Hydraulophone (water-pipe-organ-flute)
اسفند ۰۷، ۱۳۹۶
گل کاشی زنده بود
باران نور که از شبکه دهلیز بی پایان فرو میریخت
روی دیوار کاشی گلی را میشست
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار
دنیای به ته نرسیدنی آبی
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها
درون شیشه های رنگی پنجرهها
میان لک های دیوارها
هرجا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هربار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد
همه زندگیم در گلوی گل کاشی چکیده بود
گل کاشی زندگی دیگر داشت
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را میشناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم
گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود
تنها به ساقه اش میشد بیاویزد
چگونه میشد چید
گلی را که خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید
قلب آبی کاشیها تپید
باران نور ایستاد
رویایم پرپر شد.
سهراب سپهری
Amy Winehouse - You sent me flying
اینجایی که من هستم
اینجایی که من هستم همهِ فصل هاش پأییزه
خانهها آباد ولی همه روی آبه
اینجایی که من هستم هیتلر را لعن و نفرین میکنند
ولی قوانین منصوب به او را میپرستند و اجرا میکنند
اینجایی که من هستم مردم همه عنکبوتهای شیکند
همیشه مشغول بافتنند
طناب دار میبافند
و منتظر میماند تا یکی پلکهایش روی هم افتاد
اینجایی که من هستم
مهربانان را احمق مینامند
ظالمان را موفق
اینجایی که من هستم قوانین جاذبه زمین رعایت نمیشود
برخی محکمتر به زمین چسبیدهاند و برخی با نسیمی میافتند
و خورشید همیشه روبنده دارد
اینجایی که من هستم
همه چیز طعم و مزه متفاوت دارد
تلخی دوست داشتنی است
شیرینی مریضی
ترشی دلبهم زن
و شوری رایج و محاط
اینجایی که من هستم
تاریخ یک لحظه پیش است
و آینده را برای هزار سال بعد با دقت قرار میگذارند
اینجایی که من هستم هیچ چیزی شبیه خودش نیست
و آینهها را فقط برای ماشینها استفاده میکنند
اینجایی که من هستم همه کپی اند.
مریم
اسفند ۰۵، ۱۳۹۶
ریشه روشنی پوسید و فروریخت
ریشه روشنی پوسید و فروریخت
و صدا درجاده بیطرح فضا میرفت
از مرزی گذشته بود
درپی مرز گمشده میگشت
کوهی سنگین نگاهش را برید
صدا ازخود تهی شد
و بدامن کوه آویخت
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
و کوه از خوابی سنگین پر بود
خوابش طرحی رها شده داشت
صدا زمزمه بیگانگی را بویید
برگشت
فضا را از خود گذرداد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد
کوه از خوابی سنگین پر بود
دیری گذشت
خوابش بخار شد
طنین گمشده ای برگهایش وزید
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت
خواب خطاکارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد
انتظاری نوسان داشت
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی میگریست.
سهراب سپهری
Damien Rice - Eskimo
خوشبختی چیست؟
وقتی سخن از خوشی و خوشبختی پیش میاید، بطور معمول آدمی بفکر جشن و سرور و مادیات و مقام و قدرت و عشق و امثالهم میافتد. ولی اگر بواقع این فاکتورها دلیلی برای خوشبختی بود، چگونه است که آدمی بدنبال مطلبی دیگر همه مادیات و دارایی ها- بهشت - و خالق و خدایِ خود و عشق و حوای خود و در یک کلام همه هست و نیستش را بخاطر یک جو، و یا گندم و یا یک عدد سیب ناقابل رها میسازد؟
و چگونه است که در دنیای بازرگانان روح و معامله گران با ابلیس و دارا ها، هنوز آنچنان شوم بختی موجود است که با هیچ مادیات و مطالب دنیوی رفع شدنی نیست؟
پس براستی خوشبختی چیست؟
از نظر من خوشبختی معنای بسیار سادهای دارد. از نظر من هرگاه آدمی دچار احساسی خوب و رضایت بخش میگردد، همان لحظهای که آن حال خوش را تجربه میکند، همان یک آن -خوش وقتی- خوشبختی نامیده میشود و دیگر هیچ.
و آنچه که در واقع آدمی بدنبال بدست آوردن آن است رسیدن بهمان دم است. و در اینراه و رسیدن به این مقصود، راه و بیراه میرود. بسیاری تصور میکنند که اگر به پول زیاد، قدرت و یا جاه و مقام برساند، میتوانند این لحظه را همیشگی و یا دستکم طولانی تر کنند! درحالیکه میبایستی این واقعیت را پذیرفت که خوشبختی هم مانند همه پدیدههای این دنیا و آن دنیا دارای زمان و عمر محدودی است و میتواند مانند ارگاسم و لذت جنسی کوتاه و گذرا باشد. و امیدواری بیهوده است که میتوان برای آدمی هم مانند خرچنگها ارگاسمی خلق کرد که بجای چند ثانیه ۲۴ ساعت طول بکشد.
