خرداد ۱۳، ۱۳۹۷

روز که با دوچرخه رفتیم خواستگاری سیندرلا


دیگه داشت کفرم از دست این دختره در میومد. آبجیمو می گم. می دونست نباید سر به سر من بذاره، ولی از صبح که پا شده بودیم یه ریز مسخره بازی در می آورد و می خندید. آخه بابا! مگه خواستگاری رفتن خنده داشت؟ یه بار که یه مزه ای پروند و خندید، رفتم تو شیکمش که :«چته الکی می خندی؟ به خدا این دفعه می زنم تو سرت ها!» که مادرم دخالت گرد و گفت:« استغفرالله! ... بابا دست وردارین. انگار نه انگار که امروز می خوایم بریم خواستگاری! پسر صداتو چرا انداختی او گلوت؟ دختر، وامونده! تو که ادا درآر و داداشتو حرص و جوش بده.»
آبجیم که داشت دامنشو اتو می کرد خنده ی ریزی کرد و گفت:« به خدا دست خودم نیست! اگه برای خودمم با دوچرخه میومدن خواستگاری، خنده ام می گرفت.»
مادرم نگاه سرزنش آلودی بهش انداخت و گفت:«وا! بحق چیزهای نشنفته! کجاش خنده داره؟ خب، پسره نداره. بره دزدی؟ تازه مگه دوچرخه چشه؟»
جواب آبجیم تو آستینش بود:« چش نیست؟ آخه کجای دنیا دیدین سه نفر آدم بزرگ هلک و هلک سوار یه دو چرخه ی فکسنی بشن و برن خواستگاری؟! تازه اون هم خواستگاری یه دختر معمولی که نه؛ خواستگاری سیندرلا!» و به دنبال حرفش قهقهه ی بلندی سرداد.
دیگه داشتم داغ می کردم. از اتاق زدم بیرون. این اسم سیندرلا رو خود من درب و داغون انداخته بودم تو دهنش. چه می دونم! اون روزهای اول که عاشق شده بودم یه بار که داشتم واسه ی آبجیم از مشخصات دختره تعریف می کردم وقتی ازم پرسید قیافه اش چه جوریه، من که زیباترین زنی که توی تمام عمرم دیده بودم سیندرلا بود –اون هم توی سینما- از دهنم پرید و با شور و هیجان گفتم :«قیافه اش؟ ... قیافه ش... شبیه .... شبیه ... سیندرلاست!...» که آبجیم نگاه تحسین آمیزی بهم کرد و با خشنودی گفت:« نه بابا! بزنم به چوب، سلیقه ی داداش ما هم تعریفی شده!» حالا نیم وجبی داشت ادای اون روز منو درمیاورد.
خلاصه. با هزار و سلام و صلوات آماده شدیم که بریم. ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود. رفتم سراغ دو چرخه ام. دو چرخه ی قدیمی و مستعملی که از مرحوم بابام بهم رسیده بود. از صبح حسابی روغنکاری و گردگیری اش کرده بودم. به خاطر همون روز یه سری نوار پلاستیکی آبی خریده بودم و تموم بدنه و فرمونش رو نوار پیچ کرده بودم؛ آخه شنیده بودم آبی، رنگ عشقه! با آب و تاید هم حسابی برقش انداخته بودم.
بالاخره مادره و خواهر، رضایت دادن و اومدن. طفلک مادرم که چادر یادگاری سفر کربلاش رو که توی مهمونی های رودرواسی دار سرش می کرد برداشته بود، دم در اتاق شروع کرد به زیر لب دعا خوندن. آبجیم هم چادر مشکی نویی رو که مخصوص همون روز خریده بود سر کرده بود و همین جور که داشت کفش هاشو می پوشید با خنده ی شیطنت آمیزی آهسته، طوری که من بشنوم زیر لب گفت:« آه! سیندرلا... تو کجایی که شوم من چاکرت!...» از عصبانیت با غیض گفتم:« بالاخره که برمی گردیم خونه. اون موقع از خجالتت در میام.» که مادرم دخالت کرد و گفت:« بابا! خوب نیست، صلوات بفرستین. دختر! تو هم زبون به دهن بگیر.» بعد رو کرد به من و گفت:« تو هم که نوبرشو آوردی، خوب شوخی می کنه.»
در حیاط رو بازکردم و دوچرخه رو بردم توی کوچه. یه نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم. دلم نمی خواست کسی ما رو ببینه. خجالت می کشیدم. هم از حرف همسایه ها که :«ماشاالله ... پسر آقا مرتضی هم برای خودش مردی شده.» و هم از این که « ببین پسر آقا مرتضی با دو چرخه داریه می ره خواستگاری؛ تازه اون هم سه ترکه.»
خلاصه جنگی از خونه زدیم بیرون. مادرم رو روی تنه ی جلوی دوچرخه سوار کردم و خودم هم سوار شدم و به آبجیم گفتم ترک عقب بشینه. چادرهاشون رو جمع و جور کردن و با بسم الله و صلوات و فوت کردن های مدام مادرم راه افتادیم. اولش حفظ تعادل دوچرخه برایم مشکل بود، ولی زود عادت کردم. مادرم بیچاره برای اینکه خودش رو روی دوچرخه بند کنه همچین محکم فرمون دوچرخه رو گرفته بود که من درست نمی تونستم این ور و اون ور بپیچم.
می دونستم توی دلش داره هزار جور دعا می خونه ونذر می کنه و صلوات می فرسته. دلم سوخت. بنده ی خدا چشم امیدش به من بود که سر و سامون بگیرم تا به قول خودش وقتی سرش رو گذاشت زمین، یه خونه ای باشه که اقلا سرپناه خواهرم هم باشه. هرچند این خواهر که من داشتم با سرپناه می دونست چه جوری گلیمش رو از آب بیرون بکشه.


