اردیبهشت ۰۵، ۱۴۰۱

نوش کن می نوش


من زرتشتی نیستم، و از تعالیم کامل زرتشت تقریبا بیخبرم، و تنها سه سخن از تعالیم او بمن رسیده که میفرماید:

۱- ابتدا پندار نیک داشته باش که ترا به گفتار نیک میرساند و آن گفتار نیک موجب کردار نیک تو میگردد. و کردار نیک موجب آرامش تو و اطرافیانت میباشد.

۲- هرچه کنی بخود کنی، گر همه نیک و بد کنی. هر عمل و یا کرداری که از تو سر میزند درواقع کاریست که درحق خود کردی! و این یک سخن بسیار ژرف و بحث‌ بسیار گسترده ایست که هر کسیرا توان درک و هضمش نیست.

۳- هیچ راهی نیست بجز راه راستی.

و براستی برای زیبا بود و زیبا زندگی کردن و زیبای پخش کردن و زیبایی به ارث گذاشتن، آیا برای آدمی چیز بیشتری از این سه درس لازم است؟

کتاب داستانهای تخیلی در دوران امپراتوری صفوی


در سال ۱۵۶۵، کتابفروشیهای پارسی در دوران 
امپراتوری صفوی قرن ۱۶ میلادی کتاب داستان تخیلی را منتشر کردند که شامل ۱۲۰ ‌تصویر از چهره‌های فوق‌العاده عجیب و غریب بود.این تصاویر بر روی صفحات نازکی از جنس چوب با ظرافت شگفت انگیزی حکاکی شده و بسیار جالب توجه میباشند. این مجموعه یکی از خلاقانه‌تر و پیچیده‌تر خلاقیت‌های هنر ایرانی دوران امپراتوری صفوی نامیده شده است. متاسفانه این مجموعه بینظیر در سال ۱۸۶۹ و در دوران قاجارها همراه با برخی کتب ارزشمند دیگر توسط لوئیس پرین به پاریس برده شده و ترجمه گشته و امروزه بنام او ثبت شده است، هرچند گفته میشود که نقاشیها کار صنعتگران ایرانیست و تنها داستانها از اوست که دروغی بیشرمانه است.


اردیبهشت ۰۴، ۱۴۰۱

با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان


رفتی و همچنان بخیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم بمنتهای جمالت نمیرسد
کز هرچه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماهست یا پری
تو خود فرشته ای نه از این گل سرشته ای
گر خلق از آب و خاک، تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم بتوست
کز تو بدیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد بکام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندانکه جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی بوصل دوست چو دستت نمیرسد
باری بیاد دوست زمانی بسر بری.
سعدی کبیر


اردیبهشت ۰۳، ۱۴۰۱

محیط زیست ایران در قرن ۱۷ و یا ۱۶۴۸ تا ۱۶۹۶



گروهی ‌از سینی های ‌تزئینی قرن هفدهم ایران که بروی آنهامینیاتورهایی از طبیعت ایران قرن ۱۷ میلادی و دوران امپراتوری صفوی نقاشی شده است. این نقاشیها بر روی صفحات مسی با هنر مسگری در اصفهان خلق شده اند. متاسفانه تمامی این سینیها در چپاولهای متعدد از ایران ربوده شده و در غرب در کلکسیونهای خصوصی و در موزه ها نگاهداری میشود بدون اینکه نام صاحب اثر و یا نام ایران برده شود. ولی چون سینیها ساخت صنعتگران اصفهانیست و در پس زمینه نقاشیها ساختمانهای مسجد شاه و دیگر بناهای ایرانی را میتوان دید، تخمین زده میشود که هنرمندگمنام نقاش و همچنین مسگر این سینیها اهل اصفهان و سینیها از دوران امپراتوری صفوی و مربوط به قرن ۱۷ میلادی باشند. 


اردیبهشت ۰۲، ۱۴۰۱

نقشه های دریانوردی در زمان امپراتوری صفوی



تا دو قرن پیش کشتی سازی ودریانوردی تنها منحصر به ایرانیان بود و بس و تازه پس از فروپاشی امپراتوری صفوی و تاراج و غارت علوم و تشکیل کشورهای مختلف، این انحصار از دست ایرانیان بدرآورده شده و به اصطلاح جهانی شد. یکی از خدمات ارزنده ایرانیان به جهان کشیدن نقشه و اطلس جهان و راههای دریایی است و در این رابطه یک کتاب راهنمای دریایی از یک دریاسالار ایرانی قرن شانزدهم  و در زمان امپراتوری صفوی در کتابخانه استانبول وجود دارد  که به خاطر نقشه ها و نمودارهای جمع آوری شده در این کتاب ناوبری، شگفت انگیز و باورنکردنیست. کتابی که حاوی اطلاعات دقیق در مورد ناوبری و همچنین نمودارهای بسیار دقیقی است که بنادر و شهرهای مهم  دریای مدیترانه را توصیف میکند. در سال ۱۵۱۳ اولین نقشه جهان بر اساس ۲۰ نقشه و نمودار قدیمی توسط دریاداران امپراتوری صفوی  جمع آوری شده و منتشر شد، از جمله نقشه هایی که بعدها توسط کریستف کلمب مورد استفاده قرار گرفت و توسط آنان توانست به قاره آفریقا و آمریکا راه یافته و به تجارت برده بپردازد.


ادامه داستان باز فراری



آنچه که از داستان باز فراری از کاخ شاهی و اسارت در خانه پیرزن میتوان نتیجه گرفت، از نظر من، بشرح زیر است:
۱- ناسپاسی و ناشکری و ندید گرفتن تمامی نعمتهایی که پروردگار به آدمی داده و پشت پا زدن به آنها( فرار باز از کاخ ) همیشه به شرایط نامناسب منتهی میگردد. و این نه یک ادعا و یا خرافه و یا مطلب عرفانیست، بلکه یک‌ واقعیت به اثبات رسیده است. هرچه را که بیقدر دانی و یا قدرش ندانی، از دست خواهی داد. و از ابتدا این راه را آدم و حوا شدند رهبر.

۲- زندگی با یک احمق و نادان مانند دوستی با خاله خرسه داستان است، جز سختی، مشقت، سرگردانی، باخت و تلخی هیچ ثمری در بر ندارد. و از همه اینها دردآورتر این است که هرچه غلظت حماقت در آدمی ضخیم تر و غلیظ تر باشد، او به دانایی خود متقاعدتر، قانع تر، راضی تر، مغرورتر، حق بجانب تر و خشنود تر است. تا جاییکه گاها این شک برانگیخته میشود که شاید حق با اوست!!
۳- یکی از درسهای مهم این داستان از نظر مولانا این است که آدمی گوهر ذات خود را ترک و فراموش کرده و از عرش عزت ( خداشناسی و همنشینی با ذات الهی و همدمی با شاه در کاخ) به حضیض ذلت ( به مادیات و دنیای پوچ مادی، دمخوری با عجوزه پیر نادانی در کلبه ای محقر) فرو افتاده است و در بند دنیا و مافیاست تا جاییکه تقریبا از ماهیت آدمی خارج گشته، و نه تنها پر و بالی برای پرواز برایش باقی نمانده، نه تنها پایش به زنجیر حقارت بسته شده بلکه پنجه های تیز شجاعت و دلاوریش هم کوتاه و حقیر گشته و دیگر نه قدرت پریدن دارد و نه توانایی درافتادن با پلیدیها دراوست. حالا چرا آدمی( با هر درجه از هوش و خرد و استعداد) عرش را رها کرده و بر فرش مینشیند و پشت پا به بهشتی که داشته میزند و آنرا به جویی ( سیبی) میفروشد؟ چون خصلت آدمی اینگونه است که ابتدا به هر چیزی( خوب، بد، بدتر، فاجعه، حتی جهنم) عادت کرده، سپس ملول میگیرد و به اصطلاح دلش را میزند و بی توجه به عواقب آن، بدنبال تنوع و مطلب نو میرود. و این ویژهگی از ابتدای تاریخ موجودیت آدمی با او بوده و هست و خواهد بود، بگونه ای که تو گویی با ژن او درآمیخته است. و درست بهمین دلیل است که خوشبختی تقریبا دست نایافتنیست و آدم خوشبخت، کمیاب ، هرچند که در کاخ یا بهشت زندگی کند و تمامی دنیا را هم داشته باشد!

