عبید مینویسد که: طلبه ای وضو گرفته و بدنبال جای نماز میگشت و بی هوا درب حجره ای را باز نمود و دید ملای گرانسالی بر ملای جوانتری سوار است و با دستپاچگی پرسید آیا اینجا می توانم نماز بخوانم؟ که ملای گرانسال فریاد برآورد که فلان فلان شده بیدین !مگر کوری و نمیبینی در این حجره جا تنگ است و ما هم بناچار به اینصورت مشغول نماز خواندنیم!
نمونه دیگر را باز عبید ذکر می کند که :دو نمونه از نمونه های بالا از عهد کودکی با هم مراودات خاص داشتند و در اواخر عمرکه ریش و پشمشان سپید شده بود بر مناره شهر فرا رفتند و یکی از انها با اندوه آهی کشید و به دیگری گفت شیخنا در سیمای جوانان شهر دیگر بارقه ایمانی نمیبینم دومی دستی به ریش مبارک کشیده و آه سوزناکتری بر آورد و گفت یا شیخ شهری که مربیانش من و تو باشیم از جوانانش چه انتظاریست.!!
نمونه دیگر را ظریفی سالها پیش چنین تعریف می کرد که:جهانگردى در روز جمعه و درست هنگام نماز جمعه به شهرى رسيد و وارد مسجد بزرگ شهر شد و وضو گرفت و در نماز جمعه شركت كرد. پس از پايان نماز براى مصافحه(روبوسى) و معانقه( گردن بر گردن نهادن) با امام جماعت و جمعه به صف جلو رفت و با حيرت متوجه شدكه امام جماعت از يك چشم نابيناست، هر دو گوشش كنده شده است، دماغ ندارد! يك دست و يك پايش قطع شده است و ضربان سلاحهاى مختلف مثل كارد و شمشير و چماق چهره او را تغيير دارده و به امام سيمائى عجيب و غريب بخشيده است.
جهانگرد با خود گفت ، بدون شك اين امام از مجاهدان فى سبيل الله است كه در جنگ عليه كفار و اعتلاى اسلام و امثال اين چيزها به اين وضع افتاده است. بنابراين جلو رفت و با اين امام عجيب و غريب مصافحه و معانقه گرمى كرد و از او درخواست دعا نمود، اما متوجه شد كه نماز گزاران با حالت عجيب و غريبى به او نگاه مى كنند. چند دقيقه بعد در هنگام صرف خرما و حلوا با يكى از اهالى شهر، گفت:ــ خوشا به سعادت شما كه يك چنين امام مومن و مجاهدى داريد كه تقريبا تمام اعضاى بدنش را در راه مبارزه با شرك و كفر از دست داده است.
مخاطب جهانگرد با تعجب گفت:ـــ اى بابا !خدا پدرت را بيامرزد اين امام جماعت ما در حرامزدگى و فساد نظير ندارد! كدام جهاد ! كدام مبارزه با شرك؟ اين مرتيكه قرمساق امان ما را بريده آقا! پدرمان را در آورده و از دست او آسايش نداريم!جهانگرد با تعجب گفت:
ــ پس چرا چشمش كور شده است؟
ـــ دليلش اين است كه به بچه اى تجاوز كرده بود و پدر بچه چشمش را كور كرده.
ـــ چرا يكى از دستهايش قطع شده؟
ـــ چون از دزدى دست بر نمى داشت و دائم مرغ و خروس و گوسفندهاى مردم را مى دزديد؟
ـــ چرا پا ندارد
ـــ چون شبها از ديوارها بالا مى رفت و به زنهاى بيوه تجاوز مى كرد.
ـــ چرا اىن همه آثار چوب و چماق بر صورتش پيداست و ىكى از شانه هايش شكسته است؟
ـــ از بس منکرات کرده است!
