اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۸
کوچه باغیست که از خواب خدا سبزترست
خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که بلب داشت
بتاریکی شبها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده بدرخت
کوچه باغیست که از خواب خدا سبزترست
و درآن عشق به اندازه پرهای صداقت آبیست
میروی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ سر بدر میآرد
پس بسمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه برمیدارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟
چکامه " نشانی "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری
باغ وحش مسکو
سرنوشت آدمی سرنوشت همان عقابی است که در یک قفس ۴ متری موش مرده میخورد! غمگینترین، نفرت انگیزترین، بیرحمانهترین وغیر بشریترین اختراع و یا ساختهای که آدمی تاکنون به آن هستی بخشیده، نه تنها ساخت و سازها و ابزار کشتار دسته جمعی، بمبهای اتمی و شیمیایی و فرستادن تروریست بکشورهای دیگر، بلکه ساخت مکانی شرم آور بنام باغ وحش است.
باغ وحش مسکو شاید یکی از بزرگترین و شلوغترین باغ وحشهای اروپا باشد. و از نظر معماری یکی از زیباترین آنها. ولی هیچکدام از اینها نمیتواند زشتی شکنجه موجودات بیگناهی را که مانند آدمی وحشی و بربر نیستند را بپوشاند. و سپس آدمی از خود میپرسد، اصولا چرا آدمها چنین شکنجه گاهی را بنام باغ، آنهم باغ وحش!! ساخته اند؟ اگر منظور دیدن و شناختن موجودات دیگر- بنام وحوش! و یا حیوانات باشد، که اینکار را میتوان با دیدن فیلمها، عکسها، مجسمهها و نمونههای مصنوعی بخوبی انجام داد. پس مطابق معمول، میبایستی منظور از ساخت چنین مکانی را، ستایش و رسیدن بخدای بشر ، یعنی پول و مال دانست . خدایی که آدمی برای پرستش آن، به انجام هرگونه عملی تن میدهد.
پیش از ادامه و جلو بردن مطلب، اینرا بنویسم که من نه سفرنامه نویسم و نه حوصله اینکار را دارم و تنها تلاش دارم، آنچه که در سفر به مسکو بر روی من اثر و رد گذاشته را اینجا یاداشت کنم. یکی از این رد پاها، دیدن باغ وحش مسکو است. اینکه چرا اینکار را کردم و اصولا چرا بدیدن این مکان رفتم را نمیتوانم با هرگونه عذر و بهانهای توجیه کنم. اینکه روز رژه ارتش بود و اکثر جاهای توریستی به دلایل امنیتی در شهر مسکو بسته بود و دیدن ابزار و ارتشی که بمنظور کشتار(شاید هم دفاع از خود) ساخته شده، به هیچ عنوان جالب نمینمود و و و، هم نمیتواند بهانه قابل دفاعی باشد. تنها میتوان گفت که گاهی از آدمی اعمالی سر میزند که نفرت انگیز است، بدون اینکه کلا خودش حالیش باشد. و شاید هم موجودات آنجا مرا صدا زدند، تا امروز بنشینم و این مطلب را نوشته و صدای آنان را بگوش دیگران برسانم!
بهرحال در یک روز آفتابی و بسیار گرم، احمق شدم و راهی دیدن باغ وحش مسکو گشتم. پس از پرداخت ورودی و عکسبرداری از نقشه باغ وحش بمنظور رهنما، شروع به دیدن قفسهای خالی نمودم! چرا خالی؟ چون حیوانات بینوا از زور گرما بهر گوشهای پناه برده و خود را پنهان ساخته بودند. ( ما از این داستان نتیجه میگیریم که در روزهای گرم تابستان نباید به باغ وحش رفت!!) پس از دیدن دهها قفس خالی به یک قفس کوچک که شاید بیش از ۴ متر مربع نبود، رسیدم و انتظار داشتم که در این قفس یک موش و یا حیوانی در حد قفس ببینم که با کمال تعجب بر روی قفس، تابلوِ "اینجا جایگاه عقاب است" را خواندم. و غم انگیزتر از آن دیدن خود عقاب بود که بروی شاخهای نزدیک بزمین نشسته و به دیگران نگاه میکرد. در زیر پای عقاب چندین موش مرده انداخته شده بود. عقاب با دیدن من و دیگران، بمنظور سرگرم ساختن ما!! شروع به ازهم دریدن یکی از موشهای مرده نمود بدون اینکه حتی تکهای از موشِ مرده را قورت دهد. از دیدن این صحنه به آنچنان احساس تلخی رسیدم که نه تنها چهرهام درهم ریخت بلکه روحم هم مچاله و چروک شد.
