خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

خوشا رهروی را که آگاهی است


اگر ندانید به کجا می روید، چگونه توقع دارید به آن جا برسید؟
وقتی‌ هیچ گاه آزاد نبوده اید، چگونه آنرا تعریف می‌کنید؟
اگر نمی‌دانید خوشبختی‌ چیست، چگونه به دنبال آن میگردید؟





آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد,هرکسی را آنچه لایق بود داد. سعدی



در قدیم زمین و سرزمین‌های آباد آن به هفت اقلیم و یا سرزمین تقسیم میشد:  
۱- اقلیم اول: سرزمین ایران که شامل بابل، خراسان و فارس و اهواز و موصل و ارض الجبال از مرز های چین شروع و تا بالکان امتداد داشت و شامل شش اقلیم زیر بود : 

۲-  سرزمین هند و سند و سودان  
۳-  سرزمین مکّه و مدینه و یمن و طأئف و حجاز و بین آنها  
۴-  سرزمین مصر و آفریقا و بربر و آندلس و بین آنها  
۵- سرزمین شام و روم و الجزیره  
۶-  سرزمین اسلاو ها، که شامل خزر و دیلم و روسیه کنونی‌ میشد  
۷-  سرزمین چین و ماچین

خرداد ۲۱، ۱۳۹۱

سفر به دوره دنیا با تصویر ۱۰







ای همدمان پنجره ها



بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور میسوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق میلرزد
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست
در خاکهای غربت او نقب میزنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم میسازند
بر او ببخشایید.


فروغ فرخزاد


دریغ است ایران که ویران شود


و بهتر از آن اين است که در صدای آمريکا به زبان انگليسی برای مردم ممالک متحده شرح داده شود که در آسيا مملکتی به اسم ايران هست که در خانه های روستاها و قصبات آنجا، در و صندوقهای آنها قفل ندارد، و در آن خانه ها و صندوقها طلا و جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قريه، از زن و مرد به صحرا می روند و مشغول زراعت می شوند، و هيچ وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چيزی از اموال آنان به سرقت رفته باشد ... يا يک شتردار ايرانی که دو شتر دارد و جای او معلوم نيست که در کدام قسمت مملکت است، به بازار ايران می آيد و در ازای«پنج دلار» دو بار زعفران يا ابريشم برای صد فرسخ راه حمل می کند و نصف کرايه را در مبداء و نصف ديگر آن را در مقصد دريافت می دارد، و هميشه اين نوع مال التجاره ها سالم به مقصد می رسد.

 و نيز دو تاجر ايرانی، صبح شفاهاً با يکديگر معامله می کنند و در حدود چند ميليون، و عصر خريدار که هنوز نه پول داده است و نه مبيع آن را گرفته است، چند صد هزار تومان ضرر می کند، معهذا هيچ وقت آن معامله را فسخ نمی کند و آن ضرر را متحمل می شود. اينهاست که شما می توانید به ملت خودتان اطلاعات بدهيد، تا آنها بدانند در اينجا به طوری که انگليسی ها ايران را معرفی کرده اند، يک مشت آدمخوار زندگی نمی کنند ... در خاتمه با تشکر از لطف شما احترامات خود را تقديم می دارد.
قسمتی‌ از نامه استاد علی اکبر دهخدا به سی. ادوارد. ولز، رئيس اداره اطلاعات سفارت آمريکا . نامه مورخه 19 ديماه 1332




خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

بدبخت ملتی که مفسدین دیروزش، معلمان اخلاق امروزش اند.

سروش، به کوی میکده گریان و سرافکنده میرود، چرا که شرم همی‌ آیدش ز حاصل خویش .

مطلب زیر را نه بعنوان جواب بلکه بعنوان تصحیح مقاله سروش، مینویسم.

سروش به سبب اینکه ، چو بید بر سر ایمان خویش میلرزد، با این بیت از حافظ شروع می‌کند: که دل‌ به دست کمان ابروی است کافر کیش ...... 