خلاصه جهانگرد حيرتزده هرچه سئوال كرد جوابهائى شنيد كه نزديك بود شاخ در بياورد، از چندين و چند نفر ديگر سئوال كرد و باز هم همين ها را شنيد آخر كار گفت :
ـــ والله من دارم ديوانه مى شوم !همه اينها درست! ولى مى توانيد بگوئيد چنين جانورى را چرا امام جماعت كرده ايد و پشت سرش نماز مى خوانيد.
پيرمردى كه ريش سفيد و بزرگ شهر بود دو دستى به سر خودش كوبيد و جواب داد:
ـــ براى اينكه اين فلان فلان شده نفر اول و در صف جلو باشد و ما مواظبش باشيم . براى اينكه جرئت نداريم كه او را پشت سر كسى بگذاريم كه نماز بخواند. براى اىنكه پشت سر هر كس كه اىستاده كار طرف را ساخته است و آخر الامر مجبور شديم او را امام جماعت بكنيم تا خيالمان راحت باشد.!!!
نمونه دیگر نمونه ای مشهور که نوشته اند:جوانی ساده دل و جوان را به امام جماعت شهر سپردند تا به او فقه بياموزد. جوان سيمائى زيبا داشت و دل و دين امام از كف رفت. شباهنگام امام او را به سراى خود خواند و پس از صرف طعام و سورسات لازم و محبت فراوان، كتاب را گشود تا به او فقه بياموزد. طلبه جوان ساده دل را گفت:
ـــ و اما بدان ای پسر كه گناهان بر سه گونه است! صغيره و متوسطه و كبيره! و اما گناه صغيره آنست كه مثلا من دقايقى چند نگاهى بر چشمان شهلا و رخساره زيباى تو انداخته و حظ بصرى(لذت از راه چشم) ببرم و در اثار صنع الهی غرقه شده و تبارک الله گویم .
امام دقايقى چند نظر بر رخسار شاگرد ميخكوب كرد و پس از آن گفت:
ـــ و اما گناهان متوسطه آن است كه با بعضى از اعضاى بدن مثلا دست يا پا يا گردن يا لب انجام گردد مثلا من عنق خود بر عنق (گردن بر گردن) بگذارم. يا قبله اى( به ضم قاف بوسه اى) از لب و گوش و رخسار تو بگيرم و يا تفخيذى انجام شود و يا با دست، بر و دوش و كاكل و سرو سينه تو را نوازشى بكنم.
امام براى اينكه طلبه خوب درس را بفهمد و شیر فهم شود چند دقيقه اى به معانقه و نوازش مشغول شد و بعد از آن طاقتش از دست رفت و همانطور كه كنده شاگرد مادرمرده را مى كشيد گفت:
و اما بدان و اگاه باش گناه كبيره كه بايد بطور على الاطلاق و در تمام عمر از آن پرهيز كرد به اين صورت است كه كه با بعضى از اعضاى مخصوص و ملعون انجام شود كه در انجام آن فاعل بايد از مكرو وسوسه شيطان رجيم به خدا پناه برده و دائم دعاهای لازم را زمزمه نماید و آنكه فعل بر او انجام شود. البته بايد در سختی ها صبر و تامل نموده و توكل پيشه كند و داد و فرياد به راه نياندازد که فرموده اند ان مع العسر یسرا ... ! به اين ترتيب جناب آخوند خرش را از پل گذرانيد و درسش را بطور عملى تمام كرد و جوانک بينوا اگر چه ناراحتى زيادى را متحمل شد اما با خود انديشيد كه بدون شك اينها مقدمات آموزش فقه است و لازم است.
صبح روز بعد امام شاد و شنگول و با ريش شانه زده و لبخند برلب حلقه درس خود را در مسجد تشكيل داد ونگاهش را بر صورت يكايك شاگردان گرداند تا شاگرد ديشب را در آخرين صف باز يافت و با مهربانى به او اشاره كرد و گفت:
ـــ شما چرا در آخر صف نشسته اى ! بيا جلو جانم، بيا در صف جلو عزيزم! بيا تا درس فقه را شروع كنيم. جوان بيچاره كه فكر مى كرد دوباره قرار است ماجر ی دیشب تكرار شود گفت.