کمتر از ۲۰۰ سال پیش باغهایی معروف به باغهای پارسی در دنیا موجود بود(۱) که نظیر آنها دیگر هیچگاه ساخته نشده است.
و این باغها مانند باغهای امروزه که بطور مصنوعی و با کاشتِ انواع اقسام گلها از سراسر دنیا - یعنی بدون در نظر گرفتن جایگاه اصلی رشد و نمو این گیاهان ، بلکه تنها بمنظور زیبا سازی - در کنار هم قرار میگیرند، ساخته نمیشدند.
بلکه باغهای معروف پارسی در واقع پرورش و توان بخشی به تکهای از طبیعت محلی، با احترام به گیاهان و موجودات زنده آن منطقه ، میبود و در اصل تلفیقی بود از انواع و اقسام گیاهان و جانوران بومی ، با ساختههای زیبای انسانی مانند ، حوضها و استخرهای زیبای کاشی کاری و نقاشی شده و فوارههای زیبا، و مجسمههای مرمری و و و که برای آدمی روح پرور و دلگشا بوده و گلستان و بوستان نامیده میشدند. بهمین دلیل است که امروزه وقتی به نقاشیهای باقی مانده نقاشان پارسی نگاه میکنی، انواع گیاهان و حیوانات را در کنار آدمیان میبینی که در صلح و آرامش بدون اینکه از طرف آدمیان در قفسها شکنجه شوند، میزیند.
اما آنچه که در ساخت شکنجگاه حیوانات بنام "باغ وحش" که از ساختهها و اختراعات وحشی هاست، بیش از هر مطلب دیگری - دراین رابطه - تو ذوق زننده و خنده دار و مسخره است، نامی است که وحشیها بر روی باغ گذاشته اند. یعنی آنکه رفته حیوان بیگناهی را از سرزمین خود دور ساخته در زندانی تنگ و ننگین زندانی ساخته و شکنجه میکند، متمدن نامیده شده و قربانی را وحوش نامیده اند!! همه چیزشان به همین اندازه احمقانه و مسخره و بیمعنی و واژگون و صد در صد ضد حقیقت است.
اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۸
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
رفته بودم لب حوض
تا ببینم شاید
عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
ماهیان میگفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب
دم پاشویه نشست
و عقاب خورشید
آمد او را بهوا برد که برد
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که هروقت باد میآمد
دل او
پشت چینهای تغافل میزد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
همت کن
و بگو
ماهیان حوضشان بی آب است
باد میرفت بسروقت چنار
من بسروقت خدا میرفتم.