 و اینکه در ابتدای کلام، با این بیت از تزلزل ایمان خویش دم میزند و آنرا به رخ می‌کشد نه جای تعجب دارد و نه تازگی، چرا که کارنامهٔ ایشان سند معتبری بر ایمان متزلزل او از همان روز نخست پیدایشش به عنوان تئوریسین جمهوری لا اسلامی است. 
 سروش بعد از اینکه رخت خویش را بر آفتاب می‌افکند، با نگرشی که از پشت طیف سیاه و سپید به ماجرا دارد، به انتقاد از دو گروه فقهای کافر پرور (سروش از کلمهٔ فقیهان به جای فقها استفاده می‌کند که از ایشان جدا بعید است) و کافر کیشان فحاش میپردازد و ‌اسب زبان را در میدان فصاحت میتازاند و پدر گونه به نصیحت طرفین میپردازد و دامن دیگر مردمان را که به سکولاریسم معتقد هستند را چنگ میزند و در انتها از طرفین میخواهد که یکی‌ یک ماچ آبدار به لپ‌های یکدیگر بچسبانند و با صلواتی ، ختم ماجرا را جمع کنند. 


  نامیدن عده‌ای که دستشان به خون مردم بیگناه آلوده است با عنوان" فقیه، و فقیهان"، اولا نشانگر این مطلب است که سروش به دنبال برپا نگاه داشتن ٔپل‌هایی‌ است که در پشت سر به جا گذاشته چرا که امروز هر کودک نابالغی هم میداند که ابلیس فقیه است، گر‌ اینها فقها اند. 

 سروش با "فقیه" خواندن این عده، حجت را برای هر انسان متفکری تمام می‌کند که او یا معنای فقیه را نمیداند و یا شعور خواننده مقاله خود را در حد همان فقها فرض کرده است. 
 سروش در انتقاد از فقهای حکم اعدام صادر کن می‌نویسد:" فقیهان( فقها ) به عمد و اصرار می‌کوشند تا نشان دهند که اگر بیش از این قدرت یابند، سری را بر گردن مرتدی( دگراندیش ) و جانی را در کالبد کافری( دگراندیش ) به جا نخواهند نهاد." 

 چگونه است که کسی‌ برای جانی‌هایی‌ اینچنین که به گفته خودش اگر میدان را باز ببینند، سرهای بیشماری را گوش تا گوش خواهند برید، از کلمهٔ فقیهان استفاده کند و با کمال خونسردی، از اهدادف آنها سخن بگوید؟ 
 تو گویی هیچ شرم و آزرمی در بیان این افکارجنایت آلود نیست و به راحتی‌ میتوان از آنها سخن گفت و به عنوان تهدیدی نهانی از آنها سود برد و آنها را در مقابل طرف درگیر نهاد و علم کرد. 
چگونه میتوان  یک عده قاتل قتل‌های زنجیره‌‌ای را که میتوانند در کمال خونسردی سر از تن مردم بیگناه جدا کنند، فهیقان، و مردم دگراندیش را کافر و مرتد نامید. 


حکایت به همین جا ختم به جنایت نمی‌شود، چرا که استاد فلسفه ما، مجددا مدعی میشود که دسته ی دوم یعنی‌ به گفته او کفّار اسلام کش، اگر به قدرت برساند، به جای آباد کردن کشور به کشتار مسلمین میپردازند. یعنی‌ همان گفته‌ای که دست اندرکاران جمهوری اسلامی با هزاران طرفند قصد در تحمیل آن به باور مردم دارند، استاد سروش، با طنازی به خورد و باورِ جامعه روشنفکری و جوانان ایران میدهد.

 سپس مجددا افاضه ٔ نور هدایت شده نتیجه میگیرند که: " و ناظران به درستی‌ در یافته‌اند که آینده را نه به دست فقیهان کافرخوار می‌توانند بسپارند و نه به دست کافران مسلمان‌خوار که رویه‌های زشت یک سکه منحوس‌اند: اسلام کشی یا کفرکشی." 
یعنی‌ میفرمایند که این بار ایران را باید به دست مسلمانانی داد که معتقد به نوع ناب محمدیش هستند تا احتمالاً اگر هنوز چیزی از ایران باقی‌ مانده باشد جای دوری نرود و مجددا در راه اعتلای اسلام، ولی‌ این بار از نوع راستین آن، خرج شود. 

