نامه ای به یک الاغ:
عزیزم! دیروز بعدازظهر توی خیابان دیدمت.
توی آن راهبندان تو یکی را سوار کرده بودی و بیخیال بطرف جنوب میرفتی و همه بتو می خندیدند. از دست اینها ناراحت نشو. اینها بهمه چیز و همه کس میخندند. اینها را نمیشود شناخت، حتی اگر هزار سال رویشان تحقیق کرده باشی. اینها بهمان اندازه در استقبال از یک قهرمان فوتبال غیرمنتظره اند که در تشییع یک زن مطرب.
باید یک مأمور بگذاری سرقبر مطرب تا یکدفعه نصف شبی از زیر خاک درش نیاورند که ببرند بگذارند توی موزههای تاریخ. من خیلی بچشمهایت نگاه کردم. گفتم از خنده اینها دست وپایت را گم نکنی یکدفعه.
دیدم توی چشمهایت پاسخی نیست. فقط کار خودت را داشتی میکردی. از لابلای ماشینها و بوقها و قهقههها راهت را پیدا میکردی. من پیدا کردن راه را باید از تو یاد بگیرم. قول میدهم عزیزم!
عزیزم! میدانم روحیه تو زرورقی نیست که باچند تا خنده مسخره بروی نهیلیست شوی، از مردم ببری.
بحقوق حیوانیت زیاد فکر نکن. ازپا درمیآیی. بجایزه انجمنهای حقوقی فکر نکن که مثلا «گور خر بلورین» صبوری را بتو بدهند. پشت سرت حرف درمیآید. همینکه چشمهای سیاهت در تاریکی آن طویله ویلایی میدرخشد، کم از فانوسی نیست که آینده را بمن نشان دهد.
اگر این نهیلیستها هم از بیاعتباری دنیا توی گوشت خواندند که مثلا دستت را بکن توی پریز برق و صدتا قرص ضدحاملگی بخور یا برو توی اتاق گاز یا مثلا بفکر صندلی و طناب باش، بگو که اولا طویله ما «پریز» ندارد، ثانیا من توی عمرم قرص نخورده ام، ثالثا گازها اتاق ندارند، رابعا صندلی نمیتواند سنگینی مرا تحمل کند. بگو من توی عمرم روی صندلی ننشسته ام. از داروهای «آرسنیک دار» هم صرفنظر کن. همهاش را آن یارو خورد.
بهشان بگو تا شبدر هست زندگی باید کرد.
آنها از خودکشی دسته جمعی حرف میزنند. میخواهند ترا از راهت منحرف کنند ولی خودشان یکروز با شلوار بدون اتو بیرون نمی روند. خودشان بخاطر یک میز، یک تومان، یک مأموریت، یک سخنرانی و یک سکه خودشان را میکشند. نه اینکه بکشند واقعا، بلکه هرجور تحقیری را میپذیرند. میگویند ما عرضه خودکشی نداریم. تو مواظب باش که آن گوشهای عظیمت -ماشالله- بدهکار این حرفها نباشد.
خودشان میگویند که این دنیا ارزش ندارد و پوچ است، باید هرچه زودتر رفت ولی بخاطر یک موبایل و یک ماشین و یک خانه و یک زن و یک ... یک عمر تقلا میکنند. اگر بتو گفتند که سمهایت را بکن توی پریز برق، یکدفعه خر نشوی حرفشان را قبول کنی. من از خودتم عزیز!
اگر قرار باشد شماها ساده باشید و نسلتان ور بیفتد من این «زندگی با نخبگان» را «دوزار» قبول ندارم. اینها کاری کردند که برادران راه راه پوش تو- گورشان را بکنند و بروند توی جنگلها گم شوند. شماها هم مثل آنها پا پس نکشید. بمانید و مبارزه کنید. بخاطر حیثیت خودتان. بخاطر من که دوستت دارم. عزیزم! شما باید یککار دیگری هم بکنید. باید با تکنولوژی تمدنها راه بیایید. مثلا مسواک زدن و دوش گرفتن را یاد بگیرید. خودتان را آرایش کنید. میدانی اگر مثلا سرمه غلیظ بکشی چقدر چشمهایت خاطرخواه پیدا میکند؟ پالانهایتان را با مد روز تطبیق دهید. مثلا توی طویله دستگاه کارت ورود و خروج بگذارید. از اینترنت استفاده کنید، ببینید مثلا همنوعانتان در قبرس چه رنجی میکشند، حمایتشان کنید.
برای خودتان تجمع و نشریه ترتیب دهید. دلم میخواهد کار بجایی برسد که اگر تاحالا ماها سوار شماها میشدیم روزی برسد که شماها سوار ماها شوید. این، عین عدالت است! یکدفعه نروی کتابهای نیچه را بخوانی، ما نویسنده خر در جهان کم نداریم، بروید آثار آنها را بخوانید. اصلا چشمهای تو یک «رمان» است عزیزم!
دور سرت بگردم! دلم برایت اندازه یک فندق شده! شبها از دریچه طویله، بماه نگاه کن. منهم از مهتابی خانه مان بماه نگاه میکنم. میدانم بالاخره نگاه و احساسمان یکجایی بهم گره میخورد. دوستت دارم! دوستم داشته باش. خیلی بیشتر از شونصدتا!
ابراهیم افشار
ایران جوان شماره ۵۱۳