مرداد ۱۵، ۱۳۹۷

خاطرات طلاب فیضیه



عبید مینویسد که: طلبه ای وضو گرفته و بدنبال جای نماز میگشت و بی هوا درب حجره ای را باز نمود و دید ملای گرانسالی بر ملای جوانتری سوار است و با دستپاچگی پرسید آیا اینجا می توانم نماز بخوانم؟ که ملای گرانسال فریاد برآورد که فلان فلان شده بیدین !مگر کوری و نمیبینی در این حجره جا تنگ است و ما هم بناچار به اینصورت مشغول نماز خواندنیم!


نمونه دیگر را باز عبید ذکر می کند که :دو نمونه از نمونه های بالا از عهد کودکی با هم مراودات خاص داشتند و در اواخر عمرکه ریش و پشمشان سپید شده بود بر مناره شهر فرا رفتند و یکی از انها با اندوه آهی کشید و به دیگری گفت شیخنا در سیمای جوانان شهر دیگر بارقه ایمانی نمیبینم دومی دستی به ریش مبارک کشیده و آه سوزناکتری بر آورد و گفت یا شیخ شهری که مربیانش من و تو باشیم از جوانانش چه انتظاریست.!!

نمونه دیگر را ظریفی سالها پیش چنین تعریف می کرد که:جهانگردى در روز جمعه و درست هنگام نماز جمعه به شهرى رسيد و وارد مسجد بزرگ شهر شد و وضو گرفت و در نماز جمعه شركت كرد. پس از پايان نماز براى مصافحه(روبوسى) و معانقه( گردن بر گردن نهادن) با امام جماعت و جمعه به صف جلو رفت و با حيرت متوجه شدكه امام جماعت از يك چشم نابيناست، هر دو گوشش كنده شده است، دماغ ندارد! يك دست و يك پايش قطع شده است و ضربان سلاحهاى مختلف مثل كارد و شمشير و چماق چهره او را تغيير دارده و به امام سيمائى عجيب و غريب بخشيده است.
جهانگرد با خود گفت ، بدون شك اين امام از مجاهدان فى سبيل الله است كه در جنگ عليه كفار و اعتلاى اسلام و امثال اين چيزها به اين وضع افتاده است. بنابراين جلو رفت و با اين امام عجيب و غريب مصافحه و معانقه گرمى كرد و از او درخواست دعا نمود، اما متوجه شد كه نماز گزاران با حالت عجيب و غريبى به او نگاه مى كنند. چند دقيقه بعد در هنگام صرف خرما و حلوا با يكى از اهالى شهر، گفت:ــ خوشا به سعادت شما كه يك چنين امام مومن و مجاهدى داريد كه تقريبا تمام اعضاى بدنش را در راه مبارزه با شرك و كفر از دست داده است.
مخاطب جهانگرد با تعجب گفت:ـــ اى بابا !خدا پدرت را بيامرزد اين امام جماعت ما در حرامزدگى و فساد نظير ندارد! كدام جهاد ! كدام مبارزه با شرك؟ اين مرتيكه قرمساق امان ما را بريده آقا! پدرمان را در آورده و از دست او آسايش نداريم!جهانگرد با تعجب گفت:
ــ پس چرا چشمش كور شده است؟
ـــ دليلش اين است كه به بچه اى تجاوز كرده بود و پدر بچه چشمش را كور كرده.
ـــ چرا يكى از دستهايش قطع شده؟
ـــ چون از دزدى دست بر نمى داشت و دائم مرغ و خروس و گوسفندهاى مردم را مى دزديد؟
ـــ چرا پا ندارد
ـــ چون شبها از ديوارها بالا مى رفت و به زنهاى بيوه تجاوز مى كرد.
ـــ چرا اىن همه آثار چوب و چماق بر صورتش پيداست و ىكى از شانه هايش شكسته است؟
ـــ از بس منکرات کرده است!
خلاصه جهانگرد حيرتزده هرچه سئوال كرد جوابهائى شنيد كه نزديك بود شاخ در بياورد، از چندين و چند نفر ديگر سئوال كرد و باز هم همين ها را شنيد آخر كار گفت :
ـــ والله من دارم ديوانه مى شوم !همه اينها درست! ولى مى توانيد بگوئيد چنين جانورى را چرا امام جماعت كرده ايد و پشت سرش نماز مى خوانيد.
پيرمردى كه ريش سفيد و بزرگ شهر بود دو دستى به سر خودش كوبيد و جواب داد:
ـــ براى اينكه اين فلان فلان شده نفر اول و در صف جلو باشد و ما مواظبش باشيم . براى اينكه جرئت نداريم كه او را پشت سر كسى بگذاريم كه نماز بخواند. براى اىنكه پشت سر هر كس كه اىستاده كار طرف را ساخته است و آخر الامر مجبور شديم او را امام جماعت بكنيم تا خيالمان راحت باشد.!!!


