خرداد ۳۰، ۱۴۰۱
دفتر دوم ذو فنون ۲
از حسد بر یوسف مصری چه رفت
این حسد اندر کمین گرگیست زفت
بخاطر دیو حسادت بود که برادران تاب محبت پدر به یوسف را نیاوردند و درنتیجه یوسف در چاه شد. و مولانا دیو حسادت را به گرگی قوی جثه و خشمگین تشبیه میکند که در کمین اخلاق آدمیست تا او را تبدیل به هیولایی کند که حتی به برادر هم رحم نمیکند. زفت هم به معنی چاق و فربه است، هم به معنی خشمگین و هم کسی که مرتبا در گوش دیگری او را به بدی و خشم دعوت میکند و بسوی پلیدی میراند. از نظر مولانا حسادت اینگونه است.
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
میفرماید: بخاطر این گرگ خونخوار بود که خدا بیامرز پدر یوسف، یعقوب صبور(حلیم) بخاطر او، همیشه در ترس و هراس بسر میبرد.
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
مولانا در اینجا برای اینکه نام گرگ را از شهرت بد بشوید، میفرماید که این گرگی که حیوان است و در کوه و در و دشت زندگی میکند (گرگ ظاهر) نبود که یوسف را درید، آنچه که باعث به چاه افتادن یوسف شد، حسد برادران بود که مانند گرگی عظیم و خشمگین و گرسنه، در صحنه حاضر شد و یوسف از همه جا بیخبر و دوست داشتنی را ازهم درید.
رحم کرد این گرگ وز عذر لبق
آمده که انا ذهبنا نستبق
سپس برادران مکار آمدند و گرگ بیچاره را جلو انداختند و گفتند تقصیر او بوده. وز مخفف و از، عذر لبق، بهانه ای که از روی حیله گری میآورند. لبق یعنی مرد حیله گر. ذهبنا نستبق یعنی جلو انداختن، اینجا مقصر دانستن.البته این بیت وارداتیست و از مولانا نیست.
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ بیست
مولانا در دفاع از گرگان میگوید که صد هزار گرگ جمع بشوند و بخواهند مکاری کنند، نمیتوانند بدین گونه پلیدی انجام بدهند که برادران یوسف کردند، و مولانا مطمئن است که این مردم پلید بالاخره یکروز چوب خباثت و پلیدی خود را خواهند خورد و رسوا خواهند شد. گرگ بیست یعنی آدمی که صفت درنده گی گرگ در اوست. بیست به هیولایی گفته میشد که شبیه گرگ بود.
بیشهای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زین وجود ار زان دمی
مصرع اول وجود آدمی را تشبیه به بیشه میکند و این بیشه بمعنی دشتی است که انواع و اقسام حیوانات گوناگون در آن زندگی و چرا میکنند. و چون در گذشته اعتقاد بر این بوده که آدمی از سه بخش تشکیل شده، از منابع گیاهی، (ارگانهای داخلی آدمی شبیه گیاهانند، مثلا لوبیا شبیه کلیه، گردو شبیه مغز، انار شبیه گلبولهای قرمز خون و و و ) و منابع حیوانی که هر کسی در اخلاق مجموعه ای از خصلتهای حیوانات را در خود دارد.( مثلا برخی مثل موش به جمع کردن علاقه دارند، برخی مانند میمون به تقلید کردن، برخی مثل روباه به رندی و و و) و دم اهورایی که جنبه انسانی آدمیست و آنرا خدا در وی دمیده است. مولانا در اینجا با یادآوری این مطلب تن آدمی را بیشه ای مینامد که در آن حیوانات گوناگون( اخلاق و عادات گوناگون) مشغول چرا هستند و میگوید اگر انسانی، و اعتقاد داری که دمی از «هو» و یا نفس خدا در توست، فقط آن بخش از هستی و موجودیت بیشه ای را مد نظر نداشته باش و از بیشه ای بودن تام و تمام، پرهیز کن و برحذر باش.
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
ادامه میدهد که در درون ما هزاران شگفتی خوب و بد هست که در مجموع ما را بعنوان آدم ساخته است. البته من نسبت به این بیت شک دارم که از مولانا باشد. چون خشن و ناخوشاینده و احساس خوبی به آدمی نمیده و این از مولانا که سراپا عشق هست، بعید مینماید.
حکم آن خو راست کان غالبترست
چونک زر بیش از مس آمد آن زرست
میفرماید، در وجود ما آن خو و صفت که قویتر باشد، حکمرانی میکند، اگر صفات و دیوهای بد ما قویتر باشند، آنها سکان رفتار ما را بدست دارند. همانطوری که وقتی مس و زر را با هم قاطی میکنند، آلیاژ هر کدام بالاتر باشد، صفات و رنگ و رخساره اش تو چشم میآید. چون طلا فلزی است که به تنهایی نمیشود از آن در جواهر سازی استفاده کرد، ناچارا آنرا با فلزات دیگر، بویژه مس ترکیب میکنند، و اگر میزان طلا در این ترکیب بیش از مس باشد، به آن طلا میگویند و درغیر اینصورت مس است.
سیرتی کان بر وجودت غالبست
هم بر آن تصویر حشرت واجبست
آن خلق و خویی که در تو غالب آمده، چه خوب چه بد، هم اوست که سرنوشتت را تعیین میکند و تو مجبوری همان را تحمل کنی و معاشر باشی. هم برآن تصویر یعنی همان چهرهای که اخلاقت از تو ساخته. حشرت واجبست، بناچار معاشرت کرد.
ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
گاهی صفات پلید داری گاهی پاک.
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
میفرماید: آدمها تنها از طریق چشم و زبان و دست و لب و تن با یکدیگر تماس ندارند، بلکه هرگاه به کسی میرسید، به گونه ای پنهانی و به راهی که نمیتوان دید، با او ارتباط برقرار میکنید. مثلا یکی از آشناها را در خیابان میبینید و پیش از اینکه به او برسید، می اندیشید: چه بد شد، کاش مرا نبیند! ولی چون دیدن اجتناب ناپذیر است، درنتیجه سلامی و احوالپرسی بین شما برقرار میگردد درحالیکه هردو سعی میکنید با صورتی بشاش و شاداب باشید و لبخندی و باقی ماجراها، ولی وقتی از هم خداحافظی میکنید، فرد آشنا یک احساس تلخی را در درونش حس میکند با اینکه شما ظاهر خود را کاملا دوستانه نشان دادید. و شاید شما هم، گاهی پس از یک برخورد دوستانه با برخی از افراد، این حس تلخ را در خود تجربه کرده باشید. این همان ارتباط پنهانی ارواح آدماست که میرود از سینه ها در سینه ها و یا بقولی خدای تو از خدای من خوشش نمی آید و یا برعکس خدای من به خدای تو لبخند میزند. در این بیت مولانا میگوید که خوبی و بدی مسریست و ما بدون اینکه خود متوجه باشیم این صفات را به همدیگر میدهیم و ناقل پلیدی و یا پاکی هستیم. و روحا برهم اثر میگذاریم.
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
مولانا میفرماید، این انتقال صفات اخلاقی و اثرات روحی فقط از آدم به آدم نیست، بلکه درست گفته اند که سگ شبیه صاحبش میشود. صفات خوب و بد ما، و اقتدار پلیدی بر پاکی و یا برعکس، موجب تاثیر پذیری حتی در بین حیواناتی که با ما در تماس هستند نیز میشود.
اسپ سکسک میشود رهوار و رام
خرس بازی میکند بز هم سلام
در تماس با ما اسپ وحشی رام شده و سواری میدهد. سکسک یعنی چموش و سرکش، و این ویژگی اسپی است که آزاد زیسته. خرس را برقص درمیآوریم و به بز یاد میدهیم سلام کند.
رفت در سگ زآدمی حرص و هوس
تا شبان شد یا شکاری یا حرس
سگ بر اساس ذات و نیت صاحبش تربیت میشود، برای همین است که بعضی از سگها برای نگاهداری گله، برخی برای شکار، گروهی برای نگاهبانی یا حراست و برخی هم برای ازهم دریدن دیگر سگها، آموزش داده میشوند و درواقع حرص و تمایل آدمی در چگونگی روحیات سگ پدیدار میگردد.
در سگ اصحاب خوئی زان رفد
رفت تا جویای رحمان گشته بود
به سگ اصحاب از اینجهت خوی آدمیت داده شد، چون صاحبانش هم بخشنده و بزرگوار بودند و هم جویایی آدمیت. رفد که رفود خوانده میشود بمعنی دادن و بخشیدن است. رحمان مشتق از رحمت است و یعنی بسیار بخشنده.
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک گه دام و دد
ولی خود آدمی اینطور تربیت نمیشود و موجود واقعا پیچیده ای است. یعنی نمیشود مانند سگ ازش یک چیز مشخص ساخت. آدما بر اساس آنچه که در درونشان میگذرد و هر نوع احساسی که در سینه دارند، تغییر رنگ و روحیه میدهند. و میتوانند گاهی دیو باشند گاهی فرشته! گاهی هنرمند گاهی حیوان اهلی، گاهی حیوان بیابانی. آدما یک دستور و یک فرمول و یک نسخه مشخص ندارند. مثلا کسی با همسرش دهها سال زندگی میکند و یک روز رفتاری ازو میبیند که آشفته اش میسازد بطوری که انگار اورا نمیشناسد. گاهی خود آدمها هم از شناخت خود عاجزند و در مواردی به کنشهای وارده، واکنشهایی نشان میدهند که خود هم متعجب میشوند.
زان عجب بیشه، که هر شیر آگه است
تا به دام سینهها، پنهان ره است
و این یک رازیست که هر کسی نمیداند که در ارتباط با دیگران، تنها ظاهر نقش ایفا نمیکند، بلکه از درون آدمی با درون دیگران پیوندی است پنهان. و اینرا هر کسی که در وجودش(در بیشه اش) تبدیل به شیری سخت پنجه شده میداند و بس. و میفرماید: بنازم آن آدمی را که(بیشه ای که) با تذکیه به عزیز خدا تبدیل شده(شیر بیشه اش) و از این راز آگاهی یافته که با فکر میتوان با دیگران ارتباط برقرار کرد.(تا بدام سینه ها پنهان رهی است).
دزدیی کن از در و مرجان جان
ای کم از سگ، از درون عارفان
از درونت آن مرواریدی که قرار داده شده(مروارید جان) و آن دم خداست، را به بیرون بکش، و از آن سگی که پی مردم گرفت و آدم شد، کمتر نباش.
چونکه دزدی باری آن در لطیف
چونکه حامل میشوی باری شریف.
وقتی آن مروارید و در لطیف را بدست آوردی، درنتیجه باری را حمل خواهی کرد که شریفترین هدیه برای آدمیست. کلمه «باری» که در این بیت دو بار استفاده شده، ضمن اینکه طبق معمول استادی مولانا را در استفاده از کلمات نشان میدهد، به دو معنی متفاوت است. «باری» در مصراع اول بمعنی «بهرحال» است و در مصرع دوم بمعنای همان بار است که توسط آدمی حمل میشود.میفرماید: ای آدم حالا که بهرحال میخواهی دزدی کنی، دستکم چیزی را بدزد که ارزش حمل کردنش را داشته باشد. و دزدیدن چه چیزی آنچنان ارزش دارد، که بخاطر آن آدمی مرتکب گناه دزدی شود؟ دزدیدن گوهر جان که در زندان جسم اسیر است،
این کلمه دزدی خودش هزار جور تفسیر دارد. چراکه: ۱- دزدی اولین گناه آدمی است. ۲- دزدی بزرگترین گناه است، از هر گناهی بالاتر است، مادر همه گناهان است. چون حتی وقتی قاتلی کسی را میکشد، درواقع جان او را دزدیده است. و چرا مولانا از این کلمه «دزدی» استفاده میکند؟ چون آدم دزدی کرد و از بهشت رانده شد و مولانا به آدم کنایه میزند و میگوید: اگر ( چونکه) بهرحال قصد دزدی داری، دستکم باری را بدزد که برای حمالی آن، شرافت بتو برگردد.
نویسنده: مریم
خرداد ۲۹، ۱۴۰۱
دفتر دوم ذو فنون ۱
در این بخش از دفتر دوم مثنوی، مولانا درباره کسانیکه تذکیه یافته و چگونگی حالات روحی این افراد، سخن میگوید. پس طبق معمول روش خود ابتدا شخصی را معرفی میکند که با دوری از افراط و پلیدیها و زدودن دیوهایی که بر روی صفات انسانیش سوار بودند، به قطره ای از دریای معرفت، تبدیل شده است.
اینچنین ذوفنون پارسی را فتاد
کاندرو شور و جنونی نو بزاد
در حکایت است که ذوفنون که عارف و پرهیزگار بزرگی بود به درجه بالاتری از عرفان رسیده و درنتیجه رفتارش به شیوه دیگری مجنون وار گردید. این ذوفنون کیست؟ ذو یعنی خداوند، صاحب. و ذو فنون یعنی خداوند فنون و هنرها و استاد استادان و یا دانشمند دانشمندان و این لقب را اعراب به خیام داده و او را بحر العلوم و یا دریای دانش و گاهی هم ذوفنون و یا خدای فن ها نامیده اند.در کتب دینی ذوفنون لقب یونس پیامبر است و او این لقب را از آنجا گرفت که هم ماهیگیر بود و هم ماهی او را گرفت. چرا که در صمن فرار(بهر دلیلی) به یک کشتی مسافربری سوار میشود و زمانی که مردم کشتی او را بدلیل خل بازیهایش از کشتی به دریا افکندند، یک ماهی بزرگ او را قورت داده و در دل خود جای میدهد. و وی را صاحب این لقب میکند. اما شخص دیگری هم هست بنام زنون و یا ذنون که او یکی از فلاسفه و پایه گذاران مکتبی بنام رواقی است . وی در اواخر قرن چهارم هجری قمری میزیسته و نزد فیلسوفان کلبی بتحصیل پرداخته و افکار و تعالیم آنان در وی اثر بسزایی داشته است. اوفلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق متصل می دانست . منطق وی مبتنی بر ارغنون بود،( ارغنون نام کتابی است که میگویند توسط ارسطو نوشته است و درباره علم منطق میباشد.) اما میگفت که هر معرفتی در نهایت به ادراکات حواس پنج گانه باز میگردد و عقیده داشت که هرچه مادیست همان حقیقت است و قوه و ماده یا جان و تن حقیقت واحد و با یکدیگر درآمیختکی کلی دارند و وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است . در اخلاق، رواقیون فضیلت را مقصود بالذات میدانستند و معتقد بودند که زندگی باید با طبیعت و قوانین آن سازگار باشد تا آدمی توانا به پرورش اخلاق انسانی باشدو عقیده داشتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات(افراط طلبیها) و افکار ناحق را از خود دور سازد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. و اینکه منظور مولانا از این فرد، چه کسی بوده ، کاملا مشخص نیست. و البته این هم مهم نیست، چون آنچه که مد نظر مولانا است، خود شخص نیست، و بیشتر چگونگی موجودیتش است. و در اینجا مولانا او را یکی از غرق شدگان در دریای معرفت خدا معرفی میکند.
