فروردین ۱۹، ۱۳۹۱
روم به شهر خود و شهریار خود باشم
من همیشه اعتقاد داشتم، زبان شعر را، زبان دل میفهمد ، یعنی باید ضمیر معرفت داشته باشی تا بفهمی منظور مولانا از گفتن: این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی، راه بودی تا نشدی، این همه گفتار مرا، چیست و یا وقتی حافظ میفرماید: عنقا شکار کس نشود دام باز چین، کانجا همیشه باد به دست است دام را.
شهریار، یکی از شعرای ایرانی است، که من به جرات میتوانم ادعا کنم، کسی او را نشناخت، و ناشناخته خودش را از ما پس گرفت و ما را با افسوسی جاودان تنها گذشت. پارسی زبانان اشعار او به زبان آذری یعنی زبانی که به گفته خودش زبان دلش بود، درک نکردند و آذری زبانان اشعار پارسی زبان او را در نیافتند، ولی او دریا بود و اشعارش، مانند امواج دریای طوفانی، جان و تنهای مستعد و ضمیر معرفت آنان را به درون اعماق این دریا میکشاند.
شهریار نابغهٔ شعر معاصر ایران، شاعری بود که اگر شعر او را بخوانی و دلت به درد محبت آغشته نشود، نه میتوانی ادعا کنی که انسانی و نه از شعر چیزی میدانی.
شاید دلیلش مادر بزرگ پدرم باشد که از تبریز بود و زنی زنده دل بود و به خوش مشربی معروف، و با اینکه او را در کودکی و خیلی کم دیدم ولی شاید به دلیل همین پیوند است، که خواندن اشعار شهریار، جان مرا شیفته میکند، ولی بیشک زبان شهریار زبان دل است و لاجرم بر دل مینشیند و فرقی نمیکند که با چه زبان، خط و یا ادبیاتی بیان شود، و اثبات این ادعا هم همان که نمیشود اهل ادب باشی و دفتر شعرش را با احترامی عجیب توام با تحسینی بینظیر، باز نکنی و لذت نبری و در آخر با این افسوس دفتر را نبندی که دیگر نیست تا بگوید و تو را بیش از پیش مغروق دریای احساسی که بر میانگیخت سازد. نامش جاودان و یادش عزیز باد.
دلم شکستی و جانم هنوز چشم براهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
نالد به حال زار من امشب سه تار من
اين مايـه تســـــلــی شـــبهای تار مــن
قفسم ساخته و بال و پرم سوخته اند
مرغ را بین که هنوزش هوس پرواز است!
سالها شمع دل افروخته و سوخته ام
تا زپروانه کمی عاشقی آموخته ام
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را —– نجستم زندگانـــی را و گم کـردم جوانی را
کنون با بار پیــری آرزومندم که برگـردم —– به دنبال جوانـــی کـوره راه زندگانــــی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کـرده رامانـم —– که شب در خــواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی —– چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی —– که در کامم به زهر آلود شهد شادمانـــی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبـان دل —– خدایــا بــا کـه گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟که چون برگ خزان دیده—–به پای سرو خود دارم هوای جانفشانـــی را
به چشم آسمانـی گردشی داری بلای جان —– خدایـــا بر مگردان این بلای آسمانـــی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتـن—– که از آب بقا جویند عمــــر جاودانـی را
زندگی شهریار سخن از قول دختر ایشان
«پدرم، سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار در تبریز متولد شده است. پدرش از وکلای درجه یک تبریز و مردی نسبتا متمول بوده که گرسنگان بیشماری از خوان کرم او سیر میشدهاند و فکر میکنم، همین بلندی طبع و بخشندگی پدرم صفاتی بود که از پدرش به ارث برده بود. پدرم ایام کودکی را در قراء خشکناب و قیش قورشان گذرانیده و هیچوقت خاطرات خوشی را که در دهکدههای مزبور داشته، فراموش نکرد. اولین شعرش را در چهارسالگی سروده، آن موقعی بوده که مستخدمشان به نام رویه برای ناهارش آبگوشت تهیه کرده بود و بابا که برنج دوست میداشته، خطاب به رویه (رقیه) گفته است:
رویه باجی؛ باشیمین تاجی / آتی آت آتیه، منه وئرکته (خواهر رویه (رقیه) تاج سر من هستی / گوشت را بده به سگ، به من کته برنج بده)
پدر دربارهی خاطرات ایام کودکیاش میگوید: «روزی با بچههای محل مشغول بازی بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگی که در وسط حیاط خانه بود، خیره شده و شروع به خواندن شعر کردم. سخنان موزونی که نمیدانستم چگونه به مغز و زبان من میآمدند، که ناگهان! پدرم مرا صدا کرد. به صدای بلند پدرم برگشتم. با حالتی تعجبآمیز پرسید: این اشعار را کجا یاد گرفتی؟ گفتم کسی یادم نداده، خودم میگویم. اول باور نکرد؛ ولی بعد از اینکه مطمئن شد، در حالی که صدایش از شوق میلرزید، به صدای بلند مادرم را صدا کرده و گفت: بیا ببین چه پسری داریم!»
یکبار دیگر در هفتسالگی شعر گفته است و آن هنگامی بوده که مانند بیشتر بچهها از حرف مادر خود سرپیچی کرده و به حرف او گوش نداده بود؛ ولی بعدا پیش خود احساس گناه کرده و گفته است:
من گنهکار شدم وای به من / مردمآزار شدم وای به من
در کودکی از محضر پدر دانشمند خود استفاده کرد و تحصیلات مقدماتی را با قرائت «گلستان» پیش او فراگرفت و در همان اوان با دیوان خواجه الفتی سخت یافت. بعد از اینکه تحصیلات متوسطه را در مدرسهی فیوضات و متحده به پایان رسانید، در سال 1303 وارد مدرسهی طب شد و مدت پنج سال در این دانشکده به تحصیل مشغول بود؛ ولی عشق و روحیهی مخصوصش که اصلا با پزشکی، مخصوصا با جراحی سازگار نبود، او را از تحصیل پزشکی بازمیدارد؛ چنانکه خودش میگوید: «بعد از هر عمل جراحی که انجام میدادم، احساس ضعف میکردم و حالم بههم میخورد.»
بعد از ترک تحصیل به خراسان رفته و به دیدار کمالالملک _ نقاش معروف _ نائل آمد، و شعری نیز با عنوان «زیارت کمالالملک» به همین مناسبت دارد. تا سال 1314 در خراسان بود و بعد از بازگشت از خراسان به کمک دوستانش وارد خدمت بانک کشاورزی شد. در سال 1316 حادثهی بسیار ناگواری در زندگیاش روی داده و آن مرگ پدرش بوده که خاطرهی مرگ او را هرگز فراموش نکرد. همزمان با مرگ پدر، مادرش به تهران رفت و پرستاری پسرش را به عهده گرفت و بابا در کنار مادرش، خاطرهی مرگ پدر را کمکم فراموش میکرده؛ ولی چون سرنوشت اساسا بازیهای عجیبی دارد و به قول بابا «علیالاصول نوابع همیشه ناکاماند»، مدتها بعد برادرش را نیز از دست داده و سرپرستی چهار فرزند او را به عهده گرفته است که کوچکترین آنها چند ماه بیشتر نداشته و مانند یک پدر دلسوز از آنها مواظبت کرده است. آنها نیز محبتهای عمو را هیچوقت فراموش نمیکنند و پدرم در اصل فرقی بین ما و آنها قائل نبود.
در همان ایام بچگی کتابچهی شعر بابا را ورق میزدم و او بدون اینکه مانع شود، فقط مواظب بود که کتابچه را پاره نکنم و با نگاهی محبتآمیز مرا مینگریست. در سنین پایین و مواقعی که به مدرسه نمیرفتم، «حیدربابا» و شعرهایی ترکی را که برایم قابل فهم بود، به من یاد میداد. کمی که بزرگ شدم و سواد خواندن پیدا کردم، خودم کتابچهی شعر او را میخواندم و اشعاری را که زیاد دوست داشتم، حفظ میکردم.
بعد از بزرگ شدن بچههای عمویم و موقعی که به اصطلاح دست هر کدام به کاری بند شده و بعد از اینکه پدرم، مادرش را از دست داده، تنها خیاطیای را که در تهران داشته، با وسایلش به بچههای برادرش بخشیده و تنها با یک جامهدان لباسهایش به تبریز آمده و با مادرم که نوهی عمهاش محسوب میشده، ازدواج کرده و علت ازدواج نکردنش تا سن 48سالگی، مسؤولیتی بود که در مقابل بچههای برادرش داشته؛ چنانکه میگوید: «یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم».
