فروردین ۰۷، ۱۳۹۱

وقتی که من می‌خندم، تمام دنیا با من می‌خندد


زندگی تئاتر است،
داد سخن می‌دهی، توضیح می‌دهی؛
نقاب‌ها و اینجور چیزها،
و اغراق‌های الکی؛
همه‌اش سرگرمی، هیچ به جز یک بازی
- از آغاز تا پایان
یک بازیست!
زندگی تئاتر نیست، این‌ها واقعیت است؛
زندگی بالماسکه‌ای رنگارنگ نیست؛
زندگی سخت است، و باز هم زیبا؛
همه چیز رنگ می‌بازد، رنگ می‌بازد مثل مرگ.
تو و من – تئاتری برای دو نفر!
تو و من!
تو – تو هیچوقت اشکی واقعی نریخته‌ای
دستِ بالا ابرویی بالا انداخته‌ای
حتی وقتی همه چیز بد باشد، هیچ چیز بد نیست
چون تو بازی می‌کنی
من قلبم را کف دستم پیش می‌آورم
زندگی را بر پایه سختی ساخته‌ام.
اما من آدم حسابی نیستم، فقط تویی
امشب ضیافت یک هنرمند است، تو حتما می‌روی
مهمان‌های بسیار، در اختلاط،
در حال لاس زدن و شادنوشی، حتما در حال رقص؛
آغار هر چه که باشد، پایان از راه می‌رسد!
و «به امید دیدار»!
من یک لحظه می‌ایستم تا شلوغ شود؛
دو چتور عرق، و بعد جیم می‌شوم؛
به سمت چشمه می‌روم، به آب می‌زنم
بیرون می‌آیم در حال خلق شعری معجزه آسا.
تو و من – تئاتری برای دو نفر!
تو و من!
تو – تو هیچوقت اشکی واقعی نریخته‌ای
دستِ بالا ابرویی بالا انداخته‌ای
حتی وقتی همه چیز بد باشد، هیچ چیز بد نیست
چون تو بازی می‌کنی
من قلبم را کف دستم پیش می‌آورم
زندگی را بر پایه سختی ساخته‌ام.
اما وقتی که من می‌خندم، تمام دنیا با من می‌خندد!

زندگی تئاتر نیست از ادوارد ستاچورا




Edward Stachura  (18 August 1937—24 July 1979)

ادوارد ستاچورا در سال ۱۹۳۷ به دنیا آمد و در سال ۱۹۷۹ از دنیا رفت. او شاعر، نویسنده، ترانه سرا و خواننده لهستانی‌ست که در دهه شصت میلادی به شهرت رسید. استاهورا در فرانسه به دنیا آمد و تا یازده سالگی که والدینش به لهستان بازگشتند، وطنش را نمی‌شناخت. خود او می‌نویسد: «وقتی یازده سالم بود، والدینم تصمیم گرفتند که دیگر وقت ترک فرانسه دوست داشتنی و بازگشت به لهستان دوست داشتنی‌تر است. آن وقت‌ها، هنوز معنای کلمه «نوستالژی» را نمی‌فهمیدم. حالا دیگر می‌فهمم که چه غمی‌در آن نهفته است. از چیزهایی که می‌خواندم و می‌شنیدم به نتیجه رسیده بودم که گرگ‌ها بر تمام خاک لهستان پنجه افکنده‌اند. در نوامبر ۱۹۴۸ به لهستان آمدیم. درست است من اصلا گرگی ندیدم، اما انتظارش را نداشتم که اینقدر کم نا امید بشوم.» از او چهار دفتر شعر، سه مجموعه داستان کوتاه، دو رمان، یک مجموعه مقالات و البته، اثر آخر عمرش با عنوان «فابیولای نژادی: قطعه‌ای در باب اگوییسم» به جای مانده است و ترجمه‌هایی از آثار نویسندگان و شاعران اسپانیایی و فرانسوی زبان از جمله خورخه لوییس بورخس که به محبوبیت او می‌افزودند. در دهه هفتاد میلادی، به دنبال کسب شهرتی بین المللی، همواره برای شرکت در مجامع مختلف بین المللی و دریافت جوایز ادبی در سفر بود، اما از سال ۱۹۷۸، ناراحتی‌های روانی او تشدید شد: اقدام به خودکشی در کنار خط آهن؛ دوران مداوا در آسایشگاهی روانی؛ و خاتمه دادن به زندگی در آپارتمان شخصی در ورشو. ستاچورا تا چهار روز قبل از مرگش دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش را می‌نوشت.



