خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

روح پدرم شاد که میگفت به استاد ...... فرزند مرا هیچ نیاموز بجز عشق


آن یكشنبه‌های زمستانی
نیز یكشنبه‌ها
صبح زود برمی‌خاست پدرم
و در آن سرمای استخوان‌سوز،

كت بر دوش
با آن دستان ترك‌خورده

از كارطاقت‌فرسای هفته
آتش می‌افروخت در هیزمِ خواب آلودِ بخاری دیواری.
كسی تشكر نمی‌كرد از او.
میان خواب و بیداری می‌شنیدم صدای رمیدن سرما را
شكستن مقاومتش را در شعله‌های آتش.
وقتی گرما اتاق‌ها را پر می‌كرد،
پدرم صدایم می‌زد،
و من آرام بر می‌خاستم و لباس می‌پوشیدم،
مقهورِ صلابتِ غریبِ آن خانه.
پاسخش را با كلماتی كوتاه می‌دادم
با لحنی سرد
بی‌اعتنا به گرمای خانه
و كفش‌های واكس‌زده و براقم در دست‌های او.
چه می‌دانستم من؟ كجا خبر داشتم
از تنهاییِ ژرف و زهدِ زلالِ عشق؟

رابرت هایدن، شاعر سیاهپوست آمریكایی




بز که گرگین شد از گله برون باید کرد

مثلی‌ در زبان پارسی‌ میگه، هر چه طبل تو خالی‌ تر، صدایش رساتر و گوشخراشتر. حکایت کسانی‌ است که یک عمر، کتاب نمیخوانند، مدرسه و تحصیلات ابتدایی را به زور تهدید پدر و خواهش و التماس مادر و پس گردنی‌های شخصی‌ به اصطلاح، معلم، با سختی، به پایان می‌رساند، از اطراف و جامعه خویش کوچکترین شناخت منطقی‌ و صحیحی ندارند و بر اساس آنچه که از تربیت ضعیف و بیمایه خانواده به دوش دارند، دنیا را می‌شناسند و در نتیجه، آنچه که در ذهن خویش می‌بینند را به یک کشور که هیچ، گاهی‌ به تمامی دنیا بسط میدهند.

گاهی بنا بر یک اتفاق ساده، این چنین شخصی‌، با اینترنت و محافل رد و بدل سخن آشنا میشود. گاهی به طور اتفاقی خواننده یک صفحه و یک مقاله میشود، و خدا رحم کند که آن صفحه مربوط به تاریخ ایران که یک مغرض مثلا یک پانترک نوشته است، نباشد. چرا که ذهن خالی‌ و بیمحتوای این گونه افراد به یک باره متأثر شده ..... پر شده و به کلی‌ مغشوش میشود، و این ضربه آنچنان برای این گونه اذهان تهی سهمگین است که آنرا تا سالها بسته نگاه میدارد و به صاحب خویش اجازه نمیدهد مطلب تازه‌ی را دوباره در آن بگنجاند و به آنچه که گرفته قناعت می‌کند و به عنوان ملکه آنرا می‌پذیرد.

در نتیجه شخص مزبور، با خواندن همان یک صفحه و یا مقاله، به یک باره احساس تاریخ دانی‌ و جامعه شناسیش شکوفا شده، ابتدا ضد ایرانی‌ میشود، و سپس رسالت آگاه کردن دیگران از آنچه که خویش به آن باور یافته، آنچنان او را برمیانگیزد که تو گوی هزاران سال تاریخ ایران تنها برای گول زدن او بوقوع پیوسته و او اینک به جبران آن، و در پی‌ انتقامی سهمگین، وظیفه دارد تا ناجی جامعه ایران و نسل آینده کشور بشود.

و جالب‌تر اینجاست که، منابعی هم که برای اثبات این گونه ادعا‌های احمقانه ذکر می‌کند، نیز از همان مقاله خوانده شده است، و خودش هیچ گاه مثلا به تاریخ هرودوت مراجعه نکرده تا به درستی‌ و صحت ادعای مطرح شده، پی‌ ببرد و تنها و تنها آنچه را که یک پان ترکِ ابله ضد بشر، به خوردش داده، دربست می‌پذیرد.

