اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست ..... جای آن است که باید به شما بر بگریست . منوچهری .

شبیخون سربازان تا بن دندان مسلح امریکای/أنگلیسی به کودکان خرد سال و خفته و بیگناه افغانی، در تاریکی‌ شب.


اخبار مربوط به جنایت سربازان آمریکای و انگلیسی‌، آنچنان زیاد و متنوع هست که خبری تازه در این رابطه نمیبایستی جهانیان را دچار شگفتی کند، معذالک خبر حمله جدیدِ سربازان امریکای به یک روستا در افغانستان، در ساعات اولیه بامداد روز یکشنبه ۲۱ اسفند/ ۱۱ ماه مارس ۲۰۱۲ و کشتن زنان و کودکان بیگناه که در خواب بوده‌اند، به قدری تاسف آور و نفرت انگیز است که آدمی‌ بی‌ اختیار تا ساعت‌ها بعد از شنیدن این خبر در بهت و اندوه باقی‌ میماند.

سوز دیوانگی از سینه‌ ی دانا برخاست

عالم دولت نوروز به صحرا برخاست ..... زحمت لشکر سرما ز سر.. ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری .... که به غواصی ابر از دل دریا برخاست 

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند ...... شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست



موسم نغمه‌ی چنگست که در بزم صبوح ... بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست
 

بوی آلودگی از خرقه‌ی صوفی آمد ........ سوز دیوانگی از سینه‌ی دانا برخاست




هر دلی را هوس روی گلی در سر شد .... که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست
 

گوییا پرده‌ی معشوق برافتاد از پیش ....... قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست
   

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود .... عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست




با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت .... با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید ..... عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف ...گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

سعدی کبیر، مواعظ

اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

ایران پیش از فتنه ۵۷

Iran Before 1979

این محنتی که میکشم ازتنگی قفس - کفران نعمتی است که درباغ کرده ام.
ایران پیش از خود کشی دسته جمعی مردم ایران، سال‌های پیش از ۱۳۵۷.

مبارک تر شب و خرمترین روز ....... به استقبالم آمد بخت پیروز

دهل زن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود .... امروز نوروز

زیبا تر از مرلین مونرو
مهست یا ملک یا آدمیزاد
پری یا آفتاب عالم افروز
ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علارغم بدآموز


مرا با دوست ای دشمن وصال است
تو را گر دل نخواهد ... دیده بردوز
شبان دانم که از درد جدایی
نیاسودم ز فریاد جهان سوز




اگر آن شب با وحشت نمی بود
نمی دانست سعدی قدر این روز




تارا ......Tara Makhani's Someone like you Cover by Adele

تارا یه دختر خانم ایرانی‌ که به زیبای ادل میخونه و روح منو یه صبح یکشنبه شاد کرد. هزاران آفرین به این دخترِ هنرمند ایرانی‌، و هزاران سپاس از او که اجازه داد صداش رو دیگران هم بشنوند.




فرهنگ قدردانی‌، تشکر و سپاس گذاری از یکدیگر، حتی به طور شفاهی‌ و لفظی، از مؤثرترین شیوه‌های است که میتواند باعث پیشرفت، ایجاد محبّت و دوستی‌، گسترش و تشویق استعداد‌های نهان و آشکار شود. این کار بسیار ساده و بی‌ درد سر، در بین جوامع غربی با جدیت دنبال میشود، یعنی‌ هر کس در این جوامع کوچکترین کارِ مثبت را در اجتماع انجام میدهد، دیگران برای تشویق و سپاس از او از یکدیگر پیشی‌ میگیرند. و با این کار جامعه خودشان را بدون خرج و زحمت به سو‌ی دوستی‌ بیشتر، شکوفایی استعداد‌های بیشتر و گرم کردن روابط بین آحاد جامعه می‌‌کشانند و به این ترتیب، هم باعث شادی خودشان و رضایت دیگران میشوند، هم خیرِ دنیا را نسیب یکدیگر میکنند و هم دلیلی‌ میشوند برای لبخند خدا، و هر گاه خدا لبخند بزند، لطف و محبتش نسبت به آن مردم فزونی می‌گیرد و همه اینها فقط و فقط با یک تشکر ساده به دست میاید.

