مرداد ۱۹، ۱۳۹۰

خدای عشق .....Eros


تعدادی صفحه‌ی گرامافون قدیمی‌ که در بین آنها تعداد زیادی از آهنگ‌های خواننده معروف و بزرگ و قدیمی‌ ایرانی‌، بنان وجود داشت، از پدر بزرگ خلد آشیانش به او به ارث رسیده بود. و بهمین خاطر هم یک گرامافون تهیه کرده بود و روزای تعطیل که بناچار خانه بود ، و روز‌ها پس از رهایی از کار و مشغله‌های زندگی‌ به آنها گوش میداد. و هرچه بیشتر میشنید، بیشتر غرق نوای این آهنگ‌ها میشد و گوشِ جانش بر روی ٔنت‌ها پر میکشید. گاهی‌ همراه با آهنگ کاروان بنان، بغضِ سودا زده‌ای جانش را شیفته میکرد و گاهی‌ با مرا عاشقی شیدا تو کردی، از عظمت عشقی‌ که در شعر این آهنگ موج میزد، بهت زده میشد.

تو گویی این ضیافتِ ساده و بی‌ پیرایهِ نتها، چیزی را در او بیدار میکرد. همیشه میدانست که یک Eros یا خدای عشق در وجودش خوابیده و از بیدار شدنش هراس داشت، چرا که میدانست این خدا هیچ مرزی را نمیشناسد و اگر بیدار شود، او را تا پای لگدمال کردن تمام ارزشهایش پیش میبرد.

و بنان میخواند:

همچو گًل میسوزم از سودای دل‌ 

 آتشی در سینه دارم جای دل‌

من که با هر داغِ پیدا، ساختم 
سوختم از داغِ ناپیدای دل‌

از نوای آسمانی خوشتر است
های‌های و اشک و زاری‌های دل‌

دل‌ اگر از من گریزد، وایِ من 
غم اگر از دل‌ گریزد، وایِ دل‌.

اندیشید، کدام ارزش کدامین معیار و سنجش میتواند از آرامش و شادی روحش مهمتر باشد ؟ اصولأ چرا باید به آنچه که دیگران با افکار مسخره و تهی و بی‌ معنی‌ ساخته اند، بعنوان ارزش نگاه کرد، و از آنهم بدتر، این ساخته‌ها را ملاکِ تصمیم گیری و الگوی زندگی قرار داد. 

ساخته‌های از قبیل آبرو، ادب، اخلاق! 
مگرنه آنکه هر کسی‌ تنها می‌میرد، و تنها از این دنیا میرود، مگر نه انست که مرگ تنها سفری هست که هیچگاه کسی‌ در آن همراهی نمیکند، مگر زمان آفریده شدنش تنها آفریده نشده، پس چرا زندگیش را اینگونه با دیگران تقسیم کند؟

بشریت ابهام زده، اخلاقیات اهانت دیده، غریزه هایی که آفریدهٔ خدا هستند ولی‌ تا حد حیوانی‌ پست انگاشته میشوند، غافل از اینکه هر حیوانی‌ در این دنیا شریفتر از این افکارِ مثلا انسانی‌ است .... 


طوفان احساسات کشته شده، خویشتنداریهایی که تاحد ترحم، نفرت انگیزند و بقیمت تباهی روح تمام میشوند، روحی‌ که تنها سرمایه اصلی‌ و تنها داشتهِ واقعی‌ است که آدما دارند، 

و به استقبال همهٔ اینها یک تنه رفتند.... مضحکه... تنها به دنیا امدن، تنها مردن، ولی‌ با ارزش‌های دیگران زندگی‌ کردن، ارزشها!!!!! مزخرف‌ترین کلمهٔ دنیا !

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند بموجی 
رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آنشب
که خود در میان غزل‌ها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا 
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم، آنجا شتابد 
که از مرگ غافل شود تا بمیرد`

چو روزی ز آغوش دریا برآمد 
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی، آغوش بگشا
که می‌خواهد این قوی زیبا بمیرد.

کسی‌ میگفت:
" خداوندا بمن قدرتی‌ ده تا چیز‌های را که میتوانم تغییر دهم ، شجاعتی ده تا بتوانم مسائلی‌ را قبول کنم که ... نمی‌‌توانم، و دانشی ده که بتوانم تفاوت‌ها را تشخیص دهم. "



مرداد ۰۴، ۱۳۹۰

صدای برف

انسان واقعی‌ و کامل کیست؟
-انسان واقعی‌ یا راستین و انسان کامل کسی‌ است که خودش باشد

چطوری یک انسان میتواند خودش باشد؟
- یک انسان وقتی‌ خودش است که به احساس خودش اهمیت بدهد و نه نظری که دیگران راجع بهش دارند

این تعریف یه انسان خودخواه نیست؟ انسانی‌ که به احساس خودش بیشتر اهمیت بده، آیا ما در یک اجتماع زندگی‌ نمی‌کنیم، و لازمه و اصل زندگی‌ در یک اجتماع، توجه به دیگران و خواسته و احساسات آنها نیست؟

- نه به هیچ وجه، انسان خودخواه انسانی‌ هست که بی‌توجه به خواستهای دیگران راه خودش رو میره، در حالی‌ که انسانی‌ که خودش هست، برای ایجاد جوی راحت تر با دیگران، تظاهر و تقلید بیجا رو کنار میذاره و با داشته‌های خودش و احساس واقعی‌ که داره در بین جمع ظاهر می‌شه

