فصل بهار است اى پريرخ دلبند
خيز و بياراى بزم ما به شكرخند
مقدم نوروز را، سراچه بياراى
چون سپرى گشت روز آخر اسفند
بر سرِ خوان، هفت سين بيار كه ما را
هفته سِير است و سور و عيش كرامند
از طربِ و عيش در بهار دلاويز
دل نتواند گسست رشته پيوند
در قدم فَروَدين كه سخت گرامىست
عود قُمارى فكن بر آتش و اسپند
دامن گلشن صحيفه اى ست نگارين
ابر گهرها برين صحيفه پراكند
سبزه به صحرا دميد و لاله به كهسار
از سر «البرز»، تا به دامن «الوند»
خاك بود مادرى كه حمل فروهِشت
ابر شدش دايه بهر نادره فرزند
جاى بجا، سبزه بين و لاله و نسرين
از در «تجريش» تا به ساحل «اروند»
دامن «البرز» بين كه صحنه به صحنه
باغ ارم نيست اش برابر و همچند
گلبن دارا نگر به باغ كه او را
شاخه و گل باشد از زمّرد و ياكَند[۱]
قوسِ قُزح[۲] بر فراز بام فلك چيست؟
بر كمر چرخ، گوهرينه كمربند
تابش خاطر نوازِ مهر جهانتاب
گرم بود چون كنارِ شاهد دلبند
خيل شقايق نگر كه بر زَبَرِ جوى
عكس دلاراى خود در آينه افكند
سوى دگر سبزه زار ساده نگر نغز
چون خط «درويش»[۳]بى وجود سجاوند[۴]
***
اى بت گلرو درين بهار طربخيز
از همه گيتى منم به وصل تو خرسند
خيز و بده كام ما و يكسره بستان
كام دل از عشق و شور و جاذبه يكچند
وصف بهار و تو را نگاشت به دفتر
كلكِ هنر پرور «اديب برومند».
Bahar Bahar هایده - بهار بهار