Thổi cây sáo lớn nhất thế giới Tại Trung Quốc - Tuyệt đỉnh thổi sáo
تیر ۳۰، ۱۳۹۷
آلات و ادوات موسیقی از سراسر دنیا
Thổi cây sáo lớn nhất thế giới Tại Trung Quốc - Tuyệt đỉnh thổi sáo
ترا یافتم، آسمانها را پی بردم
کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی
نفرین به زیبایی
آب تاریک خروشان - که هست مرا
فرو پیچد و برد
تو ناگهان زیبا هستی
اندامت گردابیست
موج تو اقلیم مرا گرفت
ترا یافتم، آسمانها را پی بردم
ترا یافتم، درها را گشودم
شاخه را خواندم
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزشهایت نلرزد
مژگان تو لرزید
رویا درهم شد
تپیدی
شیره گل بگردش آمد
بیدار شدی
جهان سر برداشت، جوی از جا جهید
براه افتادی
سیم جاده غرق نوا شد
در کف تست رشته دگرگونی
از بیم زیبایی می گریزم
و چه بیهوده
فضا را گرفته ای
یادت جهان را پر غم میکند
و فراموشی کیمیاست
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان
سر برزن، شب زیست را درهم ریز، ستاره دیگر خاک
جلوه ای، ای برون از دید
از بیکران تو میترسم
ایدوست موج نوازشی.
سهراب سپهری
بجای اینکه بگم چطور میشه گفتم چطور نمیشه
ترامپ گفته خود، مبنی بر اینکه حق با پوتین است را پس گرفت. |
در دیدار پوتین و ترامپ در هلسینکی پایتخت فنلاند، در کنفرانس خبری که در پایانی ملاقات بین این دو ، ترتیب داده شده بود، ترامپ گفت: وزارت اطلاعات ما در مورد دخالت روسیه در انتخابات آمریکا مدارکی را ارائه داده ولی پرزیدنت پوتین اینجاست و منکر هرگونه دخالات روسیه در انتخابات آمریکا شده و چگونه میشود حرفهای این مرد نازنین را قبول نکرد! پس از این گفتارِ بسیار جالب که منو بسی شاد کرد، در آمریکا قیامتی بپا شد و نوکران اروپایی نفوذی در دستگاه حکومتی آمریکا که اکثرا در حزب دمکرات جا خوش کرده اند- ترامپ را روی منقل نشانده و ادعا کردند، ترامپ یک خود فروخته و خائن به آمریکا است و بجای اعتماد به وزارت اطلاعات آمریکا و قبول کردن حرف خودی به یک مرد غریبه اعتماد دارد و خلاصه ترامپ را نقره داغ کردند. در نتیجه ترامپ طبق معمول وقتی که حرفی نسنجیده و از سر شکم میزند و بعد که حالیش میکنند، خراب کرده، آنرا پس میگیرد، در انظار عمومی آشکار شد و گفت من بجای اینکه بگویم چگونه میشود حرف پوتین را قبول کرد گفتم چگونه نمیشود قبول کرد. و بدین ترتیب بخیال خود یک ماله اساسی کشید و با احمق فرض کردن ملت آمریکا، تلاش نمود غلظت احمق سازی را بالا برده و آشکارا به ملت خود دروغ گفت. که همین امر موجب جوک و خندهِ بیشترِ دشمنان و بد و بیراه مجدد دوستان شد.
اولین رئیس جمهوری رنگی، و اولین رئیس جمهور رنگ شده! |
تیر ۲۹، ۱۳۹۷
بشام تار جهان جلوه ای کن ای خورشید
بیا که بی تو غم دل به انتها نرسد
بیا که جزتو کس اینجا بداد ما نرسد
بشام تار جهان جلوه ای کن ای خورشید
که بی طلوع تو این شب به انتها نرسد
بیا که بی نفس قدسیت ز باغ وجود
بگوش نغمه مرغان خوش نوا نرسد
جهان چو باغ خزان شد بیا بیا که بهار
بجز به یمن گل عارضت فرا نرسد
بهار ، هر که بگوید نیاید از گل
یقین بخاطرش آنروی دلگشا نرسد
بیا که تا تو نیایی دراین خراب آباد
بسر زمان غم و آه و ناله ها نرسد
شب است و کوره ره و بیم قاطعان طریق
بیا که قافله تا ورطه فنا نرسد
نمود جور بشر روسفید شیطان را
عنایتی که بشر تا بقهقرا نرسد
بحلم خود منگر تاب ما نظاره نما
که صبر ما بشکیبائی شما نرسد
بشوق روی تو عمری به انتظار گذشت
مگو که بخت مرا فیض آن لقا نرسد
گدای کوی تو بودن سر از شهنشاهیست
دریغ گر بسرم سایه هما نرسد
بکوش " روشن" اگر دولت آرزو داری
که این مقام ترا سهل و بی بها نرسد.
