رفته بودم لب حوض
تا ببینم شاید
عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
ماهیان میگفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب
دم پاشویه نشست
و عقاب خورشید
آمد او را بهوا برد که برد
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که هروقت باد میآمد
دل او
پشت چینهای تغافل میزد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
همت کن
و بگو
ماهیان حوضشان بی آب است
باد میرفت بسروقت چنار
من بسروقت خدا میرفتم.
چکامه " پیغام ماهی ها "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری
در روزگاران کهن، پیری درویش صفتِ بینیاز مکتبِ آزاد بال با خانواده خود در چادری مندرس میزیست. پیشه کهن سال داستان ما، هیزم فروشی بود که از بیابان بیصاحب جمع میگشت. و از مال دنیا بزی باوفا داشت که هرچه گیرش میآمد، میخورد و در عوض ممر خوراک و پوشاک خانواده پیر بود. از شیرش کره و پنیر و ماست میزدند و میخوردند و از پشمش میبافتند و میپوشیدند و زیرانداز تهیه میکردند. هرگاه هم که بزمچهای نصیب بز میگشت، در بازار بفروش رفته و پولش قند و چای خانواده میگشت. پیر بمناسبت خصلتهای شایسته انسانی که داشت محبوب همه کس از آشنا و غریب بود. و برای شکایت از روزگار سخت، جایگاهی در نزد خویش متصور نبود. روزگار بدین ترتیب میگذشت تا اینکه روزی دوست و آشنا دور پیر را گرفته و گفتند:
- خبر بد، خبر بد ..... یکی از خویشانت را از دست دادی و خبر بدتر اینکه، او برایت شنزآر و زمین کلوخ آکندهای را به ارث گذاشته که مالیات سالیانه آن میبایستی به خزانه ملت پرداخت شود !!!
پیر گفت:
- خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
خلاصه داروغه پیر را فراخواند و دفتریها بنچاقِ زمین را بنام پیر زدند و خزانه داران، فلان روزِ سال آینده را برای پرداخت مالیات زمین قرار گذاشته و پیر را راهی نمودند.
از فردای آنروز، پیر بهمراه خانواده خود، شروع بجمع نمودن سنگهای درشت زمین کرده و چون تعداد سنگها بسیار گشت، از آنها با کمک پسرش کلبهای سنگی ساخت. سپس شروع بجمع آوری سنگهای ریزتر کرده و از آنها راه رویی شنی در مقابل کلبه ساخت تا در وقت باران و برف، پایشان در ٔگل و لجن فرو نرود. سپس در زمینی که اینک مناسب کشت گشته بود، جو کاشت. سر سال جوها را فروخته، مالیات را که پرداخت هیچ، یک اسب ابلق زیبا هم برای خود تهیه نمود. کمی پس از خرید اسب، روزی اسب از چراگاه کوچکی که پیر، دور تا دور آنرا طناب کشیده بود، فرار کرد. همسایهها جمع شده و گفتند:
- خبر بد، خبر بد، اسبی که با این زحمت تهیه نموده بودی، از دست دادی!!
پیر گفت:
- خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
چند روز پس از این، اسب با یک گله اسب وحشی بازگشت.
همسایهها جمع گشته و گفتند:
- خبر خوب، خبر خوب، تعداد اسبهایت به ۳۰ راس رسید!!!
پیر گفت:
- خبر خوب، خبر بد، کسی چه میداند؟
کمی بعد، پسر پیر که مشغول رام کردن یکی از اسبهای وحشی بود، از اسب فرو افتاد.
همسایهها جمع گشته و گفتند:
-خبر بد، خبر بد، پایِ پسرت شکست.
پیر گفت:
- خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
پسرِ پیر داستان ما زمین گیر بود که نقارههای داروغه جار زدند که: آی ی ی ی مردم بدانید و آگاه باشید که وحشیهای که در حاشیه شهر آباد ما میپلکند، به شهر حمله کرده و در نتیجه همه جوانان بایستی پا برکاب گشته و درمقابل وحشیها و بربرها از سرزمین مادری و خانواده خود دفاع کنند.
