دی ۰۸، ۱۳۹۶
در کار خود زمانه زما ناتوانترست
حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد بحال تو
ای نوش لب که بوسه بما کرده ای حرام
گرخون ما چو باده بنوشی حلال تو
یاران چو گل بسایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
بازآ که چون خیال شدم ازخیال تو
در کار خود زمانه زما ناتوانترست
با ناتوانتر از تو چه باشد جدال تو
خار زبان دراز بگل طعنه میزند
درچشم سفله عیب تو باشد کمال تو
ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو.
رهی معیری
برگ سبز برنامه شماره ۵۶ - محمودی خوانساری
دی جی بطری طراحی شده توسط جون فجیوارا ..... Jun Fujiwara
Re: Sound Bottle
وقتی درب بطری باز باشد و ازآن صدایی بگوش نرسد, یعنی در حال ضبط کردن صدا است. درغیره اینصورت صداهای از پیش ضبط کرده را پخش میکند.
دی ۰۷، ۱۳۹۶
چون قافله عمر نوای جرسم نیست
برخاطر آزاده غباری زکسم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار وخسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صیاد زپیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بیحاصلی و خواری من بین که دراین باغ
چون خار بدامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست.
رهی معیری
گلهای تازه برنامه شماره ١٣٠ - محمودی خوانساری - گریه لیلی
دی ۰۶، ۱۳۹۶
حلقههای موج بینم نقش گیسویی کشم
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیراز عاشقی کاری کنم
هرزمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هرنفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم
حلقههای موج بینم نقش گیسویی کشم
خندههای صبح بینم یاد رخساری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سرزلف نگونساری کنم
باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانیها بدیواری کنم
درد خود را میبرد از یاد گر من قصهای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم
نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
میروم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم.
رهی معیری
بزم خصوصی بانو دلکش و محمودی خوانساری
روح را صحبت ناجنس، عذابیست الیم
مولانا در داستان آهو و طویله خران میفرماید: بزرگترین مجازات برای آدمی بودن در بین جمعی است که از هرنظر هزاران فرسنگ دورتر از او ایستادهاند. بزرگترین مجازات برای آدمی بودن در جامعه احمق هاست که نه تنها خود را برحق دانسته بلکه بدیگران ایراد و خرده هم میگیرند. و کاه و یونجه خشک خود را برتر از علف تازه و سبز غیر خود میبینند!
خلاصه داستان به نثر بشرح زیر است :
صیادی یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را بطویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به اینطرف و آنطرف میگریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو از سر و صدای خران و گاوان ترسیده و رم کرده و از این سو به آن سو میگریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.
خران و گاوان که آهو را در این وضع دیدن شروع به مسخره کردن او کردند. یکی از خران با تمسخر بدوستانش گفت: دوستان! این یارو فکر میکنه پادشاهست، جلوش تعظیم کنید و ساکت باشید. خر دیگری گفت: نه بابا این یارو یک گوهری چیزی جسته و داره دنباله جا واسه پنهان کردنش میگرده. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت بخوردن کرد. آهو گفت نمیخورم. خر گفت: ناز نکن بلا! بیا سرت مثل گاو بنداز پایین علافتو بخور.
آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من بظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.
اشتراک در:
پستها (Atom)