۴- اگر و فقط اگر آدما با سختی بسیار به کمی آگاهی برسند و متوجه اشتباه خود گردند( ۹۵ درصد مردم هیچگاه به این آگاهی نمیرسند) شروع به ندبه و زاری بدرگاه ایزد توانا کرده و طلب بخشش و بازیافتن جایگاه گذشته را دارند! مدیتیشن و یا مراقبه میکنند، نماز و روزه میسازند، چله مینشینند، خود را بشلاق میزنند و ریاضت میکشند که بگویند پشیمانند و آرزو بسازند که ایکاش میشد زمان را برگرداند به نقطه صفر و از ابتدا شروع کرد! و خرسند و گاها مغرور از اینکه عبادت میکنند و در نهایت مغموم از اینکه چرا طاعات و عبادات جواب نمیدهد! و چرا جواب نمیدهد؟چون زمان کش آمدنی و خریدنی و برگشتنی و همیشگی نیست. فرصت که از کف رفت، رفته است. تمام، پایان، آدیوس، سایونارا، بای بای. و البته جواب نمیدهد چون تمامی زاری خاری آدمی به امید پاداش و بازیافتن آنچه از دست داده است، و این نفرت انگیز و شرم آوراست. آدمی که برای پاداش ریاضت میکشد مانند کسی است که درصدد حیله گریست، آنهم با خدا!!

اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۱

علم آناتومی مغز و اعصاب پارسی


اثر جادویی علم آناتومی اعصاب سر و بدن نزد ایرانیان باستان در سال ۱۸۹۸ با عنوان کتاب زندگی در غرب ترجمه و منتشر شد. این کتاب ساختار معنوی و فیزیکی انسان، ترکیب منحصربه‌فرد او از ترکیب علم، جامعه‌شناسی، عرفان و انسانشناسی را بیان می‌کند.آموزه‌ای المی-ربانی که ظاهراً توجه مارک تواین را در میان دیگران بخود بیش از دیگران جلب کرده است. کتاب با انبوهی از ایده‌های پیچیده و باطنی و معمایی، و نوشتاری با نثری غلیظ و عجیب میباشد که هنوز که هنوزه از نظر غربیها قابل فهم نیست. کتاب از نظر بصری مجموعه‌ای از نمودارهای فوق‌العاده پیچیده و چشمگیر را داراست. آنچه که از کتاب تاکنون درک شده، استفاده از عدد ۱۲ است. در هر یک از "نقشه های شگفت انگیز مغز”، ماده خاکستری به دوازده بخش مختلف تقسیم می شود و همچنین این تقسیم بندی که بر پایه عدد ۱۲ قرار دارد به سایر قسمت های بدن مانند دست ها و اعصاب نیز بسط داده می شود. فهم ایده‌هایی که این تصاویر شگفت انگیز بیان می‌کنند، برای غربیها بسیار دشوار است، چراکه آنان از عرفان و علم انسانی پارسی بیخبرند و بخشهای علمی این تصاویر را نمیتوانند با آنچه که علم انسانی بر آنها تاثیر میگذارد درک کنند. و متاسفانه کتبی از ایندست که میراث ایرانیهاست در دسترس خود ایرانیها و بویژه دانشمندان ایرانی هم قرار داده نمیشود تا بشریت به علم عظیم پارسها و یا ابر انسانها پی ببرند. و کتبی چنین ارزشمند در مخفیگاهای غربی ناشناس پنهان شده اند. آنچه که از این کتاب عظیم‌و شگفت انگیز میتوان دریافت اینست که مغز و اعصاب نسل بشر از اعصار اول تاریخ به سمت بالا حرکت کرده است. آن راهپیمایی عظیم اعصار تحت کدام قانون برگزار شده است؟ علم و تاریخ هر دو پاسخ می دهند که انسان گام به گام از حکومت جاهلانه و خودخواهانه اندام های تحتانی مغز خود به سوی سلطه خیرخواهانه قوای عالی خود پیش رفته است. قوانینی که آن حرکت گسترده رو به بالا را کنترل کرده اند، هنوز به قوت خود باقی هستند. آنها در قانون اساسی انسان ثابت شده اند. و در زمان حاضر از اهمیت بالایی برخوردارند، زیرا تعیین می‌کنند که چه نهادهای جدید و چه تغییرات اجتماعی اکنون برای برآورده کردن رشد بالاتر انسان مورد نیاز است.


براه بادیه رفتن به از نشستن باطل

وگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم.



از داستان صوفی و خرش و خادم خانگاه به نکته اخلاقی مهمی که راه و رسم زندگی را به خواننده مینماید میرسیم
مولانا میفرماید: آدمی که صاحب خرد است، دیگران رااز روی نظر دیگر آدمیان، از روی شهرت خوب یا بد ایشان، از روی ظاهر و زبان آنان قضاوت نمیکند. و مولانا برای رسیدن به این نتیجه که یکی از مهمترین رموز همزیستی در یک جامعه است، دو نوع آدم را در مقابل هم قرار میدهد. سوفی( صوفی) که مظهر و نشان عوام و کسانیست که نیمچه خدایی دارند و خرده خردی و سر سوزن تجربه زندگی، و خادم که شارلاتانیست موفق و صاحب نام و پیشه و احترام! چرا اینکار را میکند؟ چون اکثر قریب به اتفاق آدمیان خصوصیات و ویژهگیهای سوفی داستان مولانا را دارند. یعنی مردم کوچه و بازار که بیشتر غم نان و مادیات دارند تا شناخت (از هر نوع). متاسفانه این خصلت مردم ماست که بمحض اینکه صاحب شهرتی نیک، به آنان قولی دهد یا سخنی بظاهر درست را تلقین کند، چشم بسته پذیرفته و به خواب غفلت میروند و مال و جان ( خر) میبازند. و درست بهمین دلیل هالیود بوجود آمده تا با پاچیدن خاک را در چشم مردم دنیا، به آنان مرشدان و الگوهای زندگی و افراد خوشنام نما را تنقیه کند. ( با پوزش از خوانندهگان بخاطر استفاده از عرف بد فرانسوی در بکار گیری واژه ها).
بطور مثال: فتنه ۵۷ درست بهمین دلیل در ایران رخ داد و همه چیز ملتی که در آن زمان خوشبخت ترین مردم دنیا بودند، بر روی گنج نشسته بودند و سرزمینشان از آبادی و زیبایی کم نظیر بود، و جز خوشگذرانی و پیک نیک و رقص بندری و لب کارون بطور جدی به مسائل نگاهی نداشتند، بباد فنا رفت و بسرنوشت خر سوفی دچار شدند، و دیگر کاری هم نمیشود کرد، چرا که خر برفت و خر برفت و خر برفت.) اینرا مولانا در جامعه مذهب زده با تمام وجود درک کرده و در قالب داستان به مردم با صراحت میگوید: بهر کسی اعتماد نکنید، حتی اگر طرفتان لاحول گوی مدام باشد. و چه کسی اینکاره است؟ آخوند، کشیش، خاخام و یا هر کسی که با نام خدا سعی در تحمیق شما دارد. چرا که خدا شناسی در نهاد آدمیست نه بر زبان اجنبی.

