مرداد ۱۰، ۱۳۹۷
مرداد ۰۸، ۱۳۹۷
درویشی چیست
به مناسبت اعدام دراویشی که جرمشان، درویشی و عشق بی پیرایه به امام اول شیعیان است.
اشغالگران ضد ایران و شیعه که در لباس شیعه گری ایرانی و شیعه کشی میکنند!
پرسش از مولانا: درویشی چیست ؟
درویش به سر، سودای پرسشی داشت. با خود میگفت: «بهتر آن میبود از حضرت مولانا میپرسیدم که درویشی چیست؟».
درویش این بگفت و ساعتی بعد به بستر شد. قرار از او رفته بود و شوق دانستن، ره خواب بر او بسته بود، تا پاسی از شب بگذشت و مولانا بیامد.
- درویش ورا گفت: مرا آگاهی ده که درویشی چیست؟
- مولانا گفت:
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور، بدان خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پای باش
در پناه قطب صاحب رای باش
از درویشی میپرسی که بدانی یا میپرسی که بکار بندی؟ اگر خواهی که راه حرّافان بپویی و مراد تو تنها دانستن است، گو تا میخانه لاهوتیان را مکتبخانه ناسوتیان کنم و زبان بقصه گمارم تا بدانی که جنید چه گفت و بایزید چه و بوسعید چه و حلاج چه. ور میخواهی بکار بندی، مرا بیانی دیگر میشاید و تو را گوشی دیگر میباید.
- درویش گفت: چه تعارضی است میان این و آن؟
- مولانا گفت: در معنا تعارضی میان این دو نیست. تعارض در نفس ما و فهم ما و به کارگیری دانستنیهاست. علی و معاویه هر دو حافظ قرآن بودند. کتاب وحی در دست علی علم الهی است و همان کتاب در دست پسر ابوسفیان، حربهی ابلیس و جهلی شیطانی است. یکی خود عین قرآن است و آن دیگری دزد کلام.
حرف درویشان و نکته عارفان
بستهاند این بیحیایان بر زبان
هر هلاک امت پیشین که بود
زآنکه چندل را گمان بردند عود
علم، طالبین حقیقت را به سرمنزل سعادت میرساند، و نااهلان را به ویلِ شقاوت میکشاند.
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی به دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم، ناکس را بدست
علم اگر عالم را به معلوم نرساند انباشتهای از کلمات در پستوی ذهن سالک است که او را بسخن میکشد و توسن خطابت را در میدان فصاحت و بلاغت تاختن میدهد و به توهم دانایی مبتلا میکند.
هر که او بر در، من و ما میزند
رد باب است او و بر لا میتند
آنچه را بایزید گفته، با آب و تاب بر منبر میگوید و گمان میکند که خود بایزید است.
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی وا کرده در دعویکده
ندیدهای آن مدعیان که سخن صوفیان را مقلدانه میگویند و شرح و تفسیر میدهند و از ایمان و معرفت بویی نبردهاند؟!
بر زبان، نام حق و در جان او
گندها از فکر بیایمان او
تو در پی کدام علمی و کدام دانایی؟
- درویش گفت: خواهان آن علمم که مرا بحق رساند و قصد آن دارم که انشاءالله آنرا بکار بندم.
- مولانا گفت: پس نخست میباید گوش خویش را برآنچه دیگران از درویشی گفتهاند یکسر ببندی و ضمیر خویش از کلام گذشتگان و بیان برادران و کتاب و حرف پاک کنی، که:
گرچه عقلت سوی بالا میپرد
مرغ تقلیدت به پستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریهست و ما نشسته کان ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
و بدان که :
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
دفتر دل را که از غبار سواد و کتاب و قال این و آن زدودی، آنگاه:
بر نویس احوال پیر راهدان
پیر را بگزین و عین راه دان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شباند و پیر ماه
کردهام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیرست نه از ایام پیر
او چنان پیرست کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست
خود قویتر میشود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفتهای
بی قلاوز اندر آن آشفتهای
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایه او بر تو گول
پس ترا سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهیتر درین ره بس بدند.
«ولی را عین راه دان» که او یگانهی دوران است و او خود عین درویشیست و درویش اوست. هر زمانه را صاحبزمانیست و درویشی را باطنی و محتوایی و ظاهر و قالبیست که اگر خدای اکتفا میخواست کرد، یک نبی یا امام و "ولی"، کفایت از همهی ازمنه میکرد و نیازی نمیبود، پیامبر، امام یا "ولی" دیگری. پس در هر زمان، صاحب آن زمان، هم معنای درویشی است و هم صورت درویشی و درویش اوست و درویشی همان است که او میگوید نه آنچه دیگران گفتهاند و همان است که او میکند نه آنچه دیگران کردهاند. فعل و قول "ولی"، درویشیست و به حکم وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء، کس به آن تعریف که اوست و از اوست و برای اوست، واقف نباشد، الا او.
آنکه از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده.
ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگرانرا دادی بطرح!
صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:
مـاری تــو کــه هـر کــرا بــیـنـی بــزنـی
یـا بـوم کـه هـر کـجـا نـشـینـی بـکـنـی!
زورت ار پــــیــــش مــــیــــرود بــــا مــــا
بـــــا خــــداونــــد غــــیــــب دان نــــرود
زورمــنــدی مـــکـــن بـــر اهــل زمــیــن
تــــا دعــــائی بــــر آســــمــــان نــــرود
ظالم از این سخن برنجید و روی درهم کشید و بر او التفات نکرد که گفته اند: اخذته العزة بالاثم (غرور آدمی را بگناه و بیخبری میکشاند.)
تا شبی آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش بخاکستر گرم نشاند.
اتفاقا همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟
گفت: از دود دل درویشان.
حــــذر کــــن ز دود درونـــهـــای ریـــش
کــه ریـش درون عــاقــبــت ســر کــنــد
بـــهــم بـــر مــکــن تـــا تـــوانــی دلــی
کــه آهـی جــهــانــی بــهــم بــرکــنــد
بر تاج شاه کیخسرو نبشته بود:
چـه سـالـهـای فـراوان و عـمـرهـای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنانکه دست بدست آمدست ملک بما
بـدستـهای دگر همچـنین بـخـواهد رفت.
سعدی » گلستان » باب نخست
هزار و یکشب دیگر نگفته زیرلب دارم
.... من بخاکِ سرد نشینی عادت دیرینه دارم (۱)
سینه مالامال درد اما دلی بی کینه دارم
پاکبازم من ولی در آرزویم عشقبازیست
مثلِ هر جنبندهای منهم دلی در سینه دارم
من عاشقِ عاشق شدنم
من عاشقِ عاشق شدنم
در کدامين مکتب و مذهب جرمست پاکبازی
درجهانم صد هزاران پاکباز در سينه دارم
کار هرکس نيست مکتبداری اين پاکبازی
هديه از سلطان عشق بر هر دو پايم پینه دارم
من از ویرانه های حله برمیگردم و آواز شب دارم (۲)
هزار و یکشب دیگر نگفته زیرلب دارم
مثالِ کوره میسوزد تنم از عشق امید تعب دارم (۳)
حدیث تازهای از عشق مردان حرب دارم (۴).....
Hayedeh- yeki ra doost daram
___________________________________(۱)خاکِ سرد نشینی = بر روی زمین بی فرش نشستن. اکثرا خاکِ سرد نشینی را به اشتباه خاکستر نشینی مینامند. هرچند از بس شهرهای آباد ما را سوزاندند و ما را مجبور ساختند تا بروی خاکستر این ویرانهها زندگی کنیم، این "خاکستر نشینی" هم بیجا نیست.
(۲) حله (هله) شهری از شهرهای آباد امپراطوری پارسها که تا پیش از جنگ جهانی اول با نام جایگاه مغان نامیده میشد -"جامغان"- آنچنان زیبا و باشکوه بود که به آن یاقوت شرق میگفتند. این شهر مانند دیگر شهرهای ایران در جنگ جهانی اول بکلی تاراج و چپاول گشته مردمش قتلعام شدند و بناهای زیبای آن تماماً در آتش توحش قبایل بغایت وحشی و بربر انگل سکسون، گل، ویکینگ، ترک و عرب ویران گشت. شهر حله در میان بغداد و کوفه واقع شده و چون هنوز آثار امپراطوری پارسها در آنجا وجود داشت و به نام ویرانههای شهر بابل معروف بود، غربیها توسط تروریستهای ترک و عرب خود، بار دیگر در سالهای پس از فتنه۵۷ و در سالهای اخیر به آنجا حمله کرده و توسط تروریستهای دأعشی خود آنچه که از امپراطوری پارسها برجا مانده بود، یا ویران ساختند، یا به اتش کشیدند و یا چپاول ساختند تا رد پایِ جنایات خود را پوشانده باشند و تاریخ جعلی را بخورد احمقهای که نه چشمشان میبیند، نه هوشی برای درک مطالب دارند، بدهند.
