Biggest Vietnam Bamboo Flute - Flute Cover Mao Meo - 女儿情
تیر ۲۹، ۱۳۹۷
بشام تار جهان جلوه ای کن ای خورشید
بیا که بی تو غم دل به انتها نرسد
بیا که جزتو کس اینجا بداد ما نرسد
بشام تار جهان جلوه ای کن ای خورشید
که بی طلوع تو این شب به انتها نرسد
بیا که بی نفس قدسیت ز باغ وجود
بگوش نغمه مرغان خوش نوا نرسد
جهان چو باغ خزان شد بیا بیا که بهار
بجز به یمن گل عارضت فرا نرسد
بهار ، هر که بگوید نیاید از گل
یقین بخاطرش آنروی دلگشا نرسد
بیا که تا تو نیایی دراین خراب آباد
بسر زمان غم و آه و ناله ها نرسد
شب است و کوره ره و بیم قاطعان طریق
بیا که قافله تا ورطه فنا نرسد
نمود جور بشر روسفید شیطان را
عنایتی که بشر تا بقهقرا نرسد
بحلم خود منگر تاب ما نظاره نما
که صبر ما بشکیبائی شما نرسد
بشوق روی تو عمری به انتظار گذشت
مگو که بخت مرا فیض آن لقا نرسد
گدای کوی تو بودن سر از شهنشاهیست
دریغ گر بسرم سایه هما نرسد
بکوش " روشن" اگر دولت آرزو داری
که این مقام ترا سهل و بی بها نرسد.
احمد غفاری "روشن "
از هر دیدن یا شنیدنی میتوان حکمت و درسی آموخت
بما چگونگی شناخت زندگی و فراگیری معرفت را بدین گونه توصیه نمودند که:
- از جوانههایی که از میان تنه پوسیده سر بیرون میاورند، درس پایداری زندگی
- از درختان مدارا با محیط زیست
- از آفتاب سخاوتمندی
- از حیوانات جرات امتحان هر چیزی
- از چهار فصل دوباره از نو برخاستن
- از حماقتهایی که مرتکب شدی، واقعیت درونت
- از ماهیگیران ، دریا را بشناس
- از طبیبان تفکر در احوال دیگران
- از فقرا تحمل
- از کودکان شادی و سرخوشی ساده
- از مردم بردبار و ساکت چگونه در صلح زیستن با دیگران
- از ثروت اندوزانی که ریال به ریال کنار میگذارند، اندوختن دانش و جمع آوری دانستنیها را بیاموز و بیاموز که از هر دیدن یا شنیدنی میتوان حکمت و درسی آموخت.
تیر ۲۸، ۱۳۹۷
دانستنیهای ترش و تلخ
عربستان سال ۱۳۵۷ شمسی برابر با ۱۹۷۹ میلادی |
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم
باران زیادی باریده بود و مردم دهکده به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه دهکده جمع شدند و بشادی پرداختند. .
در گوشه و کنار زوجهای جوان کنار درختان کهنسال نشسته بودند و آهسته با یکدیگر سخن میگفتند. آنقدر آهسته که فقط خودشان صدای هم را میشنیدند. در اینجا و آنجا هم زوجهای پیر روبروی هم نشسته بودند و در سکوت یا بهم خیره شده و یا مشغول نوشیدن چای بودند. ولی در دوردست زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر بشدت گفتگو میکردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان بحدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان میشد.
یکی از کدخدا پرسید: "آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سرهم داد میزنند؟"
کدخدا پاسخ داد: "وقتی دلهای آدمها از یکدیگر دور میشود آنها برای اینکه حرف خود را بدیگری ثابت کنند مجبورند صدایشان را بلند کرده و سرهم داد بزنند. و وقتی سر هم داد میزنند از هم عصبانی میشوند. هرچه دلها از هم دورتر باشد و روابط بین انسانها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها بر سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دلها نزدیک هم باشد فقط با یک پچ پچ آهسته هم میتوان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوجهای جوان که کنار درخت باهم نجوا میکنند. اما وقتی دلهای دو تن با یکدیگر یکی میشود، سمت نگاهشان هم یکی میشود، همینکه بهم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبتآمیز رد و بدل میشود و هیچکس هم خبردار نمیگردد. درست مانند زوجهای پیر که در سکوت از کنارهم بودن لذت میبرند. هر گاه دیدید دو تن سرهم داد میزنند بدانید که دلهایشان ازهم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی میبینند که مجبورند بداد و فریاد متوسل شوند .