نمونه دیگر نمونه ای مشهور که نوشته اند:جوانی ساده دل و جوان را به امام جماعت شهر سپردند تا به او فقه بياموزد. جوان سيمائى زيبا داشت و دل و دين امام از كف رفت. شباهنگام امام او را به سراى خود خواند و پس از صرف طعام و سورسات لازم و محبت فراوان، كتاب را گشود تا به او فقه بياموزد. طلبه جوان ساده دل را گفت:
ـــ و اما بدان ای پسر كه گناهان بر سه گونه است! صغيره و متوسطه و كبيره! و اما گناه صغيره آنست كه مثلا من دقايقى چند نگاهى بر چشمان شهلا و رخساره زيباى تو انداخته و حظ بصرى(لذت از راه چشم) ببرم و در اثار صنع الهی غرقه شده و تبارک الله گویم .
امام دقايقى چند نظر بر رخسار شاگرد ميخكوب كرد و پس از آن گفت:
ـــ و اما گناهان متوسطه آن است كه با بعضى از اعضاى بدن مثلا دست يا پا يا گردن يا لب انجام گردد مثلا من عنق خود بر عنق (گردن بر گردن) بگذارم. يا قبله اى( به ضم قاف بوسه اى) از لب و گوش و رخسار تو بگيرم و يا تفخيذى انجام شود و يا با دست، بر و دوش و كاكل و سرو سينه تو را نوازشى بكنم.
امام براى اينكه طلبه خوب درس را بفهمد و شیر فهم شود چند دقيقه اى به معانقه و نوازش مشغول شد و بعد از آن طاقتش از دست رفت و همانطور كه كنده شاگرد مادرمرده را مى كشيد گفت:
و اما بدان و اگاه باش گناه كبيره كه بايد بطور على الاطلاق و در تمام عمر از آن پرهيز كرد به اين صورت است كه كه با بعضى از اعضاى مخصوص و ملعون انجام شود كه در انجام آن فاعل بايد از مكرو وسوسه شيطان رجيم به خدا پناه برده و دائم دعاهای لازم را زمزمه نماید و آنكه فعل بر او انجام شود. البته بايد در سختی ها صبر و تامل نموده و توكل پيشه كند و داد و فرياد به راه نياندازد که فرموده اند ان مع العسر یسرا ... ! به اين ترتيب جناب آخوند خرش را از پل گذرانيد و درسش را بطور عملى تمام كرد و جوانک بينوا اگر چه ناراحتى زيادى را متحمل شد اما با خود انديشيد كه بدون شك اينها مقدمات آموزش فقه است و لازم است.
صبح روز بعد امام شاد و شنگول و با ريش شانه زده و لبخند برلب حلقه درس خود را در مسجد تشكيل داد ونگاهش را بر صورت يكايك شاگردان گرداند تا شاگرد ديشب را در آخرين صف باز يافت و با مهربانى به او اشاره كرد و گفت:
ـــ شما چرا در آخر صف نشسته اى ! بيا جلو جانم، بيا در صف جلو عزيزم! بيا تا درس فقه را شروع كنيم. جوان بيچاره كه فكر مى كرد دوباره قرار است ماجر ی دیشب تكرار شود گفت.
ــــ حضرت شیخ مرا امروز از فقه معذور بداريد چون هنوز فقهم درد مى كند!!


و نمونه دیگر هم ماجرای آخوند و شتر و شيطان واز لطيفه هاى قديمى است که نوشته اند:
آخوندی درحال سفر از بيابانى مى گذشت. شتر مادرمرده ای را درحال چرا ديد. سفر طولانى و مفارقت از اهل و عيال شهوت آخوند عرب را بجنبانيد و لب و دندان و ساق و سم شتر در چشم او جلوه اى چون حور العین يافت و طمع در شتر بست. اما مشكل آن بود كه شتر بلند قامت و آخوند عرب كوتاه قامت بود ولاجرم وصال ميسر نمى شد. آخوند ساعتى بكوشيد وبر شتر بالا و پائين رفت و ميسر نشد. بيلچه اى در توبره داشت آنرا بيرون كشيد و بكندن گودالى بزرگ مشغول شد. كار از صبح تا غروب بطول انجاميد. بهنگام غروب آخوند، شتر را بگودال كشانيد و خود در لبه گودال ايستاد و كار شتربینوا را بساخت. چون کار به پایان رسید از كرده خود پشيمان شد و شيطان را لعنت گفت. بناگاه شيطان با چهره اى اخم آلود در برابر او ظاهر شد وگفت:
ـــ لعنت بر تو و جد و آباء تو باد! از صبح تا بحال ترا مى نگريستم كه چگونه مى خواهى شتر را بزير كشى وچه خواهى كرد؟ و راهى بنظر من كه شیطان باشم نمى رسيد تا آخرالامر قصد ترا از كندن گودال دانستم. بخدا سوگند كه اين طريق بفكر من كه شيطان هستم نمى رسيد و تنها از آخوندا برمی‌آید.!


دو نمونه دیگر را که فقیر در عهد جوانی در جنگ خطی مرحوم دهقان خراسانی باز خوانده و بخاطر سپرده ام نمونه اول ماجرای فقیه و غلام محمود غزنوی است مى گويند:
سلطان مومن و كافر كوب محمود غزنوى (۱) نورالله مرقده و رحمت الله عليه!! بارها به هندوستان حمله کرده و شهر‌ها را ویران ساخت و به آتش کشید و جماعت عظيمى را بكشت و گنجهاى فراوان بدست آورد و پسران و دختران فراوان هند را اسير كرد و با خود به غزنين آورد. و شمارى از آنان را به اطرافيان خود بخشيد. در زمره آنان جوانی‌ زيبا صورت بود كه زيبائى جمالش هوش از همگان ربوده بود. سلطان او را به رئيس آیت الله ‌ها که امام جماعت شهر هم بود سپرد تا او را مسلمان كرده و از گمراهى خارج كند و دين بياموزد!!
آیت الله- جوان‌ زيبا صورت را بخانه برد و بهنگام ظهر ختنه گران را دعوت نمود و جشنى برپا نمود واسیر را به سنت اسلام ختنه نمود تا اسلامش كامل گردد! چون شب در رسيد وجشن به پايان آمد آیت الله او را بحجره خود خواند وبارها بحيرت در جمالش نظر كرد. و به دفعات فتبارك الله احسن الخالقين گفت و ان الله جميل و يحب الجمال(خداوند زيباست و زيبائى را دوست دارد) را برلب آورد و براى گريز از وساوس شيطانى و هواجس نفسانى قل اعوذ خواند و به خدا پناه برد. ولى عاقبت ديو نفس بر او غالب شد و عفو ورحمت اميد بست پس چون نره گاوى بيقرار و گسسته افسار عمامه بسوئى و عبا بطرفى افكند وزير لب زمزمه كرد:

عقل و دينم رفت اى ماه منير
اى جوان رحمى بكن بر حال پير

وسپس بجوان فلکزده هجمه برد و آن بى پناه زار تازه مسلمان و غريب دور از ديار را طعمه هوس خود نمود. چند ماهى بر اينحال سپرى شد و آیت الله خبيث دیو پیکر درشت شکم هرشب جوان بيچاره را اسیر خود داشت واسب مراد مى تازاند و شهوت مى راند و هربار كه سلطان محمود حال جوان مى پرسيد و طلب جوان مى كرد آیت الله مى گفت:
ـــ سلطان بسلامت باد! هنوز بايد اين هندى زاده كافر تبار چيزهاى بيشترى از اسلام بياموزد!! تا لايق مصاحبت سلطان گردد.
براين منوال يكشب جوان بيچاره را طاقت از تحمل وزن فقيه درشت پيكر و جور و تعبى كه همه شب از او مى كشيد بسرآمد پس در فرصتى مناسب كه فقيه خسته از كامروائى شبانه در خواب رفته بود اسبى تيز تك بربود و برآن سوار گشت و بگريخت و با رنج فراوان خود را به هندوستان رسيد. كسان جوان او را در برگرفتند و شادىها كردند و بگريستند و از غزنين و ديار و آداب مسلمانان بپرسيدند. او گفت:
ـــ آداب مسلمانان ندانم ولى شیخان مسلمان را سنتى عجيب است. آنان چون نامسلمانى را بدست آرند بهنگام ظهر رجولیتش را با كارد ببرند و چون شب در رسد ...ا.


و سرانجام ماجرای پسر نجار است که:
نجارى پير پسرى تازه سال داشت و برآن بود تا او را نجارى بياموزد اما امام جماعت شهر، راى پسر زده بود تا فقه بياموزد و دين بدست آورد.
نجار پسر را گفت:
ـــ اى نور ديده ى پدر‍! نجارى بياموز تا درب و پنجره و ميز و كرسى و گاو آهن و درشكه و زورق بسازى وهم مردمان را سودمند باشى و هم از عرق جبين نانى به كف آورى و زن بستانى و فرزندان داشته باشى و خدا از تو رضايت حاصل كند كه در اين روزگار فقيهان گرگانند كه در كمين جان و مال و ناموس خلائق در لباس دين پنهانند.
پسر گفت:
ـــ از نجارى چه حاصل كه بايد فقاهت آموخت و دين بدست آورد تاهم دراينجهان باحشمت زيست و هم در آخرت بهشت بدست آورد.
هرچه نجار گفت سود نكرد و عاقبت پسر بخانه شيخ الاسلام رفت تا اسلام بياموزد. چند روزى گذشت . روزى امام خانه را خلوت يافت و در ميانه درس و حديث دستى بر سر وسينه و كاكل جوان كشيد و اندك اندك بر حدت و شدت نوازشها افزود و ناگهان چون نره پيلى دمان گردن و مچ پاى نجار زاده ى بدبخت بچسبيد و او را به رو در افکند كه نجار زاده بيچاره با تلاش بسيار وطلب كمك از نيكان و پاكان و نعره هاى جانسوز الله الله والامان الامان و اغثنى يا غياث المستغيثين( بفريادم برس اى يارى كننده كسانى كه طلب يارى مى كنند) خود را رها كرد و با حال زار و جامه دريده و رنگ پريده خود را نجات داد و دوان دوان خود را به كارگاه پدر رسانيد.

نجار پير چون پسر را ديد حال را دريافت و همانگونه كه اره بر چوب مى كشيد گفت:
ــ اى پسر! ترا گفتم ونپذيرفتى و رفتى تا دين بدست آورى ودين بدست نياوردى و نزديك شد تا فلان خود را هم از دست بدهى. با اين تجربت خدا را سپاسگذار واز اين پس پند پدر گوش كن و اره وتيشه بدست گير وديگر بدنبال دين مگرد!

این چند نمونه مشتی از خروار بود. می‌گویند شیطان اسلام و دین را آورد تا انسان را از خدا دور سازد.
نمونه ها در ادبیات طنز ایران باز هم بسیار است که از آن در می گذرم و خدمت دوستان عرض می کنم که تا جمهوری ولایت فقیه بر پاست از این نوع حوادث بازهم اتفاق خواهد افتاد.
اسماعیل وفا یغمائی.




مرداد ۱۲، ۱۳۹۷

این ما و من


درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند.



صفای خلوت جان منست شعرو شراب



شکسته خاطر و آزرده جان و خسته تنم
کسی مباد چنین زار و مبتلا که منم
نهاده اند ز روز نخست بر دل من
غمی که تا دم مردن نمیرود ز تنم
بلای جان من این عقل مصلحت بین است
بیار باده که غافل کند ز خویشتنم
به رشــحه ای زمن ای ابر فیض بارکرم
مکن دریغ که آخر گیاه این چمنــم
منم عزیز خرابات پیر کنعان کو؟
که بوی یوسف خود بشنود ز پیرهنم
چو شمع آتش سوزان درون جان دارم
ببین به روشنی فکر و گرمی سخنــم
صفای خلوت جان منست شعرو شراب
چو ایندو هست چه حاجت بباغ یاسمنم
شــوم نسیم و شبی در برت کشم چون گل
ببــوسمت لب و آنگه بگویمت که منـــم.


موید ثابتی



آلبوم کامل رفتم از بانو هایده

آلات و ادوات موسیقی از سراسر دنیا

Electric Lyre Zither With Free To Move Bridge

نه تو می پایی‌، و نه من‌



نه تو میپایی‌، و نه کوه‌
میوه این باغ‌ اندوه‌، اندوه‌
گل بتراود غم‌، تشنه سبویی تو
افتد گل‌، بویی تو

این پیچک شوق ، آبش ده‌، سیرابش کن‌
آن کودک ترس‌، قصه بخوان‌، خوابش کن‌

این لاله هوش از ساقه بچین‌
پرپر شد، بشود
چشم خدا تر شد، بشود
و خدا از تو نه بالاتر 

نی ، تنهاتر ، تنهاتر

بالاها پستی ها یکسان بین‌
پیدا نه‌، پنهان بین‌
بالی نیست‌؟ آیت پروازی هست‌
کس نیست؟ رشته آوازی هست‌

پژواک رویایی پر زد رفت‌
شلپویی‌ رازی بود، در زد و رفت‌

اندیشه کاهی بود، در آخور ما کردند
تنهایی‌ آبشخور ما کردند

این آب روان ، ما ساده تریم‌
این سایه‌، افتاده تریم‌
نه تو می پایی‌، و نه من‌
دیده تر بگشا
مرگ آمد، در بگشا.