این دسته از افراد اتفاقا گاهی‌ نیت بدی هم ندارند و تنها به دلیل جهالتی با درجهٔ خلوص بالا، بی‌خبری، ناآگاهی و کم سوادی، دچار معضلی به نام توهم روشنفکری و دانستن میشوند، و به عنوان دلسوز مردم، بهترین وسیله و منبع برای ضربه زدن به یک اجتماع هستند، و به دلیل تعصبی که از جهالت آنها ناشی‌ میشود و ذوق و شوقی که برای نشان دادن آنچه فرا گرفته‌اند در وجودشان میجوشد، و عجله‌ای که
برای آگاهی‌ دادن به مردمی که اینک شده‌اند "مردم او"..... دارند، خواب و خوراک را از کف داده و حق به جانب خود را به طور مضحکی به در و دیوار می‌کوبند.

و تا این موجود بخواهد بفهمد که تا چه حد در اشتباه بوده و تا چه حد بر ضد مردم بینوای که هیچ تقصیری ندارند به جز اینکه ابلهی مانند او با زبان آنان آشنای دارد، سالها دشمنان ایران از او مانند بز اخفش استفاده کرده و به ریش پدر و گیس مادرش می‌‌خندند.

احمدی نژاد با تمامی حماقتش، یک نکته را درست گفت که بعد از انقلاب، رهبری و مدیریت جامعه ایران به دست این گونه افراد و کسانی‌ که تنها فرهنگ "زاد و ولد" را میشناختند یعنی‌ کسانی‌ که تنها شناختی که از دنیا و مافیا داشتند تنها پر کردن شکم و رسیدگی به زیر آن بود، افتاد و اینگونه افراد شدند وزیر و وکیل، شدند مسئول آموزش و پرورش، شدند وزیر فرهنگ، شدند مسئول رادیو و تلویزیون، شدند وزیر کشور، شدند نمایندگان مردم در مجلسی که میبایست قوانین آن کشور را تدوین کند. و از روستاها و مناطق محروم ایران، راهی‌ پایتخت شدند و در بالای شهر تهران نشستند و به سبب این تغییر و بالا نشستن‌ها فکر کردند علی‌ آباد هم شهر است، و خودشان را نماینده فرهنگ مردم ایران به ایرانی‌ و تمامی دنیا معرفی‌ کردند.

بار‌ها گفته‌ام و باز هم میگویم، این روزا برای از بین بردن یک کشور و یک ملت، فقط احمق استخدام میکنند و ذهنشان را با اراجیفی که میخواهند پر کرده و یا علی‌ از تو مدد، مانند بولدوزر آنها را راهی‌ جامعه آن کشور میکنند.

خدا مردم ایران را از شّر هر چی‌ ابله محفوظ بدارد.


چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد.



زمانی که کودکی بیش نبودم، روزی مادرم به من گفت: وقتی‌ بزرگ شدی اگر سرباز بشی‌، روزی ژنرال خواهی شد و اگر کشیش بشی‌، روزی پاپ میشی‌. من نقاش شدم و روزی رسید که پیکاسو شدم.

پیکاسو



شکر خدا را که منو کافر آفرید. لوئیس بونوئل..... Luis Bunuel

لوئیس بونوئل، (Luis Buñuel) ‏ (۱۹۰۰ - ۱۹۸۳) کارگردان و فیلم‌ساز اسپانیایی بود.


هر چند بونوئل به اعتبار محل تولدش فیلم‌ساز اسپانیایی نامیده می‌شود اما نخستین فیلمش، سگ اندلسی، را به همراه سالوادور دالی در فرانسه ساخت و بیشترین فیلم‌هایش را نیز در مکزیک و فرانسه ساخته‌است. او در خلال جنگ دوم جهانی و پس از آن، ملیت آمریکایی را برگزید. آخرین فیلم‌هایش نیز در فرانسه ساخته شده‌است.