حتی اگر این کار به قیمت ناراحتی‌ عدّه‌ای تموم بشه؟

تیر ۲۶، ۱۳۹۰

اوشین Oshin


در یکی‌ از سایت‌های ایرانی‌ آهنگی از یک سریال ژاپنی به اسم اوشین گذشته شده بود که بسیار با احساس بود، من کمی‌ راجع به این سریال تحقیق کردم و متوجه شدم که این سریال یکی‌ از سریالهای محبوب ایرانی‌‌ها در سالهای بعد از انقلاب بوده است و تعداد زیادی از ایرانی‌‌ها به این سریال علاقه داشته و ازش خاطرات زیادی دارند، برخی‌ یاد دوران کودکیشون میافتند که با مادر یا خانواده شون این سریال رو تماشا میکردند، برخی‌ دوران نوجوانی یا جونیشون رو با این سریال سیر میکنند و الا آخر. البته با کمی‌ گشت و گذار تو اینترنت متوجه شدم که این فقط ایرانی‌‌ها نیستن که با این سریال تا این اندازه احساس مطلوبی رو در خودشون حس می‌کنن، آمریکایی‌ها و اسپانیای‌ها و چینی‌ها و خیلی‌ از ملت‌های دیگر هم با همین احساس مشترک در باره‌ این سریال گفتگو میکنند.
این سریال شامل ۲۹۷ قسمت است که مدت زمان هر قسمت ۱۵ دقیقه میباشد.
یادآوری میشود که این سریال با همکاری هالیوود و با هدف کم‌رنگ ساختن عواقب حمله وحشیانه آمریکا به ژاپن ساخته و در آن تلاش شده است تا جامعه ژاپن پیش از حمله آمریکا به این کشور، را یک جامعه فقیر و تحت ستم ، و در عوض چگونگی‌ رسیدن ژاپنی‌ها به پیشرفت و رفاه و آزادی بعد از حمله امریکایی‌ها به کشور به نمایش بگذرد!! بسیار سریال مسخره و دروغینی است.
موسیقی متن سریال : سال‌های دور از خانه (اوشین)
آهنگساز : کوئیچی ساکادا
تاریخ انتشار : ۱۹۸۳






سال‌های دور از خانه، (اوشین) نام سریالی تلویزیونی است که در سال ۱۹۸۳ در کشور ژاپن تولید شد و در دههٔ شصت در ایران پخش می‌شد. شخصیت اصلی این داستان خانمی است که اوشین نام دارد و در سنین پیری خاطرات زندگی سختش از زمان کودکی تا بزرگسالی را تعریف می‌کند. این سریال محبوبیت زیادی نزد مردم یافته و بارها از شبکه‌های مختلف تلویزیونی دنیا پخش شده است. یکی از مرورگران سایت ایمدب شخصیت اصلی این سریال (اوشین) را معروف‌ترین زن ژاپنی در دنیا می‌داند.



تیر ۲۰، ۱۳۹۰

از جمادی مُردم و نامی شدم



مولانا داستان زندگی‌ را اینچنین زیبا به تصویر میکشد: 


از جمادی مُردم و نامی شدم — وز نما مُردم به‌حیوان سرزدم

مُردم از حیوانی و آدم شدم — پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

جملهٔ دیگر بمیرم از بشر — تا برآرم از ملائک بال و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو — کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک پران شوم — آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چو ارغنون — گویدم انا الیه راجعون

از جمادی مُردم و نامی شدم 

وز نما مُردم به‌حیوان سرزدم 

اول مرده بودم، یک جسم خشک و بیجان بودم، از یک چیز خشک و بیجان مثل دانه گیاه، مثلا دانهٔ گندم، رشد کردم، یعنی‌ این جسم بیجان که جماد هست، رشد و نمو می‌کنه و به گیاه تبدیل می‌شه، (از جمادی مٔردم و نامی‌ شدم) یعنی‌ وقتی‌ دانه‌ای بیجان و خشک و جماد میمیره تبدیل به گیاهی‌ جاندار می‌شه، یعنی‌ از مردن یک دانهٔ بیجان، چیزی جاندار به اسم گیاه تولید می‌شه، نتیجه مرگ اول: از چیزی خشک و بیجان به موجودی جاندار که می‌تونه رشد و نمو کنه، نتیجه : مرگ یعنی‌ تکامل، از مرگ به حیات رفتن.

سپس از گیاه به حیوان تبدیل شدم، (فرضیه داروین، تبدیل گیاه به حیوان)، مرگ دوم: رسیدن به مرحله کاملتر از مرحله گیاهی‌ به مرحلهٔ حیوانی‌ (و ز نما مٔردم به حیوان سر زدم، از صورت نباتی به حیوانی‌ رسیدم)

مٔردم از حیوانی‌ و آدم شدم .... پس چه ترسم؟ کی‌ ز مردن کم شدم؟؟

از مرحلهٔ حیوانی‌ که مٔردم، به صورت آدم متولّد شدم (باز هم فرضیه تکامل)، چرا باید از مرگ ترسید؟ من از مردن کم نمی‌‌شم، بلکه بر عکس، هر بار که می‌میرم به موجودی کاملتر و بهتر تبدیل میشوم و دوباره متولّد میشوم.

سپس مولانا میفرماید: جمله‌ای دیگر بمیرم از بشر .... تا برآرم از ملائک بال و پر، مرگ بعدی من رسیدن از مرحلهٔ آدمی‌ به چیزی کاملتر هست و تا به صورت آدمی‌ نمیرم، به صورت ملک بدنیا نخواهم آمد ولی‌ اگر به عنوان یک آدم با ویژگی‌‌های انسانی‌ مٔردم، آنگاه به صورت ملک دوباره نما خواهم کرد.

حافظ در همین زمینه به صورت برعکس اشاره می‌کنه:

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود .... آدم آورد در این دیر خراب آبادم

من ملک بودم و در بهشت جای داشتم، این خصأص و ویژگی‌‌های رذیلانه و خودخواهی‌های کودکانه من است که مرا دچار زندگی‌ سخت و دشوار و رنج آلود زمینی می‌کنه و مرا ساکن این خراب آباد میسازه، یعنی‌ اگر میخواهی‌ ملک باشی‌ و در بهشت زندگی‌ کنی‌ و خوشبخت باشی‌ ابتدا برو و صورت آدمی‌ پیدا کن که بعد از آن اگر به عنوان یک انسان واقعی‌ بمیری در بهشت به شکل ملک دوباره سرمیزنی. هر چه هست از من است.

سپس مولانا شاهکار تفکر رو ترسیم می‌کنه: و ز ملک هم بایدم جستن ز جو .... کلّ شی‌ هالک الا وجهه
از صورت ملک هم باید جدا شده و به شکل ولاتری برسم، چرا که همه چیز فانی است، به جز اصل و ذات، اصل و ذاتی که جنسش برای ما معلوم نیست و نمیدونیم که از چی‌ ساخته شده.