در ادامه، استاد که گرم شده است، سری هم به دنیای غرب و روند دین زدائی از جامعه و دین گریزی از زندگی‌ مردم جوامع غربی به کمک فلاسفهٔ منتقد دین میزند و در نهایت تمامی روند تکامل رسیدن از دین به سکولاریسم و از سکولاریسم تا به قول ایشان پسا سکولاریسم را در چند جمله شرح داده می‌نویسد: " با این همه دین جان سختی کرد و چراغ کلیسا‌ها روشن ماند و همین که پیکر نیم جانش، بر خلاف انتظار سکولار‌ها،در دوران پسامدرن جان دوباره گرفت و ابراز هویت نمود و خرق عادت‌ها کرد و انقلاب‌ها آفرید، خرد ورزانی چون هابرماس سکولار بر آن شدند تا از جامعه پسا سکولار سخن بگویند و «دیالوگ» میان مؤمنان و مخالفان را پیشنهاد و توصیه کنند."

این جملاتی که استاد نوشته است، من رو یاد سناریو فیلم‌های تخیلی میاندازد. یعنی‌ ایشان تا این حد از جامعه‌ای که در آن زندگی‌ میکنند بیخبرند و یا به عمد بی‌خبری گزیدند؟ و شاید بشدت در رویای چنین جوامع ساختگی بسر میبرند، چرا که در دوران پسا مدرن، ازدواج همجنسگرایان به طور رسمی‌ و در کلیسا‌ها قانونی میشود، در دوران پسا مدرن، کشیشها و مروجین دینی به جرم کودک آزاری مورد توبیخ و تعقیب قانون شرع و عرف قرار میگیرند، در دوران پسا مدرن، خواهران روحانی کتابها می‌نویسند و در آن از تجربیات سکسی‌ یشان داستانها برای گفتن دارند. 

ایشان از کدام انقلاب و یا انقلاب‌ها حرف میزنند که به خاطر دین در دنیای غرب به وقوع پیوسته است؟ 

هابرماس طرفدار مکتب فرانکفورت یا نئو مارکسیسم یعنی‌ اعتقاد بیچون و چرا به آزادی یا رهایی از هر نوع قید و بند برنامه ریزی شده با عنوان نظم دنیای نوین در همه زمینه هاست، تمامی سخن استاد فلسفه ما در مورد هابرماس که به اشتباه ذکر می‌کند، از آنجا ناشی‌ میشود که این فیلسوف آلمانی در سخنرانی که در اردیبهشت سال ۱۳۸۱ در دانشگاه تهران انجام داد به سکولاریسمی که در جوامع غربی مطرح است انتقاد کرد. برداشت سروش از سخنرانی هابر ماس نشان میدهد که ایشان حتی حرف آنروز این فیلسوف آلمانی را در رابطه با انتقادی که از جامعه غربی کرد را نیز درنیافته است و منظور ایشان از آن انتقاد را به اینگونه ترجمه می‌کند که وی گفتگو با مذهبیون را سفارش کرده است. در حالی‌ که ایشان به جامعه مطلقاً برنامه ریزی شده، انتقاد می‌کند و سکلاریسم را نیز یک نوع برنامه ریزی در جامعه میداند و با آن از این منظر مخالف است .
 و در ضمن، گفتگو و مباحثه در هر مورد و با هر مدعی اندیشه از واجبات دنیای انسانی‌ است و تنها محدود به فلسفه و فلاسفه نمی‌شود و اینکه هابر ماس سفارش به گفتگو با یکدیگر می‌کند، در جهت رشد این خصیصه جامعه انسانی‌ است و نه تأئید و حقانیت مذهب آنچنان که سروش در مقاله خودش سعی‌ در تحمیل آن به خواننده دارد.


سروش به عده‌ای به قول او، "غربت گزیده" ( تو گوی این جماعتی که بناچار و از سر ادامه بقأ و ترس جان، جلای وطن کرده و به رنج غربت گرفتارند، از سر تفنن و به سلیقه و انتخاب خویش، غربت را از میان انتخابات دیگر گزیده اند که آنها را غربت گزیده مینامد. ایشان شاید به انتخاب خود غربت گزیده اند، و به حکم اینکه کافر همه را به دین و آئین خویش میپندارد، ایشان هم میتواند همچین ادعای را داشته باشد، ولی‌ حقیقت این است که اکثر ایرانی‌‌های محکوم به مهاجرت، غربت را برنگزیده اند، بلکه غربت و غربت نشینی از طرف همدستان ایشان برای آنها گزیده شده است. ) میپردازد و به آنان مرحمتی کلامی‌ و قلمی کرده آنان را عقب ماندگان تاریخ و عقل مینامد ( یاد راننده تاکسی افتادم که در تصادفی به راننده دیگر میگفت فلان فلان شدهٔ بی‌تربیت) و مدعی میشود که غربت گزیده گان عقب مانده، به جای در برگرفتن و بوسیدن مذهبیون به آنان تاخته و ناسزا می‌گویند.