بعد از ازدواج با مادرم در تبریز با شراکت خواهرش، خانهای خریده که در این خانه من بهدنیا آمدم و سپس بعد از گذشت زمانی، خانهای برای خود خریده است. من (شهرزاد بهجت تبریزی ) فرزند ارشد او هستم. تا آنجا که یاد داریم، در تمامی گردشها و یا شب شعرهایی که میرفت _ حتا رسمیترین آنها _ مرا همراه خویش میبرد. هنگامی که بدو ورودش به هر مجلسی صدای کف زدنها فضا را میشکافت و یا به هر جایی که قدم میگذاشت، مردم دورش را احاطه میکردند، حس کنجکاوی کودکانهام تحریک میشد که او کیست؟ از همان موقع شخصیت او در چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال احساس کردم با اشخاص عادی فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همین جهت روزها خانه نبود و برای آقا که کارمند بانک کشاورزی بود، اجازه داده بودند که دیگر کار نکند و با خیال راحت بتواند به سرودن اشعارش ادامه دهد. میتوانم به صراحت بگویم که بیشتر از مادرم با او مأنوس بودم و وقتی با او بودم، هیچوقت سراغ مامان را نمیگرفتم.
در همان ایام بچگی کتابچهی شعر بابا را ورق میزدم و او بدون اینکه مانع شود، فقط مواظب بود که کتابچه را پاره نکنم و با نگاهی محبتآمیز مرا مینگریست. در سنین پایین و مواقعی که به مدرسه نمیرفتم، «حیدربابا» و شعرهایی ترکی را که برایم قابل فهم بود، به من یاد میداد. کمی که بزرگ شدم و سواد خواندن پیدا کردم، خودم کتابچهی شعر او را میخواندم و اشعاری را که زیاد دوست داشتم، حفظ میکردم. پدرم معمولا تا پاسی از شب گذشته به عبادت و خواندن قرآن میپرداخت و بعد از فراغت با خواندن کتابهای شعر و بیشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نمیخوابید؛ مگر مواقعی که واقعا خسته بود.
چندی بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال، خواهرم (مریم) و دو سال بعد، برادرم (هادی) بهدنیا آمد. مواقعی که دورش جمع میشدیم و بچهها از سر و گوشش بالا میرفتند، ضمن اظهار محبت به ما، برای هر کدام شعرهایی میگفت.
در زندگانی خصوصی، آدمی بسیار بخشنده بود. غیر از کمکهای مالی، وسایل شخصیاش را نیز میبخشید. قلبی رئوف و مهربان داشت. بسیار احساساتی و حساس بود و خیلی زود تحت تأثیر قرار میگرفت. از مرگ دوستانش خیلی متأثر میشد؛ چنانچه وقتی مرگ صبا دوست نزدیکش را به وی اطلاع دادند، اشک در چشمانش جمع شد. معمولا بعد از اتمام هر شعر، دوست داشت که اعضای خانواده دورش جمع شوند تا شعرش را بخواند. او هیچ کینهتوز نبود. مادیات برایش هیچ ارزشی نداشت. معمولا غرق در افکار خود بود و با عالم خارج چندان کاری نداشت. در تهران و در موقعی که تنها بود، دوستی به نام آقای زاهدی داشت که بهترین مونس او بود و همین آقای زاهدی تعریف میکند «روزی سرزده وارد اتاق شهریار شدم و او را دیدم که با حالتی پریشان چشمانش را بسته و به حضرت علی (ع) متوسل شده است. تکانش دادم و پرسیدم این چه حال است که داری؟ و او بعد از چند نفس عمیق کشیدن با اظهار قدردانی گفت: تو مرا از غرق شدن نجات دادی. گفتم: انسان که توی اتاق خشک و بیآب غرق نمیشود. شهریار کاغذی به من داد که دیدم اشعاری سروده که جزو افسانهی شب به نام سمفونی دریاست». بعدا خود بابا توضیح داد آنچنان دریا را در خیالم مجسم کرده بودم که احساس میکردم غرق میشوم. آری او موقع گفتن شعر، اینچنین تحت تأثیر خیالش واقع میشد. به موسیقی آشنایی داشت و زمانی نیز سهتار مینواخت؛ ولی از وقتی به تبریز آمده بود، این کار را کنار گذاشته بود. دلخوشیاش بیشتر یاد یاران قدیم و لحظاتی بود که با آنها داشته؛ چنانکه خودش میگوید:
به پیری آنچه مرا مانده است، لذت یاد است / دلم به دولت یاد است، اگر دمی شاد است
پدرم بسیار پاکدل و ساده بود و اگر کسی به کمک نیاز داشت، تا آنجا که برایش مقدور بود، از کمک به او دریغ نداشت.
سلام بر حیدر بابا
حیدر بابایه سلام
۱
حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان
حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا
سیلابهاى تُند و خروشان شود روان
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا
صف بسته دختران به تماشایش آن زمان
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !
گاهى رَوَد مگر به زبان تو نام من
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
۲
حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روى خاک
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک
کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا
باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا
ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
دلهاى غم گرفته ، بدان یاد شاد کن
آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله
۳
چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار
بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا
نوروزگُلى و قارچیچگى گردد آشکار
نوْروز گوْلى ، قارچیچکى چیخاندا
بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
از ما هر آنکه یاد کند بى گزند باد
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
دردلریمیز قوْى دیّکلسین ، داغ اوْلسون
۴
حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب
حیدربابا ، گوْن دالووى داغلاسین !
رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
یک دسته گُل ببند براى منِ خراب
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !
بسپار باد را که بیارد به کوى من
یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا
باشد که بخت روى نماید به سوى من
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
۵
حیدربابا ، همیشه سر تو بلند باد
حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
دؤرت بیر یانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون !
از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شد
دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدى
این زال کى ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟
دوْنیا بوْیى اوْغولسوزدى ، یئتیمدى
۶
حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من
حیدربابا ، یوْلوم سنن کج اوْلدى
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من
عؤمروْم کئچدى ، گلممه دیم ، گئج اوْلدى
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
۷
بر حق مردم است جوانمرد را نظر
حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز
جاى فسوس نیست که عمر است در گذر
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز
نامردْ مرد ، عمر به سر مى برد مگر !
نامرد اوْلان عؤمرى باشا یئتیرمز
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم
بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلرى
ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم
گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلرى
۸
میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین
حیدربابا ، میراژدر سَسلننده
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین
کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده
از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین
عاشیق رستم سازین دیللندیرنده
بى اختیار سوى نواها دویدنم
یادوندادى نه هؤلَسَک قاچاردیم
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم
قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم
۹
در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان
شنگیل آوا یوردى ، عاشیق آلماسى
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسى
با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
داش آتماسى ، آلما ، هیوا سالماسى
در خاطرم چو خواب خوشى ماندگار شد
قالیب شیرین یوخى کیمین یادیمدا
روحم همیشه بارور از آن دیار شد
اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا
۱۰
حیدربابا ، قُورى گؤل و پروازِ غازها
حیدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى
در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها
گدیکلرین سازاخ چالان سازلارى
پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
کَت کؤشنین پاییزلارى ، یازلارى
چون پرده اى به چشمِ دلم نقش بسته است
بیر سینما پرده سى دیر گؤزوْمده
وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده
۱۱
حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
حیدربابا ، قره چمن جاداسى
چاووش بانگ مى زند آیند مرد و زن
چْووشلارین گَلَر سسى ، صداسى
ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
کربلیا گئدنلرین قاداسى
بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
نفرین بر این تمدّنِ بى چشم و آبرو
تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه
۱۲
شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
حیدربابا ، شیطان بیزى آزدیریب
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم
محبتى اوْرکلردن قازدیریب
زین سرنوشتِ تیره چه بى نور گشته ایم
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
این خلق را به جان هم انداخته است دیو
سالیب خلقى بیر-بیرینن جانینا
خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو
باریشیغى بلشدیریب قانینا
۱۳
هرکس نظر به اشک کند شَر نمى کند
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان هوس به بستن خنجر نمى کند
انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز
بس کوردل که حرف تو باور نمى کند
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما
ذى حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
۱۴
هنگامِ برگ ریزِ خزان باد مى وزید
خزان یئلى یارپاخلارى تؤکنده
از سوى کوه بر سرِ دِه ابر مى خزید
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
با صوت خوش چو شیخ مناجات مى کشید
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
دلها به لرزه از اثر آن صلاى حق
نیسگیللى سؤز اوْرکلره دَیَردى
خم مى شدند جمله درختان براى حق
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردى
۱۵
داشلى بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس
باخچالارى سارالماسین ، سوْلماسین !