بار دیگر از ملک پران شوم ..... انچه اندر وهم ناید آن شوم

یک بار دیگه از ملک بودن هم باید بمیرم و به صورتی‌ در آیم که امروز حتی در فهم و ذهنم هم تصورش رو نمیتونم بگنجانم، به شکلی‌ در خواهم آمد که در وهم هم جا نمی‌گیره، چیزی که امروز بهش میگیم خدا، شگفت انگیزه

پس عدم گردم عدم چو ارغنون ..... گویدم انا آلیه راجعون

سپس به آخر می‌رسم، به جای که در مقابل وجود قرار داره، به نهایت به اوج به چیزی بالاتر از خدا، چرا که مقصد همگی‌ ما آنجاست، حیرت آور

مولانا میگه هر بار که مٔردم، به صورت موجودی برتر و بهتر دوباره متولّد شدم، اول گیاهی بودم به حیوان تبدیل شدم و وقتی‌ صورت حیوانی‌ خود را از دست دادم به انسان تبدیل شدم و آنقدر خواهم مرد و زنده خواهم شد تا به صورت یک انسان بمیرم،( سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را می‌‌میراند و باز زنده می‌کند و آنگاه به سو‌ی او باز گردانده می‌‌شوید.
سورهٔ بقره، آیه ۱۵۴: و کسانی‌ را که در راه خدا کشته می‌‌شوند، مرده نخوانید بلکه زنده اند ولی‌ شما نمی‌دانید.) و اون موقع یعنی‌ زمانی‌ که یک انسانی‌ واقعی‌ شدم و سپس مٔردم، به شکل یک ملک به دنیا خواهم آمد، و در کار ملک بودن هم وقتی‌ به کمال برسم و چیزی خواهم شد که در فهم امروز ما جای نمی‌گیره، و این راه ادامه داره تا به عدم یا چیزی بالاتر از وجود برسم، پس ترس از مرگ برای چی‌، وقتی‌ که مرگ... من رو به موجودی بهتر تبدیل می‌کنه؟؟

یعنی‌ اگه تمام فلاسفهٔ دنیا جمع بشند و آخرین و بهترین تلاش فکری و تراوشات مغزیشون رو روی هم بریزند، به زیبایی این چند بیت مولانا نمیتونند فلسفهٔ زندگی‌ و وجود و مرگ آدمی‌ رو توضیح بدهند، شگفت آوره، و خوشوقت پارسی‌ زبانی‌ که می‌تونه این دریای اندیشه رو به زبون اصلی‌ بخونه. گاهی آدم دوست داره بیشتر از اینکه حرف بزنه ساکت باشه، بعضیا میگن کسی‌ که میخواد فلسفه ببافه بهتره اول ماهیگیری کنه، دلیلش هم همون ساکت نشستن و به آب نگاه کردن و درنتیجه فکر کردن می‌تونه باشه، یادمه اون قدیما که داستانهای خوب برای بچه‌های خوب مٔد بود، من دنبال خوندن داستانهای سرخ پوست‌های آمریکا بودم، و عجیب به خوندن این جور قصّهٔ‌ها علاقه داشتم، شاید در زندگی‌ گذشته‌ام یه سرخ پوست بوده‌ام و یا بدون اینکه خودم بدونم یه ژن سرخ پوستی‌ تو دی ان ا‌ِ فامیلیم هست و یا دلایلی از این دست، به هر حال هر چه بود این جور داستانها برام جالب بود. داستان‌ها اکثرا راجع به یه سرخ پوستی‌ بود به اسم خرس خاکستری و یا عقاب پر ریخته و یا خورشید ظهر و از این دست نام ها(حداقل این اسم‌های سرخ پوستی‌، دارای یه معنی‌ یا مفهومی‌ هست، معنی‌ و مفهومی‌ که اینقدر ملموس و نزدیک هستند که بی‌ اختیار آدم رو به یاد طبیعت میندازند و همین یاد آوری اثری شگرف در روحیه داره، بر عکس اسمهای مثل اسم‌های دینی که آدمو بی‌ اختیار یاد بدبختی‌های که رهبران مذهبی‌ در زندگی‌شون نصیبشون شده میندازه، و چقدر جای تاسف هست که ما با اینکه میدونیم اینها خودشون هشتشون گروی نهشون بوده و معمولا هم یا کشته شدن یا از بیماری و فقر مردن، باز میریم و به قبرشون دخیل می‌بندیم و از اونها درخواست می‌کنیم که زندگیمون رو راست و ریس کنند، غافل از اینکه کل (کچل) اگر طبیب بودی، سر خود دعوا نمودی .... کاش با هر بشکهٔ نفت که از این مملکت میره، چند خط از این مذهب کذائی که باعث این همه حماقت و جهالت هست هم میرفت، تا وقتی‌ مثل هندوستان خشکمون میکردند و بعد رهامون میکردند اون زمان از شر این مذهب هم خلاص میشدیم )، به هر حال این سرخ پوست داستان, آدم ساکتی‌ بود که حرفای بزرگی‌ میزد و تازه وقتی‌ که پیر میشد و برای جمع کردن گیاهان داروئی ساعتها در دامن کوه و دشت راه میرفت و به هر جونه‌ای احترام میذاشت و سعی‌ میکرد پاش رو روی اونها نذاره، و وقتی‌ برگ‌های درخت‌ها می‌رقصیدند، با نسیم حرف میزد، و وقتی‌ که دیگه خیلی‌ پیر میشد و نمیتونست از خودش نگهداری کنه، میرفت تو کوه مینشست و یه جوری به استقبال مرگ میرفت به جای اینکه از مرگ بترسه...... یادمه اون موقعه چقدر دلم براش می‌سوخت که تنهاست، ولی‌ حالا فکر می‌کنم که این سرخ پوست ما چقدر خوش بخت بوده که میتونسته اونجوری زندگی‌ کنه. "ای والی سکوت و‌ای خصم سخن، روی بنما و وجود خودم از یاد ببر".


خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

سه چرخ یه تک پا

سعی‌ کردم به کار‌های بشر نه بخندم، نه بگریم، نه تنفر بورزم، بلکه آنها را بفهمم. اسپینوزا.