فروردین ۳۱، ۱۴۰۱

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق



نمیشود حافظ خواند و لبخند نزد.
مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
 که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
 به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
 ببین که تا به چه حدم همی‌کند تحمیق.
حافظ شیرازی

ناهنجاری در قرن ۱۷


تصاویری از ناهنجاریهایی که برخی از موجودات طبیعی، بدون اینکه در بوجود آمدن آنها دخالتی داشته باشند، دارا میباشند، در کتابی مصور در قرن ۱۷ و دوران امپراتوری صفوی منتشر شد که نویسنده و تهیه کننده آن گمنام است و مطابق معمول به سرنوشت کتب چپاول شده دچار گشته و بنام طرار آن  در این اواخر به بیرون نشر داده شده است. ( در اینجا نام
Fortunio Liceti's De Monstris )  نسخه سال ۱۶۶۵ ( اصل کتاب مربوط به سال ۱۶۱۶ میباشد) که اولین کار در مورد ناهنجاری ها در طبیعت نیست، اما شاید تاثیرگذارترین کار آن دوره بود. چراکه پس از انتشار این کتاب، علاقه زیادی در سراسر امپراتوری صفوی به «ناهنجارها» افزایش یافت: کوتوله‌ها، پری‌های دریایی فرضی، جنین‌های تغییر شکل یافته، و دیگر شگفتی‌های طبیعی به نمایش گذاشته شدند و بطور گسترده مورد بحث قرار گرفتند و بنمایش‌های عجیب سیرک زمان خود تبدیل شدند. با اینحال، برخلاف بسیاری از تازه بدوران رسیده های دو صد سال اخیر، مردم متمدن آن زمان، متفاوت بودن ظاهررا چیزی منفی نمی‌دانستند ، وبرعکس آن را نتیجه روندی متفاوت در مسیر طبیعت می‌دانستند و برایشان هیجان انگیز و جالب بود. و طبیعت را به هنرمندی تشبیه میکردند که در مواجهه با برخی تغییرات در موادی که قرار است شکل داده شود، به طرز مبتکرانه شکل دیگری را ایجاد می کند که تحسین برانگیزتر است. مردمان متمدن امپراتوری همگرایی طبیعت و هنر را می دیدند، و به آن ارج مینهادند.


فروردین ۲۹، ۱۴۰۱

من و عشق و دل ديوانه بساطی داريم

عقل هی فلسفه ميبافد و ما ميخنديم.
 





راغب - آی فلک (بازخوانی آهنگ استاد محمد ماملی
 

فروردین ۲۷، ۱۴۰۱

جسم ما جوز و مویز است ای پسر



بسته شدن تقریر معنی حكایت بسبب میل مستمعان به استماع ظاهر:

كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است
بحر، كف پیش آرد و، سدّی كند
جر كند، از بعد جر، مدّی كند
اینزمان بشنو چه مانع شد مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عُنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان، تا كی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر بگذری، اكرام حق
بگذراند مر ترا از نه طبق.
در اینجا حوانندگان یا شنوندگان مثنوی شیدنِ اسرارو حقایق معنوی را تاب نمیآورند و اظهار خستگی و دلتنگی میکنند و بیشتر تمایل بخواندن و یا شنیدن صورت ظاهری داستان پیدا میکنند. البته مولانا باین امر کاملا واقف است و برای اینکه خوانندگان خسته نشوند به ادامه داستان میپردازد و یا بعبارت دیگر به ماجرای داستان بر میگردد.
کِـی گـذارد آنکِ رَشــکِ روشــنــیـسـت
تـا بـگــویم انچِ فـرض و گــفـتـنـیــســت؟
روشنی بمعنی خورشید است. آنکِ رشکِ روشنیست یعنی آنکه اینقدر روشن و نورانی هست که خورشید باو رشک و حسد میورزد. آنکه منظور حقیقت است. آن حقیقت بقدری فروغ و روشنائی دارد که خورشید هم باو حسد میورزد. در مصراع دوم کلمه فرض یعنی واجب. میگوید خود آن حقیقت بمن اجازه نمیدهد که آنچه را که واجب هست بگویم چون آنقدر بزرگ است که بزبان در نمی آید و حالا بهمین دلیل سطح گفتار خودش را پائین میاورد. در کتاب فیه ما فی که بنثر نوشته شده در این مورد میگوید خداوند هم به پیامبرانش گفت که صحبتی که با مردم میکنید در حد توانائی عقلهایشان باشد و نه در حد توانائی عقلهای خودتان. مولانا میگوید وقتی خداوند چنین توصیه ای به پیغمبرانش میکند, پس منهم وقتی متوجه میشوم که صحبتهای عرفانی قدری شما را خسته کرده است فعلا تا چندی فرو میگذارم. و با آن محبوب حقیقی که مورد رشک و حسد روشنایی است . کی می گذارد که معانی و حقایقی که گفتنش بایسته و شایسته است بگویم ؟ او حتی به انبیاء و اولیاء نیز اجازه نمی دهد که فراتر از افهام عامه و عقول مردم سخنی بگویند. گوید : مراد از رشکِ روشنی ، آفتاب معنی ( = حق تعالی ) است که افتاب صوری ( = خورشید ) نسبت به آن رشک می برد .
بـحـر کــف پــیش آرَد و ســـدّ ی کـــنـد
جَــر کُـنـد وز بـعـدِ جــر ، مَــدّی کــنــد
بحر یعنی دریا. در مصرع فوق میگوید دریا کف میکند و این کف که در روی دریاست مانع دیدن سطح دریا میشود. این دریا دریای حقیقت است و مولانا میگوید این دریا بجائی میرسد که کف میکند و من دیگر نمیتوانم این کفها را کنار بزنم و بیشتر از این آنچه را که هست برای شما نشان بدهم. در مصراع دوم جَر همان جزر است. میگوید این دریا جزر میکند و بدنبال جزر مد میکند. حالا این دریای الهی هم دارای جزر و مدیست و من این دریا را در حال جزر که یعنی پائین رفتن است قرار میدهم ولی بدانید که پس از زمانی مدّ هم خواهد داشت. و الان من شماها را (منظور شاگردانش) آماده اینکه از این دریای الهی بیشتر شرح بدهم نمیبینم ولی دانسته باشید که در موقع مناسب مدّ آنرا هم شرح خواهم داد. و یا گاه می شود که دریا کف ها را همراه با امواج خروشان به سوی ساحل می راند . و کف ها روی دریا را می پوشاند و گاه آبِ دریا پایین می رود و سپس بالا می آید. جر = کشیدن و فروکشیدن است . در اینجا مراد جزر است که به معنی پایین رفتن آب دریاست. ضدِ آن مَد است که اصطلاحاََ بمعنی بالا آمدن آبِ دریاست. این عمل در اثر جاذبۀ ماه و خورشید، در شبانه روز دو بار انجام می
گیرد. منظور بیت : حال سالک همانند احوال مختلف دریاست . گاه بخروش و تلاطم می آیند و کفِ الفاظ و کلمات را روی دریای معنی می آورند و بقدر عقول مردم حرف میزنند و گاه از تلاطم باز میایستند و کفِ الفاظ را از روی دریای معنی واپس میرانند و چهره معنا را نمایان میسازند و سپس دوباره به تلاطم درمی آیند و صورتِ آنها را نشان میدهند. خلاصه گاهی به اقتضای مجلس و حالِ مستمعان ، اسرار و حقایق را بیان می کنند و چون حالِ شنوندگان مناسب بیان اسرار نمیبینند، عنان از رازگویی باز میگیرند و دوباره بنقل مطالبی ساده و درخور اذهان عموم و حکایات و تمثیلات میپردازند. اکبرآبادی می گوید : مولانا در اینجا معنی را به دریا و حکایات و قصص را به کف تشبیه کرده است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص ۳۵.)
ایـن زمـان بشـنـو، چـه مـانـع شد؟ مگر مســتــمــع را رفـــت دل، جـــایـــــی دگر
مانع شد یعنی مانع بیان من شد. تا حالا شما بمطالب من گوش میکردید و حالا مگر چه شد که من نتوانم آن حقایق را برای شما بازگو کنم. شماها که مستمع و شنونده بودید حوصلهتان سر رفت و دلتان و بجای دیگر رفت و آن دیگر همانا داستان است که صوفی چه شد و خرش چه شد. لذا منهم دنباله داستان را میگویم.
خــاطــرش شـد ســوی صــوفـیِ قُـنُـق
انــدر آن ســـودا،فـــرو شـــد تــا عُـــنـقُ
خاطرش یعنی فکر خواننده که رفت سراغ (فُنُق) بمعنی مهمان آن خانگاه در دریای داستان غوطه ور شد و آنقدر فرورفت که تا گردن در آن فرو رفت. لذا مولانا هم بطرف داستان برگشت و دنباله آن را گرفت.
لازم آمـــد بــاز رفـــتـــن زیــن مَـــقال
ســوی آن افســانــه بَـهــرِ وصـــفِ حـال
مقال یعنی اخلاق. میگوید لازم شد که منهم صحبتهای خودم را متوقف کنم و بروم بسوی افسانه صوفی و خانقاه.
صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تا کی از جوز و مَویز ؟
ای عزیز ، تو اینگونه گمان مکن که منظور از صوفی ، همان صورت و شکل و هیبت ظاهری است . تا کی می خواهی مانند کودکان ، شیفته گردو و کشمش باشی ؟( صوفی آن نیست که به آداب ظاهری تصوّف ، آراسته و به رسوم آن مترسّم باشد . بلکه صوفی آن کس است که از بندِ هوی و کمندِ ریا رهیده باشد . ای ظاهربین از خامی عقلِ کودکانه بگذر تا به حقیقت واصل شوی
جسمِ ما جوز و مَویز است ای پسر
گر تو مَردی ، زین دو چیز اندر گذر
ای پسر ، جسم ما در مَثَل مانند گردو و کشمش است. اگر تو واقعاََ مردی از این دو درگذر. همینطور که کودکان نسبت به تنقلات علاقمندند. انسان کودک منش نیز به جسم و شهوت پایبند است . پس تا از منزل هوی سفر نکنی از مرحلۀ کودکی برون نخواهی شد .
ور تو اندر بگذری ، اِکرامِ حق
بگذراند مر تو را از نُه طبق
و اگر تو قیدِ صورت و جسم را نزنی . مسلماََ اِکرامِ حق تعالی تو را از نُه طبقۀ آسمان می گذراند . یعنی تو را از زندگی مادّی و عالم ماده و مدّت بیرون میبرد . ( نُه طبق اشاره دارد به : قمر ، عطارد ، زهره ، شمس ، مریخ ، مشتری ، زُحل ، کرسی و عرش.)
منبع: سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوى
ادامه داستان در بخش بعدی.