ــــ حضرت شیخ مرا امروز از فقه معذور بداريد چون هنوز فقهم درد مى كند!!
و نمونه دیگر هم ماجرای آخوند و شتر و شيطان واز لطيفه هاى قديمى است که نوشته اند:
آخوندی درحال سفر از بيابانى مى گذشت. شتر مادرمرده ای را درحال چرا ديد. سفر طولانى و مفارقت از اهل و عيال شهوت آخوند عرب را بجنبانيد و لب و دندان و ساق و سم شتر در چشم او جلوه اى چون حور العین يافت و طمع در شتر بست. اما مشكل آن بود كه شتر بلند قامت و آخوند عرب كوتاه قامت بود ولاجرم وصال ميسر نمى شد. آخوند ساعتى بكوشيد وبر شتر بالا و پائين رفت و ميسر نشد. بيلچه اى در توبره داشت آنرا بيرون كشيد و بكندن گودالى بزرگ مشغول شد. كار از صبح تا غروب بطول انجاميد. بهنگام غروب آخوند، شتر را بگودال كشانيد و خود در لبه گودال ايستاد و كار شتربینوا را بساخت. چون کار به پایان رسید از كرده خود پشيمان شد و شيطان را لعنت گفت. بناگاه شيطان با چهره اى اخم آلود در برابر او ظاهر شد وگفت:
ـــ لعنت بر تو و جد و آباء تو باد! از صبح تا بحال ترا مى نگريستم كه چگونه مى خواهى شتر را بزير كشى وچه خواهى كرد؟ و راهى بنظر من كه شیطان باشم نمى رسيد تا آخرالامر قصد ترا از كندن گودال دانستم. بخدا سوگند كه اين طريق بفكر من كه شيطان هستم نمى رسيد و تنها از آخوندا برمیآید.!
دو نمونه دیگر را که فقیر در عهد جوانی در جنگ خطی مرحوم دهقان خراسانی باز خوانده و بخاطر سپرده ام نمونه اول ماجرای فقیه و غلام محمود غزنوی است مى گويند:
سلطان مومن و كافر كوب محمود غزنوى (۱) نورالله مرقده و رحمت الله عليه!! بارها به هندوستان حمله کرده و شهرها را ویران ساخت و به آتش کشید و جماعت عظيمى را بكشت و گنجهاى فراوان بدست آورد و پسران و دختران فراوان هند را اسير كرد و با خود به غزنين آورد. و شمارى از آنان را به اطرافيان خود بخشيد. در زمره آنان جوانی زيبا صورت بود كه زيبائى جمالش هوش از همگان ربوده بود. سلطان او را به رئيس آیت الله ها که امام جماعت شهر هم بود سپرد تا او را مسلمان كرده و از گمراهى خارج كند و دين بياموزد!!
آیت الله- جوان زيبا صورت را بخانه برد و بهنگام ظهر ختنه گران را دعوت نمود و جشنى برپا نمود واسیر را به سنت اسلام ختنه نمود تا اسلامش كامل گردد! چون شب در رسيد وجشن به پايان آمد آیت الله او را بحجره خود خواند وبارها بحيرت در جمالش نظر كرد. و به دفعات فتبارك الله احسن الخالقين گفت و ان الله جميل و يحب الجمال(خداوند زيباست و زيبائى را دوست دارد) را برلب آورد و براى گريز از وساوس شيطانى و هواجس نفسانى قل اعوذ خواند و به خدا پناه برد. ولى عاقبت ديو نفس بر او غالب شد و عفو ورحمت اميد بست پس چون نره گاوى بيقرار و گسسته افسار عمامه بسوئى و عبا بطرفى افكند وزير لب زمزمه كرد:
عقل و دينم رفت اى ماه منير
اى جوان رحمى بكن بر حال پير
وسپس بجوان فلکزده هجمه برد و آن بى پناه زار تازه مسلمان و غريب دور از ديار را طعمه هوس خود نمود. چند ماهى بر اينحال سپرى شد و آیت الله خبيث دیو پیکر درشت شکم هرشب جوان بيچاره را اسیر خود داشت واسب مراد مى تازاند و شهوت مى راند و هربار كه سلطان محمود حال جوان مى پرسيد و طلب جوان مى كرد آیت الله مى گفت:
ـــ سلطان بسلامت باد! هنوز بايد اين هندى زاده كافر تبار چيزهاى بيشترى از اسلام بياموزد!! تا لايق مصاحبت سلطان گردد.