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
آنچنان عاشق خدا شده بود که اگر میشد این عشق را با واحد های ریاضی اندازه گرفت مقدارش تا آنطرف افلاک و کهکشانها میرفت. و در راه شور و از خود بیخود گشتن بجای رسید که ترحم انگیز گشته و دل خلق برایش کباب شده و جگرشان پر نمک. چراکه وقتی آب بدن آدمی براثر غصه و ناراحتی کاهش مییابد، تراکم نمک در جگرش بالا میرود.
هین منه تو شور خود ای شوره خاک
پهلوی شور خداوندان پاک
میفرماید: آهای تو(هین) خود را با آنانی که از دریای معرفت و نزدیکی بدرگاهش، کفی آب نوشیدند، مقایسه نکن، و گمان مبر که آنچه که تو بعنوان عشق و شور و حال میشناسی، همانگونه است که این افراد در خود دارند. خداوندان پاک و یا بندگان پاک خداوند، عشقی را تجربه میکنند که هیچ عاشق معمولی تجربه نخواهد کرد. شوره خاک، کنایه از آدم معمولیست که بر اساس دین از خاک آفریده شده است. برخی از خاک مرغوب و برخی هم خاکشان مانند خاکیست که در شوره زار است و بشدت بی ثمر. کسانیکه حتی اگر خود خدا را هم در مقابل خود ببینند، او را نخواهند شناخت.
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان میربود
مردم از تب و تاب و شوریده گی ذو فنون به تنگ آمده و صبرشان تمام شد. آتش او، یعنی شور و حال او. ریشهاشان میربود، یعنی موجب لبریز شدن کاسه صبرشان میشد. چرا که در گذشته کندن موی سر و ریش نشان از بیقراری و بی صبری از شدت درد بود. این ریش از دست دادن هم در گذشته در ایران، نشانه ننگین بودن شخص بود. در گذشته زن و مرد از کوتاه کردن مو و ریش بشدت خود داری میکردند و تنها مجرمان و گناهکاران بودند که برای مجازاتشان، مو و ریششان تراشیده میشد. ایرانیان در گذشته و برخلاف امروز، اعتقاد داشتند که موهای بدن منافذ راه یابی هوای به بدن است و هرچه موها و ریش ها بلندتر بود، کار تصفیه هوا بهتر انجام میگرفت. این رسم با چیره شدن بربرها که بشدت کثیف بودند و از شستن تن و بدن گریزان و معمولا بخاطر امراضی مانند کچلی، بدون مو بودند، در ایران از بین رفت چرا که بربر ها از روی حسادت( انگیزه همیشگی و حتی امروزی آنان) مو و ریش مردم را میسوزاندند و میتراشیدند.
چونک در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش به زندانی نهاد
وقتی صبر مردم لبریز شد، او را گرفته و در زندان بستند.
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
خلق و مردمی که از دست عشاق خدا به تنگ میآیند، با خود می اندیشند، که میشود با زندان ساختن کسانیکه که عاشق خدا هستند آنان را ساکت و آرام ساخت و لگامشانرا کشید. لگام دهان بند اسب است که وقتی سوارکار بخواهد اسب را از رفتن بازدارند این دهانبند را که در دستش است میکشد و حیوان بیچاره برای رهایی از درد می ایستد. از اینجا به بعد مولانا شروع میکند از حالات روحی شهریاران خدا و یا بندگان راه یافته به درگاهش،گفتن:
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بینشان
بندگان پاک خداوند بدلیل داشتن پندار، گفتار و کردار متفاوت از اکثر مردم(عامه)، معمولا از طرف عامه از جامعه طرد شده و ابتدا پرهیزگاران را مجنون و یا دیوانه خوانده و سپس برای خود این حق را محفوظ میدارند که آنان را بیازارند. مصرع اول میگوید جان این پاکان در خطر است چون هم گروه بیشماری از مردم نابینا هستند و هم پرهیزگاران علامت یا نشان مشخصی ندارند که توسط آن بشود آنان را شناخت. پس فرد تذکیه یافته از نظر مولانا تا اینجا فردی است که بخاطر متفاوت بودن از اکثریت، دچار نامردمیست.
چونک حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذو فنون در زندان بود
وقتی در یک جامعه حکومت و قانون دست احمفهاست، مردم خردمند و فهمیده دچار مصیبتند. میگویند احمقها همیشه پیروزند چرا که در اکثریت قرار دارند. دموکراسی از اینجا بوجود آمده است.
یکسواره میرود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
پرهیزکار با ارزش تنها و بی پشتیبان است و اکثرا آنان هم بی مال و منال هستند، درحالیکه همه چیز در دست احمقهاست. طفلان در مصرع دوم کنایه از بیخردان است. در یتیم کنایه از مروارید سیاه است که بسیار نادر بوده و بیشتر در خلیج پارس که منابع ارزشمند، بینظیر و بیشمار آن به چینیها فروخته شده، یافت میشد. یک سواره یعنی تک رو و تنها.
در چه؟ دریایی نهان در قطره ای
آفتابی مخفی اندر ذرهای
ساخت مروارید توسط صدفهای دریایی پدیده ای بسیار شکفت انگیز است، میگویند وقتی باران بر روی دریا میبارد، صدفها دهان خود را باز میکنند به امید اینکه یک قطره از آن در دهانشان بیفتد. بمحض اینکه این اتفاق میافتد، دهان را بسته و در فعل و انفعالی که در خود انجام میدهند آن یک قطره باران را تبدیل به مروارید میکنند.( البته بطور معمول میگویند یک ذره کوچک مثل یک دانه ماسه زمانی که وارد دهان صدف میشود مروارید ساخته میشود که این روش مصنوعی ساخت مروارید است.) مولانا میپرسد: در و یا مروارید چیست؟ و خود پاسخ میگوید: یک دریا که در یک قطره پنهان شده است. و آفتابی مخفی اندر ذره ای هم همان دانشی است که امروزه به آن دانش اتمی یا هسته ای میگویند که در داخل هسته اتم که ذرهای بسیار کوچک است، انرژی به بزرگی آفتاب پنهان است و با شکافتن این ذره میشود انرژی عظیمی را آزاد کرد. و این همان معنی آفتابی مخفی اندر ذره ای است. که دانشمندان ایرانی هزاران سال پیش از آن خبر داشتند بدون اینکه به آن دست بزنند، و فقط وقتی بربر ها به این دانش دست یافتند، ازش سلاح کشتار میلیونی ساختند. هاتف اصفهانی هم در رابطه با این آفتاب نهان در ذره میگوید: دل هر ذره را که بشکافی، آفتابیش درمیان بینی.
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را بر گشود
یک خورشید را در داخل یک ذره قرار داده و کمکم آنرا نشان میدهد. کنایه از همان دمی است که خداوند در وجود هر آدمی دمیده است. دمی که خورشیدیست که در ذره ای بنام جسم نهان شده و فقط با تذکیه و کم کم میتوان آنرا فهمید و دریافت.
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
این بیت یکی از شاهکارهای مولانا است و بیشتر روش حافظ را مینماید. چرا که حافظ استاد نشاندن اضداد در کنار هم و بوجود آوردن یک شگفتی است. در اینجا مولانا محو و یا ناپیدا شدن و یا مرگ همه ذرات در وجود خداوند را زندگی واقعی و مست شدن از او را بیداری و هوشیاری مینامد. مرگ در او یعنی زندگی و مستی در او یعنی بیداری و هوشیاری. چیزی زیباتر از این وجود خارجی ندارد. بیچاره ما که از ذره کمتریم.
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
وقتی قاضی جمهوری اسلامی باشد، بدون شک جوانان بیگناه ایرانی به دار کشیده میشوند. وقتی قلمی که حکم صادر میکند در دست یک پلید از خدا بی خبر باشد، منصور حلاج ها که پاکترین آدمیان هستند، به دار کشیده میشوند.
از اینجا تا چند بیت وارداتی است که حذف میشوند.
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
پرهیزگاران از خلافکاران بیشتر در معرض خطر قرار دارند، همانگونه که زر و زرگر به دزدان دچار میشوند و نه متقلبی که طلای تقلبی میفروشد.
یوسفان از رشک زشتان مخفیاند
کز عدو خوبان در آتش میزیند
یوسف بخاطر زیبای ظاهر و باطنش دچار بلا شد، و پلیدهایی که دشمن پاکیند، همیشه موجب ناراحتی پاکان میگردند. هر چه آدم خداست گرفتار درد و بلای حسودان است.
یوسفان از مکر اخوان در چهند
کز حسد یوسف به گرگان میدهند
یوسف را برادران(اخوان) از روی حسادت به چاه انداختند و تقصیر را گردن گرگان انداختند.
نویسنده: مریم
خرداد ۲۸، ۱۴۰۱
کشتار ۴۰۰زائر ایرانی در مکه
هدی کروبی، سرپرست حجاج ایرانی و کشتار ۴۰۰ زائر ایرانی در مکه اصولا سالهای ۱۳۶۶-۶۸ یکی از جالب ترین سالهای تاریخ معاصر و تاریخ انقلاب اسلامی است که کمتر تابه حال بدان پرداخته شده است، فقط سرفصل بعضی از وقایع این دوسال به این شرح است:
- ماجرای مک فارلین، بازپس گرفتن فاو توسط عراق و برتری نظامی عراق در آخر جنگ و نهایتا قبول قطعنامه ۵۹۸ و ماجرای جام زهر
- عزل آیت الله منتظری از قائم مقامی رهبری، ارائه بحث ولایت «مطلقه» فقیه و تقسیم بندی «اسلام آمریکایی» و «اسلام ناب محمدی» و منشور «روحانیت» توسط امام راحل
- برپایی مراسم برائت از مشرکین به دستور امام،
- نامه بسیار شدید الحن ایشان در مورد نهضت آزادی،
- حادثه خونین مکه با تلفات بالغ بر ۴۰۰ نفر،
- جنگ نفت کش ها و درگیری مستقیم نظامی ایران و آمریکا در خلیج فارس، - زدن سکوهای نفتی ایران توسط آمریکا،
- عملیات مرصاد و حمله ناگهانی مجاهدین خلق به مرزهای غربی با پشتیبانی عراق و پیشروی آنان تا نزدیک کرمانشاه،
- اعدام های سال ۶۷ ووو.
یکی از این حوادث مهم که کروبی در آن مطلع است و نقش دارد، همین حادثه ۱۱ مرداد ۱۳۶۶ مکه بود، برخی از اصلاح طلبان فعلی نظیر آقایان شکوری راد و میردامادی(دبیرکل فعلی حزب مشارکت و استاندار وقت خوزستان) هم به نوعی در این جریان بوده اند، در اوج دوران اصلاحات، آقای کوهکن که آن وقتها تقریبا بیکار بود و الان سخنگوی هیات رئیسه مجلس است، در یک سخنرانی ، متلک کوتاهی به نقش این آقایان در ماجرای مکه انداخت:«کسانی که در زیر ساک حجاج ، تی.ان.تی جاسازی کرده بودند، بهتر است ادعای اصلاح طلبی نکنند»
کوهکن بیش از این چیزی نگفت، بهرحال حادثه مکه یکی از حوادث قابل تامل و البته رازآلود تاریخی است و این گفتگوی کوتاه با آقای کروبی که از سال ۶۴ تا ۶۸ مسئول بعثه حج بود، فقط در حد یک طرح مسئله ساده است، راستی پاسخ اون مسابقه ای که طرح کردم(+) همین گفتگو با کروبی بود! که عمرا هیچ کس حدس نزد:
کروبی در پاسخ به این سئوال خبرنگار مهر که ارزیابی شما از حادثه مکه بعد از گذشت حدود ١٩ سال از این حادثه چیست؟ پاسخ داد: معتقدم که حادثه مکه محصول شرایط زمانی دوره ای خاص بود، در آن مقطع یک کار بسیار بدی از طرف سعودی ها انجام شد، عده از هموطنان ما به شهادت رسیدند، حتی بعضی از زائران شهید، هنوز احرام داشتند، حادثه مکه، حادثه غم انگیزی بود که روابط ایران و عربستان را دچار آسیب کرد.
کروبی، برپایی تظاهرات و مراسم برائت از مشرکان از سوی بعثه رهبری را یک "صدور انقلاب مسالمت آمیز" توصیف کرد و گفت: مسئله برائت از مشرکین و آن تظاهرات ها یکنوعی و یک مصداقی از صدور انقلاب بود.
وی با تشریح شرایط دخیل در بروز حادثه مکه افزود: این مسئله قابل انکار نیست که یک حادثه عظیمی به نام "انقلاب اسلامی" شکل گرفته بود ، آنهم در فضایی که سالها تبلیغ می شد که اسلام قادر به حکومت و اداره جامعه نیست و دین افیون توده ها است و..روحانیت هم نقش اصلی در این انقلاب داشت، انقلاب اسلامی از جنس اندیشه بود و ناخودآگاه بخاطر این خصلت خود، مورد توجه همه دنیا و به خصوص کشورهای اسلامی قرار گرفت.
یکی از جاهایی که می شد از آن برای تبلیغ و صدور انقلاب اسلامی استفاده کرد، مکه و مراسم حج بود،ما در این مراسم، انقلاب اسلامی را مبتنی بر اسلامی که امام مطرح می کردند، عرضه می کردیم، اسلامی که مبتنی بر عدالت و مبارزه با ظالم و کوبیدن شرک و کفر.
کروبی تصریح کرد: به تعبیر حضرت امام) انقلاب اسلامی که یک انفجار نور بود، در مقطع حادثه مکه، پیام و صدای این انقلاب نور تقریبا بهمه جای دنیا رسیده بود، یعنی در طول ده سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و استقرار نظام جمهوری اسلامی، دیگر جایی از کشورهای اسلامی و منطقه نبود که با پیام انقلاب ما نا آشنا باشد، بخصوص در سالهای بعد، با وسائل و ابزاری چون سفارتخانه ها و رایزنان فرهنگی و تبلیغی، پیام انقلاب گسترش پیدا کرده بود.
مسئول وقت بعثه خمینی ادامه داد: تبلیغ انقلاب اسلامی تبدیل به یک موج بزرگ منطقه ای -جهانی شده بود که فروکش نمی کرد، یکی از جاهایی که می شد از آن برای تبلیغ و صدور انقلاب اسلامی استفاده کرد، مکه و مراسم حج بود،ما در این مراسم، انقلاب اسلامی را مبتنی بر اسلامی که امام مطرح می کردند، عرضه می کردیم، اسلامی که مبتنی بر عدالت و مبارزه با ظالم و کوبیدن شرک و کفر بود، اگر دقت کنید، در همین سالها است که مسئله فلسطین تحت تاثیر انقلاب اسلامی یک حال و هوای دیگری پیدا کرد و انتفاضه اول روی داد.
کروبی خاطر نشان کرد: یکی از کارهایی که ما در حج می کردیم این بود که به مسلمانان جهان بگوییم که انقلاب اسلامی و ایران پناهگاه همه مسلمانان جهان است، صدور انقلاب به این معنا داشتیم که البته بهیچوجه بمعنای تلاش برای ساقط کردن حکومتها نبود.
امروز همه تحولاتی که در لبنان و فلسطین وکشورهای منطقه تحت عنوان بیداری اسلامی شاهد هستیم تاثیر گرفته از انقلاب اسلامی است، بذری بود که امام آن را در جهان اسلام کاشت.