اگه یه روز تو خیابون یکی‌ رو ببینی‌ که سر و صورتش رو انبوهی پشم و مو پوشانده و یه نیم تنهٔ پوست پلنگی به میان بسته و با یه تبر سنگی‌ رو دوش تو خیابون گشاد گشاد قدم می‌زنه، حداقل عکس العمل طبیعی که نشون خواهی‌ داد، یه لبخند تمسخر آمیزه، همین لبخند رو کارگردانی که از پشت صحنه تأتر خبر داره با دیدن تماشاچی‌های ساده دلی‌ که با دیدن نمایش، چشمهاشون خیس شده می‌زنه و باز همین لبخند رو سیاست مردانی که میدونن دنیا دست کیه هنگام تماشای فیلمهای خبری از اتفاقاتی که در دنیا میافته، مثلا همین قیام‌ها و اتفاقات اخیر‌ در کشورهای فقیر عربی‌، میزنن (کشورهای ثروتمند عربی‌ در سکون و آرامش هستند با اینکه با سیستم پادشاهی و مرتجع و مستبد اداره میشن، پیدا کنید عوامل آشوب را)، و از همهٔ اینها مسخره تر دیدن آدمی‌ است که با اعتقادات کهنه و مرتجع که متعلق به افکار و سطح هوش آدم هزار سال پیش است، برای گذران امروز طرح زندگی‌ میریزه.

خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

یکی‌ ابلهی شب چراغی بجست



فلسفه یعنی‌ تعریف زندگی‌، و فیلسوف کسی‌ هست که این تعریف رو به بهترین نحو به دیگران میدهد.

تعریف اینکه من کیم، از کجا آمدم و به کجا میروم مقدور و ممکن نیست، یعنی‌ هیچ بشری نمیتونه به این سؤالات جواب بده، ولی‌ زندگی‌ رو می‌شه تعریف کرد. و می‌شه برای راه‌های که به وسیله آنها، زندگی‌ عمق و مفهوم واقعی‌ پیدا می‌کنه، دستور عملی‌ نوشت.

من بعد از اینکه گرد جهان را گشتم، و نظرات و افکار فلاسفهٔ بزرگ دنیا رو خوندم، تازه به این نتیجه رسیدم که آب در میان کوزه بود، و هر چه که میخواستم بدانم، در همین نزدیکی‌‌ها قرار داشت. منظورم این است که احتیاجی نیست که افکار عجیب و غریب هر بیگانه‌ای رو بخوانیم تا بداینم که:

توانا بود هر که دانا بود، ز دانش دل‌ پیر برنا بود

آنچه که جهان اول رو از جهان سوم متمایز می‌کنه، اینه که آنها این پند و گفته فردوسی‌ کبیر رو که در بیش از ۱۰۰۰ سال پیش فرموده است، گرفتن و به آن عمل کردن، و میدانند و باز هم دنبال بیشتر دانستن هستند ولی‌ ما نشنیدیم و گوش نکردیم و اگر هم شنیدیم و گوش کردیم، عمل نکردیم و نتیجه این شد که نمی‌دانیم و نمی‌دانیم که نمی‌دانیم.

فردوسی‌ میگه، توانایی در دانستن است، و یا دانستن را دلیل اصلی‌ قدرت معرفی‌ می‌کند و اینو هزار سال پیش به ما گفته است. فقط همین یه جمله، فقط و فقط اگر به همین یک جمله گوش داده بودیم و بهش عمل کرده بودیم، فقط و فقط همین یک جمله رو سرمشق زندگی‌ قرار داده بودیم، امروز در جهان مادی برتری از دیگران زندگی‌ میکردیم. دیگران فقط سرمایه‌های مادی ما رو نبردند، بلکه همین گفته فردوسی‌ که بزرگترین سرمایه خرد انسانی‌ است، چراغ راه عاقلی شد که با یک اشاره، برهنه و فریاد زنان در کوچه و بازار دوید و گفت یافتم یافتم.

خوب این از جهان مادی که فیلسوف بزرگ عالم بشریت فردوسی‌، راه به دست آوردنش را داده است، و اما جهان معنوی چی‌؟

اینجا هم فردوسی‌ فیلسوف محبوب من، دستور عمل میدهد:

میازار موری که دانه کش است، که جان دارد و جان شیرین خوش است.

تصور کن، این جمله ساده میشد راه و راسم، آیین و کیش هر ایرانی‌. آیا دیگر آزاری وجود داشت، و جای که آزاری نباشد و کسی‌ را با کسی‌ کاری نباشد، آنجا را بهشت نمی‌‌نامند؟

حالا چرا اینا رو نوشتم؟ در مجلسی بودم و ابلهی داد سخن میداد که نیچه و کانت و ساتر اینچنین گفتند و آنچنان گفتند، و تمام خوشبختی‌ مردم مغرب زمین این است که این فلاسفه بزرگ را داشتند و ما چون این چنین کسان را نداشته ایم، اینچنین عقب مانده ایم. و من غرق این تفکر شدم که آیا چون این دو جمله سرنوشت ساز، مهم و با ارزش فردوسی‌ رو در دبستان به ما آموختن، فکر می‌کنیم، سخنی دبستانی و ناچیز هستند، و به همین خاطر آنها رو ناچیز مینگاریم، یا اصولأ مشتی ابلهیم که همیشه مرغ همسایه برایمان غاز است، حتی اگر به جز غاز در حیاط خودمان مرغی یافت نشود؟

اینجا هم فردوسی‌ جواب من رو میدهد، انگار او میدانست که انسان‌ها در هزار سال بعد چگونه می‌اندیشند. فردوسی‌ میگه ابلهی سنگ قیمتی و جواهری که روشنتر از خورشید و ماه است و لایق این است که به بازوی جمشید بسته شود را پیدا می‌کند و آن جواهر گران بها را به گردن خرش می‌بندد، و بعد اضافه می‌کند که
یکی‌ ابلهی شب چراغی بجست، که با وی بودی عقل پروین درست

فروزانتر از ماه و خورشید بود، سزاوار بازوی جمشید بود

خری داشت آن ابله کور دل‌، به جانش بودی جان خر متصل

چنین شب چراغی که نآمد بدست، شنیدم که بر گردن خر ببست

من آن شب چراغ سحرگاه ‌یم، که روشن کن از ماه تا ماهیم

ولیکن مرا بخت ابله شعار، ببسته است بر گردن روزگار

حکیم عالیقدر ایران میفرماید: من همان گوهر ارزشمند و بی‌ نظیرم، همان گوهری که مانند چراغ، تاریکی شب را میزداید و آن را مانند روز روشن میگرداند، من آنم که تمام آنچه که در بین ماه که در آسمان است تا ماهی‌ که در عمق زمین است را روشن می‌کنم، تمام راز‌های که در بین آسمان و زمین قرار دارد، را من شکافته‌ام و شرح داده‌ام، ولی‌ افسوس که دست روزگار مرا در جایی‌ قرار داده که سزاور من نیست.

