تیر ۰۵، ۱۳۹۸
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشیم
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زیر برفست تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری میرسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمهام
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد
پس چه باید بکنم
من که در لختترین موسم بیچهچه سال
تشنه زمزمهام؟
بهتر آنستکه برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.
چکامه پرهای زمزمه، کتاب حجم سبز – سهراب سپهری
حماقتی به اسم دین
اولین اعترافی که آدم دیندار به ناتوانی خدای خود میکند، اعتقاد او به پیغمبر و داستانهای احمقانه وحی و کتاب مقدس و این مطالب است. آدم دیندار با اعتقاد به موجودیتِ پیغمبر- بطور مستقیم- اذعان دارد که خدایش در دو اصل اساسی ناتوان است:
۱- خدایش آدمی و یا مخلوقی را که خلق کرده ناقص و بدرد نخور است و ناچارا میبایستی او را توسط دیگری کامل نموده و براه آورد.
۲- خدای آدم دیندار، خود در براه آوردن و تصحیح اشتباهی که در خلقت انجام داده، ناتوان است و مثلا نمیتواند به روحی که خود در آدمی دمیده دستور دهد که کار زشت نکند و آدم باشد، بلکه حتما میبایستی یک مخلوق ناقص دیگر را ابتدا توسط یک فرشته به آگاهی برساند و سپس او را براه انداخته و دیگر ناقصان را تصحیح کند.
و صد البته، این خدا در مورد سرنوشت آن ناقصی که به زحمت و با فرستادن انواع و اقسام وحیها و فرشتهها براه انداخته، کاملا بی تفاوت است و او را رها میسازد تا دیگر ناقصان، او را تحت شکنجههای مخوف، و یا با خوراندن زهر به او و یا با افکندن او در آتش و دیگر مطالب وحشیانه بطرز فجیع بقتل برسانند. و نهایتا آن خدا بخاطر ظلمی که ناقصان انجام دادهند بخشم آمده و مانند یک پیرِ زن چیز سوخته میزند به سینه و در و دیوار.
و این تازه یک گوشه کوچک از عظمت حماقتی به اسم دین است.
خرداد ۱۴، ۱۳۹۸
خانه هاشان پر داوودی بود, چشمشانرا بستیم
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
حرفهایم، مثل یک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید برفتار شما میتابد
و به آنان گفتم
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز
زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیداییست
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را بچراگاه رسالت ببرید
و من آنانرا، بصدای قدم پیک بشارت دادم
و بنزدیکی روز و به افزایش رنگ
بطنین گل سرخ
پشت پرچین سخن های درشت
و به آنان گفتم
هرکه در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم
چشم را باز کنید
آیتی بهتر از این میخواهید؟
می شنیدیم که بهم میگفتند
سحر میداند،سحر
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار بدوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشانرا بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را بصدای سفر آینه ها آشفتیم.
چکامه سورهٔ تماشا، کتاب حجم سبز،
سهراب سپهری
به بهانه سفر ترامپ به انگلستان
کسانی که اونجاشون هنوز از طرف ترامپ گرفته نشده!
سفر بی معنی ترامپ به انگلستان، انگلستانی که نه دولت دارد و نه سرپرست، و از نظر اقتصادی و سیاسی در سقوط آزاد بسر میبرد، و درحالیکه شهردار پاکستانی لندن هم او را بفحش و فضاحت کشیده (مطابق معمول و رسم همیشگی انگلیسی، چون انگلیسیها خود جرات و خایه مخالفت خوانی و فحاشی به ترامپ را ندارند، در نتیجه یک ترکی، عربی، ایرانی نمایی، کانادایی و یا استرالیایی، را جلو میندازند. اینبار قرعه بنام یک پاکی بازی خورده افتاده است.)، با کدامین انگیزه و هدف صورت گرفته است؟
آیا چون انگلستان چندین میلیارد پولِ اتحادیه اروپا را نداده و تا خرخره زیر قرض و منت دیگر کشورهای اروپایی میباشد،
(و حتی چپاول ۴۰ ساله تمامی ذخائر و منابع و ثروتهای ایران و خاورمیانه و شمال آفریقا هم نتوانسته این لجن خانه را نجات دهد (هرچند ظاهر را آنچنان ساختند که حتی در تصور خودشان هم چنین سعادتی نمیگنجید و با مال ملت ایران، همگی قریب به اتفاق- نشسته و پول مفت گرفته و تنها کارشان پر کردن بارها و استادیومهای فوتبال است.))