وی در مورد تحلیل و عملکرد سعودیها در ماجرای جمعه خونین مکه گفت:عربستان مسلما می خواست چنان حادثه ای پیش بیاید، ولی می خواست که جلوی این حرکت را از اصل بگیرد، چون سعودی ها احساس کرده بودند که از این حرکت استقبال شده است،در اولین مراسم برائت از مشرکین، فقط ایرانی ها بودند، اما در سالهای بعد و به خصوص همین سال ۱۳۶۶ مردم خود مکه و ملیت های دیگر مسلمان به مراسم می آمدند و اوضاع بطور کلی متفاوت شده بود.
کروبی خاطر نشان کرد: معتقدیم حادثه مکه با فشار مستقیم آمریکا به عربستان سعودی شکل گرفت ، براساس اخبار و اطلاعات ما، بسیاری از شرکت کنندگان در مراسم برائت از مشرکین را بعد از بازگشت به کشور متبوعشان، بازداشت می شدند و تحت بازجویی قرار می گرفتند، حتی در چندین مورد افراد بعثه ما را هم گرفتند و به بازجویی بردند، یک حساسیت فوق العاده ای ایجاد شده بود.مسئول وقت بعثه خمینی گفت: درواقع آنها با ابزار فیزیکی و
خرداد ۲۷، ۱۴۰۱
جراحی مغز ۵هزار ساله در ایران
کشف ابزار جراحی مغز انسان مربوط به ايران در استان هرمزگان از کشفيات تازه در عمليات حفاری تپه مارون واقع در شهرستان رودان است. عباس نوروزی در گفتگو با ميراث آريا گفت: در اکتشافات و لايهبرداریهای اخير که در محوطه باستانشناسی تممارون توسط گروه باستانشناسی غیر ایرانی انجام شده، تعداد بسیار زیادی آثار باستانی مربوط به آریاییها در این منطقه کشف شده است که در بین آنها، ابزار جراحی مغز انسان مربوط به هزاره سوم پيش از ميلاد مسيح است. او ادامه داد: در گذشته نيز نمونههايی از اين آثار در شهر سوخته سيستان مشاهده شده که در کف مکانهایی شبیه آنچه که امروزه بیمارستان نامیده میشود، در هزارههای پيش از ميلاد پيدا شدهاند. کشف چنين آثاری ثابت میکند، که دانش بشر ایرانی در دورههای متوالی با شيوههای مختلف به اوج شگفتی رسيده است و همچنين آریاییهای حاضر در اين مناطق از هوش و درايت منحصر بفرد مافق بشر در حل مشکلات و مسايل پزشکی برخوردار بودهاند. نوروزی بيان داشت: همچنين در سطوح بالایی تممارون نيز آثار شگفت انگیز معماری و مهندسی مربوط به دوره اشکانی کشف شده که نشاندهنده آن است که آریاییها در دورههای مختلف تاريخی در اين محوطه از تمدنی پیشرفته تر از تمدن امروز برخوردار بوده اند. او شرايط جغرافيایی اين منطقه در گذشته را نيز تشريح کرد و افزود: اين منطقه دارای محدوده وسيعی از تپههای باستانی بوده و بدليل قرار گرفتن در ميان دو رود به بينالنهرين کوچک شباهت داشته است.
آثار بینظیر و ارزشمند کشف شده از این منطقه به مکانی نامعلوم منتقل شده است و احتمالا بعدها بنام انگلیس و فرانسه و اروپاییها و رومی ها بدنیا معرفی خواهد شد.
خرداد ۲۴، ۱۴۰۱
مولانا و تذکیه۴
تمثیل در بیان خواندن آب، آلودهگان را به پاکی:
پای در دریا منه، کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
از دریا کمتر سخن بگو و لب را از سخنان گران و ناخوشایند ببند. میگویند چون منصور حلاج رازی از اسرار خدا را فاش ساخت، دچار مصیبت شد، در اینجا مولانا با تکیه بر این گفته میفرماید، تو که از این دریا فقط کفی افیون خوردی، تصور نکن دریاشناس شدی و به خودت اجازه نده راجع به آن مثل یک کارشناس سخن بگویی، چرا؟ چون اولا یک قطره تمام دریا نمیشود، و دوم اینکه نباید تیغ را بدست زنگی مست داد و به کسانیکه محرم راز نیستند، از دوست گفت.
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می نشکیبم از غرقاب بحر
مولانا سپس در مورد جنبه خودش میگوید و میفرماید: با اینکه اگر جنبه صد پرهیزگار را با هم در یک کفه ترازو بگذارید، در مقابل کفه ترازوی من، باز کفه من سنگینتر است و از صد تن یکی جنبه و شایستگی الهامات الهی را چون من ندارد، با اینهمه هیچگاه بخودم اجازه نمیدهم از غرق شدن در این بحر لاف زده و به دیگران فخر فروخته و خودم را بالاتر دانسته و ادعای خدایی کنم. می نشکیبم از غرقاب بحر یعنی مثل کسی که ضمن غرق شدن در دریا بشدت دست و پا میزنه، من از نزدیکی بخدا و غرق شدن در دریای او، هیجانزده نشده و بی جنبه گی نکنم.
جان و عقل من فدای بحر باد
خونبهای عقل و جان این بحر داد
میفرماید: همه من فدای خدا، چراکه اگر چیزی هم دارم بخاطر لطف و کرم اوست، او خود بمن شایستگی نزدیکی بدرگاهش را داده، پس همه من فدای او. و چرا جان و عقل و یا خرد را فدای او میکند؟ چون بجز این دو هرچه باقی بماند، بعد آدمیت ندارد و فقط گیاه و حیوان است. بهمین دلیل است که فردوسی کبیر همواره سخنش را با جمله «بنام خداوند جان و خرد» شروع میکند.
تا که پایم میرود رانم در او
چون نماند پا، چو بطانم در او
تا زمانی که پایم قدرت دارد و هنوز کف دریا را حس میکند، در دریایی معرفت می رانم و گام میزنم، و زمانیکه پاهایم کف را حس نکنند، آنوقت هست که مانند پرندگان دریایی بر روی دریای معرفت او شناور میشوم.
بی ادب حاضر، ز غایب خوشتر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است
مولای ما سپس از اینکه به حلاج تاخته، و شلاق را به اخلاق او زده، کمی کوتاه میآید و او را بی ادب مینامد و میگوید: با اینحال آدم بی ادب که به درگاه خدا وصل شده بهتر از کسانیست که اصلا نمیدانند وصل چیست، درست مثل حلقه و یا «دق باب» درب که حتی وقتی کژ میشود، باز هم سگش میارزد به آن حلقه که به درب وصل نیست و بدرد نخورده و نمیشود با آن بر درب کوفت و یا باز و بسته کرد.
ای تن آلوده، بگرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
ای کسی که پر از دیو های پلیدی هستی، ای تن آلوده، که بدور حوض میگردی، آیا در بیرون حوض، میتوانی تن بشویی و از ناخالصیها پاک شوی؟
پاک، کاو از حوض دور اوفتاد
او ز طهر خویش هم دور اوفتاد
آدمی که راه راست را بداند ولی تنبلی کرده و یا اهمال بورزد و از حوض زلال او و پاکی و معرفت دور شود، درواقع بخودش ظلم کرده و از طهر و پاکی خودش را محروم کرده است. طهر یعنی پاکی و در ابتدا نام پایتخت ایران «طَهِرون » بود که به معنی جایگاه پاکان است و این نام پس از ۵۰۰۰ سال که از تشکیل این شهر میگذرد، در زمان قاجارها که مانند جمهوری اسلامی جذام ایران بودند به تهران تغییر یافت.
پاکی این حوض بی پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
پاکی حوض معرفت، جاودن و همیشگی است درحالیکه زندگی پاک در حالت نباتی و حیوانی و جسمانی، به میزان بسیار کمتری میباشد.
زانکه دل حوضی است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد، این
چراکه دل آدمی مانند حوضی است که اگرچه بظاهر محدود است ولی درواقع مایل بسوی دریاست و بطرف آن راهی دارد که میبایستی کشف شود.
پاکی محدود تو، خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
میفرماید برای اینکه این محدودیت تو ازبین رفته و فراخ شود، میبایستی بکمکش آمد. چراکه اکر همینگونه محدود رهایش سازی روز بروز محدودتر و کمتر میگردد. میگویند هنگامی که آدمی متولد میشود، نیمی از وجود آدمی پاک است و نیمی ناپاک، و چگونگی گرایش بهر کدام از ایندو بستگی به محیط تربیتی و پرورشی او دارد. با اینحال در دل هر ناپاک مقدار کمی پاکی و برعکس در دل هر پاکی، مقداری ناپاکی وجود دارد( ینگ و یانگ که میگویند از کشور چین است، درواقع دو گل جقه ایرانیست که بهم چسبیده و منشاء آن زرتشتی است، حکایت از همین دارد. مولانا با تکیه بر این علم میفرماید: آن نیمه پاک آدمی محتاج کمک است تا به تحلیل نرود، چراکه از کیسه خوردن، و خرج کردن، منجر به نقصان است. آدما بهرحال در هر کاری به کمک نیازمندند.
آب گفت آلوده را، در من شتاب
گفت آلوده، که دارم شرم از آب
خداوند به آدم درگیر پلیدی میگوید بطرف من بیا، آدم پلید میگوید، بخاطر دیو های درونیم از تو شرم دارم.
گفت آب،این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
خداوند گفت: این پلیدیها بدون کمک و یاری من از بین رفتنی نیستند، پس بمن بپیوند، اگر خواستار رهایی از شر این دیو ها و رسیدن به آرامش و سعادت مادی و معنوی هستی، چراکه بدون من امکان رسیدن به اینها نیست.
فردوسی کبیر در همین مورد میفرماید:
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی .
دل ز پایهٔ حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
خواسته های افراطی آدمی که بنام هوا و هوس تن معروفند، دل و نور آدمی را آلوده و گل اندود میکنند، درحالیکه وقتی دل پاک است و به نور خدا وصل شده است، تن آدمی هم پاکی و سلامت مییابد. روح سالم، در بدن سالم، است و هرچه دل پاکتر، تن سالمتر. دل ز پایه حوص تن، یعنی اگر پایه و بنیاد دل خواهشهای تن باشد. گلناک یعنی گل آلوده.
گرد پایهٔ حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهٔ حوض تن میکن حذر
دل را پاک کن و از درخواستهای بیجای تن حذر کن، ای آدم.
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ نابغیان
در کشمکش بین دریای خواسته های افراطی تن و دریای معرفت روح، آدمی دچار دنیایی از سرگشتگی و حیرانی و بیچارهگی است. و در مرز و دوراهی چه کنم بسر میبرد. کلا یا باید رومی رومی بود و یا زنگی زنگی، چیزی این وسط دست و پا زدن، یعنی رنج و لا غیر. برزخ دنیای بلاتکلیفی است، نه جهنمیست نه بهشتی، آویزان است. برزخ نابغیان یعنی در مرز بیچارهگی. بغی به معنی عصیانگر است.
گر تو باشی راست ور باشی تو کژ
پیشتر میغژ بدو، واپس مغژ
غژ بمعنی تمایل داشتن است، میفرماید هر رغم آدمی هستی باش، فقط یادت باشه که بیشتر بطرف او متمایل باشی تا اینکه او را پس بزنی، آنهم بخاطر خودت، چرا که او بینیازیست بی نیاز.
پیش شاهان گر خطر باشد بجان
لیک نشکیبند عالی همتان
راه رسیدن به او ساده نیست و پر از دست انداز است، برای آدمی با خصایل خودخواهانه و افراطی، به پیش این شاه رفتن با گذشتن از جان یکیست، چرا که گذشتن از خواسته های تن نزد چنین آدمی مثل جان دادن بسیار دشوار است. ولی برای عالی همتان و افراد با اراده محکم و قوی غیرممکن نیست و شدنیست. نشکیبند یعنی صبورند، نا شکیبایی نمیکنند.
شاه چون شیرینتر از شکر بود
جان به شیرینی رود خوشتر بود
این شاه مثل عسل شیرین و دوست داشتنی و شیرین و خوردنیست، مسلما جان آدمی شیفته چنین شط و زیبایی میشود و بیشتر خوش دارد تا به پیش او رود.
ای ملامتگو، سلامت مر ترا
ای سلامتجو، رها کن تو مرا
ای کسی که نمیفهمی من چه میگویم و مرا ملامت میکنی که چنین از شیرینی او میگویم و عاشق اویم، به تو سلام میکنم چرا که شک اولین گام شناخت است، ولی ای کسی که دنبال خواستهای افراطی خود هستی و حاضر نیستی بخاطر خدا دست از دیوها برداری و رنج اینکار را ببری، لطفا مرا بحال خودم بگذار چون به تو امیدی نیست.
جان من کورهست و با آتش خوشست
کوره را این بس که، خانهٔ آتشست
جان من جایگاه آتشست و این آتشرا دوست دارد. من روحی از آتش دارم که در کوره تنم جای دارد. و همین پاداش برای من بس که نعمت داشتن او را دارم.
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد، کودنیست
هر کس که نداند و نبیند که عشق مانند کوره ای سوزان آدمی را ملتهب میکند ابلهی کور و نابیناست. یعنی میفرماید چنین آدمی نه تنها خر است بلکه کور هم هست.
برگ بی برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
مرگ شد یعنی مرگ از میان رفت، میفرماید اگر به خدا پیوستی و از افراط و تجملات و خواسته های بیجای تن گذشتی، آنوقت سوار زندگی خواهی بود و تا جاودان در نزد او باقی و پایدار میمانی. برگ، بی برگی، ترا برگ شد، اگر بی برگی، یعنی بی نیازی، برایت یک اصل و یک نیاز زندگی شد، یعنی برگ شد، جاودان خواهی شد.
چون زغم، شادیت افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
برای آدمی از دست دادن غم انگیز است و مولانا میگوید: با از بدست رفتن دیوهای درونت غم از دست دادن به شادی بزرگی منجر میشود و زندگیت پر از سعادت و گوهر جانت تابان. روضه یعنی گوهر شبچراغ.
آنچ خوف دیگران، آن امن تست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
پیوند با خدا ترس و وحشت از هر چیزی را که دیگر مردمان دارند، برای تو هیچ میکند. ترس که بزرگترین قدرت دنیاست، برای تو مقام امن خواهد بود، همچنانکه مرغ خانگی از دریا میترسد درحالیکه دریا خانه مرغ دریایی(بط) است.
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
در اینجا مولانا بخودش نهیب میزند که باز از ریل خارج شدی و از شدت عشق به خدا،سودایی و دیوانه. چرا مولانا یکباره از خود بیخود میگردد؟ شاید به این خاطر که ضمن نوشتن بیاد عالم خود، پیش از داشتن خدا میافتد، و با حال کنونیش مقایسه میکند و از تغییر شگرفی که بموجب نزدیکی به درگاه خدا، برایش حاصل شده، است، وجودش از عشق سرشار میگردد. مثلا یادش میآید که پیش از این دچار چه ترسها و سرگردانیها و تشویشها و نگرانیها بوده و اینک با وجود داشتن خدا چه آزاد خیال و سبک حال است. درست مانند حال عاشقی که بیکباره یاد تن نازیهای معشوق میافتد و غرق لذت میشود.