و جدا حیف از فردوسی‌ و شاهنامه که در دست ما مردم ناسپاس و ناگاه، قرار دارد.

اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۰

ای خداوند من، به کجا میروی؟



چند روز پیش مسابقه ی انتخاب بهترین آهنگ اروپا بود که هر سال دراروپا برگزار میشه و چون سال پیش کشور آلمان این مسابقه رو برده بود در نتیجه امسال میزبان برگزاری این مسابقه بود .

البته هدف من از نوشتن این چند خط، گزارش خبری این مسابقه نیست، هدف من بیشتر، نوشتن چند نکته است که ضمن دیدن این برنامه به فکرم رسید.


اولا که شنیدن خبر پخش این برنامه شور و حالی‌ در بین ابنا بشر در این مملکت ایجاد کرد، و ملت نقشه میکشیدن که چگونه گروهی در یک جای جمع بشند و دسته جمعی این برنامه رو ببیند، و اگر روز به فروشگاه‌ها سر میزدی میدیدی که عده‌ای جدا در حال تهیه و تدارک برای دیدن این برنامه هستند، خلاصه بازار فروش آبجو و شراب و مخلفات و سرسوروسات گرمتر از روزای دیگه بود.

یعنی‌ تو کشوری که ثبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، آنچنان بر پایهای مستحکمی سوار است که طوفان هم حریفش نیست و امینیتی آنچنان قوی در سطح کشور و برای تمامی آحاد ملت وجود دارد که "امنیت آغوش مهربان مادر برای یگانه فرزندش" را به خاطر می‌آورد، در کشوری که مردم نه دغدغه نان دارن، نه بیخانه مانی، و امید به فردایی بهتر از امروز، به عنوان یک اصل پذیرفته شده، و تا پای اعتقاد پیش رفته است، و این اعتقاد آنچنان ریشه حقیقی‌ دارد که کهنسالی شوخ ۷۰ ساله تازه به دنبال فراگیری نواختن گیتار است، در اینچنین جامعه‌ای مگر میشود جز این انتظار داشت که برگذاری مسابقاتی از این دست، تبدیل به یک جشن ملی‌ نشه، و به همون اندازه هم هیجان انگیز و شادی آور نباشه؟؟؟

در ضمن در اکثر کشورهای دنیا، دولتها سعی‌ می‌کنن با به راه انداختن جشن و سرور و ساختن روزهای بخصوص ، مردمشان رو شاد کنن و همچنین اتحاد و همبستگی بین مردم یک ملت را به این طریق بالا ببرن، این در حالی‌ است که اکثر این کشورها دارای تاریخ و سنتهای غنی و زیادی نیستن، در حالی‌ که در کشور عزیز ما ایران، دولت متجاوز، غیر ایرانی‌ و اشغالگر جمهوری اسلامی سعی‌ داره که با این سنتهای دیرینه که سابقه هزاران ساله داره و باعث شادی و اتحاد مردم ایران می‌شه، با شدت و قدرت هر چه تمامتر مبارزه کرده و آنها رو سرکوب کنه و از بین ببره، در نظام جمهوری اسلامی ایرانیها فقط اجازه دارن گریه کنن، بدبختی بکشن، کشته بشن، تحقیر بشن، و اگر بنا به یک سنت قدیمی‌ که از هزاران ساله پیش به آنها رسیده خواستن لبخندی بزنن به جرم شاد بودن به عنوان مجرم باهاشون برخورد بشه. و یا اینکه با برگذاری مسابقات فوتبال که در واقع یک میدون جنگ و محلی برای ایجاد نفرت بین آحاد ملت است، هر چه بیشتر باعث جدای ایرانی‌‌ها از همدیگه بشند. خداوند ما ایرانیها رو از خواب سنگین هر چه زودتر بیدار کنه.

به هر حال موج شادی که سرایتی بیشتر و سریعتر از ویروس سرما خوردگی داره، دامن من رو هم گرفت و منو تماشاچی این مسابقه کرد. ۲۵ آهنگ مختلف گاهی‌ به صورت سولو و انفرادی گاهی‌ به صورت گروهی و گاهی‌ دویت یا دو نفره به روی صحنه رفت و اجرا شد. به جز ایتالیای‌ها که جاز خوندن و خواننده فرانسوی که آهنگش رو در مایه اپرا اجرا کرد، و گرجی‌ها که راک خوندند بقیه رو به جرات می‌شه گفت که تقریبا تو یه مایه و شاخهٔ پاپ بودند. ولی‌ این مهم نیست، یعنی‌ مهم نیست که آهنگ‌ها تو چه شاخه‌ای از موزیک اجرا شدند، مهم این بود که بجز اسپانیایها که به زبون خودشون خوندن، تمامی این آهنگا به زبون انگلیسی و با شکل غربی اجرا شدند، یعنی‌ آنچه که این گروه‌ها رو از یکدیگر تمیز میداد تنها اسم کشورها بود، و آنچه که بر روی صحنه میرفت، بقدری به یکدیگر شباهت داشت که انگار همگی‌ از یک کشور آمده بودن، لباسا، رقص ها، زبان، شکل اجرا، تنظیم حرکات روی صحنه و خلاصه چیزی نبود که بشه گروه‌ها رو از هم تفکیک کرد، چرا که در فیلتری که قبلا صورت گرفته بود، کلا (به جز اسپانیا) تمام آهنگ‌های که به زبان اصلی‌ خونده شده بود از دور مسابقه خارج شده بودند، و من به فکر نشستم که چقدر دنیا به سوئ یک نواختی پیش میره، چرا تمدن ها، سنت‌های زیبا، لباس‌های مخصوصی که هر ملیت به خودش داره، زبان‌های زیبا و مختلف، رقص‌های متفاوت، باید کنار گذاشته بشه و در شبی که می‌شه با همهٔ اینها آشنا شد و از دیدن و شنیدن تک تک آنها لذت برد، از آنها محروم شد و به جاش ۲۵ بار یک شکل آمریکای انگلیسی‌ کسل کننده رو شاهد بود، چه اتفاقی در شرف رخ دادن برای مردم دنیا است؟

