اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۱

گاوان و خران بار بردار.... به ز آدميان مردم آزار

غافلي را شنيدم كه خانه ي رعيت خراب كردي تا خزانه سلطان آباد كند ، بي خبر از قول حكيمان كه گفته اند هر كه خداي را عز و جل بيازارد تا دل خلقي به دست آرد خداوند تعالي همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.

(شنیدم که وزیری پلید و ستمکار و خود شیرین، برای رضایت خاطر حاکم و پر کردن خزانهٔ او، مردم بیچاره را غارت میکرد و در این راه به آنان ستمها روا مینمود، غافل از اینکه با ستم به خلق، خدا را از خود ناراضی‌ می‌کند و هر که خدا را برای رضایت شخصی‌ از خود ناراضی کند، خدا همان شخص را میگمارد تا دمار از روزگار خود شیرین درآرد. )



آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند
( ناله‌ای که از دل‌ دردمندی برخیزد، تیزتر از آتشی است که اسپند را میسوزاند، و به همین سبب، روزگار ستمکار از اسپندی که بر آتش است، تیره تر است.  رنجی‌ که ظالم خواهد کشید، از جلز و ولزی که اسپند بر روی آتش می‌کند، بیشتر است)


سرجمله( شاه ) حيوانات گويند كه شيرست و اذل ( ذلیل، خوار) جانوران خر و باتفاق( با این حال) :
خر بار بر به كه شير مردم در.
(خری که بار میبرد به شیری که مردم را میدرد و آزار میدهد، شرف دارد)


مسكين خر اگر چه بى تميز است (اگر چه عقل و هوش و ادراک و دریافت و فراست و بصیرت ندارد)

چون بار همى برد عزيز است

گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار


باز آمديم به حكايت وزير غافل.

ملك را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در شكنجه كشيد و به انواع عقوبت بكشت.
(وقتی‌ بی‌ اخلاقی‌ و خباثت و پلیدی وزیر با دلیل و مدرک به حاکم ثابت شد، دستور داد با انواع شکنجه طاقت فرسا او را بکشند. )


حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى
خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى


آورده اند كه يكي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل كرد و گفت:

(گویند وقتی‌ که جان وزیر را با شکنجه می‌گرفتند، یکی‌ از کسانی‌ که وزیر به او ستم و ظلم کرده بود، از آنجا می‌گذشت و حال زار وزیر را دید و گفت: )


نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو برد استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف

(شاید برای مدتی‌، با ظلم بتوان حکومت کرد و به مردم ستم کرد، شاید بشود استخوان درشتی را قورت داد، ولی‌ همان استخوان، باعث دریده شدن معده و روده میشود، و تازه اگر از آنجا هم رد شود، در انتهای روده و هنگام پس دادن، دمار از استخوان خورده درمیاورد.)

نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار

( نه روزگار برای ستمکار پایدار است و هم اینکه ستمکار تنها کسی‌ است که حتی وقتی‌ بمیرد تا ابد، مردم او را لعن و نفرین میکنند و خانواده ی محترمش نیز از این اظهار لطف بی‌ نسیب نخواهند ماند)

گلستان سعدی





شاید این حکایت، گویاترین شرح حال کسانی‌ باشد که برای خود شیرینی‌، در مقابل خمینی، مردم را گروه گروه به کشتن دادند و ایران رو نابود کردند. دیدیم و شنیدیم که این خودشیرین‌های پلیدِ به اصطلاح یاران امام خود آماج گلوله و اعدام انقلابی گشتند و یا سیبیل‌ها را تراشیده با لباس عمه ی محترم خویش به خارج گریختند. 


اگر فقط همین یک حکایت از گلستان سعدی را خوانده بودند، و به آنچه که این حکیم عالیقدر ایران گفته، باور میداشتند و به آن عمل میکردند، شاید امروز هم خود، هم خانواده آنها، و هم مردم ایران تا این حد رنج نمی‌‌کشیدند و در ضمن کشور هم نابود نشده و به دست دشمنان ایران نمی‌افتاد که با آرم فروهر هم که نمودار ایرانی‌ و باعث افتخار بشریت است، ستیز کنند و در جهت نابودی آن با تمام قوا بکوشند. ننگ بر حماقت و نادانی‌.