و مطابق معمول با وقاحت یک چیزی هم طلبکار است، بهانه دعوت از ترامپ میباشد؟ تا بدین ترتیب به اتحادیه اروپا نشان دهند که تنها نیستند. و منظور از دعوت از ترامپ، مثلِ همیشه، نمایش و خود نمایی دلبهم زنِ انگلیسی است؟ ترامپی که چندی پیش، زنِ هری نوه الیزابت را به لجن کشیده و او را نفرت انگیز و چندش آور خوانده است؟
بهرحال ترامپ را برای مقاصد سیاسی خود دعوت کرده و از آنطرف هم انتقام تحقیرهایی که ترامپ به آنها روا داشته را با فحاشیهای شهردار لندن و نمایشات و تظاهرات خیابانی انگلیسی ها، از او میگیرند.
خرداد ۱۰، ۱۳۹۸
این کاسه چینی بصدای تو ترک میخورد
“همسفر! “
در این راه طولانی که -ما بیخبریم و چون باد میگذرد-
بگذار خرده اختلافهایمان باهم، باقی بماند, خواهش میکنم.
مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.
مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، بهمان شدت دوست داشته باشم و هرچه من دوست دارم، بهمان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هردو یک آواز را بپسندیم یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهمان یکی و رویاهامان یکی.
همسفر بودن و همهدف بودن، ابدا بمعنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است شاید "اختلاف" کلمه خوبی نباشد و مراد را نگوید، شاید "تفاوت" بهتر از "اختلاف" باشد. نمیدانم! اما بهرحال تک واژه مشکل ما را حل نمیکند.
پس بگذار اینطور بگویم:
عزیز من!
زندگی را تفاوتِ نظرهای ما میسازد و پیش میبرد نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدنِ یکی در دیگری، نه تسلیم بودن، مطیع بودن، اًمر بر شدن و دربست پذیرفتن.
من زمانی گفته ام: "عشق،، انحلال کامل فردیت است در جمع". حال نمیخواهم این مفهوم را انکار کنم، اما اینجا سخن از عشق نیست، سخن از زندگی مشترک است که خمیر مایه آن میتواند عشق باشد یا دوست داشتن، یا مهر و عطوفت، یا ترکیبی از اینها و در هر حال، حتی دو تن که سخت و بیحساب عاشق همند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید،- که البته نمیاید- باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است اما، این سخن بمعنای تبدیل شدن بدیگری نیست . من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .
بگذر فرق داشته باشیم بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .
تو نباید سایه کمرنگ من باشی. من نباید سایه کمرنگ تو باشم.
این سخنی است که من در باب دوستی هم گفته ام. بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .
چه خاصیت که من، با همه تفردم، نباشم و تو باشی، یا بعکس، تو با همه تفردت نباشی و همه من باشم.
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف درمیان نیست. سخن از ذره ذره واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگیست.
من کامو را بر ساتر ترجیح میدهم، صادقی را بر ساعدی. باخ را بر بتهون ترجیح میدهم، عود را به جملگی سازها، کوه را بدریا، دالی را به پیکاسو، شاملو را حتی به نیما.
تو اما ساعدی را دوست تر داری و بالزاک را. پیانو و سنتور را به عود ترجیح میدهی. نه دالی را طالبی نه پیکاسو را. ونگوگ را به هردو ترجیح میدهی. شاملو را دوست داری ولی نه بقدر سهراب سپهری. دریا را دوست داری ولی نه دریایی که باید حسرت زده به آن نگریست.
بیا در باره همه اینها بگفتگو بنشینیم. بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم. بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم. و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیاندیشی یا بعکس.
مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است. تفاهم، بهتر از تسلیم شدن است.
تا زمانی که تو ساعدی را ترجیح میدهی و سهراب را، درست تا آن زمان، ساعدی و سهراب، مرا به تفکر و شناخت، به زنده بودن و حرکت کردن وادار میکند. اگر تو، همه من شوی، من و تو سهراب را کشته ایم و ساعدی را و بسیاری را ....
عزیز من!
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیمان را، در بسیاری زمینهها، تا آنجا که حس میکنیم دوگانگی شور و حال و زندگی میبخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو ، تو و من، حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم. بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
گمان میکنم این جمله آخرین حقوقیست که در جهان کنونی برای انسانها باقی مانده است. این حق که در خانه خود، در اتاق خود و در خلوت خود، درباب بسیاری از مسائل، منجمله سیاست و آرمانهای سیاسی، اختلاف نظر داشته باشند.