نه خوشبختی نزد اکثر مردم طولانی و پایدار نیست. و چرا خوشبختی نمیتواند نزد اکثر آدمیان پایدار باشد؟ زیرا که آدمی موجود گل و گشاد و بیمرز و در و پیکر و چاه ویلی است که نه ارضا شدنی است، نه سیر شدنی است و نه پایان و ساحلی برای خواستهها و آرزوهایش موجود است. بزبان همگان، هر چه به آدمی بدهی بازهم او را کمست و آدمی بدنبال خواسته دیگری، بهشت را به ارزنی میفروشد.
دو اینکه اصولا اگر آدمی شوم بختی را در کنار روزگار خود نداشته باشد، معنایی برای خوشبختی نخواهد شناخت. در نتیجه بجای سر بسنگ کوبیدن، و حرص زدن و روزگار دیگران را تباه ساختن و پلیدیها نمودند و تنها برای خود حق حیات و هستی و زیست قائل شدن- و یا همان ابلیسی شدن که از درگاه خوشبختی رانده شده است- باید بهمان دمی بسنده کرد که آدمی را راضی میگرداند. چرا که نه تنها حاصل عمر ما بلکه در واقع عمر جاودان همین یک دم است و بس. و یا بقول خیام کبیر:
شادی بطلب که حاصل عمر دمیست
هر ذره زخاک کیقبادی و جمیست
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست.
اسفند ۰۳، ۱۳۹۶
اسفند ۰۲، ۱۳۹۶
به پاس اینهمه راهی که آمدم
گیاه تلخ افسونیِ شوکران بنفش خورشید را
در جامِ سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آینهِ نفس کشندهِ سراب
تصویر ترا در هرگام زندهتر یافتم
در چشمانم چه تابشها که نریخت
و در رگهایم چه عطشها که نشکفت
آمدم تا ترا بویم
و تو زهر دوزخیت را بانفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم
غبار نیلی شبها راهم میگرفت
و غریو ریگ روان خوابم میربود
چه رویاها که پاره شد
و چه نزدیکها که دور نرفت
و من برشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود
آمدم تا ترا بویم
و تو زهر دوزخیت را بانفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم
دیار من آنسوی بیابانهاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افقها چه فریبها که به نگاهم نیاویخت
و انگشت شهابها چه بیراههها که نشانم نداد
آمدم تا ترا بویم
و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس اینهمه راهی که آمدم
زهر دوزخیت را بانفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم.
سهراب سپهری
The Best of Al Green
شورو شوق زندگی
ایکیگای مفهومی در زبان ژاپنی است که معنای آن "دلیلی برای بودن" است. براساس فرهنگ ژاپنی (en) هر فرد یک ایکیگای دارد. یافتن ایکیگای، نیازمند جستجوی عمیق و طولانی در خود است. در فرهنگ ژاپنی، باور این است که یافتن ایکیگای هر فرد، در زندگی فرد، قناعت میآورد و بزندگی وی معنا میدهد. بعنوان مثال در کار، سرگرمی، و بزرگ کردن کودکان.
ایکیگای ترکیب دو واژه ژاپنی است: واژه ایکی ( 生き) به معنی "زندگی" و "زنده"، و واژه کای ( 甲斐) - که بر اثر تلفظ بعد از واژه قبلی، گای تلفظ میشود - به معنای اثر، نتیجه، میوه، ارزش، کاربرد، و - در موارد محدود به معنی - فایده. ترکیب این دو واژه یعنی معنایی برای زندگی (زنده بودن)، معنای زندگی (کردن)، چیزی که به زندگی ارزش زندگی کردن را میدهد و همچنین دلیلی برای بودن.
فرهنگ اوکیناوا، ایکیگای را بعنوان "دلیلی برای برخاستن در صبح" و به معنی دلیلی برای لذت بردن از زندگی، آموزش میدهد. در یکی از سخنرانیهای تد، دن بیوتنر (en)، ایکیگای را بعنوان یکی از دلایلی مطرح کرد که باعث میشود انسانها در برخی مناطق جهان زندگیهای طولانی داشتهباشند.
واژه ایکیگای معمولاً برای اشاره بمنبع ارزش در زندگی یک شخص یا اشاره بچیزهایی که زندگی یک شخض را ارزشمند میکنند، استفاده میشود. همچنین از این واژه برای اشاره بشرایط ذهنی و روحانی بکار میرود که تحت آنها اشخاص احساس میکنند که زندگی آنها ارزشمند است. این شرایط لزوما بشرایط اقتصادی یک شخص یا شرایط کنونی اجتماع مربوط نیست. حتی اگر کسی احساس کند که شرایط کنونی تیره است، ولی در ذهن خود هدفی داشته باشد، ممکن است ایکیگای را احساس کند. رفتارهایی که باعث میشود که ایکیگای را احساس کنیم، کارهایی نیستند که مجبور به انجام آنها میشویم؛ این رفتارها خودبخود و طبیعی هستند.