هر چه کنی‌، به خود کنی‌، گر همه نیک‌ و بد کنی‌


تندروان شیعه پس از پنجاه شصت سال.... به هوس و نادانی‌...... دشمنی بمیانه علی‌ با ابوبکر و عمر و عثمان می‌‌انداختند و از بدگویی به آن سه تن‌ باز نمی‌‌ایستادند، که چنانکه گفتیم نخست آلودگی بود که شیعیگری پیدا میکرد. می‌‌باید گفت این تندروان، نه همگی‌ شیعیان، بلکه یک دسته از آنان می‌بودند، و از همان زمان‌ها در نتیجه یک داستانی ( داستانی‌ که خود نمونه‌ای از بدی و ناپاکی ایشان میباشد)، نام "رافضی" پیدا کردند.
چگونگی‌ این داستان این است که در آخر‌های امویان، زید ابن علی‌ ابن حسین ( نوهٔ امام سوم شیعیان) از مدینه بکوفه آمد، و چون می‌‌خواست باز گردد، شیعیان نگذاردند و پانزده هزار تن‌ به او دست دادند ( بیعت کردند)، که بشورد و خلافت را بدست آورد. زید فریب ایشان را خورده و به کار برخاست. ولی‌ چون هنگامش رسید، و بایستی‌ آماده جنگ گردد، دسته انبوهی از شیعیان ( که همان تندروان میبودند)، به نزدش آمده چنین پرسیدند: " شما در بارهٔ ابوبکر و عمر چه میگوئید؟" . زید از آنان خوشنودی نمود و ستایش سرود. شیعیان همین را دستاویز گرفته و زید را رها کرده و پراکنده شدند.

زید گفت: مرا در سخت‌ترین هنگام نیاز، رها کردید. از اینجا آن دسته "رافضه" ( رها کنندگان) نامیده شدند. و به دلیل این نامردی آنان بود که زید کاری از پیش نبرد و کشته شد. ( با نوهٔ امام حسین که اینگونه رفتار کردند، انتظار داری به ایرانی‌ رحم کنند؟)

شیعیگری احمد کسروی


می گشایم گره از بخت، چه باک



بزمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را

دیدمت، وای چه دیداری، وای
اینچه دیدار دلازاری بود
بیگمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا باتو سر و کاری بود

دیدمت، وای چه دیداری، وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پرهوسی
نه فشار بدن و آغوشی

اینچه عشقیست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده من
عشق سوزان ترا میجوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تورا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده
میگشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا بسراپرده خاک

خلوت خالی و خاموش مرا
تو پراز خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره کردی، ای مرد

آتش عشق بچشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید

سینه ای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی، تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
میبرم برتو و برقلبت رشک

بزمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را.

دیدار تلخ - فروغ فرخزاد



بحرین و جزایر سه‌گانه در گذر تاریخ

نخست اینکه به باور غلط اکثر ایرانیان بحرین بخشی از خاک ایران بوده که در اثر بی‌کفایتی محمد رضا شاه در پی یک رفراندوم محلی به عنوان یک کشور مستقل به رسمیت شناخته شده.



طرفداران این فرضیه که گاهی از قشر با سواد جامعه نیز هستند حتی به خود زحمت مرور ویکیپدیا را نمی‌دهند. حال آنکه اگر از همین افراد بپرسید لطفا اسم آخرین نماینده مردم بحرین در مجلس شورای ملی یا حداقل اسم آخرین شهردار ایرانی بحرین را نام ببرید هیچ پاسخی برای گفتن ندارند زیرا عملا از سال ۱۷۸۳ میلادی جزیرهٔ بحرین از ایران جدا شده و به دست خاندان آل خلیفه و تحت الحمایه بریتانیا اداره می‌شد.

پس از انقراض سلسله قاجار و روی کار آمدن رضا شاه روند جدیدی در سیاست‌های خارجی ایران پدید آمد و اولین جایی که رضا شاه روی آن دست گذاشت همین بحرین و جزایر جنوبی ایران بود. با اینکه سال‌ها از ازدست دادن بحرین گذشته بود و جزایر سه گانه نیز در اشغال نظامی بود ولی رضا شاه تا می‌توانست بر روی مالکیت ایران بر آن جزایر پافشاری کرد و موضوع را به دادگاه‌های بین المللی کشاند.