او در جوانی با دالی و فدریکو گارسیا لورکا دوست بود و در میان‌سالی به عنوان روزنامه‌نگاری چپ‌گرا با جمهوری‌خواهان اسپانیا برعلیه فرانکو فعالیت می‌کرد.

هر چند نخستین فیلم خود را در قبل از سی سالگی ساخت اما بزرگ‌ترین و مشهورترین فیلم‌هایش را از شصت سالگی به بعد کارگردانی کرد. وقتی بونوئل در جوانی به فرانسه رفت سوررآلیست‌ها تأثیر فراوانی بر او گذاشتند. در اکثر فیلم‌های او مرز بین واقعیت و رویا آنچنان مخدوش است که نمی‌توان به روشنی نماهایی واقعی و رویایی را از هم جدا کرد. برخی از منتقدین او را پدر سینمای فراواقع‌گرا خوانده‌اند.


ای گروه مؤمنان شادی کنید .... همچو سرو و سوسن آزادی کنید. مولوی .



باغ خندان ز گل خندان است
خنده آئین خرمندان است

جد بود پا به سفر فرسودن
هزل یک لحظه به راه آسودن

لیک نه که از دود دروغ
برد از چهره ی قدر تو فروغ

تخم کین در دل دانا کارد
خیو خجلت به جبین ها آرد
ایرج میرزا

خرداد ۱۵، ۱۳۹۱

سفر به دوره دنیا با تصویر ۴






فرق است بین جانی و روحانی

زنده یاد فریدون فرخزاد که به جرم آگاهی‌ دادن به مردم، قصابی شد، در جایی گفته بود: "بدبخت مردمی که فرق بین جانی و روحانی را نمی‌دونند و حتی دنبال جانیان افتاده، پشت سر آنها نماز میخوانند و به خاطرِ این جانیان به مردم بیگناه ظلم میکنند."


این روزا به بهانه مرگ خمینی، مقالات زیادی در بارهٔ این بیرحمترین جلاد تاریخ، نوشته می‌شه که در اکثر آنها، به جنایاتی که خمینی در بارهٔ مردم ایران انجام داده، از جمله فروختن ایران به یاسر عرفات و گروه تروریست ش، که کشتن ایرانی‌، و نابود کردن ایران، برایشان یک نوع صواب مذهبی‌ بود، و دیگر جنایت این ملعون خدا نشناس داد سخن‌ها داده میشود. تو گویی مردم ایران به تازگی، به جانی بودن این به ظاهر روحانی پی‌ برده اند، و سی‌ و چهار سال پیش، وقتی‌ که گفت از برگشت به ایران هیچ احساسی‌ نداره، این مردم نشنیدند چه گفت، و یا وقتی‌ دستور کشتار ایرانیها را چپ و راست میداد، نمیدیدند و این مردم مانند مسخ شدگان، مانند مغز مردگان، مانند عروسک‌های کوکی، مانند ماشینی که برنامه ریزی شده باشد، مانند زامبی ها، گوش به فرمان این جانی بودند و البته هنوز هم عده‌ای زامبی وجود دارند که با طرفداری از این جانیان باعث شرم و خجالت بشریتند.

حرف من، این نیست که خمینی کی‌ بود و چه کرد، چرا که آنهایی که خمینی را میشناسند، به خواندن گفتار من در بارهٔ او احتیاجی ندارند، و برایشان تکرار مکررات، کسالت آور و بیهوده است، و آنهایی هم که هنوز زامبی هستند و هنوز فرق بین جانی و روحانی را نمیدانند، با خواندن اینکه خمینی چه کسی‌ بود، از خواب مرگ بیدار شدنی نیستند، اینها باید سرشان به چیزی سنگین‌تر و سخت تر از گفتار بخورد تا به خود بیایند. و آنهایی که به خاطر منافع مادی، مقام و قدرت، تظاهر به زامبی بودن میکنند و نوحه و مدیحه سرایی رهبر و امام شالودهٔ زندگیشان است و در واقع تظاهر به خوابیدن میکنند، را هم نه با گفتار، بلکه با کرداری سخت و عبرت آمیز، میبایستی از خواب بیرون کشید.