عزیز من!
دو نیمه، زمانی براستی یکی میشوند، و از دو "تنها"، یک "جمع کامل" میسازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند. نه آنکه منِ مطلقِ هم شوند.
چیزی برهم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه یی پیش نکشند.
پس بانو!
بیا تصمیم بگیریم که هرگز منِ هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان، حرف زدنمان و سلیقه مان کاملا یکی نشود. و فرصت بدهیم که خرده اختلافها و حتی اختلافهای اساسیمان، باقی بمانند.
و هرگز اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم.
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.
چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهيمی
کتاب قانون احمقها
جبرئیل در میان درختان نخل واحه، بر پیامبر ظاهر میشد و خود را در حالی میافت که با فیس و افادهای تمام، قانون میآورد.
قانون، قانون، قانون. آنقدر قانون آورد که مومنین را از هرچه وحی است بیزار کرد.
سلمان گفت، برای هرآنچه که فکرش را بکنی قانون آورد. مثلا اگر مردی بگوزد، باید بلافاصله صورتش را بسمت باد بگیرد. برای اینکه مومنین بدانند کدام دست برای طهارت گرفتن است، قاعدههای خاصی وضع کرده، تو گویی هیچیک از عرصههای زندگی بشر نمیبایست خارج از قوانین، آزاد بماند. وحی یا هرچه که او از ٔبر میگفت، به مومنین میآموخت که چقدر حق دارند بخوابند، عمق خوابشان چه اندازه باید باشد و کدام شکل از اعمال جنسی از دیدگاه خداوند پذیرفته است.
آنان آموختند که عمل لواط با زنان و نیز جماع درحالیکه زن به پشت دراز کشیده باشد از نظر ملک مقرب حلال است.
و اشکال ممنوع شامل کلیهٔ وضیعتی است که زن بروی مرد و مسلط بر او قرار بگیرد را شامل میشود.
سپس جبرییل فهرستی تهیه کرد و در آن موضوعاتی را که نام بردن از آنها هنگام گفتگو مجاز یا ممنوع است برشمرد.
بعد نوبت به بخشهایی از بدن رسید که مومنین اجازهٔ خاراندنش را نداشتند، فرقی نمیکرد که خارش تا چه حد آزار دهنده و حتی تحمل ناپذیر باشد، خاراندن این بخشها بهیچوجه جایز نبود.
وی همچنین مصرف میگو، حیوان عجیب و غریبی که هیچیک از مومنین تا آنزمان ندیده بودند را وتو کرد... دستور داد، حیوانات را بتدریج بکشند، بطوری که همهٔ خونشان از بندنشان خارج شود. این نحوهٔ کشتن باعث میشد تا با تجربهٔ کامل مرگ، مفهوم زندگی را بهتر درک کنند. چرا که تنها هنگام مرگ است که موجودات زنده بواقعیت زندگی پی میبرند، و آنرا رویا نمیپندارند.
جبرییل یا همان سروش پروردگار، سپس چگونگی کفن و دفن مردگان و تکلیف ارث و میراث را هم روشن کرد. بطوریکه سلمان پارسی متحیر مانده بود اینچجور خدائی است که رفتارش چنین به بازرگانان میماند. و در اینهنگام فکری بخاطرش رسید که ایمانش را برباد داد. بیاد آورد که ماهوند (محمد) نیز در گذشته بازرگان بوده است، آنهم بازرگانی بس ّموفق. فردی که سازماندهی و قانونگذاری برایش طبیعی بود. پس عجیب شانسی آورده بود که چنین ملک مقرب اهل حساب و کتابی برخورده بود. ملکی که تصمیمات این خدای با مدیریت را به پایین ابلاغ میکرد. خدایی که به روسای موسساتی که دارای شخصیت حقوقی بودند، بی شباهت نبود.
از آن پس رفته رفته توجه سلمان به این که فرشته همواره در مناسبترین فرصت ها، وحی نازل کرده بود، جلب شد. چنانچه مومنین نظر ماهوند (محمد) را درباره هر موضوعی، از امکان سفر به آسمانها گرفته تا ابدی بودن جهنم، مورد بحث و گفتگو قرار میدادند، فرشته( جبرئیل) بیدرنگ با پاسخ مناسب فرا میرسید و همیشه نیز جانب ماهوند ( محمد) را میگرفت و با یقین کامل اعلام میکرد که رفتن انسان به کرهٔ ماه از محالات است و سرشت جهنم موقتی و گذراست و حتی بدکارترین انسانها نیز با آتش دوزخ پاک میشوند و به باغهای معطر گلستان و بوستان راه مییابند. سلمان گفت: اگر ماهوند ( محمد) بعد از نزول وحی نظر خود را اعلام میکرد، وضع تفاوت میکرد، اما نه، همیشه اول محمد قانون را میآورد و بعد فرشته (جبرئیل) بر آن مهر تایید مینهاد. و این بود که کم کم دیدم دارد گندش در میاید و بویش همه جا را برداشته. و سرانجام این بوی گند ذهن سلمان را فرا گرفت. در میان نزدیکان محمد کسی از او فرهیخته تر نبود، چرا که در آن دوران، نظام آموزشی ایرانیان پیشرفته از سایر مردمان بود. محمد، سلمان را بدلیل مرتبهٔ بلند دانشش بسمت دبیری خود منصوب کرده بود. از اینرو نگارش قوانین پرشمار و بی پایانش نیز برعهده او بود.
بعل از سلمان پرسید: چرا مطمئنی که محمد ترا میکشد؟ سلمان پارسی جواب داد: برای اینکه من تنها کسی هستم که میتوانم دستش را رو کنم.
در دنیا هیچ تلخی بپای احساس مردی که پی میبرد به باد هوا معتقد بوده ، نمیرسد.
خرداد ۰۸، ۱۳۹۸
غزانیق
ماجرای معروف به غزانیق و یا قرایین، داستانی است که برای تطهیر پیغمبر اسلام ,محمد, ساخته شده است که برای رسیدن بقدرت با هند معروف به جگرخوار۱ که شوهرش بظاهر شهردار مکه بود ولی در اصل این هند بود که همه قدرت را داشت، پیمان بست که دو بت هند را برسمیت بشناسد، بشرطی که هند اجازه دهد محمد بکار خود ادامه دهد. پس پیغمبر آمده و بمردم این دو آیه را خواند و گفت الله این دو بت را برسمیت میشناسد. در قرآن در سوره نجم، پس از آیات ۱۹ و ۲۰ (آیا دیدی لات و عزی را ...)، آمده است که شیطان در کلام وحی دوید و دو آیه را علیرغم اینکه جبرئیل بر پیغمبر نخوانده بود، بر زبان محمد جاری کرد، این اتفاق در اوایل بعثت محمد صورت گرفت.( و معنای آیات این است که این دو بت بوتیماران بلند پروازند و امید به شفاعت آنان میرود.)
۱- هند زن ابوسفیان که در سن ۶۰ سالگی هنوز پوستی صاف و بدنی به سفتی دختران جوان و موهایی به سیاهی پر کلاغ داشت و دیدهگانش چون تیغهٔ چاقو میدرخشید، و خرامیدنی غرور آمیز داشت، صدایش ندای مخالفت را نمیپذیرفت، و بر شهر بجای شوهرش حکومت میکرد و فرامینش را بر دیوار خیابونهای شهر نصب میکردند، و مردم وی را روح شهر میدانستند و جوانی جاودانش را نشانی از جادوگری وی میشمردند. هند که نفوذ فرامینش بیش از اشعار همهٔ شاعران بود، با حرص و اشتهای شدید جنسی با تک تک نویسندگان شهر درامیخته بود و بعد از زمانی کوتاه، خسته و دلزده از آنان، همگی را از رختخوابش بیرون انداخته بود. وی در عرصه قلم همچنان که در کاربرد شمشیر ماهر بود، جلوه میکرد. همان هندی که با لباس مردانه به قشون پیوسته بود و به تمهید و سحر و جادو، کلیهٔ نیزهها و سلاحها را از خود دور کرده و در میان توفان جنگ، قاتل پرادر را یافته بود، همان هندی که عموی پیامبر را بیرحمانه کشته و دل و جگر وی را خورده بود. کدام مردی در برابرش توان پایداری داشت؟ برای جوانی جاودانش که از آن مردم نیز بود، برای درنده خوییش که به آنان تصویر شکست ناپذیری میبخشید، و برای فرامینش که حاکی از انکار زمان، تاریخ و دوران بود و شکوه نامدار شهر را بسان ترانه میخواند و فرسودگی خیابانهای آنرا محال جلوه میداد، فرامینی که عظمت، تحمل شداید، جاودنگی و مقام نگهبانی مقدّسین را میستود..... برای این نوشتار بود که زناشویی توأم با هرج و مرجش را میبخشیدند، و به این که وی سال بسال روز تولدش هم وزن خود زمرّد دریافت میکرد وقعی نمینهادند، بر شایعات لهو و لعبش توجهی نمیکردند و در پاسخ آنان که پوششهایش را بیشمار میگفتند، تنها لبخند میزد. میگفتند پانصد و هشتاد و یک لباس خواب از ورق طلا دارد و تعداد کفش راحتی یاقوت نشانش به چهار صد و بیست جفت میرسد. هند گرسنگان را برغم شهادت چشمان، شکمها و جیبهای خالیشان، میفریفت و وادارشان میساخت، هرچه که زیر گوششان زمزمه میکرد بپذیرند: ای شکوه جهان، حکومتت مبارک.