این سیاست رضا شاه بعدها توسط پسر او محمد رضا شاه نیز دنبال شد به طوری که دیگر رسما در کتاب‌های درسی آن زمان بحرین را به نام استان چهاردهم ایران معرفی کردند. سال‌ها بعد نیروی دریایی بریتانیا که حامی کشورهای عربی بود از خلیج فارس خارج شد. دولت ایران هم بعد از چانه‌زنی‌های لازم و با برگزاری رفراندوم در سال ۱۹۷۰ در منطقه‌ای که حدود دو قرن کاملا خارج از قلمرو ایران بوده موافقت نمود و نتیجتا ۷۵ درصد از مجموع رای دهندگان بحرینی به استقلال بحرين راي مثبت دادند.

دولت بریتانیا هم تلویحا دست از جزایر سه‌گانه ایران کشید و انتظار میرفت اختلافی در این میان ایجاد نشود ولی بعد از چندی بریتانیا زیر قول خود زد و اعراب ادعای مالکیت جزایر سه گانه را تکرار کردند. شاه نیز رسما نیروهای ارتش خود را وارد جزایر کرد و آنجا را به تصرف نظامی خود درآورد و کار را تمام کرد. نهایتا کشور ما در حالی به جزایر ۳ گانه رسید که برای بدست آوردن آن جنگ هشت ساله‌ای هم در نگرفت، فقط درگیری کوچکی بین نیروهای پلیس پاسگاه رأس الخیمه مستقر در تنب بزرگ با نیروهای ایرانی رخ داد که در اثر رگبار ناگهانی مسلسل از داخل پاسگاه ۳ تفنگدر دریایی ایرانی (رضا سوزن‌چی، ‌حبیب الله کهریزی و آیت الله خانی) و متقابلا یک شرطه عرب کشته شدند و سپس نیروهای شرطه رأس الخیمه مستقر در جزیره خود را به نیروهای ناوگان دریایی ایران تسلیم کردند .

در پایان متاسفانه یا خوشبختانه شاه سیاست عوام فریبی و پوپولیستی بلد نبود و نمی‌توانست دست آوردهای کم یا زیاد اقتصادی، سیاسی، نظامی خود را با بوق و کرنا از صبح تا شب در تلوزیون تبلیغ کند و مردم را از چیزی که به دست آورده بودند آگاه کند.




در واقع اگر درست به این سناریو نگاه کنیم دو کشور بحرین و جمهوری آذربایجان کاملا شرایط مشابهی داشتند. هر دو به فاصله چند سال از ایران جدا شدند، یکی توسط بریتانیا و دیگری توسط روسیه. وسال‌ها بعد هر دو کشور روسیه و بریتانیا از این مناطق خارج شدند. یکی در زمان شاه اتفاق افتاد و دیگری در زمان جمهوری اسلامی. در زمان شاه ما ادعا کردیم صاحب اصلی این مناطق آزاد شده هستیم و جزایر خودمان را (تنب بزرگ و کوچک و ابوموسی و سیری و ...) و مقادیری امتیازات بین‌المللی به دست آوردیم. بر عکس در زمان جمهوری اسلامی نه ادعایی بر کشورهای تازه استقلال یافته کردیم و نه زمینی گرفتیم و نه امتیازی، تازه منافع ما از بابت منابع دریای خزر هم از دست رفت و به این کشورهای تازه استقلال یافته رسید.

حال با کمال تعجب گروه دوم گروه اول را بی‌عرضه و بی کفایت قلمداد می‌کنند و دیگران هم آن را تایید می‌کنند!
منبع: سایت خودنویس

اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

نسیم نیکولاس


کارل مارکس، آدمی‌ رویائی بود که خیلی‌ زود متوجه شد که میتوان بردهٔ کارگرِ کم سواد را زودتر از یک کارمند متقاعد کرد.
نسیم نیکولاس طالب



نسیم نیکولاس نجیب طالب نویسنده لبنانی-آمریکایی است که آثاراش بر مسائل تصادفی بودن و احتمال متمرکز است. کتاب قوی سیاه او که در سال ۲۰۰۷ منتشر شد.