چکامه " پیغام ماهی ها "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری
خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
در روزگاران کهن، پیری درویش صفتِ بینیاز مکتبِ آزاد بال با خانواده خود در چادری مندرس میزیست. پیشه کهن سال داستان ما، هیزم فروشی بود که از بیابان بیصاحب جمع میگشت. و از مال دنیا بزی باوفا داشت که هرچه گیرش میآمد، میخورد و در عوض ممر خوراک و پوشاک خانواده پیر بود. از شیرش کره و پنیر و ماست میزدند و میخوردند و از پشمش میبافتند و میپوشیدند و زیرانداز تهیه میکردند. هرگاه هم که بزمچهای نصیب بز میگشت، در بازار بفروش رفته و پولش قند و چای خانواده میگشت. پیر بمناسبت خصلتهای شایسته انسانی که داشت محبوب همه کس از آشنا و غریب بود. و برای شکایت از روزگار سخت، جایگاهی در نزد خویش متصور نبود. روزگار بدین ترتیب میگذشت تا اینکه روزی دوست و آشنا دور پیر را گرفته و گفتند:
- خبر بد، خبر بد ..... یکی از خویشانت را از دست دادی و خبر بدتر اینکه، او برایت شنزآر و زمین کلوخ آکندهای را به ارث گذاشته که مالیات سالیانه آن میبایستی به خزانه ملت پرداخت شود !!!
پیر گفت:
- خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
خلاصه داروغه پیر را فراخواند و دفتریها بنچاقِ زمین را بنام پیر زدند و خزانه داران، فلان روزِ سال آینده را برای پرداخت مالیات زمین قرار گذاشته و پیر را راهی نمودند.
از فردای آنروز، پیر بهمراه خانواده خود، شروع بجمع نمودن سنگهای درشت زمین کرده و چون تعداد سنگها بسیار گشت، از آنها با کمک پسرش کلبهای سنگی ساخت. سپس شروع بجمع آوری سنگهای ریزتر کرده و از آنها راه رویی شنی در مقابل کلبه ساخت تا در وقت باران و برف، پایشان در ٔگل و لجن فرو نرود. سپس در زمینی که اینک مناسب کشت گشته بود، جو کاشت. سر سال جوها را فروخته، مالیات را که پرداخت هیچ، یک اسب ابلق زیبا هم برای خود تهیه نمود. کمی پس از خرید اسب، روزی اسب از چراگاه کوچکی که پیر، دور تا دور آنرا طناب کشیده بود، فرار کرد. همسایهها جمع شده و گفتند:
- خبر بد، خبر بد، اسبی که با این زحمت تهیه نموده بودی، از دست دادی!!
پیر گفت:
- خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
چند روز پس از این، اسب با یک گله اسب وحشی بازگشت.
همسایهها جمع گشته و گفتند:
- خبر خوب، خبر خوب، تعداد اسبهایت به ۳۰ راس رسید!!!
پیر گفت:
- خبر خوب، خبر بد، کسی چه میداند؟
کمی بعد، پسر پیر که مشغول رام کردن یکی از اسبهای وحشی بود، از اسب فرو افتاد.
همسایهها جمع گشته و گفتند:
-خبر بد، خبر بد، پایِ پسرت شکست.
پیر گفت:
- خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
پسرِ پیر داستان ما زمین گیر بود که نقارههای داروغه جار زدند که: آی ی ی ی مردم بدانید و آگاه باشید که وحشیهای که در حاشیه شهر آباد ما میپلکند، به شهر حمله کرده و در نتیجه همه جوانان بایستی پا برکاب گشته و درمقابل وحشیها و بربرها از سرزمین مادری و خانواده خود دفاع کنند.
همسایهها دوباره خبر خوب، خبر خوب کردند که پسرت به جنگ نرفته و در نتیجه کشته نمیشود و دوباره پیر همان جواب همیشگی را داد. اینبار یکی از همسایهها که بیش از دیگران فضول بود، از پیر پرسید، این چه معنی دارد که هرگاه ما با خبری بد یا خوب میاییم تو آنرا تکرار میکنی؟
پیر گفت:
روزگارست اینکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخِ بازیگـر از این بازیچـههـا بسیـار دارد
آدمی گه راه خودرا مینهـد سوی بساتین
گاه سوی دوزخ این جان عزیزش خار دارد
گاه در باغ جنان میشد روان در کوی دلبر
گه ز مهجوری عنان جان خویش تیمار دارد
عاشق و معشوق را حائل نباشد در دو عالم
جان خودرا آدمی چون این حجاب درکار دارد
هست یکتا جلوه معشوق در چشمان عاشق
آدمی در بوستان یک دلبر و دلدار دارد
راه ما قانع شدن باشد به انوار خدایی
کز تجلیهای او جانها نشان از یار دارد
در طریق عشق هرکس راه خود دارد ولیکن
در طریقت راه ما صد جلوه دشوار دارد.....
