تیر ۱۴، ۱۳۹۷
آلات و ادوات موسیقی از سراسر دنیا
Emmanuel Séjourné: Attraction (short version) performed by Christoph Sietzen
غبارآلوده راهی از فسانه بخورشیدیم
در سرای ما زمزمه ای
در کوچه ما آوازی نیست
شب، گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ما در وحشت نوسان خشکیده است
اینجا، ای همه لبها
لبخندی ابهام جهان را پهنا میدهد
پرتو فانوس ما در نیمه راه
میان ما و شب هستی مرده است
ستون های مهتابی ما را
پیچک اندیشه فرو بلعیده است
اینجا نقش گلیمی و آنجا نرده ای
ما را از آستانه ما بدر برده است
ای همه هشیاران!
برچه باغی در نگشودیم
که عطر فریبی به تالار نهفته ما نریخت؟
ای همه کودکی ها !
بر چه سبزه ای ندویدیم
که شبنم اندوهی برما نفشاند؟
غبارآلوده راهی از فسانه بخورشیدیم
ای همه خستگان
در کجا شهپر ما
از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهر از چاه افق برآمد
کنار نرده مهتابی ما
کودکی بر پرتگاه وزشها میگرید
در چه دیاری آیا
اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید؟
ای همه سیماها
در خورشیدی دیگر، خورشیدی دیگر.
سهراب سپهری
سانتور, مانتیکورا
قنطروس یا سانتور یا نیماسپ در میان اساطیر جز معروفترین موجودات است. سانتور موجودی است نیمی انسان و نیمی اسب، با سر و دو دست و بالاتنهٔ انسان و بدن و چهار پای اسب، به این شکل که قسمت انسانی از جایی که گردن اسب باید شروع میشد به جای آن قرار دارد.
قنطورس یا سانتور، نام اَخلاف ایکسیون، پادشاه تسالی، بود. ایکسیون به خاطر قتل پدرزنش، عذاب وجدان داشت. زئوس بر او ترحم کرد و او را به کوه المپ برد. اما ایکسیون عاشق هِرا همسر زئوس شد. زئوس از ماوقع مطلع شد و ابری را به شکل هرا به سراغ ایکسیون فرستاد. از نزدیکی ایکسیون و این ابر موجودی به اسم سانتاروس به دنیا آمد و از آمیزش او با مادیانهای کوه پلیون، تمام سانتورها به وجود آمدند. اکثر آنها موجوداتی رام نشده و وحشی بودند و به مستی و مسائل شهوانی شهرت دارند. تنها استثناء در این میان سانتور خردمند کیرون بود.
این موجود افسانهای را به یونان و افسانههای یونانی و خدایان یونانی نسبت داده و افسانههای زیادی در باره آن ذکر کرده اند. ولی تنها کشوری که آثار این موجود خیالی را در خودش جا داده ایران است و در هیچ کجای دنیا کوچکترین نشانی از این موجود خیالی ( بجز نوشته و داستان ) نیست. در حالی که در تخت جمشید و در کاوشگریهای لرستان و مرکز، آذربایجان و شمال ایران تعداد بیشمار، به شکل نیمی انسان و نیمی از حیوانات مختلف بدست آمده است.
این اثر (سانتور) که از جنس برنز و به ارتفاع ۱۸.۷ س.م. و پهنای ۱۸.۲ س.م. است، در سده ی هفتم یا هشتم پیش از میلاد در منطقهای که اکنون لرستان خوانده می شود، ساخته شده و اکنون در موزه ی لوور نگهداری می شود.
این تندیس که نمایی تمام رخ دارد، موجودی خیالین را به تصویر می کشد که نیمه انسان (آندروسفالوس = موجودی با سر انسان و بدن جانور) است. دو شاخی که بر سر این موجود هست نشانی از ماورایی بودن آن دارند. انتهای بالِ این موجود، به سرِ هیولایی وحشی که در حالِ حمله ور شدن است ختم می شود. بندی هم به سوراخ انتهایی بال متصل است. این اثر که در دوره ی سوم عصر آهن ساخته شده، جفت دیگری نیز داشته که به هم متصل بوده اند ولی تنها این بخش باقی مانده است. این موجود افسانهای بر روی جانور کوچکی ایستاده است که در حقیقت نشانگر قدرت اوست. این جانور همچنین خط زمینهای که اثر بر روی آن بنا شده را تشکیل می دهد.