حرف من با کسانی‌ است که فکر میکنند بیدارند، و هر چه میگوی بیدار شو، میگوید بیدارم.

و نکته‌ای که میخواهم به آن اشاره کنم ، در بارهٔ مردمی است که بی‌خبری تا مغز استخوان آنان رخنه کرده، تا آنجا که آنها را از هر گونه احساس و غیرتی‌ تهی کرده، تا جایی‌ که وقتی‌ پیکر از هم دریدهٔ فرزندشان را به آنها تحویل میدهند، این پدر و مادر، نه تنها دنیا را بر سر جلاد خراب نمیکنند ، بلکه وقتی‌ به آنها اجازه برگذاری مراسم عزاداری هم داده نمی‌شود، باز هم سکوت میکنند.

کدوم پدر مادرِ با غیرتی‌ در دنیا وجود دارد، که قاتل فرزندش را به امان خدا رها کند، و مصیبت اینجاست که این پدر مادر تنها هم نبودند، هزاران پدر و مادر همدرد در کنارشان بودند که میتوانستند با یکدیگر به انتقام مرگ فرزندانشان، خمینی و ماشین جنایتکار او را که هیچ، تمامی دنیا را به خاکستر تبدیل کنند، ولی‌ به جای آن در خانه نشستند و هیچ نکردند و نگفتند. تو گویی این فرزندان از روز اول بی‌ سرپرست و بدون دلسوز بودند، تو گویی عشق مادر و غیرت پدر که میبایستی چتری در حمایت از آنها باشد، هرگز وجود خارجی‌ نداشته است.

این مردم چگونه مردمی هستند؟ حتی یک حیون هم تا پای جون برای فرزندش می‌جنگد و با تمام کوچکی با کفتاری که به فرزندش حمله کرده، مقابله می‌کند و پنجه می‌افکند.

حرف من در بارهٔ مردمی است که وقتی‌ حتی خود جنایت کاران، در رسانه‌های عمومی و در روز روشن، بی‌ پرده و صریح، پرده از جنایت همدیگر برمیدارند، این مردم هنوز هاج و واج، بی‌ اعتنأ و تغییر ناپذیر، ایستاده و نظاره گر میباشند، تو گویی این سرزمین مال آنها نیست، این ثروت‌هایی‌ که بیرحمانه غارت می‌شه، از جیب آنها نیست، این همه کشتار مربوط به هموطنان آنها نیست.

حرف من این است که مردمی که خمینی و خمینیها بتوانند به همان راحتی‌ سال ۵۷، گولشان بزنند، و به هر جایی‌ که هدف هست هدایتشان بکنند، چه نوع مردمی هستند و اصولاً امروز بعد از ۳۴ سال آیا این مردم سر انگشتی تغییر کرده‌اند و شناخت خمینی و خمینی ها، تأثیری در افکار و کردار این مردم داشته است و یا این شناخت باعث این شده است که این مردم به خودشان بیایند؟ اگر جواب همهٔ اینها نه باشد، سخن گفتن از خمینی و افشای پلیدی‌های او، تنها آب در هاون کوبیدن است و بس و جانیان هنوز با عنوان روحانیان میتوانند بر روی اجساد این ملت به رقص مرگ ادامه بدهند.


تمام زندگیش سجاده ایست گسترده درآستان وحشت دوزخ


كسی بفكر گلها نیست
كسی بفكر ماهیها نیست
كسی نمیخواهد
باوركند كه باغچه دارد میمیرد
كه قلب باغچه درزیر آفتاب ورم كرده است
كه ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست كه در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما
در انتظار بارش یك ابر ناشناس
خمیازه میكشد
و حوض خانه ما خالیست
ستاره های كوچك بی تجربه
از ارتفاع درختان بخاك می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهیها
شبها صدای سرفه میآید