از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس
اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسین !
اى چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدى
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
چشمى خُمار بر افقِ آسمان شدى
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
۱۶
حیدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار
حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سى
کبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپار
کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سى
از برّة سفید و سیه ، گله بى شمار
قوزولارین آغى ، بوْزى ، قره سى
اى کاش گام مى زدم آن کوه و درّه را
بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونى
مى خواندم آن ترانة » چوپان و برّه « را
اوْخویئدیم : » چوْبان ، قیتر قوزونى «
۱۷
در پهندشتِ سُولى یِئر ، آن رشک آفتاب
حیدر بابا ، سولى یئرین دوْزوْنده
جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پیچ و تاب
بولاخ قئنیر چاى چمنین گؤزونده
بولاغ اوْتى شناورِ سرسبز روى آب
بولاغ اوْتى اوْزَر سویون اوْزوْنده
زیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند
گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر
خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند
خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر
۱۸
وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر
بیچین اوْستى ، سونبول بیچن اوْراخلار
گویى به زلف شانه زند شانه ها مگر
ایله بیل کى ، زوْلفى دارار داراخلار
در کشتزار از پىِ مرغان ، شکارگر
شکارچیلار بیلدیرچینى سوْراخلار
دوغ است و نان خشک ، غذاى دروگران
بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
خوابى سبک ، دوباره همان کارِ بى کران
بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر
۱۹
حیدربابا ، چو غرصة خورشید شد نهان
حیدربابا ، کندین گوْنى باتاندا
خوردند شام خود که بخوابند کودکان
اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا
وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان
آى بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا
از غصّه هاى بى حدِ ما قصّه ساز کن
بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده
چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن
قصّه میزده چوخلى غم و غصّه ده
۲۰
قارى ننه چو قصّة شب ساز میکند
قارى ننه گئجه ناغیل دییَنده
کولاک ضربه اى زده ، در باز مى کند
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانى دؤیَنده
با گرگ ، شَنگُلى سخن آغاز مى کند
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
اى کاش بازگشته به دامان کودکى
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
یک گل شکفتمى به گلستان کودکى
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم
۲۱
آن لقمه هاى نوشِ عسل پیشِ عمّه جان
عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم
خوردن همان و جامه به تن کردنم همان
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گییه ردیم
در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !
باخچالاردا تیرینگَنى دییه ردیم
آن روزهاى نازِ خودم را کشیدنم !
آى اؤزومى اوْ ازدیرن گوْنلریم !
چو بى سوار گشته به هر سو دویدنم !
آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !
۲۲
هَچى خاله به رود کنار است جامه شوى
هَچى خالا چایدا پالتار یوواردى
مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روى
مَمَد صادق داملارینى سوواردى
ما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کوى
هئچ بیلمزدیک داغدى ، داشدى ، دوواردى
بازى کنان ز کوچه سرازیر مى شدیم
هریان گلدى شیلاغ آتیب ، آشاردیق
ما بى غمان ز کوچه مگر سیر مى شدیم !
آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق
۲۳
آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش
شیخ الاسلام مُناجاتى دییه ردى
مشدى رحیم و دست یه لبّاده بردنش
مَشَدرحیم لبّاده نى گییه ردى
حاجى على و دیزى و آن سیر خوردنش
مشْدآجلى بوْز باشلارى ییه ردى
بودیم بر عروسى وخیرات جمله شاد
بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْى اوْلسون
ما را چه غم ز شادى و غم ! هر چه باد باد !
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون
۲۴
اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار
ملک نیاز ورندیلین سالاردى
کج تازیانه مى زد و مى تاخت آن سوار
آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردى
دیدى گرفته گردنه ها را عُقاب وار
قیرقى تکین گدیک باشین آلاردى
وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !
دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره
بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !
پنجره لرده نه گؤزل منظره !
۲۵
حیدربابا ، به جشن عروسى در آن دیار
حیدربابا ، کندین توْیون توتاندا
زنها حنا - فتیله فروشند بار بار
قیز-گلینلر ، حنا-پیلته ساتاندا
داماد سیب سرخ زند پیش پاىِ یار
بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من
منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار
در سازِ عاشقانِ تو دارم بسى سخن
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
۲۶
از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها
حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزى
از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها
بوْستانلارین گوْل بَسَرى ، قارپیزى
از سقّز و نبات و از این گونه بارها
چرچیلرین آغ ناباتى ، ساققیزى
مانده است طعم در دهنم با چنان اثر
ایندى ده وار داماغیمدا ، داد وئرر
کز روزهاى گمشده ام مى دهد خبر
ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر
۲۷
نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود
بایرامیدى ، گئجه قوشى اوخوردى
جورابِ یار بافته در دستِ یار بود
آداخلى قیز ، بیگ جوْرابى توْخوردى
آویخته ز روزنه ها شالها فرود
هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردى
این رسم شال و روزنه خود رسم محشرى است !
آى نه گؤزل قایدادى شال ساللاماق !
عیدى به شالِ نامزدان چیز دیگرى است !
بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !
۲۸
با گریه خواستم که همان شب روم به بام
شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم
شالى گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام
بیر شال آلیب ، تئز بئلیمه باغلادیم
آویخته ز روزنة خانة غُلام
غلام گیله قاشدیم ، شالى ساللادیم
جوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنه
فاطمه خالا منه جوراب باغلادى
بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه
خان ننه مى یادا سالیب ، آغلادى
۲۹
در باغهاى میرزامحمد ز شاخسار
حیدربابا ، میرزَممدین باخچاسى
آلوچه هاى سبز وتُرش ، همچو گوشوار
باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسى
وان چیدنى به تاقچه ها اندر آن دیار
گلینلرین دوْزمه لرى ، طاخچاسى
صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند
هى دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده
صفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند
خیمه وورار خاطره لر صفینده
۳۰
نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلا
بایرام اوْلوب ، قیزیل پالچیق اَزَللر
با نقش آن طلا در و دیوار در جلا
ناققیش ووروب ، اوتاقلارى بَزَللر
هر چیدنى به تاقچه ها دور از او بلا
طاخچالارا دوْزمه لرى دوْزللر
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران
قیز-گلینین فندقچاسى ، حناسى
دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران
هَوَسله نر آناسى ، قایناناسى
۳۱
با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر
باکى چى نین سؤزى ، سوْوى ، کاغیذى
زایند گاوها و پر از شیر ، بام و در
اینکلرین بولاماسى ، آغوزى
آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر
چرشنبه نین گیردکانى ، مویزى
آتش کنند روشن و من شرح داستان
قیزلار دییه ر : » آتیل ماتیل چرشنبه
خود با زبان ترکىِ شیرین کنم بیان :
آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه «
قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه
۳۲
با تخم مرغ هاى گُلى رنگِ پُرنگار
یومورتانى گؤیچک ، گوللى بوْیاردیق
با کودکان دهکده مى باختم قِمار
چاققیشدیریب ، سینانلارین سوْیاردیق
ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار
اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق ؟
من داشتم بسى گل وقاپِ قمارها
على منه یاشیل آشیق وئرردى
از دوستان على و رضا یادگارها
ارضا منه نوروزگوْلى درردى
۳۳
نوروزعلى و کوفتنِ خرمنِ جُوَش
نوْروز على خرمنده وَل سوْرردى
پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش
گاهدان یئنوب ، کوْلشلرى کوْرردى
از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش
داغدان دا بیر چوْبان ایتى هوْرردى
دیدى که ایستاده الاغ از صداى سگ
اوندا ، گؤردن ، اولاخ ایاخ ساخلادى
با گوشِ تیز کرده براى بلایِ سگ
داغا باخیب ، قولاخلارین شاخلادى
۳۴
وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب
آخشام باشى ناخیرینان گلنده
در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب
قوْدوخلارى چکیب ، وورادیق بنده
گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب
ناخیر گئچیب ، گئدیب ، یئتنده کنده
بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر
حیوانلارى چیلپاق مینیب ، قوْواردیق
جز گریه چیست حاصل این کار ؟ بِهْ نگر
سؤز چیخسایدى ، سینه گریب ، سوْواردیق
۳۵
شبها خروشد آب بهاران به رودبار
یاز گئجه سى چایدا سولار شاریلدار
در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار
داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار
چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار
قارانلیقدا قوردون گؤزى پاریلدار
سگها شنیده بویِ وى و زوزه مى کشند
ایتر ، گؤردوْن ، قوردى سئچیب ، اولاشدى
گرگان گریخته ، به زمین پوزه مى کشند
قورددا ، گؤردو ْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدى
۳۶
بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه اى است
قیش گئجه سى طؤله لرین اوْتاغى
وان کلبة طویله خودش گرمخانه اى است
کتلیلرین اوْتوراغى ، یاتاغى
در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه اى است
بوخاریدا یانار اوْتون یاناغى
سِنجد میان شبچره با مغز گردکان
شبچره سى ، گیردکانى ، ایده سى
صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان
کنده باسار گوْلوْب - دانیشماق سسى
۳۷
آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا
شجاع خال اوْغلونون باکى سوْقتى
با قامتى کشیده و با صحبتى رسا
دامدا قوران سماوارى ، صحبتى
در بام شد سماور سوقاتیش به پا
یادیمدادى شسلى قدى ، قامتى
از بختِ بد عروسى او شد عزاى او
جؤنممه گین توْیى دؤندى ، یاس اوْلدى
آیینه ماند و نامزد و هاى هایِ او
ننه قیزین بخت آیناسى کاس اوْلدى
۳۸
چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوى خُتَن
حیدربابا ، ننه قیزین گؤزلرى
رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن
رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلرى
ترکى سروده ام که بدانند ایلِ من
ترکى دئدیم اوْخوسونلار اؤزلرى
این عمر رفتنى است ولى نام ماندگار
بیلسینلر کى ، آدام گئدر ، آد قالار
تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار
یاخشى-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار
۳۹
پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب
یاز قاباغى گوْن گوْنئیى دؤیَنده
با کودکان گلولة برفى است در حساب
کند اوشاغى قار گوْلله سین سؤیَنده
پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب
کوْرکچى لر داغدا کوْرک زوْیَنده
گویى که روحم آمده آنجا ز راه دور
منیم روحوم ، ایله بیلوْن اوْردادور
چون کبک ، برفگیر شده مانده در حضور
کهلیک کیمین باتیب ، قالیب ، قاردادور
۴۰
رنگین کمان ، کلافِ رَسَنهاى پیرزن
قارى ننه اوزاداندا ایشینى
خورشید ، روى ابر دهد تاب آن رسَن
گوْن بولوتدا اَییرردى تشینى
دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن
قورد قوْجالیب ، چکدیرنده دیشینى
از کوره راه گله سرازیر مى شود
سوْرى قالخیب ، دوْلائیدان آشاردى
لبریز دیگ و بادیه از شیر مى شود
بایدالارین سوْتى آشیب ، داشاردى
۴۱
دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد
خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردى
کِز کرد مُلاباقر و در جاى خود فُسرد
ملا باقر عم اوغلى تئز میساردى
روشن تنور و ، دود جهان را به کام بُرد
تندیر یانیب ، توْسسى ائوى باساردى
قورى به روى سیخ تنور آمده به جوش
چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردى
در توى ساج ، گندم بوداده در خروش
قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردى
۴۲
جالیز را به هم زده در خانه برده ایم
بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغى
در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ایم
دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغى
از میوه هاى پخته و ناپخته خورده ایم
تندیرلرده پیشیرردیک قاباغى
تخم کدوى تنبل و حلوایى و لبو
اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو
چوْخ یئمکدن ، لاپ آز قالا چاتداردیق
۴۳
از ورزغان رسیده گلابى فروشِ ده
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده
اوشاقلارین سسى دوْشردى کنده
دنیاى دیگرى است خرید و فروش ده
بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده
ما هم شنیده سوى سبدها دویده ایم
شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق
گندم بداده ایم و گلابى خریده ایم
بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق
۴۴
مهتاب بود و با تقى آن شب کنار رود
میرزاتاغى نان گئجه گئتدیک چایا
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود
من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا
زان سوى رود ، نور درخشید و هر دو زود
بیردن ایشیق دوْشدى اوْتاى باخچایا
گفتیم آى گرگ ! و دویدیم سوى ده
اى واى دئدیک قورددى ، قئیتدیک قاشدیق
چون مرغ ترس خورده پریدیم توى ده
هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق
۴۵
حیدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند
حیدربابا ، آغاجلارون اوجالدى
لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند
آمما حئییف ، جوانلارون قوْجالدى
گشتند برّه هاى فربه تو لاغر و نژند
توْخلیلارون آریخلییب ، آجالدى
خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان
کؤلگه دؤندى ، گوْن باتدى ، قاش قَرَلدى
چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان
قوردون گؤزى قارانلیقدا بَرَلدى
۴۶
گویند روشن است چراغ خداى ده
ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغى
دایر شده است چشمة مسجد براى ده
دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغى
راحت شده است کودک و اهلِ سراى ده
راحت اوْلوب کندین ائوى ، اوشاغى
منصور خان همیشه توانمند و شاد باد !
منصورخانین الی-قوْلى وار اوْلسون
در سایه عنایت حق زنده یاد باد !
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا یار اوْلسون
۴۷
حیدربابا ، بگوى که ملاى ده کجاست ؟
حیدربابا ، ملا ابراهیم وار ، یا یوْخ ؟
آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، یا یوْخ ؟
آن رفتنش به خرمن و غوغاى ده کجاست ؟
خرمن اوْستى مکتبى باغلار ، یا یوْخ ؟
از من به آن آخوند گرامى سلام باد !
مندن آخوندا یتیررسن سلام
عرض ارادت و ادبم در کلام باد !
ادبلى بیر سلامِ مالاکلام
۴۸
تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش
خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه
ما بى خبر ز عمّه و ایل و تبار خویش
آمما ، نه تبریز ، کى گلممیر بیزه
برخیز شهریار و برو در دیار خویش
بالام ، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه
بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد
آقا اؤلدى ، تو فاقیمیز داغیلدى
هر گوسفندِ گم شده ، شیرش برآب شد
قوْیون اوْلان ، یاد گئدوْبَن ساغیلدى
۴۹
دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد
حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادى
کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد
سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادى
ناکام ماند هر که در این آشیانه شد
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادى
بر هر که هر چه داده از او ستانده است
هر کیمسَیه هر نه وئریب ، آلیبدى
نامى تهى براى فلاطون بمانده است
افلاطوننان بیر قورى آد قالیبدى
۵۰
حیدربابا ، گروه رفیقان و دوستان
حیدربابا ، یار و یولداش دؤندوْلر
برگشته یک یک از من و رفتند بى نشان
بیر-بیر منى چؤلده قوْیوب ، چؤندوْلر
مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان
چشمه لریم ، چیراخلاریم ، سؤندوْلر
خورشید رفت روى جهان را گرفت غم
یامان یئرده گؤن دؤندى ، آخشام اوْلدى
دنیا مرا خرابة شام است دم به دم
دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدى
۵۱
قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو
عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا
اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو
آى کى چیخدى ، آتلار گلدى اوْیناغا
خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو
دیرماشیردیق ، داغلان آشیردیق داغا
اسب کبودِ مش ممى خان رقص جنگ کرد
مش ممى خان گؤى آتینى اوْیناتدى
غوغا به کوه و درّه صداى تفنگ کرد
تفنگینى آشیردى ، شاققیلداتدى
۵۲
در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب
حیدربابا ، قره کوْلون دره سى
در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب
خشگنابین یوْلى ، بندى ، بره سى
کبکانِ خالدار زرى کرده جاى خواب
اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سى
زانجا چو بگذرید زمینهاى خاک ماست
اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه
این قصّه ها براى همان خاکِ پاک ماست
بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه
۵۳
امروز خشگناب چرا شد چنین خراب ؟
خشگنابى یامان گوْنه کیم سالیب ؟
با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟
سیدلردن کیم قیریلیب ، کیم قالیب ؟
اَمیر غفار کو ؟ کجا هست آن جناب ؟
آمیرغفار دام-داشینى کیم آلیب ؟
آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟
بولاخ گنه گلیب ، گؤلى دوْلدورور ؟
یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟
یا قورویوب ، باخچالارى سوْلدورور ؟
۵۴
آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود
آمیر غفار سیدلرین تاجییدى
در عرصه شکار شهان نیک بهر بود
شاهلار شکار ائتمه سى قیقاجییدى
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود
مَرده شیرین ، نامرده چوْخ آجییدى
لرزان براى حق ستمدیدگان چو بید
مظلوملارین حقّى اوْسته اَسَردى
چون تیغ بود و دست ستمکار مى برید
ظالم لرى قیلیش تکین کَسَردى
۵۵
میر مصطفى و قامت و قدّ کشیده اش
میر مصطفا دایى ، اوجا بوْى بابا
آن ریش و هیکل چو تولستوى رسیده اش
هیکللى ،ساققاللى ، توْلستوْى بابا
شکّر زلب بریزد و شادى ز دیده اش
ائیلردى یاس مجلسینى توْى بابا
او آبرو عزّت آن خشگناب بود
خشگنابین آبروسى ، اَردَمى
در مسجد و مجالس ما آفتاب بود
مسجدلرین ، مجلسلرین گؤرکَمى
۵۶
مجدالسّادات خندة خوش مى زند چو باغ
مجدالسّادات گوْلردى باغلارکیمى
چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ
گوْروْلدردى بولوتلى داغلارکیمى
حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ
سؤز آغزیندا اریردى یاغلارکیمى
با جَبهتِ گشاده ، خردمند دیه بود
آلنى آچیق ، یاخشى درین قاناردى
چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود
یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردى
۵۷
آن سفره هاى باز پدر یاد کردنى است
منیم آتام سفره لى بیر کیشییدى
آن یاریش به ایل من انشا کردنى است
ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدى
روحش به یاد نیکى او شاد کردنى است
گؤزللرین آخره قالمیشییدى
وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
خاموش شد چراغ محبت در این دیار
محبّتین چیراخلارى سؤنوْبلر
۵۸
بشنو ز میرصالح و دیوانه بازیش
میرصالحین دلى سوْلوق ائتمه سى
سید عزیز و شاخسى و سرفرازیش
میر عزیزین شیرین شاخسِى گئتمه سى
میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش
میرممّدین قورولماسى ، بیتمه سى
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف
ایندى دئسک ، احوالاتدى ، ناغیلدى
بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بى گزاف
گئچدى ، گئتدى ، ایتدى ، باتدى ، داغیلدى
۵۹
بشنو ز میر عبدل و آن وسمه بستنش
میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسى
تا کُنج لب سیاهى وسمه گسستنش
جؤجیلریندن قاشینین آخماسى
از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش
بوْیلانماسى ، دام-دوواردان باخماسى
شاه عبّاسین دوْربوْنى ، یادش بخیر !