انوار سهیلی برزویه



چراغ ستارگان که معمولاً بعنوان افسانه های بیدپای در غرب شناخته می شود - کتاب داستان مصوری بزبان پارسی است که در زمان قاجارها توسط پزشک ایرانی برزویه در مسافرتی به هند نوشته شده است. برزویه برای درمان مهاراجه هند به آنجا سفر میکند و همزمان کتابی مصور در شرح حال حیواناتی که در آنجا زندگی می کنند، مینویسد. دقیقاً مانند کتاب هزار و یکشب، افسانه‌های این کتاب با بازگویی شخصیت‌های یک داستان به داستان بعدی، میرود و با حداکثر سه یا چهار داستان در هم تنیده میشوند. بسیاری از افسانه‌ها نگاهی اجمالی به رفتار انسان دارند و بر قدرت کار گروهی و وفاداری تأکید می‌کنند. مثلا در یکی از داستانها شرح داده میشود که چگونه یک شکارچی گروهی از کبوترها را در توری می‌گیرد، و موشی برای نجات آنان طناب را می‌جود. نسخه ی خطی این کتاب که متعلق به ایران قرن نوزدهم است هم اکنون در موزه هنری والتزو نگاهداری میشود و به ویژه به دلیل تصاویر نفیس آن - صحنه هایی از میمون های لاک پشت سوار، جنگ پرندگان، موش های صحرایی، کوه های ارغوانی ظریف - در مجموع ۱۲۳ تصویر بسیار زیبا و قابل توجه است. هنرمند پشت  خالق نگارش با خط  شیک نستعلیق که داستان را نگارش کرده، توسط موزه هنر والترز (که نسخه خطی را در اختیار دارند) با عنوان شخصی بنام میرزا رحیم نام برده شده است.

خوابی و خیالی و فریبی و دمیست

چند نکته باید پذیرفته و بیاد سپرده شود تا آدمی از دردسر حدیث چون و چرا رهایی یابد.
۱- آدمی باید بپذیرد که نمیداند از کجاآمده، و چرا آمده، و بکجا خواهد رفت.
۲- آدمی در انتخاب خانواده، محل تولد، چگونگی تربیت و جامعه ای که در آن رشد و نمو میکند هیچ دخالتی نداشته و گاها تا آخر عمر هم ندارد.
۳- آدمی در اینکه با چه رنگ و جنسیت و ویژهگیهای جسمی و احتمالا روحی بدنیا آمده هیچ  دخالتی نداشته و اکثرا تا آخر عمر هم ندارند.
با اینحال و با تمام این پیچیدهگیها انتظار این است که خطایی سرنزند و ستمی نرود.
هیچکس گناهکار نیست و هیچ بیگناهی هم وجود ندارد.

فروردین ۲۵، ۱۴۰۱

باغ مالابا ابن سینا


تصاویر منتخب خیره کننده از کتب باغ مالابار، رساله ای حماسی که به خواص دارویی گیاهان  می پردازد. این کتاب که در اصل به زبان پارسی نوشته شده بود، در مدتی نزدیک به ۳۰ سال توسط ابن سینا گردآوری شد و در ۱۲ جلد حدود ۵۰۰ صفحه، با مجموع ۷۹۴ حکاکی روی صفحه مسی بین سال‌های ۱۶۷۸ تا ۱۶۹۳در دوران امپراتوری صفوی منتشر شد و در زمان قاجارها توسط هندریک ون رید (Hendrik van Rheede) ، از ایران به هلند برده شد و گفته می‌شود که او علاقه شخصی زیادی به این مجموعه داشته است. این کار توسط تیمی متشکل از صدها تن شامل پزشکان، اساتید پزشکی و گیاه‌شناسی، گیاه‌شناسان آماتور و شاگردان ابن سینا با تصویرگران و حکاکی ها، همراه با همکاری مردم عادی و حکومت وقت تهیه شده است،


فروردین ۲۳، ۱۴۰۱

ادبارگر، ادبار جوست


التماس كردن همراه عیسی از او برای زنده كردن استخوانهای گور!

گشت با عیسی یكی ابله رفیق
استخوانها دید در گور عمیق
گفت ای روح خدا، آن نام سنی (۱)
كه بدان تو مرده زنده میكنی
مر مرا آموز تا احسان كنم
استخوانها را بدان با جان كنم
گفت خامش كن، كه اینكار تونیست (۲)
لایق انفاس و گفتار تو نیست
كان نفس خواهد ز باران پاكتر
وز فرشته در روش چالاكتر
عمرها بایست کادم پاك شد
تا امین مخزن افلاك شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از كجاست
گفت اگر من نیستم اسرار خوان
هم تو برخوان نام را بر استخوان
گفت عیسی، یارب این اسرار چیست؟ (۳)
میل این ابله در این گفتار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مُردار را؟
مرده خود را رها كردست او
مرده بیگانه را جوید رفو
گفت حق، ادبارگر، ادبار جوست (۴)
خار روئیده جزای كشت اوست
آنكه تخم خار كارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد بكف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
كیمیای زهر مار است آن شقی
برخلاف كیمیای متقی
هین مکن بر قول و فعلش اعتمید
کو ندارد میوه ای مانند بید.