حیاط خانه ما تنهاست
پدر میگوید
از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود را بردم
و كار خود را كردم
و دراتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر بمادر میگوید
لعنت بهر چی ماهی و هرچه مرغ
وقتی كه من بمیرم دیگر
چه فرق میكند كه باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد كافیست
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر
همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فكر میكند كه باغچه را كفر یك گیاه
آلوده كردهست
مادر گناهكار طبیعیست



مادر تمام روز دعا میخواند
و فوت میكند بتمام گلها
و فوت میكند بتمام ماهیها
و فوت میكند بخودش
مادر در انتظار ظهورست
و
بخششی كه نازل خواهد شد
برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازه ماهیها
كه زیر پوست بیمار آب
بذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتادست
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند
او مست میكند
و مشت میزند بدر و دیوار
و سعی میكند كه بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندك و خودكارش
همراه خود بكوچه و بازار میبرد
و ناامیدیش
آنقدر كوچكست كه هرشب
در ازدحام میكده گم میشود
و خواهرم كه دوست گلها بود
و حرفهای ساده قلبش را
وقتی كه مادر او را میزد
بجمع مهربان و ساكت آنها میبرد
و گاه گاه خانواده ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میكرد
او خانه اش درآن سوی شهرست
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی میسازد
او هروقت كه بدیدن ما میآید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادكلن میگیرد
او هروقت كه بدیدن ما میآید
آبستن است



حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تكه تكه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاك باغچه هاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل میكارند
همسایه های ما همه بر روی حوضهای كاشیشان
سر پوش میگذارند
و حوضهای كاشی
بی آنكه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های كوچه ما كیفهای مدرسه شان را
از بمبهای كوچك
پر كرده اند
حیاط خانه ما گیج ست
من از زمانی
كه قلب خود را گم كردهست میترسم
من از تصور بیهودگی اینهمه دست
و از تجسم بیگانگی اینهمه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
كه درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فكر میكنم كه باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فكر میكنم ...
من فكر میكنم ...
من فكر میكنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كردهست
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز
تهی میشود.

شعر "دلم برای باغچه می سوزد" از فروغ فرخزاد





خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

چپِ چپ در مقابل راستِ راست

در تظاهراتی که دیروز، دوم ماه جون در شهر ساحلی هامبورگ در آلمان، از طرف دست راستی‌‌های افراطی،( حزب نازیست آلمان)، در این شهر برگزار شد، تعداد ۳۸ پلیس مجروح و زخمی شدند.
پلیس در حالی‌ که سعی‌ میکرد ۳۵۰۰ طرفدار حزب چپ افراطی را از ۷۰۰ نازیست جدا کند، با سنگ، مواد آتشزا و شیشه مورد حمله قرار گرفت و ۴۴۰۰ نفر پلیس که در این تظاهرات سعی‌ در برقراری آرامش داشتند، در جواب از اسپری فلفل و فشار آب قوی برای پراکنده کردن این چپ‌های افراطی استفاده و ۸۰ نفر را بازداشت کردند. 
در مجموع ۱۰۰۰۰ نفر در جلو شهرداری این شهر جمع شده بودند تا در تظاهراتی مسالمت آمیز، اعتراض خود را بر علیه مارش نازیست‌ها نشان دهند.



سفر به دوره دنیا با تصویر ۳







مثل زمین فروتن، مثل خورشید با شفقت و مهر، مثل دریا سخاوتمند

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگرانرا دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:
مـاری تــو کــه هـر کــرا بــیـنـی بــزنـی

یـا بـوم کـه هـر کـجـا نـشـینـی بـکـنـی
زورت ار پــــیــــش مــــیــــرود بــــا مــــا

بـــــا خــــداونــــد غــــیــــب دان نــــرود
زورمــنــدی مـــکـــن بـــر اهــل زمــیــن

تــــا دعــــائی بــــر آســــمــــان نــــرود
ظالم از این سخن برنجید و روی درهم کشید و بر او التفات نکرد که گفته اند: اخذته العزة بالاثم.