او نویسنده اثار پرفروش است و استاد دانشگاههای بسیاری بوده‌است. او هم اکنون استاد انستیتوی پلیتکنیک دانشگاه نیویورک است. او هم چنین در زمینه اقتصاد سرمایداری ریاضی، تجارت در وال استریت، مشاوره سرمایه گذاری فعالیت کرده‌است.

او لیسانس و فوق لیسانس خود را از دانشگاه پاریس، ام بی ای از مدرسه وارتون دانشگاه پنسیلوانیا، و دکترای علوم مدیریت را از دانشگاه پاریس (دوفین) گرفته‌است. او به انگلیسی، فرانسوی، عربی کلاسیک مسلط است و از لحاظ محاوره‌ای به ایتالیایی و اسپانیایی مسلط است و می‌تواند متون کلاسیک به یونانی، لاتین، آرامی و عبری باستان را علاوه بر کنعانی بخواند.



کوکا کولا ..... KoKa

میلیونها انسان در سراسر دنیا کوکائین مصرف میکنند، بدون اینکه خودشان بدانند.


به بهانه مردن زن جوانی به دلیل مصرف هر روزه کوکا کولا










تا کی از پندار باشم خودپرست



عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست


سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست


تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست


پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست


وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست


ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست


تو بگردان دور تا ما مرد وار
دور گردون زیر پای آریم پست


مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست


پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

عطار



گیشا، هنرمند یا روسپی؟


گیشا به زنان هنرمند ژاپنی گفته میشود که اوج فعالیت و میدان درخشش آنان در قرن ۱۸ و ۱۹ بود، هر چند امروز هم به طور سمبلیک وجود دارند ولی‌ در آن زمان از موقعیت درخشانی در جامعه برخوردار، و بسیار مورد احترام بودند.

در سال ۱۹۲۰، حدود ۸۰،۰۰۰ گیشا در ژاپن وجود داشت و کار این زنان رقص، نوازندگی، آواز، گًل آرای، آرایشگری، شعر خوانی، درست کردن چای و سرو آن، هنرهای سنتی‌ ژاپن بخصوص هنرهای رزمی و دفاع شخصی، و پذیرای از مهمانان در مجالس و مهمانی‌های اشرافی و درباری بود. و این زنان از کودکی، در مدارس مخصوصی این هنرها را یاد می‌گرفتند.


 مدارس تربیت گیشا، هم در پذیرفتن و هم در جهت تعلیم این زنان بشدت سختگیر بود و زمانی‌ که کودکی که معمولا از خانواده‌های نسبتا مرفع بود، در این مدارس پذیرفته میشد، در واقع افتخاری برای خانواده خود کسب میکرد. مراسم برگزاری چای یکی‌ از هنرهایی بود که گیشا‌ها میبایستی آنرا فرا گرفته و بخوبی انجام دهند.

هرچند غربیها به آنها نام روسپی داده‌اند ولی‌ در جامعه ژاپن آنها را هیچگاه بعنوان روسپی ندیده و نمی‌بیند. دلیلی‌ که آمریکایی‌ها آنان را روسپی می‌نامند، این است که بعد از جنگ جهانی‌ دوم و بعد از خاتمه جنگ بین ژاپن و آمریکا که با کمک دو بمب اتمی‌ صورت گرفت و آمریکا شهر‌های هیروشیما و ناگاساکی را به وسیله بمب اتم نابود کرد، و ارتش ژاپن که تا آن زمان ارتش امریکای‌ها را ذلیل کرده بود، ناچار به تسلیم شد، و بعد از اینکه سربازان وحشی آمریکایی‌، ژاپن را اشغال کردند، و بعد از اینکه تجاوزها کردند، کشتار‌ها کردند، خرابی‌ها کردند که حتی نام بردن از آنها هم شرم آور است، این زنان را نیز، که تا آنزمان بیشترین احترام را در جامعه داشتند به روسپیگری وادار میکردند و از آنزمان در فرهنگ آمریکایی، به این گیشا‌های هنرمند ژاپنی، فواحش ژاپنی گفته میشود.