اگر پوستر‌ها واقعیت فیلم‌ها را بر روی خود بنمایش میگذاشتند


بجزانسان، هیچ حیوان دیگری از روی بدجنسی و یا برای لذت حیوان دیگری را نمیکشد


کنار راه زمان دراز کشیدم‌


بروی شط وحشت برگی لرزانم‌
ریشه ات را بیاویز


من از صداها گذشتم‌
روشنی را رها کردم‌
رویای کلید از دستم افتاد
کنار راه زمان دراز کشیدم‌
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند
خاک تپید
هوا موج زد
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند


میان دو دست تمنایم روییدی‌
در من تراویدی‌
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم‌
نه صدایم
و نه روشنی‌


طنین تنهایی تو هستم‌
طنین تاریکی تو

سکوتم را شنیدی‌
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست‌
درها را خواهم گشود
در شب جاویدان خواهم وزید

چشمانت را گشودی
شب در من فرود آمد.

سهراب سپهری



کار پاکان را قیاس از خود مگیر, گرچه ماند در نبشتن شیر, شیر


خرداد ۱۱، ۱۳۹۷

۵۰ سال پیش ایرانی‌‌ها اینچنین موسیقی میساختند

Aref - Eshghe Tou Nemimirad

به رسم سپاس و قدردانی ازتمامی هنرمندان جاودانه و بزرگی که صدا و آثارشان همواره جزئی ازشیرینترین و خاطره انگیزترین لحظه های زندگی بسیاری از ما بوده است. ترانه هایشان را زمزمه کردیم ، عاشق شدیم ، خندیدیم و گریستیم و مجالس سرورمان را با ترانه هایشان به پا کردیم . حالا نیزشنیدن دوباره آنها یادآور گذشته های تلخ و شیرین و دور و نزدیک ماست ، یادآور خانه مادری، عشق و شهرو محله قدیمی و برای بسیاری یادآور خاک وطن ...