سهراب سپهری


نمود جور بشر رو سپید شیطان را, عنایتی که بشر تا بقهقرا نرسد


کره زمین بزرگ است ولی‌ حماقت غربی جنایتکار بزرگتر است



هفته گذشته سه فکر و اندیشهِ نشئت گرفته از سه واقعیت موجود حال حاضرِ دنیا، غالب گستره ذهن من بود که تلاش می‌کنم برای خودم آنها را تجزیه و تحلیل کنم.

۱- از نتایج برخاستن فتنه سال ۱۳۵۷(۱۹۷۹ غربی) در ایران و برچیده شدن نظام شاهنشاهی در ایران که در پی دسیسه غربی‌های جنایتکار و به کارگردانی اسراییلی ها صورت پذیرفت، و محمد رضا شاه پهلوی که صرفنظر از عدالت گستری او بعنوان یک شاه، یکی‌ از بهترین انسان‌هایی‌ بود که نه تنها در ایران بلکه در سراسر دنیای آنزمان یافت میشد، از ریاست و رهبری ملت ایران برکنار گشته و مشتی غیر ایرانی‌ِ اجنبیِ جنایتکارِ گدا صفتِ پست فطرتِ گشنهِ روانی‌ِ بیرحمِ نوکر غربِ ابلیس منش بر سرکار آمده و با هدف جاگیر شدن در ایران، بمنظور چپاول آباد‌ترین کشور دنیایِ آنروز ها، میلیون‌ها ایرانی‌ را کشته، دربدر ساخته و یا به اسارات دراوردند، ( و انتقام محمد رضا شاه را از ملتی ناسپاسِ بیخبرِ در رویا گرفتند که گفته ا‌ند خدا کار ظالم را به ظالم واگذار میسازد) علاوه بر ویرانی ایران، نابودی کره زمین هم را شامل میشود. بدین ترتیب که:

- اروپایی و امریکایی که به ذات و بطور نهادینه و ژنتیکی احمق و جنایتکار پیشه است، به تصور اینکه زرنگی کرده و به منبع ثروت رسیده است، خرطوم‌های مرگبار خود را در ذخائر نفت و گاز خلیج پارس و دریای مازندران فرو برده و شیره زمین را با ولع یک عرب عزب ِ ایستاده در مقابل درب حمام زنان، مکیده و به غرب برده و در آنجا سوزانده و در نتیجه سالانه هشت میلیون تن.... سالانه هشت میلیون تن!!!! گاز‌های سمی از جمله گاز‌های سمی دی‌اکسید کربن و متان را در جو زمین رها ساخته (حساب کنید حجم گاز‌های سمی رها شده در جّو کره زمین را در ظرف ۴۰ سال !!!!) و نه تنها موجب نازک شدن لایه ازون ۱ (و یا لایه نگاهدارنده زمین از تبادل گاز‌های کشنده) گشته ا‌ند، بلکه با کشیدن شیره زمین، باعث سبک شدن زمین نیز شده و آنرا بی‌ ثبات ساخته ا‌ند. و بدین ترتیب سفر زمین به طرف خورشید را موجب گشته و اگر بهمین ترتیب پیش برویم سال آینده چند پله دیگر به خورشید نزدیکتر خواهیم شد و زمین به تدریج به یک کوره سوزان تبدیل خواهد گشت.

هزاران سال پیش پارس‌ها نفت و گاز را کشف کرده و آنرا مورد استفاده معقول قرار میدادند. هیچگاه لایه‌های زمین را از این مایع خالی‌ نکرده و بدین ترتیب موجب برهم خوردن بالانس لایه‌های زمین و همچنین آلودگی هوای کره زمین نگشتند. و با اینکه دانشمندان پارسی از جمله زکریای رازی‌ دانشمند ایرانی‌، نفت سپید، قیر، انواع مختلف مواد پلاستیکی را از نفت مشتق ساختند ولی‌ هیچگاه برای ساخت مواد خوراکی مصنوعی، وسائل زندگی‌ پلاستیکی و مصنوعی که در تماس مستقیم با آدمی‌ و زیستگاه کره زمین است، استفاده از پارافین در مواد خوراکی صنعتی (همبرگر‌های شرکت امریکایی مک دونالد که با دستور عمل ایرانی‌ و مواد مشتق از نفت تولید میگردد) ، ساخت پارچه‌های مصنوعی از مشتقات نفت، تولید سیمان در حجمی در حد تخریب لایه سنگ و خاک زمین و و و حماقت‌های دیگر غربی بربرِ تازه به دوران رسیده، موجب نابودی زیستگاه موجودات و جانداران روی کره زمین نگشتند. هزاران و یا شاید میلیون‌ها سال برای کره زمین طول کشیده است تا زمین مکان امنی‌ برای زیستگاه موجودات گردد، و تنها ۲۰۰ سال برای غربی و یا مجسمه بلاهت، طول کشیده است تا زمین را به جایگاهی‌ غیرقابل زیست تبدیل سازد!

۲- دومین نکته‌ای که هفته گذشته موجب تکدر خاطر گشت، مساله مربوط به ترک فوتبالیست به نام -مسعود اوزیل -که در تیم ملی‌ فوتبال آلمان میدود، است.

باز تا پیش از فتنه ۵۷ و بلند شدن ترک‌ها از خاک پیسی، تمامی ملت‌های دنیا، ترک‌ها را مشتی وحشی بیابان نشینِ قاتلِ بیسرا و پاِ راهزنی که بخاطر یک پاکت سیگار ماشین‌هایی‌ را که از مرز آن سرزمین اشغالی میگذاشتند لخت میکردند، میشناختند. که همه همتشان در این خلاصه میگشت که مردانشان را برای باربری به ایران بفرستند ، زنانشان برای قذافی و مصر و افریقای شمالی‌، فحاشی کنند، و زن و مرد برای کشور‌های اروپایی به پست‌ترین کار‌ها بپردازند. این ترکا به برکت ویرانی ایران و سوریه و عراق و افغانستان و لیبی و بالکان و همدستی با عملیات کشتار و تروریستی غربی ها، از حضیض ذلت برخاسته و بظاهر شبیه مردم گشتند. ولی‌ احمق را چه پالان ابریشمی بر دوشش فکنی‌ چه از نوع جل ، در نهاد همان موجود نفرت انگیزی که بوده، خواهد بود. این مقدمه کوتاه را که برای ثبت در تاریخ واقعی‌ برای آیندگان ایران نوشتم، بهانه خواهم ساخت تا عمق حماقت یک ترک را به اثبات رسانم.