حلقههای سلسلهٔ تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
حضرت مولانا از ابنجا به بعد همه چیز را فراموش کرده و تنها دلش میخواهد با خدا سخن بگوید پس مینویسد: تو کجایی تا شوم من چاکرت، چارقت دوزم کنم شانه سرت. وقتی یاد حلقه های لطف بهم پیوجسته و پی درپی تو می افتم که بمن ارزانی داشتی، وجودم آنچنان پر از عشق شده و سراپا سپاسگزار تو میگردم که این احساسات به غلیان آمده به جنونم میکشد.
ذوفنون از القاب خداست و یعنی استاد استادان.
داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست
یاد هرکدام از نعمتها والطافی که تو در حق من روا داشتی میافتم، از عظمت لطفت از خودبیخود میشوم و تا مرز جنون میروم. داد یعنی بخشش و لطف خدا. فنونی دیگرست یعنی نوع دیگری از نعمت و کرم است.
پس جنون باشد فنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
پس برای هر نعمتی یک سپاسگزاری عظیم باید باشد تا زمان مرگ. و این همان سخن سعدی کبیر است که میفرماید؛ هر نفسی که فرو رود، ممدّ حیات است و چون برآید، مفرِّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
آنچنان دیوانکی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند.
آنچنان زنجیر پاره کردم که دیوانگان دیگر به دلجوییم آمده و مرا به عاقلانه رفتار کردن، تشویق و نصیحت میکنند.
نویسنده: مریم
خرداد ۲۲، ۱۴۰۱
مولانا و تذکیه ۳
این صدا در کوه دلها بانگ کیست
گه پرست از بانگ این که، گه تهیست
این الهامی که در کوه دلها بانگ میزند صدای کیست؟ که گاهی کوه دلها را پر میکند و گاهی اصلا صدایی نیست و سکوت حکمفرماست. کسانی که در راه راستی، فقط و فقط با هدف رسیدن به خدا، گام میزنند، خداوند از طریق الهام پی در پی با آنها سخن میگوید و کوه دلهاشان پر از بانگ اوست، و برعکس کسانی که پر از دیوهای پلید مانند خشم و نفرت و دروغ و کینه و حسادت و ظلم و و و هستند، و هیچ تلاشی هم درجهت مبارزه با اینها نمیکنند، کوه دلهایشان از این صدا و الهامات الهی تهی و خالیست.«که» اختصار کوه است.این که یعنی این کوه.
هر کجا هست او حکیمست اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
این صدا از هرکجا به دلهای ما وارد میشود، ما نمیدانیم از کجاست و یا او کجاست ولی مطمئن هستیم که از طرف خداست، و ای کاش کوه دلهای ما از این صدا و الهامات تهی نباشد.
هست که کاوا مثنا میکند
هست که کآواز صدتا میکند
در کوه ها وقتی بانگ برداری پژواک میشود و صدا برمیگردد، این پژواک شدن و یا برگشت صدا در اکثر کوهها اتفاق می افتد درحالیکه در نادر کوه ها، وقتی صدایی بلند شود، برگشت صدا دوبرابر و مثنا نیست و صد برابر است. مثنا یعنی دوبرابر. «که» همان کوه است که مختصر شده و کاوا یعنی« که آوا». و کآواز «که آواز». منظور درجات تکامل معنوی آدمیست که در ابتدا وقتی الهام و یا بانگی در کوه دلش صدا میکند، آنرا میگیرد و میفهمد ولی هرچه آدمی بامعناتر میگردد این فهم و درک عمیقتر شده و مو شکافانه تر است.
میزهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال
وقتی خدا با تو سخن بگوید و تو شایسته این شده باشی که بفهمی، اثر ترکیب الهام خدا و درک تو بدین گونه است که گویی در اینحالت صد هزاران رخداد پاک و لذت بخش و سیراب کننده (بی نیازی ازهر چه که هست) در موجودیت مادی و معنوی تو رخ میدهد. می زهاند یعنی بیرون میزند، تراوش میکند.
چون ز که آن لطف بیرون میشود
آبها در چشمهها خون میشود
وقتی از کوه دلها چشمه های آب زلال سیراب کننده بیرون میزند انسان ساز میشود یعنی خون میسازد موجب حیات است. هم آب و هم خون نشان حیات هستند و آدمها ابتدا آب بودند و سپس خون گشتند.(کنایه از باروری آدمی) از طرفی سمبلیک آن اینست که وقتی آدمی خدایی میشود، پیامبری خواهد شد که بدیگران در راه رسیدن بخدا کمک میکند.
زان شهنشاه همایوننعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
حضرت مولانا برای گفته پیشین خود مثالی آورده و میفرماید، به یمن گام و قدم مبارک موسی بود که کل کوه طور تبدیل به معادن لعل شد، یعنی بخاطر موسی، که از چشمه زلال الهام الهی برخوردار شد، مردم بسیاری راه راست را یافتند. لعل یک سنگ قرمز رنگ بسیار زیباست که از آن جواهر میسازند و گفته میشود که کوه طور در مصر دارای معادن بزرگی از این سنگ قیمتی است. و چون موسی عادت داشت که به این کوه رفته و در آنجا با خدایش گفتگو میکرد و درنتیجه و در طی سالیان دراز مناجات درآخر به چشمه زلال الهام الهی دست یافت و خدا دوستدار او شد،و بخاطر او سنکها تبدیل به جواهر لعل شدند.
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه
سنگها بر اثر برخورد با موسی جواهر شدند، آیا ما مردم از سنگها کمتریم که تاثیر ناپذیر باشیم؟
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبزپوشان میشود
درست بدلیل اینکه از سنگ کمتریم درنتیجه جان ما به چشمه جوشان معرفت دست پیدا نمیکند و بهمین دلیل زنده نیستیم. منظور از سبز پوشان جانداران و زنده گان است.
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
هیچ شور و هیجانی درما نیست. روباتهایی هستیم که برای هرچه بیشتر داشتن مال و منال برنامه ریزی شدیم.
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را بکلی برکنند
آن غیرت و همیت کجاست تا چنین کوه بی خاصیتی را از جا بکند؟ آن اراده ای که بتواند مارا متحول کند کجاست؟
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
باشد که بر اجزای این کوه ماه بتابد و آنرا روشن کند، به امید آنکه آدمی براه آمده و از این سنگی دلی و سرسختی که منجر به رنجش میشود، دست بردارد و از چشمه زلال الهام الهی برخوردار شده و خون برگهایش بجریان افتد.
چون قیامت کوهها را برکند
بر سر ما سایه کی میافکند
در آخرین روز زندگی زمین، کوه ها همکی خرد شده و فرو میریزند. در چنین قیامتی که برپا میشود، چه کسی میخواهد مانند چتری ما را در مقابل ریزش سنگها حفظ کند؟ اگر به زیر چادر حفاظت الهی نرویم، چه کسی میتواند از شر بلایایی که از تاریخ رخدادشان بیخبریم، ما را حفظ کند؟
چند سورت از غران
سورت فرعون:
فرعون در خواب دید (۱) هفت گاو لاغر و هفت گاو چاق به او تجاوز میکنند (۲) بیدار شد و دید که هفت گاو چاق و هفت گاو چاقتر به او تجاوز میکنند (۳) پرسید، معنی این کارها چیست؟ (۴) گفتند در آیندهای دور پسری که خودت در آستین میپرورانی به حکومت خواهد رید (۵) فرعون به دوردستها نگاه کرد و گفت: اونجاست! دارن میندازنش تو آب! برین بیارینش ببینم پسره یا دختر؟ (۶) پس موسی را در سبد انداختند و سه امتیاز گرفتند (۷) سبد چشمانداز (۸) و از سبد درآمد خانوار شد (۹) ظرف بیست سال آینده موسی پرورش یافت و زلیخا را از پشت پاره کرد (۱۰) زلیخا پشت و رو کرد به او و گفت: بچه پرورشی! (۱۱) اما فرعون خدا بود (۱۲) و از رابطهی آنها باخبر شد (۱۳) دستور داد به مدت هفت سال قحطی شود (۱۴) در این مدت کفار دخترانشان را زنده به گور میکردند (۱۵) و شکمبهی گوسفند بر سر هم میریختند (۱۶) موسی نیز رفتهرفته پیر و ضعیف شد (۱۷) با عصا راه میرفت (۱۸) و توهم میزد (۱۹) من پیامبرم! من پیامبرم! (۲۰) او را به بیمارستان روانی خاتمیالانبیا بردند (۲۱) درآنجا تحت درمان الکتریکی قرار گرفت (۲۲) فرعون هربار بر او ظاهر میشد و میگفت: تو تخم من نیز نیستی! (۲۳) بچه پرورشگاهی! (۲۴) موسی در حیاط میدوید (۲۵) به گلها آب میداد (۲۶) عصایش را به زمین میزد و لای پاهایش باز میشد (۲۷) و میگفت معجزه است (۲۸) با عصایش موتور سواری میکرد (۲۹) و به فرعون نامه مینوشت! (۳۰) و فیلم میساخت (۳۱) سرانجام روزی که حواسشان بهش نبود، موسی با قید وثیقهی نقدیه فرار کرد (۳۲) قومش را با خود برداشت (۳۳) که لشکری از مورچه بودند (۳۴) عصایش را به مارماهی تبدیل کرد و سوار بر آن از وسط آب رفت (۳۵) پلیس اینترمیلان به دنبالش رفت (۳۶) اما در سبد خواروبار گرفتار شد (۳۷) موسی وقتی از مرز عبور کرد هارون را از جیبش درآورد و به خودش زد (۳۸) هارون یک واکمن بود (۳۹) همراه با هارون بلندبلند خواند (۴۰) فرعون تو سقوط کردی (۴۱) فرعون تو سقوط کردی (۴۲) ولی فرعون خدا بود (۴۳) و سقوط نمیکرد (۴۴) باشد که موسی و اقوامش پند گیرند (۴۵)
خرداد ۱۹، ۱۴۰۱
چرایی تذکیه نفس از نظر مولانا۲
دراین بخش مولانا همچنان به چرایی تذکیه میپردازد. و یک نکته از نظر من در این قسمت باید ذکر شود و آن اینست که برخی ابیات در میان این سخنان مولانا گنجانده شده است که مربوط به افکار جاهلیت و عقبمانده و آخوندیست. و همگی حکایت از این دارد که آدمی بر سرنوشت خود هیچ دخل و تصرفی نمیتواند داشته باشد، چراکه همه چیز بستگی به خواست خدا دارد. و از نظر من این ابیات وارداتیست و بهیچوجه با افکار مولانا بر روی یک موج نیستند. چراکه مولانا آدمی را به تلاش برای رسیدن بخدا تشویق و ترغیب میکند و میگوید تنها با راستی میتوان به زندگی واقعی، ارزشمند و خوشبخت رسید، درحالیکه ابیاتی که چند خط آنرا بعنوان نمونه در زیر مینویسم، میگوید آدمی بی ارزشتر از خاشاکیست که خدا برای بازی با او، و گذاشتنش بر سر کار آفریده! و آدمی را به انفعال و تسلیم و بی اراده گی میخواند و این درست برخلاف فلسفه مولانا و کل مثنویست. من برخی از این ابیات وارداتی را که احتمالا در زمان قاجارها وارد ادبیات پارسی گشته تا دین بربرها را در جامعه پرهیزگار آنزمان ایرانی وارد سازد، مینویسم و باقی را حذف میکنم، چراکه:
ما ز مولا مغز را برداشتیم، پوست را درپای خر انداختیم.
برخی از ابیات وارداتی اینچنین است:
این جهان چون خس بدست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
دنیای امروزه آدما شبیه آن خاشاکیست که به دست باد عاجزانه ازین سو بدان سو کشیده میشود و میگردد و میچرخد و جز سرگیجه و سرگردانی حاصلی ندارد. در زندگی هم دستهای پنهانی درکارند که همانکاری را با آدمی میکنند که باد با خاشاک میکند. آدما نقشه میکشند خدایان میخندند.
گه بلندش میکند گاهیش پست
گه درستش میکند گاهی شکست
این دستهای پنهان گاهی موجب پیشرفتند، گاهی بزمین گرم میزنند، گاهی میسازند و گاهی هم میشکنند.
گه یمینش میبرد گاهی یسار
گه گلستانش کند گاهیش خار
این دستهای پنهان، گاهی آدمی را بچپ میبرند گاهی براست، گاهی خوشبختش میکنند گاهی شور بدخت.
دست پنهان و قلم بین خطگزار
اسپ در جولان و ناپیدا سوار
دستی پنهان سرنوشتت را می نویسد و درحالیکه تو در جلو دوربین و روی صحنه ای، او در پشت دوربین زندگیت را کارگردانی میکند! اگر واقعا اینطور بود پس دیگر آدمی این وسط چکاره است؟ خدا خودش کرده پس خودش هم پاسخگو باشد!
مولانا ادامه میدهد:
آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون
وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون
آنچه را که برای آدمی قابل درک و فهم است بسیار محدود و حقیر و کم و زار و زبون است، درحالیکه دنیای واقعی که در آن خدا راهبر است، بیکران و نیرومند و بزرگ است. حرون یعنی نیرومند.
زانک مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
میفرماید: کسی که تذکیه نفس انجام میدهد و درونشرا از اخلاق پلید مانند خشم و نفرت و کینه و حسادت و دروغ و و و پاک میکند و به اصطلاح خالص شده و مخلص نامیده میشود، برای اینکه هنوز به عوامل مادی محتاج و نیازمند است و هنوز در دنیای مادیست، پیوسته در معرض و آماج خطر بازگشت به جاهلیت است، درنتیجه دو راه برای آدمی وجود دارد و لاغیر. ۱- یا تماما و سراپا رهرو نور الهی و انرژی درونیش گردد. ۲- و یا در جنگی مدام مابین منیت و الوهیت بسر برد. مولانا در رتبه بندی خلقت آدمی، انسان را ابتدا موجودی جماد مینامد ومیفرماید: از جمادی مردم و نامی شدم، یعنی آدمی را از جماد، از تخم یک گیاه که جماد است یعنی نه زنده است نه مرده به گیاه تبدیل میکند و از گیاه به حیوان و از حیوان به انسان، انسان فکور، انسان شکاک، انسان در راه، انسان نور الهی یافته، انسان نیمه كامل، فرشته، انسان کامل و سپس خود خداوند و پا را ازین هم فراتر نهاده و انسان را به چیزی بالاتر از خدا در این رتبه بندی قرار میدهد. و میفرماید، انسان حال حاضر وقتی تمامی تلاشش را میکند تازه به جایگاهی که از یکطرف به خدا و از سوی دیگر به عالم انسانی خود متصل است، میرسد. یعنی این انسان بیچاره اگر آنچنان که مولانا میفرماید، پیوسته در راه اعتدال نباشد و از میان، راه نرود، یا از این سر بام سقوط میکند یا آز آن سر وپیوسته در معرض بلا و خطر است.
زانک در راهست و رهزن بی حد است
آن رهد کو در امان ایزد است
چون هنور در راه است و در راه راهزنان بسیاری کمین کرده اند. و تنها کسانی از شر راهزنان در امانند که خدا یارشان باشد. یعنی چون آدمی هنوز در دنیای انسانیست و در این دنیا که معجونی از همه چیز است لاجرم لیز میخورد، پس مولانا تنهاراه چاره را ایزد توانا میداند و میفرماید تنها کسانی از همه خطرات در امانند که در پناه خدا سنگر گرفته باشند. چگونه در این سنگر میتوان بود؟ با پاکسازی اخلاق.