Googoosh Pol


Dariush-Bi hamegan be sar shavad

حامی


معلوم نبود که حامی دارم یا نه. نمیشد دراینباره اطلاعات دقیقی بدست آورد. همه صورتها سرد وعبوس بودند. سروضع بیشتر کسانی که از مقابلم رد می شدند و آنان که توی راهروها، چندبار دیدمشان، مثل زنان چاق بود. پیشبندهایی باخطوط سفید و آبی داشتند که همه هیکلشان را میپوشاند. مادام بشکمشان دست میکشیدند و با حرکاتی آهسته، اینطرف و آنطرف چرخ میزدند. حتی نتوانستم بفهمم که توی یک ساختمان دادگاه هستم یا جایی دیگر. بعضی نشانه ها میگفت که در دادگاه هستم و بعضی دیگر نه.
از جزئیات اگر چشم پوشی کنم، صدای همهمه پیوسته ای که از دور بگوش میرسید مرا بیاد دادگاه می انداخت. درست نمیشد فهمید که همهمه از کدام سمت می آید. اتاقها طوری از آن پرشده بود که احساس میکردی از هرطرف بگوش میرسد.
یا بهتر است بگویم فکر میکردی همانجا که ایستاده ای محل همهمه است. ولی چنین فکری بطور مسلم اشتباه بود. واقعیت اینبود که آن همهمه از جایی دور بگوش میرسید.
بنظرم آن راهروهای تنگ، با سقف ساده و مدور، پیچ و خمی آرام و درهایی بلند که کمی تزیین شده اند، برای محیطی کاملا آرام ساخته شده اند و احتمالا راهروی موزه یا کتابخانه است. اما گر آنجا دادگاه نیست، چرا داشتم آنجا دنبال حامی میگشتم؟ دلیلیش این بود که همه جا دنبال حامی بودم. همه جا وجود حامی ضرورت دارد. البته جاهای دیگر، بیشتر از دادگاه به حامی نیاز دارند. بهرحال فرض براینست که دادگاه مطابق قانون رأی صادر میکند. اما اگر فرض براین بود که احیانا عمل دادگاه غیرعادلانه است، زندگی کردن دیگر امکان نداشت. انسان باید مطمئن باشد که دادگاه به عالیجناب قانون، آزادی عمل داده، چرا که این تنها وظیفه ای است که باید انجام دهد. ولی خود قانون، عبارت است از شکایت، دفاع و صدور حکم و دخالت خودسرانه افراد در این زمینه گناهی نابخشودنی شمرده می شود. اما وضع در مورد مدارک جرمی که مبنای صدور حکم قرار می گیرند متفاوت است. مدارک جرم متکی بر تحقیقاتی است که در جاهای مختلف صورت گرفته، پرسش و پاسخ از خانواده و بیگانگان، دوست ها و دشمنها، توی محیط خانواده و اماکن عمومی، شهر و روستا، خلاصه هرجا که بشود. اینجاست که داشتن حامی سخت لازم می شود. حامیان بیشتر، حامیان بهتر، حامی کنار حامی، هرکدام بغل دست آن یکی ، یک دیوار زنده، چرا که حامیان موجوداتی محسوب میشوند که تکان دادنشان کار آسانی نیست. ولی شاکیان، این روباه های مکار، این راسوهای زرنگ، این موشهای نامرئی، از کوچکترین سوراخ ها رد میشوند. و حتی راهشان را از بین پاهای حامیان هم باز میکنند. بنابراین آدم باید کاملا بهوش باشد. من هم بهمین دلیل اینجا هستم. آمده ام تا حامی پیدا کنم. ولی هنوز یکی هم پیدا نکرده ام. فقط همین پیرزنها مرتب درحال رفت و آمدند. اگر با جستجو کردن، سرم را گرم نکرده بودم همینجا خوابم برده بود. آمدن به اینجا اشتباه بود. با کمال تأسف نمیتوانم نگویم که اشتباهی اینجا آمده ام. واقیعت امر اینست که باید جایی می رفتم که آدمهای زیادی دورهم جمع میشوند. آدمهایی از جاهای مختلف، از همه قشرها، همه شغلها و با هر سن و سال. باید مکانی پیدا میکردم که ازبین این افراد، آدمهای مناسب و خوش برخورد و آنها را که نسبت بمن ذهنیت مناسبتری دارند، بادقت بیشتری انتخاب کنم. ممکن است برای اینکار یک نمایشگاه بزرگ سالانه مناسبتر بنظر برسد- ولی من بجای اینکه بچنان نمایشگاهی سر بزنم، دارم دراین راهروها پایین و بالا میروم، جایی که فقط این پیرزنها دیده میشوند. تازه تعداد این پیرزنها هم آنقدر زیاد نیست، همان قبلی ها هستند که مدام مشغول رفت و آمدند. و همین تعداد کم هم باهمه آهسته حرکت کردنشان، نصیب من نشده اند. مثل ابرهای باران زا، خیلی نرم از کنارم رد میشوند. همه فکر وذکرشان متوجه یک کار نامعلوم است.
پس چرا بدون تأمل وارد خانه ای میشوم، بدون اینکه نوشته بالای درش را بخوانم؟ حالا دیگر وارد راهرو شده ام و طوری اینجا باصلابت جا خوش میکنم که یادم میرود زمانی هم بیرون از خانه بوده ام، که از پله ها هم بالا آمده ام. اما دیگر نباید برگردم، نمیتوانم چنین وقت تلف کردن و اعتراف به این که راه را عوضی رفته ام را تحمل کنم.
چیزی گفتی؟ در این زندگی کوتاه و پرشتاب که با همهمه ای درهم آمیخته شده، از پله پایین بروم؟ ممکن نیست. فرصت در نظر گرفته شده برای تو آنقدر کوتاه است گه اگر لحظه ای از آنرا ازدست بدهی کل زندگیت را ازدست داده ای. چراکه زندگی تو از این طولانیتر نمیشود. چراکه زندگی تو همیشه اندازه زمانی است که از دست میدهی. پس اگر راهی را شروع کرده ای ، همان راه را ادامه بده. درهر شرایطی، بهرحال برنده تویی. خطری تهدیدت نمیکند. شاید دست آخر سقوط کنی اما اگر درهمان قدم اول سرت را برمیگردانی و از پله های پایین میرفتی، درهمان ابتدای راه، احتمالا که نه، یقینا سقوط میکردی. بنابراین اگر اینجا، داخل راهرو چیزی نصیبت نشد، درها را بازکن، پشت درها هم اگر چیزی نبود، طبقه های دیگری هم وجود دارد، آن بالا هم اگر چیزی نبود، اشکالی ندارد، از پله های دیگری بالا برو. تا وقتی از بالا رفتن خسته نشده ای، پله ها تمام نمیشود، شاید زیر پاهای بالا رونده تو، پله ها رو بالا رشد کنند.