تا دیداری دیگر

امروز، بسترم را آشفته خواهم گذارد،

تا جای اندام او در آن باقی‌ بماند،

تا فردا، خویشتن را نخواهم شست،

تا عطر بدنش از بدنم پاک نشود،

و جامه بر تن‌ نخواهم کرد،

تا جای دست‌هایش پدیدار باشد،

و بر گیسوانم نیز شانه‌ نخواهم زد،

تا خاطرهٔ نوازش‌های او از میان نرود،

امروز و امشب هیچ نخواهم خورد،

تا مزهٔ او از دهانم شسته نشود،

و هیچ گرد و روغن بر لب نخواهم نهاد،

تا اثر بوسه‌ او همچنان در آن باقی‌ بماند،

همه روز، پنجره‌ها را بسته نگاه خواهم داشت،

و درِ خانه را نیز نخواهم گشود،

مبادا یاد دیشب،

با هوای اتاق درآمیزد،

و همراه باد بیرون برود.

بیلیتیس ۶۰۰ سال قبل از میلاد مسیح






تعدادی از آهنگ‌های حمیرا را از این لینک می‌شه دانلود کرد

اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

کار هر بز نیست خرمن کوفتن

در نظر بگیر در میان جمعی نشسته‌ای و تو چیزی را میدانی‌ که دیگرانی که در آن جمع نشسته اند نمیدانند. فرض محال که محال نیست، فرض می‌کنیم سفر در زمان امکان پذیر بود و تو با تجربه انقلاب ۵۷ ( روز خود کشی دسته جمعی مردم ایران) و بعد از دیدن این همه تیره روزی ملت ایران، در طول زمان سفر کرده و خودت را در سال ۵۷ در بین جمعی نشسته میبینی‌ که دارند در بارهٔ اینکه با خمینی چه باید کرد تصمیم میگیرند، و میشنوی که در این جمع، عده‌ای اعتقاد دارند نباید دست به ترکیب خمینی زد چرا که احتمالاً به یک اسطوره و قهرمان ملی‌ تبدیل میشود، زیرا این ملت در خارج تحصیل کرده، این‌طور یاد گرفته‌اند که برای اینکه قهرمان نسازی، باید پارازیت را زنده نگاه داری و چارهٔ دیگری برایش بتراشی، و تو آنجا نشستی و با علمی‌ که از آینده داری با همهٔ وجود فریاد می‌زنی: خوب قهرمان بشود، گویا اگر یک مرده قهرمان شود چه میشود، بگذار مردم با خاطرات یک مرده دلخوش باشند، هنوز این را درک نکردیم که خطر وقتی‌ وجود دارد که پارازیت زنده باشد؟ با زنده بودن خمینی، میلیونها ایرانی میمیرند، دربدر میشوند، اسیر میشوند و ایران ویران میشود، خمینی را از روی زمین بردار تا زمین به خون کشیده نشود، تا زمین به جنایت و پلیدی آلوده نشود، تا مردم از شرّ شیطان در امان باشند، در عوض بگذار عده‌ای احمق که در آینده همه کاره میشوند و جنایت میکنند، در عزای این پلید همواره بسوزند و با خاطراتش در انزوا و تنهایی بپوسند،
یکی‌ را بردار تا میلیونها باشند، بگذار یکی‌ برای همه باشد، نه همه برای یکی‌، از یک پارازیت قهرمان بساز ولی‌ مردمان را دچار رنج و تیره روزی نگردان....... و آن دیگرانی که در غرب تحصیل کرده‌اند و تحت تاثیر علوم اجتماعی قرن ۱۸ آنها هستند، به تو به چشم عاقل اندر سفیه می‌‌نگرند، چرا که علم، علم غربی‌ها است و مو لای درز آن نمیرود.




یه مثل سوئدی میگه، ما رخت چرک خودمون رو جلو دیگران نمی‌‌شوییم، یعنی‌ از معایب و عادت‌های بد و ناپسند مان در مقابل دیگران حرف نمی‌زنیم،

حال ملتی را در نظر بگیر که اولین شیوه‌ای که برای اثبات فهمیدهگی ش ، در نزد غریبه‌ها به کار میبرد، انتقاد از خود است، چرا که به او در غرب یاد داده اند که "تا از خودت انتقاد نکنی‌، به رشد فکری نرسیده ای"، و این ملت برای اینکه ثابت کند که آخرِ فکر و اندیشه شده است، در کار انتقاد از خود، آنچنان پیش میرود تو گویی تنها مردمی در دنیا که دارای خصایل پست و رذیلانه هستند، خود او است و دیگر مردم دنیا ، در مقام فرشته گان، پاک و مطهری هستند که از نظر سواد و فرهنگ، هر کدام یک فیلسوف و دانشمند مادر زاد میباشند و بی‌ فرهنگی‌ و حماقت فقط نزد این ملت است و بس.