احمد غفاری "روشن "
از هر دیدن یا شنیدنی میتوان حکمت و درسی آموخت
بما چگونگی شناخت زندگی و فراگیری معرفت را بدین گونه توصیه نمودند که:
- از جوانههایی که از میان تنه پوسیده سر بیرون میاورند، درس پایداری زندگی
- از درختان مدارا با محیط زیست
- از آفتاب سخاوتمندی
- از حیوانات جرات امتحان هر چیزی
- از چهار فصل دوباره از نو برخاستن
- از حماقتهایی که مرتکب شدی، واقعیت درونت
- از ماهیگیران ، دریا را بشناس
- از طبیبان تفکر در احوال دیگران
- از فقرا تحمل
- از کودکان شادی و سرخوشی ساده
- از مردم بردبار و ساکت چگونه در صلح زیستن با دیگران
- از ثروت اندوزانی که ریال به ریال کنار میگذارند، اندوختن دانش و جمع آوری دانستنیها را بیاموز و بیاموز که از هر دیدن یا شنیدنی میتوان حکمت و درسی آموخت.
تیر ۲۸، ۱۳۹۷
دانستنیهای ترش و تلخ
عربستان سال ۱۳۵۷ شمسی برابر با ۱۹۷۹ میلادی |
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم
باران زیادی باریده بود و مردم دهکده به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه دهکده جمع شدند و بشادی پرداختند. .
در گوشه و کنار زوجهای جوان کنار درختان کهنسال نشسته بودند و آهسته با یکدیگر سخن میگفتند. آنقدر آهسته که فقط خودشان صدای هم را میشنیدند. در اینجا و آنجا هم زوجهای پیر روبروی هم نشسته بودند و در سکوت یا بهم خیره شده و یا مشغول نوشیدن چای بودند. ولی در دوردست زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر بشدت گفتگو میکردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان بحدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان میشد.
یکی از کدخدا پرسید: "آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سرهم داد میزنند؟"
کدخدا پاسخ داد: "وقتی دلهای آدمها از یکدیگر دور میشود آنها برای اینکه حرف خود را بدیگری ثابت کنند مجبورند صدایشان را بلند کرده و سرهم داد بزنند. و وقتی سر هم داد میزنند از هم عصبانی میشوند. هرچه دلها از هم دورتر باشد و روابط بین انسانها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها بر سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دلها نزدیک هم باشد فقط با یک پچ پچ آهسته هم میتوان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوجهای جوان که کنار درخت باهم نجوا میکنند. اما وقتی دلهای دو تن با یکدیگر یکی میشود، سمت نگاهشان هم یکی میشود، همینکه بهم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبتآمیز رد و بدل میشود و هیچکس هم خبردار نمیگردد. درست مانند زوجهای پیر که در سکوت از کنارهم بودن لذت میبرند. هر گاه دیدید دو تن سرهم داد میزنند بدانید که دلهایشان ازهم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی میبینند که مجبورند بداد و فریاد متوسل شوند .
...........................
وقتی این داستانهای "مکش مرگ ما" را در دوران نوجوانی میخواندیم، چقدر از اینکه درسی گرفتیم از خود خرسند میشدیم. غافل از اینکه اینها تنها در داستانها واقعیت دارند. آدما در دنیای واقعی بنابه ملاحظات و منافعی که دارند سرهم داد نمیکشند، و هیچ ربطی به دل و این مطالب دراماتیک ندارد. و آدما در حالت طبیعی بهرحال سرهم داد میکشند، مگر اینکه سنگهایشان پیش از این کنده شده باشد، یا بترسند یا ترسانده باشند.
تیر ۲۷، ۱۳۹۷
مشک خالی و مُشک بریز؟
در زبان مادر یعنی پارسی امثال و حکم بیشماری وجود دارد که همگی نشان از قدرت و توان شگفت انگیز نیاکان پارسی از درک هستی و بود و نبود دنیا و مافیا دارد. یکی از این مثلها را در مورد کسی که بخواهد هنر نداشته و یا کار انجام نداده را برخ دیگران بکشد و بدین ترتیب سود و منفعتی ببرد، میگویند: مشک خالی و مُشک بریز؟(مدل امروزه اش میگوید: جیب خالی و پُز عالی؟)
از گذشتههای کهن در ایران رسم بود، وقتی مسافری از سفر بازمیگشت دوستان و آشنایان به پیشواز رفته و بر سر راه او مُشک میفشاندند تا بدین ترتیب نشان دهند که این عطر وجود مسافر است که از راه رسیده است.