قائممقام فراهانی
اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۸
خشت غربت را میبویم
ماه بالای سر آبادیست
اهل آبادی درخواب
روی این مهتابی
خشت غربت را میبویم
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار
به لب کوزه آب
غوکها میخوانند
مرغ حق هم گاهی
کوه نزدیک منست
پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیداست
سنگها پیدا نیست
گلچه ها پیدا نیست
سایه هایی از دور
مثل تنهایی آب
مثل آواز خدا پیداست
نیمه شب باید باشد
دب آکبر آنست
دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست
روز آبی بود
یاد من باشد فردا
بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد فردا لب سلخ
طرحی از بزها بردارم
طرحی از جاروها
سایه هاشان در آب
یاد من باشد
هرچه پروانه که میافتد در آب
زود از آب درآرم
یاد من باشد
کاری نکنم که بقانون زمین بربخورد
یاد من باشد فردا لب جوی
حوله ام را هم با چوبه بشویم
یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهاییست.
چکامه " غربت "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری
ثابت کردند قدرتی که در حماقت و توحش وجود دارد در هیچ پدیده دیگری نیست
سرزمینهایمان را گرفتند، آزادی، تاریخ و هویت و داراییهایمان را گرفتند، جانمان را هم خرد خرد گرفته و میگیرند. و ما متمدن و باهوش و آنها احمق و وحشی و بربر!!
چگونه؟ در گذشته با مریضی هایشان! با طاعون و جذام و تیفوس و وبا و و و. هرکجا رفتند، در اسپانیا، در ایران، در روسیه و دیگر نقاط امپراتوری پارسها به کمک اجساد مبتلایان به بیماریهایشان، مردم آن سرزمینها را، در گروههای میلیونی، قتلعام کردند. و آخرین شاهکارشان، دادن مریضیهای خود به سرخپوستان شمال قاره آمریکا و گرفتن سرزمینهای آنان بدین ترتیب بود. هنوز هم با دادن میکربها و ویروسهای گوناگون، به ملتهای آفریقایی تبار و جنوب آمریکا و دیگر جاها، اهداف خود را پیش میبرند. و امروزه علاوه بر بیماریهای جسمانی، با مریضیهای روحی و روانیشان مردم جهان را مبتلا و نابود میسازند. و هر کجا پا میگذارند، توحش، بیرحمی، دزدی، زنا زادگی، همجنسگرایی و دشمنی با طبیعت، قتل و غارت را با خود به ارمغان برده و ملتها را دچار ابلیس منشی میکنند.
فروردین ۱۹، ۱۳۹۸
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
برای هر واژهای یک تعریف ساده وجود دارد و بس. بقول سهراب آب را گل نکنیم، همه چیز را درهم و پیچیده و نارسا نسازیم که فهمیدنش محتاج ذن باشد. همانکاری که با کتب با ارزش و گرانبهای دانشمندان و متفکران ایرانی کردند تا این ملت بحال و احوال امروز دچار گردد و درنتیجه عقبماندهترین قشر بیابانی و بربر بر سرش حکومت کنند. پیش از اینکه دوباره بصحرای کربلا بزنم، برگردیم به واژه ها.
برای هر واژه، فقط و فقط یک تعریف ساده وجود دارد. مثلا اگر از یک میلیارد مردم بپرسید که زیبائی را چگونه تعریف میکنند، شاید بدون اغراق بیشتر نزدیک بهمه آنها، زیبائی را بقسمی تعریف کنند که خود هیچ باوری به آن ندارند. شاید برخی برای زیبائی بدنبال مثالها بگردند. مثلا بگویند گلها زیبا هستند. طبیعت زیباست. عشق، محبت، مادر زیباست و الا آخر.
