشود.
علامات = حالاتی که بر اثر بيمارى در بدن پدید می آید مانند سردرد ، تنگی نفس و غيره.
اسباب مرض = علائم بيمارى، مانند درد، عفونت اخلاط، تب و و و.
گفت هر دارو که ایشان کرده اند
آن عمارت نیست ویران کرده اند
پس از اينكه پزشك معاينات بالينى بيمار را به پايان رساند، به شاه گفت كه آنچه تاكنون در جهت بهبودى حال همسرش انجام شده، نه تنها كمكى به او نكرده بلكه حال او را وخيم تر نيز ساخته است.
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
طبيب بيمارى همسر شاه را تشخيص داده بود ولى آنرا به شاه نگفت.
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
طبيب پى برد كه بيمارى همسر شاه جسمانى نيست، و همانطورى كه بوى سوختن هر چوب، و دودى كه هنگام سوختن توليد ميكند، نشان از نوع چوب ميدهد، علايم بيمارى دخترك هم نشان از بيمارى ميداد كه البته جسمانى نبود و ربطى به سودا و صفرا نداشت. یعنی علائم و آثار هر چیز بر ذات آن چیز دلالت می کند. و يا رنگ رخساره، حكايت كند از سر ضمير.
از نظر طب كهن ايرانى، در بدن آدمى چهار مایع غليظ و مركب وجود دارد، بنامهای سودا، صفرا، بلغم ودم(برخى به دم، خون هم ميگويند)، كه در طب كهن ايرانى، اصطلاحا به آن چهار گش ميگويند.( چهار مكنده) مایعهائی غليظ و مركب كه بر اثر افراط در خوردن و نوشيدن، در بعضى از حفره های بدن جمع ميشوند. در طب سنتى ايرانى اعتقاد براين بود كه تا زمانی که این چهار گش در بدن طبیعی و در تعادل باشند، بدن در بهترین حالت قرار خواهد داشت و نتيجه تعادل و تندرستى بدن، درستی روان است كه آنهم بکمی گش بستگى دارد.
بيراه نيست اگر گفته شود كه مغز و معده در يك ارتباط معكوس و تنگاتنگ قرار دارند كه پر شدن يكى منجربخالى شدن آن ديگرى ميگردد.
در پزشكى امروزى به اين چهار گش، چهار هورمون اصلى بدن ميگويند.
مقدار مناسب هر یک از این مايعات در بدن ضروری است. اما زيادى آنها موجب رسوب آنها در بعضى ازارگانهاى داخلى بدن شده و توليد عوارض ميكند كه به آن ايجاد خلط و يا لجن تن، ميگويند كه بايد از بدن پاك شود. و منظور از اخلاطِ اربعه و يا چهار مزاج، حالت به افراط درآمده اين چهار مايع و يا چها گش است.
چهار مایع غليظ كشدار كه در تن موجودات است : بلغم ( سبز كم رنگ است)، دم ( سرخ پررنگ است)،صفراء(زرد رنگ است)، سوداء (سياه رنگ است)، رطوبتی است كه در تن مردم روان است و جایگاه طبیعی آنهارگها و اندامهايى است که میان تهی باشد. مانند معده و جگر و سپرز ( طحال) و زهره(كيسه صفرا) و این خلط از خوراكها، بوجود آمده، و كم و يا زياد ميگردند. و بعضی از اين مايعات نیکند و بعضی بد.
میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید(نوروزنامه ).
تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند. (نوروزنامه ).
صورتت چون خلط و خونی بیش نیست
مرد صورت مرد دوراندیش نیست .عطار.
سودا = یکی از چها گش و يا اخلاطِ اربعه در طب قدیم ايرانى است كه چون سیاه رنگ است بدان سودا گویند و مركز آن را سپرز و يا در طحال است . سودا به معنی مالیخولیا و جنون نیز آمده است. در طب كهن ايران، غلبه خلط سودا در بدن، باعث بروز عوارضی از جمله: لاغری، تیرگی پوست، غلظت خون، مالیخولیا، سوزش دهانه معده، اشتهاى کاذب و … میشود. افراد سوداوی معمولا رنگ پوست تیره قفسه سینه کوچک عضلات محکم و کوچکدارند. و از لحاظ روانی افراد سوداوی جدى، كمى خشن، معمولا فرمان بردار و مصمم هستند در کتب طب كهن ايرانى سفارش شده که سربازان و نظاميان را از سوداوی ها انتخاب كنيد.
سپرز عضوى از ارگانهاى داخلى بدن كه به آن طحال هم گویند. و زهره، پاره گوشت چسبيده به معده که ماده ٔصفراء است. اندامی است با منفعت بسیار و خانه ٔ صفراء و هرگاه فربه شود جگر و همه ٔ تن لاغر شوند ازبهرآنکه او ضد جگر است.
گفتم که عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زَهره ست و پس جگر.ناصرخسرو.
صفرا = به معنی زرد است . یکی از اَخلاطِ اربعه که مایعی زرد رنگ است و در کبد ترشح می شود . بدان تلخه وزردآب نیز گویند.
شمس دلالت کند بر گش زرد. زحل دلالت دارد بر گش سرخ و زمین دلالت دارد بر گش سیاه. هر برجی که گرم وخشک است به آتش منسوب است از عالم ، به گش زرد از خلطهای تن و هر برجی که سرد و خشک است منسود بود به زمین از عالم و گش سیاه از خلطهاى تن.
دی ۰۱، ۱۴۰۱
آذر ۳۰، ۱۴۰۱
بخش نخست داستان توانگر و دوشيزه از دفتر اول مثنوى
داستان توانگر و دوشيزه از دفتر اول مثنوى داستانيست بسيار تفكربرانگيز و جذاب.
مولاى ما دراين داستان برخى از زواياى روحى آدمى را با دقت پيدا كرده وآنها را بنمايش خواننده ميگذارد تا آنان را به علم انسانشناسى و در نتيجه به مهمترين علم انسانى، يعنى خودشناسى، رهنمون باشد.
در اين داستان، مولانا از دو انسان عاشق ميگويد كه در برخورد با يك اتفاق مشترك، كاملا متضاد هم عمل ميكنند. اولين عاشق بخاطر معشوق بيمار، ازهمه چيز خود گذشته و تنها سلامتى معشوق را در نظر و هدف دارد، درحاليكه عاشق دوم با زرد رو و ضعيف شدن معشوق، از او بيزار و زده ميشود. وبدين ترتيب، مولانا دو نوع عشق را بنمايش ميگذارند، يك عشق بديگرى و ديگرى عشق بخود! و يا عشق مجازى كه آدمى عاشق خود وآنچه در ذهن خويش پرورده است، ميشود.
همچنين مولانا برخى از جنبه هاى روحى آدمى را هم بميان كشيده و آنرادرست جلو چشم خواننده ميشكافد.
اين داستان ميبايستى در رشته روانشناسى و در دانشگاه تجزيه و تحليل ميشد، چرا كه درس انسانشناسى بزرگى را در خود نهان دارد.
در ميان داستان بخشى آورده ميشود كه با داستان آنچنان در ارتباط نيست و بيشتر به يك زنگ تفريح ميماند. با اينكه اين بخش بسيار ارزشمند است ولى چون در ميان داستان قرار ميگيرد،آنچنان توجه برانگيز نيست و بيشتر منحرف كننده افكار خواننده از اصل ماجراست. در نتيجه،من اين بخش را جدا كرده و پيش از شروع داستان مينويسم تا هم در بيان داستان وقفه رخ ندهد وهم ارزشمندى اين بخش محفوظ بماند.
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم گشت از لطف رب
ادب يعنى فرهنگ و دانش و پرهيخته گى.
مولانا از خدا، ميخواهد كه به او توانايى و توفيق بدست آوردن دانش، و فرهنگ استفاده از اين دانش را بدهد. چرا كه خداوند دوستدار آدمى است كه دانا است، و ميداند چگونه از دانش و خردش استفاده كند. پس با چنين آدمى همراهى كرده و به او لطف دارد. و از نظر مولانا، خرد و دانش و فرهنگ استفاده از آن، موجب رستگارى آدمى است و زندگى با نشاط را براى او امكان پذير ميسازد.
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
اگر كسى دانش و آگاهى نداشته باشد، به خود بد كرده است. اما اگر كسى دانش و آگاهى دارد ولى فرهنگ استفاده از اين دانش را نداشته باشد، به همه عالم بد ميكند. مثلا تا دويست سال پيش كه دانش در اختيار ايرانيان بود، بقاى كره زمين و هستى موجودات روى آن، تضمين و بزيباى و باآرامش جريان داشت و ميليونها گونه گياهى و جانورى و ده ها گونه انسانى با آرامش در كنار هم ميزيستند و از بين نرفته بودند. نه از آلودگى هوا و سوراخ شدن ازون و يا لايه حافظ زمين، خبرى بود و نه از آب شدن يخهاى دو قطب زمين و نه از بيماريهاى بى درمان. چون پارسها فرهنك استفاده از دانش را داشتند و مثلا ميدانستند نفت و گاز وجود دارد ولى مثل بربرها آنرا به بيرون نكشيده و بدون آگاهى از نتايج فاجعه آور آن، نميسوزاندند. بجاى آن، گرم آبه هايى ميساختند كه با يك شمع، هميشه آب را،گرم نگاه ميداشت و اين شمع از همان گازى روشن بود كه در زير لايه هاى زمين قرار داشت. چرخهايى ساخته بودند كه با برخوردارى از آب و باد، توليدانرژى ميكردند. باتريهايى كه تماما براساس قوانين بى ضرر شيمى ساخته شده بودند. نياكان ما حتى از ميخ و سيمان، در ساخت كاخ ها و بناهاى شگفت انگيزى كه در سراسر دنيا ساختند و همگى نشانگر يك معمارى وآنهم معمارى شگفت پارسى است، استفاده نميكردند و كاخ ها و بناهايى شگفت انگيز و غولپيكرى كه بيش از سيصد متر ارتفاع دارند، كانال سوئز، اهرام ثلاثه در مصر، هفت شگفتى و عجايب در سراسر دنيا و و و كه همگى شاهكار هاى پارسهاست، را فقط و فقط با تكيه بر اساس قوانين فيزيك بوجود ميآوردند. نياكان ما از علم انرژى هسته اى، بيش از امروزيهامطلع بودند ولى هيچگاه بمب اتم نساختند و آنرا بروى مردم بيگناه شهرها نينداختند. كشتيهاى غولپيكر ساختند و نقشه هاى راه هاى آبى و زمينى كشيدند، ولى هيچگاه به مردم بومى سرخ و زرد و سياه وحشيانه حمله نكرده و كشتار ها و نسلكشيهاى هولناك براه ننداخته و آنان را به بردهگى نكشيدند. با اينكه هنوز از اسرار ودانش نجوم پارسى بطور كامل درك و فهم نشده، و نياكان پارسى نقشه كهكشانها را هم كشيده بودند، و موشكها هم ساخته بودند ولى هيچگاه مردم دنيا را سر كار نگذاشته و ادعاى سفر به كره ماه را نكردند.