اوزیل که در تیم ملی‌ فوتبال آلمان میدوید و اتفاقا کارش هم گرفته بود و آلمان‌ها هم او را دوست داشتند و هم هر جا که میرفت با احترام شایسته، با او برخورد میگشت، در سفری به کردستان اشغالی و یا ترکیه جعلی با جنایتکار ترین، نژاد پرست‌ترین و نفرت انگیز‌ترین موجودی که در تاریخ بشر تنها چند نمونه انگشت شمار وجود دارد، یعنی‌ دیکتاتور ترکا، رجب عردوغان، دیدار کرده و دست او را میبوسد. سپس تحت تاثیر افکار اهریمنی و شوم و جاهلانه او و سازمان جنایتکار اطلاعاتی‌ ترکا قرار گرفته و زمانی‌ که به آلمان برمیگردد، رجب قاتل را که دست‌هایش تا مفرق به خون زنان و کودکان کرد آغشته است، را "رهبر من"!!! خطاب کرده و در بازی‌های که برای تیم ملی‌ آلمان انجام میدهد، نه تنها نمیدود، بلکه در کمال ناسپاسی و نمک ناشناسی موجبات باخت تیم ملی‌ آلمان را هم فراهم میسازد.

و کاش موضوع بهمین جا بپایان میرسید و در نتیجه منهم فقط بتکان دادن سر - بعنوان تاسف- اکتفا کرده و به انگشتان نازنینم این رنج را تحمیل نمیساختم تا از او بنویسم و بدین ترتیب او را مفتخر سازم. ولی‌ متاسفانه، این ترک احمق، زمانی‌ که با انتقادات بجای آلمان‌ها و جوامع انسانی‌ مدافع حقوق بشر، مواجه میشود، در پشت شعار ترکیِ "ننه من غریبم" خود را پنهان ساخته و آلمان‌ها را به زیر انتقاد برده و آنان را نژاد پرست خوانده و از این صفت نفرت انگیز نالیده است!!!! یعنی‌ باور کردنی نیست که یکی‌ دست نژاد پرسترین قرمساق تاریخ را ببوسد و او را "رهبر من" بخواند و دریای خونی که او بخاطر نژادپرستی راه انداخته و راهزنی‌ها و اشغالگری‌ها و اعمال تروریستی او در کشور‌های دیگر را ندید بگیرد و سپس از نژاد پرستی بنالد!!! و پرسشی که اینجاست این است که این ترکی‌ که در آلمان بدنیا آمده، در محیطی‌ آزاد بزرگ شده و تربیت یافته، درس خوانده، جهان دیده، به بزرگترین منابع اطلاعاتی‌ و کتابخانه‌ای و و و دست رسی داشته، و در برخورد با دیگر انسان‌ها میبایستی حداقل‌ها را فرا گرفته باشد، ولی‌ همچنان دستان جنایتکار تاریخ را میبوسد و او را میستاید، آیا بجز حماقت و خریت نژادی و نهادینه شده، دلیل دیگری هم برای این سیرکی که راه انداخته، میتوان تراشید؟ مسلم است که پاسخ- نه - است.

۳- نکته آخر که بیشتر شبیهه یک جک است تا واقعیت، خبر مربوط به فرار از زندان یک زندانی از زندان موقت در دانمارک است. این زندانی که بعنوان یک سوریه‌ای ۴۶ ساله (۲) بجرم عملیات تروریستی در ایتالیا دستگیر و در زندان موقت دانمارک بسر میبرد، چهار شنبه شب با ملاقاتی خود لباسش را عوض کرده و به راحتی‌ از درب زندان خارج شده و ناپدید گشته است. و هر چه پلیس دانمارک و اروپا دنبالش میگردند از او خبری نیست. این شیوه فرار از زندان که بیشتر در دهه‌های ۲۰ تا ۶۰ اتفاق میفتاد، چند شب پیش در دانمارک رخ داد. و پرسش اینجاست که آیا این کار عمدی صورت گرفته است و پلیس دانمارک هم مانند سیستم بانکی دانمارک که در پولشویی برای کارتل‌های مخوف مواد مخدر دنیا رکورد زده و پس از سیستم پول شویی بانک مرکزی انگلیس در رده دوم جهان ایستاده، فاسد است و با گرفتن پول از جایی‌ او را رها ساخته و یا نه میبایست پلیس و نظام امنیتی دانمارک را نظام دهه بیستی نامید؟



مرداد ۱۰، ۱۳۹۷

چهل سال

اولین هم‌خوانی و همکاری گوگوش و سیاوش قمیشی با عنوان "چهل سال"

دیوارنگاری کاری از ادیت ..... Odeith


آلات و ادوات موسیقی از سراسر دنیا

Cupaphon

تو گویی قصد به پایان رسیدن ندارد، این تابستان


تنهای تنها ها، خدا



از خانه بدر، از کوچه برون‌ 
تنهایی ما سوی خدا میرفت‌
در جاده درختان سبز 

گلها وا 
شیطان نگران‌ 
اندیشه رها میرفت‌
خار آمد و بیابان و سراب‌
کوه آمد و خواب‌
آواز پری مرغی بهوا میرفت
نی، همزاد گیاهی بود

از پیش گیا میرفت‌
شب میشد و روز 

جایی‌ 
شیطان نگران‌ 
تنهایی ما میرفت‌.