سانتورها قدرت تکلم انسان را دارند و در رنگهای گوناگون یافت میشوند. سانتورها با روشهای ویژهای از دید انسانها مخفی میمانند. همچنین آنها در جنگل زندگی میکنند و زیستگاه اصلیشان ایران بزرگ است.
سانتورها روشهای ویژهای در استتار و مخفی ماندن دارند که این روشها هنوز در پردهای از ابهام قرار دارد. آنها به صورت قبیلهای زندگی میکنند و از علومشان برای زندگی استفاده میکنند... سانتورها بر علوم سحر آمیز شفا و پیش گویی و همچنین نجوم تسلط خاصی دارند.
تیراندازی سانتورها با تیر و کمان زبانزد خاص و عام است. اکثر سانتورها از برخورد و معاشرت با انسانها خشنود نمیشوند و خود را بسیار برتر از انسان میدانند و با انسان بر خورد خوبی ندارند. تنها سانتور نیکرفتار اساطیر کیرون نام داشت که آموزگار بسیاری از پهلوانان مانند آشیل، یاسون و آکتئون بود که با تیر هراکلس از پای درآمد!!!
این طبقه از دوزخ مخصوص متجاوزین میباشد که به ۳ منطقه تقسیم میشود. منطقه اول دستهای از متجاوزین هستند که به دیگران تعدی کردهاند، یعنی یا زندگی آنان را و یا اموال آنان را مورد تجاوز قرار داده اند ( آدم کشها و دزد ها). ظالمان و غارتگران بزرگ تاریخ، مانند اسکندر و آتیلا پادشاه معروف هیاطله از این دسته از دوزخیانند و در این منطقه از دوزخ مجازات میشوند.
در تمام این منطقه از طبقه هفتم، (گودالی ژرف و کمانی شکل که بر اثر این وضع خاص خود، همهٔ دشت را در برابر خویش داشت)رودخانهای جوشان جاری است، که در آن به جای آب، خون جریان دارد، و ارواح ظالمین و خونخواران در آن غوطهورند ومجازاتشان این است که تا ابد درون این رودخانه خون بخورند، چرا که در زندگی دنیوی از خونخواری سیر نمیشدند.
نگهبان این دسته از دوزخیان، سانتورها هستند، که حیوانات افسانهای هستند که نیمه اسب و نیمه انسان میباشند، و این و سانتورها هر زمان که گناهکاری سرش را از امواج جوشان خون بیرون میاورد با تیرهای خود آنها را تیر باران میکنند و مجبورشان میکنند دوباره سر در خون کنند.
و عمق این رود در یک طرف تا نزدیک پا هاست و هر چقدر به طرف دیگر میرویم عمیقتر شده تا جای که تا نزدیک مژگان میرسد
(و در فاصلهٔ میان صخره و گودال، سنتوریهای مسلح به تیر و کمان، همچو آن روزگارن که در روی زمین به شکار میرفتند، در دنبال هم میدویدند.)