آینه خالص نگشت او مخلص است
مرغ را نگرفته است او مقنص است
میفرماید آینه تذکیه نفس نکرده، و خالص نیست بلکه فقط شیشه ای است که آن را نقره کوب و یا طلا کوب کرده اند، چنانکه عادت هنرمندان ایرانی بود، و هر صیادی که مرغ میگیرد، یعنی پرنده شکار میکند فاتح شهر مرو (نام شهر مرو، مرغ بود) نیست، بلکه مرغ گیر است و فقط صیاد مرغ است. مرغ در اینجا نام شهر مرو در خراسان بزرگ است که بخاطر قلعه های محکم و بلندی که داشت، فتح ناپذیر بود و مقنص یعنی صیاد. منظور این است که هر گردی گردو نیست، هر که دم از خداشناسی زند لاجرم خداشناس نیست، بلکه لباس روحانیت بتن کرده و یک چیز ساختگی است که تنها نام خداشناس را یدک میکشد و اصالت ندارد و فقط با خداشناس واقعی همنام است. و بقول سعدی کبیر شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان . (گلستان سعدی
چونک مخلص گشت مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
کسی که بمعنای واقع و فقط با هدف رسیدن به خدا، خود را از پلیدیها برهاند و مخلص گردد، خدا او را در امان خود نگاه خواهد داشت.
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
مولانا میفرماید آدمی پس از اینکه با روزن کوچکی از نور الهی آشنا گردد، دیگر آن آدم سابق نمیتواند بود، همانطوریکه هیچ آینه ای دیگر آهن نخواهد شد و هیچ نانی دوباره بصورت گندمی که خرمن شده است، درنخواهد آمد. در این سه بیت سه مطلب متفاوت گفته شده است که با روش مولانا جور درنمیآید. چون مولانا راجع به یک مطلب ابتدا مثالی آورده و آنرا بسط و گسترش میدهد و سپس به مطلب بعدی نیرود ولی در اینجا،سه بیت پشت سرهم در مورد سه مطلب مختلف آمده، یک بیت در باره خداشناس دروغین، بیت بعدی در مورد در امان بودن از خطرات با توسل به خدا و بیت سوم هم در مورد دگرگونی غیرقابل برگشتی که در گذشته اتفاق افتاده سخن میگوید! این بهم ریختگی و شلختگی از مولانا نیست و ظاهرا مثنوی دربازنویسیهای مکرر به این روز افتاده است.
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهٔ پخته با کوره نشد
هیچ خوشه انگور رسیده ای دوباره بشکل غوره درنخواهد آمد، و میوه را در کوره گذاشتن هم موجب پختگی آن نمیشود، باید آفتاب بخورد و بمرور زمان و بر شاخه با باد و باران و نسبم کنار آید. باید به شاخه فرصت داده شود تا میوه ای مناسب خوردن شود. منظور این است که گذشته را باید فراموش کرد چون بازیافتنی نیست و اینکه برای تغییر و دگرگونی اختیاج به زمان است و ساختگی نمیتوان باعث پختگی افکار و شخصیت آدمی شد.
چون ز خود رستی همه پروهان شدی
چونک بنده نیست شد، سلطان شدی
از بند دیوهای اخلاقی که آزاد شوی، همه چیز برایت روشن و واضح میگردد. همه پروهان شدی یعنی همه چیز برایت روشن است و تو نیز روشنگر خواهی شد. پروهان یعنی روشنگر. اکثرا پروهان را برهان نوشته و با سلطان مصرع دوم ترکیب کرده و آنرا نام شخصی از نزدیکان مولانا نوشته اند که اشتباه است، همینطور به اشخاصی که کاملا ساختگی و داستان هستند منسوب کرده و بعنوان شاگرد و یا مرشد و استاد و شیوخ اهل تصوف در زمان مولانا بخورد ما دادند. درواقع وقتی تاریخ و جغرافیا و همه چیز ما را بدترین دشمنانمان که درضمن سخیف ترین مردمان هم هستند نوشته اند، انتظار بیشتر نمیتوان داشت. بهرحال برهان الدین و برهان محقق و برهان دوله و و وهمگی دروغین است، حتی در موجودیت شمس تبریزی هم شک است. چطور میشود عارف به این بزرگی وجود داشته ولی فقط در رابطه با مولانا مطرح شده و موجودیت بگیرد؟ درحالیکه خود مولانا از خودش بعنوان شمس تبریز، و یا آفتاب تبریز بارها در آثارش نام میبرد. درواقع بسیار قابل فهمتر و درستر است که بدانیم عنوان شمس تبریزی لقب خود مولانا بوده و بدین سبب به او این لقب را دادند که در تبریز تدریس میکرده و آفتاب وجودش باعث جذب مردم از گوشه و کنار به تبریز میشده است. در مصرع دوم میفرماید: آدمی وقتی از بنده گی رهایی یافته و خود پادشاه میگردد که بر روی دیوهای درون خود کنترل کامل داشته باشد.
ادامه دارد.
نویسنده: مریم
خرداد ۱۸، ۱۴۰۱
چرایی تذکیه نفس از نظر مولانا۱
در قسمت های پیشین مولانا برای کسانیکه گمراهند و طالب رسیدن به یک زندگی سعادتمند میباشند، برخی از راههای رسیدن به خدا را بیان میکند و میفرماید: ابتدا جسم و نیازمندیهای آنرا بشناس، سپس برای برآورد این نیازمندیها راه اعتدال را پیش گیر. صبر، اجتناب از شهوت کلام و یا حرافی و سخنان بیجا و پرگوییهای بی فایده، اجتناب از شهوت تنبلی و تن پروری، و بجای آنها تلاش و نیکوکاری، را از اهداف زندگی روزمره قرار بده تا رستگار شوی. در این بخش مولانا توضیح میدهد که چرا آدمی باید در پاکسازی روح و روان خود از پلیدیها بکوشد.
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
تزکیه نفس و پاکسازی اخلاق از صفات پلید مانند خشم و نفرت و کینه، دنیای آدمی را دگرگون کرده و او را با عالم و یا بعد دیگری از زندگی آشنا میسازد، عالمی که با وجود هستی آشکارش بمرور زمان و با حقیر شدن جان آدمها از نظرشان ناپیداست.
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
جهان ساختگی که ما بر اساس تفکرات و تصورات خویش ساخته ایم در حقیت مجازی است، و تنها جهانی که برای آدمی وجود دارد و در آن میتواند به آرامش و خوشبختی برسد، جهانیست که آدمی با حقیر نمودن اصل خود، خود را ازآن محروم ساخته و اینک از چشم او پنهان است.
خاک بر بادست و بازی میکند
کژنمایی پردهسازی میکند
مانند غبار و خاکی که بر اثر وزش باد به هوا برخاسته و با باد بازی میکند، کژ اندیشی و تصورات غلط آدمیست که در جلو چشمش رژه رفته و امروزه برایش نقش بازی کرده و زندگیش شده است. پرده سازی یعنی بازیگری بر روی صحنه.
اینک بر کارست بیکارست و پوست
وانک پنهانست مغز و اصل اوست
آنچه در اطراف ما میگذرد مانند پوستی که دور ریخته میشود بی ارزش است ولی زندگی کنونی ماست، و برکارست. و آنچه که بطور واقعی هستی دارد مانند هسته و مغز میوه که در درون پنهان است، زندگی واقعی و اصلیست و امروزه از نظر ما پنهانست.
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالینژاد
باد با خاک بازی میکند و خاک یک بازیچه برای باد است ولی این بدان معنا نیست که باد بد باشد و خوب و عالی نباشد. درسته که ما اسیر تن هستیم ولی این دلیل آن نیست که تن را هیچ دانسته و آنرا ندید بگیریم.
خرداد ۱۶، ۱۴۰۱
مایه رستگاری از نظر مولانا
مولانا در ادامه داستان خاربن و شماتت کهنسالان خبیث، برای اینکه آدمی به پیری برسد و خبیث نگردد، چگونگی پاکسازی جان و رسیدن به اخلاق نیکو را درس داده و سفارش میکند.
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
اولین گام در راه پیروزی در هر کاری شناخت موانع و سدهای آن کار است، و تا این موانع شناسایی نشوند، غلبه کامل امکان پذیر نبوده و یا بسختی ممکن میشود. گام برداشتن در راه راستی و موفقیت در این راه هم محتاج شناخت موانع و دشمنان راستیست. حضرت مولانا میفرماید، باید بدانی که تن و جسم تو بند و سد قوی و نیرومندی در راه رسیدن تو به دریای معرفت الهی است. چرا؟ چون تن و یا جسم آدمی برای زنده ماندن و ادامه حیات محتاج به عوامل مادیست. و آدمی برای رسیدن به این عوامل مادی، نیاز به تلاش و حرکت دارد. تلاش و تحرک محتاج اراده است و اراده آدمی که در کودکی، از تولد تا ۷ سالگی، شکل میگیرد بستگی تام و تمام به محیط زیست مناسب از دو بعد مادی و معنوی دارد. کودکی که در خانه ای از هم پاچیده و با پدر و یا مادری مضطرب و نگران و ناراحت و یا با فقر مادی بزرگ میشود، شخصیت محکمی برای زندگی در اجتماع را ندارد. و برای جبران کمبود اراده و شخصیت خود، بناچار دست بدامان مکر و پلیدی و یا بردگی میشود. چنین شخصی دربند تن و مایحتاج اوست. در این شخص تن بند قویست که او را از پرداختن به راستی باز میدارد.
بطور مثال، شخص تخریب شده، توانایی گفتن «نه» به دیگران را ندارد و بجای آن دروغ میگوید. دروغ که مانند آمیب ها بطور تصاعدی زیاد میشود و یک دروغ دو تا گشته و دو میشود چهار و چهار میشود شانزده و الاآخر، پس از مدتی موجب بیزاری شخص از خودش میگردد و کسی که از خودش ناراضی و بیزار باشد، بطور طبیعی از همه بیزار است، و این بیزاری را به اشکال گوناگون، مانند غیبت کردن، تمسخر کردن، خشم ، نفرت، کینه، ظلم و و و نشان میدهد. و طولی نمیکشد که فرد تبدیل به هیولایی میگردد که دیوهای زیادی را با خود حمل میکند.
قریب به اتفاق مردم، به دلایلی گوناگون، فاقد محیط رشد و نمو مناسب در کودکی بوده اند و بهمین جهت دربند تن و مایحتاج او هستند. و این یک مشگل مشترک دربین اکثر آدمیان است. اینرا نوشتم که مسکنی بنام «درد مشترک » را تزریق کرده باشم.
این معضل جوامع بشری است و مولاتا با آگاهی از این علم، اولین بند و سد را بند تن مینامد و متذکر میشود که اگر طالب زندگی نو و بهتری هستی، میبایستی طرح نو درانداخته و ابتدا از بند تن رها شوی. چگونه؟ حضرت مولانا ادامه میدهد.
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
۱- گوش دادن بیش از حرف زدن. یعنی وقتی به زبان بند و بست زده شود و لب از گفتار بیجا و بیهوده باز بماند، خیلی از دیوها مجال خود نمایی پیدا نمیکنند. گفتار نیک.
۲- عمل نیکو انجام دادن و به جای حرافی، کار خداپسند کردن. «کف پر زر برگشا» یعنی نیکوکاری کن. میفرماید، بجای اینکه اراجیف ببافی و مزخرف بگویی، سکوت کن و درعوض آن انرژی که بدین ترتیب ذخیره میشود را صرف عمل صالح کن. مثلا اگر دیدی شخصی زمین خورده است، بجای اینکه او را سرزنش کنی و بگویی، چشم باز کن و درست راه برو! دستش را بگیر و او را از زمین بلند کن. بجای اینکه بایستی و داد بزنی، ولش کن، ولش کن، برو جلو و بیگناهی را از چنگ عوامل ظلم نجات بده و مانع از این شو که او را به سیاهچال بندازند. کردار نیک.
۳- از تنبلی پرهیز کردن و تلاش را در راس زندگیت قرار دادن. «بخل تن» یعنی از تن، بمقدار کم مایه گذاشتن و خست نشان دادن و تنبلی کردن. «پیش آور سخا» دراینجا یعنی تلاش کردن و در استفاده از انرژی تن سخاوتمند بودن.
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
۴- ترک افراط و تفریط کردن. شهوت یعنی شکستن مرز. وقتی مرز کاری شکسته شود، میگویند شهوت عارض شده است. مولانا میفرماید، لذت بردن خوب است و واحب است و موجب رضای خداست، ولی لذت بردن نباید با افراط همراه باشد و بطور کلی در هر کاری شهوت داشتن و یا افراط و تفریط کردن، موجب تباهی است، حتی کار نیک، حتی عشق ورزیدن، حتی دوست داشتن، نباید با افراط توأم باشد. بنابراین چهارمین کاری که در راه راستی باید انجام داد، اجتناب از افراط و داشتن اعتدال است که یک ویژه گی مناسب و یا سخا و جوانمردیست.
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
۵- اعتدال و کنترل و از ریل خارج نشدن، درواقع درهای بهشت را بروی آدمی باز میکند و درست مانند این است که یکی از شاخه های درخت معرفت که در بهشت قرار دارد به آدمی هدیه داده شده است. و چه بیچاره و بینواست کسی که این شاخه را رها سازد و اسیر افراط گردد.
«چنین شاخی بهشت»، یعنی چنین شاخه و یا صفت بهشتی را ول کرده، رها کرد. بهشت در مصرع اول باغیست که سمبل خوشبختی جاودانیست و بهشت در مصرع دوم یعنی ول کردن، فرو گذاشتن. و مصدر آن هشتن است.
عروه الوثقی است این ترک هوا
برکشد این شاخ، جان را بر سماء
حضرت مولانا در منع شهوت و یا افراط و در تشویق و مزایای اعتدال ادامه میدهد و میفرماید:این یک کمربند ایمنی، یک جلیقه نجات و یا جلیقه ضد گلوله و یک تضمین و گارانتی برای خوشبختی آدمیست که از شهوت و تندروی بپرهیزد. عروه الوثق یعنی ستون وسط چادر، که موجب ایستادهگی چادر و خیمه میشود. و همچنین به یک دستآویز و یا دستگیره محکم گفته میشود که شخص آنرا گرفته و بدین ترتیب از سقوط خود جلوگیری میکند.عروه الوثقی همچنین یعنی، دلیل و منطق مستدل و غیر قابل انکار. و نام روزنامه ای بود که سید جمال الدین اسدآبادی منتشر می کرد.
مولانا میفرماید اعتدال را در زندگیت وارد کن تا برای خوشبختی یک دست آویز محکم داشته باشی و وقتی امنیت روحی پیدا کردی همان لذتی را که بهنگام سماء به آدمی دست میدهد را تجربه خواهی نمود،و جان تو به رقص درخواهد آمد.
تا برد شاخ سخاء ای خوبکیش
مر ترا بالا کشان تا اصل خویش
این اعتدال در هر کاری، که مولانا آنرا «شاخ سخاء» مینامد٫مثلا اعتدال در مالدوستی، پرخوری، خشم نفرت کینه عشق ورزی و و و موجب سعادتمندی آدمیست و او را بطرف رسیدن به اصل خویش راهبری کرده و به بالا میکشد.