و ایشان به آگاه و یا ناآگاه، به عمد و یا از سر حماقت، فراموش می‌کند که همین مذهبیونی که باید دلشان را به حبّ و محبت بدست آورد و با آنان به سخن نشست ، گروه گروه غربت گزیدگان را در پای دیوار‌ها و بر روی دار‌ها سلاخی کردند، و باز همین‌ها هستند که به هر لباسی درمیایند تا به غربت گزیدگان مراتب دوستی‌ خود را پی‌ در پی‌، با دشنام و انگ، تمسخر و تهدید، از سر تفنن و یا به جدّ، بیان کنند و این راه یک طرفه که نیست هیچ، بلکه عقب ماندگان مذهبی‌ بیش از دیگر عقب ماندگان به فحاشی تمایل و رغبت داشته و فاعل آن هستند.

سپس سروش به تعریف از خود پرداخته و مدعی میشود که قلم انتقاد و نقد دین را ایشان پیش از دیگران در میدان مبارزه با خرافات بر روی صفحه دوانده است و مثالی از دوران تدریس خود در دانشگاه میاورد و مدعی میشود که به جوانان روش ساختار شکنی مذهب را آموخته است.
و سپس با فراموش کردن همین چند جمله‌ای که نوشته است، به تحسین و مدیحه سرایی از علما دین و انجمن افراطی شیعه‌ میپردازد، و خوانند را مبهوت و حیران با این پرسش در ذهن رها می‌کند که با این همه تعریف و تحسینی که از تراوشات فکری ۱۴۰۰ سال پیش مردان بیابان نشین عرب دارد، ایشان از شکستن کدامین ساختار سخن می‌گوید؟ و آیا ۳۴ سال مدت زمان بسیار طولانی است که ایشان را به فراموشی کشانده، چنان که انگار خود ایشان نبودند که دستور خمیر کردن صد ها تن کتاب را در اوایل انقلاب و به بهانه انقلاب فرهنگی‌ در دانشگاه‌ها دادند، کاری که از نظر هر نیمچه فیلسوفی هم یک جنایت محسوب میشود، و ایشان این جنایت خود را در پشت ادعای "ما البته دین را نقد همدلانه می‌کردیم. و گلزار دیانت را تهی از آفات و خرافات و گزندگان و درندگان می‌خواستیم ومی‌خواهیم." مخفی‌ کرده و میپوشانند و خاک جهالت را در چشم جوانان ایران، آنچنان نرم می‌‌پاچند که شریعتیها پاچیدند و نتیجه‌اش همین شد که جوانان ایران، دسته دسته برای گزیدن غربت، لب‌های خود را در اردوگاهای پناهندگی میدوزند.

شاید هم منظور ایشان از آموختن ساختار شکنی مذهبی‌ به جوانان ، خمیر کردن کتاب‌های ایرانی‌، تحریف تاریخ ایران، از بین بردن هر آنچه که نشان از ایرانی‌ دارد، سرازیر کردن بهترین جوانان ایران به دیگر کشورها و یا اعدام‌های دسته جمعی‌ آنها باشد که محصول کارِ فکری و بدنی، ایشان و استاد ایشان، شریعتی‌ است.
به قول حکیم شیراز که ایشان ادعای شناخت او را دارد میبایستی گفت که:

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

اما آنچه که شاهکار مقاله سروش میباشد، دم زدن از آزادی، تعریف آزادی و مرز‌های آن، چگونگی‌ به کار بردن و استفاده از آزادی نزد آدم ها، و تدریس همهٔ اینها به وسیله ایشان است.