ترانه‌ای از ستاچورا در یوتیوب

فروردین ۰۶، ۱۳۹۱

سیزده بدر...... دزدی که نسیم را بدزدد دزد است



در بارهٔ روز ۱۳ فروردین و فلسفهٔ آن، دکتر الهی قمشه‌ای که به دست اراذل و اوباش رژیم در خانه ش و همراه با همسرش به قتل رسید چنین می‌‌گوید:

سلیمان فرزند داود،انگشتری داشت که اسم اعظم الهی برنگین آن نقش شده بود و سلیمان به برکت آن اسم اعظم الهی ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها میساختند (قرآن/ سبا /١٣) این دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزادباشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح در آیند، خادم دولتسرای عشق شوند . و این داستان سلیمان همان داستان جمشید شاه پارسی است که جهان را بنا نهاد و جام جم، و انگشتر جم، این پادشاه پارسی‌ مشهور است.

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به حمام رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد. فوراً خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتر را ازکنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند وبر جای او نشست و ادعا کرد که او سلیمان است و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه ازسلیمانی فقط ظاهری می دیدند.) و چون سلیمان از حمام بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند و گفتند ما عکس او را در ماه دیده ایم. و سلیمان که به حکومت و ملک و دنیا اعتنایی نداشت و درعین سلطنت خود را"مسکین و فقیر"می دانست ، به صحرا و کناردریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد. حافظ می گوید:


دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود،چه غم دارد؟


اما دیوچون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک براو مقرر شد، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ،آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدینسان بگذشت، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را دررفتار دیو ندیدند و در دل گفتند.


که زنهار از این مکر و دستان و ریو
به جای سلیمان نشستن چو دیو


بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شدوجمله دل از او بگردانیدند و درکمین فرصت بودند تا او را ازتخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی رابه جای اونشانند که به گفته ی حافظ :


اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود
و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی


و به زبان مولانا :
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست


و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای رابشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد .سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است.


پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و اینروز ، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است . و نحس برای کسی است که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهربیرون نیاید .

و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیزبهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :


ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی


ما همه فانی و او پا برجاست.. عشق را می گویم.. بی گمان عشق خداست..
در انتشار آنچه خوبیست و ردی از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید.


استاد اللهی قمشه ای


البته انگشتری سلیمان در واقع همان «خاتم جم»، «خاتم جمشید»، «انگشتری جم» و «انگشتری جمشید» است و آنچه را که به سلیمان نسبت میدهند، در واقع مربوط به جمشید پادشاه اسطوره‌ای ایران است.


و چون بعد از هجوم اعراب و تحمیل اسلام به عنوان دین به ایرانیها، بردن نام ایران، تاریخ ایران، اسطوره‌های ایران و کلا هر چه که نشان و نماد ایرانی‌ در آن تجلی‌ داشته است، همیشه جرم محسوب می‌شده و مجازات داشته است، در نتیجه ایرانی‌ها برای زنده نگاه داشتن پیشینه خودشان مجبور شدند، آنها را به مذهب تحمیلی نسبت بدهند. این داستان هم در واقع داستان جمشید است که دیوان را به خدمت خودش داشت و آنها از او فرمان می‌بردند و جام جم و انگشتر جمشید و چشمهٔ آب حیات، از جمشید به ایرانیان به ارث رسیده است. و روز ۱۳ و کلا عدد ۱۳ در ایران نه تنها نحس نبوده، بلکه عدد مقدسی نیز به شمار میامده است.