در مقالهای با عنوان "ایکیگای: فرآیند اجازه روی دادن فرصتهای شکوفایی شخص"، کوبایاشی سوکاسا (Kobayashi Tsukasa) میگوید "مردم تنها در شرایطی میتوانند ایکیگای واقعی را حس کنند که براساس بلوغ شخصی، ارضای امیال مختلف، عشق و شادی، نشست و برخاست با دیگران، و نوعی از حس ارزش در زندگی، بسمت خودشناسی پیشرفت کنند.
بنابر فلسفه پارسی، هرآدمی همانگونه که برای ادامه حیات مادی احتیاج بخواب و خورد و خوراک داشته و نیازمند به ۴ عنصر اولیه، آب و هوا، خاک(آنچه که از خاک به دست میاید، مثلا خوراک) و آتش (انرژی)، میباشد، بهمین میزان هم برای داشتن یک زندگی انسانی نیازمند به انگیزه و شور و نشاط و معنا است. آنچه که بخش عمده این نیازمندی را شامل میگردد، عشق است. و این عشق میتواند بهر امر مادی و یا غیرمادی باشد، مثلا عشق به انسانی دیگر، عشق به فرزند، عشق بخودِ زندگی، عشق بکار، عشق بخود و حتی عشق به پلیدی. در نتیجه داشتن عشق بهر چیزی بهتر از تهی بودن از آن است. چرا که نیروی عظیم حرکت بجلو را همین عشق باعث میگردد. بنابر اعتقاد بسیاری، آدمی برای اینکه صبحها ازجا برخیزد نیاز بدلیل و انگیزه دارد. درحالیکه اینطور نیست. چرا که گاهی آدمیانی را میتوان دید که بهیچ چیزی عشق ندارند، ولی با اشتیاقی زیاد بدنبال زندگی روزمره هستند. اینگونه افراد که بیش از دو سوم مردم دنیا را تشکیل میدهند، براساس غریزه زندگی میکنند. غریزه "زنده ماندن بهرقیمتی" از پلیدیهایی است که مغز آدمی و بطورکلی هرجانداری درانجام آن استاد است. اینگونه افراد و آدمیان درطول ۲۵۰ سال اخیر که دنیا بدست بربرها ادارهٔ میگردد، براثر جنگهای بیشمارِ بیمعنی، قحطی و گرسنگی، قتلعامهای گسترده، ستم و ظلمهای بربرمنشانه، همزیستی با بربرهای وحشیِ آدمخوار که متاسفانه قدرت در دست دارند، فطرت انسانی خود را از دست داده و بطور طبیعی تنها به "زنده ماندن" فکر میکنند. و آدمی که فطرت انسانی خود را از دست بدهد، با هیچ خدایی درست شدنی نیست و ماهیت آدمی نمیگیرد، حتی اگر هزار دستور عمل و نسخه ژاپنی و چینی و غیره را بدستش بدهید. حتی اگر یک قرن ریاضت کشیده و در معبد بدنیای معنوی بپردازد. و یا در لباس مذهب و دین از دنیای مادی بظاهر دوری جوید. (نگاه کنید به اعمالی که آخوند و مربیان اسلام و کودک آزارهای کشیش مسیحی و خاخامها انجام میدهند. این جانوران فطرت از دست دادهاند و بهیچ طریقی هم دوباره آدم نخواهند شد.)
آندسته اندک از آدمیان که هنوز کورسویی معنا در زندگیشان باقیمانده( اکثرا جوانانی که متعلق بجهانی بجز جهان مطلقاً منحط غرب هستند جز این گروهند.) پس از عشق بکمک آتشی که در روحشان زبانه میکشد، شور و شوقی که بطور خدادادی در درون آدمیان پنهان است، روزگار را سپری میکنند. و آن آتش انگیزه زندگیشان است و با اینکه کافی نیست ولی به از هیچ است.
پس از این دو، یک "هدف مشخص" در زندگی، میتواند، انگیزهای برای ازجا برخاستن و ادامه زندگی باشد. هر هدفی میتواند برای آدمی انگیزه ساز باشد، حتی انتقام. آدمی که هیچ از اینها را ندارد، یا به پلیدی رو آورده و کارهایی انجام میدهد که ابلیس را رو سپید میسازد، و یا خودکشی کرده و رسالتش را رها میسازد و یا در گوشهای با رنج و عذاب و بمرور فرسوده گشته و میپوسد.
باران ستاره اتاقت را پر کرد
دراین اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت بحلقه کدام درآویخته؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می تراود
گلهای قالی میلرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده- پر میزنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خودرا در حوض کاشی میجوید
تصویری بشاخه بید آویخته
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا مینگرد
وتو ازمیان هزاران نقش تهی
گویی مرا مینگری
انسان مه آلود
ترا درهمه شبهای تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام
مادر مرا میترساند
لولو پشت شیشه هاست
و من توی شیشه ها ترا میدیدم
لولوی سرگردان
پیش آ
بیا درسایه هامان بخزیم
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را برویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فروریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود.
سهراب سپهری
Tracy Chapman - All that you have is your soul
اشتراک در:
پستها (Atom)