دیگه داشت کفرم از دست این دختره در میومد. آبجیمو می گم. می دونست نباید سر به سر من بذاره، ولی از صبح که پا شده بودیم یه ریز مسخره بازی در می آورد و می خندید. آخه بابا! مگه خواستگاری رفتن خنده داشت؟ یه بار که یه مزه ای پروند و خندید، رفتم تو شیکمش که :«چته الکی می خندی؟ به خدا این دفعه می زنم تو سرت ها!» که مادرم دخالت گرد و گفت:« استغفرالله! ... بابا دست وردارین. انگار نه انگار که امروز می خوایم بریم خواستگاری! پسر صداتو چرا انداختی او گلوت؟ دختر، وامونده! تو که ادا درآر و داداشتو حرص و جوش بده.»
آبجیم که داشت دامنشو اتو می کرد خنده ی ریزی کرد و گفت:« به خدا دست خودم نیست! اگه برای خودمم با دوچرخه میومدن خواستگاری، خنده ام می گرفت.»
مادرم نگاه سرزنش آلودی بهش انداخت و گفت:«وا! بحق چیزهای نشنفته! کجاش خنده داره؟ خب، پسره نداره. بره دزدی؟ تازه مگه دوچرخه چشه؟»
جواب آبجیم تو آستینش بود:« چش نیست؟ آخه کجای دنیا دیدین سه نفر آدم بزرگ هلک و هلک سوار یه دو چرخه ی فکسنی بشن و برن خواستگاری؟! تازه اون هم خواستگاری یه دختر معمولی که نه؛ خواستگاری سیندرلا!» و به دنبال حرفش قهقهه ی بلندی سرداد.
دیگه داشتم داغ می کردم. از اتاق زدم بیرون. این اسم سیندرلا رو خود من درب و داغون انداخته بودم تو دهنش. چه می دونم! اون روزهای اول که عاشق شده بودم یه بار که داشتم واسه ی آبجیم از مشخصات دختره تعریف می کردم وقتی ازم پرسید قیافه اش چه جوریه، من که زیباترین زنی که توی تمام عمرم دیده بودم سیندرلا بود –اون هم توی سینما- از دهنم پرید و با شور و هیجان گفتم :«قیافه اش؟ ... قیافه ش... شبیه .... شبیه ... سیندرلاست!...» که آبجیم نگاه تحسین آمیزی بهم کرد و با خشنودی گفت:« نه بابا! بزنم به چوب، سلیقه ی داداش ما هم تعریفی شده!» حالا نیم وجبی داشت ادای اون روز منو درمیاورد.
خلاصه. با هزار و سلام و صلوات آماده شدیم که بریم. ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود. رفتم سراغ دو چرخه ام. دو چرخه ی قدیمی و مستعملی که از مرحوم بابام بهم رسیده بود. از صبح حسابی روغنکاری و گردگیری اش کرده بودم. به خاطر همون روز یه سری نوار پلاستیکی آبی خریده بودم و تموم بدنه و فرمونش رو نوار پیچ کرده بودم؛ آخه شنیده بودم آبی، رنگ عشقه! با آب و تاید هم حسابی برقش انداخته بودم.
بالاخره مادره و خواهر، رضایت دادن و اومدن. طفلک مادرم که چادر یادگاری سفر کربلاش رو که توی مهمونی های رودرواسی دار سرش می کرد برداشته بود، دم در اتاق شروع کرد به زیر لب دعا خوندن. آبجیم هم چادر مشکی نویی رو که مخصوص همون روز خریده بود سر کرده بود و همین جور که داشت کفش هاشو می پوشید با خنده ی شیطنت آمیزی آهسته، طوری که من بشنوم زیر لب گفت:« آه! سیندرلا... تو کجایی که شوم من چاکرت!...» از عصبانیت با غیض گفتم:« بالاخره که برمی گردیم خونه. اون موقع از خجالتت در میام.» که مادرم دخالت کرد و گفت:« بابا! خوب نیست، صلوات بفرستین. دختر! تو هم زبون به دهن بگیر.» بعد رو کرد به من و گفت:« تو هم که نوبرشو آوردی، خوب شوخی می کنه.»
در حیاط رو بازکردم و دوچرخه رو بردم توی کوچه. یه نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم. دلم نمی خواست کسی ما رو ببینه. خجالت می کشیدم. هم از حرف همسایه ها که :«ماشاالله ... پسر آقا مرتضی هم برای خودش مردی شده.» و هم از این که « ببین پسر آقا مرتضی با دو چرخه داریه می ره خواستگاری؛ تازه اون هم سه ترکه.»
خلاصه جنگی از خونه زدیم بیرون. مادرم رو روی تنه ی جلوی دوچرخه سوار کردم و خودم هم سوار شدم و به آبجیم گفتم ترک عقب بشینه. چادرهاشون رو جمع و جور کردن و با بسم الله و صلوات و فوت کردن های مدام مادرم راه افتادیم. اولش حفظ تعادل دوچرخه برایم مشکل بود، ولی زود عادت کردم. مادرم بیچاره برای اینکه خودش رو روی دوچرخه بند کنه همچین محکم فرمون دوچرخه رو گرفته بود که من درست نمی تونستم این ور و اون ور بپیچم.
می دونستم توی دلش داره هزار جور دعا می خونه ونذر می کنه و صلوات می فرسته. دلم سوخت. بنده ی خدا چشم امیدش به من بود که سر و سامون بگیرم تا به قول خودش وقتی سرش رو گذاشت زمین، یه خونه ای باشه که اقلا سرپناه خواهرم هم باشه. هرچند این خواهر که من داشتم با سرپناه می دونست چه جوری گلیمش رو از آب بیرون بکشه.