...........................
وقتی این داستانهای "مکش مرگ ما" را در دوران نوجوانی میخواندیم، چقدر از اینکه درسی گرفتیم از خود خرسند میشدیم. غافل از اینکه اینها تنها در داستانها واقعیت دارند. آدما در دنیای واقعی بنابه ملاحظات و منافعی که دارند سرهم داد نمیکشند، و هیچ ربطی به دل و این مطالب دراماتیک ندارد. و آدما در حالت طبیعی بهرحال سرهم داد میکشند، مگر اینکه سنگهایشان پیش از این کنده شده باشد، یا بترسند یا ترسانده باشند.
تیر ۲۷، ۱۳۹۷
مشک خالی و مُشک بریز؟
در زبان مادر یعنی پارسی امثال و حکم بیشماری وجود دارد که همگی نشان از قدرت و توان شگفت انگیز نیاکان پارسی از درک هستی و بود و نبود دنیا و مافیا دارد. یکی از این مثلها را در مورد کسی که بخواهد هنر نداشته و یا کار انجام نداده را برخ دیگران بکشد و بدین ترتیب سود و منفعتی ببرد، میگویند: مشک خالی و مُشک بریز؟(مدل امروزه اش میگوید: جیب خالی و پُز عالی؟)
از گذشتههای کهن در ایران رسم بود، وقتی مسافری از سفر بازمیگشت دوستان و آشنایان به پیشواز رفته و بر سر راه او مُشک میفشاندند تا بدین ترتیب نشان دهند که این عطر وجود مسافر است که از راه رسیده است.
داستان این مثل برمیگردد به این رسم کهن در ایران و دوران خان و خان بازی قاجار ها. در آنزمان هنوز این رسم وجود داشت ولی به سبب فقیر شدن مردم (قاجارها دست نشانده انگلیس و فرانسه بودند و کشور اشغال بود و ثروتهای ایران به انگلیس و فرانسه برده میشد و در آخر هم با دسیسه و بربرمنشی انگلیس و فرانسه و توسط همین خاندان ننگین کشور تجزیه گشت و ایران به دهها کشور تجزیه گشت.) مختص خانها گشته بود و هر خانی که از سفر بازمیگشت به نسبت نفوذ و شخصیتی که داشت خویشان و آشنایان و اهالی که بدور کاخ او میزیستند، هرکدام از محل اقامت خود مشکی تهیه می کردند و آن را پر از مُشک میکردند و به پیشواز خان میرفتند و سر راه خان را تا کاخش را با مُشک معطر میساختند. البته هرچه تعداد افراد مشک بدوشها بیشتر بود و راه بیشتری مُشک پاچی میشد براهمیت و شخصیت خان افزوده میشد. مثلاٌ میگفتند: این همان خانی است که جلو راهش دو فرش سنگ (فرسنگ) مُشک میپاچند!
از قضا یکمرتبه که یکی از خانهای اسم و رسم دار از سفر بازمیگشت، یکی از آشنایان او که مجبور بود حتما مشکی تهیه کند و به پیشواز برود، با خودش فکر کرد که خان از آندست خانهایی نیست که دورو برش خالی باشد و حتما چند تنی برای مُشک پاچی به پیشواز او میروند. پس چه بهتر من مشکم را از آب پرکنم و ببرم، و بدین ترتیب در خرید مُشک گرانبها صرف جویی کرده باشم.
همینکار را هم کرد و مشک خود را در خانه از آب پر کرد و گلوی مشک را محکم بست و براه افتاد تا بمحل مشک بدوشان رسید. و منتظر موقعیت شد تا مشک پر از آب را لابلای مُشکهایی که پاچیده میشد خالی کند.