از دويست سال پيش كه دانش پارسى بدست بربر هايى افتاد كه فرهنك استفاده از آن را نداشتند، زمين و هستى موجود بر روى آن دچار تغييرات بسيار مخرب گشت. و علاوه بر اينكه، ميليونها گونه جانورى و گياهى و دهها نژادهاى انسانى از بين رفتند، بلكه خود زمين هم دچار اين جهنمى شد كه امروزه با آن روبرويم. و روز بروز در منجلآب آن بيشتر فرو ميرويم.
درنتيجه همانگونه كه مولانا ميفرمايد، داشتن دانش به تنهايى كافى نيست و بدون فرهنگ استفاده از آن موجب تباهى است. و يك بى ادبى است كه موجب خسران مردم ميشود و برعكس، اين دو همراه با هم، ادبى است كه انسانساز است و موجب پارسايى ميگردد.
مائده از آسمان در میرسید
بی صُداع و بی فروخت و بی خرید
اين بيت در برخى نسخ چنين آمده است:
مائده از آسمان در ميرسيد
بى شرى و بيع و بى گفت و شنيد
بهرحال:
آدمى روزى مقرر خود را بدون دردسر، بدون واسطه، بدون داد و ستد، ميگيرد و هيچكس نميتواند روزى او رابخورد. و اين روزى يعنى چى؟ يعنى تمام آن عواملى كه براى گذران عمر براى آدمى واجب است و تنها منحصربه خوراك نيست.
صداع يعنى درد سر.
و چرا مولانا اينرا ميگويد؟ تا بلكه فيلترى براى اقيانوس حرص آدمى ساخته باشد.
شرى = خريدن، فروختن، پوست كندن.
بيع = خريد و فروش، داد و ستد.
منقطع شد نان و خوان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
اگر كسى دچار كمبود روزى است و يا بطور كلى روزى اش ناچيز است، و نان و خوان از جانب خدا به اونميرسد، در نتيجه تلاش او هم براى بدست آوردن روزى بيشتر، بجايى نخواهد رسيد، و هرچه هم بكوشد، فايده نخواهد داشت و فقط خود را خسته كرده است. و معمولا روزى قرار داده نشده، در زير خاك و يا بانكها، جمع شده و به كسى ميرسد كه روزيش فراخ و زياد است.
مثلا، زمين را كاشته، محصول هم درو كرده، ولى بيكباره سيل آمده و آنرا ميبرد. چون روزيش نبوده و در نتيجه تنها رنج كاشت و كار با بيل و داس برايش باقى ميماند.
مثال ديگر اينكه، يك خدانشناس و پليد، همه عمر به صغير و كبير ظلم كرده، مال يتيم و بى نوا و ضعيف را باحيله گرى از دستشان درآورده، بانكهاى سوئيس را از پول انباشته، و ناگهان قطره آبى به گوشش ميرود، وبالانس مايه گوش ميانى را بهم زده، و كار بالا ميگيرىد و دچار جنون ميگردد. و كت بسته در سوراخى بسته ميشود. و هم دار و ندارش توسط بيگانه به يغما ميرود. و هم او ميماند و رنج بازپرداخت اعمالش.
آذر ۱۱، ۱۴۰۱
ديباچه دفتر نخست مثنوى
پيش از اين در باره ديباچه دفتر نخست مثنوى مقدارى نوشته بودم و امروزتصميم گرفتم آنرا ادامه دهم، پس بخش پيشين را ابتدا مينويسم و در ادامه به باقيمانده ابيات ميپردازم.
دفتر اول نی نامه:
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
معنای صوری و ظاهری این ابیات اینستکه: نوای نی در واقع ناله نی بریده شده از نیستان است که از دردجدایی شکایت میکند. جدایی نی از نیستان و یا دوری از محل و سرزمین و دور افتادن از جایی که هر موجودى خود را در آنجا در امنیت و راحتی میبیند.
مولانا در واقع شرح جدایی انسان از مبدأ خود یعنی خدای خود و یا اصل خویش را بیان مینماید. و این جدایی همان جدایی آدم از بهشت است . و نی زبان و احوال و افسانهٔ آدم را مینوازد که ۲۰۰ سال برهنه بر روی تخته سنگى نشسته و بخاطر جدایی از بهشت و یا خدا، ناله و زاری میکرد.
نوای نی سوزناک و غمانگیز است، و انسان را بی اختیار تحت تاثیر خود قرار میدهد. و غم جدایی و دوری ازکسی که بسیار عزیز است، سهمگین و سوزناکترین غمهاست و هر نالهای که از این غم جانسوز برمیخیزدلاجرم بر دل آدمى مینشیند و او را نیز به نالیدن وامیدارد. و یا تحت تاثیر قرار میدهد. و مولانا خود را به نی جدامانده از نیستان و یا جدا گشته از اصل خويش، تشبیه کرده، و میفرماید از من بشنو که چنین غم را میشناسم وآنرا تجربه کردهام، و حرفهای من مانند نوا و یا نالهٔ نی که هر آدمى را تحت تاثیر قرار میدهد ، مطمئناً ترا نیزمتاثر خواهد نمود، و پس از آن دلت نواخته و از زنگار نامردمی پاک خواهد شد.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
سخن مرا تنها سینهای سوخته و از درد فراق شرحه شرحه و یا پاره پاره گشته ، درمیابد و میداند. و مولانا چنین سينه اى میخواهد تا با او از درد اشتیاق بگوید.
دردِ اشتیاق دردِ جانکاهی است، که تمامی فکر و زندگی آدمی را تحت شعاع خود قرار داده و در اشغال خود پرمیکند، تا جاییکه دیگر برایش هیچ مهم نیست و تنها رسیدن بهدف و معشوق و در نتیجه مداوای دردی که سراپای او را در بر گرفته است, هدف از زنده بودن و زنده ماندنش میگردد.
از نظر من، فیلسوف و دانشمند کبیر و حکیم علیقدر ایران زمین، محمد بلخی معروف به مولانا در اینجا از دوگونه درد سخن میگوید. یک درد فراق و دیگری درد اشتیاق.
شهریور ۲۵، ۱۴۰۱
بايزيد و زيارت پير ٤
در ادامه ميخوانيم كه:
كم نمودن مر ورا، پيروز بود
زآن نمودن روز او، نوروز بود
دشمن ( در اينجا ديو هاى درون آدمى) را حقير و ناچيز و بيچاره نگاه داشتن، موجب پيروزى اوست. و روزگارش همواره نوروز است.
مینماید موج خونش تل مشک
مینماید قعر دریا خاک خشک
مكر و فريب اين ديو ها تا آنجاست كه موجى از خون را در جلو چشم و ديد تو، مشتى مشك مينمايد و ژرفا وقعر دريا كه هزاران متر زير آب است را به تكه زمينى خاكى و خشك.
خشک دید آن بحر را فرعونِ کور
تا در او راند از سرِ مستى و زور
از نظر معناى ظاهرى اين بيت ميگويد كه فرعون كه به قدرت خود مغرور گشته و مست و در نتيجه كور دل شده بود، درياى پهناور و ژرف را نديد و فقط زمینی خشکی را دید كه در وسط دريا راه باز كرده بود. درنتيجه با بيفكرى و قدرت و بیباكى بسوی آن تاخت .
چون درآمد ، در تگ دریا بُوَد
دیدۀ فرعون ، کی بینا بُوَد ؟
فرعون همينكه بتاخت به دریا زد در بن و ژرفا و قعر دریا قرار گرفت. دیدۀ فرعون و يا آدم مغرور چگونه ممکن است که بینا باشد؟ دو بیت اخیر اشاره دارد به داستان غرق شدن فرعون و فرعونیان که در سورۀ بقره ، آیه ٥٠آمده است. اين داستان قرآنى از روى داستان ضحاك در مبارزه با جمشيد شاه، كه رود نيل را ميشكافد، ازشاهنامه فردوسى كپى شده است. و در قرآن ميگويد: « و یاد آوريد زمانی را که برای نجاتِ شما دریا رابشکافتیم و برهاندیم شما را و غرق کردیم فرعونیان را و شما می دیدید !
تگ، بمعنی ته و بن و پایین است. همچو قعر دريا، تگ درخت، ته حوض و بن چاه و امثال آن . در اصل بمعنی پايان است.
در تگ آبش ز صفا ریگ خرد
کور تواند به دل شب شمرد.امیرخسرو
قند بیند خود شود زهر قتول
راه بیند خود بود آن بانگ غول
آنچه كه فرد مغرور ميبيند، بظاهر قند است، درحاليكه درواقع زهرى است كشنده. و آنچه او را براه ميخواند،ندا و بانگ طلايه داران و يا جلوداران نيست، بلكه آواز غول است كه او را بطرف قتلگاه ميكشاند. (در مورد آوازغول در قسمتهاى پيشين شرحى را نوشته ام. )
از اينجا به بعد پير و مرشد بايزيد ( در اصل مولانا) شروع به سخن با حق تعالا ميكند و ميگويد:
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز میگردی بده آخر زمان
خداوندا، در فتنه آخر زمان يعنى در روز مرگ، تيز ميگردى، سزاى هر گناهكارى را به او ميدهى، فعلا به مافرصت بده كه خود را نجات دهيم. در مصرع دوم، بده آخر، زمان يعنى فرصت بده، مهلت بده.