دانته چون هنوز زنده است و روح نیست و در نتیجه نمیتواند مثل ویرژیل پرواز کند، به خواهش ویرژیل از سنتوری ها، یکی از سنتوریها دانته را بر پشت خویش مینشاند تا پاهایش در آب جوشان سوخته نشود و این کار را نسوس که یک سنتوری میباشد انجام میدهد.(نسوس سنتوری بود که عاشق دیانیرا زن هرکول پهلوان نامی یونان شد و خواست به او تجاوز کند که هرکول با یک تیر او را از پا در آورد و نسوس قبل از اینکه بمیرد مشتی از خون خود را به لباس خود الود و آنرا به دیانیرا داد و بدو گفت اگر هرکول این لباس را بر تن کند، دیگر به زنش خیانت نخواهد کرد، و دیانیرا چندی بعد که نسبت به هرکول مشکوک شده بود آن لباس را برای هرکول فرستاد و هرکول چون آن لباس را به تن کرد دچار عذابی شد که طاقت او را برید و هرکول برای رهایی از آن عذاب جنگلی که در آن بود آتش زد و خود نیز در آتش سوخت، و نسوس به این ترتیب انتقام خود را از قاتل خود گرفت و اصطلاح نسوس خودش انتقام مرگ خویش را کشید یک اصطلاح رایج و معروف در غرب میباشد)
و دانته سرود دوازدهم کتاب خود را با این جملات پایان میدهد:
تفو بر توای آزمندی نا بخردانه وای خشم جنون آمیز که ما را در دوران کوتاه زندگی چنین سخت در زیر مهمیز خویش داری، و از آن پس نیز، در حیات جاودان با چنین رنجی دمسازمان میکنی.
سلمان رشدی نیزدر قسمت و یا بخش سوم کتاب آیات شیطانی از این سانتورها سخن گفته و این بخش کتاب خود را به آنها اختصاص میدهد.
سلمان رشدی مینویسد:
سانتور یا مردخوار (پارسی = مانتیکورا) موجود افسانهای از گونههای شیمر است. این جانور سر و صورت یک انسان ( اغلب مرد ) و چشمان خاکستری دارد و بدن قهوهای رنگ به شکل شیر و دم آن مانند عقرب ( و گاهی اوقات اژدها ) میباشد.
اندازه این جانور از شیر بزرگ تر و از اسب کوچکتر است و بدنش کمی درشت تر از شیر است.
شکار سانتورها در افسانهها بسیار جذاب است . وی ابتدا با نیش دم عقرب مانند خود زهری کشنده به شکار تزریق میکند و دردی در وجود او ایجاد میکند. سپس وقتی مطمئن شد که شکار دیگر قدرت حرکت ندارد قسمتس از گوشت او را میکند و به کناری می اندازد ... زهر خود به خود از زخم بوجود آمده خارج میشود.
سپس سانتور در حالی که آواز لالایی مانندی را زمزمه میکند شکار را می بلعد.
سانتورها از نژاد شیمرها هستند. شیمرها موجوداتی به شکل بز هستند که سر شیر و دم اژدها دارند. آن خود انواع گوناگونی دارند و در میان آنها سانتورها قهوهای و مانتیکورهای بال دار نیز وجود دارند.
مانتیکور هایی که بال دارند نمیتوانند دم اژدها داشته باشند
سانتور در اصل از افسانههای پارسی قدیم است. واژه سانتور تحریفی از واژه پارسی مردخوار است. نخستین بار یک نویسندهٔ ایرانی در یاداشت هایی که به زبان پهلوی تالیف شده بود از این موجود یاد کرد که بعدها به قسمت شمال غربی ایران کهن که منطقهٔ یونان است منتقل شد و با کمک تحریف تاریخ به یونان رسید که اکنون از این افسانه به عنوان افسانهای یونانی یاد میکنند. سانتور (منتیکر) واژهٔ انگلیسی نام این موجود است که از واژهٔ لاتین مانتیکورا گرفته شده که خود این واژه لاتین ریشه در واژهٔ پارسی مانتیچوراس دارد و آن نیز از پارسی باستانی مرتیخور گرفته شده و نام دیوی آدم خوار است.
سلمان رشدی به طور تمثیلی در آیات شیطانی مینویسد که غربیها، مهاجرین و پناهندهها رو بمرور زمان بموجودات عجیب و غریبی تبدیل میکنند( به مانتیکورهای که هیبتی وحشتناک دارند) کنایه از اینکه خارجیها در کشورهای غربی اصالت و موجودیت خویش را از دست میدهند.