ولی من میتوانم ثابت کنم که یک دماغ بیش از حد گنده، زیباست. چرا که از نظر من زیبائی یعنی "بوجود آوردن یک احساس خوب". و هر پدیدهای که بتواند در آدمی یک احساس خوب برانگیزد، به آن پدیده، زیبا میگویند. بهمین دلیل از نظر یک کودک، مادری که صورتش بر اثر جذام متلاشی شده، زیباست، چون در او یک احساس خوب بوجود میاورد. اکثر آدما وقتی یک دماغ بیش از حد چاق را میبینند، پیش خود میگویند: عجب دماغی! و بلافاصله لبخند میزنند. و این لبخند نتیجه هرچه باشد، نمایانگر یک احساس خوب است.
در نتیجه زیبائی یعنی برانگیختن یک احساس خوب در آدمی.
و یا واژه "آدم خوب". به چه کسی صفت خوب تعلق میگیرد؟ "آدم خوب" هم تعریف سادهای دارد و بهرکسی که آزارش بموجودات دیگر نرسد، آدم خوب میگویند. آدمی که نه به قلمی نه به قدمی و نه با سخنی نه نگاهی و نه ترفندی دیگری را نمیازارد. و اگر بهر دلیلی، مثلا بگوید، اینها دشمنان من هستند، و یا اینها ظالمانند ، و یا اینها بمن بدی کردند، و یا چون از کودکی بمن ظلم شده، و یا دلایل دیگری از ایندست، بکسی آزار رساند، دیگر جز آدمِ خوب بحساب شمرده نمیشود. این دلایل و دیگر بهانهها را تنها میتوان در دادگاه عدل الهی برای "بد بودن و بدی کردن"، ارائه داد و مثلا درخواست مجازات سبکتری کرد. ولی هیچگاه، هیچ دلیلی نمیتواند، فعل بدی را پاسخ گوید و یا تبرئه و یا تائید کند.
و آنچه که متاسفانه بما برمیگردد، و در برگشت آن هیچ تردیدی وجود ندارد، محصول پندار بد، گفتار بد و کردار بد ماست.
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ
نالم ز دل چو نای، من اندر حصار نای
پستی گرفت همّت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون بدرد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر زفلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از طبع، گاه پاچم دُرهای قیمتی
وز دیده، گه خرامم در باغ دلگشای
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
گفت انوری که بر اثر بادهای سخت
ویران شود سراچه و کاخ و سکندری
از بخت بد نوزیده است هیچ باد
یا مرسل الریاح تو دانی و انوری!
مملکت با کفر میماند ولی با ظلم نمیماند. مردمی که هر ظلمی را نزدیک به ۴۰ سال تحمل کرده و نه تنها کاری نمیکنند، بلکه به همدیگر هم ظلم مینمایند، با ملتی نفرین شده تفاوتی ندارند. ایزد یکتا به بازماندگان کشته شدگان سیل که بعمد در ایران راه انداختند، صبر و تحمل عنایت بفرماید.
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آینه تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقشبند حوادث ورای چون و چراست!
فروردین ۱۴، ۱۳۹۸
مردمش میدانند که شقاق چه گلیست
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار
کفتری میخورد آب
یا که در بیشه دور
سیره ای پر میشوید
یا در آبادی
کوزه ای پر میگردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان
میرود پای سپیداری
تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید
نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالادست، چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان
گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان
بیگمان پای چپرهاشان
جا پای خداست
ماهتاب آنجا
می کند روشن پهنای کلام
بیگمان در ده بالادست
چینه ها کوتاه است
مردمش میدانند که شقاق چه گلیست
بیگمان آنجا آبی، آبیست
غنچه ای میشکفد
اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود، آب را میفهمند
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
چکامه " آب "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری
اشتراک در:
پستها (Atom)