سهراب سپهری
کندیِ همه تنها ها، خدا


اگر سراغ من می‌‌آیید, پشت هيچستانم


از قدمت کره زمین و پیدایش موجودات زنده بروی آن کسی‌ بدرستی‌ آگاه نیست. آنچه که میدانیم تماماً از روی کتب پارسی و نیاکان خردمند ایرانیان است. مثلا برطبق شاهنامه فردوسی‌، اولین انسان پس از پیدایش کهکشانها و سیارات و کره زمین و ساخت طبیعت بر روی آن، از تکامل آبزیان پیدا شده و چگونگی‌ پراکندگی آدمیان بروی کره زمین هم درآنجا بخوبی شرح داده شده است. براساس تاریخ امپراطوری صفوی میدانیم که تا پیش از فروپاچی این امپراطوری که نزدیک به ۲۵۰ تا ۳۰۰ سال پیش میباشد، تنها ۷ جای آباد و یا کشور بروی کره زمین وجود داشته که بخش بزرگ آن زیر پرچم پارس‌ها موجودیت می‌‌یافته است . و میدانیم که تا ۲۰۰ سال پیش هنوز دنیا و کره زمین جای امنی‌ برای زندگی‌ و زیستگاه مطمئنی برای تمامی موجودات زنده محسوب میگشت. بطور تقریبی از ۲۰۰ سال پیش به اینطرف - که اشرار و قبایل بغایت بربر به اصطلاح غربی به دانش پارسها دست یافته و در نتیجه قدرت را دردست گرفتند تاکنون، نزدیک بهزاران گونه گیاهی‌، جنگل‌های عظیم و غیرقابل نفوذ، کوه‌های سر بفلک کشیده و قاف گونه، صد‌ها گونه حیوانی‌، و ده‌ها نژاد آدمی‌ نسلکشی شده و تمدن‌های بسیاری از روی زمین برچیده شده ا‌ند. و این روند همچنان ادامه دارد. تا پیش از ۲۰۰ سال پیش باغ‌های شگفت انگیز پارسی وجود داشت که برعکس آنچه که امروزه احمق‌های تازه بدوران رسیده میسازند، تنها مختص درختان و درختچه‌ها و گلها نبود، بلکه شامل تمامی موجودات زنده روی زمین میگشت. در این باغ‌ها آدم و حیوان و گیاه بطور مساوی از طبیعت لذت میبردند. از روی تمامی نقاشی‌هایی‌ که از دوران امپراطوری صفوی برجای مانده این همزیستی‌ بخوبی دیده میشود. رابطه آدمیان با طبیعت مانند امروز، برآساس خودخواهی و "ما از شما بهتریم" و "اشرف مخلوقات" و "نژاد پرستی" و روابط بدتر از دشمنی و کینه و نفرت برقرار نبود. در این باغ‌ها آدمیان همان اندازه سهم میبردند که یک گیاه و یا یک جاندار دیگر میبرد. روابط آدمیان هم براساس احترام به موجودیت یکدیگر استوار بود. در نتیجه هنوز تا ۲۰۰ سال پیش سرخپوستان شمال آمریکا در آرامش زندگی‌ کرده و کسی‌ به آنها تجاوز نمیکرد. بومیان استرالیا و نیوزلند فرهنگ و روش زندگی‌ خود را داشتند و کسی‌ به آنجا نرفته و آنان را کشتار نمیکرد. و آنان را به اسارت و بردهگی نمیبرد.

و هرگوشه کره زمین میرفتی میدیدی که مردم فرهنگ و آئین و ظاهر و لباس و رفتار و شیوه و ویژگی‌‌های مخصوص بخود را دارا هستند و مانند قالی ایرانی‌ رنگ بارنگ و زیبا زندگی‌ میکنند. و مانند امروز همه کت و شلوار به تن نمی‌کردند، که حتی همین لباس امروزی هم یک تقلید ناشیانه از جامه دوران صفوی است که غربی‌ها آنرا بنام خود زدهاند. و بدینگونه زمین بهشت دوست داشتنی بود که هرکس‌ به آزادی و بنابه ویژگی‌‌های خود با آسودگی میزیست. و کسی‌ آنها را مسخره نکرده و با شمشیر و اسلحه گرم و سرد، بی‌ فرهنگی‌ خود را به آنان تحمیل نمیکرد. و پارس‌ها در حالیکه آنچنان قدرتمند بودند که میتوانستند شگفت انگیز‌ترین بناها ( کانال و یا آب‌راهی به طول ۱۹۲ کیلومتر که دریای مدیترانه را به دریای سرخ وصل می‌کند و آنرا به غلط کانال سوئز مینامند یک نمونه کوچک از هزاران شاهکار مهندسی‌ پارسی است که هنوز که هنوزه کسی‌ نمیتواند نمونه ش را بسازد و یا اهرام سه گانه مصر و و و ) را ساخته و یا بر روی قالیچه‌ای پرواز کنند( خوشبختانه غربی وحشی تاکنون نتوانسته به علم خنثی کردن جاذبه زمین که پارس‌ها به آن دست داشتند، برسد و آنرا برای جنایات بیشتر استفاده کند. ) و کشتی‌‌هایی‌ که باز هنوز که هنوز نمونه‌هایش ساخته نمیشود، با اینحال هیچگاه بمردم دیگر حمله نکرده و آنان را با زور بشکل خود درنیاورده بودند.

از قدمت کره زمین و آغاز هستی‌ موجودات روی آن کسی‌ بدرستی آگاه نیست ولی‌ همگان اینرا میدانند که از ۲۰۰ سال پیش، روند به پایان رسیدن زندگی‌ بروی کره زمین آغاز گشته و روزبروز شدت میابد. و باز همگان میدانند که تشکر آنرا هم میبایستی از انگل احمق و جنایتکار غربی کرد.

هیچ قانونی در دنیا وجود ندارد تا دزدان بیشرمی را که با افتخار مال دزدی را بنام خود به نمایش میگذراند مجازات کند


مرداد ۰۸، ۱۳۹۷

کسالت تابستانی کاری از تونی تسکانی ..... Tony Toscani


درویشی چیست



به مناسبت اعدام دراویشی که جرمشان، درویشی و عشق بی‌ پیرایه به امام اول شیعیان است.
اشغالگران ضد ایران و شیعه که در لباس شیعه گری ایرانی‌ و شیعه کشی میکنند!