تیر ۱۳، ۱۳۹۷
دیدهای خواهم که باشد شه شناس, تا شناسد شاه را در هر لباس
آدما چون از جنس آب اند، تمایل بصفات مایعات دارند. مثلا، افکار و احساس آدمی بعلت مایع صفتی درهر ظرفی قرار بگیرد، شکل آن ظرف را میگیرد و بجز ظرف خود، بسختی میتواند اشکال دیگر را بپذیرد. بهمین دلیل وقتی به اصطلاح مخ کسی زده میشود، شکل ظرفی که به او قبولانده شده میگیرد و تنها در صورتی که ظرف شکسته شود و مخ آدمی مدتی آزاد گردد، میتوان امید به تغییر شکلش داشت. بطور نمونه، آدمی را در نظر بگیرید که در قبیلهٔ یهودیان بدنیا آمده باشد، این آدم بطور خودکار یهودی شده و افکارش شبیه دیگر یهودیان است و احتمالا مسلمان ستیز میگردد. همین آدم اگر در قبیلهٔ مسلمین متولد شود، اتوماتیک مسلم است و احتمالا یهودی ستیز.
آدما در رابطه باهم ، نیز ظرف یکدیگر میشوند و درهم جا میگیرند، هرچند بطور موقت ولی حتی از نظر ظاهری هم شبیه یکدیگر و قالب هم میشوند.
آدمی در ظاهر جامد است ولی در ذات و منش و رفتار، صفت سیالات را داراست.
بشکوه لب بستگی یک ریگ
سر برداشتم
زنبوری درخیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا_نوسان شنیدم
بشکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم
هنگامه بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود
در خورشید چمنها
خزنده ای دیده گشود
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید
بازی، سایه پروازش را بزمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب
برویا بود
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ
دراین جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟
بالها سایه پرواز را گم کرده اند
گلبرگ سنگینی زنبور را انتظار میکشد
بطراوت خاک دست میکشم
نمناکی
چندشی برانگشتانم نمی نشیند
به آب روان نزدیک میشوم
نا پیدایی
دو کرانه را زمزمه میکند
رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند
جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا
درود ای لحظه شفاف
در بیکران تو زنبوری پر میزند.
سهراب سپهری
تیر ۱۱، ۱۳۹۷
کنار ما, ریشه بی شوری است، برکنیم
در هوای دوگانگی، تازگی چهرهها پژمرد
بیایید از سایه_روشن برویم
برلب شبنم بایستیم
در برگ فرود آییم
واگر جا پایی دیدیم
مسافر کهنرا ازپی برویم
برگردیم و نهراسیم
در ایوان آن روزگاران
نوشابه جادو سرکشیم
شببوی ترانه ببوییم
چهره خود گم کنیم
از روزن آنسوها بنگریم
در به نوازش خطر بگشاییم
خودروی دلهره پرپر کنیم
نیاویزیم، نه به بند گریز، نه بدامان پناه
نشتابیم ، نه بسوی روشن نزدیک، نه بسمت مبهم دور
عطش را بنشانیم، پس بچشمه رویم
دم صبح دشمن را بشناسیم
و بخورشید اشاره کنیم
ماندیم در برابر هیچ
خم شدیم در برابر هیچ ، پس نماز ما
در را نشکنیم
برخیزیم و دعا کنیم: لب ما شیار عطر خاموشی باد
نزدیک ما شب بیدردی است، دوری کنیم
کنار ما ریشه بی شوری است، برکنیم
و نلرزیم، پا در لجن نهیم
مرداب را به تپش درآییم
آتش را بسوزیم، نیزار همهمه را خاکستر کنیم
قطره را بشویم، دریا را در نوسان آییم
و این نسیم، بوزیم و جاودان بوزیم
و این خزنده، خم شویم و بینا خم شویم
و این گودال، فرود آییم و بی پروا فرودآییم
برخود خیمه زنیم، سایبان آرامش ما ماییم
ما وزش صخره ایم، ما صخره وزنده ایم
ما شب گامیم، ما گام شبانه ایم
پروازیم و چشم براه پرنده ایم
تراوش آبیم، و در انتظار سبوییم
در میوه چینی بیگاه، رویا را نارس چیدند
و تردید از رسیدگی پوسید
بیایید از شوره زار خوب و بد برویم
چون جویبار، آینه روان باشیم
به درخت، درخت را پاسخ دهیم
و دوکران خود را هرلحظه بیافرینیم، هرلحظه رها سازیم
برویم ، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم.
