تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
تن و جان از همدیگر جدا نیستند، ولی با چشم تن نمیتوانی جان را ببینی، برای اینکه بچشم تن این دستور و این فرمان داده نشده است که بتواند جان را ببیند، یعنی برای کسی این امکان نیست که بتواند جان را ببیند. مولانا میگه با اینکه کسی نمیتونه جان را ببیند ولی جان از تن مستور یا پنهان نیست، یعنی هم جان از وجود تن آگاه است، و هم تن از وجود جان خبر دارد.
جسم و جان تویی، تو خودت جانی، خدایی، جان تو خدای تست، و خدا در تست و همه جا با تست، در کنار تو راه میره، با تو لذت میبره، با تو غصه میخوره، با تو میخنده، با تو گناه میکنه، با تو روحانی میشه با تو شیطانی میشه، اگر با او باشی به تو کمک میکنه، برات همه چیز فراهم میکنه، ولی جسم تو دستور دیدن او را ندارد، و به شرطی خدای تست که بخوانیش، که با او باشی که او را از خودت دور نکنی، ولی اگر انکارش کردی، اگر با او نبودی، او را کشتی، جان خودت را کشتی، خدای خودت رو کشتی، این آتش را در درون خودت کشتی، دیگه نداریش، میشی یه جسم، یه تیکه گوشت، کسی که با نیستی فرقی نداره، دیگه جسم و جان تو در هم آمیخته نیست، جدا کردی، شدی فقط تن. همه کس خدای خودش رو داره، که یکتاست و فقط مخصوص اوست، ولی همه کس از این راز خبر نداره، و فکر میکنه یه خدا در جای دور نشسته و بر همه آدما نظارت میکنه .... نه خدای تو در درون تست از تن تو مستور نیست ، در تو آمیخته پس با او باش تا خدایی کنی، خدا باش، و بی او باش و تبدیل به بره گم شدهٔ هابیل شو که هر گرگی بتونه تو رو از هم بدرد.
آتش است این بانگ نای و نیست, باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
این حرفی که من به تو میگم باد هوا نیست، اگر اینو باور نداری، زنده نیستی، بر فنا و نیستی استواری، این حرفی که من به تو میزنم آتشی است اگر بیندیشی ..... نالهٔ نی از بادی است که در آن نواخته میشود ولی نالهای که از حنجرهٔ من بیرون میاد، بر اثر آتش است، آتشی که در وجود من روشن است و نیست باد کسی که این آتش را در درونش ندارد، چرا که با یک شی یا یک موجود بی محتوا فرقی ندارد و بود و نبودش یکسان میباشد.