لبها میلرزند
شب میتپد
جنگل نفس میکشد
پروای چه داری
مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را میفشارم
و باد شقایق دوردست را پرپر میکند
بسقف جنگل مینگری
ستارگان در خیسی چشمانت میدوند
بی اشک، چشمان تو ناتمامست
و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را میگشایی
گره تاریکی میگشاید
لبخند میزنی
رشته رمز میلرزد
مینگری
رسایی چهرهت حیران میکند
بیا با "جاده پیوستگی" برویم
خزندگان درخوابند
دروازه ابدیت بازست
آفتابی شویم
چشمانرا بسپاریم
که مهتاب آشنایی فرودآمد
لبانرا گم کنیم
که صدا نابهنگامست
درخواب درختان
نوشیده شویم
که شکوه روییدن در ما میگذرد
باد میشکند
شب راکد میماند
جنگل از تپش میافتد
جوشش اشک همآهنگی را میشنویم
و شیره گیاهان بسوی ابدیت میرود.
سهراب سپهری