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش

یکی‌ از عواملی که آدمی‌ را نه تنها به هیچ جا نمیرساند، بلکه در موارد بسیاری هم بلایی میشود که هستیش را در بر می‌گیرد، توهم دانستن است. وقتی‌ ابن سینا گفت که امیدوارم روزی دانش من به جایی‌ برسد که بدانم یا بفهمم که هیچ نمی‌‌دانم، یعنی‌ از توهم دانستن رهایی یابم.
استاد فلسفه ما، مولانا را میخواند و تفسیر می‌کند بدون اینکه ذات سخن مولانا را دریابد، از حافظ اینجا و آنجا برای شیرین کردن سخن و بیشتر خود، تکه برداری می‌کند، بدون اینکه مفهوم واقعی‌ آن را دریافته باشد ( همین بیتی که در ابتدای مقالهٔ خویش از حافظ نقل کرده است، شاهدی بر صحت این سخن من است، که اگر می‌دانست مفهوم این بیت بر ضد خود اوست، شاید هیچ گاه از این بیت استفاده نمیکرد.)، از آزادی سخن می‌گوید و جملاتی را از روی دست غربیها ترجمه کرده در مقالهٔ خود میگنجاند، بدون اینکه مطلع باشد، کسی‌ که سنگ دفاع از انجمن افراطی شیعه را به سینه میزنند، به طور منطقی‌ و اصولاً، نمیتواند ادعای آزادی را حتی زیر تلسکوپ برده و از آنجا تماشا کند، چرا که جان و افکاریک شیعه به پایه‌های مقابر اعراب ۱۴۰۰ سال پیش، با زنجیری به ضخامت حماقت متصل و بسته است و شجاعترین شیعیان نمیتواند تا یک متر از شعاع این مقبره پا را فراتر بگذارد چه برسد به اینکه در دشت بی‌ انتهای آزادی، غزال گونه بدوند.

 سروش در تعریف آزادی می‌نویسد: " آزادی، جراحی پلاستیک نیست که زشتی‌ها را زیبا کند. آزادی چون نور است که زشتی‌ها و زیبایی‌ها را آنچنان که هستند می‌نمایاند. تمسخر کردن و نام بزرگان را بزشتی بردن، رذیلت است ولو آزادانه انجام شود. "
 به یکی‌ گفتند، شیشه را تعریف کن، گفت شیشه جسم شفافی است که می‌توان چیز هارا از پشت آن دید، گفتند مثال بزن، گفت: نردبون!!
حکایت سروش است، گفتند آزادی را تعریف کن، گفت آزادی چون نوری است که زشتیها و زیبای هارا آنچنان که هستند مینمایاند، و برای همین نباید نام بزرگان دین را به زشتی برد، ( منظور سروش از بزرگان دین آنهایی هستند که انسانهای بسیاری را در سراسر دنیا با شمشیر تکه تکه کردند، سوزاندند، و آنچنان توحشی بخرج دادند که مردم دنیا تا سالیان سال، مانند آدمهای نخستین فکر میکردند، و به خلیفه مسلمین به چشم موجودی که اگر کشته شود، دنیا نیز با او نابود میشود، نگاه میکردند). و این آزادی که سروش از آن دم میزند، در مورد بزرگان دین نباید استفاده شود، چرا که اگر بخواهد زشتی آنها را نشان دهد، دیگر آزادی نیست و باید مانند جراحی پلاستیک، زشتی آنها را زیبا کند.

اگر این آدم با این سطح فکر و دانش و ضریب هوش (iq) دکتر فلسفه این مملکته، دکتر احمدی‌نژاد هم باید رئیس جمهور مادام العمر آن مملکت باشه.

ادامه دارد.....

سفر به دوره دنیا با تصویر ۹






قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست

روزی اگر فرمان مرگ آید که ای مرد
از این همه عضوی که اکنون در تن توست
یک عضو را بگزین و باقی را رها کن
می پرسم از تو
از بین اعضایی که داری
آیا کدامین عضو را برمی گزینی؟
آیا کدامین را به خدمت می گماری؟
از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست
آیا به دنبال کدامینت نظر هست؟
آیا تو مغز خسته را برمی گزینی؟
مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست
آیا تو چشم بی زبان را می پسندی؟
چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست
آیا تو قلب شرمگین را دوست داری؟
قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست
آیا تو گوش بینوا را می پذیری؟
گوشی که گر از یاوه ها رو برنتابد
رندانه در تحسین او گویند:کر نیست