این درسته که آدمی‌ تا به اعتماد بنفس کامل نرسیده باشد، از خودش نمیتواند انتقاد کند ولی‌ نکته باریک و ظریفی‌ که در این میان فراموش شده، این است که انتقاد از هر پدیده ای، تخصص و بلدیت مخصوص و "شناخت"  را می‌طلبد، انتقاد از فرهنگ یک جامعه، در وحله اول شناخت کامل تجربی‌ و سپس شناخت کامل تخصصی از آن جامعه را طلب می‌کند، یعنی‌ ابتدا زندگی‌ در آن جامعه، تحصیل در آن جامعه، تحقیق در آن جامعه، و سپس تحصیل، تحقیق و تجربه زندگی‌ در جوامع دیگر و در انتها تحصیل، تحقیق و کسب دانش واقعی‌ در رشته جامعه شناسی، را می‌طلبد، و به این گونه است که فردی برای اظهار نظر راجع به فرهنگ یک جامعه تربیت میشود و محق میگردد که در مورد فرهنگ آن جامعه، نظر بدهد. به عبارت عامیانه و ساده‌تر "کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر می‌خواهد و مرد کهن " ، یعنی‌ هر تازه دیپلم یا لیسانس ادبیاتی که مختصر طبع شعری را داراست، توانایی و دانش آن را ندارد که مثلا حافظ را نقد کند، و یا در مقام انتقاد بر آید. و البته اظهار نظر با نقد دو مقوله کاملا از هم جدا میباشند، به این معنی‌ که می‌توان نظر شخصی‌ را داد ولی‌ مقولهٔ نقد پهنه‌ای فراتر، وسیعتر و پیچیدهتر از یک اظهار نظر شخصی‌ است.

و "انتقاد از خود نشان برتری اندیشه است"، به این معنی‌ نیست که بدون شناخت ... از خودت ایراد بگیری، یعنی‌ قبل از اینکه خودت رو به نداشتن اعتماد به نفس، ضعف شخصیت و ناتوانی‌ متهم کنی‌، اول ببین اطرافیانت چه اراذلی هستند، تحت چه شرایطی و در چه جامعه‌ای زندگی‌ میکنی‌، و چه فاکتور‌های در ایجاد روزمره‌گی تو، دخیل هستند و نقش بازی میکنند.

و به عبارت ساده تر، هر بقال ناراضی‌ از مشتریانش به صرف اینکه چند بار از قفسه‌های مواد خوراکیش، اجناسی ناپدید شده است، نمیتواند در مقام یک جامعه شناس ظاهر شود و از بی‌فرهنگی "خودمون" بنالد و آن را به کل جامعه تعمیم دهد. و هر کسی‌ که در خارج از ایران نشسته و سالها از کشور دور بوده و رنگ آن را ندیده، ولی‌ به صرف خواندن چهار تا کتاب جامعه شناسی‌ و یا حتی تحصیل در این رشته در خارج از ایران، نمیتواند این حق را به خود دهد که راجع به جامعه "حال حاضر" ایران اظهار نظر کند و برای آن چهار چوب تعین نماید.



اسفند ۱۹، ۱۳۹۰

آدمی‌زاده اگر در طرب آید چه عجب ........ سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار


بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوه‌ی الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجله‌ی غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید چه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچه‌ی سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه‌ی آهوی تتار (
تتار= تاتار است که آن ولایتی باشد از ترکستان که مشک خوب از آنجا آورند.)