مولانا در این حکایت از دفتر دوم مثنوی به چندین نکته کلیدی اشاره دارد:
۱- از ابله انتظار حرف و عمل پسندیده و سنجیده نمیبایست داشت.
۲- همه کس توانایی دانستن را ندارد.
۳- گندم از گندم بروید جو ز جو، و یا هر کسی هر بذری کاشت همان را برمیچیند.
۴- روزگار هر کس براساس لیاقت و شایستگی او برنامه ریزی شده است و روزی او بر اساس ظرفیتش.

(۱)- نادانی باعیسی میگشت. بگوری رسیدند که توسط حیوانات گشوده شده و در آن استخوانهای صاحب گور دیده میشد. شخص نادان با علم به اینکه عیسی مرده زنده میکند با اصرار تمام از او خواست که نام سنا (نام سنی و یا اسم اعظم) را که با آن استخوانهای مرده را زنده میکند را بدو یاد دهد تا او نیز مردگان را زنده کند و بدین ترتیب احسان کرده باشد. گفت آن نام سنا که بدآن تو مرده زنده میکنا.
سَنی = بلند و رفیع و عالی. نامِ سَنی : همان اسم اعظم است . مردم از گذشته اعتقاد داشتند که نام سنی، یکی از کد های الهیست که هرکس آنرا بیابد، حفظ کند و بخاطر سپارد و در زمان احتیاج بر زبان آورد، صاحب معجزه شده و خواستهایش مستحاب گشته و حتی دارای کرامت میشود. ایرانیان اعتقاد داشتند که بر انگشت جمشید شاه انگشتری بود که بر روی نگین و یا خاتم آن اسم اعظم حک شده بود و بهمین دلیل او قادر به انجام شگفتی بود. در اینباره حکیم عالیقدر ایرانزمین حافظ شیرازی میفرماید:
خاتم جم را بشارت ده بحسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
(۲)- عیسی به او میگوید که تنها دانستن اسم اعظم و خواندن آن بر مرده کارگشا نیست، بلکه گوینده میبایستی شایسته به اینکار باشد و از طرف خدا مهر تائید خورده باشد و کار هر بز نیست خرمن کفتن! مولانا میفرماید: حفظ الفاظ و بخاطر سپردن چند اسم نمی تواند تأثیری در کون و مکان داشته باشد. اینامر تنها با تهذیب نفس و سفر درراه راست مقدور میگردد و بس. چراکه هیچ راهی نیست الا راستی. چنانچه شخصی به بایزید بسطامی گفت: اسم اعظم کدام است؟ جواب داد: تو اسم اصغر بمن بنمای تا من اسم اعظم بتو بنمایم.
میبدی گوید:
اسم اعظم در غایت خفاست و اطلاع برآن بر صفاست.
(۳)- عیسی بدو گفت: در اینباره خموشی گزین و سخن مگو و اصرار به طلب مکن که اینکار از تو برنمی آید.
شخص نادان گفت: حال که چنین است، پس تو آن نام را بر این مرده بخوان تا زنده شود! وقتی عیسی سماجت او را دید گفت: خداوندا، این دیگر چه رازی است. این نادان غمِ ناآگاهی و نادانی خود را نمیخورد و درباره بیماری باطنی خود اندیشه نمیکند، ولی اصرار دارد که مردگان را زنده کنم!
(۴)- پروردگار زیبا در پاسخ میفرماید: آدمِ حقیر که بر اثر تربیت غلط اعتماد بنفس ندارد و آدمیت نیآموخته است، با واقعیتهای زندگی بیگانه است و بدین سبب همواره بدنبال حماقت رفته و حماقت میپسندد و حماقت میجوید و با حماقت شاد میشود و،هیچوقت کاری نمیکند که او را بسرمنزلِ سعادت برساند، بلکه همواره در صدد است که هرچه بیشتر بسوی بدبختی و اعراض خود از حقیقت پیش برود. یعنی همیشه درپی اِعراض بیشتر از حق است. نتیجه تربیت اشتباه، تولید آدم حقیر است و نتیجه حقارت، انجام کارهای اشتباه و درنتیجه رسیدن به ذلت و تباهی است و البته هر کسی نتیجه اعمال خود را میبیند. و هر کسی هر بذری بکارد همان را درو خواهد کرد، بذر خار، خار ببار آورد نه گل.
سرانجام عیسی به امر حق دعایی میخواند، استخوان ها جان میگیرند. ناگهان شیری سیاه و خشمگین از آن میان میجهد و آن نادان را ازهم میدرد.
برخی میگویند این حکایت از الهی نامه عطار اقتباس شده است . که در آنجا آمده است:
ز عیسی، ابلهی درخواست یکروز
مرا نام مهینِ حق درآموز
مسیحش گفت تو اینرا نشایی
چه خواهی آنچه با آن برنیایی؟
بسی آن مرد سوگندش همی داد
که میباید از این نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر درآموخت
دلش چون شمع از آن شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میانِ ره گویِ پُر استخوان دید
تفکر کرد، آنجا روی آن دید
که از نامِ مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام او خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حال آن استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش می زد از خشمش زبانه
بزد یک پنجه و آن مرد را کشت
شکست از پنجۀ او مرد را پشت
چو مُرد آنگه بزاری استخوانش
میان ره رها کرد آنزمانش
همین گو کاستخوان شیر نر بود
شد اکنون ز استخوان مرد پُر زور
چو بشنید این سخن عیسی برآشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آن شخص را نبود سزاوار
ز حق خواهد، نباشد چون روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که چون بر قدر خود نتوان از او خواست.
فرید عطار نیشابوری نابغه ایران

نقشه شهر تبریز در امپراتوری صفوی



یکی از ریاضیدانان معروف دوران امپراتوری صفوی در قرن شانزدهم میلادی شخصی بنام ناسوه است که علاوه بر نوشته‌های مهم او در زمینه‌های ریاضی و تاریخ، بیشتر بخاطر مینیاتورهای نفیسش که مناظر و مراکز شهری مختلف ایران قرن شانزدهم را به تصویر می‌کشد، شهرت دارد. این تصاویر را می‌توان در چهار جلد کتب تاریخی او یافت، که اکنون در کتابخانه دانشگاه استانبول است - که به جنگ امپراتور سلیمان صفوی در ۱۵۳۲-۱۵۵۵ می‌پردازد. ناسوه، نابغه همه‌جانبه ایرانی‌الاصل در آثار نفیس خود شهرهایی را که همراه ارتش امپراتوری صفوی از تبریز (تصویر بالا) به سمت بغداد و سپس استانبول و مسیر بازگشت از طریق حلاب و اسکی‌شهیر از آنها عبور کرده است را بتصویر میکشد. ناسوه با نام ناسوه ماتراکچی، معروف است و در واقع، نام او از ابتدا ماتروکچی نبود، بلکه این لقبی است که به او بخاطر اختراع نوعی بازی در چمن‌بازی به نام ماتراک داده شده است (کلمه‌ای که به معنای «آب‌دار» یا «گرز» است، و وسیله اصلی در قلب بازی میباشد). این نام ماندگار شد و بعداً ژانر خاص خود را در هنر مینیاتور صفوی، «سبک ماتراکچی»، توصیف کرد که آثاری را که تمایل او به جزئیات و دقت اجرا را بازتاب می‌داد، شرح میداد. آخرین، تصویری که ناسوه کشیده از شهر استانبول در سال ۱۵۳۶ میباشد. (آخرین تصویر در زیراست)
یادآوری میشود کتابخانه استانبول پر از کتب دانشمندان و حکما و هنرمندان ایرانیست که پس از جنگ جهانی اول بدست ترکها افتاده و ترکها تعداد زیادی از این کتب را به غربیها داده و آنچه که باقیمانده بنام خود زدند. ولی مشگل اصلی ترکها در مالخود کردن این کتب این است که این کتب هم بزبان پارسیست و هم در جایجای این کتب عشق به ایران موج میزند. 