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلودهای در فصد ما
خداوندا، مانند خنجرِ تیزی قصد و اهداف ما از آنچه انجام ميدم راميشكافى. قصد و هدف ما را كه در پشت اعمالمان مخفى است، مانند خنجرى تيز ميشكافى و آنرا ميبينى. و تومانند نیشِ زهرآلوده ای هستی که خبث نيت ما را به خودمان برميگردانى. فَصد = رَگ زدن ، خون گرفتن.
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
خداوندا، از سر مهربانی و لطف خودت، بما رحم كن و ما را به كوچكى و حقارت و ناچيزى خودمان ببخش. و بر دلِ ما آدميان كه از مورانِ ناتوان ، ناتوانتريم، مانند مار زخم مزن.
حق آنکه چرخهٔ چرخ ترا
کرد گردان بر فراز این سرا
به حق همان حقيقتى که اين چرخ و گنبد را بخاطرش آفريدى، و آنرا بر فرازِ این جهان به گردش درآورده اى
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش از آن که بیخ ما را بر کنی
از تو ميخواهم كه بما رحم كرده و حال ما را پيش از مرگ، دگرگون كنى.
حق آنکه دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
به حق آنكه از روز اول ما را مانند مادرى مهربان بدنيا آورده و زحمت ما را كشيدى و ما را از آب و گل درآوردى
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
بحق آنكه ما را پاك و صاف خلق كردى و در ما تواناييهاى شگفت انگيز و مشعل های تابان قرار دادى. اين مشعل هاى تابان اشاره به انرژى عظيمى است كه در هسته هر اتم از اتمهاى تشكيل دهنده ملكولهاى اجزاءتشكيل دهنده آدمى، نهفته است. مولانا مانند ديگر حكما و دانشمندان نياكان ما كه بشر امروز هرچه ميداند ازصدقه سر آنان است، با آگاهى از اين دانش هسته اى ميفرمايد كه در وجود آدمى، خداوند چندان(ميليونها) خورشيد تابان قرار داده است. ببين يك انسان تا كجا قدرت دارد.
آنچنان معمور و باقی داشتى
تا که دهری، از ازل پنداشتى
آنچنان همه چيز را زيبا و كامل آفريدى كه دهرى، دنيا را ازلى دانسته و ميپندارد كه همه چيز از ابتدا به همينگونه اى كه امروز هستى دارد، وجود داشته است. دَهری ، به معنی کسی است که به ازلی بودن زمان معتقداست. برخى از مردمان اعتقاد داشته و دارند كه زمان از يكجايى شروع شده و تا روز قيامت ادامه خواهد داشت. و اين برداشت آدميانيست كه گمان ميكنند، زمان مانند خط صافيست كه از نقطه اى در گذشته شروع شده و درحال حركت به طرف نقطه اى در آينده، است. درحاليكه، دانشمند دانشمندان، خيام كبيرميفرمايد، ديروز و امروز و فردا، ساخت بشر است، و زمان در يك دايره مرتبا در حال تكرار خود است و آنچه كه فردا ناميده ميشود، همان امروز است كه ديروز شده است. ( فهمش سنگين است. ) تا كه دهرى از ازل دانسته است، يعنى مردم دهرى ترا خدا ميدانند.
مردم دهرى، كسانى هستند كه همه حوادث و بلاها را به دهر نسبت می دهند. و به راز بقا و تكامل اعتقادندارند. آنها ميگويند جهان همينگونه كه هست از ابتدا موجود بوده، و بنابراین دَهری کسی است که دَهر را خالق جهان ميداند. و محمد گفت به دهر فحش و ناسزا نگيد كه دهر همان الله است. این دسته از مردم ميگويند : زندگانی نیست مگر همین زندگانی دنیا، مى زییم و ميميريم و دوباره ميزييم و هلاک نمی کند ما را مگر همين دهر و روزگار.
شکر دانستیم آغاز تو را
اغنيا گفتند آن راز تو را
خداوندا، ترا سپاس ميگوييم كه توسط اغنيا، يعنى دارندهگان ذكاوت واقعى، مانند دانشمندان، از جهالت نجات يافتيم و راز ترا فهميديم و دانستيم كه آغاز و انجام فقط تويى. و ما در اين دايره سرگردانيم.
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نى که در وی عابث است
عنكبوت ميپندارد واقعيت همان خانه اى است كه با تار هايش در كنج ديوار ساخته است، و اينرا نميداند كه ديوارها كه تارهاى او را نگاه داشته اند، ساخت كس ديگريست. و مى انديشد كه آن ديوارها هميشه وجودداشته اند. و اينرا فقط آدمى ميداند، كه خانه حادث و يا ساخته شده است و خانه عنكبوت در مقابل آن خانه چيزبيهوده اى است. پس حادث اصلى خانه، آدميست و عنكبوت كه بيهوده ميپندارد كه خود او كاره ايست، و نميداند در خانه اى كه ساخت ديگريست، مشغول بندبازيست. و اين درست شرح حال كسانيست كه خود را عقل كل دانسته و به خرده دانش خود مغرور گشته و ميپندارند جز خود و خانه اى كه بافته اند، چيز ديگرى وجود ندارد. آنچه كه مولانا تلاش دارد كه در اين سه بيت اخير، به آدمى بفهماند، اينست كه، از تار هاى سستى كه بدور خودپيچيدى دست بكش و از پيله ات بيرون آى، و پروانه شو و بال بگشا. و اين تار ها چيست؟ افكار پوسيده و عبث به ارث رسيده، و يعنى آنچه كه طوطى وار از خانواده و اجتماع و محيط زيستت، تقليد كردى و ياد گرفتى، بدون اينكه درصحت و سلامت آنها، ترديد داشته و يا حتى، علامت سئوالى در برابرشان گذاشته باشى. بعبارت عاميانه، تخته سياه مخت را كه ديگران پر كرده اند، پاك كن، و طرحى نو درانداز. خدا در جايى بجز سينه تو نيست.
حادث = بوجود آمده و عابث = کسی که كارهاى عبث و بیهوده انجام ميدهد.
يك بحث فلسفی که از دیر زمان مورد توجه بوده است، بحث، حادث و قدیم است. ميگويند:
حادث در عرف و لغت به معنی « نو» و قدیم به معنی « کهنه» است. ولی حادث و قدیم در اصطلاح فلسفه وکلام با آنچه در عرف عام وجود دارد فرق دارد. مقصود فلاسفه از حادث بودن و نو بودن اين است که هر چیزى،پیش از آنکه بوجود آيد، نبوده است، یعنی اول نبوده و بعد بوجود آمده و حادث شده است، مقصودشان از قدیم بودن و کهنه بودن این است که آن چیز همیشه بوده و وجود هيشگى داشته و در جواب اينكه از كجا بوجود آمده،پاسخى نيست. مثلا در همينجا، مولانا ميگويد ما آدميان ميدانيم كه خانه حادث شده است. يعنى اول زمينى بوده و بعد بر روى آن زمين خانه اى ساخته شده است. حالا اگر عمر اين خانه دويست سال باشد، عوام ميگويند كه خانه قديمى است و كهنه است، ولى فلاسفه ميگويند اين خانه حادث و نو هست چون هميشه وجود نداشته وساخته شده است.
پس از نظر فلسفه، حادث عبارت است از چیزی که نیستیش بر هستیش تقدم داشته باشد، يعنى تاريخ نبودنش،بيش از تاريخ بودنش است. مثل خانه كه دويست سال است ساخته شده و ميلياردها سال نبوده است. و قدیم عبارت است از موجودی که تاريخ بودنش بيش از تاريخ نبودنش برای او فرض ميشود. و مذهبيون ميگويند خداقديم است چرا كه هميشه بوده و تاريخ نبودش معلوم نيست. و ميگويند همه چيز بجز خدا حادث است و فقط خدااست كه قديم ميباشد. دانشمندان ايران مانند خيام و جرجانى و ابن سينا و رازى و مجوسى و شيخ بهايى وانورى و خواجه نصيرالدين طوسى و خواجوى كرمانى و ابو ريحان بيرونى و خوارزمى و ذوالفنون و نيشابورى وبيهقى و و و اعتقاد دارند كه تمامى امور طبیعی و مادی حادثند و بخودى خود بوجود نيآمده و از بين نميروند،بلكه از صورتى به صورت ديگر، دگرگون ميشوند. اينها ميفرمايند: همه موجودات اعم از کل و اجزاء و اعم ازماده و صورت، و اعم از پیدا و نا پیدا حادث هستند و بحث مافوق و وراى ماده در نزد اينان، بطور كلى با نظرمذهبيون تفاوت دارد.
از نظر آنان، قديم عالم، یک فرضیه است و وجود آدمى آنچنان پيچيده و شگفت انگيز است كه اگر قديم، هم موجودباشد، چيزى جز خود آدمى نيست.
پشه کی داند که این باغ از کی است
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
مولانا ميفرمايد، يك پشه كه در باغ ميپرد، از كجا بداند و يا از كجا ميداند كه صاحب باغ كيست. پشه اى كه دربهار متولد ميشود و در دى ماه ميميرد، مانند آدمى كه عمرى محدود دارد، چگونه ميتواند، صاحب باغ ( در موردآدميان، خداوند را) بشناسد؟ و همين كسانى كه آدمى را در مقابل خدا مانند پشه ميدانند و دنيا را به باغى بزرگ، تشبيه كردند، هيچ نگفتند كه چگونه ميشود به يك پشه آموخت كه مالك باغ كيست!
کرم کاندر چوب زاید سستحال
کی بداند چوب را وقت نهال
حال و احوال و دانش آدمى مانند آن كرمى است كه در چوبى خشك بدنيا آمده است. چگونه به اين كرم ميتوان آموخت كه اين تكه چوبى كه تو در آن هستى يافتى و در آن تا آخر عمر زندگى ميكنى، درواقع از درختى كنده شده كه آن درخت زمانى نهالى بوده و آن نهال ابتدا، تخمى ، آن تخم از ميوه درخت و آن درخت از تخمى و آن تخم از
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد کرم باشد صورتش
گيريم كه كرم آنچنان عاقل شد كه فهميد كه خود كرمى بيش نيست و دنيا درواقع دست كيست، با اينحال آن كرم، هنوز كرم است. هنوز ناتوان و عاجز و سست حال است. مولانا ظاهرا نااميد از نژاد انسانى، ميفرمايد، آدمى حتى اگر هم بداند، باز هم نادان است و بازهم كار خودش را ميكند. حتى اگر عقلش به او نهيب بزند، باز هم ميمون است.
