گیرم که نامی از من نباشد در تاریخی که تو مینویسی
گیرم که خصمانه نام مرا پنهان کنی در پس دروغهای شاخدارت
گیرم که زیر پا لگدکوبم کنی
باز اما، مثل خاک، من برمیخیزم
جسارت من ترا میآزارد؟
چرا زانوی غم در بغل میگیری
وقتی میبینی سرفراز راه میروم
انگار در اتاق نشمین خانهام گنج یافتهام
درست مثل ماه درست مثل خورشید
باهمان قطعیتی که جزر و مد رخ میدهد
درست مثل امید که قد میکشد باز برمیخیزم
دلت میخواست ببینی نشسته و شکستهام؟
سر خم کرده، چشم بزمین دوختهام؟
شانههایم افتاده مثل اشک
خسته ام دیگر از فریادهای سرزندهام؟
سرافرازی من سرافکندگی توست؟
سخت است که ببینی
میخندم
انگار در حیاط پشتی خانهام
معدن طلا کشف کردهام
گیرم کلمات خود را بسوی من شلیک کنی
گیرم با نگاهت بر من زخم زنی
گیرم با نفرت خود جانم بگیری
اما باز، مثل هوا، من بر میخیزم
زیبایی من مایهٔ اندوه توست؟
انگشت بدهان میمانی
وقتی میبینی میرقصم و انگار
بین رانهایم الماس دارم
از دل زاغههای شرم تاریخ برمیخیزم
از میان گذشتههایی که ریشه در رنج دارند
برمیخیزم
من اقیانوس سیاهم، پهناور و خروشان
جاری و عاصی، موجم من
پشت سر میگذارم شبهای هراس را
برمیخیزم
پیش می روم به سوی سپیده که آزاد است و رها
برمیخیزم
در دست دارم موهبتی که به ارث بردهام از اجدادم
من امید و رویای بردگانم
برمی خیزم
برمیخیزم
برمیخیزم.
باز بر میخیزم -مایا آنجلو