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبرست بر امر اله
۶- صبور بودن. از نظر مولانا یکی دیگر از ابزارهای اخلاقی که به آدمی در راه رسیدن به خدا کمک میکند، صبر است. میگوید اخلاق نیکو مانند صورت زیبای یوسف است که در چاه وساوس دنیوی اسیر و گرفتار شده است و آن طنابی که میتواند این یوسف و یا این خصایل زیبا را از درون چاه بیرون بکشد و البته به فرمان خدا، صبر است.
یوسفا آمد رسن در زن دو دست
از رسن غافل مشو بیگه شدست
ای یوسف خوشنام ما، ای کسی که طالب خدایی، طناب و یا رسن صبر را دو دستی چنگ بزن، چراکه این صبوری میبایستی از کودکی بتو آموخته میشد و اینک که تو بسن رسیدی اگر غفلت کنی و صبور نباشی برایت دیر خواهد شد.
در قسمت بعدی مولانا توضیح میدهد که چرا باید تذکیه و پاکسازی روحی کرد.
خرداد ۱۵، ۱۴۰۱
حاکم و مرد و خاربن ۲
در داستان حاکم و مرد خاربن دار، مولانا از مرد مسن و گمراهی سخن میگوید که خوش گفتار است و بدین ترتیب به مردم سخنی را میگوید و یا عملی را انجام میدهد که موجب آزار خلق میگردد. مثلا آخوند حقه باز ۶۰ ساله ای را در نظر بگیرید که بالای منبر به مردم میگوید شاه دشمن شماست و مال شما را میخورد وبه شما ظلم میکند، مردم هم فریب خورده و دو دستی خا... روی سخن مولای مابطور مستقیم بطرف کسانی است که پا بسن گذاشته و پیر شدند ولی همچنان پلیدی و خباثت میکنند. و مولانا ضمن شماتت این دسته از آدما، آنان را به بازگشت بطرف دریای لطف ایزدی تشویق کرده و از آنان میخواهد تا دیر نشده و تا نمردند چند روز باقیمانده را صرف نیکی کنند.
اندر آن تقریر بودیم ای خسور
که خرت لنگست و منزل دور دور
آنجا بودیم ای خسران دیده (ای سالخورده ای پیر)که گفتم با این خر لنگی که بر آن سواری(با سن زیادی که داری) مشگل بتوانی به مقصدی که فرش سنگهااز تو دور است برسی.(برایت سخت است تا وجودت را از پلیدیها پاک کنی)(فرش سنگ که به اختصار فرسنگ نامیده میشود از سنگفرش میآید چراکه پیش از این جاده ها را بجای آسفآلت با سنگ فرش میکردند و به آن سنگفرش میگفتند و هر سنگفرش معادل یک کیلومتر امروزی بود.) خسور یعنی زیان دیده. و ظاهرا این بخش مربوط میشود به نصیحت کهنسالان و پیران و مولانا به کسانی که در پیری، خرفت وار هنوز گناهکارند میپردازد و آنان را خسور ویا زیانکار مینامد.
بار تو باشد گران، در راه چاه
کژ مرو، رو راست، اندر شاهراه
بار تو باشد گران در راه چاه، یعنی ای کسی که به سن گران و پیری رسیدی و در راه افتادن به چاه مرگی، در زمان مولانا ایرانیان به بزرگ راه میگفتند، شاهراه که جاده و یا شاهراه ابریشم یکی از این شاهراه ها بود که نیاکان ما آنرا ساخته بودند تا شرق را به غرب متصل کرده و بدین ترتیب اقتصاد و بازرگانی در شهرهای مسیر رونق یابد، مولانا میفرماید وقتی بار تو سنگین است، یعنی وقتی سنی از تو گذشته، بجای راه و جاده های فرعی از شاهراه برو، چون در جاده های فرعی احتمالا چاه و چاله و یا دره و یا مکان عمیقی هست که اگر این بار سنگین تو به یکی از این موارد فرو افتد، نمیتوانی آنرا درآری. یعنی با این سنی که داری اگر براثر ناهمواری راه زمین بخوری دیگر نمیتوانی از جایت بلند شی، پس از راه هموار برو. سمبلیک این مطلب کاملا واضح هست که چیست. میگوید وقتی به سن پیری رسیدی و هنوز دچار دیوهای پلید اخلاقی هستی، تنها راهی که میتواند ترا به یک زندگی توام با آرامش برساند، شاهراه درستی و یا، پندار و گفتار و کردار نیک است و بس. راستی کن که به منزل نرسد کژ رفتار.
سال شست آمد که در شستت کشد
راه دریا گیر تا یابی رشد
اینک که پا به سن گذاشتی و ۶۰ سالت شده است، پیش از اینکه بمیری راه دریای معرفت و نور خدا را بگیر بلکه رستگار شوی. شست یعنی زنار و زنار کمربند و یا شالی ابریشمی بود که موبدان زرتشی آنرا به کمر میبستند. و چون رسم بود که بدن موبدان را نمیبایست لمس کرد، زمانی که کسی با آنان کاری داشت، این زنار که یک حلقه طلایی هم به آن وصل بود، را میکشیدند. اندازه حلقه طلایی معرف درجه و یا شأن موبد زرتشتی بود و هرچه این حلقه بزرگتر میبود یعنی آن موبد مقام بالاتری داشت. پیش از آنکه شستت را کشند، یعنی پیش از اینکه عزرائیل بیاید و زنارت را کشیده و ترا با خود ببرد. پیش از اینکه مرگت فرا برسد. و مولانا کلمه شست را که هم بمعنی تعداد سالهای عمر است و هم بمعنی زنار در یک مصرع دو بار به زیبایی بکار برده است. رشد که بر وزن کشد(کشیدن) خوانده میشود یعنی راه راست یافتن، هدایت شدن.راه راست.
خرداد ۱۴، ۱۴۰۱
حاکم و مرد و خاربن ۱
حضرت مولانا در این قسمت از دفتر دوم مثنوی همچنان تلاش دارد تا به مردم سخنانی را بگوید که موجب هدایت آنان بطرف زندگی واقعی میگردد. پس طبق معمول مثالی آورده و میفرماید: در روزگار کهن شهری بود و حاکمی و مردی توانگر و خوش گفتار، مردی که از اقشار معمولی جامعه نبود، درشت بود، این درشت بودن هم میتواند کنایه از مسن بودن مرد باشد هم مهم بودن او. و خوب گفتار بود و بطور معمول این مشخصات کسانیست که در طبقات بالای یک جامعه قرار دارند. مثلا یک سیاستمدار شناخته شده، و یا یک پیر مرد. وچرا مولانا چنین کسی را برای حکایتش انتخاب میکند؟ برای اینکه بگوید، حاکم نمیتوانست توسط قوه قهریه و یا به زور او را وادار به انجام کاری کند.و تنها اراده مرد هست که میتواند موجب تغییر و دگرگونی گردد. یک چنین مردی در جلو خانه اش که در ضمن محل رفت و آمد همگانی هم هست، درختی میکارد که خاربن نام دارد و ویژهگی این خاربن این است که هرچه بزرگتر میشود، خارهایش بیشتر و انبوهتر و آسیب زننده تر میشود و درنتیجه باعث آزار رهگذران است و آنان را زخمی و مجروح میسازد. هرچه حاکم شهر به او میگوید، و ازاو میخواهد تا خاربن را زده و آنرا از سر راه مردم بزوداید، مرد با امروز و فردا کردن، کار بریدن خاربن را به تعویق می اندازد. مولانا ضمن تقبیح عمل زشت مردم آزاری مرد، نتایج ناپسند و زشت، عمل و کار او را که هم به او و هم به دیگران، آسیب میرساند را آشکار کرده و برای انسانهایی که مایل به یافتن راه درست زندگی هستند، چراغی تابان میشود. و در اینجا منظور از مردم آزاری در همه زمینه ها است. دروغ پراکندن، بدعت گذاشتن، حق را ناحق کردن، باعث رسوایی و بی آبرویی مردم محترم شدن، نجیب زاده را حرامزاده نامیدن و برعکس، از زبان خدا دروغ و داستانهای ابلهانه نشر دادن و پندمی و جنگ ساختگی براه انداختن و و و همگی مردم آزاری نامیده میشود. خاربن به بته خار هم اطلاق و گفته میشود. و این خاربن در صحراها بر روی زمین میخزد و از پهنا تنومند و بزرگ میشود و طولی نمیکشد که وسعت یافته و همه جا را میگیرد. ایرانیان در گذشته سالی یکبار بهنگام چهارشنبه سوری با گسترش این گیاه بسیار مقاوم که رشد بسیار زیادی دارد، مبارزه کرده و آن را برای مراسم چهارشنبه سوری میکندند.
بیخهای خوی بد محکم شده
قوت برکندن آن کم شده
اولین سخن بعنوان یادآوری اینست که هرچه پلیدی بیشتر و ماندگار تر شود،
مبارزه با آن سخت تر و ناممکنتر میگردد. بیخهای خوی بد یعنی ریشه های عادات و خصلتهای ناپسند آدمی مانند حسادت و خشم و غرور بیجا و کینه و و و. اگر اینها در دوران توانایی و یا جوانی آدمی، نهادینه گردند، کندن آنها از وجود آدمی بسیار دشوار است.
همچو آن شخص درشت خوش سخن
در میان ره نشاند او خاربن
آدم مهمی در جامعه که از اتفاق پیر یا مهم و محبوب هم هست، موجب بوجود آمدن یک پلیدی میشود. در اینجا مردی خبیث یک خاربن و یا درختی که پوشیده از خار است، مثلا یک کاکتوس بزرگ، میکارد و تیغهای این خاربن تن و جان رهگذران را میخراشد،
ره گذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بکن اینرا، نکند
مردم سرزنش کنان به مرد گفتند: آقا این مایه عذاب را بکن بنداز دور، مرد نکند.
هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
روز بروز درخت خار بزرگتر شده و پای رهگذران را بیشتر میخراشید و خونین میساخت.
جامههای خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار
درویش و توانگر از این پلیدی در عذاب بودند و رنجور. خستن یعنی زخم کردن، بخستی یعنی زخم میکرد. جامه توانگران را پاره میکرد و پای برهنه فقرا را زخمی.
چونکه حاکم را خبر شد زین حدیث
یافت آگاهی ز فعل آن خبیث
مردم داستان را به حاکم شهر گفتند و او را از عمل آن مرد خبیث آگاه ساختند.
چون بجد حاکم بدو گفت، این بکن
گفت آری برکنم روزیش من
حاکم شهر بطور جدی ازش خواست تا درخت خار را از سر راه مردم بکند و مرد پاسخ داد که بالاخره یکروز اینکار را خواهد کرد.
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
مدتی گذشت و مرد بقول خودش عمل نکرد، درخت خار فرصت رشد و نمو یافته و تنومند شد.
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ
مرد آنقدر کار کندن درخت را به تعویق انداخت تا آن روی سگ حاکم بیرون زد و دهان ناسزا را باز کرد و به مرد گفت: ای بد قول هرچه زودتر کاری که ازت خواستم را انجام ده. ودر اینکار تعلل نکرده و شلان شلان راه نرو. کژ همان کج است ولی چون اعراب بشکل آخوندها معلم اخلاق جامعه ایران پس از جنگ جهانی یک شدند و واژه «ژ» را نمیتوانستند تلفظ کنند در نتیجه آنقدر بالای منبر کژ را کج گفتند تا ابتدا عوام وسپس دیگر پارسی زبانان هم به کژ گفتند کج! وعده کژ یعنی بد قول. پیش آ در کار ما یعنی کار را پیش ببر. واپس مغژ یعنی عقب ننداز. مغژ از مصدر غژیدن و بمعنی شلیدن و نشسته راه رفتن ، مانند کودکان و مردمان شل.
تو که میگویی که فردا این بدان
که بهر روزی که میآید زمان
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
حاکم به مرد گفت این امروز و فردا کردن مایه ضرر و خسران است، چراکه هر روز که میگذرد، ریشه های درخت بیشتر و عمیقتر شده و در عوض تو پیرتر و ضعیف تر میشوی و این دو ارتباط معکوس با هم دارند. روز بروز او قویتر میشود و تو ضعیفتر. مضطر یعنی بی اختیار و بیچاره. مولانا میفرماید: اگر آدمی دچار دیو های پلید اخلاقی مانند دروغگویی و خشم و نفرت و کینه و و و شود، و کاری درموردشان انجام ندهد، بمرور زمان و همزمان با پیر شدن آدمی، این دیوها آنچنان قدرتمند میشوند که جدا کردن آنها از آدمی امکان پذیر نیست. و درنهایت این دیوها کنترل آدمی را بدست گرفته و آدمی اگر خودش هم نخواهد، ولی باز اعمالش نفرت انگیز و پلید است. کلا خاصیت پلیدی مانند سرطان است که با زمان قویتر و غیرقابل علاج میگردد. پس تا دیر نشده، از ریشه آنان را بکن.
خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوانتر میشود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
مولانا سپس مستقیم بخواننده میگوید که عادات و صفات بد تو مانند آن خاربن است که هرچه در پاک کردن آنها از وجودت، تعلل و سستی بخرج بدهی، ریشه پلیدیها در تو قویتر میشوند و ترا بیش از پیش میآزارند. چون هر خوی بد صاحبش را به جهنمی از رنج دچار میکند.
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بیحس آمدی
میفرماید این سرگشتگی که تو بارها تجربه کردی و دلیلش را نمیدانی، بخاطر وجود همین پلیدیها است که در درونت وجود دارد.
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی باری ز زخم خود نهای
تو عذاب خویش و هر بیگانهای
دیوهای درونت نه تنها ترا بلکه دیگران را هم میآزارند، اکر از حال دیگران و آزاری که بدانها رساندی غافلی، دستکم از حال خود که خبر داری که این پلیدیهای درونت چه بلایی بسرت آورده اند.
رو به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
برو و این خارستان را با گلستان پیوند بزن، چگونه؟ آتش درونت را با نور حق درآمیز. از همین بیت میتوان به افکار مولانا پی برد و فرق تفکرات او با دیگران را دریافت و در نتیجه ابیات وارداتی را از آنچه که مولانا سروده جدا کرد. میفرماید، آتشی که در درونت هست را با نور خدا پیوند بزن، نمیگوید آتش را خاموش کن، چراکه این آتش از ازل در ذات آدمی نهاده شده است، و برای او امری ناگزیر و لاجرم است. چراکه آدمی از جنس فرشته نیست که سراپا عشق به نور حق باشد، از جنس اهریمن هم نیست که یکپارچه پلیدی باشد، آدمی بقول زرتشت شریف، جمع اضداد است. و ساختن با این اضداد یک امر ناگزیر برای اوست، مولانا با علم به این مطلب، از پیوند سخن میگوید و نه از ویران سازی، نمیگوید برو و خودت را خراب و ویران کن و سپس بیا و با او بنشین، چراکه این برخلاف طبیعت آدمی و یا مخلوقی است که پروردگار آفریده است، و دیگرانی که کمترین بویی از علم انسان شناسی نبرده اند، بویژه ادیان که سم مهلک بشریت و عامل اصلی جدایی انسان از خداهستند، مرتبا تاکید میکنند که اول باید از انسان بودن خود دست بشویی تا بتوانی به درگاه او راه یابی! و این اولین گام انحراف در راه جدایی آدمی از عشق و اصل خویش یعنی پروردگار است. چراکه او را در برابر یک انتخاب ناممکن قرار میدهد، انتخاب بین خود و خدا. و همه میدانند که اکثرا خود را انتخاب میکنند و این هم کاملا با طبیعت آدمی سازگار است، و فقط وجدانش بخاطر تعلیمات مهلک مذهب آلوده شده و رنج میکشد. و آدم رنجور ازخود بیزار از همه بیزار و گریزان است، و این همان موجود دوستداشتنی اهریمن است.