عقل خود را، مینماید رنگها
چون پری دورست از آن فرسنگها
آدمى عقل خودش را هم فريب ميدهد و به هزار رنگ درميآورد. چون آدمى هم همان حال كرم را دارد كه با وجوداينكه چيزى اندك حاليش ميشود، هنوز ناتوان است و مرتبا به اين اندك خرد و آگاهى گير ميدهد كه آيا درست فهميده است و يا خير. مولانا ميفرمايد، شك و ترديد دست بردار خرد آدمى نيست. دست بردار اعتقاد و ايمانش نيست و يكضرب نق ميزند و بيراه ميرود و آدمى را در برابر خدايش شرمنده و پست فطرت و ناسپاس و وقيح وبيشرم بنمايش ميگذارد. چرا؟ چون او مانند يك پرى دريايى از ساحل درايت و نجات، فرش سنگها دورتر نشسته است. عقل آدمى كامل نيست. چون اعتقاد و ايمان او، سنگ نوشته ذهن او نيست. چون از خدا دور است. چون بزبان و بفكربخدا ايمان دارد ولى در نهان صداى غرغر زدنى، مانند زوزه اى ممتد، گاهى بلند و گاهى خفيف، او را آرام نميگذارد. و آدمى زمانيكه به اين بانگ گوش داده و دچار ترديد ميگردد، در نتيجه در برابر خدا شرمنده ميشود، واين شرمندهگى او را از خود هم بيزار ميسازد و اين بيزارى آغاز فاجعه است.
از ملک بالاست چه جای پری
تو مگسپری به پستی میپرى
در بيت پيشين مولانا، آدمى را مانند پرى كه فرش سنگها دور از خدا نشسته توصيف ميكند. در اين بيت مقام اورا بالاتر از ملك و پرى و فرشته گان قرار داده و ميفرمايد، خداوند مقام و جايگاه آدمى را از ملك و فرشتگان هم بالاتر قرار داده است و ميگويد آدمى ميتواند از پرى بالاتر بپرد، ولى او بجاى اينكه قدر خود را بداند، خود را درحد پشه و مگس پايين آورده و در پستى و حقارت بال و پر ميزند.
گرچه عقلت سوی بالا میپرد
مرغ تقلیدت به پستی میچرد
با اينكه خرد آدمى او را بطرف خدا و نور و بالا ميبرد ولى تربيت غلط و جامعه فاسد و دريافتهاى اهريمنى كه براثر تقليد از افكار اهريمن صفتان كه در جامعه متداول شده و جا افتاده است، او را مرتبا به زير ميكشد.
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریهست و ما نشسته کان ماست
مولانا همچنان مريدان را از تقليد برحذر داشته و تقليد را تقبيح كرده و ميفرمايد، دريافتهايى كه بر اثر تقليد به آدمى تحميل ميگردد، در واقع بلاى جان و روزگار اوست. تا جاييكه پس از چندى خود آدمى معدن و كان اينگونه افكار عاريتى و نادرست و حماقت و نادانى ميگردد.
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
چون اكثر مردم داراى دريافتهاى تقليدى و حماقت بارند و چون هميشه حق را به اكثريت، هرچند هم كه نادان باشند، داده اند، در نتيجه اگر يك آدمى پيدا شود و مخالف اكثريت بگويد، او را ديوانه مينامند. مولانا ميفرمايد،بگذار ديگران ترا ديوانه بدانند، بگذار مردم هرچه ميخواهند در مورد تو فكر كنند، بگذار تنهايت بگذارند، چرا كه تحمل همه اين ناملايمات، به كنار گذاشتن و دست از جهالت كشيدن، مى ارزد. از اين خرد عاريتى و يا به اشتباه، خرد، ناميده دست بكش و به آنچه ديگران ديوانگى مى انگارند، روى آور.
هرچه بینی سود خود زآن میگریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
مردم هميشه كارى را انجام ميدهند كه به سود و نفعشان باشد و هيچ كسى را نميتوان پيدا كرد كه سودجو نباشد، و اگر كسى سود خود را به نفع ديگرى نديد بگيرد، در غرب او را احمق مينامند و در شرق ديوانه. و درواقع اين سودجويى خوب است و مانند ترس براى بقاى آدمى ضرورى است و جزء خصلت آدميست. و آب حيوان هم آب زندگى جاودان است و هيچ كسى را نميتوان يافت كه طالب اين آب نباشد و خواستار حيات ابدى نگردد. ولى مولاى ما با اصرار ميگويد كه هم دست از سودجويى بردار و از آن فرار كن و هم بجاى اينكه آب زندگانى جاودان را سر بكشى، آنرا بر روى خاك بريز و بجاى آن زهر بنوش! چرا؟ چون آن خرد عاريتى و دريافتهاى حماقت بار تقليدى، هرچند آدمى به سود و آب حيوان برسانند، همچنان بلاى جان آدمى هستند و او را فاسد و تباه گردانده و عمر ابدى و سودآور او را برايش از هر رنج و عذابى، مهلك تر مينمايند. مثلا، تصور كن در كاخى بهشت آسا با ده ها خدمتكار زندگى ابدى دارى، و بهترين لذايذ مادى در اختيار توست. ولى همواره كسانى راميبينى كه ديگران نميتوانند ببينند و صداهايى را ميشنوى كه بجز تو بگوش كسى نميرسد و يا دچار سر دردمرموزى هستى كه هيچ طبيبى براى درمان آن دارويى ندارد. اگر در اينحال بتو بگويند كه از اين سود و يا زندگى تجملى فرار كن و دست از حيات جاودان بكش تا آرامش بيابى، فكر نميكنم كسى پيدا شود كه به اين داد و ستد،نه بگويد. پس سود و عمر جاودان اگر بلاى جان باشند، بايد دور ريخته شوند كه منظور مولاى ما در اينجا اين است.
هر که بستاید ترا دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
در اروپاى شرقى و روسيه متداول است كه ميگويند، اهريمن زيبا رويى است كه با لبخند ظاهر شده و تملق آدمى را ميگويد. در غرب اين روش شيادانيست كه طناب دار قربانى را بافته اند. در نتيجه مردم اسلاو تبارهميشه با اخم و قيافه اى عصبانى ظاهر ميشوند و بهمراه غربيها كه مادر شياديند، نسبت به كسانيكه صورت باز و بشاش و اخلاقى نرم دارند، بدبين هستند و با ترديد به آنان نگريسته و در رابطه با آنان بسيار محتاط اند. و درست برعكس ايرانيان كه بخاطر ده ها هزار سال تمدن، از اين نگرانيها گذشته و بسيا راحت با مردم روبروشده و هميشه لبخند به لب داشته و بسيار نرم و محترم، بويژه با غريبه ها رفتار ميكنند، مردم ديگر نقاط دنيا ازكسانيكه بى دليل از آنان تعريف ميكنند، بدشان ميآيد. و اين درواقع شرح مصرع اول اين بيت است كه مولانا ميفرمايد، فريب ظاهر را نخور و كسيرا كه تملق بيجا ميگويد با درشت نام و سخت گفتار از خود دور كن. و سودو سرمايه و حرفهاى بازار را بگذار براى كسانيكه از نظر اخلاقى مفلس و ناچيز و هيچى ندارند.
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
نترس، نه از دشمن، نه از حرف مردم، نه از آنچه كه ديگران بى آبرويى و رسوايى مينامند، و نه از اينكه بدانند كه هستى و چه فكر ميكنى. زندگى كن. با خدا دوست باش. با ديگران مودب و با احترام رفتار كن، دزدى نكن، دروغ نگو، ظلم نكن، حرص نزن، از همه طلبكار نباش، حسادت نكن، خباثت بخرج نده، تنبلى را از زندگى حذف كن، غرور صفت ابليس است و بس، سرت به كار و تلاش و چگونه لذت بردن از زندگى و داشته هايت باشد و اينرا هميشه بخاطر داشته باش و بدان و مطمئن باش كه سهم تو از زندگى همين است كه هست و دقيقا همان جايى هستى كه بايد باشى،( چرا كه تلاش و همتت تا همينجا بوده است) و همان اندازه دارى كه بايد داشته باشى نه كمتر و نه بيشتر.
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
چرا كه من (مولانا) اينگونه خرد و عقل اكتسابى و دريافتهاى ابلهانه تقليدى و ارثى را آزموده ام و نتايج رنج آور آنرا چشيده ام ، و امروز به اينجا رسيده ام كه اگر اينها خرد و عقل است، من ترجيح ميدهم بعد از اين ديوانه باشم
.نويسنده: مريم.
شهریور ۲۰، ۱۴۰۱
بايزيد و زيارت پير ٣
در ادامه عيادت بايزيد از مرشد و پاسخ گويى مرشد به پرسش بايزيد مبنى بر چگونگى پيروز شدن بر ديوهاى درون آدمى، پير روشن ضمير در ادامه ميگويد:
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است كآج
عوام ميپندارند همه چيز تحت كنترل خدا و قضا است و هر بيچارهگى را قضا و قدر و سرنوشت و خواست خداميدانند. و علاج اين قضاى آسمانى را هم باز قضاى آسمانى ميدانند، چراكه عقل عوام در مقابل مشكلات گيج و مات است. درحاليكه خداوند خودرويى را در اختيار آدمى قرار داده كه كنترل و فرمان آن تحت اراده و خواست و انتخاب خود آدمى است. و اگر او تصميم بگيرد كه با سرعت خود را به ته دره پرت كند، اين ديگر خواست واراده خدا نيست و انتخاب خود آدميست. و تو نميتوانى بگويى چون خداوند، خودرو داده، پس پرت شدن به ته دره هم كار اوست.