پرسش از مولانا: درویشی چیست ؟
درویش به سر، سودای پرسشی داشت. با خود می‌گفت: «بهتر آن می‌بود از حضرت مولانا می‌پرسیدم که درویشی چیست؟».
درویش این بگفت و ساعتی بعد به بستر شد. قرار از او رفته بود و شوق دانستن، ره خواب بر او بسته بود، تا پاسی از شب بگذشت و مولانا بیامد.
- درویش ورا گفت: مرا آگاهی ده که درویشی چیست؟
- مولانا گفت:

ای بسا دانش که اندر سر دود

تا شود سرور، بدان خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پای باش

در پناه قطب صاحب رای باش

از درویشی می‌پرسی که بدانی یا می‌پرسی که بکار بندی؟ اگر خواهی که راه حرّافان بپویی و مراد تو تنها دانستن است، گو تا میخانه‌ لاهوتیان را مکتبخانه ناسوتیان کنم و زبان بقصه گمارم تا بدانی که جنید چه گفت و بایزید چه و بوسعید چه و حلاج چه. ور می‌خواهی بکار بندی، مرا بیانی دیگر می‌شاید و تو را گوشی دیگر می‌باید.
- درویش گفت: چه تعارضی است میان این و آن؟
- مولانا گفت: در معنا تعارضی میان این دو نیست. تعارض در نفس ما و فهم ما و به کارگیری دانستنی‌هاست. علی و معاویه هر دو حافظ قرآن بودند. کتاب وحی در دست علی علم الهی است و همان کتاب در دست پسر ابوسفیان، حربه‌ی ابلیس و جهلی شیطانی است. یکی خود عین قرآن است و آن دیگری دزد کلام.

حرف درویشان و نکته عارفان

 بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان
هر هلاک امت پیشین که بود

 زآنکه چندل را گمان بردند عود

علم، طالبین حقیقت را به سرمنزل سعادت می‌رساند، و نااهلان را به ویلِ شقاوت می‌کشاند.

بد گهر را علم و فن آموختن

 دادن تیغی به دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگی مست

 به که آید علم، ناکس را بدست

علم اگر عالم را به معلوم نرساند انباشته‌ای از کلمات در پستوی ذهن سالک است که او را بسخن می‌کشد و توسن خطابت را در میدان فصاحت و بلاغت تاختن می‌دهد و به توهم دانایی مبتلا می‌کند.

هر که او بر در، من و ما می‌زند

 رد باب است او و بر لا می‌تند

آنچه را بایزید گفته، با آب و تاب بر منبر می‌گوید و گمان می‌کند که خود بایزید است.

لاف شیخی در جهان انداخته

 خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده

 محفلی وا کرده در دعوی‌کده

ندیده‌ای آن مدعیان که سخن صوفیان را مقلدانه می‌گویند و شرح و تفسیر می‌دهند و از ایمان و معرفت بویی نبرده‌اند؟!

بر زبان، نام حق و در جان او

 گندها از فکر بی‌ایمان او

تو در پی کدام علمی و کدام دانایی؟
- درویش گفت: خواهان آن علمم که مرا بحق رساند و قصد آن دارم که انشاءالله آنرا بکار بندم.
- مولانا گفت: پس نخست می‌باید گوش خویش را برآنچه دیگران از درویشی گفته‌اند یکسر ببندی و ضمیر خویش از کلام گذشتگان و بیان برادران و کتاب و حرف پاک کنی، که:

گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد

 مرغ تقلیدت به پستی می‌چرد
علم تقلیدی وبال جان ماست

 عاریه‌ست و ما نشسته کان ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن

 دست در دیوانگی باید زدن

و بدان که :

دفتر صوفی سواد و حرف نیست

 جز دل اسپید همچون برف نیست

دفتر دل را که از غبار سواد و کتاب و قال این و آن زدودی، آنگاه:

بر نویس احوال پیر راه‌دان

 پیر را بگزین و عین راه دان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه

 خلق مانند شب‌اند و پیر ماه
کرده‌ام بخت جوان را نام پیر

 کو ز حق پیرست نه از ایام پیر
او چنان پیرست کش آغاز نیست

 با چنان در یتیم انباز نیست
خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن

 خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بی پیر این سفر

 هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفته‌ای

 بی قلاوز اندر آن آشفته‌ای
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ

 هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایه‌ او بر تو گول

 پس ترا سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند

 از تو داهی‌تر درین ره بس بدند.

«ولی را عین راه دان» که او یگانه‌ی دوران است و او خود عین درویشی‌ست و درویش اوست. هر زمانه را صاحب‌زمانی‌ست و درویشی را باطنی و محتوایی و ظاهر و قالبی‌ست که اگر خدای اکتفا می‌خواست کرد، یک نبی یا امام و "ولی"، کفایت از همه‌ی ازمنه می‌کرد و نیازی نمی‌بود، پیامبر، امام یا "ولی" دیگری. پس در هر زمان، صاحب آن زمان، هم معنای درویشی است و هم صورت درویشی و درویش اوست و درویشی همان است که او می‌گوید نه آنچه دیگران گفته‌اند و همان است که او می‌کند نه آنچه دیگران کرده‌اند. فعل و قول "ولی"، درویشی‌ست و به حکم وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء، کس به آن تعریف که اوست و از اوست و برای اوست، واقف نباشد، الا او.

آنکه از حق یابد او وحی و جواب

 هرچه فرماید، بود عین صواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست

 نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه

 شاد و خندان پیش تیغش جان بده.

ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟


ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگرانرا دادی بطرح!

صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:
مـاری تــو کــه هـر کــرا بــیـنـی بــزنـی
یـا بـوم کـه هـر کـجـا نـشـینـی بـکـنـی!


زورت ار پــــیــــش مــــیــــرود بــــا مــــا
بـــــا خــــداونــــد غــــیــــب دان نــــرود
زورمــنــدی مـــکـــن بـــر اهــل زمــیــن
تــــا دعــــائی بــــر آســــمــــان نــــرود

ظالم از این سخن برنجید و روی درهم کشید و بر او التفات نکرد که گفته اند: اخذته العزة بالاثم (غرور آدمی‌ را بگناه و بیخبری میکشاند.)
تا شبی آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش بخاکستر گرم نشاند.

اتفاقا همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟
گفت: از دود دل درویشان.