موگل لن ( Mogollon)


موگل لن ( Mogollon) 
نامِ رشته ای در هنر عکاسی که در زمینه‌های مد، موسیقی، سرمقاله ها، مجلات، طراحی، فیلم‌ها و ویدئو‌ها از آن استفاده میشود. و در سال 2004 توسط فرانسیسکو لوپز و مونیکا براند با هدف جذب استعداد‌ها در این زمینه تاسیس شد.
 Mogollon 



فروردین ۰۴، ۱۳۹۱

تنها منبع دانش، تجربه است


در قرون بین ۱۴ تا ۱۷ در جامعه انگلستان عده زیادی از اطفال در کودکی میمردند. سّر توماس برون، که خود پزشک عالیقدری بود، شش کودک از ده کودک خود را از دست داد. بعد هم بیماریهای واگیر دار ماند بیماری عرق اور(این بیماری چه بیماری است؟) سال ۱۵۵۰، طاعون سالهای ۱۵۶۳، ۱۵۹۲، ۱۵۹۴، ۱۶۰۳ ،۱۶۶۵ شیوع یافت.  بیماری طاعون از موش و آلودگی بیش از حد بوجود میاید و انگلستان که هیچ گاه بویی از بهداشت و نظافت نبرده بود، مرتبا دچار طاعون میشد که تمامی کشور را فرا می‌گرفت و خیلی‌‌ها از انگلستان به همین دلیل فراری بودند.) حد متوسط عمر به احتمال قوی خیلی‌ پایین بود و طبق حسابی‌ که شده در حدود هشت سال و نیم بود. مرد‌ها نسبت به زمان ما زودتر بالغ و پیر میشدند. کسانی‌ که باقی‌ میماندند، قویتر بودند و مبارزه با مرگ آنان را برای نیرنگ بازی و غارت آمده میساخت. طبق گفته شکسپیر، زنان فقیر زلف خود را با ترازو میفرختند. و مردان و زنان به اندازه انگشت‌های پای خود دندان نداشتند.

تاریخ تمدن ویل دورانت

درهاي آسمان بر زمين بسته و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته


قاری قرآنی که آواز و صدای ناخوشایندی داشت، بلند بلند قران همی‌ خواند.

صاحب دلی‌ از کنار او گذشت و پرسید: برای خواندن قران چقدر مزد میگیری؟

گفت: هیچ

پرسید: پس این زحمت رو چرا به خودت میدهی‌؟

گفت : از بهر خدا میخوانم.

گفت: از بهر خدا نخوان.

گر تو قران بدین نمط خوانی

ببری رونق مسلمانی

گلستان سعدی




گاهی‌ با کسانی‌ مواجه میشوی که به بهانه وطن دوستی‌ آنچنان دلایل احمقانه‌ای در دفاع از وطن و ضدیّت با دشمن آن می‌آورند که انگشت حیرت بی‌ اختیار به طرف دهان رفته و آنجا گزیده میشود. در چنین هنگامی یاد جمله معروف "دفاع بد، بدتر و کاریتر از هزار بار دشمنی است" می‌‌افتی و این حکایت سعدی.

پیش از اینها، برای اینکه دشمنی را خراب کنند، بی‌ آبرو سازند، نابود کنند، جمیع خردمندان جمع میشدند و ساعت‌ها تفکر میکردند و هزاران راه و چاه میتراشیدند .... ولی‌ امروز، برای انجام همهٔ این کارها، احمق استخدام میکنند، و ازش میخواهند تا از دشمنشان دفاع کند. به همین سادگی‌ ..... چرا که امروز بشر به این نتیجه رسیده که در حماقت قدرتی‌ است که در خرد نیست.

باز به قول سعدی شیرین سخن:

احمق را ستایش خوش آید چون لاشه‌ای که در پوستش بدمند و بادش کنند تا فربه شود و وقتی‌ فربه شد ..... ببرد رونق آدمی‌ و انسانی‌. !!!!!.

فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

خداوند تاس نمیریزد

در قرن‌های ۷ تا ۱۰ هجری، ادب و فرهنگ ایرانی‌ در شبه قارهٔ هند به شکوه بسیار زیادی دست یافت. و در زمان سلطنت اکبر شاه ( پادشاه هند قرن ۱۰ هجری)، کتابخانه‌های عظیم هند مالامال از کتاب‌های فارسی بود که توسط ده‌ها خطاط و نساخ تهیه میشد، ( کتاب تمام مصور حمزه نامه بزرگترین و با ارزشترین کتاب مصور دنیا که به وسیله نقاشان ایرانی‌ ساخته شد، یکی‌ از این نمونه‌ها است. این کتاب بعد‌ها از هندوستان به انگلستان برده شده و صفحه صفحه شده و هر صفحه به قیمتی گزاف فروخته شد).

نهضت ادبی‌ همراه با ترویج زبان فارسی در هندستان برای میراث فرهنگ ایران بیش از حد تصور ما ارزشمند بود، زیرا در عصر همین نهضت بود که ده‌ها تالیف فارسی‌ در هندستان نگهداری یا باز نویسی شد تا از دستبرد روزگار مصون بماند. اگر در ایران قزلباشان و فقهای لبنانی و احسائی و حلی‌ به نابود سازیِ برنامه ریزی شده یه کتاب‌های فارسی اقدام کردند، بسیاری از این متون در هندستان برجا ماند، و سپس به دست ما رسید. یعنی‌ تمام متون فارسی ماقبل صفویه که اکنون در دست ما است یا در هندستان یا در عثمانی نگهداری شدند و بعد به ما رسیدند، یعنی‌ اگر این کتاب‌ها در هندستان و عثمانی و بعضی‌ هم در بخارا حفظ و تکثیر نشده بود، ما امروز از این گنجینهٔ عظیم ادب و فرهنگ مکتوب ایرانی‌ همان اندازه در اختیار داشتیم که از آثار رودکی و دیگر سخنوران و ادیبان بزرگ عهد طاهری و سامانی در اختیار داریم، به زبان دیگر ، شاید ما امروز در کتابها میخواندیم که مثلا مولوی، حافظ و یا سعدی و و و، یک شاعر بلند آوازه بوده و اشعار بسیار زیادی هم سروده بوده است، و از کتاب‌های ایشان اثری در دست نبود. و تنها نمونه‌هایی‌ در اینجا و آنجا به چشم می‌خورد. همچنان که هر کتابی که در دیگر دیار‌ها حفظ نشد برای ما نیز محفوظ نماند و به دست اعراب و ترک وحشی از بین برده شد

متیو هاپکینز Matthew Hopkins



بسوزاندم هر شبی آتشش . سحر زنده گردم به بوی خوشش! متیو هاپکینز، شکارچی حرفه‌ای زنان جادوگر که در زمان جنگ‌های داخلی‌ انگلیس به کار دستگیری ، محاکمه و مجازات زنان جادوگر در انگلستان اشتغال داشت. به وی لقب ژنرال جادوگر کش داده بودند. دامنه‌ و حوزهٔ کار او شهرستان‌های شرقی‌ انگلستان، مانند اسکس و نورفولک و کمبریج و غیره بود.



(Matthew Hopkins (c. 1620 – 12 August 1647

وی کارِ جادوگر یابی‌ را از مارس سال ۱۶۴۵ شروع کرد و تا سال ۱۶۴۷ ادامه داد. ظرف این مدت وی و گروهش بیش از تمام مردمی که به جرم جادوگری در ظرف ۱۰۰ سال به دار آویخته شده بودند، مردم را محاکمه و به دار آویختند. تعداد زنان جادوگری که او در مدت یک سال به دار آویخت به بیش از ۳۰۰ تن‌ تخمین زده میشود که این تعداد در مقایسه با اعدامِ زنان جادوگر در قرن ۱۵ و بعد‌ها در قرن ۱۸ یک رکورد محسوب میشود. تعداد زنانی که در انگلستان به اتهام جادوگری در قرن ۱۸ به دار آویخته شدند به بیش از ۵۰۰ نفر می‌رسد. ( این تعداد به طور رسمی‌ اعلام شده است و آمار غیر رسمی‌ تعدادی بیش از ۴ برابر این تعداد را نشان میدهد.) به این ترتیب هاپکینز و دستیارش سترن در مدت ۱۴ ماه بیش از ۱۶۰ سال در انگلستان جادوگر کشتند.