زنهار،زنهار!
زینان مبادا هیچ یک را برگزینی
زیرا که از اینان نصیبت جز ضرر نیست
زیرا که در اینان هنر نیست

اما اگر از من بپرسی
من دست را برمی گزینم
دستی که از هرگونه بند آزاد باشد
دستی که انگشتانش از پولاد باشد
دستی که گاهی سخت بفشارد گلو را
دستی که با خون پاس دارد آبرو را
دستی که آتش در سیاهی برفروزد
دستی که پیش زورگویان مشت گردد


مشتی که لبها را به دندان ها بدوزد
مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد
سندان سرد آسمان را
مشتی که در هم بشکند با ضربه خویش
آیینه جادوگران را

آری،اگر از من بپرسی
من مشت را برمی گزینم
شاید که فریادی برآید از گلویی
با مشت خشم آلود من پیوند گیرد
آنگاه، لبخندی صفای اشک یابد
آنگاه، اشکی پرتوی لبخند گیرد

در انتظار آن چنان روز

بگذار تا پیمان ببندیم
بگذار تا با هم بگرییم
بگذار تا با هم بخندیم
اشک تو با لبخند من همداستان باد!
مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد!

نادر نادرپور، در انتظار آن چنان روز


كار درويش مستمند برآر ... كه ترا نيز كارها باشد

سعدی کبیر خاطره‌ای را از یکی‌ از سفرهایش تعریف می‌کند و میفرماید: با طایفه ی بزرگان و ثروتمندان در کشتی سفر می‌کردم، زورق کوچکی در پشت کشتی ما در حرکت بود و ناگهان در گردابی افتاد و غرق شد. 

دو برادر در آن قایق در حال غرق شدن بودند. یکی‌ از ثروتمندان به ملاحی گفت آن دو برادر را نجات بده که اگر چنین کنی‌، ۱۰۰ دینار به تو بدهم. 

ملاح خود به آب افكند و به سراغ آنها رفت و تا يكى از آنها را نجات داد، آن ديگرى هلاك شد. 
 ملاح را گفتم: عمر او به سر آمده بود ، از اين رو در نجات او تاءخير شد و او، هلاك گرديد. 
ملاح خندید و و گفت : آنچه تو گفتى حتما درست است كه عمر هر كسى به سر آید ، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن ديگرى بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم .

 گفتم : 
 تا توانى درون كس متراش 
 كاندر اين راه خارها باشد 
 كار درويش مستمند برآر 
كه ترا نيز كارها باشد 

اگر توانایی، ثروتمندی، زورمندی، زبان تیزی داری، قلم توانایی داری، نه به زبانی‌، نه به قلمی نه به قدمی‌، خاطر کسی‌ را پریشان و رنجیده مکن‌، چرا که در راه عمر و زندگی‌، خار‌ها باشد، یعنی‌ سختی‌ها، مشکلات و وقایع پیش بینی‌ نشده زیادی وجود دارد، و ممکنه روزی به پای آنکه دست زور بر سرش زده ای، بیفتی چو مور.

 حکایت ۳۵ ، باب اول در سیرت پادشاهان، گلستان سعدی

خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

سفر به دوره دنیا با تصویر ۸







مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد




شخصیت انسان تا موقعی که حیات دارد پیوسته در حاله تکوین است و از اختیار استفاده می‌کند. ولی‌ این اختیار، آزادنه و بدون قید و شرط نیست، یعنی‌ فرد در انتخاب آزاد است ولی‌ مجبور است در هر حال انتخاب کند و هرگز نمیتواند از انتخاب سرپیچی کند. مثلا شما برای رفتن به خانه خود چند راه مختلف دارید. شما باید حتما یکی‌ از راه‌ها را انتخاب کنید ولی‌ در انتخاب هر یک از این راه‌ها آزاد هستید. حتی اگر راهی‌ رو انتخاب نکنید باز هم از اختیار خود استفاده کردید که همانا نرفتن به خانه است. بشر تا وقتی‌ حیات دارد دائما از این اختیار استفاده می‌کند و مفهوم حیات هم همین انتخاب است. 
ساتر