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار ( اَقْچه = زر یا سیم مسکوک - سکه )

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده‌ی یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
همچنانست که بر تخته‌ی دیبا دینار( پارچهٔ دیبا که بر آن سکه میدوزند )
( خیری = گل زرد خوشبو. گلی است زردرنگ که میان آن سیاه باشد و آنرا همیشه بهار گویند )

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار ( ابصار= چشمها. بینائیها. دیده ها )

این هنوز اول آذار جهان‌افروزست ( آذار = ماه اول بهار )
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار ( نیسان = ماه دوم بهار... ایار = نام ماه سوم بهار )

سعدی شیرین سخن - مواعظ


اسفند ۱۸، ۱۳۹۰

از آن بی حمیت بباید گریخت, که نامردیش خون مردان بریخت

یکی‌ از بارزترین و مشخص ترین تفاوت هایی‌ که بین مردم جوامع پیش رفته با مردم جوامع عقب افتاده وجود دارد ، اینست که، یک جهان سومی‌ فکر می‌کند خاک و مملکت ارثی‌ است که از پدرش به او رسیده و او محق است آنطور که میلش می‌کشد با این ارث پدری رفتار کند، درحالیکه در جوامع از نظر فکری پیش رفته این تفکر حاکم است که "مملکت و خاک"، ودیعه و وامی است که از طرف فرزندان و نوادگان بطور امانت واگذار شده و میبایستی یا آنرا آبادتر و یا حداقل همانطوری که به دستمان سپرده شده، به آیندگان و نوادگان که صاحبان اصلی‌ آن هستند، واگذار کنیم، بهمین دلیل هم، هر بلایی که دلمان بخواهد نمیتوانیم سر امانت سپرده شده بیاوریم.


 طاهره  قُرةالعَین

تفاوت دیگر آنستکه بما یاد داده‌اند که با قهرمانان، نوابغ، دانشمندان، وطنپرستان و بطورکلی‌ بهترین ایرانیها، رفتاری را داشته باشیم که میبایستی همانرا با دشمنان خونی و آشکار و نهانمان داشته باشیم، تربیت استعماری بما یاد داده که سرمایه‌های فکری و اندیشه‌ای کشورمان را بکشیم، بدنام کنیم، نفرینشان کنیم، تحقیرشان کنیم، حتی به پیکر بیجان آنها رحم نکرده و مقبرهایشان را هم یا با خاک یکسان کرده و یا بسوزانیم و درعوض، برای دشمنان و قاتلین پدران و مادرانمان، برای غارت کنندهگان خاک و مملکتمان، مقبره‌های طلایی بسازیم و در سالروز مرگ آنها تا آنجاکه میتوانیم بسر و سینه خود و کودکانمان بکوبیم.


محمد مصدق

و امثال خمینی‌ مزدور غرب و دشمن ایران و ایرانی‌ که موجودی بیسواد، نادان و جانی صفت بود و اگر در هرجای دیگر دنیا قد علم کرده بود، او را تحت الحفظ در تیمارستانی مورد مراقبت‌های ویژه قرار می‌‌دادند، و باجدیت از اجتماع انسانی‌، دور نگاه میداشتند، ..... ما بعنوان رهبر و امام و مرشد تا حد پرستش، بستایم و جان، مال، ناموس، شرف، آینده کودکان و مملکت خویش را بدست آنها بسپاریم،

و برای امثال خلخالی که نه تنها دچار بیماری روانی‌، سادیسم و آدمکشی بود ، بلکه دشمن خونی و قسم خورده ایران و ایرانی‌ نیز بود و بطور آشکار این را نشان میداد و در اینجا و آنجا بکشتن بیش از ۶۰۰ تن از بهترین و باسوادترین ایرانی‌‌ها در مدت کمتر از یکماه همواره افتخار میکرد و ادعا میکرد که اگر زمان و قدرت بیشتری می‌داشت، ایران را از وجود ایرانی‌‌های بیشتری پاک میکرد، هورا بکشیم.


احمد کسروی

احمد کسروی دارای آنچنان نبوغ و استعداد و خلاقیتی بود که هر جای این خاک پا میگذاشت، در بارهٔ تاریخ و زبان آن جا کتابها می‌نوشت و آنچنان به این خاک و ایران افتخار میکرد و عشق میورزید که حاضر بود همه گونه تحقیر و توهین را به جان بخرد ولی‌ به زبان نیاکان ایرانیش گفتگو کند و فقط و فقط واژگان ایرانی‌ در گفتارش به کار برد، حاضر بود دنیا را فدای بزرگی‌ و افتخار ایران کند.