کاروان خان با علم و کتل از راه رسید. خدمه و مردمی که برای او کار میکردند هلهله کنان به پیشواز رفته و اطرافیان و فامیل نزدیک مشکها را جلو برده و و هرکدام با مشکهای خود دست خان را بوسیدند. و سپس نوبت آن رسید که هر کدام مشک خود را باز کرده و مُشک فشانی کند. در اینوقت آنکسی که مشک پر از آب بدوش داشت با سرو صدای زیاد خود را میان مشکیان انداخت و -مُشک بریز، مُشک بریز- گویان به تقلا افتاد. ولی گلوی مشک را باز نکرد و منتظرشد تا مشک بدوش بغل دستی سرِ مشک خود را باز کند تا بدین ترتیب مشتش باز نشود و رسوا نگردد. هرچه بیشتر انتظار کشید کمتر به نتیجه رسید و این انتظار طولانی شد تا اینکه از رفیقش پرسید: چرا سر مشکت را باز نمی کنی؟ آن طرف گفت: راستش را بخواهی میترسم رسوا شوم چون مشک من عوض مُشک از آب پر است. قربانت گردم اول تو سر مشکت را بازکن و نگذار آبرویم پیش خان بریزد و مرا پیش او روسیاه نکن. بیچاره آن مرد که مشکش را به امید دیگران از آب پر کرده بود گفت: رفیق حقیقت را بخواهی مشک من هم پر از آب است و از مُشک خبری نیست و باید فکری کرد که رسوا نشویم. تقلا بیشتر شد و از هرسو صدای "بریز مُشک، بریز مُشک" بلند بود. اما حتی یک قطره مُشک هم از مشکی سرازیر نشد که نشد. تا اینکه معلوم شد همه مشکیان در خانه خود همان فکر را کرده اند که باید مشکشان را عوض مُشک از آب پرکنند و خرج مُشک را به زخم دیگری بزنند.
از آنطرف خان هرچه انتظار کشید دید سرمشکی باز نشد و مُشکی هم پاچیده نشد و عطری هم در فضا پخش نشد" و باد" ورود خان را اعلام نساخت. با ناراحتی پرسید: پس چرا مشکیان کارخودشان را شروع نمی کنند؟ ملتزمین رکاب آقا پرسان پرسان رفتند و برگشتند و به آقا خبر دادند که مشکها عوض مُشک از آب پراست. و مثل اینکه خبری از مُشک نیست و بقیه راه را بایستی مُشک پاچی نشده برویم. آقا وقتی ماجرا را فهمید با ناراحتی مرتب میگفت : مشک خالی و مُشک بریز ، مشک خالی و مُشک بریز؟
نماند آب، جز آب چشم یتیم
چنان خشکسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمههای قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بیرنگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
درآنحال پیش آمدم دوستی
ازاو مانده براستخوان پوستی
وگر چه بمکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی
بغرید برمن که عقلت کجاست
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی بغایت رسید
مشقت بحد نهایت رسید
نه باران همی آید از آسمان
نه بر میرود دود فریاد خوان
بدو گفتم آخر ترا باک نیست
کشد زهر جایی که تریاق نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
ترا هست، بط را ز طوفان چه باک
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ار چه بر ساحلست ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد
بکام اندرم لقمه زهرست و درد
تو کزمحنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یکی را بزندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟
مسیح زمان، سعدی شیراز، بوستان باب اول در عدل و تدبیر و رای
آشیانه سیمرغ , آنجا که جز بال و پر سوخته نشانی ندارد
دلبسته کفشهایش بود. کفشهایی که یادگار سالهای نوجوانیش بودند. دلش نمیآمد دورشان بیاندازد. هنوز همانها را میپوشید. اما کفشها تنگ بودند و پایش را میزدند. قدم از قدم اگر برمیداشت تاولی تازه نصیبش میشد. سعی میکرد کمتر راه برود که رفتن دردناک بود. مینشست و زانوانش را بغل می گرفت و میگفت:خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک. مینشست و میگفت:زندگی بوی ملامت میدهد و تکرار.می نشست و میگفت: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمیست .
او نشسته بود و می گفت .... که پارسایی از کنار او رد شد. پارسا پابرهنه بود و بی پای افزار. او را که دید و شنید لبخندی زد و گفت :خوشبختی دروغ نیست. تلاش است، رفتن و رسیدن است. اما شاید تو هیچگاه خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر، خطرِ از دست دادن، است. تا تو به این کفشهای تنگ آویخته ایی٬دنیا کوچک است و زندگی ملال آور . جرات کن و کفش تازه به پاکن. شجاع باش و باور کن که بزرگ شده ایی .اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت: اگر راست میگویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا برهنه نباشی . پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود. هربار که از سفر برمیگشتم پای افزار پیشینم تنگ و کهنه شده بود و هربار دانستم که قدری بزرگ شده ام. هزاران جاده را پیمودم و هزاران پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد. که باید آنرا پرداخت. حالا پابرهنگی پای افزار من است، بهائ بزرگ شدن روز بروز من است.
قصه را که میدانی ؟ قصه مرغان و کوه قاف را. قصه رفتن و آن هفت وادی صعب را . قصه سیمرغ و آینه را؟ قصه نیست :حکایت تقدیر است که بر پیشانی ام نوشته اند . هزاران سال است که تقدیر را تاخیر می کنم . اما چه کنم با هدهد ٬هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم می زند و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم. که هر روز بهانه ای می آورد٬بهانه های کوچک بی مقدار - تنم نازک است و بالهایم نحیف ٬من از راه سخت و سنگ لاخ می ترسم . من از گم شدن می ترسم٬من از تشنگی٬من از تاریکی و دوری واهمه دارم .
گفتی قرار است بالهایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟ گفتی که این تازه اول قصه است؟ گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید؟ گفتی که حیرت ٬بار درخت توحید است ؟ گفتی بی نیازی ....؟گفتی فقر...؟ گفتی آخرش محو است و عدم ؟
آی هدهد! آی هدهد! آی هدهد بایست ٬ نه من طاقتش را ندارم ....! بهار که بیاید دیگر رفته ام . بهار بهانه رفتن است. حق با هدهد است که می گفت: رفتن زیباتر است. ماندن شکوهی ندارد٬آنهم پشت این سنگریزه های طلب .
گیرم که ماندم و باز بال بال زدم٬توی خاک و خاطره٬توی گذشته و گل.
گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم ٬بال های بسته ... اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟ می روم٬باید رفت٬در خون تپیده و پر پر. سیمرغ ٬مرغان را در خون تپیده دوستتر دارد. هد هد بود که اینرا بمن گفت. راستی اگر دیگر نیامدم یعنی آتش گرفته ام٬یعنی که شعله ورم! یعنی سوختم ٬یعنی خاکسترم را هم باد برده است. میروم اما هرکجا که رسیدم٬پری به یادگار برایت خواهم گذاشت میدانم این کمترین شرط جوانمردی ست.
بدرود رفیق روزهای بی قراری
قرارمان اما در حوالی قاف پشت آشیانه سیمرغ
آنجا که جز بال و پر سوخته نشانی ندارد....!
بدرودی تلخ از ناشناسی که گم شده.
نویسنده: فرزانه عاشق هرمان هسه
تیر ۲۶، ۱۳۹۷
گیتی پاشایی, اون که بمن جون داده، دست منو میگیره
خانم گیتی پاشایی با نام هنری گیتی، یکی دیگر از دهها خواننده زن خوش صدای ایرانی است که در زمان خاندان ایران ساز پهلوی امکان به عرضه نهادن استعداد خود در جامعه را یافت و بدین ترتیب ملت ایران از این نعمت محروم نماند. گیتی در اواخر دهه چهل، فعالیت رسمی خود را با خوانندگی در رادیو و تلویزیون آغاز کرد و به خواندن تصنیفهای مردمی مشغول شد. ترانههای «شب من شب تو»، «دل بلهوس»، «گل مریم» و «یه دل دارم» «خدا مهربونه» از جمله ترانههایی است که این هنرمند بی ریا و با صفا در آن زمان خوانده است. خانم گیتی پاشایی ازدواج ناموفقی با مسعود کیمیایی کارگردان سینمای ایران داشت. یاد و نامش همیشه جاودان و زنده باد.