مکتب مذهب ندارد جز ابراهیم آموزگاری
ابراهیم همسرش هاجر و پسر شیرخوارش اسماعیل را به صحرای خشک و بی آب و علف برده و آنها را بدون آذوقه و آب رها کرد.( چون همسر اولش، سارا، که نازا بود به هاجر و پسرش حسادت کرده بود و ابراهیم زن ذلیل بخاطر همسر ثروتمند خود چنین عمل پیقمبرگونه را انجام داد). هاجر پرسید آیا این ارادهٔ خداوند است، ابراهیم پاسخ داد، آری، و آنگاه هاجر را بحال خود رها کرد و رفت. هاجر آنقدر به کودکش شیر داد تا هر دو سینهاش خشک شدند و آنگاه از دو تپه بالا رفت، نخست از صفا و سپس از مروه، هاجر مشوّش و ناامید میان دو تپه میدوید تا شاید چادر، شتر یا آدمیزادی ببیند، اما هیچ ندید، تا اینکه ناگهان جبرییل بروی ظاهر شد و آب زمزم را نشان داد و چنین بود که هاجر زنده ماند. حالا چرا زائران مسلمان گرد میایند، آیا برای هاجر است، نه، در واقع زائران افتخاری را که ورود ابراهیم نصیب دره کرده است جشن میگیرند. مردم بنام آن شوهر زن دوست و با وفا گرد هم میایند تا مراسم نیایش را بجا آورند.
سلمان رشدی
خرداد ۰۷، ۱۳۹۸
بهترین چیز رسیدن بنگاهیست که از حادثه عشق ترست
گوش کن
دورترین مرغ جهان میخواند:
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانیها
و صدادارترین شاخه فصل
ماه را میشنوند
پلکانِ جلوِ ساختمان
دربِ فانوس بدست
و در اسراف نسیم
گوش کن
جاده صدا میزند از دور
قدمهای ترا:
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان
کفش بپا کن و بیا
و بیا تا جاییکه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا
مثل یک قطعه آواز بخود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن بنگاهیست که از حادثه عشق ترست.
شب تنهایی خوب-حجم سبز
سهراب سپهری
برای یک رویا, Requiem for a dream
خلاصه فیلم: بیوه زنی مسن بنام "سارا گلد فارب" که همه زندگیش در آپارتمان کوچک و محقری جمع گشته و از مال دنیا پسری جوان بنام "هری" دارد که به مواد مخدر اعتیاد داشته و طبق رسم معتادین مرتبا از مادر دزدیده و خرج مواد خود میکنند.
تنها سرگرمی و دلخوشی سارا یک تلویزیون کهنه است که اکثر اوقات خود را در پای آن و به دیدن شو مورد علاقه ش میگذراند. این تلویزیون بارها توسط پسر به مالخری، فروخته شده و مادر هر بار رفته و پول مالخر را داده و تلویزیون را برگردانده است.
هری معتاد اغلب اوقاتش را با دختر مورد علاقه ش بنام ماریون (یک طراح مد ناکام) و بهترین دوستش تایرون (مواد فروش سیاهپوست) میگذراند. هری و تایرون در پی به جیب زدن پول از راه فروش مواد مخدر هستند و ماریون هم در حالیکه کم کم به مواد اعتیاد بیشتر میابد، با آن دو همراه میشود و بخاطر هری و برای تهیه سرمایه اولیه فروش مواد مخدر، تن به فاحشه گی میدهد.