همسایهها دوباره خبر خوب، خبر خوب کردند که پسرت به جنگ نرفته و در نتیجه کشته نمیشود و دوباره پیر همان جواب همیشگی را داد. اینبار یکی از همسایهها که بیش از دیگران فضول بود، از پیر پرسید، این چه معنی دارد که هرگاه ما با خبری بد یا خوب میاییم تو آنرا تکرار میکنی؟
پیر گفت:
روزگارست اینکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخِ بازیگـر از این بازیچـههـا بسیـار دارد
آدمی گه راه خودرا مینهـد سوی بساتین
گاه سوی دوزخ این جان عزیزش خار دارد
گاه در باغ جنان میشد روان در کوی دلبر
گه ز مهجوری عنان جان خویش تیمار دارد
عاشق و معشوق را حائل نباشد در دو عالم
جان خودرا آدمی چون این حجاب درکار دارد
هست یکتا جلوه معشوق در چشمان عاشق
آدمی در بوستان یک دلبر و دلدار دارد
راه ما قانع شدن باشد به انوار خدایی
کز تجلیهای او جانها نشان از یار دارد
در طریق عشق هرکس راه خود دارد ولیکن
در طریقت راه ما صد جلوه دشوار دارد.....
قائممقام فراهانی
ماه بالای سر آبادیست
اهل آبادی درخواب
روی این مهتابی
خشت غربت را میبویم
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار
به لب کوزه آب
غوکها میخوانند
مرغ حق هم گاهی
کوه نزدیک منست
پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیداست
سنگها پیدا نیست
گلچه ها پیدا نیست
سایه هایی از دور
مثل تنهایی آب
مثل آواز خدا پیداست
نیمه شب باید باشد
دب آکبر آنست
دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست
روز آبی بود
یاد من باشد فردا
بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد فردا لب سلخ
طرحی از بزها بردارم
طرحی از جاروها
سایه هاشان در آب
یاد من باشد
هرچه پروانه که میافتد در آب
زود از آب درآرم
یاد من باشد
کاری نکنم که بقانون زمین بربخورد
یاد من باشد فردا لب جوی
حوله ام را هم با چوبه بشویم
یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهاییست.
چکامه " غربت "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری
سرزمینهایمان را گرفتند، آزادی، تاریخ و هویت و داراییهایمان را گرفتند، جانمان را هم خرد خرد گرفته و میگیرند. و ما متمدن و باهوش و آنها احمق و وحشی و بربر!!
چگونه؟ در گذشته با مریضی هایشان! با طاعون و جذام و تیفوس و وبا و و و. هرکجا رفتند، در اسپانیا، در ایران، در روسیه و دیگر نقاط امپراتوری پارسها به کمک اجساد مبتلایان به بیماریهایشان، مردم آن سرزمینها را، در گروههای میلیونی، قتلعام کردند. و آخرین شاهکارشان، دادن مریضیهای خود به سرخپوستان شمال قاره آمریکا و گرفتن سرزمینهای آنان بدین ترتیب بود. هنوز هم با دادن میکربها و ویروسهای گوناگون، به ملتهای آفریقایی تبار و جنوب آمریکا و دیگر جاها، اهداف خود را پیش میبرند. و امروزه علاوه بر بیماریهای جسمانی، با مریضیهای روحی و روانیشان مردم جهان را مبتلا و نابود میسازند. و هر کجا پا میگذارند، توحش، بیرحمی، دزدی، زنا زادگی، همجنسگرایی و دشمنی با طبیعت، قتل و غارت را با خود به ارمغان برده و ملتها را دچار ابلیس منشی میکنند.