زنانی که به اتهام جادوگری دستگیر و محکوم میشدند، ابتدا با وحشیانه‌ترین نحو مورد آزار، تجاوز و شکنجه قرار می‌گرفتند و سپس زنده زنده سوزانده میشدند و یا به دار آویخته میشدند و سپس اجساد آنها سوزانده میشد.





هاپکینز ابتدا با شکنجه اقدام به اعتراف گیری از این زنان بینوا میکرد و سپس شروع به قطع اعضای بدن آنها به وسیلهٔ یک کارد کند مینمود و اگر از عضو قطع شده خون فوران میزد نشان بی‌گناهی آن زن بود در غیر این صورت جادوگر محسوب شده و به مرحله بعدی شکنجه برده میشد.

متد دیگر هاپکینز این بود که زنان را به یک صندلی‌ می‌بست و در آب پرتاب میکرد و اگر این زنان در آب فرو نمی‌رفتند و خفه نمی‌شدند جادوگر محسوب میشدند، زیرا وی عقیده داشت که آب جادوگر را به خودش نمی‌پذیرد. و یا اینکه دنبال یک علامت که متعلق به جادوگران بود در بدن زن متهم می‌گشتند و برای پیدا کردن آن موهای بدن زنان را میتراشیدند و اگر خال یا ماه گرفتگی در بدن آنها وجود داشت جادوگر محسوب میشددند زیرا آنها اعتقاد داشتند که زنان جادوگر از خانوادهٔ گربه‌ها و سگ‌ها میباشند و از آن جایی‌ که علامت است گربه‌ها و سگ‌ها را شیر داده‌اند.


هاپکینز در کتابش با عنوان " روش‌های شکار ساحره ها" جزئیات و متد‌های شکار، اعتراف گیری و شکنجه جادوگران و همچنین چگونگی‌ سوزاندن آنها را شرح داده است. این کتاب در سال ۱۶۴۷ منتشر شد و سالیان متمادی این کتاب و روش‌های پیشنهادی در آن در انگلستان جز قانون این کشور محسوب و حتی در مستعمرات انگلستان نیز با قدرت اجرا میشد و با بکار گیری از متد‌های هاپکینز، تعداد زیادی به جرم جادوگری در انگلستان و مستمراتش زنده زنده سوزانده و یا به دار آویزان شدند.




هاپکینز در ۱۲ اگوست سال ۱۶۴۷ در خانه ش در مننینگتری بر اثر بیماری سل در گذشت و چند ساعت پس از مرگ در گورستان کلیسای سنت مری در میستلی به خاک سپرده شد.

از متیو هاپکینز، در انگلستان تا چند قرن بعد از مرگ وی، با لقب قهرمان بزرگ و اسطوره‌ای یاد میکردند.





































فروردین ۰۲، ۱۳۹۱

با یک شعر و یک ساز دل‌ بتو باختم



عشق به یک ماده‌ مخدر میماند. در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست میدهد. روز بعد بیشتر میخواهی. هنوز معتاد نیستی‌، اما از آن احساس خوشت میاید و فکر میکنی‌، میتوانی‌ در اختیار خودت داشته باشی‌... چند دقیقه به معشوق می‌‌اندیشی‌ و بعد از سه ساعت فراموشش میکنی‌. اما کم کم به آن شخص عادت میکنی‌، و کاملا به او وابسته میشوی. حالا دیگر سه ساعت به او فکر میکنی‌ و دو دقیقه فراموشش میکنی‌. اگر در دسترست نباشد، همان احساسی‌ را داری که معتاد‌های خمار دارند. در این لحظه، همان طور که معتاد‌ها دست به دزدی میزنند و برای به دست آوردن آن چه میخواهند، تن‌ به خفت میدهند، تو هم حاضری بخاطر عشق دست بهر کاری بزنی‌، چه مثال وحشتناکی!
پائولو کوئلیو