شاه عبّاسین دوْربوْنى ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنى ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنى ، یادش بخیر !
۶۰
عمّه ستاره نازک را بسته در تنور
ستاره عمّه نزیک لرى یاپاردى
هر دم رُبوده قادر از آنها یکى به روز
میرقادر ده ، هر دم بیرین قاپاردى
چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور
قاپیپ ، یئیوْب ، دایچاتکین چاپاردى
آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود
گوْلمه لیدى اوْنون نزیک قاپپاسى
سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !
عمّه مینده ارسینینین شاپپاسى
۶۱
گویند میر حیدرت اکنون شده است پیر
حیدربابا ، آمیر حیدر نئینیوْر ؟
برپاست آن سماور جوشانِ دلپذیر
یقین گنه سماوارى قئینیوْر
شد اسبْ پیر و ، مى جَوَد از آروارِ زیر
داى قوْجالیب ، آلت انگینن چئینیوْر
ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر
قولاخ باتیب ، گؤزى گیریب قاشینا
بیچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر
یازیق عمّه ، هاوا گلیب باشینا
۶۲
میر عبدل آن زمان که دهن باز مى کند
خانم عمّه میرعبدوْلوْن سؤزوْنى
عمّه خانم دهن کجى آغاز مى کند
ائشیدنده ، ایه ر آغز-گؤزوْنى
با جان ستان گرفتنِ جان ساز مى کند
مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنى
تا وقت شام و خوابِ شبانگاه مى رسد
دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار
شوخى و صلح و دوستى از راه مى رسد
اتى یئیوْب ، باشى آتیب ، یاتاللار
۶۳
فضّه خانم گُزیدة گلهاى خشگناب
فضّه خانم خشگنابین گوْلییدى
یحیى ، غلامِ دختر عمو بود در حساب
آمیریحیا عمقزینون قولییدى
رُخساره نیز بود هنرمند و کامیاب
رُخساره آرتیستیدى ، سؤگوْلییدى
سید حسین ز صالح تقلید مى کند
سیّد حسین ، میر صالحى یانسیلار
با غیرت است جعفر و تهدید مى کند
آمیرجعفر غیرتلى دیر ، قان سالار
۶۴
از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان
سحر تئزدن ناخیرچیلار گَلَردى
غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان
قوْیون-قوزى دام باجادا مَلَردى
در بندِ شیر خوارة خود هست عمّه جان
عمّه جانیم کؤرپه لرین بَلَردى
بیرون زند ز روزنه دود تَنورها
تندیرلرین قوْزاناردى توْسیسى
از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها
چؤرکلرین گؤزل اییى ، ایسیسى
۶۵
پرواز دسته دستة زیبا کبوتران
گؤیرچینلر دسته قالخیب ، اوچاللار
گویى گشاده پردة زرّین در آسمان
گوْن ساچاندا ، قیزیل پرده آچاللار
در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان
قیزیل پرده آچیب ، ییغیب ، قاچاللار
در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه
گوْن اوجالیب ، آرتارداغین جلالى
زیبا شود جمال طبیعت در آن شکوه
طبیعتین جوانلانار جمالى
۶۶
گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه
حیدربابا ، قارلى داغلار آشاندا
شب راه گم کند به سرازیرى ، آن گروه
گئجه کروان یوْلون آزیب ، چاشاندا
باشم به هر کجاى ، ز ایرانِ پُرشُکوه
من هارداسام ، تهراندا یا کاشاندا
چشمم بیابد اینکه کجا هست کاروان
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلارى
آید خیال و سبقت گیرد در آن میان
خیال گلیب ، آشیب ، گئچر اوْنلارى
۶۷
اى کاش پشتِ دامْ قَیَه ، از صخره هاى تو
بیر چیخئیدیم دام قیه نین داشینا
مى آمدم که پرسم از او ماجراى تو
بیر باخئیدیم گئچمیشینه ، یاشینا
بینم چه رفته است و چه مانده براى تو
بیر گورئیدیم نه لر گلمیش باشینا
روزى چو برفهاى تو با گریه سر کنم
منده اْونون قارلاریلان آغلاردیم
دلهاى سردِ یخ زده را داغتر کنم
قیش دوْندوران اوْرکلرى داغلاردیم
۶۸
خندان شده است غنچة گل از براى دل
حیدربابا ، گوْل غنچه سى خنداندى
لیکن چه سود زان همه ، خون شد غذاى دل
آمما حئیف ، اوْرک غذاسى قاندى
زندانِ زندگى شده ماتم سراى دل
زندگانلیق بیر قارانلیق زینداندى
کس نیست تا دریچة این قلعه وا کند
بو زیندانین دربچه سین آچان یوْخ
زین تنگنا گریزد و خود را رها کند
بو دارلیقدان بیرقورتولوب ، قاچان یوْخ
۶۹
حیدربابا ، تمام جهان غم گرفته است
حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندى
وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است
گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندى
اى بد کسى که که دست کسان کم گرفته است
بیر-بیروْزدن آیریلمایون ، آماندى
نیکى برفت و در وطنِ غیر لانه کرد
یاخشیلیغى الیمیزدن آلیبلار
بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد
یاخشى بیزى یامان گوْنه سالیبلار
۷۰
آخر چه شد بهانة نفرین شده فلک ؟
بیر سوْروشون بو قارقینمیش فلکدن
زین گردش زمانه و این دوز و این کلک ؟
نه ایستیوْر بو قوردوغى کلکدن ؟
گو این ستاره ها گذرد جمله زین اَلَک
دینه گئچیرت اولدوزلارى الکدن
بگذار تا بریزد و داغان شود زمین
قوْى تؤکوْلسوْن ، بو یئر اوْزى داغیلسین
در پشت او نگیرد شیطان دگر کمین
بو شیطانلیق قورقوسى بیر ییغیلسین
۷۱
اى کاش مى پریدم با باد در شتاب
بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن
اى کاش مى دویدم همراه سیل و آب
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن
با ایل خود گریسته در آن ده خراب
آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائلینن
مى دیدم از تبار من آنجا که مانده است ؟
بیر گؤرئیدیم آیریلیغى کیم سالدى
وین آیه فراق در آنجا که خوانده است ؟
اؤلکه میزده کیم قیریلدى ، کیم قالدى
۷۲
من هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس
من سنون تک داغا سالدیم نَفَسى
فریاد من ببر به فلک ، دادِ من برس
سنده قئیتر ، گوْیلره سال بو سَسى
بر جُغد هم مباد چنین تنگ این قفس
بایقوشوندا دار اوْلماسین قفسى
در دام مانده شیرى و فریاد مى کند
بوردا بیر شئر داردا قالیب ، باغیریر
دادى طَلب ز مردمِ بیداد مى کند
مروّت سیز انسانلارى چاغیریر
۷۳
تا خون غیرت تو بجوشد ز کوهسار
حیدربابا ، غیرت قانون قاینارکن
تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار
قره قوشلار سنن قوْپوپ ، قالخارکن
با تخته سنگهایت به رقصند و در شکار
اوْ سیلدیریم داشلارینان اوْینارکن
برخیز و نقش همّت من در سما نگر
قوْزان ، منیم همّتیمى اوْردا گؤر
برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر
اوردان اَییل ، قامتیمى داردا گؤر
۷۴
دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه
حیدربابا . گئجه دورنا گئچنده
کوْراوْغلى در سیاهى شب مى کند نگاه
کوْراوْغلونون گؤزى قارا سئچنده
قیرآتِ او به زین شده و چشم او به راه
قیر آتینى مینیب ، کسیب ، بیچنده
من غرق آرزویم و آبم نمى برد
منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام
ایوَز تا نیاید خوابم نمى برد
ایوز گلیب ، چاتمیونجان یاتمارام
۷۵
مردانِ مرد زاید از چون تو کوهِ نور
حیدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگینان
نامرد را بگیر و بکن زیر خاکِ گور
نامردلرین بورونلارین اوْغگینان
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور
گدیکلرده قوردلارى توت ، بوْغگینان
بگذار برّه هاى تو آسوده تر چرند
قوْى قوزولار آیین-شایین اوْتلاسین
وان گلّه هاى فربه تو دُنبه پرورند
قوْیونلارون قویروقلارین قاتلاسین
۷۶
حیدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !
حیدربابا ، سنوْن گؤیلوْن شاد اوْلسون
شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زیاد باد !
دوْنیا وارکن ، آغزون دوْلى داد اوْلسون
وین قصّه از حدیث من و تو به یاد باد !
سنن گئچن تانیش اوْلسون ، یاد اوْلسون
گو شاعرِ سخنورِ من ، شهریارِ من
دینه منیم شاعر اوْغلوم شهریار
عمرى است مانده در غم و دور از دیارِ من
بیر عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار
ترجمهٔ فارسی بهروز ثروتیان
متن اصلی ترکی آذربایجانی
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
شمعی فروخت چهره که پروانهی تو بود
عقلی درید پرده که دیوانهی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیالههاست
خود جرعه نوش گردش پیمانهی تو بود
پیرخرد که منع جوانان کند ز می
تابود خود سبو کش میخانهی تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
ته سفره خوار ریزش انبانهی تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوهی جانانهی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانهی تو بود
هدهد گرفت رشتهی صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانهی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کو را هوای دام تو و دانهی تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانهی تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار
تا بانک صبح نالهی مستانهی تو بود
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بیتو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایهها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند
این هم اگر چه شکوهی شحنه به شاه کردنست
عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبهی "لطف آله" کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسهی تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزهی آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بیتو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانیها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بیقراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازهی مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
5
الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی
به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی
چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بیتیشه فرهادی
قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوهی شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گهگاهی تو هم از من کنی یادی
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی
جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز
تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچهی بادی
به پای چشمهی طبع لطیفی شهریار آخر
نگارین سایهای هم دیدی و داد سخن دادی
6
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشتهی ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشهی ناکامیها
نشود رام سر زلف دلآرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها
7 از همه سوی جهان جلوهی او میبینم
جلوهی اوست جهان کز همه سو میبینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهرهی اوست که با دیدهی او میبینم
تا که در دیدهی من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو میبینم
او صفیری که ز خاموشی شب میشنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو میبینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو میبینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمهی قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو میبینم
زشتی نیست به عالم که من از دیدهی او
چون نکو مینگرم جمله نکو میبینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینهی او میبینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو میبینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربدهجو میبینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
8
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی میبرند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی
ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمهی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی
به ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی
عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی
هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی
به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی
9
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانهی تست
همه آفاق پر از نعرهی مستانهی تست
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانهی تست
دست مشاطهی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانهی تست
ای کلید در گنجینهی اسرار ازل
عقل دیوانهی گنجی که به ویرانهی تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانهی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانهی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانهی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانهی تست
10
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مل خویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه میتابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزلخوان غزال خویشتن
11
گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم
آخر نه باغبانم؟ شرط است من نباشم
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم
عهدی که رشتهی آن با اشک تاب دادی
زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم
اکنون که شمع جمعی دودم به سر رود به
تا چشم رشک و غیرت در انجمن نباشم
بیچون تو همزبانی من در وطن غریبم
گر باید این غریبی گو در وطن نباشم
با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان
من بیش از این اسیر زندان تن نباشم
بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان
گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم
بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار
من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم
12
گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
ماتم سرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه میچرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
13
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده
سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده
ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده
به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده
ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر
شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده
بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس
که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده
به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده
هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را
کشد به حلقهی دیوانگان جامه دریده
فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده
خبر ز داغ دل شهریار میشوی اما
در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده
14
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدر
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم
15
تا کی چو باد سربدوانی به وادیم
ای کعبهی مراد ببین نامرادیم
دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گویی چراغ کوکبه بامدادیم
چون لالهام ز شعلهی عشق تو یادگار
داغ ندامتی است که بر دل نهادیم
مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام
اما تو طفل بودی و از دست دادیم
چون طفل اشک پردهدری شیوهی تو بود
پنهان نمیکنم که ز چشم اوفتادیم
فرزند سرفراز خدا را چه عیب داشت
ای مادر فلک که سیه بخت زادیم
بی تار طرههای تو مرهم گذار دل
با زخمهی صبا و سه تار عبادیم
در کوهسار عشق و وفا آبشار غم
خواند به اشک شوقم و گلبانک شادیم
شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادیم
16
ایرجا سر بدرآور که امیر آمده است
چه امیری که به عشق تو اسیر آمده است
چون فرستادهی سیمرغ به سهراب دلیر
نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است
گوئی از چشم نظرباز تو بیپروانیست
چون غزالی به سر کشتهی شیر آمده است
خیز غوغای بهارست که پروانه شویم
غنچهی شوخ پر از شکر و شیر آمده است
روح من نیز به دنبال تو گیرد پرواز
دگر از صحبت این دلشده سیر آمده است
سر برآور ز دل خاک و ببین نسل جوان
که مریدانه به پابوسی پیر آمده است
دیر اگر آمده شیر آمده عذرش بپذیر
که دل از چشم سیه عذرپذیر آمده است
گنه از دور زمان است که از چنبر او
آدمی را نه گریز و نه گزیر آمده است
گوش کن نالهی این نی که چو لالای نسیم
اشکریزان به نوای بم و زیر آمده است
طبع من بلبل گلزار صفا بود و صفی
که چو مرغان بهشتی به صفیر آمده است
مکتب عشق به شاگرد قدیمت بسپار
شهریاری که درین شیوه شهیر آمده است
17
مایهی حسن ندارم که به بازار من آئی
جان فروش سر راهم که خریدار من آئی
ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش
تا به دام غزل افتی و گرفتار من آئی
گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین
همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آئی
سپر صلح و صفا دارم وشمشیر محبت
با تو آن پنجه نبینم که به پیکار من آئی
صید را شرط نباشد همه در دام کشیدن
به کمند تو فتادم که نگهدار من آئی
نسخهی شعر تر آرم به شفاخانهی لعلت
که به یک خنده دوای دل بیمار من آئی
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی
گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک
که تو ای طوطی خوش لهجه شکر خوار من آئی
گفت اگر لب بگشایم تو بدان طبع گهربار
شهریارا خجل از لعل شکربار من آئی
18
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گمکرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمیگوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوهی بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را
19
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوش شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصلهی دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشتههای شیرین
چه ترانههایه محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو، پی کار خود که ما را
غم یار بیخیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
20
صبا به شوق در ایوان شهریار آمد
که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار
که پردههای شب تیره تار و مار آمد
به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز
که باغ و بیشهی شمران شکوفه زار آمد
به سان دختر چادرنشین صحرائی
عروس لاله به دامان کوهسار آمد
فکند زمزمه "گلپونهئی" به برزن وکو
به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد
گشود پیر در خم و باغبان در باغ
شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد
دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی
که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد
بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار
غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد
برون خرام به گلگشت لالهزار امروز
که لالهزار پر از سرو گلعذار آمد
به دور جام میم داد دل بده ساقی
چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد
به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک
بخوان که عیدی عشاق بیقرار آمد