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
مولانا همواره آدمی را از شهوت و یا افراط در هر کاری منع میکند، در اینجا میفرماید با نور حق، با پیوند به درکاه الهی، افراط و یا سوز نار و یا آتشی که در من است ربوده میشود، چراکه بعنوان مثال ترس بزرگترین پلیدیست، ولی از طرف دیگر آدمی برای بقا و جان بدر بردن که مهمترین و اصلی ترین وظیفه و رسالت او در زندگیست، باید بترسد. از چه؟ از تمامی احتمالاتی که میتواند برای او مخاطره آمیز باشد. و این صفت ترس در ذات آدمی نهاده شده، نه برای اینکه او را فلج کند، بلکه برای اینکه مانع از صدمه دیدنش گردد. بعبارت دیگر وقتی پای جان درمیان است، باید ترسید، ولی وقتی شیاطین و خود به اهریمن، فروخته گان، بخواهند از ترس سلاحی برای سرکوب آدمی بسازند، این ترس که موجب تباهی روح آدمی میگردد، گناه محسوب میگردد و از نظر پروردگار مردود است. یعنی آتش در درون آدمی هدیه خداست و خوب است ولی سوزناک بودن آتش همان افراط و تفریط است و افراط در هر ویژهگی آدمی، همان سوز نار و یا سوز آتش درون آدمیست که با توسل و پیوند به پروردگار، از آدمی گرفته میشود. مثال دیگر اینکه: تمایل جنسی خوب است چون باعث بقای آدمی میگردد ولی شهوت جنسی و یا سوز نار خوب نیست چون مایه تباهی اوست. خست و یا افراط و یا شهوت مال جمع کردن افراطی خوب نیست و سوز نار است درحالیکه آینده نگری خوب است و مایه آرامش آدمیست و الا آخر.
بس گریزان است نفس تو از او
زانک تو از آتشی او آب جو
نفس آدمی و یا ذات او همواره از افراط و تفریط بیزار است، چراکه میداند این دو مایه بهم خورد بالانس روحی او گشته و آن آتشی که خدا در وجودش نهاده است را سرد و یا ویران میسازد و بطرف نابودی میکشاند، درست مانند اینکه آتش برای گرما و نور و روشنی که میدهد بسیار دلچسب و لازم و دوست داشتنیست، درحالیکه همین آتش اگر کنترل نشود میتواند همه چیز را بخاکستر تبدیل سازد و یا اگر آب روی آن بریزی خاموش میگرددو مولانا اینرا به آدمی درس میدهد که آتش درونت که لازمه هستی توست را با توسل بخدا و پیوند زدن خود به او تحت کنترل درآر، تا در زندگی آرامش بیابی. و نگذار که افراط و تفریط موجب سوختن تو گردد و یا بطور کلی آنرا در درونت خاموش سازد.
ز آب آتش زان گریزان میشود
کآتشش از آب ویران میشود
برای این آتش از آب گریزان است، چون مایه نابودیش میباشد.
حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است
میفرماید ای انسان تو از آتش ساخته شدی، درحالیکه خدا که مولانااو را شیخ مینامد، همه نور زیبا و خوش است.
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد
همانطوریکه قطره قطره چکاندن آب بر آتش، موجب بصدا درآمدن آتش میشود، هرچه بیشتر با او آشنا میشوی و او را میشناسی، آتش وجودت جرقه میزند و مبهوت تر میشوی.
چون کند چک چک، تو گوییش، مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
این چکه چکه کردن میتواند به فرمهای گوناگونی باشد اگر آدمی روشن ضمیر است و یا آدم درستی است و یا دستکم از پلیدیها دوری میجوید، پروردگار با او مستقیما سخن میگوید، مثلا این سایت را و همین پست را و دقیقا همین جمله را بطریقی جلو چشم او قرار میدهد و تو چون خاصی بلافاصله اینرا درمیبابی و درس و پند میگیری. آندسته که لایق این ارتباط مستقیم نیستند، این چکه چکه کردن به شکل اتفاقات، از دست دادنها، و دیگر موارد تکان دهنده ظهور میکند. باز هم اگر آدمی نفهمد و کژ رود، چکه چکه کردن در شکل درد و در نهایت مرگ به آدمی وارد میاید. و خدا اینکار را برای کمک به آدمی درجهت کنترل کردن سوز نار و یا آن افراط یا تفریطی که دچارش گشته انجام میدهد.درجهت شایستگی پیدا کردن آدمی برای ملاقات و حضور در برابر او.
تا نسوزد او گلستان ترا
پشت نکند، عدل و احسان ترا
چرا خدا کم کم ترا آگاه میکند و چکه چکه نور معرفت را به درون تو میچکاند، چون آدمی جنبه دانستن به یکباره را ندارد، نمیتواند آنرا هضم کند، برایش غیرقابل قبول است، و همانطوری که کودک را کم کم از شیر میگیرند تا به او شوک وارد نشود، خدا هم کم کم خود را به آدمی میشناساند و بدین ترتیب زمینه را برای پاکی ذات او از پلیدیها فراهم مینماید. تا به تلاشی که آدمی در راه راستی انجام داده پشت نکرده باشد.
بک شرر از وی هزاران گل ستان
از یکی نه نام ماند نه نشان
فقط کافیه خدا یک شرر از معرفت را به آدمی بتاباند اتفاقی که میافتد، یک دیگرگونی شگفت انگیز در آدمیست، بطوری که تو گویی از آن آدم سابق نه نامی باقی میماند و نه نشانی. و کی خدا اولین شرر را به آدمی میدهد؟ زمانی که انسان بطور جد در راه راستی گام بردارد، مثلا این گام میتواند اینچنین باشد که دیگر دروغ نگوید و یا بخیل نباشد و یا دیگر حسادت را کنار بگذارد و الا آخر.
بعد از آن چیزی که کاری بردهد
لاله و نسرین و سیسن بردهد
پس از آن گلستان است با لاله و نسرین و سوسن، یعنی هر عملی از آدمی سر زند، خیر است.
باز پهنا میرویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست
مولانا بخود نهیب میزند که باز از مرحله پرت شدی و بجای اینکه جلو بروی در عرض و یا پهنا سیر میکنی و از مطلب دور افتادی، برگرد به اصل مطلب و یا مطلب اصلی!
نویسنده:مریم
خرداد ۱۲، ۱۴۰۱
خرداد ۱۱، ۱۴۰۱
نتیجه داستان حسد حشم به غلام
در داستان صوفی و خادم اصطبل و یا طویله، مولانا گناه دروغگویی و دو رویی را منع کرده و آنرا مذموم میشمارد. سپس در حکایت صوفی و فروش خر از عیوب تقلید بیجا و از آن بدتر اعتماد کورکورانه به کسانیکه در ظاهر همزبان و هم کیشند، نام برده و آنرا بشدت محکوم میکند. در قصه باز فراری از کاخ شاه، میگوید که اگر آدمی قدر داشته هایش را نداند آنها را براحتی از دست داده و احتمالا بسختی و مصیبت دچار شده و از نظر مولای ما هیچ مصیبتی بالاتر از زندگی با یک احمق نیست. مولاناهمچنان در داستان باز و جغدها به مردم سفارش میکند که قدر عزیز خدا را بدانند و او را نیازارند چراکه درغیر اینصورت دنیایشان واژگون و ویران میگردد.( این یک قسمت را ملت ایران در فتنه ۵۷ و آزاری که به شاه فقید ایران رساندند، و کشور را دو دستی تقدیم پلیدترین و بیرحمترین دشمنان ایران کردند، با گوشت و پوست و استخوان خود تجربه کرده و میکنند.) و در داستان شاه و دو غلام، مولانا ظاهر بینی و قضاوت سطحی را مردود دانسته و مردم را از این صفت بد منع میکند. و در داستان حسد حشم به غلام، مولانا به گناه دیگری بنام حسد، پرداخته و میفرماید که این گناه در نزد پروردگار نفرت انگیز و نابخشودنی است.
تا اینجا از دفتر دوم مثنوی این دروس زندگی را خواندیم و اینکه یاد گرفتیم و یا بخاطر سپردیم و یابکار ببریم، بحثی جداگانه است.
میفرماید: در عالم معنا همه چیز بسهولت ممکن است و سهولت هر چیزی خارج از اندازه است. تواناییهای فرد، برخلاف توانایی هایی که او در عالم مادی برای خود می شناسد، بیحد و مرز است. پس در ورای عقل سر، عقل دیگری وجود دارد بیاندازه وسیع، که می تواند مرزهای معمولی آدمی را پشت سر بگذارد.
خرداد ۰۹، ۱۴۰۱
حسد کردن حشم بر غلام ۴
قصه شاه و اميران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز بايد گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
و آن درختی که يکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر مرتبت؟
چون ببيندشان بچشم عاقبت
کان درختان را نهايت چيست بر
گرچه يکسانند ايندم درنظر
چشم آخربين ببست از بهر حق
چشم آخربين گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بوده اند
تلخ گوهر، شوربختان بوده اند
از حسد جوشان و کف ميريختند
در نهانی مکر می انگيختند
تا غلام خاص را گردن زنند
بيخ او را از زمانه بر کنند
چون شود فانی چو جانش شاه بود
بيخ او در عصمت الله بود
شاه از آن اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
ميزدی خنبک بر آن کوزه گران
مکر ميسازند قومی حيله مند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظيمی بيکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران
از برای شاه دامی دوختند
آخر اين تدبير ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خويش
همسری آغازد و آيد به پيش
با کدام استاد استاد جهان
پيش او يکسان هويدا و نهان
چشم او ينظر بنور الله شده
پرده های جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گليم
پرده ای بندد به پيش آن حکيم
پرده ميخندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت چهارم:
قصه شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و ساطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آنرا تمام
مولانا در قسمت اول این داستان که حسد کردن حشم بر غلام خاص است سه بیت اول را صرف شروع این داستان کرد و از بیت چهارم از داستان خارج شد و بقیه قسمت اول و دوم وسوم را صرف مطالب عرفانی و صوفیانه کرد. حالا مولانا بیاد آورد که مدتیست از اصل داستان دور مانده و حالا میخواهد به داستان بر گردد, ولی باز هم چند بیت نگفته از داستان بیرون میرود و بحرفهای متعالی خودش میپرداز و همیشه در این موارد مثل سیلی اندیشه های پُر شور عرفانی بر سرش میاید و او را با خود میبرد و نمیگذارد که او بداستان سرائی ادامه بدهد ولی هرگز در مثنوی داستان را نیمه تمام نگذاشته منتها پیش آمده است که یک قسمت ازیک داستان در یک دفتر آورده و قسمت دیگر آن را در دفتر دیگری ادامه داده ولی آنرا فراموش نکرده به پایان رسانیده است. در بیت اول سلطان خرد یعنی شاه بسیار خردمند. کلمه جرّ بمعنی کشیدن است و جرّار یعنی بسیار کَشنده و جرّار کلام یعنی کسیکه سخن خودش را ادامه میدهد و یا سخنش را بدرازا میکشاند. بنابه مثل عامیانه که میگوید حرف را حرف میاورد یعنی اینکه یک سخنی که شروع میشد مطالب گفتنی پشت سر هم میایند. مولانا میگوید که قصه ای را شروع کردیم و کارکنان دربار بغلامیکه بسیار خردمند بود و شاه او را برگزیده بود حسادت میورزیدند و سخن ما بطول انجامید و حالا بر میگردیم و سخن را ادامه میدهیم.
توجه اینکه میخواهد و میگوید که ادامه میدهم ولی ادامه نمیدهد.
در این قسمت از جمله نصیحتهائی که بما میکند،
شناختن ارزش استاد و معلم است. او در قسمتهای گذشته بدو چیز اهمیت فراوان داد. یکی اینکه بروید در دل اجتماع با هر کسی نشست و برخاست و هم نشینی کنید و از هرکسی چیزی یاد میگیرید و شما حتما نباید که فقط با دانشمندان نشست و برخاست کنید تا اینکه درسی بیاموزید. مثلا اگر کسی با یک بدکرداری نشست و برخاست کرد، او از بد کرداری آن شخص خوش کرداری میاموزد یعنی برعکس بدکرداری آن شخص را فرا میگیرد.
میگویند که از لقمان حکیم پرسیدند که ادب را از که آموختی؟ گفت از بی ادبان.
دوم چیزی را که بما تذکر داد موضوع حسادت ورزیدن بود به نزدیکترین کسانش که حُسام الدین چلبی بود که کاتب و نویسنده این مثنوی معنوی بود و مولانا میگفت و او مینوشت، مولانا باو گفت که من بی ناخن شدم یعنی دیگر کاری نمیتوانم انجام بدهم زیرا من محوشده ام در شمس الدین.
وقتی عرفا در وجود خدا و یا در وجود یکی از بندگان برجسته خدا دیگر محو او میشوند ودر حالت محو دیگر نمیتوانند که کاری انجام بدهند و بحسام الدین گفت که تو باین مردم که نیاز به هدایت هستند آنها را هدایت کن ، اما بهمه برس مگر به حسودها. چون آنها در چاه عمیق و تاریک حسادت افتاده اند و تو نمیتوانی برای آنها کاری بکنی چون این چاه عمیق ظلمانی در درون آنهاست.
این همان چیزی بود که سعدی میگفت که:
توانم آنکه که نیازارم اندرون کسی
حسود را چکنم کو برنگ خویش درست.
او دارد خودش را رنگ میدهد و من نمیتوانم برای او کاری بکنم. مولانا این دو نصیحت را کرد و حالا تکیه دارد بارزش مربی, معلم, آموزنده و استاد و راجع به اینها صحبت میکند.
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
باغبان مُلک اشاره است بانسانهای کامل و مربیانبسیار دانا و آنهائیکه اقبال و بخت بایشان روی آورده و آنها را در سطح بالائی از معرفت و عرفان جا داده است. اینها باغبان باغ اجتماع هستند. جامعه را مثل یک باغبان گرفته و هر فرد جامعه را بمثال درخت این باغ تجسم کرده و این مربی را مثل باغبان این درختان گرفته. چگونه میشود که این باغبان که باغ را در اختیار دارد و بر هر درختی تسلط کامل دارد نتواند ارزش هر درختی را از ارزش درخت دیگر تشخیص ندهد؟ این یکی دیگر از پرسشهای انکاریست که جوابش منفیست.
حالا آن پادشاه که بر دربار خودش مسلط بود ومیدانست کدام غلامی را از مابین غلامان بر بگزیند و از هر کسی بهتر میدانست که کدام غلام را بر گزیند.