مصلح است و مصلحت را داند او


دزدكی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت می شمرد
وارهید آن مارگیر از زخم مار
مار ُكشت آن دزد خود را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا می خواستی جانم از او
كش بیابم مار بستانم از او
شكر حق را كان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها كان زیان است و هلاك
وز كرم می نشنود یزدان پاك
مصلح است و مصلحت را داند او
کان دعا را باز میگرداند او
وان دعا گوینده شاکی میشود
میبرد ظن بَد و، آن بَد بود
می نداند کو بلای خویش خواست
وز کرم حق آن بدو ناورد راست.
این حکایت از دفتر دوم مثنوی مولوی چندین نکته دارد:
۱- مال دزدی مانند ماریست کشنده و موجب عذابی هولناک برای طرار.
۲-آدمی براساس تفکرات خود پیش داوری و قضاوت میکند و نمیداند که خدا چیزهایی را میبیند که او نمیبیند و مطالبی میشنود که او نمیشنود و در بیشتر مواقع آدما حتی پرهیزگارترینشان از خدا شاکی میشوند که چرا خدا بدرخواستشان پاسخ مثبت نمیدهد، دیگر نمیدانند که آنچه خدا بخواهد همیشه بهترین است، هرچند بظاهر خسران باشد.
۳- عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

فروردین ۲۱، ۱۴۰۱

باد بگل بر بَزید گل به گل اندر غژید



زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر بَزید گل به گل اندر غژید
 یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش
بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید
 دی به دریغ اندرون ماه به میغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید
 سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می‌ سوری درود سوی بنفشه رسید.

کسایی مروزی

پیل شناسی در تاریکی دفتر دوم مثنوی


همه کسی توانا به یافتن خدا نیست، از ۷ میلیارد انسان شاید تعداد بسیار کمی باشند که توانایی دانستن و فهمیدن مفهوم خدا را داشته باشند. وبهمین دلیل است که عوام دنبال کسانیرا میگیرند که ادعای یافتن خدا را دارند، چراکه ذات بشر که از اصل خویش دور افتاده بدنبال بازجستن وصل به مبدا است. برخی هم هستند که گمان میکنند به بعضی از رازهای هستی پی بردند و اصرار دارند که آنها را به دیگران منتقل کنند درحالیکه اگر بفرض هم به اسراری رسیده باشند چون در راه رسیدن به آن یک مسیری را طی کردند آن راز برای آنها آشکار و قابل لمس و فهم است و برای دیگران یا نامفهوم است و یا در بهترین حالت خنده دار! و آدما تنها با شنیدن اسرار قادر به درک آنها نخواهند بود، همه حرفم اینست که همانطوری که اثر انگشتان آدمها منحصر بفرده، دریافت خدا و شناخت او هم منحصر بفرده و بفرموده مولانا خدا شناسی هم مانند شناسایی پیل در یک اتاق تاریک است، کسی که پیل را ندیده باشد و تنها در یک اتاق تاریک به دیدن پیل برود چون ناتوان از دیدن است پس به هر تکه از بدن پیل که دست بکشد گمان میبرد، پیل را دیده و شناخته است و منظور مولانا از این داستان این است که خدا در مذاهب هم همان پیل شناسی در تاریکی است.

پیل اندر خانه‌ ای تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود(۱)
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی‌شد هرکسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف می‌بسود
آن یکی را کف بخرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن می‌کرد هرجا می‌شنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همه‌ او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیده‌ی دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همی‌بینی و دریا نه عجب
ما چو کشتیها بهم بر میزنیم(۲)
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته بخواب

آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبیست کو می‌راندش (۳)
روح را روحیست کو می‌خواندش
موسی و عیسی کجا بد کآفتاب(۴)
کشت موجودات را می‌داد آب
آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند این زه در کمان
این سخن هم ناقص است و ابترست(۵)
آن سخن که نیست ناقص آن سرست
گر بگوید زان بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ از آن،ای وای تو(۶)
ور بگوید در مثال صورتی
بر همان صورت بچفسی ای فتی(۷)
بسته‌پایی چون گیا اندر زمین(۸)
سر بجنبانی ببادی بی‌یقین
لیک پایت نیست تا نقلی کنی(۹)
یا مگر پا را ازین گل بر کنی
چون کنی پا را حیاتت زین گل است(۱۰)
این حیاتت را روش بس مشکلست
چون حیات از حق بگیری ای روی
پس شوی مستغنی از گل می‌روی
شیر خواره چون ز دایه بگسلد
لوت ‌خواره شد مر او را می‌هلد
حرف حکمت خور که شد نور ستیر(۱۱)
ای تو نور بی‌حجب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بی‌حجب مستور را
چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلکه بی گردون سفر بی‌چون کنی
آنچنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند
لیک رمزی بر تو برخواهیم خواند
هوش را بگذار وانگه هوش‌دار
گوش را بربند وانگه گوش دار
نه نگویم زانک خامی تو هنوز
در بهاری تو ندیدستی تموز
این جهان همچون درختست ای کرام
ما برو چون میوه‌های نیم‌خام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانک در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سخت‌گیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون‌آشامی است
چیز دیگر ماند اما گفتنش (۱۲)
با تو روح القدس گوید بی منش
نه تو گویی هم بگوش خویشتن
نه من ونه غیرمن ای هم تو من
همچو آنوقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی ودریای عمیق
آن توی زفتت که آن نهصد تو است(۱۳)
قلزم است وغرقه گاه صد توست
چه جای حد بیداریست و خواب (۱۴)
دم مزن والله اعلم بالصواب
دم مزن تا بشنوی از دم زنان
آنچه نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی زان آفتاب
آنچه نامد درکتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح (۱۵)
آشنا بگذار در کشتی نوح
همچو کنعان کاشنا می‌کرد او (۱۶)
که نخواهم کشتی نوح عدو
هی بیا در کشتی بابا نشین
تا نگردی غرق طوفان ای مهین
گفت نه من آشنا آموختم(من شنا بلدم)
من بجز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کین موج طوفان بلاست( طوفان الهیست)
دست و پا و آشنا امروز لاست(دست و پا بکار نمیاد)
باد قهرست و بلای شمع کش
جز که شمع حق نمی‌پاید خمش
گفت نه رفتم برآن کوه بلند(کنعان گفت میرم سر کوه بلند)
عاصم است آنکه مرا از هر گزند( کوه مرا نجات میده)
هین مکن که کوه کاهست این زمان(نوح گفت امروز کوه کاه است)
جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کی پند تو بشنوده‌ام (۱۷)
که طمع کردی که من زین دوده‌ام
خوش نیامد گفت تو هرگز مرا (۱۸)
من بری‌ام از تو در هر دو سرا
هین مکن بابا که روز ناز نیست
مر خدا را خویش وانباز نیست
تا کنون کردی وایندم نازکیست
اندرین درگاه گیرا ناز کیست
لم یلد لم یولدست او از قدم (۱۹)
نه پدر دارد نه فرزند و نه عم
ناز فرزندان کجا خواهد کشید
ناز بابایان کجا خواهد شنید
نیستم مولود پیراکم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز
نیستم شوهر نیم من شهوتی
ناز را بگذار اینجا ای ستی
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها این گفته‌ای
باز می‌گویی بجهل آشفته‌ای
چند ازینها گفته‌ای با هرکسی
تا جواب سرد بشنودی بسی
این دم سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زیان دارد
اگربشنوی یکبار تو پند پدر
همچنین می‌گفت او پند لطیف
همچنان می‌گفت او دفع عنیف
نه پدر از نصح کنعان سیر شد
نه دمی در گوش آن ادبیر شد
اندرین گفتن بدند و موج تیز
بر سر کنعان زد وشد ریز ریز
نوح گفت ای پادشاه بردبار
مر مرا خر مرد و سیلت برد بار
وعده کردی مر مرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم
گفت او از اهل و خویشانت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کبود
چونک دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان بر کنش ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار ازو
گرچه بود آن تو شو بیزار ازو
گفت بیزارم ز غیر ذات تو
غیر نبود آنک او شد مات تو
تو همی دانی که چونم با تو من
بیست چندانم که با باران چمن (۲۰)
زنده از تو شاد از تو عایلی (۲۱)
مغتذی بی واسطه و بی حایلی
متصل نه منفصل نه ای کمال (۲۲)
بلکه بی چون و چگونه و اعتلال
ماهیانیم و تو دریای حیات
زنده ایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی
نی به معلولی قرین چون علتی
پیش ازین طوفان و بعد این مرا
تو مخاطب بوده‌ای در ماجرا
با تو می‌گفتم نه با ایشان سخن
ای سخن‌بخش نو و آن کهن
نه که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دمن
روی با اطلال کرده ظاهرا
او کرا می‌گوید آن مدحت کرا
شکر طوفان را کنون بگماشتی (۲۳)
واسطه اطلال را بر داشتی
زانک اطلال لیم و بد بدند
نه ندایی نه صدایی می‌زدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو
عاشقم برنام جان آرام تو
هرنبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنا بشنود نام ترا
آن که پست مثال سنگ لاخ
موش را شاید نه ما را در مناخ
من بگویم او نگردد یار من
بی صدا ماند دم گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی
نیست همدم با قدم یارش کنی
گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثری
بهر کنعانی دل تو نشکنم
لیکت از احوال آگه می‌کنم
گفت نه نه راضیم که تو مرا
هم کنی غرقه اگر باید ترا
هر زمانم غرقه می‌کن من خوشم
حکم تو جانست چون جان می‌کشم
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توم در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود عاشق مصنوع او کافر بود.