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آنکه میخواست برویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آنکه میخواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر میرود از آتش هجران تودودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایهی امید ز سودای تو سودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
22
رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی
شیوهام چشم چرانی و قدح پیمائی
عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی
خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی
نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرائی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروائی
لعل شاهد نشیندیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی
کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهائی
پیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک رائی
شهریار از هوس قند لبت چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخائی
23
گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید
از در آشتیم آن مه بی مهر درآید
آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان
با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید
خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب
به تماشای من از روزنهی کلبه درآید
دلکش آن چهره، که چون لاله بر افروخته از شرم
بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید
سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل
گر تو هم یادت ازین قمری بی مال و پرآید
شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست
تا نسیم سحرم بال و پرافشان ببرآید
رود از دیده چو با یادمنش اشک ندامت
لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید
شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار
کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید
24
شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی
لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهی
آمد ز برف مانده بر طره شانهی عاج
ماه است و هرگزش نیست پروای بیکلاهی
افسون چشم آبی در سایه روشن شب
با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی
زان چشم آهوانه اشکم هنوز حلقه است
کی در نگاه آهوست آن حجب و بیگناهی
سروم سر نوازش در پیش و من به حیرت
کز بخت سرکشم چیست این پایه سر به راهی
رفتیم رو به کاخ آمال و آرزوها
آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی
دالانی از بهشتم بخشید و دلبخواهم
آری بهشت دیدم دالان دلبخواهی
دردانهام به دامن غلطید و اشکم از شوق
لرزید چون ستاره کز باد صبحگاهی
چون شهد شرم و شوقش میخواستم مکیدن
مهر عقیق لب داد بر عصمتش گواهی
ناگه جمال توحید! وانگه چراغ توفیق
الواح دیده شستند اشباح اشتباهی
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی
عکس جمال وحدت در خود به چشم من بین
آیینهام لطیفست ای جلوهی الهی
مائیم و شهریارا اقلیم عشق آری
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
25
بیداد رفت لالهی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لالهای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمیشود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آوردهام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش نالههای چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینهی این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
26
باز امشب ای ستارهی تابان نیامدی
باز ای سپیدهی شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفهی خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچهی زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست میدهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیدهای که چه زورق شکسته ایست
ای تختهام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
27
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیدهی کوته نظران
دل چون آینهی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
28
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزهی ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئینتنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزهی هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانهی زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجرهی غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینهی خورشید جمالی کردیم
عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
29
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری
چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد
شراب ارغوانی چارهی رخسار زردم نیست
بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود
که ما را سینهی آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز میگشتی به روز من توانائی
که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد
جوانی کردن ای دل شیوهی جانانه بود اما
جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید
که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
30
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینهی دل روبرو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
31
روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانهی سر گردانند
خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب توحید تو شاگردانند
تو به دل هستی و این قوم به گل میجویند
تو به جانستی و این جمع جهانگردانند
عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بی دردانند
بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا
مرو ای مرد که این طایفه نامردانند
آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست
وینهمه بی خبرانند، که خونسردانند
56
چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم
خون کند خاطر من خاطرهی عهد قدیم
چه شدن آن طره پیوند دل و جان که دگر
دل بشکستهی عاشق ننوازد به نسیم
آن دل بازتر از دست کریمم یارب
چون پسندی که شود تنگتر از چشم لیم
عهد طفلی چو بیاد آرم و دامان پدر
بارم از دیده به دامان همه درهای یتیم
یاد بگذشته چو آن دور نمای وطن است
که شود برافق شام غریبان ترسیم
سیم و زر شد محک تجربهی گوهر مرد
که سیه باد بدین تجربه روی زر و سیم
دردناک است که در دام اشغال افتد شیر
یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم
هم از الطاف همایون تو خواهم یارب
در بلایای تو توفیقه رضا و تسلیم
نقص در معرفت ماست نگارا، ور نه
نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم
شهریارا به تو غم الفت دیرین دارد
محترم دار به جان صحبت یاران قدیم
57
نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی
من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی
چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی
یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی
به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست
که غزالی به نوای نی محزون بچرانی
از سرهر مژهام خون دل آویخته چون لعل
خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی
گر چه جز زهر من از جام محبت نچشیدم
ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشانی
از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است
چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی
اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند
ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی
تشنه دیدی به سرش کوزهی تهمت بشکانند؟
شهریارا تو بدان تشنهی جان سوخته مانی
58
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
در کهن گلشن طوفانزدهی خاطر من
چمن پرسمن تازه بهار آمده بود
سوسنستان که همآهنگ صبا میرقصید
غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود
آسمان همره سنتور سکوت ابدی
با منش خندهی خورشید نثار آمده بود
تیشهی کوهکن افسانهی شیرین میخواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
عشق در آینهی چشم و دلم چون خورشید
میدرخشید بدان مژده که یار آمده بود
سروناز من شیدا که نیامد در بر
دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود
خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر
نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود
لابهها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
مرده بودم من و این خاطرهی عشق و شباب
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست
کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود
شهریار این ورق از عمر چو درمیپیچید
چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود
59
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده دادهام که چوجان در برارمت
تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت
عمری دلم به سینه فشردی در انتظار
تا درکشم به سینه و در بر فشارمت
این سان که دارمت چو لیمان نهان ز خلق
ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت
داغ فراق بین که طربنامهی وصال
ای لاله رخ به خون جگر مینگارمت
چند است نرخ بوسه به شهر شما که من
عمری است کز دو دیده گهر میشمارمت
دستی که در فراق تو میکوفتم به سر
باور نداشتم که به گردن درآرمت
ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی
باری چو میروی به خدا میسپارمت
روزی که رفتی از بر بالین شهریار
گفتم که نالهای کنم و بر سر آرمت
60
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد
سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنهی دل تاب رفو ندارد
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد
61
نفسی داشتم و ناله و شیون کردم
بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم
گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من
لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم
لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست
اشک چون لالهی سیراب به دامن کردم
در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ
که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم
شبنم از گونهی گلبرگ نگون بود که من
گلهی زلف تو با سنبل و سوسن کردم
دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو روشن کردم
تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی
تن همه چشم به هم چشمی روزن کردم
آشیانم به سر کنگرهی افلاک است
گرچه در غمکدهی خاک، نشیمن کردم
شهریارا مگرم جرعه فشاند لب جام
سالهابر در این میکده مسکن کردم
62
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی میتوان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت، طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
نالهی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان میخواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
63
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم
باز در خم فلک بادهی وحدت سافی است
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم
خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم
چند بر سینه زدن سنگ محبت باری
سر به سکوی در آینهروئی بزنیم
آری این نعرهی مستانه که امشب ما راست
به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم
خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز
خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم
بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما
آن ترازوی دقیقیم، که موئی بزنیم
شهریارا سر آزاده نه سربار تن است
چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم
64
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان
به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم
به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب
اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم
در آشیانهی طوبا نماندم از سرناز
نه خاکیم که به زندان خاکدان مانم
ز جویبار محبت چشیدم آب حیات
که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم
چه سالها که خزیدم به کنج تنهایی
که گنج باشم و بینام و بینشان مانم
دریچههای شبستان به مهر و مه بستم
بدان امید که از چشم بد نهان مانم
به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت
که از رفیق زیانکار در امان مانم
به شمع صبحدم شهریار و قرآنش
کزین ترانه به مرغان صبحخوان مانم
65
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یکلاقبایان را
ره ماتمسرای ما ندانم از که میپرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب میآید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید ه سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بیمروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بیدوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بیصفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد، بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
66
عشقی که درد عشق وطن بود درد او
او بود مرد عشق که کس نیست مرد او
چون دود شمع کشته که با وی دمیست گرم
بس شعلهها که بشکفد از آه سرد او
بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز
پروانهی تخیل آفاق گرد او
او فکر اتحاد غلامان به مغز پخت
از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او
آن نردباز عشق، که جان در نبرد باخت
بردی نمیکنند حریفان نرد او
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"
عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او
در عاشقی رسید بجائی که هرچه من
چون باد تاختم نرسیدم به گرد او
از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت مرگ
این کارمزد کشور و آن کارکرد او
آن را که دل به سیم خیانت نشد سیاه
با خون سرخ رنگ شود روی زرد او
درمان خود به دادن جان دید شهریار
عشقی که درد عشق وطن بود درد او
67
ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت
وی جام بلورین که خورد بادهی نابت
خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر
از خواب برآرم که نبینند به خوابت
ای شمع که با شعلهی دل غرقه به اشگی
یارب توچه آتش، که بشویند به آبت
ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی
یارب نفتد ولولهی وای غرابت
در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت
عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق
تا چند بخوانیم به اوراق کتابت
ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست
در کنج خرابات نبینند خرابت
دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم
ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت
ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست
شوری بجز از غلغلهی چنگ و ربابت
در دیر و حرم زخمهی سنتور عبادت
حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت
ای آه پر افشان به سوی عرش الهی
خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت
شهریست بهم یار و من یک تنه تنها
ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت
68
ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکدهی عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز میکرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد
که تواش شیفتهی زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا میدیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینهی اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی
69
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیهپوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژنتر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
70
سایه جان رفتنیاستیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هالهی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتیای را که پی غرق شدن ساختهاند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمهی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانهی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
71
در بهاران سری از خاک برون آوردن
خندهای کردن و از باد خزان افسردن
همه این است نصیبی که حیاتش نامی
پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن
مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردن
فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو
جان دریغست فدا کردن و تن پروردن
گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید
نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن
گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی
هم به مردی که گناه است دلی آزردن
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوهی تنگ غروبست گلو بفشردن
پیش پای همه افتاده کلید مقصود
چیست دانی دل افتاده به دست آوردن
بار ما شیشهی تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار به منزل بردن
ای خوشا توبه و آویختن از خوبیها
و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن
صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمهی چشم
میتوان هر چه سیاهی به دمی بستردن
از دبستان جهان درس محبت آموز
امتحان است بترس از خطر واخوردن
شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب
دست بشکسته مگر نیست وبال گردن
72
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من
همره همهمهی گله و همپای سکوت
همدم زمزمهی نای شبانی گل من
دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من
گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من
سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من
طرح و تصویر مکانی و به رنگآمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من
شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من
73
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفتهام در خاک
چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین
شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک
سری به خاک فرو بردهام به داغ جگر
بدان امید که آلاله بردمم از خاک
چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک
بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری
که ساز من همه راه عراق میزد و راک
به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید:
"اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک"
ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک
تو شهریار به راحت برو به خواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، بامید دیگران
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگی ، ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بیمادری من
ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و بمغز من آهسته میخلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم
سن یاریمین قاصیدیسن ایلن سنه چای دمیشم
خیالینی گندریبدیر بس کی من آخ وای دمیشم
آخ گجه لر یاتمامیشام من سنه لای لای دمیشم
سن یاتالی من گوزومه اولدوزلاری سای دمیشم
هر کس سنه اولدوز دییه اوزوم سنه آی دمیشم
سنن سورا حیاته من شیرین دسه زای دمیشم
هر گوزلدن بیر گول آلیب سن گوزله پاي دمیشم
سنین گون تک باتماغیوی آی باتانا تای دمیشم
ایندی یایا قیش دییرم سابیق قیشا یای دمیشم
گه تویووی یاده سالیب من دلی نای نای دمیشم
سونرا گینه یاسه باتیب آغلاری های های دمیشم
عمره سورن من گارا گون آخ دمیشم وای دمیشم
معنی :
(شهریار این شعر رو خطاب به خیال یارش می نویسد که به ذهنش آمده هست)
تو قاصد یارم هستی ، بنشین که برایت چای گفته ام بیارن
خیالش را فرستاده هست از بس که من آخ و وای گفته ام
آه چه شبها که نخوابیده ام و به تو لا لایی گفته ام
وقتی که تو خوابیدی به چشمهایم گفتم که ستاره ها را بشمارد
هر کسی به تو ستاره گفته باشد خودم به تو ماه گفته ام
بعد از تو اگر به زندگی شیرین گفته باشم ، اشتباه گفته ام
از هر زیبا رویی گلی گرفته ام و برای تو جدا کرده ام تا به تو بدهم
غروب مثل خورشید ترا مثل غروب ماه گفته ام
الان به تابستان ، زمستان می گویم
سابق هم به زمستان ، تابستان گفته ام
گاهی عروسیت را به یادم انداختم ، من مثل دیوانه ای آهنگ عروسی خواندم
بعد به غم فرو رفتم ، گریه کردم و های های گفتم
در همه طول عمرم آخ گفته ام وای گفته ام.
مردنت به، که مردم آزاری
درویشی که در نزد خدا آبروی عظیمی داشت و هر چه درخواست میکرد از طرف خدا اجابت میشد و محبوب پروردگار بود، به بغداد رسید.
جاسوسان، به حجاج یوسف، حاکم ظالم و ستمگر بغداد، خبر ورود او را دادند. بخواندش و به او گفت: دعای خیری بر من کن.
درویش گفت: خدایا جانش بستان
گفت: از بهر خدای این چه دعا است؟
گفت: این دعای خیرست تو را و جمله مسلمین را
ای زبر دست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به، که مردم آزاری
(ای دارای تسلط و برتری ....که زیر دست آزار و ضعیف کشی
فکر میکنی تا کی میتونی ظلم کنی؟)
گلستان سعدی، باب اول، حکایت یازدهم
......................................................
حجاج بن یوسف ثقفی، حاکم ظالمی بود که از طرف عبدالملک بن مروان مأمور محاصرهٔ مصعب بن ذبیر در مکّه شد و با منجنیق خانهٔ کعبه را ویران ساخت. پس از آن مدت ۲۴ سال با قساوت تمام بر عراق حکومت کرد و بسیاری از مردم را که با دولت بنی امیه مخالف بودند با زجر و عقوبت کشت. باید او را سفاکترین حاکمان اسلامی بشمار آورد ولی خطیبی بلیغ و توانا بود.
جاسوسان، به حجاج یوسف، حاکم ظالم و ستمگر بغداد، خبر ورود او را دادند. بخواندش و به او گفت: دعای خیری بر من کن.
درویش گفت: خدایا جانش بستان
گفت: از بهر خدای این چه دعا است؟
گفت: این دعای خیرست تو را و جمله مسلمین را
ای زبر دست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به، که مردم آزاری
(ای دارای تسلط و برتری ....که زیر دست آزار و ضعیف کشی
فکر میکنی تا کی میتونی ظلم کنی؟)
گلستان سعدی، باب اول، حکایت یازدهم
......................................................
حجاج بن یوسف ثقفی، حاکم ظالمی بود که از طرف عبدالملک بن مروان مأمور محاصرهٔ مصعب بن ذبیر در مکّه شد و با منجنیق خانهٔ کعبه را ویران ساخت. پس از آن مدت ۲۴ سال با قساوت تمام بر عراق حکومت کرد و بسیاری از مردم را که با دولت بنی امیه مخالف بودند با زجر و عقوبت کشت. باید او را سفاکترین حاکمان اسلامی بشمار آورد ولی خطیبی بلیغ و توانا بود.
فروردین ۱۸، ۱۳۹۱
فقط یک ابله به خاطر تشویق و تحسین دیگران زندگی میکند. ..... Abba ..... Mamma Mia
برای کسانی که به فیلمهای موزیکال علاقه دارند، فیلمِ کمدی موزیکالِ ماما میا، فیلمی است که به چند بار دیدن میارزد. این فیلم در سال ۲۰۰۸ و به کارگردانی فیلیدا لوید ساخته شده است و مری استریپ - آماندا سیفرید - پیرس برازنان و کالین فیرث از جمله هنرپیشههای آن هستند.
موزیک فیلم، بر اساس آلبومهای موزیک گروه سوئدی آبا، تنظیم شده که با صدای اصلی خود هنرپیشههای این فیلم خوانده میشود و فضای جذابی را بوجود میآورد، فیلم در یکی از جزایر زیبای یونان فیلمبرداری شده و مراسم بردن عروس در این فیلم ، کم و بیش شبیه مراسم بردن عروس در روستاهای ایران است.
داستان فیلم از جای شروع میشود که دختر مری استریپ، که اکنون ۲۰ ساله ست و تصمیم به ازدواج دارد، برای پیدا کردن پدر به دفترچه خاطرات مادرش سرک میکشد و درمیابد زمانی که مادرش او را باردار شده، همزمان با سه مرد آشنا بوده و سوفیا برای اینکه بداند پدرش کدام یک از این سه مرد است، هر سه آنها را به عروسی خود دعوت میکند.
اشتراک در:
پستها (Atom)