آن درختی را کـــه تلخ و رَد بود
وان درختی کـه یــکش هفتصد بـود
کی برابر دارد اندر تربیت
چـون ببیندشان بجشم عاقبت
در بیت اول رد یعنی مردود. در بیت دوم و مصراع اول: کی برابر دارد یعنی آن باغبان به یک چشم به این درختان نگاه نمیکند. میگوید آن درختی را که میوه آن نامقبول و تلخ است با یک درختی که یک میوه آن مطابق هفصد میوه درخت دیگرارزش دارد, این باغبان وقتی که بچشم عاقبت بین خودش مینگرد این دو درخت را یکجور نمیبیند و بدرختی که دارای میوه بیشتریست توجه بیشتری میکند.
کـان درختان را نهایت چیست بَر
گرچه یکسانند این دم در نظـر
کان یعنی که آن. بَر یعنی میوه و کوچک شده بار است. گرچه یکسانند این دم یعنی اگرچه که این دو درخت قبل از میوه دادن بنظر یکسان میایند.
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شـد
شیخدر اینجا بمعنی سرور و یا بزرگتر است. کو یعنی که او. ینظر بنور الله یعنی کسیکه بمقامات بالای عرفان رسیده و نور خداوند راهنمای اوست و یا با نور خداوند نگاه میکند. و چون نور خدا با اوست هر چیزی را از پایان تا نخست آنطور که هست میبیند. پس یک معلم واقعی هم همینطور میبیند. البته در رشته تخصص خودش. حالا یک معلم واقعی که ینظور بنورالله میشود علاوه بر اینکه همه چیز را میداند روانشناس هم میشود. روانشناس وقتیکه نگاه بچشمان و طرز قیافه گرفتن شاگردش میکند متوجه میشود که این شاگردی هست که آیا میتواند حرفهای استادش را پذیرا باشد و یا اینکه حرفهای معلم را رد خواهد کرد و قبول نخواهد داشت.
چشم آخر بین, ببست از بهر حق
چشم آخر بین, گشاد اندر سبق
مولانا در این بیت دو کلمه آخُور بین و آخَر بین را متضاد هم آورده و خیلی این بیت را آهنگین کرده است. آخُور محلیست که در اسطبلها درست میکنند و در آن خوراک دام میریزند و اسب و الاغ و دیگر حیوانات از این آخور ها غذا میخورند. چشم آخُور بین چشم مردمیست که فقط گندم و جو علف را در این دنیا می بینند. هیچ چیز دیگری را نمی بینند و تمام چشمشان بدنبال این مادیّات غیر ضروری است که کجاست و بیشتر است وبطرف آن میروند. این را چشم آخُور بین میگویند. مولانا این گونه افراد را تشبیه میکند به چهار پایانی که همیشه جلو آخُر ایستاده اند. اما چشم آخَر بین یعنی چشم عاقبت بین. گشاد یعنی این چشمش را باز کرد. گشاد اندر سبق یعنی پیش از خلقت ظاهریش چشم آخَر بینش باز شده بود. میگوید: آن معلم واقعی عرفانی کار آزموده و آن رهبر حقیقی، برای اینکه مردم را بحق و حقیقت راهنمائی بکند خودش چشمش را بروی مادیات غیر ضروری فساد آفرین دنیا بسته است و چشم عاقبت بینش را گشوده و باز کرده است و این چشم آخَر بین را خداوند پیش از خلقت ظاهری باو داده است. هر کسی نمیتواند مربی بشود و هر کسی بقول مولانا شیخ و رهبر و هدایت کننده نمیتواند باشد. برای اینکار استعداد خدا دادی میخواهد. و این استعداد را خداوند پیش از خلقت معلم و یا رهبر باو داده است. او هم در مسیری واقع شده که این استعداد در او پرورش یافته و حالا میتواند عاقبت بین بشود. عاقبت بینی یک چیزی ما فوق دور اندیشیست. دور اندیشی دارای زمان است ولی عاقبت بینی تقریبا انتها ندارد
آن حسودان بد درختان بوده اند
تلخ گوهر, شوربختان بوده اند
آن حسودان اشاره است به غلامانی که به منتخب شاه حسودی میکردند و میگوید کلیه حسودان مثل درختان بدی هستند که میوه تلخ میدهند. تلخ گوهر یعنی اصل و نژاد و سرشت تلخ. شور بخت یعنی بد بخت. حالا هر معلم با تجربه در مورد این افراد کاری نمیتواند بکند.
سعدی میگوید:
درختی را که تلخ است وی را سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت
به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
ز کوسر روان سازیس جوی آب
سرانجام گوهر ببار آورد؟
همــان میوه تلخ ببار آورد
از حسد جوشان و کف میریختند
در نهانی مکر میانگیختند
از حسد جوشان یعنی در حال جوش و خروش و عصبانیت. کف، کسیکه آرام باشد و دهنش کف نمیکند. آنکسی دهنش کف میکند که فریاد بر میاورد و خروش میکشد که گرفتار خشم شده باشد. خشم غیر قابل کنترل آن چیزیکه همیشه در عرفان بعنوان یک صفت زشت بسیار بد یاد میشود و توصیه میشود که نحوه کنترل کردن این خشم را بیاموزند. در مصرع دوم میگوید آن حسد جوشان در نهان مکر و توطئه میکردند و از دست این غلام برگزیده شده فریادها میکشیدند و باعث ناراحتی او می شدند و خیال میکردند که شاه متوجه نمیشود ولی شاه همه این حسادتها را متوجه میشد.
تاغلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه برکنند
در نهان مکر میکردند که بنحوی در نزد شاه آنقدر بد گوئی و شرارت بکنند تا شاه این غلام خاص را بکشد و بدینوسیله اصلا ریشه اش را از این دنیا برکنند.
چون شود فانی, چـوجـانش شـاه بود
بیخ او در عصمت اله بود
چون شود یعنی چگونه شود. فانی یعنی از بین رفته. چو جانش شاه بود اشاره است که روح و روان و هستیش همان شاه است. در اوایل داستان متذکر شدیم که موقعیکه شاه این غلام را انتخاب کرد، آنقدر از این غلام خوشش آمده بود و او را دوست میداشت، همانگونه که سلطان محمود ایاز را دوست میداشت و از غلامان خاص او بود. مولانا گفته بود که آنقدر پیوند این دوتا بهمدیگر محکم و نزدیک بود که مثل اینکه روحشان در عالم برین قبل از آفریده شدن بهم پیوند خورده باشد. در مصرع دوم بیخ او یعنی ریشه او . در عصمت الله بود یعنی در پناه و حصار خداوند بود و نمیشد از بین برد. کسیکه بر او حسادت میشود بخاطر صفت خوبیکه دارد، بخاطر همان صفتی که دارد در پناه خداوند است. عصمت معانی مختلفی دارد. یکی بمعنی پاکدامنیست یکی هم بمعنی حصار و پناه است. در هر عصر و زمانی بندگان خاص خداوند وجود دارند. حالا اگر این پادشاه را خداوند و این غلام را بنده خداوند فرض بگیریم، در هر عصری این بندگان وجود دارند و حسودان هم وجود دارند و بر آن افراد خاص حسادت میورزند ولی خداوند آنها را در پناه خودش حفظ میکند.
شاه از آن اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی, تن زده
اسرار یعنی این رازهائیکه بقیه غلامان شبها می نشستند و توطئه میکردند. شاه از این گردهمائیهای شبانه غلامان آگاه بود. در مصراع دوم رباب یکی از سازهای زهی موسیقیست. ربابی یعنی رباب زن. یک کسی بود که این رباب را خیلی خوب مینواخت و اسمش بوبکر بود. این بوبکر یک حالت عرفانی هم داشت و برای تنبیه و پاک کردن وجود خودش بمدت هفت سال روزه حرف زدن گرفت. تن زدن یعنی خاموش بودن و ساکت ماندن. او رفته بود بسکوت و از مشایخ صوفیه و از بزرگان تصوف بود و معروف بود به بوبکر ربابی. شاه از این توطئه هائیکه غلامانش میکردند آگاه بود ولی مثل بوبکر ربابی حرف نمیزد و سکوت اختیار کرد که ببیند اینها آخر چکار میکنند.
در تماشای دل بد گوهران
میزدی خنبک بر آن کوزه گران
دل اینجا افکارو اندیشه است. بدگوهران یعنی نابکاران و بدسرشتان. میزدی یعنی شاه میزدو خنبک یکی از سازهای کوبیدنیست که بان میکوبند. بآن دمبک هم میگویند. اما خُنبک زدن تنها بمعنی دمبک زدن نیست و دست زدن و کف زدن هم بمعنی خنبک زدن است. در اینجا یعنی اینکه مسخره کردن. دست زدن اصولا برای تشویق کردن یک نفراست ولی نه همیشه. یکوقت هست که شخصی یک حرف بیخودی میزند و شنونده برای مسخره کردن او دست میزند. حالا اینجا خنبک زدن شاه برای مسخره کردن بود. کوزه گران علاوه بر کسانیکه کوزه میساختند بافراد دیگری هم کوزه گر میگفتند و آنها کسانی بودند که یک تنگهائی بر میداشتند که دهانه آن خیلی باریک بود و بر دهانه این تنگها عسل و انواع شیرینی میمالیدند و این تنگها را در فضای آزاد میگذاشتند و زنبور ها و مگسها و پشه ها بعشق خوردن عسل می چسبیدند به این دهانه لوله مانند و چسبو میشدند و چون نمیتوانستند پرواز کنند میافتادند داخل آن تنگ. آن کسانیکه هم که در حال توطئه کردن برای از بین بردن غلام مخصوص شاه بودند مثل کوزه گرانی بودند که راه از بین بردن زنبور و مگس را کشف کرده بودند. شاه کاملا واقف بود که شبها چه میگذرد ولی در دلش برای آنها کف مسخره میزد و سکوت اختیار میکرد.
مکر میسازند قومی حیله مند
تا که شه را در فقاعی در کنند
حیله مند یعنی حیله ساز و نیرنگ ساز. فقاع هم بمعنی آب جُو هست که اینجا معنی نمیدهد و هم بمعنی کوزه ای هست که در آن شربت میریزند. در کنند یعنی بیافکنند. در اینجا ی آخر فقاعی ی وحدت است. آن غلامان در حال توطئه بودند که آن کوزه ای را که در بیت قبل گفت که برای زنبوران و مگسها بکار میرفت تهیه ببینند و غلام و شاه هردو را بداخل این فقاع شکار کنند البته شاه مواظب بود.
پادشاهی بس عظیمی بیکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران؟
دراین بیت هم ی اخر پادشاهی, عظیمی, فقاعی همه ی
وحدت است. میگوید یک پادشاهیکه اینقدر عظمت دارد و جلال و شکوهش بی کران است یعنی حدی ندارد، کی میتواند در یک کوزه بی ظرفیت جا بگیرد. این برای هرکسی که تصور آن را بکند یک ابلهی واضح است.
از براب شاه دامـی دوختند
آخر این تدبیر ازاو آموختند
حسودان مشغول تهیه دامی برای خود شاه وغلامش
بودند که شاه را گول بزنند و او را وادار بکشتن غلامش بکنند. دام دوختن یعنی دام تهیه کردن و تدبیر بمعنی چاره اندیشی است. میگوید: این غلامان راه و رسم چاره اندیشی را از شاه آموخته بودند و حالا میخواهند این چاره اندیشی را در جهت منفی و بدش برای خود شاه بکار ببرند. خداوند بزرگترین تدبیرکنندگان است . این شاه هم تدبیر کردن را به لشگریانش و امیرانش و غلامانش آموخته بود ولی نه تدبیری که در جهت منفی باشد که علیه خودش بکار ببرند. مولانا میگوید تدبیر را شاگردان از معلم خودشان یاد میگیرند و معلم یا راهنما بآنها میاموزد که چگونه در زندگی تدبیر و چاره اندیش باشید. البته با بار مثبت. حالا در نظر بیاورید این شگرد و این تدبیر کردن را که راهنما و معلمش باو یاد داده بصورت مخالف و منفی برای معلمش بکار ببرد. اینکار یک کار بسیار بسیار زشت نا زیباست.
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید بپیش
نحس یعنی ناخجسته و شوم و بدبختی آور. میگوید ناخجسته و شوم و نامبارکست برای آن شاگردیکه خواسته باشد با استاد خویش برابری بکند (همسری یعنی برابری کردن.) و بخواهد خودش را برخ دیگران بکشد و یا فخر بفروشد.
با کدام استاد٫ استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
آن شاگرد نادان که میخواهد خودش را برابر کند با استاد خودش، با کدام استاد دارد بمقابله برمیخیزد. آیا با استادیکه همه اسرار جهان را میداند و آشکار و پنهان هردو برای او یکسانند و از همه چیزها و اسرارها باخبر است؟ اگر خواسته باشد با همچو آدمی برابری کند فقط یک کار نحسی انجام میدهد. این همسری یعنی هم برابری و هم سنگی. هم سنگی یعنی اینکه وقتی دو چیز را روی دو کپه ترازو میگذارید و کپه ها تراز ایستاده اند میگویند اینها هم سنگ هستند. حالا وقتی هم که یک زن و مرد ازدواج میکنند این زن و شوهر را همسر خطاب میکنند ولی اکثرا نمیدانند یعنی چه. اگر کسی سؤال شود میگوید بآنها همسر میگویند برای اینکه موقع خوابیدن سرشان را روی یک بالش میگذارند. درصورتیکه آغاز مطلب این بوده است که اینها در اول ازدواج با هم بدانند که برابر هستند. اگر این همسری و برابری را بدانند بسیاری از از گرفتاریهائی که بعداً برای آنها پیش میاید پیش نخواهد آمد. ولی وقتیکه این تفاهم نباشد، بین آنها مجادله های زیادی پیش میاید. این میگوید برترم و آن میگوید من بهتر از تو میفهمم الی آخر.
چشم او ینظر بنور اله شده
پرده های جهل را خـارق بده
میگوید چشم استاد و معلم تو با نور خدا میبیند و تو میخواهی با او برابری بکنی؟ خارق یعنی پاره کردن. این استاد پرده های نادانی را از هم دریده و پاره کرده است و همه چیز ها را چه آشکار و چه پنهان میتواند ببیند و حالا تو می خواهی با او برابری کنی.
از دلِ سوراخ چون کهنه گلیم
پرده بند بپیش آن حکیم
گلیم آن فرشهای خیلی ارزان قیمت. مولانا میگوید این شخصی که میخواهد از معلم خودش تقلید کند مثل اینست که گلیم کهنه خودش را که سوراخ سوراخ شده را جلوی خودش بخیال غلط خودش بصورت پرده ای گرفته که استادش او را نبیند. در حالیکه اگر گلیم حتی سالم او هم بود, استادش او را میدید و به ماهیت او پی میبرد.
پرده میخندد براو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی برآن
میگوید این گلیم سوراخ سوراخ با صد دهان به آن شاگردی که بخیال خود آن را پرده کرده است دارد میخندد و او را مسخره میکند و هر سوراخی در آن گلیم برای معلم تبدیل به شکافی میشود که معلم از دل آن سوراخ تمام اسرار را می بیند. خنده آور است که او بخواهد از چنین پرده ای مانعی بسازد و این را جلوی خودش بگیرد. دید مرشد از اینها نافذ تر است همان گونه که دید یک بنده ای با آفریده خودش در مقام مقایسه اصلاً دیدی وجود ندارد. دید آفریده همیشه نافذتر است از دید یک آفریده شده. این داستان دارای یک قسمت دیگر است و بعد تمام میشود.
برگرفته از سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوی.
اشتراک در:
پستها (Atom)