Hapi Slim Drum in A Akebono with hands and mallets
اسفند ۰۸، ۱۳۹۶
دیوار قیراندود جلوِ پنجره
پنجرهام به تهی باز شد
و من ویران شدم
پرده نفس میکشید
دیوار قیراندود، ازمیان برخیز
پایان تلخ صداهای هوشربا، فروریز
فراموشی میبارد
پرده نفس میکشد
شکوفه خوابم میپژمرد
تا دوزخها بشکافند
تا سایهها بیپایان شوند
تا نگاهم رها گردد
درهم شکن بیجنبشیت را
و از مرز هستی من بگذر
سیاهِ سردِ بیتپشِ گنگ.
سهراب سپهری
Amy Winehouse - Moon River
پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست
.....آتشست و باد و آب و خاک ای یار عزیز
فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود
طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرمتر
همچو صفرا داند و خون هرکه او دانا بود
آب سرد و تر بُود مانند بلغم بی خلاف
خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود
چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی
هشت از سفل است و شش از عالم بالا بود
گوشت و خون و موی و پیه مادر آمد در وجود
استخوان و پوست و پی بارک هم از بابا بود
پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست….
خداوندِ آدمی
برطبق ادیان ساخته شده توسط ذهن "محدود شده بشر"، آدمی در سفری بین آسمان و زمین درگیر و در رفتا و آمد است.
اول بزمین از آسمان آمده ای
آخر ز زمین برآسمان خواهی شد!
ابتدا خدا او را از آسمان بیرون انداخته و به زمین پرت میکند، سپس از زمین او را به آسمان برده و در حالت انتظار و استند بای نگاه میدارد، پس از آن دوباره بزمین آورده و تصمیم میگیرد که دوباره او را به آسمان ببرد و یا در جهنم زمینی(مرکز زمین) او را به شیطان سپرده و در آنجا ذوبش کند!
و پس از نابودی خرد بر زمین و پدیدار شدن احمقها در صحنه جهانی، کسی پیدا نشد که بپرسد، آخر این چه شیوه خداوندگاری است و این چکار بیهوده و بیمنطقی است که اگر همین کار از آدمی سر بزند همه او را احمق مینامند، یعنی اگر آدمی برای مجازات کسی ابتدا او را از پشت بام بزیر انداخته و سپس او را دوباره کشان کشان به پشت بام ببرد، بچشم شیرین عقل به او نگاه میکنند. چگونه است که دو صد سال است بشر با این طرز فکر نه تنها روزگار میگذرند بلکه آنرا مقدس هم میداند؟
اسفند ۰۷، ۱۳۹۶
گل کاشی زنده بود
باران نور که از شبکه دهلیز بی پایان فرو میریخت
روی دیوار کاشی گلی را میشست
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار
دنیای به ته نرسیدنی آبی
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها
درون شیشه های رنگی پنجرهها
میان لک های دیوارها
هرجا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هربار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد
همه زندگیم در گلوی گل کاشی چکیده بود
گل کاشی زندگی دیگر داشت
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را میشناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم
گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود
تنها به ساقه اش میشد بیاویزد
چگونه میشد چید
گلی را که خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید
قلب آبی کاشیها تپید
باران نور ایستاد
رویایم پرپر شد.
سهراب سپهری
Amy Winehouse - You sent me flying
اینجایی که من هستم
اینجایی که من هستم همهِ فصل هاش پأییزه
خانهها آباد ولی همه روی آبه
اینجایی که من هستم هیتلر را لعن و نفرین میکنند
ولی قوانین منصوب به او را میپرستند و اجرا میکنند
اینجایی که من هستم مردم همه عنکبوتهای شیکند
همیشه مشغول بافتنند
طناب دار میبافند
و منتظر میماند تا یکی پلکهایش روی هم افتاد
اینجایی که من هستم
مهربانان را احمق مینامند
ظالمان را موفق
اینجایی که من هستم قوانین جاذبه زمین رعایت نمیشود
برخی محکمتر به زمین چسبیدهاند و برخی با نسیمی میافتند
و خورشید همیشه روبنده دارد
اینجایی که من هستم
همه چیز طعم و مزه متفاوت دارد
تلخی دوست داشتنی است
شیرینی مریضی
ترشی دلبهم زن
و شوری رایج و محاط
اینجایی که من هستم
تاریخ یک لحظه پیش است
و آینده را برای هزار سال بعد با دقت قرار میگذارند
اینجایی که من هستم هیچ چیزی شبیه خودش نیست
و آینهها را فقط برای ماشینها استفاده میکنند
اینجایی که من هستم همه کپی اند.