احمد کسروی که اگر در هر جای دنیا به جز ایران متولد شده بود، امروز به عنوان یک شگفتی و نابغه ازش تجلیل میشد و احتمالا عمری طولانی میکرد و صدها کتاب و مقاله از او به جامعه بشری هدیه داده میشد و آثارش چراغ راه خردمندان بعد از وی می‌گشت و حتی خود ما ایرانی‌ها خواندن و فهم آثارش، میشد یکی‌ از شروط روشنفکریمان، و به عنوان یک متفکر خارجی‌ ازش با عزت و احترامی غلو آمیز یاد میکردیم، ولی‌ در ایران و در طول زندگی‌ کوتاهش، از طرف دوست و دشمن مورد آزار و نکوهش قرار گرفته و در آخر هم قصابیش کردند.


و ما چه کردیم؟ وقتی‌ نوکران یک مشت آخوند عقب مونده و مرتجع که خود نوکران ساخته غربی‌ها هستند و ریشه‌های ترکی‌ و عربی‌ دارند، در خانهٔ عدل و داد، دنبالش کردند و ناجوانمردانه ترورش کردند، به همدیگر تبریک گفتیم و برای قاتلینش فریاد زنده باد کشیدیم و خدا را شکر کردیم که شرش را از سر ملت کم کرد. و چرا تروریست‌ها و عوامل غرب او را ناجوانمردانه و بطرز فجیع ترور کردند؟ چون به ملت ایران حقیقت تاریخشان را بازگو میکرد. و به ملت ایران یادآوری میکرد که تا پیش از قاجار‌ها تنها حکمران دنیا بودند. و هر چه بر سر این امپراطوری عظیم آمد پس از کشته شدن نادر شاه آخرین امپراطور دنیا و جنگ جهانی‌ نخست بود که امپراطوری پارس‌ها تکه تکه شد، ابتدا اروپا، سپس آفریقا و پس از آن شرق اسیا از ایران جدا گشت. پس از جنگ جهانی‌ دوم کشور‌های اسیای میانه هم از ایران جدا گشتند. و غربی جنایتکار نمیخواست و نمیخواهد که ملت ایران به تاریخ پر افتخار خود به درستی‌ آگاهی‌ یابد. پس امثال کسروی را میکشد و بجای آنها علی‌ شریعتی‌‌ها و تیپا خورده‌هایی‌ از ایندست را علم کرده و بخورد ملت ایران میدهد.



یا مثلا اگر رضا شاه در هر کجای این کره‌ خاکی، کاری را که برای ایران کرد، یعنی‌ ‌عیسی گونه روح به کالبد و جسم مرده و متلاشی شده ایران دمید و ایران را که بعد از تقریبا ۱۵۰ سال کشتار ( که به حمله اعراب و ترک‌ها معروف است - و البته به دروغ به آن قدمت ۱۴۰۰ ساله داده ا‌ند که بزرگترین دروغ تاریخی‌ است) حکومت حماقت، جهالت و ابلهان، به خراب آبادی متعفّن تبدیل شده بود و جامه حقارت بر تنش زار میزد، به سرزمینی متمدن و صاحب سیستم اداری و ارزش‌های شهری تبدیل کرد، و اعلام کرد که زن و مرد ایرانی‌ را باید با عنوان خانم و آقا، مورد خطاب قرار داد، و آنچنان به ایران و ایرانی‌ عشق میورزید که وقتی‌ با کمترین امکانات موجود آنزمان راه آهن سراسری را ساخت، برای امتحان آن مهندسین سازنده آلمانی را وادار کرد، ابتدا خود سوار واگن‌های قطار شده و امنیت ریلها را امتحان کنند، مبادا که یک ایرانی‌ جانش به خطر بیفتد، رضا شاه همچنین برای افتتاح ٔپل ورسک، به سرمهندس اتریشی یعنی اینگر دستور داد  تا در هنگام عبور اولین قطار از روی پل زیر پل قرار گرفته تا در صورت تخریب این پل اولین شخص کشته شده از این حادثه خود او باشد و نه یک ایرانی‌. و اگر رضا شاه در هر کجای این دنیای خاکی .... از خاکی سوخته، کشوری آباد ساخته بود، اکنون به عنوان پدر ملت، ناجی ملت، خدای ملت، از او مجسمه‌ها ساخته بودند، یادگارها نوشته، نقاشی‌ها کشیده و یادبود‌هایی‌ خلق کرده، سکه‌ها زده بودند، نمایشگاها بر پا کرده، تجلیل‌ها میکردند.