این شهر تا زمان جنگ جهانی اول از بهترین شهرهای ایران بشمار میرفت. و شعرا ایرانی درباره ٔ ویرانی و به خاک و خون کشیده شدن آن بسیار شعر سروده اند، میگویند داستانهای هزار و یک شب در این شهر افسانهای اتفاق افتاده است.
(۳) تعب = رنج و محنت و زحمت و سختی و ماندگی
(۴) حدیث تازهای از عشق مردان حرب دارم
حرب = شهری در ایران بزرگ که در زمان جنگ جهانی اول از پیکر ایران جدا شد. مردان پارسی این شهر به دلاوری و جنگندگی معروف بودند و آنچنان به عشق ایران میجنگیدند که آنان را شیران جنگ جو مینامیدند. عشق این مردان به ایران تا جایی بود که جان خود را در راه ایران میباختند، و آنان به این عشق معروف اند. در جنگ جهانی اول چون حریف مردان حرب در میدان جنگ نمیشدند، زنان فاحشهشان را در لباس کلفت و آشپز به سراغ آنان فرستاده و در خوراکشان سم ریخته و همگی را در اردوگاهشان، به نامردی و با مکر، کشتند. همینکار را هم در چند سال اخیر در اردگاههای سربازان ایرانی در سوریه کردند.
مرداد ۰۳، ۱۳۹۷
محراب تو دور از دست
من سازم، من سازم
بندی آوازم
برگیرم - بنوازم
بر تارم
زخمه "لا" می زن
راه فنا می زن
من دودم - میپیچم - میلغزم - نابودم
می سوزم، می سوزم
فانوس تمنایم
گل کن تو مرا و درآ
آینه شدم
از روشن و از سایه بری بودم
دیو و پری آمد
دیو و پری بودم
در بیخبری بودم
قرآن بالای سرم
بالش من انجیل
بسترمن تورات و زبرپوشم اوستا
میبینم خواب بودایی در نیلوفر آب
هرکجا گلهای نیایش رست
من چیدم- دسته گلی دارم
محراب تو دور از دست
او بالا من در پست
خوشبو سخنم نی
باد بیا می بردم
بیتوشه شدم در کوهکجا
گل چیدم ، گل خوردم
در رگها همهمه ای دارم
از چشمه خود آبم زن
آبم زن و بمن یک قطره گوارا کن
شورم را زیبا کن
بادانگیز درهای سخن بشکن
جاپای صدا می روب
هم دود "چرا" می بر
هم موج منو ما و شما می بر
ز شبنم تا لاله
بیرنگی پل بنشان
زین رویا در چشمم
گل بنشان، گل بنشان.
سهراب سپهری
چه کسی میتواند خدا باشد؟
Persian Achaemenid Golden Lion شیر طلایی سمبل امپراطوری پارس |
چه کسی میتواند بشریت امروزی را در برابر زندگی عظیم و عمیق طبیعت قرار دهد و از این طریق موجب دوستی بین این دو گردد؟
چه کسی به انسانها میاموزد تا به نبض زمین گوش فرادهند و در زندگی جهانی شرکت جویند و درهیاهوی این زندگی کوچک فراموش نکنند که آدما مانند خدایان خالق خود نیستند بلکه متعلق به زمین و کل هستی اند ؟
چه کسی به یادشان میاورد که مانند ترانه اشعار و همچون رویاهای خواب ،رودها ،ابرهای شناور و طوفانهای غرنده سمبل و بر افرازنده آرزوهای آنها هستند. و بالهایشان بین آسمان و زمین گسترده است. و خاطرنشان کند که هدف نهاییشان اعلام حقانیت مطلق حقوق همه موجودات و اشیاء و پدیدههای موجود چه در زندگی و چه در ابدیت است. و بدین شکل هر موجودی درعمق وجودش به این حق متقاعد گردد. و بتواند بدون ترس درآغوش ابدیت درخسبد؟
چه کسی به انسانها میاموزد که درجستجوی چشمههای لذت و رودهای زندگی از طریق عشقی برادرانه به طبیعت باشند ؟
چه کسی هنر دیدن، راه رفتن، لذت بردن و چشیدن شادیهای روزانه را به آنها موعظه میکند ؟
چه کسی برای کوهها، دریاها و جزایر سرسبز ممکن میسازد تا پیامشان را از طریق زبان پر قدرت و محسور کنندهشان انتقال دهند. و این زندگی را که دارای اشکال بینهایت مختلف است و شکوفههای همه روزه آن تا مجاور خانه و شهر ، آدمی را به زیر عطر خویش کشیده است در دیده بنماید؟
چه کسی آدمها را متوجه میسازد که این شرم آورست که در مورد جنگهای خارجی، مد، شایعات بیاساس بیشتر بدانند تا بهاری که نیروی حیات بخشش را به خارج شهرها می گسترد، به رودهایی که از زیر پلها میگذرد، به جنگلها و چمنزارهای محبوبی که قطارها از میانشان عبور میکنند؟
چه کسی به آدمها از رشتههای طلایی لذتبخش و فراموش نشدنی که بر خدای تنها و سودائی ، تابیده است میگوید و اضافه میکند که شاید آنها خوشحالتر وشادتر از او هستند و به یقین به کشفیاتی با لذتهای عمیقتری از این جهان فائق خواهند آمد.