اژدها گشت است آن مار سیاه
آنکه کرمی بود افتاده به راه
ديو هاى درون آدمى اگر تحت كنترل اراده او قرار گيرند بسيار ضعيف و ناچيزند و مثال كرمى هستند كه بر سر راه آدمى و زير پاى او افتاده اند. درحاليكه اگر بحال خود رها شوند ماننداژدههايى سهمگين نيرومند شده و هستى او را ميسوزانند. پس يكى از راه هاى تذكيه نفس،تقويت اراده است. چراكه نفس آدمى اژده هايى خفته است، ولى اگر تحت اراده آدمى، مسخر گردد رام شود و بفرمان آید.
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا ای جان موسی مست تو
معناى اين بيت ميتواند در ادامه همان تفسير بيت پيشين باشد و ميتواند چنين باشد كه، عصا چوب خشكى است كه در دست آدم معمولى او را در راه رفتن يارى ميدهد. ولى همين عصا و چوب خشك در دست موسى تبديل به مارى سياه و زهرآگين ميشود. شايد اشاره به اين مطلب باشد كه، دين و مذهب تا زمانى كه منحصر به خلوت آدمى باشد، كمكى است كه او را در لحظات نا اميدى به يك طريقى(درست و يا نادرست) يارى ميدهد. درحاليكه اگر آنرا برده و در بارگاه شاه جار بزنى، و تصميم به تحميل آن به ديگران كنى، همانند مارى اژدها منش،خطرناك گشته و جماعتى را ميسوزاند. و يا اينكه اين ديو هايى كه در تو وجود دارند و مانند مار سياه و اژدها تراعذاب ميدهند، در دست مردان خدا، و مستان راه حق، در اينجا موسى، مانند عصا و چوب خشكى هستند كه اورا در راه رفتن يارى ميدهند. يعنى همه چيز در تحت اراده توست و اين انتخاب توست كه اژدهها بپرورانى و ياچوب خشك.
دوزخی افروخت بر وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
در مصرع نخست، يك دم و يا يك لحظه فريب ميتواند درهاى جهنم را بر روى آدمى باز كند. درمصرع دوم، دم يعنى نفس و هوایی که به واسطه ٔ تنفس در شش هاى آدمى داخل می شود و از آن خارج میگردد. و از صفات او سرخوشى و دلنوازى و روح بخشى و جان پرور ى است، و افسرده دم و افعی دم و خجسته دم و سپیده دمان و فرخنده دم و مبارک دم و دم گیره از ترکیبات آن است. و نيرو و جان هم معنى ميدهد وميگويد، اى كه ظرفيت و قدرت و نيروى تو از دريا بيشتر و افزونتر است، بهوش باش كه با وجود قدرتمندى، كافيه يك دم و يك لحظه از مكر ديوهايت غفلت كنى، تا آنها درهاى دوزخ را برويت بگشايند.
اگر از من بپرسى، ميگويم كه آدمى حق دارد اشتباه كند و نه يك دم بلكه حتى سالها، چرا؟ چون خالقش او را اينگونه آفريده است. نه؟ باز هم از آدم و حوا و بهشتى كه داشتند و قدر ندانستند وآنرا از راه زياده خواهى، جاه طلبى، خودخواهى، غرور، كنجكاوى و يا هر نام ديگرى كه بتوان برآن نهاد، به سيبى فروختند. آدم و حوايى كه ناف نداشتند، يعنى والدينى در كار نبود كه آنها رابد تربيت كرده باشد. و درواقع فرزندان خدا بودند. آدم و حوايى كه همه چيز داشتند و بى نياز ازاحتياجات بدنى بودند، و صاحب بهشت بودند. يعنى تحت تاثير عسر و حرج نبودند تا وادارشده باشند. پس چرا خطا و اشتباه كردند؟ چون خالقشان آنان را اينگونه آفريده، در ذاتشان زيادهخواهى و تنوع طلبى قرار داده شده و در ذاتشان ميل به تباهى وجود دارد. آدمى بطور معمول،از داشته هايش دلزده شده، آنها را نميبيند و حتى از وجودشان، كسالت بهم ميزند و بدنبال تازه ها، تازيانه به همه چيز ميكوبد،و حتى بهشت خود را در اينراه ميفروشد. و اين خصلت آدميست. واگر به او بگويند كه نكن، جرى تر ميشود، چون تصور ميكند، حق او را ازش گرفته اند. و اگر ابرانسانى يافت شود، كه عشق به خدايش، او را از جاه طلبى نهادينه شده، جدا و دور سازد، در واقع عشق خود را به خدا ثابت كرده، و شايد خدا هم دنبال چنين مطلبى است. كسى چه ميداند.
صورتِ نفس ار بجویى اى پسر
قصّه دوزخ بخوان با هفت در
ميگويند كه دوزخ را هفت طبقه و هر طبقه را دربى است. و تعداد ديوان بزرگ درون آدمى هم به تعداد هفت است. و هر يك از اين هفت ديو، موجب باز شدن يكى از هفت درب جهنم ميشود. و ديوهاى بزرگ درون آدمى عبارتند از، دروغ، حرص،حسد، غضب، تنبلى، افراط و يا شهوت، و غرور وخودخواهى افسار كسيخته. در پايين ترين طبقات دوزخ كه بقول عوام، قعر جهنم ناميده ميشود،ابليس و كسانى بسر ميبرند كه مرتكب گناه غرور شده اند. همانگونه كه ابليس از غرور و خودبزرگ بينى، نافرمانى كرد. غرور و خود مهم بينى اولين پايه و اساس راه ابليس است. چرا كه وقتى آدمى خود را مهمتر و بهتر از ديگران ببيند، به خود حق انجام هر پليدى را خواهد داد. وظلم به ديگران و نژادپرستى برايش بسيار طبيعى و عاديست. چراكه غرور و تکبّر آدمی حجابی است بر چشم او که نتواند واقعیّات را دریابد. از اینرو در ارزیابی خود و دیگران دچار اشتباه می شود و به خواری وخذلان مبتلا می گردد. بنابراين غرورى كه موجب فراموش كردن خدا و درنتيجه نديد گرفتن گفتار اوشود، از هر گناه ديگرى بزرگتر است و گناهكارانى از ايندست در طبقه هفتم و يا طبقه زيرين جهنم جاى داشته و همنشين اهريمنند.
اين ديو ها با مكر ، خود را ياوران آدمى مينمايند تا او را گمراه كنند. و پير از بايزيد پرسيد: چه ميگويى در باره یارى که اگر آن را بزرگ داشتى و خوراندی و پوشاندى، ولى او ترا به نهایت شر رساند،و اگر خوار و برهنه و گرسنهاش داشتی، ترا به نهایت نیکویى کشاند؟ گفت: اى عزيز خدا، این بدترين یار در روى زمین است. فرمود به خدایى که جانم عاشق اوست، این یار، همان ديوى است كه درون سینه ات جای گزيده است.
بحر مکارست بنموده کفی
دوزخست از مکر بنموده تفی
اين ديو ها، دريايى از حيله و نيرنگ را در خود نهان كرده اند. ولى خود را مانند كفى و تفى به آدمى نشان ميدهند. اگر آدمى به دريا بنگرد و تنها كفى را كه بر اثر برخورد امواج به ساحل بوجود آمده است، ببيند، و تصور كند كه همه دريا اين است، و يا آتشى كه در برابر او روشن است را، تفى از دوزخ بداند و تصور كند دردوزخ هم همين آتش است، در واقع خود را فريفته و به گمراهى رفته است.
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش نجنبد خشم تو
چرا اين ديوها خود را كوچك و ناچيز و مختصر و ضعيف نشان ميدهند؟ براى اينكه آدمى آنها را مهم ندانسته وبه آنان نپردازد. آدميان مكار هم همين روش را در برابر ديگران پيش ميگيرند.
وای اگر صد را یکی بیند ز دُور
تا به چالش اندر آید از غرور
وای بحالِ کسی که از روى بيخبرى و غرور (از دور)صد را یکى ببیند و از روی غرور او را هيچ انگارد.
ز آن نماید ذُوالفَقاری ، حربه یی
ز آن نماید شیرِ نَر ، چون گربه یی
از اینرو شمشیر ذوالفقار ، یک شمشیر معمولی بنظر می رسد و شیر نَر بصورتِ یک گربه جلوه میکند.
ذوالفقار = در لغت به معنی دارندۀ فقره هاست . و فقره نام هر یک از مهره های پشت کمر است که ستون فقرات از آنها تشکیل شده است . امّا از نظرِ تاریخی ، در جنگ جهانى اول كه بر اثر خيانت قاجارها و رها ساختن مردم غير نظامى به امان خدا و تنها گذاشتن آنان در مقابل دشمنان، قبايل بربر عرب و ترك به ايران يورش آوردند، و كشتارهاى هولناك دستجمعى راه انداختند و شهر هاى بهشت آساى ايران را آتش زدند و زنان و كودكانرا به اسارت درآورده و تمامى ثروتهاى اين مردم را غارت نمودند. يكى از شگفتيهايى كه به چنگ آنان افتاد،شمشیر عظيمى بود كه آنرا ذولفقار ميناميدند و مال يكى از دلاوران ايران بود که در جنگ بَدر کشته شد و آن شمشير را به علی منسوب كردند. درحاليكه قد شمشير از قد خود حضرت بزرگتر است . اینکه بعضی گمان بردهاند که ذوالفقار دارای دو تیغه و یا دو زبانه بوده اساسی ندارد. اين شمشير در كتابخانه استانبول قرار داشت كه پس از اشغال غرب ايران توسط قبايل ترك، اينك در تركيه است. بنابراین وقتى كه غرور بر آدمی غلبه می کند، بینشِ و خرد واقعى را از میان می برد و درنتيجه آدمى در شناخت پدیده ها دچارتوهم و اشتباه ميگردد. و مثلا شمشیر برّان را خیلی کُند و حقیر خیال می کند و يا شير نر را گربه ميبيند و درنتیجه بر اثر غرور و خود بزرگ بينى، مغلوب و مقهور آن می گرد.
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
واندر آرَدشان بدین حیلت به چنگ
تا اینکه آدم های نادان و مغرور ، فریب و گول ظاهر ضعيف را خورده و بدون نقشه و آمادهگى و بی باکانه واردِکارزار شوند و اهريمن و ديوان با این تدبیر، آنانرا مغلوب و مقهور سازند.