یکی‌ از مسائل تاسف باری که در حال به وقوع پیوستن هست، تسلط فرهنگ غربی و زبان انگلیسی‌ به طور کلی‌ و کامل بر فرهنگ‌ها و زبان‌های دیگر دنیا است، و این فرهنگ و زبان انگلیسی‌، فرهنگ‌ها و زبان‌ها را دارد در خودش ذوب می‌کند، و آنها را می‌بلعد و متاسفانه قدرت تکنولوژی و کارخونهٔ فرهنگ سازی هالیوود دست در دست یکدیگر، بولدوزر وار از یک طرف و از طرف دیگر خود ملت‌ها با دل‌ و جون در پی‌ دگردیسی به فرهنگ و زبان انگلیسی‌ هستند و با جدیتی مضحک سعی‌ در تقلید از آن دارند. مثلا زوج آذربایجانی که این مسابقه رو بردند، آهنگی رو به زبان انگلیسی‌ ( و با لهجه که جز تفکیک ناپذیر برای یک زبان بیگانه محسوب می‌شه و خود ملکه انگلیس هم اگه قرار باشه مثلا فارسی حرف بزنه، مطمئناً با لهجه خواهد بود)، خوندند که نه تنها فرق یا برتری بر دیگر آهنگ‌ها نداشت، بلکه به نظر من اجرای بسیار ضعیفی رو هم ارائه دادند، و لباس خواننده زن و حرکات سینمای مصنوعی این زوج هنرمند، مزید بر علت شد، و مجموعه‌ای رو به وجود اورد که، در بهترین حالت، لبخند تمسخر را بر روی لبها مینشاند. من سالها پیش یک رقص و آواز آذربایجانی بسیار زیبا دیده بودم و لذتی که از شنیدنش بردم رو هنوز به یاد دارم، و چقدر متاسف شدم وقتی‌ یه کپی مسخره از آهنگ‌های پاپ درجه دهم کشور انگلیس رو با عنوان آهنگ انتخابی از آذربایجان دیدم و فکم به روی زانو هام افتاد وقتی‌ دیدم که این زوج رو به عنوان نفر اول از بین ۴۳ کشور شرکت کننده، انتخاب کردند.

به هر حال من مطمئنم که خیلی‌ از جوانهای ما و کشورهای همسایه، با دیدن نتیجه مسابقه، به دام پیام به عمد یا غیر عمدی این نمایش مضحک خواهند افتاد، پیامی که به جوونهای کم اطلأع ما این رو تلقین می‌کنه که اگر مثل اینها باشی‌ و عمل کنی‌ میتونی‌ در جوامع بین المللی حرفی‌ برای گفتن داشته باشی‌ و اگر غیر این باشی‌ وحشی و بیفرهنگ درنظر گرفته میشی‌، و در نتیجه راهی‌ هم به شکوه و عظمت دنیای مدرن نخواهی برد.

تصویر: زوج آذربایجانی و برنده مسابقه

Eurovision Song Contest که در ۱۲ ماه مه در شهر دوسلدوف آلمان برگزار شد، در واقع پنجاه و ششمین سال برگزاری این مسابقه بود و برنده این مسابقه هم کشور آذربایجان شد و کشورهای ایتالیا و سوئد به ترتیب دوم و سوم شدن.
این مسابقه اولین بار در سال ۱۹۵۶ در کشور سوئیس برگزار شد و هر سال مجددا در کشور برنده برگزار می‌شه، و تمام کشورهای که در قارهٔ اروپا هستند به اضافه اسرائیل، اجازه شرکت در این مسابقه را دارند. و اگر در زمان قاجارها آذربایجان به همراه ۱۷ شهر قفقاز از ایران جدا نشده بود، مسلما ایران هم میبایستی در این مسابقات شرکت میداشت.

مجموعه آهنگ‌های مسابقه را دانلود کنید.



اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

همه کس در اطاق خود تنهاس

یه روز یکشنبه بود در جریان یه کار بی‌ اهمیت بودم اینقدر بی‌ اهمیت که حتی یادم نمیاد چی‌ بود، با بیحوصلگی جواب زنگ تلفن که منو صدا میزد را، دادم، صدای زن جوان و نااشنای بود، و نگرانی‌ که تو زنگ صداش موج میزد، حواس منو به خودش جلب کرد. با فروتنی مودبانه‌ای پوزش خواست و پرسید که آیا از پدر پیرش که درست دو خونه اونورتر روبه روی خونه من زندگی‌ می‌کند خبری دارم یا نه. تازه یادم اومد که پیرمرد همسایه چند سال پیش از من اجازه گرفته بود که شماره تلفنم رو به دخترش بدهد ، شاید از اینکه جواب لبخندش رو با لبخند میدادم، فکر کرده بود که می‌تونه برای همچین روزی روی من حساب کنه.