مگر میشود برای توجیه کشتار بیرحمانه، سبعانه و گروهی مسلمانان جهان در هرکجا که دستشان برسد، مسیحیان جهان را اینجا و آنجا، بکشند؟
بله میشود. چرا که از هر طرف کشته شود بسود آن یکیست!
برای هر واژهای یک تعریف ساده وجود دارد و بس. بقول سهراب آب را گل نکنیم، همه چیز را درهم و پیچیده و نارسا نسازیم که فهمیدنش محتاج ذن باشد. همانکاری که با کتب با ارزش و گرانبهای دانشمندان و متفکران ایرانی کردند تا این ملت بحال و احوال امروز دچار گردد و درنتیجه عقبماندهترین قشر بیابانی و بربر بر سرش حکومت کنند. پیش از اینکه دوباره بصحرای کربلا بزنم، برگردیم به واژه ها.
برای هر واژه، فقط و فقط یک تعریف ساده وجود دارد. مثلا اگر از یک میلیارد مردم بپرسید که زیبائی را چگونه تعریف میکنند، شاید بدون اغراق بیشتر نزدیک بهمه آنها، زیبائی را بقسمی تعریف کنند که خود هیچ باوری به آن ندارند. شاید برخی برای زیبائی بدنبال مثالها بگردند. مثلا بگویند گلها زیبا هستند. طبیعت زیباست. عشق، محبت، مادر زیباست و الا آخر.
ولی من میتوانم ثابت کنم که یک دماغ بیش از حد گنده، زیباست. چرا که از نظر من زیبائی یعنی "بوجود آوردن یک احساس خوب". و هر پدیدهای که بتواند در آدمی یک احساس خوب برانگیزد، به آن پدیده، زیبا میگویند. بهمین دلیل از نظر یک کودک، مادری که صورتش بر اثر جذام متلاشی شده، زیباست، چون در او یک احساس خوب بوجود میاورد. اکثر آدما وقتی یک دماغ بیش از حد چاق را میبینند، پیش خود میگویند: عجب دماغی! و بلافاصله لبخند میزنند. و این لبخند نتیجه هرچه باشد، نمایانگر یک احساس خوب است.
در نتیجه زیبائی یعنی برانگیختن یک احساس خوب در آدمی.
و یا واژه "آدم خوب". به چه کسی صفت خوب تعلق میگیرد؟ "آدم خوب" هم تعریف سادهای دارد و بهرکسی که آزارش بموجودات دیگر نرسد، آدم خوب میگویند. آدمی که نه به قلمی نه به قدمی و نه با سخنی نه نگاهی و نه ترفندی دیگری را نمیازارد. و اگر بهر دلیلی، مثلا بگوید، اینها دشمنان من هستند، و یا اینها ظالمانند ، و یا اینها بمن بدی کردند، و یا چون از کودکی بمن ظلم شده، و یا دلایل دیگری از ایندست، بکسی آزار رساند، دیگر جز آدمِ خوب بحساب شمرده نمیشود. این دلایل و دیگر بهانهها را تنها میتوان در دادگاه عدل الهی برای "بد بودن و بدی کردن"، ارائه داد و مثلا درخواست مجازات سبکتری کرد. ولی هیچگاه، هیچ دلیلی نمیتواند، فعل بدی را پاسخ گوید و یا تبرئه و یا تائید کند.
و آنچه که متاسفانه بما برمیگردد، و در برگشت آن هیچ تردیدی وجود ندارد، محصول پندار بد، گفتار بد و کردار بد ماست.
نالم ز دل چو نای، من اندر حصار نای
پستی گرفت همّت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون بدرد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر زفلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از طبع، گاه پاچم دُرهای قیمتی
وز دیده، گه خرامم در باغ دلگشای
گفت انوری که بر اثر بادهای سخت
ویران شود سراچه و کاخ و سکندری
از بخت بد نوزیده است هیچ باد
یا مرسل الریاح تو دانی و انوری!