تا به پایِ خویش باشند آمده
آن فَلیوان جانبِ آتشکده
تا اینکه آدم های بیفكر و دچار نخوت با پای خود به سوی آتش دوزخ گام بردارند . فَلیوان = جمع فَلیو به معنی بيهوده و بی خیر، بی فایده. و آتشكده اشاره به دوزخ است.
کم نمودن مر وِ را پیروز بود
كه حقش یار و ، طریق آموز بود
كوچك نشان دادن خود درواقع رمز پيروزى اين ديوان است، و ديوان اينرا از روى حقه بازى آموخته اند.
کاه برگی مینماید تا تو زود
پف کنی کو را برانی از وجود
يكى از دلايلى كه اين ديوها در بيشتر مواقع بر آدمى پيروز ميشوند، همين كم و بى اهميت نشان دادن خوداست. گاهى خود را مانند كاهى نشان ميدهند كه تو بتوانى براحتى آنان را با يك پف(فوت) از خودت دور كنى. ودرواقع ميخواهند كه تو دشمن را ضعيف و بيچاره بشمارى.
هین که آن که کوه ها بر کنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
درحاليكه همان كاه كه او را ناچيز شماردى، موجب كنده شدن كوهها شده است. همانى كه دنيا را به غم و اشك و اندوه كشانده و خود مغرور از اين پيروزى، قهقهه ميزند.
مینماید تا بکعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
ارتفاع آبِ جوی را طورى مينمايد كه آدمى گمان كند تا قوزک پاست ولی در دراصل صدها تن نظیر آشيل(عاج بن عَنَق) را در آن غرق می كند .
عاج بن عَنَق و يا عوج ابن عوق در تداول عربزبانان به عوج بن عُنُق مشهور است و در بين ايرانيان، او راآشيل مينامند، و اين مصرع به زبان عربى برگردانده شده تا نام آشيل در مثنوى برده نشود. بهرحال آشيل نام مردى افسانهای از افسانه هاى كهن پارسى است. در افسانههاى باستان ايران آمده است که او در منزل آدم متولد شد و هزاران سال زيست. او را فرزند قابيل و يا هابيل (عنق یا عناق ) پسر حوا دانستهاند. او مردی نيرومند و بلندقامت بوده تا جاييكه كه سر به ابرها ميساييده است. و عمرش را سههزاروپانصد سال نوشتهاند. گفتهاند كه ارتفاع آب در طوفان نوح تا کمر او بود. او بر اثر غرور و نخوت، به خدا کافر گشت و از بارگاه خدا رانده شد و به دشمنی با او پرداخت. ميگويند موسى عصای خود بر قوزک پای او زد كه نقطه ظعف او بود،چراكه در هنگام تولد، مادر او را از پاشنه گرفته و در چشمه آب حيات غسل داد و چون پاشنه اش در دست مادربود، اين قسمت به آب حيات آغشته نگشته و او از اين قسمت ضعيف بود. و بر اثر زخمی که بر قوزك پاى او بهوجود آمد بر زمين افتاد. شغالان و گرگها بر او مسلط شدند و او را خوردند. ظاهرا جهودان براى ساخت پيشينه و نياكان تقلبى، طبق معمول و طبق رسم قبايل بربر، مانند ترك و عرب و انگلساكسن خود را به افسانه ها و ادبيات پارسى چسبانده اند. درحاليكه اصل داستان بدينگونه است كه سام پهلوان رويين تن ايران، عاشق پريدوخت ميشود و او را از شوهرش ميروبايد، شوهر او از آشيل درخواست كمك كرده، چراكه خود حريف سام نميشده است. در نبردى كه بين سام و آشيل درميگيرد، سام با نيزه و يا تيركمان بجا مانده از دوران جمشيد شاه، به پاشنه آشيل تيرى آغشته به زهر ميزند و آشيل را بر خاك افكنده و ميكشد. (١)
ديوان درون آدمى انجام پليديها را كم و ناچيز مينمايند و آدمى تصور ميكند كه اگر در اين گرداب پا نهد، تاقوزك پايش آلوده ميگردد، درحاليكه اين گرداب آنچنان عميق است كه صدها آشيل را به هلاکت می رساند.
(١) در داستان آدم و حوا كه يك افسانه كهن پارسى است آمده است كه وقتى ايندو بر روى زمين جاى ميگيرند،صاحب دو فرزند پسر ميشوند. خداوند براى ايندو همسرانى آسمانى ميفرستد. آشيل از مادری آسمانی به نامتتیس و پدری فانی (هابيل و يا قابيل) به دنیا آمده و مقدّر شده یا عمری طولانی داشته باشد یا عمری کوتاه درعوض نامش در تاریخ بماند. مادرش که میخواهد او عمری طولانی داشته باشد او را در چشمه آب حيات غسل داده و به او لباس زنانه میپوشاند. اما در نهایت، آشيل جنگجویی بزرگ میشود و به عبارت بهتر بزرگترين جنگجوى پارسى گشته و بجاى عمر جاودان، نامش جاودان ميگردد. تتیس فرزندش را در کودکی در رودخانه استوکس غوطه ور ساخته و به اين ترتيب او رويين تن ميشود، البته جز پاشنه پایش که در دست مادر بود. آشيل كه اعراب او راعوجِ بْنِ عَنَق، یا عوج بن عُنق / عاج بن عَنَق / عوج بن عَناق (اعناق)، مينامند از شخصیتهای معروف افسانه اى كهن ايران است كه در ادبیات رسمی و مکتوب و نیز در ادبیات عامۀ ایرانیان بازتاب فراوانی یافته است.
اعراب كه همه افسانه هاى كهن ايران باستان را با ديده تقدس و اعجاب مينگريستند و به بسيارى از آنها اعتقادقلبى داشتند(دارند) و بر طبق عادت همه چيز را به اغراق و گزافه آلوده ميسازند، عوج را چنین معرفی کردهاند: عوج مردی بسیار بلندقامت و عظیمالجثه، و از مردمان عمالقه بود. وی در زمان آدم به دنیا آمد و ۳۰۰‘ ۳، و دربرخی روایات ۵۰۰‘ ۳ سال عمر کرد. او در زمان طوفان نوح زنده بود و سیل و آبهای دریاها تا زانوی عوجمیرسید. عوج در زمان موسى هم میزیست و از دشمنان موسى و بنیاسرائیل بود. در جنگی که ميان بنىاسرائیل و عوج درگرفت، موسى با عصایش به پای عوج زد و وی را از پای درآورد.
داستـان عوج با تفاوتهایی، در اغلب متون تـاریخی ـ تفسیری سدههای نخست مندرج است. اغلب داستانهاییکه دربارۀ عوج و خاندان عنق منقول است، از عهد عتیق ریشه میگیرد. در عهد عتیق، ايرانيان به عظمت جثه وبلندقدی فوقالعاده مشهورند. و همواره با بنیاسرائیل كه از نظر جثه بسيار ضعيف و كوتاه اند، در جنگ بودند. ( داستان سرزمين عجائب و جنگ بين غولها و كوتوله ها)تا سرانجام به دست اسرائیلیان به هلاکت میرسند (نک : یوشع، ۱۱: ۲۲؛ تثنیه، ۲: ۱۰-۱۱). در سفر تثنیه (۳: ۱۱)، ( آرزوى هميشگى جهودها كه نابودى و هلاكت ايرانيان بوده و هست، در داستانها حامه عمل پوشيده و تا پس از فتنه ٥٧ كه كم كم درحال برآورده شدن است. ) عوج از حاکمان منطقۀ باشان معرفی ميشود که در کمال قامت و هیبت و شجاعت بود. در قاموس کتاب مقدس نیز واژۀ عوج بهمعنای قددراز آمدهاست. در بخشهای دیگر عهد باستان دربارۀ نبرد عوج با موسى و نابودی عوج به دست موسى داستانهایی نقل مىشود (نک : یوشع، ۱۳: ۱۲). نیز آمده است که پس از مرگ عوج، تختخواب آهنین وی تا سالها نزد اهالی باقی ماند. طول تخت وی ۹ ذراع، و عرض آن ۴ ذراع برحسب ذراع آدمی بوده است.
با اقتباس از روایتهای عهد باستان ايران زمين، در منابع تاریخی نیز داستانهای اغراقآمیزتری از عوج پدیدآمد. مثلاً طبری ضمن شرح واقعۀ طوفان نوح مینویسد: بهواسطۀ کثرت سیل، حتى آب تا بالای کوههای مرتفعنیز رسید و همۀ موجودات و گیاهان نابود شدند، بهجز نوح و همراهانش و عوج بن اعنق. بلعمی نیز از هیبت وبلندقامتی مردمان ايرانى یاد میکند و نامآورترین آنها را عوج بن عناق میداند که بالای وی ۱۰۰ اَرَش بود؛بهطوریکه عوج بر لب دریا قرار میگرفت و به هنگام گرسنگی، ماهی از آب میگرفت و جلو خورشید نگاهمیداشت تا بریان ش.
در مجمل التواریخ و القصص (تاریخ اجمالی عالم از مبدأ خلقت تا ۵۲۰ ق / ۱۱۲۶ م) آمده است که فرزندان ارمپور سام، یعنی عاد، ثمود، صُحار، جاسم، وبار، طَسْم و جَدیس صاحب قوّت و هیکل و بالای عظیم بودند و عوجبن عنق از این نسل است. اما براساس روایتی دیگر، گویی فقط عوج در میان قبیلهاش قامت و هیبتی غير عادى داشته است که سبب شهرتش میشود. بهتدریج توصیفات افسانهای عوج منبع الهام شاعران و نویسندگان بعدى قرار میگیرد و شخصیتهای همسان وی آفریده میشوند و داستان عوج شاخوبرگهای فراوان مییابد و به متون پارسى نیز وارد میشود.
در قصص الانبیاء ثعلبی، داستان نبرد موسى و عوج نقل میشود؛ برایناساس، چون موسى و بنیاسرائیل باعوج و خاندانش وارد جنگ میشوند، عوج صخرهای عظیم از کوه میکَند تا بر موسى و لشکریانش فروافکند؛ امابه فرمان خداوند هدهدی با نوک الماس بر روی سنگ میرود و سنگ را چنان سوراخ میکند که چون حلقهای برگردن عوج میافتد و سرانجام با ضربۀ عصای موسى عوج به هلاکت میرسد. ظاهرا احمقها از عدم داشتن قوه تخيل هم بشدت در رنجند.
