من حالا اینطور شعر میگویم، دیگر مدتهاست که دنبال کلمه نمیگردم، بلکه منتظر میشوم کلمه جای خودش را پیدا کند، بوجود بیاید، آنوقت من او را بیک نظم دعوت میکنم.
خیلی ها اینکار را کردند و میکنند و باورشان هم شده است که شاعر زمان هستند، چرا که فقط جرات کرده اند مصرع ها را کوتاه وبلند کنند. همین! درحالیکه روحیه شعرشان ادامه همان روحیه کهنه و پوسیده ای است که مجنون را با گروه کلاغان و آهوانش، در بیابانهای ادب پارسی، بکار خواستن وازجا نجنبیدن واداشت.
شعر برای من عبارت از زندگی کردن کلمه ها در درون آدمیست و بازنوشتن این کلمه ها بصورت زنده و جاندار در روی کاغذ.
فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آنرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم میخواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشمهایم را میتوانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای رویهم بگذارم.
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان میكنم ويرانه ای را
اگر خواهم كه خاموشی گزينم
پريشان میكنم كاشانه ای را.
شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلی برداشت!