گیتی پاشایی (زاده ۲۳ خرداد ۱۳۱۹ – درگذشته ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۴) خواننده، آهنگساز و بازیگر ایرانی بود.
گیتی در ۲۳ خرداد ۱۳۱۹ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. پدر بزرگش جعفر منصوری شاعر و استاد تار و خط بود و نوازندگی تار و سهتار را به مادر گیتی آموخت و بدین ترتیب گیتی از طریق مادرش با موسیقی آشنا شد. وی ردیفهای موسیقی سنتی را نزد فرامرز پایور، مهدی فروغ و محمود کریمی آموخت. پس از اخذ دیپلم به آمریکا رفته و در سیتی کالج نیویورک در رشته معماری مشغول به تحصیل شد و در سیاتل، واشینگتن آمریکا لیسانس هارمونی و ارکستراسیون گرفت.
گیتی در اواخر دهه چهل، فعالیت رسمی خود را با خوانندگی در رادیو و تلویزیون آغاز کرد و به خواندن تصنیفهای مردمی مشغول شد. ترانههای «شب من شب تو»، «دل بلهوس»، «گل مریم» و «یه دل دارم» از جمله ترانههایی است که او در آن زمان خوانده بود.
در سال ۱۳۵۴ به عرفان و تصوف روی آورد و سپس بر روی شعرهای شاعران معاصر چون مهدی اخوان ثالث، احمدرضا احمدی و محمدعلی سپانلو آهنگسازی کرد. در سال ۱۳۵۶ ه. ش. در فیلم «سفر سنگ» به کارگردانی همسرش مسعود کیمیایی به عنوان بازیگر حضور یافت اما پس از آن دیگر به بازیگری نپرداخت.
علیرضا میبدی در تلویزیون پارس میگوید مدتی پیش از انقلاب اسلامی در ایران «گیتی را همراه با همسرش مسعود کیمیایی در فرودگاه شیراز با پوشش کامل اسلامی و عینکی بزرگ» دیده است و از گرایش پیدا کردن ناگهانی گیتی به اسلام شگفتزده شدهاست. اما گیتی بعدها با ناراحتی ایران را ترک کرد. در آمریکا گرین کارت و مبلغ هنگفتی از او به سرقت رفت. او دوباره به ایران بازگشت.
در سال ۱۳۶۸ به آلمان رفت و در هامبورگ یک دوره موسیقی کلیسایی و ترانههای مذهبی را در نوریک هوخ شوله گذراند.
گیتی پاشایی پس از انقلاب بهطور جدی به کار آهنگسازی پرداخت و با سه فیلم «تیغ و ابریشم» (۱۳۶۵)، «سرب» (۱۳۶۷) و «گروهبان» (۱۳۶۹) هر سه به کارگردانی مسعود کیمیایی به عنوان آهنگساز فیلم شناخته شد.
وی در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۴ خورشیدی بر اثر بیماری سرطان سینه در سن ۵۴ سالگی در تهران درگذشت. و در قطعه ۱۰۳ ردیف ۱۴۲ شماره ۳۱ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
Giti - Khoda Mehrabone خدا مهربونه - گیتی پاشایی
از لبخند تا سردی سنگ
ای کرانه ما
خندهِ گلی در خواب
دست پاروزن مارا بسته است
درپی صبحی بیخورشیدیم
با هجوم گلها چکنیم؟
جویای شبانه نابیم
با شبیخون روزنها چکنیم؟
آنسوی باغ، دست ما بمیوه بالا نرسید
وزیدیم و دریچه به آینه گشود
بدرون شدیم و شبستان مارا نشناخت
بخاک افتادیم و چهرهِ ما
نقشِ او بزمین نهاد
تاریکی محراب، آکنده ماست
سقف از ما لبریز
دیوار از ما، ایوان از ما
از لبخند تا سردی سنگ
خاموشی غم
از کودکی ما تا این نسیم
شکوفه باران فریب
برگردیم که میان ما و گلبرگ
گرداب شکفتنست
موج برون بصخره ما نمیرسد
ما جدا افتاده ایم
و ستاره همدردی از شب و هستی سرمیزند
ما میرویم
و آیا در پی ما
یادی از درها خواهد گذشت ؟
ما میگذریم
و آیا غمی برجای ما
در سایهها خواهد نشست؟
برویم از سایه نی
شاید جایی، ساقه
آخرین گل برتر را
در سبد ما افکند.