محمد بلخی، مولانا جلاالدین

(۱) این بیت به این معنی است که گروهی از هندوستان فیل را برای تماشا آورده بودند و به معنی آن نیست که هندیها فیل ندیده بودند! آنچنانکه در تمامی تفاسیر به آن اشاره شده است. خاستگاه فیل هندوستان و آفریقا است، چطور ممکن است که هندیها فیل ندیده باشند؟ درحالیکه مردم سرزمینی که امروزه اروپا نامیده میشود تا عصر نو هیچکدام فیل ندیده بودند.

(۲) ما درحالی خباثت بخرج داده و همدیگر را میدریم و سیاهی میبینیم که به پاکی و بر روی روشنی بدنیا آمدیم، خلقت ما پاک است، تربیت ما پلید.

(۳) آبها توسط امواجی که در زیر آنها جریان دارد بجلو رانده میشوند و روح تو به طرف آنکه بتو روح بخشیده کشیده میشود.

(۴) آنزمان که خدا ما را آفرید، پیغمبری وجود نداشت که بخواددر کار خدا دخالت کرده و خداشناسی یاد آدم بدهد، این کشت را باران و آفتاب پرورانده اند نه پیامبران، از روی طبیعت خدا را بشناس نه از روی آنچه دیگر آدما درکتابها نوشتند. (۵) اینهایی را که من میگویم برای تو نافهم و غیر قابل درک است چون از طریق حواس شش گانه دریافت میکنی و تا با خرد خود به آنچه که من میگویم نرسی، و با چشم سر و یا چشم سوم نبینی این گفته ها بدردت نخواهد خورد.

(۶) اگر آدمی با توسل به پرهیزگاری به مقامی برسد که برخی از حقایق ناچیز را دریابد و از شوق فهم کمی که یافته آنرا با دیگران بشتراک گذارد، ادراک و فهمِ عوام می لغزد یعنی نمی توانند آن کلام را درک کنند و اگر کسی هم چیزی نگوید که وای به حال بشریت. خوارزمی میفرماید :
با هر کس این راز در میان نتوان نهاد بلکه از بیمِ اغیار درِ خزائنِ اسرارِ یار را نتوان گشاد. و بقول سعدی کبیر: مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم.

(۷) چفسیدن بمعنی چسبیدن است خواه چیزی را بچیزی بچسبانند و خواه بدست محکم بگیرند. و در اینجا میفرماید: هرچه بتو بگویند باز به ظاهر آن گفته میچسبی و معنا را فراموش میکنی.
چسپیدن و ملصق شدن و پیوستن . دوسیدن . بشلیدن . التصاق . التزاق . التساق درفناها این

بقاها دیده ای بر بقای جسم خود چفسیده ای . مولوی .

تو زآبی دان و هم برآب چفس
چونکه داری آب از آتش متفس . مولوی
سعی در تنقیص قدر خویش کرد هرکه کرد اهمال در تکمیل نفس
بارها ای نفس نافرمان شوم گفتمت از حرص بر دنیا مچفس . ابن یمین و میل کردن و منحرف شدن از راست : پس چون از آتش سخن بتفسید و از جاده ٔ آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی ). - برچفسیدن ؛ بمعنی پیوستن و
متصل شدن بچیزی یا کسی
تو ز طفلی چون سببها دیده ای در سبب از جهل برچفسیده ای . مولوی

از خیال دشمن و تصویر اوست که تو بر چفسیده ای بر یار و دوست . مولوی . - فروچفسیدن به چیزی ؛ بمعنی سخت و محکم گرفتن آنچیز را : با تاج سرخ و به هر دو دست بر شمشیر فروچفسیده. و بدست چپ بر قبضه ٔ شمشیر فروچفسیده

(۸) مانند گیاهی که پایش به زمین چسبیده تو نیز به تعلقات مادی دلبستگی داری و درست مانند گیاهی ناچیز که در مقابل نسیمی سر میجنباند تو نیز با اندک تاثیری( خوب یا بد) تحریک میشوی.

(۹) اما چون دلبستگیت مانع از رفتن و تغییر میشه، درنتیجه همواره درجا میزنی و به معرفت راه پیدا نمیکنی.

(۱۰) و براستی چگونه میتوانی از این گلی که پاهایت در آن فرو رفته خودت را بیرون بکشی و جز جان کندن کار دیگری ازتو ساخته نیست چون روش زندگیت اشتباه است.

(۱۱) آنچه که حکمت نامیده میشود برای تو مثل نوری است مستتر، چراکه تو( هرکسی) تحمل شنیدن حکمت را ندارد همانطوری که چشمانش تحمل دیدن نورافکن و نور بی حجاب را ندارد.

(۱۲) برخی از رموز شرح دادنی نیستند و آدمی تنها بواسطه نزدیکی با خدا به آنها واقف میگردد. روح القدس در اینجا بمعنای الهام الهی است. دانشمند عالیقدر ایرانزمین خوارزمی دراینباره میفرماید: و روح بیواسطۀ حرف و صوت ، شرح اسرار باز دهد.

(۱۳) آنکه با تو سخن میگوید نهصد لایه تودرتو دارد، دریای سرخیست که صد تا مثل تو را در خود غرق تحیر میکند. آنکه تو گمان میکنی از غیب است ولی درواقع در درون تو نهفته است.

(۱۴) یک جایی بین خواب و بیداری ( خلسه) روح القدس با تو سخن خواهد گفت، که اگر دم بزنی( اگر بفهمی که در حال خلسه هستی، یعنی اگر خود را رها نکرده باشی و هنوز دچار افکاری غیر از حق باشی ) از آن حالت خلسه بیرون خواهی شد، پس دم نزن اگر طالب حقیقتی.

(۱۵) همه چیز را رها کن بدست حق تا در کشتی نجات پذیرفته شوی، با خدا باش پادشاهی کن.

(۱۶) همچو پسر زرتشت، مباش که منم میزد و تکیه بر بازوی شناگر خود داشت و مغرورانه میگفت : من کشتی زرتشت را نمی خواهم که او عدو یا دشمن منست. (در اینکه کنعان ، نام واقعی و فرزندِ زرتشت بوده یا از نوادگان او اختلاف نظر هست . بنابه قرآن و تورات ، کنعان یکی از پسران حام ( پسر نوح ) بوده است که کاملا جعل و تحریف است و به منظور ساخت پیشینه، مذهب و تاریخ برای قبایل بغایت بربر که تا قرن بیستم در کمال فقر و ناچیزی در بیابانها و حاشیه شهرها میزیستند، جعل و تحریف شده است. و بنا به روایتی ، کنعان را پسر سام دانسته است.)