چه کسی به آدما میاموزد که نسبت بهر موجود زنده ایی صبور واقعی باشند و آنچنان بی پروا که نیازی به ترس ازمرگ یا رنج نداشته باشند و هنگامی که یکدیگر را میبینند، روی برنگردانند و یا روی بهم نکشند ؟
چه کسی تمام آن چیزهای بد و ناسالم و فاسد را که آدما با خود حمل میکنند و ناقص چنین اندیشهای ست و بمرگ اعتقاد دارد، را از آنها خواهد گرفت؟
بالاتر از همه چه کسی میخواهد سرِ عشق خدایی را در قلب آنها بکارد؟
مرداد ۰۲، ۱۳۹۷
خورشید را ریشه کن دیدم
رویا زدگی شکست
پهنه بسایه فرو بود
زمان پرپر میشد
از باغ دیرین، عطری بچشم تو مینشست
کنار مکان بودیم
شبنم دیگر سپیده همی بارید
کاسه فضا شکست
در سایه باران گریستم
و از چشمه غم برآمدم
آلایش روانم رفته بود
جهان دیگر شده بودم
در شادی لرزیدم
و آنسو را بدرودی لرزاندم
لبخند در سایه روان بود
آتش سایه ها درمن گرفت
گرداب آتش شدم
فرجامی خوش بود اندیشه نبود
خورشید را ریشه کن دیدم
و دروگر نور را در تبی شیرین
با لبی فرو بسته ستودم.
سهراب سپهری
تیر ۳۱، ۱۳۹۷
ترامپ و دیگر هیچ
یکی از دلایل عصبانیت انگلیسیها نسبت به ترامپ رفتار بسیار تحقیرآمیزی بود که ترامپ در سفر به انگلیس نسبت به "الیزبتِ بدون نام خانوادگی"، به اصطلاح کونین انگلیس داشت. انگلیسیها بشدت دنبال ترامپ هستند تا او را تحقیر کنند.
ترامپ و پوتین در خیلی از موارد به توافق رسیدند که نتایج آن ناخرسندی اروپاییها را دربر داشت. |
یک ایران است و یک بندر و یک همبونه و یک شنبه زاده دلاور تنگسیر
Tirgan 2015: Shanbezade Ensemble ft. DJ Michael Red
خاموش از آنیم که یارای صدا نیست
خاموشی ما حاصل بی دردی ما نیست
خاموش از آنیم که یارای صدا نیست
از رنگ رخم جلوه صد شکوه هویداست
هرجا که سکوت است نشانی رضا نیست
چون ماهی در تنگ به تنگ آمدم از خویش
والله در این آب هوا نیست هوا نیست
ای تکیه بساحل زده دریاب دراین موج
جان میکنم این بازی هنگام شنا نیست
کس با خبر از حال کسی نیست خدایا
اینجا همه کورند و یکی هم شنوا نیست
این بغض مرا کشت بدادم برس ای اشک
جز گریه براین درد گلوگیر دوا نیست
از یاد همه رفته ام آنگونه که گویی
کفرست، ولی یاد خدا نیز بما نیست
بر ساز دلم زخمه چرا میزنی ایدوست
سازی که شکسته است خوش آهنگ و نوا نیست
افتاده ام از اسب، نیافتاده ام از اصل
ننگست که بر اسبی و اصل تو بجا نیست
ای دل سخن از مرتبه و شأن چه بیجاست
آنجا که طمع هست ولی شرم و حیا نیست
" روشن " خوشم از آنکه اگر رنج کشیدی
باری بسرت منّت هر بیسر و پا نیست.
احمد غفاری –روشن پاییز ۱۳۹۳
اشتراک در:
پستها (Atom)