در برخی متـون حماسی ـ اسطورهای ادبیات فـارسی، عوج چهره اى اسطورهای است. مثلاً یکی از هیولاها وموجودات اهریمنی آبزی، عوج بن عنق است که پهلوانانی همچون گرشاسبِ سامِ نریمان به جنگ او میروند. درمنظومۀ گرشاسبنامۀ اسدی طوسی چهرۀ عوج بن عنق بهعنوان غولی اسرارآمیز و آبزی تصویر میشود که به دست گرشاسب کشته میشود. در جایی از داستان، شدید (شداد)، از دشمنان گرشاسب (سام)، به عوج بنعنق نامه مینویسد و از او برای کشتن سام کمک میخواهد. شدید عوج را چنین وصف میکند: چنین گفت کای شاه ايران زمين/ نهنگ دمان پیر پرخاش کین / / نداری به گیتی کسی را همال / به نیروی کوپال و بازو و یال.
حکایت سرنوشت عوج موضوع و مضمون برخی از حکایتهای عرفانی حکمتآمیز است. عوج که در کمال عظمت و قدرت است و خود را بیهمتا میداند، به غرور و منی دچار میشود. روزی سر یک ماهی را از دریا میگیرد ونزدیک آفتاب نگاه میدارد تا کباب شود؛ چون نیک نگاه میکند، میبیند مابقی جثۀ ماهی در دریـا ست و تنهاسر او در دستش قرار دارد. روایتهایی از این داستان را در متون نظم و نثر پارسی میتوان بازیافت (براینمونه، نک : مولوی، دفتر ۲ / ۱۰۵؛ افلاکی، ۱ / ۵۲۹).
عوج در عجایبنامهها مظهر عجب و خودپرستی است. او غولپیکری است که به ارادۀ خداوند به شیوه اى تحقير آميز هلاک میشود. مرغ کوچکی سنگی عظیم را میانتهی میکند و بر گردن عوج میافکند و عوج با ضربۀعصایی بر قوزک پایش، میمیرد (طوسی، ۴۰۹؛ فزونی، ۵۱۵). در پایان اغلب حکایتهایی که دربارۀ عوج گفته ميشود، تکههایی از استخوانهای اندام مانند استخوان کتف، کعب، زانو و دست وی در اقصانقاط جهان کشف ميشود و تا مدتها بهعنوان پل میان رودخانههایی چون نیل به کار میرود.
ردپای عوج را در فرهنگ عوام مردم ایران نیز میتوان پی گرفت. اگرچه شکل و ماهیت داستان عوج با اندکی تفاوت در مناطق مختلف ایران و روایتهای شفاهی رواج داشته، پیام و نتیجۀ داستان مشترک است. هدایت درنیرنگستان، داستان عوج را بهعنوان داستانی فولکلوریک مطرح میکند (ص ۱۸۹). در فرهنگ باورهای مردم جزيره قشم نیز عوج بهعنوان موجودی وهمی حضور دارد (نک : اسدیان، ۳۹؛ نیز برای روایتهای داستان عوج درمناطق دیگر، نک : علمداری، ۹۳-۹۴).
در امثالوحکم مردم ایران، عوج نماد عظمت و غولآسایی و غرور است.
مرداد ۲۹، ۱۴۰۱
بايزيد و زيارت پير ٢
بايزيد بر بستر بيمارى شيخ و مرشدش حضور يافت و از او بسيار دلجويى كرد. اين عيادت باعث شادى مرشد گرديد. و بابت اين شادى عظيم خدا را سپاس گفت. پس بايزيد وقت را غنيمت دانست و از مرشدش پرسيد كه،براى كنترل و بدست گرفتن زمام ديو هاى درون آدمى چه راهكارى را ميشناسد. مرشد و پير دانا و روشن ضميرپاسخ او را داد:
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار زار را
بايزيد آگاهى يافت كه پير و مرشدش بيمار گشته پس به عيادت او رفت. احوال او را با خوشرويى و احترام پرسيد.
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
پير از ديدن بايزيد بسيار شاد شد، چنانچه بيماريش را فراموش كرد. تو گويى خداوند او را از نو آفريد.
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر تخت بامداد
پير گفت چه بيمارى با سعادتى كه موجب آن شد كه سلطانى چون تو به ديدار من آمد.
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی حاشیت
از قدم مبارك و فرخنده اين شاه كبير(بى حاشيت، يعنى بى حاشيه و بيكران، كبير. بايزيد شاهزاده دوران امپراتورى صفوى است كه از طرف امپراتور صفوى، حكمران منطقه اى بود كه امروزه اروپا ناميده ميشود) انگار بيمارى از تن من بيرون رفته وسلامتى و عافيت يافتم.
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
پير آنچنان از ديدار شاه خوشحال ميشود كه شروع به تعريف و تمجيد بيمارى خود كرده و ميگويد، اى بيمارى واى تب و رنج و بيمارى، اى شبهاى پر از درد و بيدارى، شما را دوست دارم، چراكه موجب ديدار يار شديد.
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوریی داد و سقم
حالا ميفهمم كه خداى زيبا چرا در پيرى و ناتوانى چنين بيمارى سختى را به من داده، چون از لطف و كرم خدا، در زمان پيرى و بيمارى به چنين سعادتى، يعنى ديدار شاه، رسيدم.
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب
درسته كه درد پشت مرا نيمه شب سراسيمه از خواب بيدار ميسازد.
زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
ولى از اين پشت شكسته من، و درد كشنده گران است كه شاهى چون تو برحم آمده و به ديدار من مى آيد، دردى كه دوزخ در مقابلش هيچ حرفى براى گفتن ندارد و خاموش ميماند.
مرداد ۱۹، ۱۴۰۱
بايزيد و زيارت پير ١
شاهكار ديگرى از مولانا كه بايد خواند تا خدا را شناخت. و اگر پس از خواندن اين بخش از دفتر دوم هنوز بر سر افكار پوسيده و بيهوده مذهبى خود باقى ماندى، بدان و آگاه باش كه برايت دلى باقى نمانده و بطور كل از ماهيت آدمى تهى گشتى.
بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
بايزيد بسطامى پادشاه دنيا و مافيا، در عالم هستى بسيار سفر ميكرد تا بلكه خضر زمان را بيابد و آدم خداشناس را پيدا كند.
برطبق داستانهاى كهن پارسى، خضر نام خداى پارسى است که صاحب موسی پيامبر جهودان بود و نام اصلى او در پارسى تالیا گفته اند و پارسیان همچنين به او ایلیا یوهن می گویند. لقب اين خداى ايرانى كه خداى خاك است، «ارمیا» ميباشد. خضر كسى است که خداوند تعالی موسی را به تعلم در نزد او فرستاد و موسی برتعاليم او انکار آورد. و در نتيجه الكن شد. خضر حکمت اعمال خود بدو نمود و از او جدایی جست. موسى مرد وخضر تا قیامت زنده باشد و مسافران خشکی را یاری دهد، چنانکه الیاس خداى آبها مسافران دریا را. ومعروفست که خضر آب حیوان را خورده و همیشه زنده می باشد. فردوسى كبير ميفرمايد، که جمشيد پادشاه زمين، قصد این آب کرد، ولی موفق بخوردن آن نشد اما خضر بر آن آب دست یافت و برطبق شاهنامه، جمشيد به قصد آب حيات و يا زندگى جاودان و يا آب حیوان حرکت کرده در ظلمات گم شد و خضر که راى و كمك زن اودر این سفر با او بود به آب حیات دست یافت و از آن آب بخورد و تن بشست و زندگانی جاویدان یافت. در تصوف،خضر را مظهر اسم باطن ميدانند.
در حریم کعبه جان محرمان الیاس دار
علم خضر و چشمه ٔ ماهی بریان دیده اند.خاقانی .
ادامه مثنوى:
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
بايزيد به هر شهرى ميرسيد، سراغ خداشناسان را از مريدانش ميگرفت.
گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
بايزيد ميگفت كه حق تعالى سفارش كرده است كه براى يافتن مردان خدا بايد سفر كرد و بهرجا كه ميرسيد،سراغ چنين مردانى را از اهالى بگيريد.
قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید تو آن را فرع دان
چرا كه اين عمل درست مانند، بدنبال گنج رفتن است، گنجى كه خودش اهميت دارد و اصل ماجراست و سود وزيان آن فرع و طابع آن است.
مرداد ۱۲، ۱۴۰۱
باغبان و دزدان باغ
داستان دزدان باغ مانند حكايت موسى و شبان، يكى از آموزنده ترين قصه هاى مثنوى و مولاناست. و مولانا دراين حكايت هم درس اخلاق ميدهد، هم درس زندگى و هم دين اسلام و مظاهرش را به تباهى ميكشاند. حكايت ازاينقرار است كه سه تن غريبه وارد باغ مردى شده و به مال او تجاوز ميكنند. مرد باغبان براى اينكه دفع شر كند،دست به تدبير و انديشه زده و آنان را ابتدا از يكديگر جدا ساخته و زمانى كه تنها ميمانند، آنها را به سزاى كارزشت خود ميرساند. از نظر عرفانى و سمبوليك، ميتوان داستان را بدين گونه تحليل كرد كه از نظر مولانا مبارزه باپليديها كه باغ وجود آدمى را آلوده ساختند، به يكباره و با هم، بسيار دشوار و شايد ناممكن باشد، و در اينحالت ميبايستى با مدد از خرد و انديشه تدبيرى انديشيد و مثلا آنها را از هم تفكيك كرده و يك به يك به آنها پرداخت،تا به نتايج رضايت بخشى رسيد و بر آنها و تاثيراتشان پيروز شد و فائق آمد.
ولى مولاى ما در اين داستان اهداف ديگرى را دنبال ميكند كه اگر از اهداف عرفانى آن ارزشمندتر نباشند، به همان اندازه مهمند. و اين اهداف چيزى نيست بجز مبارزه هميشگى مولانا با دين و مذهب بربر ها و در اينجا، وبويژه اسلام كه مولانا توسط اين داستان تمامى نمادهاى اسلام را بزير كشيده و آنان را با لجن بسترشان، يكى ميكند.