شهریارن واقعی‌ ایران، رضا شاه کبیر و محمد رضا شاه فقید

و ما چه کردیم؟ با امثال خلخالی ها، که دشمنان قسم خورده ایران و ایرانی‌ بودند دست در دست هم دادیم به مهر، و به مقبره این بزرگمرد تاریخ هم رحم نکردیم، و امروز هم همچنان با حنجره کثیف و متعفن دشمنان ایران، حماقتبار و ابلهانه همنوا میشودیم و توهین‌ها به ناجی خودمان و این مرد بزرگ روا میداریم و انتظار داریم از بین ما افرادی مثل خامنه‌ای برنخیزند و آن نکنند که کردند. عرب‌ها برای مردمی از جنس ما مثلی دارند که میگه: خدا کار ظالم را به ظالم واگذار می‌کنه، ظلم کن تا ظالمتر از تو، بر تو سروری کند.


امیر کبیر

و یا امیر کبیر ها، طاهره قره العین‌ها که انگلیسی‌‌ها از او بعنوان شگفتی بشریت یاد میکنند، مصدق که یک تنهٔ دنیا رو به زانو در آورد، محمد رضا شاه که حکومتش را در بدترین دوران سیاسی دنیا شروع کرد، دوران وحشت بعد از جنگ جهانی‌ دوم، یعنی‌ زمان جنگ سرد، یعنی‌ جنگ قدرت و مبارزه نهانی و بیرحمانه بین شرق و غرب، در زمانی‌ که اروپا در مرز قحطی دست و پا میزد و بیماری سل که از هوای آلوده ناشی‌ از سوخت ذغال سنگ بود، در اروپا کشتار میکرد و دنیا از اثرات جنگ جهانی‌ در رنج بود، و ایران در مرز سقوط کامل قرار داشت، سکان این کشتی به گل نشسته ایران را در سنّ ۲۰ سالگی بدست گرفت و آنچنان آبادانی در ایران بوجود آورد که دیگر کشورها برای کار در ایران با یکدیگر در رقابت بودند و ایرانی‌ نه دیگر اروپایی لباس وصله‌ای که با قامتی ترکه شکل که از زور گرسنگی به مدل تویگی تبدیل گشته بود ، قبول داشت و نه با آمریکایی که التماس میکرد ویزای ایران را تمدید کند، چای قند پهلو میخورد.



روز جهانی‌ زن..........International Women’s Day


عشق پیش از هر چیز آیینه‏ ایست
که زنان زیبا و طناز دوست دارند خود را در آن بنگرند
و زنان شاد و رویایی دست به دامنش می‏شوند؛
آنگاه قلب را تسخیر می‏کند، درست شبیه تقوا
و رنجورش می‏کند، به سخره‏ اش می‏گیرد
و جان را جلا می‏دهد، پاک می‏کند
بعد، افول است و لرزش پاها...  آنگاه
مغاک است. دست‏ها به دیواره‏های خلاء چنگ می‏زنند
فروغلتیدن به قعر گرداب‏هاست
عشق فریبنده است، ناب و مهلک
باورش نکن
چه بسیار کودکانی
که قدم به قدم در میانه‏ی رود کشیده می‏شوند
به تماشا می‏روند، تن می‏شویند و غرق می‏شوند.


ویکتور هوگو - شعر قلب بزرگ ما 



اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

فروغ فرخزاد, ای شب از رویای تو رنگین شده

من حالا اینطور شعر میگویم، دیگر مدتهاست که دنبال کلمه نمیگردم، بلکه منتظر میشوم کلمه جای خودش را پیدا کند، بوجود بیاید، آنوقت من او را بیک نظم دعوت میکنم.



خیلی ها اینکار را کردند و میکنند و باورشان هم شده است که شاعر زمان هستند، چرا که فقط جرات کرده اند مصرع ها را کوتاه وبلند کنند. همین! درحالیکه روحیه شعرشان ادامه همان روحیه کهنه و پوسیده ای است که مجنون را با گروه کلاغان و آهوانش، در بیابانهای ادب پارسی، بکار خواستن وازجا نجنبیدن واداشت.


شعر برای من عبارت از زندگی کردن کلمه ها در درون آدمیست و بازنوشتن این کلمه ها بصورت زنده و جاندار در روی کاغذ.


فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آنرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم میخواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشمهایم را میتوانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای رویهم بگذارم.


من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان میكنم ويرانه ای را
اگر خواهم كه خاموشی گزينم
پريشان میكنم كاشانه ای را.



شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلی برداشت!