مملکت با کفر میماند ولی با ظلم نمیماند. مردمی که هر ظلمی را نزدیک به ۴۰ سال تحمل کرده و نه تنها کاری نمیکنند، بلکه به همدیگر هم ظلم مینمایند، با ملتی نفرین شده تفاوتی ندارند. ایزد یکتا به بازماندگان کشته شدگان سیل که بعمد در ایران راه انداختند، صبر و تحمل عنایت بفرماید.
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آینه تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقشبند حوادث ورای چون و چراست!
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار
کفتری میخورد آب
یا که در بیشه دور
سیره ای پر میشوید
یا در آبادی
کوزه ای پر میگردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان
میرود پای سپیداری
تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید
نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالادست، چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان
گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان
بیگمان پای چپرهاشان
جا پای خداست
ماهتاب آنجا
می کند روشن پهنای کلام
بیگمان در ده بالادست
چینه ها کوتاه است
مردمش میدانند که شقاق چه گلیست
بیگمان آنجا آبی، آبیست
غنچه ای میشکفد
اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود، آب را میفهمند
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
چکامه " آب "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری
انی الیزابت پارکر و کلاید چستنات بارو- معروف به "بانی و کلاید" زوج سارق و قانونشکن آمریکایی بودند که در دهه پس از جنگ جهانی دوم به سبب دزدیهای متعددشان از بانکها (و یا ربودن سرمایههای سرمایه داران خون خواری که خود شاه دزدند، و به صغیر و کبیر رحم نمیکنند) و درنتیجه درگیریهای پیدرپی با پلیس فاسد وابسته به این سرمایه داری و همچنین انعکاس شورانگیز ماجراجوییهای آنها در بین مردم که آنان را رابین هود نامیده و آنان را قهرمان میدانستند( چراکه بانی و کلاید با سرمایه داری بیوجدان و بیرحم و بسیار جنایتکار درفتاده و مردم آنان را بنوعی، دستِ انتقامِ خلق از سیستم کثیف حاکم میدانستند.) در روزنامهها و در بین مردم آمریکا نشین معروف و مشهور شده بودند.
بانی و کلاید در یک جشن سال نو یکدیگر را ملاقات کرده و بهم دل میبازند. ایندو ابتدا بطور اتفاقی و بخاطر گرسنگی زیاد به رستورانی رفته و اولین سرقت خود را با خوردن خوراک و فرار از رستوران انجام میدهند. سپس به یک پمپ بنزین دستبرد میزنند و پس از آن اولین بانک را غارت کرده و بدین ترتیب یک تیم سرقت را با همدیگر تشکیل دادند که تا دو سال فعالیت شایان آن ادامه داشت. میدان فعالیت ایندو بیشتر، پمپ بنزینها، رستورانها و بانکهای ایالات تگزاس، اوکلاهما، نیومکزیکو و میزوری بود.