سارا که تمام وقت خود را در جلوی تلویزیون میگذراند و رؤیای شرکت در مسابقه تلویزیونی محبوبش را در سر میپروراند ، روزی از طریق تلفن، اطلاع میابد که برای شرکت در شو مورد علاقه ش و حضور در آن، انتخاب شده و او میبایستی منتظر رسیدن اطلاعات بیشتر از طرف کانال تلویزیونی باشد.
سارا که باور دارد حضورش در تلویزیون قطعی است، زیر نظر پزشک بدنامی شروع به گرفتن رژیم خوراکی میکند تا لباس قرمز رنگی که در جوانیش میپوشید، دوباره اندازهاش شود. او بزودی گرفتار قرصهایش میشود که در واقع مواد مخدر (مخلوطی از کوکایین و هروئین) هستند. اعتیادش او را از دنیای واقعی دور و توهمهای هراسناکی را جانشین آن میکند.
هری و تایرون هرچند در آغاز کار موفق بجمعآوری پول قابل توجهی میشوند، اما درنهایت این پول خرج مصرف فزاینده هر سه میشود و از دست میرود. هری که همراه تایرون درصدد قاچاق مواد از شهری دیگر هستند، با عفونت بازوی هری (بر اثر تزریق با سرنگ آلوده) به دکتر مراجعه میکنند و به چنگ پلیس میافتند. بازوی هری برای پرهیز از گسترش عفونت قطع میشود ، رفیقش زندانی گشته و ماریون نیز که اینک تنها و بیکس شده، برای تهیه مواد روی به تنفروشی میآورد. سارا هم پس از گذشت مدتی کوتاه دچار فروپاشی عصبی و در آسایشگاه روانی بستری میشود.
دیدن این فیلم که اکیدا سفارش میشود، از این نظر اهمیت دارد که:
۱- بازگو کننده و نشانگرِ گوشه کوچکی از فاجعهای است که در جامعه آمریکا در دهههای ۷۰-۸۰ در جریان بوده است.(امروزه شدت و حدت آن دهها برابر است) و تاکید و تائید این واقعیت که نخستین بار از حنجره رئیس جمهور وقت- رونالد ریگان -درامد، که گفت: دشمن اصلی امریکاییها (تمامی ملت ها) مواد مخدر است.
۲- تاثیر برنامههای فاسد و مخرب ساخت امپراطوری رسانهای غربی و کانالهای تلویزیونی که هر کدام برای خود، یک کارخانه احمق سازی است، بروی عوام و مردمیست که به دلیلِ تجربهِ دیگر معضلات موجود در جامعه، آسیب دیده اند.
۳- بی ثباتی رکن اصلی جامعه بشری یعنی خانواده در جوامع و تاثیرات مخرب و ترمیم ناپذیر آن، بر روی افراد.
۴- تاثیر مخرب و هولناکِ بی سوادها و ندانم کارها که خود را متخصص و کارامد میدانند، بویژه در بخشهای دولتی، مانند بیمارستان ها، زندانها و ارگانهای رسیدگی به امور اجتماعی.
دیدن این فیلم با اینکه عنوان نمایش و سرگرمی را یدک میکشد و معمولا به فیلمها و سناریوها نمیبایست با نگاهی جدی پرداخت، ولی از آنجایی که داستان فیلم، واقعیتهایی غیر قابل انکار را به دید میکشاند، واقعیتهایی که در جامعه و زندگی واقعی دیده و شنیده و تجربه شده اند، از این نظر، بسیار تفکر برانگیز و قابل بحث است.
سفر به مسکو ۲
در شهر عظیم مسکو آدمی بطرف اماکنی که امروزه آنها را کلیسا مینامند، هدایت و کشیده میشود. مهمترین دلیل آن، نه انگیزه مذهبی (برای غیر مسیحی ها) بلکه بیشتر معماری خیره کننده آنها و گنبد و گلدستههای آنهاست که در زمان رئیس جمهور فعلی روسیه- پوتین که براستی میتوان او را پوتین کبیر* نامید، بازسازی- نوسازی شده است.
یکی از این اماکن که بواقع دیدنش لازم و ضروری است، کلیسای عیسیِ ناجی است.
کلیسای جامع عیسی ناجی (روسی: Храм Христа Спасителя) امروزه یک کلیسای جامع ارتدکس روسی در مسکو، روسیه است که گفته میشود در سال ۱۸۸۳ ساخته شده و دارای ۴۹۰۰ مترمربع مساحت و ۷۹ متر طول میباشد. (از معدود اماکنی در مسکو است که توریستها اجازه عکس و فیلمبرداری از داخل بنای آنرا ندارند.)
در بیرون این بنا، تابلویی در زیر بتههای گیاهی تقریبا از دید پنهان است که بروی آن نقش یک ملکه که در خلوت با همنشینان خود مشغول و سرگرم است، دیده میشود و در زیر این تابلو نقاشی زیبا، نوشته شده، زیبائیهایی که در این مکان دیده میشود، در هیچ موزه یی در دنیا، نمیتوان دید. و واقعا هم داخل این بنا(تا آنجایی که توریستها اجازه بازدید میابند) مانند نمای بیرونی آن دیدنی و شگفت انگیز است.
دربهای بزرگ و بلند فلزی و چوبی که منقش به کنده کاریهای زیبا هستند و طراحیهای حاشیه فرشهای بافت ایران را به یاد میاورد ، بر زیبائی بنا می افزایند. بیرون بنا با مجسمههای برنزی عظیم از مردم زمان امپراطوری پارس ها(احتمالا مجسمههایی که از صاحب مقبره و خانواده ش ساخته و نصب گشته است)، که بر روی پایههای اولی بنا، بر روی دیوارهای بیرونی این بنا که از شش جهت دارای درب ورودی برای کاخ، مقبره است، قرار گرفته اند.
در داخل بنا، سالنهایی با سقفتهای بسیار بلند که منقش به نقاشیهای زیبا هستند، دیده میشود. راهروهایی این سالنها را بهم میپیوندند و یا از هم جدا میسازند. اکثر نقاشیها و نوشتارهای اولیه و اصلی بر روی دیوارها و سقف ها، پاک و یا کنده شده و به جای آنها نقش چند مرد ابلیس نمای خشمگین، با دامن بلند مشکی و کلّاًههای ترسناک ، تحت عنوان کشیشها و یا قدیسین ارتدکس دیده میشود که از زیبای بنا بشدت میکاهد.( اکثر بناهای تاریخی روسیه در زمان دو جنگ جهانی اول و دوم توسط وحشیها ویران، غارت و سوزانده شده است و آنچه که امروژ میتوان دید، در واقع باز سازی غیر قابل دفاعی است که از این بناهای نیمه ویران به عمل آمده است.) تابلوی نصب شده در بیرون بنا ، در واقع گوشهای از نقاشیهای اصلی داخل بنا را نمایندگی میکند.
در داخل بنا، تعدادی تابوت وجود دارد که گفته میشود متعلق به قدیسین است، درحالیکه همین تابوتها خود نشانگر و اثبات مقبره بودن این بنا برای امپرتوران پارسی است. مانند مقبرههایی که در مصر به نام اهرام ثلاثه معروف میباشند. من به دیدن هر کلیسایی که رفتم تعدادی تابوت در آنها وجود داشت. و در گذشته نقاشان پارسی ، هنگامی که میخواستند نقش کسی را که از دنیا رفته و دیگر موجود نیست را بکشند، دور سر او را هاله ی میکشیدند و بدین ترتیب او را از دیگران که زنده بودند، جدا میساختند. پس ازهمپاچیدن امپراطوری پارسها که در طی دو جنگ جهانی اول و دوم بوقع پیوست، و وحشیها بهمه چیز دست یافته و چپاول و مال خود کردند، به دلیل بدوی و بربر بودن و ندانستن، همه چیز را اشتباهی عوضی، تعبیر و ترجمه کردند، و بخورد مردم دادند. و در نتیجه هالهای که دور سر افراد در نقاشیها وجود داشت هم، تحت عنوان نشانِ قدیسین به مردم معرفی گشت. **
دراین بنا مردمی بروش مسیحیان ارتدکس مشغول نماز بودند. در داخلِ راهروها، تعدادی میز و پیشخوان دیده میشد که زنان چارقد بسرِ مذهبی، تسبیح و کتب مذهبی و خرمهرهها و دیگر خرت و پرتهای ارتدکسها و یا آیین بت پرستی را میفروختند. در بیرون محوطه کلیسا ساختمان نقاره خانه و پلی دیده میشد که با گلهائ پلاستیکی ساخت چین تزیین شده بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)