آذر ۲۸، ۱۳۹۶
روزیست کنون تیره و کاریست نه راست
روزیست کنون تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکرست ترا که آنچه اسباب بلاست
مارا زکس دگر نمیباید خواست.
خیام
بدست خویش که آتش زند بخانهٔ خویش
به روی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش
بدست برق سپردیم آشیانهٔ خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همینقدر تو مرانم زآستانهٔ خویش
بجز تو کز نگهی سوختی دل مارا
بدست خویش که آتش زند بخانهٔ خویش
مخوان حدیث رهایی که الفتیست مرا
بناله سحر وگریه شبانهٔ خویش
ز رشک تاکه هلاکم کند بدامن غیر
چوگل نهد سر ومستی کند بهانهٔ خویش
رهی بناله دهی چند دردسر مارا
بمیر از غم وکوتاه کن فسانهٔ خویش.
رهی معیری
یک شاخه گل برنامه شماره ۴۳۲ اجرای دوم - محمودی خوانساری
همه آنچه که حس میکنی اگر از خارج تاثیر نگرفته شده باشد, زاییده مغز توست
تاثیر خوراکیها و مواد مخدر و آرامبخشها بروی سلولهای بدن توسط هنرمند عکاس سارا شنفلد (Sarah Schoenfeld) که خود دریک کلوب شبانهٔ کار میکند واز نزدیک شاهد تغییرات روحی و روانی مشتریان خود پیش و پس از مصرف الکل، مواد مخدر و خوراکیها بوده ، بتصویر کشیده شده است. وی تاثیرات عوامل خارجی بروی سلولهای بدن را در استودیو عکاسی خود که ابتدا تبدیل بیک آزمایشگاه کرده است بدید همگان میرساند.
آلات و ادوات موسیقی از سراسر دنیا
Κρούση ταλάντου στη Σίρια του Αράντ- Semantron Trance in Şiria in Arad
آذر ۲۷، ۱۳۹۶
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هرچراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل بداغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم باغم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم بدست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان را زکس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پردهداری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا بصحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان کز داغ محرومی رهی
برجگر هرشعله آهی شراری شد مرا.
رهی معیری
گلهای تازه برنامه شماره ۹ - محمودی خوانساری - قول و غزل
آذر ۲۶، ۱۳۹۶
باد فنا بملک بقا میبرد مرا
همراه خود نسیم صبا میبرد مرا
یارب چو بوی گل بکجا میبرد مرا
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا بملک بقا میبرد مرا
با بال شوق ذره بخورشید میرسد
پرواز دل بسوی خدا میبرد مرا
گفتم که بوی عشق کرا میبرد زخویش
مستانه گفت دل که مرا میبرد مرا
برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
یک بوسه نسیم زجا میبرد مرا.
رهی معیری
همراه خود نسیم صبا می برد مرا استاد بنان
اشتراک در:
پستها (Atom)