مریم
اسفند ۰۵، ۱۳۹۶
ریشه روشنی پوسید و فروریخت
ریشه روشنی پوسید و فروریخت
و صدا درجاده بیطرح فضا میرفت
از مرزی گذشته بود
درپی مرز گمشده میگشت
کوهی سنگین نگاهش را برید
صدا ازخود تهی شد
و بدامن کوه آویخت
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
و کوه از خوابی سنگین پر بود
خوابش طرحی رها شده داشت
صدا زمزمه بیگانگی را بویید
برگشت
فضا را از خود گذرداد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد
کوه از خوابی سنگین پر بود
دیری گذشت
خوابش بخار شد
طنین گمشده ای برگهایش وزید
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت
خواب خطاکارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد
انتظاری نوسان داشت
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی میگریست.
سهراب سپهری
Damien Rice - Eskimo
خوشبختی چیست؟
وقتی سخن از خوشی و خوشبختی پیش میاید، بطور معمول آدمی بفکر جشن و سرور و مادیات و مقام و قدرت و عشق و امثالهم میافتد. ولی اگر بواقع این فاکتورها دلیلی برای خوشبختی بود، چگونه است که آدمی بدنبال مطلبی دیگر همه مادیات و دارایی ها- بهشت - و خالق و خدایِ خود و عشق و حوای خود و در یک کلام همه هست و نیستش را بخاطر یک جو، و یا گندم و یا یک عدد سیب ناقابل رها میسازد؟
و چگونه است که در دنیای بازرگانان روح و معامله گران با ابلیس و دارا ها، هنوز آنچنان شوم بختی موجود است که با هیچ مادیات و مطالب دنیوی رفع شدنی نیست؟
پس براستی خوشبختی چیست؟
از نظر من خوشبختی معنای بسیار سادهای دارد. از نظر من هرگاه آدمی دچار احساسی خوب و رضایت بخش میگردد، همان لحظهای که آن حال خوش را تجربه میکند، همان یک آن -خوش وقتی- خوشبختی نامیده میشود و دیگر هیچ.
و آنچه که در واقع آدمی بدنبال بدست آوردن آن است رسیدن بهمان دم است. و در اینراه و رسیدن به این مقصود، راه و بیراه میرود. بسیاری تصور میکنند که اگر به پول زیاد، قدرت و یا جاه و مقام برساند، میتوانند این لحظه را همیشگی و یا دستکم طولانی تر کنند! درحالیکه میبایستی این واقعیت را پذیرفت که خوشبختی هم مانند همه پدیدههای این دنیا و آن دنیا دارای زمان و عمر محدودی است و میتواند مانند ارگاسم و لذت جنسی کوتاه و گذرا باشد. و امیدواری بیهوده است که میتوان برای آدمی هم مانند خرچنگها ارگاسمی خلق کرد که بجای چند ثانیه ۲۴ ساعت طول بکشد.
نه خوشبختی نزد اکثر مردم طولانی و پایدار نیست. و چرا خوشبختی نمیتواند نزد اکثر آدمیان پایدار باشد؟ زیرا که آدمی موجود گل و گشاد و بیمرز و در و پیکر و چاه ویلی است که نه ارضا شدنی است، نه سیر شدنی است و نه پایان و ساحلی برای خواستهها و آرزوهایش موجود است. بزبان همگان، هر چه به آدمی بدهی بازهم او را کمست و آدمی بدنبال خواسته دیگری، بهشت را به ارزنی میفروشد.
دو اینکه اصولا اگر آدمی شوم بختی را در کنار روزگار خود نداشته باشد، معنایی برای خوشبختی نخواهد شناخت. در نتیجه بجای سر بسنگ کوبیدن، و حرص زدن و روزگار دیگران را تباه ساختن و پلیدیها نمودند و تنها برای خود حق حیات و هستی و زیست قائل شدن- و یا همان ابلیسی شدن که از درگاه خوشبختی رانده شده است- باید بهمان دمی بسنده کرد که آدمی را راضی میگرداند. چرا که نه تنها حاصل عمر ما بلکه در واقع عمر جاودان همین یک دم است و بس. و یا بقول خیام کبیر:
شادی بطلب که حاصل عمر دمیست
هر ذره زخاک کیقبادی و جمیست
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست.
اسفند ۰۳، ۱۳۹۶
اسفند ۰۲، ۱۳۹۶
اشتراک در:
پستها (Atom)