و باز یادم اومد که درست یک هفته پیش وقتی‌ داشتم باغچه‌های جلو در خونه رو تمیز می‌کردم با شورت کوتاه و قرمزی که اکثرا به تن‌ داشت با بالا تنهٔ چروک و برهنه اومد و کنار من ایستاد و احوال پرسی‌ کرد و من سرد جوابش رو دادم ، نمیدونم چرا اون روز اینقدر سرد باهاش رفتار کردم ، شاید همون فرهنگ قدیمی‌ و کهنه‌ای که هر جا میری با خودت میبری، همون فرهنگ مسخره که میگه آدما رو اونجوری که دوست داری باشند دوست داشته باش و نه اونجوری که هستن، باعث رفتار اون روزم بود، شاید هم از دیدن شورت قرمز و تن لختش، ناخودآگاه فرهنگ اسلامیم که ۱۴۰۰ سال بر من حکومت کرده، از ضمیر ناخوداگاهم سر بر داشت و به پیشونیم خطوط غریبه گی انداخت، به هر حال هر چه بود و به هر دلیلی آنچنان نامردمی کردم که رفت و رفتنی که دیگه ندیدمش و وقتی‌ به درخواست زنی‌ که زنگ زده بود به پلیس خبر دادم و وقتی‌ با دستگاه و ماشین مخصوص جنازهٔ متلاشی شده‌اش رو از خونه بردند و سگش رو که تمام این مدت کنار صاحبش بود و از بوی جسد متلاشی شده و گرسنگی تقریبا بیحال بود تو ماشین گذاشتند و وقتی‌ که خونه‌اش رو ضد عفونی‌ میکردند، تا چند روز تو سکوت عجیبی‌ با خلوت خودم، از رو به رو شدن با اون منی‌ که جواب سلام پیر مرد تنهایی رو آنچنان سرد میده که پیر مرد جرأت لبخند زدن دومی‌ رو پیدا نمکنه، از رو به رو شدن با اون "من وحشتناک" ، هراس داشتم.

پیر مرد سالها بود تنها زندگی‌ میکرد و رفتارش همراه با همان بی‌تفاوتی و بیخیالی که معمولا افراد مسن دچارش می‌‌شوند، توام بود و حتی گاهی تا حد ترمز بریدگی پیش میرفت، ظاهراً به خاطر زبون تیز و برنده‌ای که داشت، و لحن تمسخر آمیزی که معمولا چاشنی برای حرف هاش بود ، دوست و آشنایی نداشت ، حتی زن همسایه خونهٔ رو به رو به خاطر همین اخلاق او و شاید هم بیشتر به خاطر صدای سگش که در واقع یه گرگ تربیت شده بود، آنچنان از او دوری میکرد، و آنچنان آشکارا از رو به رو شدن با پیرمرد می‌گریخت که گاهی‌ باعث تفریح من میشد.

پیر مرد تمام عمرش به عنوان مربی‌ سگ‌ برای اداره پلیس کار کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که دیگر تربیت هیچ سگی‌ مثل تربیت یه گرگ نمیتونه براش جالب باشه، بنابر این در زمان بازنشستگی، گرگ سفید و خاکستری رنگی‌ رو از بچگی‌ تربیت کرده بود و به شدت بهش علاقه داشت به طوری که وقتی‌ به خاطره صدای واق واق گاه و بی‌ گاهش به او اعتراض میکردند با لبخند تمسخر آمیزی معترض رو به ریشخند می‌گرفت . بچه‌های محل دوستش داشتند چون هم محل درآمدی براشون محسوب میشد، و برای کوتاه کردن چمنهای حیاط بزرگش با هم مسابقه میذاشتن، ظاهراً پول خوبی‌ از این بابت گیرشون میومد و هم پیر مرد با شکلات‌های آلمانی که ماهی‌ یک بار از سفر آلمان با خودش میاورد ازشون پذیرای میکرد ، و هم اجازه پیدا میکردند که با گرگ تربیت شدش بازی کنن

رفتار پیرمرد با من همیشه دوستانه و با احترام بود، ظاهراً اطلاعات زیادی راجع به شرق داشت و گاهی برای اینکه سر به سر من بذاره، فلسفه می‌بافت که اگه فقط شرقی‌‌ها از زیبایی زنهاشون استفاده میکردند، دنیا رو میتونستن تسخیر کنن، یک بار عکسی‌ از جوونی‌‌های فرح دیبا رو به من نشون داد و گفت بار اولی‌ که این عکس رو دیده تا مدتها دلش میخواسته با این زن از نزدیک ملاقات میکرده، ظاهراً چشمها و گونه‌های برجستهٔ فرح دیبا، براش زیبای بخصوصی رو تداعی میکرده است.

پیرمرد به جای که می‌بایست سفر کنه ، در کمال تنهایی ، راهی‌ شد. انسان میتواند بدون دوست سالها زندگی‌ کند ولیکن هنگام مرگ دست کم احتیاج به یک دوست دارد و من بارها به این سوال فکر کردم که در آخرین لحظات، آیا هنوز هم می‌تونست با لحنی که عادت به حرف زدن داشت با مرگ سخن بگه؟ و اگر مجبور به انتخاب فقط یکی‌ از این دو گزینه بود ، کدوم یک رو انتخاب میکرد؟ تنها بودن، یا تنها مردن؟ هر چند زندگی‌ قبلا این انتخاب رو به جای او کرده و او را محکوم به قبول هر دو نموده بود .

به هر حال من این چند خط رو به خودم و به پیرمردی که خداحافظی سردی رو از من با خودش به یادگار برد، بدهکار بودم، چرا که به قول دانته، بزرگترین عذاب برای یه مسافر دیار دیگر، فراموش کردن او و به یاد نیاوردنش است، و به قول سعدی کبیر، مرده ان است که نامش به نکویی نبرند.

فروردین ۲۸، ۱۳۹۰

فصل گٔل و گشته



دقیقا مطمئن نیستم از کجا باید شروع کرد. افکاری که باعث قلقلک مغزم شده اند یک دیس ماکارونی را میمانند که گرچه سر رشته‌های آن معلوم هستند ولی‌ انتهایشان در گیر و دار پختن گم شده و رشته‌ای که بدست گرفته و میاندیشی انتهای رشته‌ است ، سر رشتهٔ یکی‌ دیگر از آب درمیاد و اگر شانس آورده و رشته‌ای را که بیرون میکشی ، آنقدر کوتاه نباشد که باعث دلخوری شود ، تازه معلوم نیست همان رشته باشد که میخواستی به آن بپردازی، ......... گاهی نبود میانجی هم مصیبتی است ، بویژه وقتی‌ با خوییشتن خویش دست به گریبان میشوی ، کسی‌ نیست که ختم قیل و قأل کند.