(۱۷) کنعان به زرتشت پاسخ داد : من تا بحال کی به حرفهای تو گوش داده ام که اکنون مرا در شمار اهل و دودمان خود محسوب میداری. ( زرتشت در یک پادرمیانی بخدا میگوید: پسرم را ببخش که او در شمار اهل و خانوادۀ من است. دوده = دودمان ، خانواده)

(۱۸) کنعان گفت: من هیچگاه نه از تو نه از حرفهات و نه از این دنیا و نه از آن دنیات و خدایت خوشم نیامده است. زرتشت گفت : جان پدر امروز روزِ ناز کردن نیست. و خدا ناز کسی را نمیکشد. تا بحال بسیار ناز کرده ای ولی فعلاََ لحظۀ حساسی است . در درگاه خدا، چه کسی میتواند ناز کند ؟ چه کسی میتواند در درگاهِ الهی ناز بفروشد ؟ نازکی = دقیق ، خطیر ، مهم، گیرا = گیرنده ، تأثیر کننده.

(۱۹) خدا نه فرزندی زاییده و نه از کسی زاده شده است. او نه پدر دارد و نه فرزند و نه قوم و خویش، خدا که نه زاده و نه زاییده شده چگونه ممکن است که نازِ فرزندان را بکشد و حال پدرها را بداند. خداوند میفرماید: ای پدر ، من که پدر نیستم، کمتر ناله کن و ای پسر، من که پسر کسی نیستم، کمتر ناز کن. گُراز = نازیدن ، با ناز و تکبّر راه رفتن. به زنان میگوید: ای زن، من که شوهر کسی نیستم و دچار شهوات نیستم و درنتیجه حال انسانی تو و شوهرت را ندارم. دراین درگاه ، ناز را ترک کن. در این چند بیت مولانا بطور واضح میفرماید: احساسات کنترل نشده و بیمورد آدما هیچ تاثیری در اراده حق ندارد و خدا آنچه که منطقی و صحیح است انجام میدهد صرفنظر از اینکه آدمی با چه درخواستهای بچگانه ای درمقابلش قرار گیرد.


(۳۰) پس از اینکه پسر زرتشت، کنعان در دریای جهل و نادانی هلاک میشود، زرتشت ابتدا از خدا دلیل اینکه عزیز اورا غرق کرده میپرسد و پروردگار به او میگوید که دندان پوسیده را با وجودی که عزیز است باید کند و دور انداخت، سپس زرتشت شروع به مناجات با یزادن میکند و میفرماید: خداوندا، از کسی که ترا نمیشناسد و غیر است بیزارم و هرکه در وجودِ تو حل و فانی شود، ناآشنا و بیگانه و غیرِ نیست. خداوندا، تو میدانی که رابطه و وابستگی من به تو بیست برابرِ رابطۀ باران با چمن است. همانطوری که اگر باران نبارد، چمن زوال می پذیرد، تو نیز مایۀ دوام و بقا و موجودیت من هستی. به تازهگی کشتی زرتشت در قلل کوهستانهای آرارات در غرب ایران یافت شده است که در نوع خودش انقلاب عظیمی در دانش کهن شناسی و باستانشناسی ایران است. ولی چون ایران تحت اشغال غرب و اسرائیل میباشد، این کشف عظیم تا آنجاییکه امکان داشته است، از نظر جهانیان پنهان گشته و آنچه را که نتوانستند پنهان کنند، طبق معمول نام دیگری بر آن نهادند. در همین رابطه و بزای مال خود کردن این کشف مهم، تلاش مزبوحانه و احمقانه ای صورت گرفته تا کوه های آرارات ایران را از پیکر ایران جدا سازند که باید گفت، زهی خیال باطل. 
(۲۱) من بینوایی هستم که از تو زنده و شادمانم و بی واسطه و حاجبی از تو غذا می گیرم و نشو نما میکنم. عایل = نیازمند، درویش. مُغتَذی = غذا خورنده ، غذا خور. در اینجا مولانا میفرماید که با خدا بودن باید بدون واسطه و امام و امامزاده و خلاصه کلام بدون واسطه باشد تا آدمی قادر به نشو نما باشد و پرورش یابد.

(۲۲) در اینجا مولانا همان سخن منصور حلاج را میگوید که خدا از ماست و ما از خداییم، میفرماید: ای کمالِ مطلق ، نه به تو پیوسته ام و نه از تو گسسته. بلکه ارتباطِ من با تو بدون واسطه و چون و چرا و علّت و معلول است . ( اعتلال = بیمار شدن و بهانه آوردن و علت و سبب چیزی را آوردن ) رابطۀ خداوند با جهان و همۀ موجودات ، محدود نیست و مرز ندارد. و میانِ او و مخلوق سنخیتی وجود ندارد. برعکس اینکه همۀ ارتباطات حاکم میانِ مخلوقات، به مرز ها و بُعدهایی محدود و مشروط میشود در رابطه با خداحد و کرانه ای وجود ندارد. شاید بهترین کلامی که بتواند رابطۀ خدا و مخلوق را بیان و درعینِ حال بیت فوق را معنا کند، این است که خدا با همۀ مخلوقات است ولی نه بطورِ مقارن ، و غیر از همۀ آنهاست ، امّا نه بصورتِ جدا از آنان.

(۲۳) باز مولانا خدا شناسی بی واسطه را تاکید میکند و به اهل خدا با اشاره و کنایه میفهماند که به شیادانی که بنام خدا با شما برخورد میکنند پشت کنید. نوح گفت : خدا را شکر که اکنون طوفانِ آگاهی خود را فرستادی و آن افکار بیهوده و مخرب را که مانع از ارتباط مستقیم من و تو بودند از میان برداشتی و اینک بی پرده و حجاب میتوانم با تو سخن بگویم. ( اَطلال = باقیمانۀ ویرانه ) شناختِ بی واسطۀ ذاتِ الهی همچنین اصل مبتنی بر آیاتِ قرآن هم است . در آیه ۱۸ سورۀ آلِ عِمران آمده است « گواهی دهد خدا که نیست معبودی جز او ، و فرشتگان و دانشمندان نیز گواهی دهند که نیست معبودی جز او که عزیز و فرزانه است و عدل و داد ، بدو پایدار » طبق مفادِ این آیه ، سه نوع گواهی برای خدا وجود دارد که نخستین آن ، دلالتِ خدا بر ذاتِ خودِ اوست. ای خدایی که خود دلیل بر خودی چگونه آدمی که خود ذاتاَََ به تو نیازمند است میتواند بسوی تو راه یابد؟ آیا غیرِ تو از تو نمایانتر است که بدو آشکار شوی؟ تو چه وقت غایت بوده ای که برای یافتنت نیاز به دلیلی باشد ؟ و تو چه وقت دور بوده ای که نمودهای جهان( امام و امامزاده و مزخرفاتی از این دست) آدمی را به تو رسانند؟ تو را با خودت شناختم و تو مرا بر خویش، راهنمایی کردی و بسوی خود فرا خواندی و اگر تو نبودی نمی دانستم تو کیستی. و باز بگفته منصور حلاج خدا را با خود بشناسید. عرفای ایرانی از این نحوه خداشناسی که عالی ترین مرتبۀ خدا شناسی است، بسیار سخن گفته اند و آثارِ آنان آکنده است از اینگونه مطالب، غیر از عرفا و صوفیه، دانشمندان پارسی نیز از این نحوه خداشناسی غافل نبوده اند. از آنجمله پدر پزشکی دنیا ابن سینا که کوشید به این نحوه خداشناسی، جنبۀ علمی و عقلی محکم دهد و از ان با نامِ برهان صدیقین یاد کرد.