گفته میشود که اولین گیشا‌ها مرد بودند، چرا که در آن زمان، و در جامعه آسیای شرق، زنان بشدت محدود بودند، و اکثر زنان، بخصوص زنان طبقه بالای جامعه، بجز خانه پدر و همسر، هیچگاه پا از خانه بیرون نمی‌گذآشتند و این کار برایشان جرم بود، و اگر بنابه موقعیتی مجبور به بیرون رفتن میشدند با چادر‌های ضخیم و سنگینی‌ سراپای آنان را میپوشاندند و در کجاوه‌های که بوسیله مردان حمل میشد، بمحلِ مورد نظر رفته و بهمان ترتیب برمیگشتند، و در نتیجه کارهای هنری از جمله رقص و آواز بعهده مردان جوان بود، ولی‌ بعد‌ها تعدای از زنان را برای اینکار تربیت کردند و به آنان نام گیشا و یا هنرمند دادند.



امروز در آمریکا و حتی ژاپن، تعدادی زن با عنوان گیشا، بکار خودفروشی مشغولند و از گیشا بودن فقط نام، لباس و آرایش گیشا‌ها را دارند و از آنان با نام تن‌ فروشان گران قیمت یاد میشود.




گمونم باز فلسفه‌ام عود کرده

ما چرا می‌‌بینیم؟

ما چرا می‌‌فهمیم؟

ما چرا می‌‌پرسیم؟

من خودم یک سایه ام

سایه یی در سایه ی یک سایه

تو سرم، روی شاخ ممکن، بوف کور می‌‌خونه

اون ورش تو جاده ی ناممکن برف ریز می‌‌باره

تو هستی‌ِ پیچِ اضافه آوردم

نمیدونم اون پیچ، مالِ ، بودِ یا نبوده؟

گمونم باز فلسفه‌ام عود کرده

نازی: واه !!! خدا مرگم بده ، هگلت؟

نه بابا !!! هگل رو یه بار عمل کردم رفت پی‌ کارش

با پول گوشواره‌های تو و عینک ته استکانیِ خودم

نازی: سرت خارش نداره؟

نمی‌ خواهی شاخ درآری؟

مگه من کرگدنم؟

آدمی‌ چون عاقله به شاخ نیازی نداره!

من و نازی، زنده یاد حسین پناهی

اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۱

هر جا دانش بشری کم می‌آورد، خرافات شروع میشود


قرن نوزدهم میلادی را باید "قرن پژوهش در بارهٔ دین" نامید. از آغاز همین قرن است که دانشمندان رشته‌های گوناگون علوم انسانی‌ و به ویژه جامعه شناسی‌ و روان شناسی‌ به برسی‌‌های ژرف در بارهٔ چگونگی‌ پیدایش دین در دوران پیش از تاریخ بشر و نقش دین در زندگی‌ انسان پرداختند. دانشمندان دانش نو خاسته یه مردم شناسی‌، نیز به پژوهش در بارهٔ طرز زندگی‌، اندیشهٔ‌ها و فرهنگ قبیله‌های بدوی در نقاط دور از تمدن کرهٔ زمین پرداختند و رفته رفته چگونگی‌ پیدایش و تکامل دین و مذهب روشن شد. دانشمند آلمانی به نام "ماکس مولر" که از او به نام بنیان گذار " دین شناسی‌ مقایسه ای" یاد میشود، به برسی‌‌های ژرف در مورد چگونگی‌ پیدایش نخستین اندیشه‌های دینی بشر پرداخت. وی گفت: اندیشه‌های دینی در نوع انسان با برداشت‌ها و تصور‌های انسان‌های پیش از تاریخ درباره‌ی طبیعت و نیرو‌های طبیعی آغاز میشود. مولر گفت: انسان‌های پیش از تاریخ و آدم‌های قبیله‌های نیمه وحشی که هم اکنون در برخی‌ از سرزمین‌ها زندگی‌ میکنند، به نیرو‌هایی‌ که در طبیعت وجود دارند، شخصیت میدهند و آنها را مافوق نیروی انسان میدانند.

پیدایش و تکامل دین، دکتر احمد ایرانی‌

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
 دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
 چو کشتی ام دراندازد میان قُلزُم پرخون


زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
 که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون


نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
 چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون


شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را 
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون


چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا 
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون


چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون.
مولانا