تا شبی آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش بخاکستر گرم نشاند.
اتفاقا همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ 

گفت: از دود دل درویشان.
حــــذر کــــن ز دود درونـــهـــای ریـــش

کــه ریـش درون عــاقــبــت ســر کــنــد
بـــهــم بـــر مــکــن تـــا تـــوانــی دلــی

کــه آهـی جــهــانــی بــهــم بــر کــنــد.
بر تاج کیخسرو نبشته بود:
چـه سـالـهـای فـراوان و عـمـرهـای دراز

که خلق برسر ما برزمین بخواهد رفت
چنانکه دست بدست آمدست ملک بما

بـدستـهای دگر همچـنین بـخـواهد رفت.

حکایت میکنند که ظالمی از درویشان و بینوایان هیزم را ارزان می‌خرید و به ثروتمندان همان هیزم را به چند برابر قیمت میفروخت. یعنی‌ هم به فقیر ظلم میکرد هم به غنی. صاحب دلی‌ از کار او خبر دار شد و به او گفت:

ای مار تو که هر کی‌ رو میبینی‌ نیشت رو به تنش فرو میکنی‌، و او را میزنی‌، یا مثل جغدی هستی‌ که هر جا فرود می‌آیی آنجا را خراب میکنی‌، گیرم که ما را به دروغی فریفتی و به ما زورت رسید و ظلم کردی، با خدای که از نهان خبر دارد و غیب میداند چه میکنی‌ و جواب او را چه میدهی‌؟

ماری تو که هر که را ببینی‌ بزنی‌
یا بوم، که هر کجا نشینی بکنی

زورت آّر پیش میرود با ما
با خداوند غیب دان نرود
زرمندی مکن‌ به اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود

به اهل زمین ظلم نکن تا اهل آسمان بهت ظلم نکنند.

ظالم، از این سخن حق و درست، رنجید و ترش کرد و روی در هم کشید و به صاحب دل توجه نکرد و حرف‌هایش را نشنیده گرفت.

تا شبی، از تنور آشپزخانه به انبار هیزومش جرقه‌ای افتاد و هر چه داشت و نداشت سوخت و در نتیجه از بستر نرم به خاکستر گرم نشست. از عرش عزت به فرش ذلّت فرود آمد.

اتفاقا همان شخص او را در آن حال دید، و شنید که به یارانش می‌‌گفت: نمیدونم این آتش از کجا به خانه و مال من افتاد.

صاحب دل گفت: از دود دل‌ درویش. به سبب ظلم و جفا که در حق خلق خدا کردی، به این مصیبت گرفتار آمدی.

حذر کن ز دود درون‌های ریش
که ریش درون، عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند

نفرین دل ریش و رنجیده را برای خودت نخر، از آه و نالهٔ دل شکستگان حذر کن، که سرت را میزند.

بر تاج کیخسرو نوشته شده بود:

چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست بدست آمدهست ملک بما
بدست‌های دگر همچنین بخواهد رفت

چه سال‌های زیادی خواهد آمد که مردم از روی قبر ما ( از سر ما) خواهند گذشت، یعنی‌ این دنیا ادامه دارد در حالی‌ که ما داریم می‌‌پوسیم. چرا که این مال و منال، ملک و تاج و تخت، همانطوری که از گذشتگان بما رسیده، از ما هم به آیندگان و دیگر مردم خواهد رسید، پس زیاد حرص نزن، که طلا را از دل خاک بیرون کشی‌، و در زیر خاک نهان کنی‌، چون آخر همه را باید بذاری و بری، همانطوری که دیگران گذاشتند و رفتند.

حکایت ۲۶، باب اول، در سیرت پادشاهان، گلستان سعدی





کیخسرو پسر سیاوش و نوهٔ کیکاوس، دومین پادشاه کیانی است، و سلسله کیانی دومین سلسله پادشاهان افسانه‌ای است که داستان آنان در شاهنامهٔ حکیم عالیقدر ایران فردوسی‌، آمده است و برخی‌ او را کورش کبیر هخامنشی میدانند.