حــــذر کــــن ز دود درونـــهـــای ریـــش
کــه ریـش درون عــاقــبــت ســر کــنــد
بـــهــم بـــر مــکــن تـــا تـــوانــی دلــی
کــه آهـی جــهــانــی بــهــم بــرکــنــد

بر تاج شاه کیخسرو نبشته بود:
چـه سـالـهـای فـراوان و عـمـرهـای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنانکه دست بدست آمدست ملک بما
بـدستـهای دگر همچـنین بـخـواهد رفت.

سعدی » گلستان » باب نخست

گر از کوه داریم زر بیش ما, توانگر خدایست و درویش ما


هزار و یکشب دیگر نگفته زیرلب دارم


.... من بخاکِ سرد نشینی عادت دیرینه دارم (۱)
سینه مالامال درد اما دلی‌ بی‌ کینه دارم

پاکبازم من ولی‌ در آرزویم عشقبازیست
مثلِ هر جنبنده‌ای منهم دلی‌ در سینه دارم

من عاشقِ عاشق شدنم
من عاشقِ عاشق شدنم

در کدامين مکتب و مذهب جرمست پاکبازی
درجهانم صد هزاران پاکباز در سينه دارم

کار هرکس نيست مکتبداری اين پاکبازی
هديه از سلطان عشق بر هر دو پايم پینه دارم

من از ویرانه های حله برمیگردم و آواز شب دارم (۲)
هزار و یکشب دیگر نگفته زیرلب دارم

مثالِ کوره میسوزد تنم از عشق امید تعب دارم (۳)
حدیث تازه‌ای از عشق مردان حرب دارم (۴).....


Hayedeh- yeki ra doost daram
___________________________________

(۱)خاکِ سرد نشینی = بر روی زمین بی‌ فرش نشستن. اکثرا خاکِ سرد نشینی را به اشتباه خاکستر نشینی مینامند. هرچند از بس شهر‌های آباد ما را سوزاندند و ما را مجبور ساختند تا بروی خاکستر این ویرانه‌ها زندگی‌ کنیم، این "خاکستر نشینی" هم بی‌جا نیست.

(۲) حله (هله) شهری از شهر‌های آباد امپراطوری پارس‌ها که تا پیش از جنگ جهانی‌ اول با نام جایگاه مغان نامیده میشد -"جامغان"- آنچنان زیبا و باشکوه بود که به آن یاقوت شرق میگفتند. این شهر مانند دیگر شهر‌های ایران در جنگ جهانی‌ اول بکلی تاراج و چپاول گشته مردمش قتلعام شدند و بنا‌های زیبای آن تماماً در آتش توحش قبایل بغایت وحشی و بربر انگل سکسون، گل، ویکینگ، ترک و عرب ویران گشت. شهر حله در میان بغداد و کوفه واقع شده و چون هنوز آثار امپراطوری پارس‌ها در آنجا وجود داشت و به نام ویرانه‌های شهر بابل معروف بود، غربی‌ها توسط تروریست‌های ترک و عرب خود، بار دیگر در سال‌های پس از فتنه۵۷ و در سال‌های اخیر به آنجا حمله کرده و توسط تروریست‌های دأعشی خود آنچه که از امپراطوری پارس‌ها برجا مانده بود، یا ویران ساختند، یا به اتش کشیدند و یا چپاول ساختند تا رد پایِ جنایات خود را پوشانده باشند و تاریخ جعلی را بخورد احمق‌های که نه چشمشان میبیند، نه هوشی برای درک مطالب دارند، بدهند.

این شهر تا زمان جنگ جهانی‌ اول از بهترین شهرهای ایران بشمار میرفت. و شعرا ایرانی‌ درباره ٔ ویرانی و به خاک و خون کشیده شدن آن بسیار شعر سروده اند، می‌گویند داستان‌های هزار و یک شب در این شهر افسانه‌ای اتفاق افتاده است.

(۳) تعب = رنج و محنت و زحمت و سختی و ماندگی

(۴) حدیث تازه‌ای از عشق مردان حرب دارم

حرب = شهری در ایران بزرگ که در زمان جنگ جهانی‌ اول از پیکر ایران جدا شد. مردان پارسی این شهر به دلاوری و جنگندگی معروف بودند و آنچنان به عشق ایران می‌جنگیدند که آنان را شیران جنگ جو مینامیدند. عشق این مردان به ایران تا جایی‌ بود که جان خود را در راه ایران میباختند، و آنان به این عشق معروف ا‌ند. در جنگ جهانی‌ اول چون حریف مردان حرب در میدان جنگ نمیشدند، زنان فاحشه‌شان را در لباس کلفت و آشپز به سراغ آنان فرستاده و در خوراکشان سم ریخته و همگی‌ را در اردوگاهشان، به نامردی و با مکر، کشتند. همینکار را هم در چند سال اخیر در اردگاه‌های سربازان ایرانی‌ در سوریه کردند.

مرداد ۰۳، ۱۳۹۷

محراب تو دور از دست



من سازم، من سازم
بندی آوازم
برگیرم - بنوازم

بر تارم
زخمه "لا" می زن
راه فنا می زن

من دودم - میپیچم - میلغزم - نابودم
می سوزم، می سوزم
فانوس تمنایم
گل کن تو مرا و درآ 

آینه شدم

از روشن و از سایه بری بودم
دیو و پری آمد
دیو و پری بودم
در بیخبری بودم

قرآن بالای سرم
بالش من انجیل
بسترمن تورات و زبرپوشم اوستا
میبینم خواب بودایی در نیلوفر آب

هرکجا گلهای نیایش رست
من چیدم- دسته گلی دارم
محراب تو دور از دست
او بالا من در پست

خوشبو سخنم نی
باد بیا می بردم
بیتوشه شدم در کوهکجا
گل چیدم ، گل خوردم
در رگها همهمه ای دارم

از چشمه خود آبم زن
آبم زن و بمن یک قطره گوارا کن
شورم را زیبا کن
بادانگیز درهای سخن بشکن

جاپای صدا می روب
هم دود "چرا" می بر
هم موج منو ما و شما می بر

ز شبنم تا لاله
بیرنگی پل بنشان
زین رویا در چشمم
گل بنشان، گل بنشان.

سهراب سپهری