سهراب سپهری
اگر حتی تمامی دنیا یک حرف احمقانه را قبول داشته باشند دلیل بر موجه بودن آن حرف نیست
بر طبق نقشههایی که در کتب آلمانی منتشر شده است، وسعت خاک ایران در سال ۱۹۱۴ از تبت تا آلبانی بوده است. تقریبا در دویست و یا دویست و پنجاه سال پیش ایران پس از حمله قبایل قاجار و قبایل بربر واقع در شمال اروپا و پس از قتل نادر شاه تمامی قلمرو خود واقع در اروپای فعلی را از دست داد و به تدریج جنوب و مرکز آفریقا نیز از خاک ایران جدا گشته و پس از جنگ جهانی اول، بیش از دو سوم ایران تجزیه گشت و شمال آفریقا و شرق آسیا و یونان و ترکیه فعلی و نیمی از روسیه فعلی از پیکر ایران جدا گشتند.
در این نقشهها که مربوط به سال ۱۹۱۴ میلادی است، اسامی و نامهای ایرانی و پارسی هنوز وجود داشته و مثلا در شرق ایران منطقهای که امروزه افغانستان نامیده میشود، بنام زابلستان و در غرب ایران، سرزمینی که ترکیه و یونان نامیده میشود بنام کمبوجیه و منطقهای که از پاکستان فعلی شروع شده و از شمال هند گذشته و تا تبت ادامه دارد، بنام کوشان شهر خوانده میشده است. این نقشهها مربوط به قلمرو ایران در زمان قاجار هاست و نه پیش از آن، و این واقعیت بشدت از طرف غربیها و با اصرار عجیب اسراییلیها پنهان میگردد. هرچند تاریخ جعلی آنچنان مسخره است که تنها احمقهای که به قدرت گله اعتقاد دارند را میفریبد.
تیر ۲۵، ۱۳۹۷
نژاد برتر پیروز این دوره از مسابقات جهانی فوتبال شد
اگر دانشمندان مجلس مرا به نژادپرستی متهم نسازند خواهم گفت که این واژه نژاد برتر که در سردرِ این پست نوشته شده، نه براساس رنگ و خون و د. ان. اِ آدمی، بلکه براساس توانمندی بدنی و قدرت جسمانی افراد است که برطبق دانش و علم امروزی، افراد با تبار آفریقایی بطور معمول از دیگر افراد جهان قویتر و دارای استخوان بندی محکمتری میباشند. و به شاهدت اکثر کسانی که بازیهای فوتبال جهانی را پیگیری میکردند، آفریقایی تبارها برندهگان این دوره از مسابقات بودند. در اکثر تیمهای اروپایی ۷ تا ۸ فوتبالیست آفریقایی تبار تمام مدت باسرعتی شگفت انگیز میدویدند و توپ را به یک فوتبالیست اروپایی تبار(۱) میرساندند، و اروپایی تبار یا توپ را گل میکرد و یا نمیکرد. اگر گل میکرد که افتخارش به پایِ او نوشته میشد و اگر هم گل نمیکرد که نکرده بود.
داوری این دوره از مسابقات بشدت پرسش برانگیز بود و بویژه در حق تیمهای غیر اروپایی نادوریهای آشکاری صورت پذیرفت که بیشتر آنرا در مورد تیم ملی کشورمان شاهد بودیم. امامسابقات بسیار برگزار شد تا جایی که ترامپ در یک تویت روسیه و پوتین را بخاطر برگزاری زیبای مسابقات تحسین کرد و برگزاری مسابقات را بینظیر و بهتر از هر دوره نامید.
اشتراک در:
پستها (Atom)