فرانتس کافکا
ترجمه محسن آزرم


آلات و ادوات موسیقی از سراسر دنیا

Crazy | Clarence Bekker | Playing For Change | Live Outside

اوج خودم را گم کرده ام‌



کنار مشتی خاک
در دوردست خودم
تنها نشسته ام‌

نوسانها خاک شد
وخاکها ازمیان انگشتانم لغزید و فروریخت‌

شبیه هیچ شده ای!
چهره ات را بسردی خاک بسپار

اوج خودم را گم کرده ام‌
می ترسم‌ از لحظه بعد
واز این پنجره ای که بروی
احساسم گشوده شد

برگی روی فراموشی دستم افتاد
برگ اقاقیا
بوی ترانه ای گمشده میدهد
بوی لالایی که روی چهره مادرم
نوسان میکند

از پنجره
غروب را بدیوار کودکیم تماشا میکنم‌

بیهوده بود، بیهوده بود
این دیوار، روی درهای باغ سبز فروریخت‌
زنجیر طلایی بازیها
و دریچه روشن قصه ها
زیر این آوار رفت‌
آنطرف، سیاهی من پیداست‌
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام‌، شبیه غمی
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام‌
روی این پله ها
غمی، تنها نشست‌

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر, ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم


۱۴ روز به بازی‌های فوتبال جهانی‌ مسکو مانده است


درحالیکه تمامی دنیا برای مسابقات جهانی‌ فوتبال مسکو خود را آماده میکنند، از ایرانِ اشغال گشته طبق معمول، با کنار گذاشتن بازیکنان آماده، یک تیم بهم ریخته درب و داغون، بدون تجهیزات و آمادگی راهی‌ مسکو میشود تا در آنجا طبق معمول همیشه در مکانی مستقر شود که جز بدترین اماکن برای فوتبالیست‌ها میباشد (هلتلهای شلوغی که در آن بازیکنان نمیتوانند به راحتی‌ خوابیده و استراحت کنند، هتلهایی که تا زمین‌های تمرین ۱۵۰ کیلومتر فاصله دارند و فوتبالیست‌های ایرانی‌ میبایستی برای یکساعت تمرین ۵ ساعت در اتوبوس باشند!) بدون تجهیزات( هر فوتبالیست ایرانی‌ تنها یک دست پیراهن دارد که پس از بازی میبایستی آنها را شسته و دوباره به تن کند، و مانند برزیل، بیشترِ وقتِ بازیکنان صرف رفت و آمد به لباسشویی میشود، پیراهن‌هایی‌ که بتن آنها یا تنگند و یا گشاد! و البته تا لحظاتی که بیش از چند دقیقه بشروع بازی نمانده، هنوز سرنوشت لباسهای آنان معلوم نیست و بازیکنان نگران این هستند که پیراهن‌هایشان از لباسشویی برمیگردد یا خیر!).

و همه این ذلت‌ها برای ایرانی‌ها، درحالیست که ۴۰ سال است انگلیس و فرانسه و ترک و عرب و آمریکایی مانند زالو به پیکر این ملت و کشور چسبیده و خون آنان را میمکند، و ثروت‌های آنان را چپاول میکنند. و آنچنان بیشرمند که بر سر ثروت‌های ایرانیان بجان هم افتاده و میجنگند. مثلا بتازگی بر سر آهن و فولاد و آلمینیوم ایران که به انگلیس و دانمارک برده شده و از آنجا بدیگر جاها بویژ آمریکا، بنام انگلیس و دانمارک صادر میشود، دعوا شده و امریکایی‌ها بخاطر اینکه به این باور رسیده ا‌ند که سهمشان از چپاول ایران کمتر از انگلیس و فرانسه است، در نتیجه مالیات سنگینی‌ بر روی واردات آهن و فولاد و آلمینیوم وارداتی! از انگلیس و دانمارک وضع کرده و کار را برای این دزدان سخت کرده‌اند.

۴۰ سال است که بخرج ملت ایران در حال عیش و نوشند و ویرانه‌های شغال نشین خود را آنچنان آباد کرده‌اند که آدمی‌ وقتی‌ عکس‌های ۴۰ سال پیش سرزمین‌های مخروبه و ورشکسته و گرسنه آنان را با امروز مقایسه می‌کند، شگفت زده میشود.

۴۰ سال است که غربی‌ها در ایران جنایت کرده و بهترین ایرانیان را کشتار میکنند. میبرند، میکشند، ویران میسازند و آنچنان کثیفند که حتی به یک تیم فوتبال هم رحم نکرده و از ترس اینکه مبادا چند بازیکن بتوانند نتیجه بهتری از تیم آخر داشته باشند، بدین گونه تیم‌های ورزشی را ذلیل نموده و راهی‌ مسابقات جهانی‌ میکنند.

مرگ بر اروپا و آمریکای وحشی و ابلیس صفت. و مرگ بر نوکران دست نشانده و قرمساق ترک و عرب.


خرداد ۱۰، ۱۳۹۷

گچ بری هنر اصیل ایرانی‌


از نظر فلسفه ایرانی‌


آنکه که بواقع "آدمی"‌ نامیده میشود دارای خصلت‌های زیر است:

-آفتاب صفت است و برهمه عالم بتابد و ظاهر دیگران برایش فرقی‌ ندارد. و بخاطر ظاهر افراد آنها را دوست یا دشمن نمیدارد. و از روی ظاهر افراد آنها را داوری نمینماید. عیب‌های ظاهری را نمیبیند و از عیب‌های باطنی خبر ندارد.

-و زمین شکل است که بار همه موجودات کشد. غم بینوایان، غربا، در راه ماندهگان، جنگ زدگان، آوارگان، خانه از دست دادهگان، فقرا، بیکسان، ضعفا را غم خود میداند. و آغوش مهر او بر روی همه باز است.

-و آب نهاد است که زندگانی دلهای همه بدو بود. دیگران آنچنان به او اعتماد دارند که خصوصی‌ترین اسرار/حرف‌های خود را براحتی‌ با او درمیان گذارند. و مطمئن هستند که جایی‌ درز نخواهد کرد. میبخشد و کینه بدل نمی‌‌گیرد. انگشت اتهام و تهمت بکسی‌ نمیزند.

- و آتش رنگ است که عالم بدو روشن گردد. آنچنان مهرمیورزد که کسی‌ خود را مدیون او نمیداند. با او کسان از درون دلگرم و از بیرون شاد میگردنند.






برگ تصویری نمی افتد دراین مرداب



شبنم مهتاب میبارد
دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر
میدرخشد روی خاک آینه ای بیطرح
مرز میلغزد ز روی دست‌
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم
در شب آرام آینه‌
برگ تصویری نمی افتد دراین مرداب‌
او، خدای دشت‌
میپیچد صدایش
در بخار دره های دور
مو پریشانهای باد
گرد خواب از تن بیفشانید
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت‌
دانه را در خاک آینه نهان سازید
مو پریشانهای باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آینه میکارند
او، خدای دشت‌
می ریزد صدایش را بجام سبز خاموشی‌
در عطش میسوزد اکنون دانه تاریک‌
خاک آینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب‌
حوریان چشمه با سرپنجه های سیم
میزدایند از بلور دیده دود خواب‌
ابر چشم حوریان چشمه میبارد
تارپود خاک میلرزد
میوزد بر نسیم سرد هشیاری‌

ای خدای دشت نیلوفر
کو کلید نقره درهای بیداری
در نشیب شب صدای حوریان چشمه میلغزد
ای دراین افسون نهاده پای‌
چشمها را کرده سرشار از مه تصویر
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پردهها در رقص عطری مست جان گیرند
حوریان چشمه شویید از نگاهم نقش جادو را
مو پریشانهای باد
برگهای وهم را از شاخه های من فرو ریزید
حوریان و مو پریشانها هم آوا
او ز روزنهای عطرآلود
روی خاک لحظه های دور میبیند گلی همرنگ‌
لذتی تاریک میسوزد نگاهش را
ای خدای دشت نیلوفر
بازگردان رهرو بیتاب را از جاده رویا
کیست میریزد فسون در چشمه سار خواب
دستهای شب مه آلودست‌
شعله ای از روی آینه چو موجی میرود بالا
کیست این آتش تن بیطرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر
نیست در من تاب زیبایی‌
حوریان چشمه درزیر غبار ماه
ای تماشا برده تاب تو
زد جوانه شاخه عریان خواب تو
در شب شفاف
او طنین جام تنهاییست‌
تارپودش رنج و زیباییست‌
در بخار دره های دور میپیچد صدا آرام‌
او طنین جام تنهاییست‌
تارپودش رنج و زیباییست‌
رشته گرم نگاهم میرود همراه رود رنگ‌
من درونم نورباران
قصر سیم کودکی بودم‌
جوی رویاها گلی میبرد
همره آب شتابان‌
می دویدم مست زیبایی‌
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریک نومیدی فرو میرفت‌
ای تپشهایت شده در بستر پندار من پرپر
دور ازهم
درکجا سرگشته میرفتیم
ما دو شط وحشی آهنگ
ما دو مرغ شاخه اندوه
ما دو موج سرکش همرنگ
مو پریشانهای باد از دوردست دشت
تارهای نقش میپیچد بگرد پنجه های او
ای نسیم سرد هشیاری
دور کن موج نگاهش را
از کنار روزن رنگین بیداری‌
در ته شب حوریان چشمه میخوانند
ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را
زیر چرخ وحشی گردونه خورشید
بشکند گر پیکر بیتاب آینه
او چو عطری میپرد از دشت نیلوفر
او گل بی طرح آینه‌
او شکوه شبنم رویا
خواب میبیند نهال شعله گویا
تندبادی را
کیست میلغزاند امشب دود را بر چهره مرمر
او خدای دشت نیلوفر
جام شب را میکند لبریز آوایش‌
زیر برگ
آینه را پنهان کنید از چشم‌
مو پریشانهای باد
با هزاران دامن پر برگ
بیکران دشتها را درنوردیده
میرسد آهنگشان از مرز خاموشی‌
ساقه های نور میرویند در تالاب تاریکی‌
رنگ میبازد شب جادو
گم شده آینه در دود فراموشی‌
درپس گردونه خورشید
گردی میرود بالا زخاکستر
و صدای حوریان و مو پریشانها میآمیزد
باغبار آبی گلهای نیلوفر
باز شد درهای بیداری‌
پای درها
لحظه وحشت فرو لغزید
سایه تردید در مرز شب جادو
گسست ازهم‌
روزن رویا بخار نور را نوشید.
سهراب سپهری


نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم


خرداد ۰۹، ۱۳۹۷

حسین منصور حلاج در ادبیات ایران



رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد از جذبه‌های سبحانی
درون پردهٔ گل غنچه بین که می‌سازد
ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی
حافظ

ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی
عجب‌ست اگر بماند به جهان دلی مدب
ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب
مولوی-دیوان شمس

پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهان جان اناالحق می‌زدیم
پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود
پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد
در خرابات حقایق عیش ما معمور بود
مولوی-دیوان شمس

کیست آنکس کو چنین مردی کند اندر جهان
شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‌زند
هرکه نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق می‌زند
مولوی-دیوان شمس

پیرهن یوسف و بو می‌رسد
در پی این هر دو خود او می‌رسد
بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو می‌رسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو می‌رسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو می‌رسد
مولوی-دیوان شمس

خاک به فرمان تو دارد سکون
قبه خضرا تو کنی بیستون
جز تو فلکرا خم چوگان که داد
دیک جسد را نمک جان که داد
چون قدمت بانک بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند
رفتی اگر نامدی آرام تو
طاقت عشق از کشش نام تو
نظامی





۱۶ اصل استعماری



اول جودی باید بی حاجت، (بخشش بدون سرزنش و انتظار تلافی)
دوم صحبتی باید بی آفت، (گفتار نیک و یا گفتاری که موجبات ناراحتی‌ کسی‌ یا چیزی را فراهم نکند)
سیم موافقتی باید بی مخالفت،
چهارم نشستی باید بی ملامت،
پنجم گفتی باید با سلامت،
ششم یاری باید بی عداوت،
هفتم عشقی باید بی تهمت،
هشتم دیده ای باید با امانت،
نهم شناختی باید بی جهالت،
دهم خاموشی باید با عبادت،
یازدهم حکم راستی باید با اشارت،
دوازدهم نفسی باید بی خیانت،
سیزدهم لقمه ای باید با حلالت،
چهاردهم از یار جرم آید واز تو غرامت،
پانزدهم شب نماز باید (جستجو در خود و عملکرد روزی که گذشت) و روز زیارت (کردار نیک و عمل صالح)،
شانزدهم همت صافی باید دل را و پیر هدایت تا کار به آخرت گردد کفایت.


مقالات خواجه عبدالله انصاری

ایکاش مارا رخصت زیر وبمی بود


- پایه گذار مذهب من در ساحل رودخانه می ایستاد و قلمی در دست میگرفت و پیروانش در طرف دیگر رودخانه می ایستادند و کاغذ بدست می گرفتند. و پیشوای ما نام مقدس را از آنطرف رودخانه از راه هوا، روی کاغذ مینوشت، آیا شما می توانید کراماتی این چنین داشته باشید؟

-نه، من فقط کرامات کوچکی دارم، مثلا وقتی گرسنه هستم می خورم، و هنگامی که تشنه هستم می نوشم و وقتی بمن توهین میشود، تلافی می‌کنم.

میان ما سرگردانی بیابانهاست



تنها در بیچراغی شبها میرفتم‌
دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود
همه ستاره هایم بتاریکی رفته بود
مشت من ساقه خشک تپشها را میفشرد
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود
تنها میرفتم، می شنوی تنها
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم‌
آینه ها انتظار تصویرم را میکشیدند
درها عبور غمناک مرا میجستند
و من میرفتم
میرفتم تا در پایان خودم فروافتم‌
ناگهان، تو از بیراهه لحظه ها
میان دو تاریکی، بمن پیوستی‌
صدای نفسهایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت‌
همه تپشهایم ازآن تو باد
چهره بشب پیوسته- همه تپشهایم‌
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خطهای عصیانی پیکرت شعله گمشده را
بربایم‌
دستم را بسراسر شب کشیدم
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید
خوشه فضا را فشردم‌
قطرههای ستاره در تاریکی درونم درخشید
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم‌

میان ما سرگردانی بیابانهاست‌
بیچراغی شبها ،
بستر خاکی غربتها
فراموشی آتشهاست‌
میان ما -هزار و یک شب- جستجوهاست‌.
سهراب سپهری


سبحان ایزد توانا را که هیچ بخششی در کارش نیست