مولانا سه مرد را كه الگو و معرف و نمايانگر اسلام هستند را بعنوان دزدانى كه وارد باغ جامعه بشرى (ايران) شده اند را به دادگاه خدا برده و يك به يك به حساب آنان رسيدگى ميكند. او ابتدا راه مبارزه با اين مفسدين وچگونگى رهايى از تجاوز آنان را به خواننده ميآموزد. سپس حقيقت درونى آنان را از ظاهرى كه براى خودساختند، به بيرون كشيده و در جلو چشم خواننده ميگذارد و وقتى آنان را خلع لباس كرد و برهنه ساخت، سپس چماق ستبر و مجازات سخت خود را بر آنان فرود ميآورد.
مطلب ديگر اين است كه، در زبان غنى و كهن پارسى كه مادر اكثر زبانهاى دنياست، مثلى وجود دارد كه ميگويد،"تفرقه انداز و حكومت كن" , و داستان باغبان و دزدان درواقع يك نمايش كوچك از اين مثل پارسيست. و اين مثل از آنجا بسيار معروف شده كه سياستهاى استعمارى دو قرن اخير در ايران، با توسل به همين شيوه تفرفه افكنى، موجب فروپاچى امپراتورى ده ها هزار ساله پارسى و بوجود آمدن ده ها كشور گشته است. سياستى كه همچنان وامروزه با جديت كامل پيگيرى و در حال اجراء است. و ظاهرا استعمارگران كتب پارسى را با دقت بيشترى ازخود ايرانيان خوانده و بكار گرفته اند، همانگونه كه حسن صباح الگوى اصلى استعمارگران دنياست و نادر شاه و كتب جنگ او بوجود آورنده نظام نظامى غالب بر دنيا.
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان بباغ خود، سه مرد
يكى بود يكى نبود، براى خداشناس، غير از خدا، هيچكس نبود. يك روزى باغبانی در باغ ميگشت كه ديد سه مرد، بدون رخصت و اجازه او، مانند دزدان وارد باغ شده و مشغول خوشگذرانيند. و براى رسيدن به ميوههاى رسيده، شاخه درختان را ميشكنند و ميوه هاى رسيده را نيمه خورده در باغ پرت كرده و لگدمال ميكنند.
یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هریکی شوخی ، فضولی ، یوفیی
آن سه نفر عبارت بودند از يكى در لباس آخوند عمامه دار٫يكى در جامه سيدان با شال سبز و سومی در لباس پشمين و صوفيگرى. سه دلقك گستاخ و بيهوده گو كه در لباس و مدعى رهبرى معنوى مردم بسوى خدا، سيد والگوى پيامبر اسلام و وارسته اى بعنوان عزيز خدا، ظاهر شده بودند.
مرداد ۱۰، ۱۴۰۱
ادامه عیادت بیمار
در اين بخش از دفتر دوم مثنوى و در ادامه عيادت بايزيد از شاگرد بيمار، مولانا به ذکر اهميت روابط انسانى ادامه داده، و عيادت از بيماران را امرى خداپسند معرفى كرده و طبق معمول مثالى را آورده است. و باز طبق معمول احمقترین پيامبر خدا، يعنى موسى را جلو مى اندازد.
آمد از حق سوی موسی این عتاب
کای طلوع ماه دیده تو ز جیب
از طرف خدا پيامى سرزنش آميز به موسى رسيد كه اى موسى كه اگر دستت را زير بغل بكنى، ميتوانى آنراسپيد و تابان، مانند طلوع ماه، بيرون بكشى!
اين مصرع دوم كنايه از معجزه يد بيضاء است.
ید بیضاء يعنى دست نورانى و آنرا از جمله ٔ معجزات موسی ميدانند که چون دست را در زیر بغل برده و بيرون میآورد٫ نوری ظاهر می گشت که همه ٔعالم را روشن می کرد! و چون به بغل می برد برطرف می شد. و بعضی میگویند در کف دست او نوری بود که چون آینه میدرخشید و به جانب هرکه می داشت بیهوش می شد و چوندست را به بغل می برد بهوش می آمد. و بعضی گویند که کف دست موسی سوخته بودو نشان سفیدی ازسوختگی آتش در دست او بود. ظاهرا موسى دچار بيمارى پوستى گال بوده كه كف دستش را كاملا سپيد كرده بوده است. و اينرا معجزه موسى مينامند! و ميگويند كه معجزه يد بیضاء (دست تابان) از جمله معجزات نهگانه موسی بوده است. كه دو بار رخ داده است. يكبار پيش از رفتن به بارگاه فرعون و بار ديگر در بارگاه و نزدفرعون! قرآن در سورههاى اعراف، طه، شعراء، نمل و قصص انبيا از آن یاد کرده و آن را چنین نقل کرده است: «دستت را در گریبانت ببر تا بدون هیچ عیبی سفید و درخشان مانند طلوع ماه، بیرون آید» و چگونه بيمارى گال معجزه خوانده ميشود، فقط ابلهان دانند.
در اينجا عتاب، عتيب خوانده ميشود. چون در ادبيات پارسى قاعده اى است بنام قاعده اماله، و بدين گونه انجام میشود كه شعرا يك كلمه را بصورت اصلى مينويسند و آنرا با كلمه ديگر هم قافيه ميسازند، و بر وزن يكديگرميخوانند، و در اينجا بر طبق اين قاعده، عتاب، عتيب خوانده ميشود تا با جيب مناسب و هم قافيه باشد.
مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم رنجور گشتم نآمدى
من ترا بنور ايزدى تابانت كردم ولى تو زمان رنجورى و بيمارى به عيادت من نيآمدى.
گفت سبحانا تو پاکی از زیان
این چه رمزست این بکن یارب بیان
موسى باز منظور خدا را نفهميده و ميپرسد، خدايا تو كه مريض شدنى نيستى، پس چرا مريض شدى؟ خداياخودت مرا از نادانى و نا آگاهى از اين رمز، بيرون بكش، و بگو منظورت چيست.
باز فرمودش که در رنجوریم
چون نپرسیدی تو از روی کرم
گفت یارب نیست نقصانی ترا
عقل گم شد این سخن را برگشا
تكرار همان گفتگوى بالا.
گفت آری بندهٔ خاص گزین
کشت رنجور او منم نیکو ببین
خداوند توانا به موسى گفت، آن انسانى كه عزيز من است، بيمار و رنجور گشته، و زمانى كه يكى از عزيزان من، بیمار و رنجور ميگردد، انگار خود من رنجور شده ام.
هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
معذور بودن او، معذور بودن من است. و بيماريش، بيمارى من.
تا اينجا، سخن مولانا بود، پس از اين سوء استفاده احمقها از اين داستان، و وارد كردن حماقت به مثنوى وهفتاد من ساختن آن است. و نشان دادن اينكه منظور مولانا را بطور كلى نفهميده و به صحراى كربلا زدند.
احمقها نوشتند:
هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
هركه ميخواهد كه با خدا همنشين گردد، برود و بغل دست عزيز خدا بنشيند! اين سخن هم اشتباه است و هم كفراست و هم ابلهانه است. چرا؟ چون در نزد خدا هر آدمى حساب و كتاب و مقام و منزلت خودش را داراست. وهيچكس بر ديگرى ارجحيت ندارد. و نظام خدا با پارتى بازى و پادرميانى و وساطتت اين و آن، تغيير نيافته وديگرگون نميگردد. خدا يك پادشاه ظالم نيست كه در درگاه خود مليجك ها و يا اياز هايى را داشته باشد وبخاطر آنان هر كار بى منطقى را انجام دهد. و درنتيجه هر پليدى كه بخواهد كارش در نزد خدا راه افتد، برود وبه مليجك او رشوه اى داده و يا او را ببيند تا برايش در نزد خدا پادرميانى كند و كارش را درست كند! و يا براى راه یابی به درگاه خدا، كافيست برود و پيش مليجكش بنشيند!
منطق خدا، منطق آينه است، آنچه نشان دهى، همان را ميبينى و استثناء هم ندارد. اينرا از كجا ميتوان فهميد؟از همان داستان آدم و حوا. آيا كسى از آدم برای خدا عزيزتر بود؟ مسلما نه. ولى وقتى بد كرد، همان را، پاسخ گرفت.
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی ز آنکه جزوی بی کلی
در ادامه حماقت آخوندى ميخوانيم كه، اگر از عزيزان خدا جدا شوى (بكسلى) هلاك خواهى شد، چون آنوقت حقیری هستى كه به اصل ماجرا وصل نيست. جزى هستى كه فاقد كل است!
هر که را دیو از کریمان وا برد
بی کسش یابد سرش را او خورد
هركس را كه ديوان و اعمال پليد، از عزيزان خدا دور كند. آن ديوان او را تنها گير آورده و سرش را ميخورند. بيچاره مولانا را كه با اين اراحيف، آلوده ساختند.
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر شیطان باشد این نیکو بدان
اگر يك لحظه و يك آن، به اندازه يك وجب و كف دست، از جمع عزيزان و مردان خدا دور شوى، بدان و آگاه باش که در مكر شيطان گرفتار آمدى.
پرسش اينجاست كه اوصولا آدميان خدايى چه كسانى هستند و چگونه ميتوان آنان را شناخت. آيا هر شيادى راكه مانند آخوند و كشيش و خاخام، خود را مرد دين و خدا ميداند، ميتوان تحمل كرد و او را بر حق دانست؟ دردنياى امروز كه هر حيوانى كه بر اساس غزيزه زندگى ميكند، از اكثر آدميان اشرفتر است، چگونه ميتوان مردان خدا را كشف كرد؟ و آنان را الگوى خود قرار داد و از آنان براى رسيدن به خدا مدد جست؟ پس راندن مردم معمولی، و يا كسانيكه قدرت تشخيص واقعى ندارند، بطرف شيادان، با وعده همنشينى با خدا، در واقع يك گمراهی و رذالت در حق بشريت ، و رساندن آنان به سراب ابليس است. كارى كه مولانا با تمسخر ابنيا درمثنوى، بشدت منع و با آن مبارزه ميكند.
نويسنده: مريم
اشتراک در:
پستها (Atom)