پلیس آمریکا که در رابطه با شناخت و دستگیری مجرمین، طبق معمول همیشگی، بسیار ناتوان و بی لیاقت عمل میکرد، اینبارهم، ازدست ایندو بخاک ذلت و تسلیم نشسته بود. بانی و کلاید همچنان تکتازی کرده و به بانکها دستبرد زده و آنها را غارت و خالی میکردند. سپس ایندو بشهرهای مجاور رفته و با استقبال پرشور مردم روبرو میگشتند. و دربین مردمی که آنان را مانند قهرمانان واقعی ستایش مینمودند، و در ضمنی که کلاید رانندگی میکرد، بانی از پنجره ماشین، پولها را در بین مردم پخش میکرد. سرمایه داری خونخوار و ابلیس منش، اینها را میدید و زجر میکشید تاجاییکه برای مقابله با ایندو جوان، جایزهای کلان قرار داده و از سراسر استانهای همپیمان آمریکا، جنایتکاران، قاتلان حرفه ای، جایزه بگیرها و جانیها را برای دستگیری آنان بسیج نمودند. ولی همچنان ایندو از دامها و مهلکهها و از دست جنایتکاران فرار کرده و آنان را مسخره میکردند. کار به آنجا کشید که بانی و کلاید پنج زندانی را از زندانی واقع در والدوی تگزاس، فراری دادند. و در درگیری که بین آنها و پلیس رخ داد، دو پلیس در گریپواین تگزاس و همچنین یک رئیس پلیس در میامی کشته شدند. از این زمان به بعد، سرمایه داران برطبق یک سفارش قدیمی مادران ابلیس پرست خود، که همه فرهنگ آنان بر روی آن سوار است، عمل کردند. و فرهنگ تزویر و فریب و خیانت و خباثت را بجریان انداختند. آنها با فریفتن پدر یکی از دوستان بانی و کلاید، اطلاعات لازم را در مورد این دو بدست آورده و آنان را با حیله در کوره راهی در گیبسلند ایالت لوئیزیانا بدام انداختند. زمانیکه نزدیک دام رسیدند، ماشین ایندو، از طرف تمامی آدم کشها، لشگری از پلیس تگزاس و لوئیزیانا، بمدت یک ربع ساعت، برگبار گلوله بسته شد. و هردو بضرب گلوله مانند آبکش شدند. سپس وحشیهایِ بربرِ جنایتکار، ماشینی را که پوشیده از گلوله بود و اجساد آبکش شده و غرق خون بانی و کلاید در آن جای گرفته بود را، مدتها در خیابان شهرهای مختلف، برای نمایش و درس عبرت، بحرکت دراوردند. ولی پس از آنکه رضایت دادند که این دو بخاک سپرده شوند، صدها هزار مردم آمریکا نشین، در تشییع اجساد این دو شرکت کرده و حماسه آفریدند.
دورانی که بانی و کلاید در آن به سرقت از سرمایداری خون خوار پرداختند، دوران گرسنگی و قحطی بزرگ نامیده شده و دراین دوران مردم آمریکانشین دچار بدترین شرایط زندگی و دست و پنجه نرم کردن با بیماریهای واگیردار و میکربی وحشتناک بودند. این دوره در تاریخ آمریکا به عنوان دوره سیاه و رکود اقتصادی بزرگ نامیده شده است. بعدها سرمایه داری حاکم بر آمریکا، با درس از ماجرای بانی و کلاید، سیستم شنود و جاسوسی عظیمی را بکار انداخته و سازمانهای مخوف جاسوسی و جنایتِ بیشماری را در دنیا تشکیل دادند.
۱۳ بدر سال دگر هم، ظاهرا همچنان حکایت باقی است و کشور با ارزش ما همچنان در چنگال و اشغال غربی جنایتکار است که با خون مردم بیگناه دنیا شکم خود و فرزندانش را سیر میکند. و ایرانیها هم همچنان در عالم بیخبری و در اسارت!
جنایتکارانی که همه چیز را برعکس ثابت میکنند. مکتب کمونیسم، یعنی اعتقاد به برابری و برادری و همگونی در جامعه و زدودن فاصله فاحش طبقاتی در جامعه، تقریبا تا حد جرم، گناه و ننگ در بین مردم جا انداخته میشود. درحالیکه مکتب کاپیتالیسم و یا خون مردم را بخاطر مال و منال مکیدن، یک نوع شرافت و بزرگی خوانده میشود. قربانیانِ تروریسم و توحش غربی، خود تروریست، بزباز و میکرب نامیده شده و تروریست ها، نمایندگان انسانیت و منادیان آزادی و دموکراسی به مردم دنیا معرفی میشوند.
فواحش زادههایی که در کوچه و خیابانها رها گشته اند، اشراف زاده و شرافتمندان- بیریشه و نام، به ثبت میرسند!!