به مناسبت اعدام دراویشی که جرمشان، درویشی و عشق بی پیرایه به امام اول شیعیان است.
اشغالگران ضد ایران و شیعه که در لباس شیعه گری ایرانی و شیعه کشی میکنند!
پرسش از مولانا: درویشی چیست ؟
درویش به سر، سودای پرسشی داشت. با خود میگفت: «بهتر آن میبود از حضرت مولانا میپرسیدم که درویشی چیست؟».
درویش این بگفت و ساعتی بعد به بستر شد. قرار از او رفته بود و شوق دانستن، ره خواب بر او بسته بود، تا پاسی از شب بگذشت و مولانا بیامد.
- درویش ورا گفت: مرا آگاهی ده که درویشی چیست؟
- مولانا گفت:
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور، بدان خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پای باش
در پناه قطب صاحب رای باش
از درویشی میپرسی که بدانی یا میپرسی که بکار بندی؟ اگر خواهی که راه حرّافان بپویی و مراد تو تنها دانستن است، گو تا میخانه لاهوتیان را مکتبخانه ناسوتیان کنم و زبان بقصه گمارم تا بدانی که جنید چه گفت و بایزید چه و بوسعید چه و حلاج چه. ور میخواهی بکار بندی، مرا بیانی دیگر میشاید و تو را گوشی دیگر میباید.
- درویش گفت: چه تعارضی است میان این و آن؟
- مولانا گفت: در معنا تعارضی میان این دو نیست. تعارض در نفس ما و فهم ما و به کارگیری دانستنیهاست. علی و معاویه هر دو حافظ قرآن بودند. کتاب وحی در دست علی علم الهی است و همان کتاب در دست پسر ابوسفیان، حربهی ابلیس و جهلی شیطانی است. یکی خود عین قرآن است و آن دیگری دزد کلام.
حرف درویشان و نکته عارفان
بستهاند این بیحیایان بر زبان
هر هلاک امت پیشین که بود
زآنکه چندل را گمان بردند عود
علم، طالبین حقیقت را به سرمنزل سعادت میرساند، و نااهلان را به ویلِ شقاوت میکشاند.
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی به دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم، ناکس را بدست
علم اگر عالم را به معلوم نرساند انباشتهای از کلمات در پستوی ذهن سالک است که او را بسخن میکشد و توسن خطابت را در میدان فصاحت و بلاغت تاختن میدهد و به توهم دانایی مبتلا میکند.
هر که او بر در، من و ما میزند
رد باب است او و بر لا میتند
آنچه را بایزید گفته، با آب و تاب بر منبر میگوید و گمان میکند که خود بایزید است.
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی وا کرده در دعویکده
ندیدهای آن مدعیان که سخن صوفیان را مقلدانه میگویند و شرح و تفسیر میدهند و از ایمان و معرفت بویی نبردهاند؟!
بر زبان، نام حق و در جان او
گندها از فکر بیایمان او
تو در پی کدام علمی و کدام دانایی؟
- درویش گفت: خواهان آن علمم که مرا بحق رساند و قصد آن دارم که انشاءالله آنرا بکار بندم.
- مولانا گفت: پس نخست میباید گوش خویش را برآنچه دیگران از درویشی گفتهاند یکسر ببندی و ضمیر خویش از کلام گذشتگان و بیان برادران و کتاب و حرف پاک کنی، که:
گرچه عقلت سوی بالا میپرد
مرغ تقلیدت به پستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریهست و ما نشسته کان ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
و بدان که :
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
دفتر دل را که از غبار سواد و کتاب و قال این و آن زدودی، آنگاه:
بر نویس احوال پیر راهدان
پیر را بگزین و عین راه دان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شباند و پیر ماه
کردهام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیرست نه از ایام پیر
او چنان پیرست کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست
خود قویتر میشود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفتهای
بی قلاوز اندر آن آشفتهای
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایه او بر تو گول
پس ترا سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهیتر درین ره بس بدند.
«ولی را عین راه دان» که او یگانهی دوران است و او خود عین درویشیست و درویش اوست. هر زمانه را صاحبزمانیست و درویشی را باطنی و محتوایی و ظاهر و قالبیست که اگر خدای اکتفا میخواست کرد، یک نبی یا امام و "ولی"، کفایت از همهی ازمنه میکرد و نیازی نمیبود، پیامبر، امام یا "ولی" دیگری. پس در هر زمان، صاحب آن زمان، هم معنای درویشی است و هم صورت درویشی و درویش اوست و درویشی همان است که او میگوید نه آنچه دیگران گفتهاند و همان است که او میکند نه آنچه دیگران کردهاند. فعل و قول "ولی"، درویشیست و به حکم وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء، کس به آن تعریف که اوست و از اوست و برای اوست، واقف نباشد، الا او.
آنکه از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده.