تنها در بیچراغی شبها میرفتم
دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود
همه ستاره هایم بتاریکی رفته بود
مشت من ساقه خشک تپشها را میفشرد
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود
تنها میرفتم، می شنوی تنها
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم
آینه ها انتظار تصویرم را میکشیدند
درها عبور غمناک مرا میجستند
و من میرفتم
میرفتم تا در پایان خودم فروافتم
ناگهان، تو از بیراهه لحظه ها
میان دو تاریکی، بمن پیوستی
صدای نفسهایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت
همه تپشهایم ازآن تو باد
چهره بشب پیوسته- همه تپشهایم
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خطهای عصیانی پیکرت شعله گمشده را
بربایم
دستم را بسراسر شب کشیدم
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید
خوشه فضا را فشردم
قطرههای ستاره در تاریکی درونم درخشید
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم
میان ما سرگردانی بیابانهاست
بیچراغی شبها ،
بستر خاکی غربتها
فراموشی آتشهاست
میان ما -هزار و یک شب- جستجوهاست.
سهراب سپهری