سهراب سپهری
Barafshan_Fared Shafinury
تیر ۰۸، ۱۳۹۷
رهگذر راهی از من تا بیانجام
بیراههها رفتی برده_گام
رهگذر راهی از من تا بیانجام
مسافرِ میان سنگینی پلک و جوی سحر
در باغِ ناتمام تو کودک
شاخسار زمرد تنها نبود
بر زمینه هولی میدرخشید
در دامنه لالایی، بچشمه وحشت میرفتی
بازوانت دو ساحل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود
فریب را خندیده ای، نه لبخند را
ناشناسی را زیسته ای، نه زیست را
و آنروز و آنلحظه از خود گریختی
سر به بیابان یکدرخت نهادی، ببالش یک وهم
در پی چه بودی آنهنگام
در راهی از من تا گوشه گیرِ ساکتِ آینه
درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن
ورطه عطر را برِ گل گستردی
گل را شب کردی
در شبِ گلِ تنها، ماندی، گریستی
همیشه_بهارِ غم را آب دادی
فریادِ ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی
بر بتِ شکوفه شبیخون زدی
باغبان هول انگیز
و چه از این گویاتر
خوشه شک پروردی
و آنشب آن تیره شب
در زمینِ بستر
بذر گریز افشاندی
و بالین آغاز سفر بود
پایان سفر بود
دری به فرود
روزنهای به اوج
گریستی «من» بیخبر
برهر جهش
در هر آمد، هر رفت
وای «من»
کودک تو
در شبِ صخره ها، از نیلی بالا چه میخواست؟
چشم انداز حیرت شده بود
پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور
و تو تنهاترین «من» بودی
و تو نزدیکترین «من» بودی
و تو رساترین «من» بودی
ای «من»ِ سحرگاهی
پنجره ای برخیرگی دنیاهای سحرانگیز!
سهراب سپهری
بربریسم تنها برازنده بشر است
به یزدانِ توانا و پاکم سوگند که بجز آدمی هیچ موجود بربر دیگری یافت نمیشود.
سگی دارم که به ادعای مضحک انسان احمق غربی یکی از خطرناکترین نژادهای سگ است. شاید دلیل اینکه این نژاد از نوع خطرناک توصیف و شناخته میشود، قدرت شگفت انگیزی است که دارد. این نژاد سگ میتواند با گردنش تا نیم تن وزن را بکشد. با قدرت فکش میتواند هر استخوانی را -به مانند آبنبات در دهان آدمی- خرد کند. و زمانی که از نظر احساسی برانگیخته شود( مثلا خشمگین شود یا بترسد یا احساس خطر کند) تبدیل به یک ماشین کشتار میگردد. اما همین سگ آنچنان مهربان، فهمیده، وفادار و دوست داشتنی است که حتی فکر کردن به او، بجز لبخند بر لبها، چشمها را نیز تر میکند.
این سگ بینیاز از تمامی اشیاء ساخت آدمی است و تنها تکیه بر طبیعت دارد. سردش باشد در پناه سوراخی خود را گرم میکند. گرمش باشد به سایه درختی قناعت میکند، تا زمانی که سیر باشد بدنبال شکار نمیرود، تا پا روی دمش گذاشته نشود(تهدید نگردد) در حالت دفاعی قرار نمیگرد و جانش را برای خانواده اش( به اصطلاح صاحبش) میدهد و او را در هر حالتی( چاق، لاغر، زیبا، زشت، تمیز، کثیف، سالم، بیمار، جوان، پیر و و و) دوست دارد و از روی محبت میلیسد و صورتش همیشه مهربان و خندان است و تا پایان عمر نسبت به صاحبش وفادار میماند.
اشتراک در:
پستها (Atom)