براين منوال يكشب جوان بيچاره را طاقت از تحمل وزن فقيه درشت پيكر و جور و تعبى كه همه شب از او مى كشيد بسرآمد پس در فرصتى مناسب كه فقيه خسته از كامروائى شبانه در خواب رفته بود اسبى تيز تك بربود و برآن سوار گشت و بگريخت و با رنج فراوان خود را به هندوستان رسيد. كسان جوان او را در برگرفتند و شادىها كردند و بگريستند و از غزنين و ديار و آداب مسلمانان بپرسيدند. او گفت:
ـــ آداب مسلمانان ندانم ولى شیخان مسلمان را سنتى عجيب است. آنان چون نامسلمانى را بدست آرند بهنگام ظهر رجولیتش را با كارد ببرند و چون شب در رسد ...ا.
و سرانجام ماجرای پسر نجار است که:
نجارى پير پسرى تازه سال داشت و برآن بود تا او را نجارى بياموزد اما امام جماعت شهر، راى پسر زده بود تا فقه بياموزد و دين بدست آورد.
نجار پسر را گفت:
ـــ اى نور ديده ى پدر! نجارى بياموز تا درب و پنجره و ميز و كرسى و گاو آهن و درشكه و زورق بسازى وهم مردمان را سودمند باشى و هم از عرق جبين نانى به كف آورى و زن بستانى و فرزندان داشته باشى و خدا از تو رضايت حاصل كند كه در اين روزگار فقيهان گرگانند كه در كمين جان و مال و ناموس خلائق در لباس دين پنهانند.
پسر گفت:
ـــ از نجارى چه حاصل كه بايد فقاهت آموخت و دين بدست آورد تاهم دراينجهان باحشمت زيست و هم در آخرت بهشت بدست آورد.
هرچه نجار گفت سود نكرد و عاقبت پسر بخانه شيخ الاسلام رفت تا اسلام بياموزد. چند روزى گذشت . روزى امام خانه را خلوت يافت و در ميانه درس و حديث دستى بر سر وسينه و كاكل جوان كشيد و اندك اندك بر حدت و شدت نوازشها افزود و ناگهان چون نره پيلى دمان گردن و مچ پاى نجار زاده ى بدبخت بچسبيد و او را به رو در افکند كه نجار زاده بيچاره با تلاش بسيار وطلب كمك از نيكان و پاكان و نعره هاى جانسوز الله الله والامان الامان و اغثنى يا غياث المستغيثين( بفريادم برس اى يارى كننده كسانى كه طلب يارى مى كنند) خود را رها كرد و با حال زار و جامه دريده و رنگ پريده خود را نجات داد و دوان دوان خود را به كارگاه پدر رسانيد.
نجار پير چون پسر را ديد حال را دريافت و همانگونه كه اره بر چوب مى كشيد گفت:
ــ اى پسر! ترا گفتم ونپذيرفتى و رفتى تا دين بدست آورى ودين بدست نياوردى و نزديك شد تا فلان خود را هم از دست بدهى. با اين تجربت خدا را سپاسگذار واز اين پس پند پدر گوش كن و اره وتيشه بدست گير وديگر بدنبال دين مگرد!
این چند نمونه مشتی از خروار بود. میگویند شیطان اسلام و دین را آورد تا انسان را از خدا دور سازد.
نمونه ها در ادبیات طنز ایران باز هم بسیار است که از آن در می گذرم و خدمت دوستان عرض می کنم که تا جمهوری ولایت فقیه بر پاست از این نوع حوادث بازهم اتفاق خواهد افتاد.
اسماعیل وفا یغمائی.