همه‌ی شهرها شبیه همند

روز آبی رفتنت
و روز خاکستری آمدنت
یک روز بلند است
دستکم مردم آنجا، اینطور می‌گویند
که گریختی تا در یک شهر بزرگ شمالی زندگی کنی
آستینهایت بهم گره میخورند
دو چمدان به اتوبوس میبری
تا چند دلار بیشتر ذخیره کنی
نقشه‌ای میخری، ناحیه‌ای را انتخاب می‌کنی
در مسافرخانه‌ای اتاق میگیری
چرت میزنی
با دربان از آب وهوا حرف میزنی
از باران
از وسوسه‌های بهار
از زندگی نزدیکی اقیانوس
از زندگی، باد شمالی، رشته‌های درختان
چراغ‌های خیابان، خطای دید
در گرگ و میش، آنها باران را می‌بارانند،
هوا را فریبنده می‌کنند
سرت را به بیرون در میچسبانی،
در آخرین لحظه از سوپرمارکت سر درمی‌آوری
در گوشه‌ای چتر تاشوی سرخی می‌خری
بدو
بتاخت در خیابان بادبان برافراز
ردپایت را برسنگفرش خاکستری‌اش حک کن
همه‌ی شهرها شبیه همند
تغییر نمی‌کنند
مگر آنکه احساس خودت را از فضا تغییر دهی
زوایای دیدت را
گرگ و میش بر توده‌ی بی‌طعم آب، هوا، درختان، درنگ می‌کند
این یک بوسه‌ی بلاتکلیف است
و من دوستت دارم.

همه‌ی شهرها شبیه همند- کاتيا کاپويچ

Katia Kapovich
کاتيا کاپويچ در سال ۱۹۶۰ در کيشينف زاده‌شد. او تنها فرزند یک خانوادهٔ یهودی است. از شوروی کمونيست در سال ۱۹۹۰ مهاجرت کرد. حالا در کمبريج کار می‌کند و زندگی می‌کند. کاتيا مدتی در کالج بوستون ادبيات روسی تدريس می‌کرد و به هر دو زبان روسی و انگليسی شعر می‌نويسد.


عشق اولم در جنگ افغانستان مرد
نه از گلوله، نه بدست خدای جنگ
غرق شد وقتی در دریاچه‌ شنا می‌کرد
برای همین آنها اورا بما برنگرداندند
همان‌جا دفنش کردند. در میان سنگ‌های بیابان
سربازها شلیک هوایی نکردند
هجده بار که ساعت شنی عمرش نشان می‌داد
هیچ طبلی سکوت طوفان قبله را نشکست
اولین عشقم مرد، چون شنا بلد نبود
دو هفته در دل صحرا راه می‌پیمودند
دریاچه‌ای به چشمش خورد، تاولی بر لب‌های خاک.
دزدکی خود را به ساحل رساند و به آب زد
قلبش ایستاد.
یک پری دریایی که کمی شبیه من بود
با دست او را بساحل کشید.
همان‌جا دراز کشید
روی علف‌های زرد هرز، ابرها را تماشا کرد
که در آسمان بیابان راه‌پیمایی می‌کردند.


عشق بلاتکلیف- کاتيا کاپويچ

فروردین ۰۱، ۱۳۹۱

اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست


Claudia Lynx یکی‌ از زیبارویان ایرانی‌ که به عنوان زیباترین زنِ دنیا سالهاست در این مقام نشسته و تکان دادنی نیست.

چنان به نظر می‌رسد که پارسیان زیباترین ملت‌های روزگار‌های باستانی بوده‌اند. تصاویری که در آثار تاریخی‌ بر جای مانده، نشان میدهد که مردم پارس، بلند بالا و نیرومند بوده و بر اثر زندگی‌ کردن در نقاط کوهستانی، سختی و صلابت داشته‌اند، ولی‌ ثروت فراوان سبب لطافت طبع آنان بوده است، در سیمای ایشان آثار تقارن مطلوبی دیده میشود و بینی‌ کشیده داشته‌اند، و در اندام و هیئت ایشان آثار نجابت مشهود بوده است.
تاریخ تمدن نوشتهٔ ویل دورانت، کتاب نخست، فصل ۱۳




هر روزتان نوروز باد، نوروزتان پیروز باد

عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم تر و خوشتر.