داستان این مثل برمیگردد به این رسم کهن در ایران و دوران خان و خان بازی قاجار ها. در آنزمان هنوز این رسم وجود داشت ولی به سبب فقیر شدن مردم (قاجارها دست نشانده انگلیس و فرانسه بودند و کشور اشغال بود و ثروتهای ایران به انگلیس و فرانسه برده میشد و در آخر هم با دسیسه و بربرمنشی انگلیس و فرانسه و توسط همین خاندان ننگین کشور تجزیه گشت و ایران به دهها کشور تجزیه گشت.) مختص خانها گشته بود و هر خانی که از سفر بازمیگشت به نسبت نفوذ و شخصیتی که داشت خویشان و آشنایان و اهالی که بدور کاخ او میزیستند، هرکدام از محل اقامت خود مشکی تهیه می کردند و آن را پر از مُشک میکردند و به پیشواز خان میرفتند و سر راه خان را تا کاخش را با مُشک معطر میساختند. البته هرچه تعداد افراد مشک بدوشها بیشتر بود و راه بیشتری مُشک پاچی میشد براهمیت و شخصیت خان افزوده میشد. مثلاٌ میگفتند: این همان خانی است که جلو راهش دو فرش سنگ (فرسنگ) مُشک میپاچند!
از قضا یکمرتبه که یکی از خانهای اسم و رسم دار از سفر بازمیگشت، یکی از آشنایان او که مجبور بود حتما مشکی تهیه کند و به پیشواز برود، با خودش فکر کرد که خان از آندست خانهایی نیست که دورو برش خالی باشد و حتما چند تنی برای مُشک پاچی به پیشواز او میروند. پس چه بهتر من مشکم را از آب پرکنم و ببرم، و بدین ترتیب در خرید مُشک گرانبها صرف جویی کرده باشم.
همینکار را هم کرد و مشک خود را در خانه از آب پر کرد و گلوی مشک را محکم بست و براه افتاد تا بمحل مشک بدوشان رسید. و منتظر موقعیت شد تا مشک پر از آب را لابلای مُشکهایی که پاچیده میشد خالی کند.
کاروان خان با علم و کتل از راه رسید. خدمه و مردمی که برای او کار میکردند هلهله کنان به پیشواز رفته و اطرافیان و فامیل نزدیک مشکها را جلو برده و و هرکدام با مشکهای خود دست خان را بوسیدند. و سپس نوبت آن رسید که هر کدام مشک خود را باز کرده و مُشک فشانی کند. در اینوقت آنکسی که مشک پر از آب بدوش داشت با سرو صدای زیاد خود را میان مشکیان انداخت و -مُشک بریز، مُشک بریز- گویان به تقلا افتاد. ولی گلوی مشک را باز نکرد و منتظرشد تا مشک بدوش بغل دستی سرِ مشک خود را باز کند تا بدین ترتیب مشتش باز نشود و رسوا نگردد. هرچه بیشتر انتظار کشید کمتر به نتیجه رسید و این انتظار طولانی شد تا اینکه از رفیقش پرسید: چرا سر مشکت را باز نمی کنی؟ آن طرف گفت: راستش را بخواهی میترسم رسوا شوم چون مشک من عوض مُشک از آب پر است. قربانت گردم اول تو سر مشکت را بازکن و نگذار آبرویم پیش خان بریزد و مرا پیش او روسیاه نکن. بیچاره آن مرد که مشکش را به امید دیگران از آب پر کرده بود گفت: رفیق حقیقت را بخواهی مشک من هم پر از آب است و از مُشک خبری نیست و باید فکری کرد که رسوا نشویم. تقلا بیشتر شد و از هرسو صدای "بریز مُشک، بریز مُشک" بلند بود. اما حتی یک قطره مُشک هم از مشکی سرازیر نشد که نشد. تا اینکه معلوم شد همه مشکیان در خانه خود همان فکر را کرده اند که باید مشکشان را عوض مُشک از آب پرکنند و خرج مُشک را به زخم دیگری بزنند.
از آنطرف خان هرچه انتظار کشید دید سرمشکی باز نشد و مُشکی هم پاچیده نشد و عطری هم در فضا پخش نشد" و باد" ورود خان را اعلام نساخت. با ناراحتی پرسید: پس چرا مشکیان کارخودشان را شروع نمی کنند؟ ملتزمین رکاب آقا پرسان پرسان رفتند و برگشتند و به آقا خبر دادند که مشکها عوض مُشک از آب پراست. و مثل اینکه خبری از مُشک نیست و بقیه راه را بایستی مُشک پاچی نشده برویم. آقا وقتی ماجرا را فهمید با ناراحتی مرتب میگفت : مشک خالی و مُشک بریز ، مشک خالی و مُشک بریز؟
نماند آب، جز آب چشم یتیم
چنان خشکسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمههای قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بیرنگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
درآنحال پیش آمدم دوستی
ازاو مانده براستخوان پوستی
وگر چه بمکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی
بغرید برمن که عقلت کجاست
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی بغایت رسید
مشقت بحد نهایت رسید
نه باران همی آید از آسمان
نه بر میرود دود فریاد خوان
بدو گفتم آخر ترا باک نیست
کشد زهر جایی که تریاق نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
ترا هست، بط را ز طوفان چه باک
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ار چه بر ساحلست ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد
بکام اندرم لقمه زهرست و درد
تو کزمحنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یکی را بزندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟
مسیح زمان، سعدی شیراز، بوستان باب اول در عدل و تدبیر و رای
اشتراک در:
پستها (Atom)