شاید باید بدین گونه گفت:

من نه بخاطر تو نه بخاطر دیگری و نه حتی بخاطر خدا، با تو دشمنی نمیکنم، بهت ظلم نمیکنم، برایت نقشه نمیکشم، مسخره ات نمیکنم، باعث زمین خوردنت نمیشوم ، مال تو را نمی‌برم، بهت تجاوز نمیکنم ...... یعنی‌ هر جوری فکرشو می‌کنم میبینم، آنچنان دوستت ندارم که بخواهم به تو بدی کنم.

این یک بحث فلسفی‌ نیست. این یک حقیقت علمی است که مولکول‌ها و اتم‌های هوایی که همین لحظه در ریه‌های من درحال رفت و آمد هستند، قبلا در ریه‌های یک آفریقایی، یک چینی‌ یک آمریکای یک پرتغالی یک افغانی یک اسکیمو بوده‌اند و همانطوریکه داخل ریه‌های من معلق میزنند، در ریه‌های آنها هم میرقصیدند. و سپس هم همین اتم‌ها به ریه‌های یک ژاپنی, یک عرب، یک سومالیایی، یک نروژی خواهند رفت و آنجا را آباد خواهند کرد. آبی را که یک پیرمرد بنگالی با آن سر و تنش را شستشو میدهد ، تو در ایالت تگزاس مینوشی و برعکس آبی که تو با آن زخم دستت را میشویی در حلق یک انگلیسی‌ با لذت فرو میرود.

و تصور کن، وقتی‌ مولکول‌ها و اتمها به این ترتیب بین تمامی مردم دنیا به اشتراک گذاشته میشوند، چند درصد از عمل و کردار و کار‌هایی‌ که تو انجام میدهی‌، یا هر آنچه که انجام دادی، به اشتراک گذاشته نشده و دوباره به تو برنمیگردند؟
بار‌ها این سخن پر نغز و با ارزش و معروف سعدی کبیر را که زبان آوری بود بسیارمغز ، شنیده ایم که میفرماید:

بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش زیک گوهرند

ولی‌ آیا تا بحال اندیشیده ایم که منظور این مرد بزرگ و دانشمند و جهانگرد که چندی زندانی وحشی‌های غربی در جنگل‌های کاج آنجا بود، و در آخر مسیح آنها گشت، با گفتن این سخن، تنها جنبه و بخش انسانی‌ و معنوی آن نبوده و نمیخواسته که فقط نصیحتی کرده و به رفتار انسانی‌ سفارشی کرده باشد بلکه این واقعا یک حقیقت علمی‌ است که بنی آدم اعضای یک پیکرند و هرچه که بر این پیکر میرود، در بین تمامی اعضا بشراکت گذاشته میشود.
و تنها فلاسفه و دانشمندان پارسی نبودند که با وجود سوزاندن و غارت کتب و آثارشان، بهرحال پیامشان سینه به سینه و بطور معجزه آسا بما رسیده، بلکه این روند ، پس از امپراطوری پارس ها، در تمام دنیا و بوسیلهٔ هر انسانی‌ که توانسته از اندیشه‌اش بهره بگیرد بطور مسئولانه‌ای انجام شده است.

داستان موش و قورباغه که یکی‌ از افسانه‌های قدیمی‌ پارسی است، که البته آنرا منسوب به اسپوس شاعر و افسانه نویس یونان (قرن ششم پیش از میلاد مسیح) دانستند ( غافل از اینکه یونان هم یکی‌ از شهر‌های کوچک امپرطوری پارس‌ها بوده که در زمان جنگ جهانی‌ نخست از پیکر ایران جدا شده است.) و لافونتن شاعر قسمت اعظم افسانهای خود را از او گرفته است. البته ولتر این شاعر یعنی‌ اسپوس را همان لقمان حکیم معروف شمرده و متولد در ایران دانسته است. بهرحال این قصه موش و وزغ توسط لافونتن به شعر در آمده است ( قصه‌های لافونتن، کتاب چهارم، قصه دوم).

در این داستان، روزی موشی برای عبور از برکه‌ای چاره جویی می‌کند، و قورباغه‌ای بدو پیشنهاد می‌کند که او را بر دوش خود نشاند و به آنسوی‌ برکه ببرد، با این نیت و خیال که در وسط راه، موش را در آب غرق کند,

 و چون می‌‌بیند که موش بدو اعتماد ندارد، به او پیشنهاد می‌کند که دم خودش را به یکی‌ از پاهای قورباغه گره بزند تا قورباغه نتواند او را در میان امواج رها کند. 
موش چنین می‌کند ولی‌ در وسط آب قورباغه در آب فرو میرود و چون دم موش به او گره خورده، موش را نیز با خود به درون آب میکشد، اما در همان ضمن که موش برای جلوگیری از غرق شدن دست و پا میزند، بازی که در هوا سراغ طعمه می‌گیرد، او را می‌بیند و بمنقار می‌گیرد و بالا میبرد، و چون پای قورباغه به دم او گره خورده بود، قورباغه نیز همراه موش طعمه قوچ میشود، یعنی‌ این گره زنی‌ که برای هلاک موش صورت گرفته بود، باعث هلاک خودش میشود و چاه کن به چاه می‌افتد. و این درست سرنوشت بی‌خبری هست که با ظلمی که به دیگری می‌کند، دقیقا چاهی برای خود کنده است.

مثال دیگر اینستکه, در جوامعی که بروش اشتراکی و براساس معرفت پارسی، یعنی‌ "یکی‌ برای همه و همه برای یکی‌"، اداره میشوند، و تامین اجتماعی و رسیدگی به بینوایان، از ارکان اصلی‌ دولتمردان آن است، دیده شده است که:
سوای بهرمندی‌های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی که این اشتراک دارا است، فلسفهٔ انسانی‌، منطقی‌ و حتی علمی آن هم این است که سرنوشت یک انسان سرنوشت یک جامعه است و تک تک آدم‌هایی‌ که در یک جامعه هستند میتوانند بر روی روند جلو رفت یا واپس گرای آن جامعه بیک طریقی اثرگذار باشند ، پس چه بهتر که این تاثیر در سمت و سوی‌ مثبت و سالم سوق داده شود.

در نتیجه و بدون اغراق میتوان ادّعا کرد که جملهٔ معروف نیچه که از زبان زرتشت جاری شد را بتوان براحتی‌ فهمید که به ماری که او را نیش زده بود گفت:" مرا به محبّت تو احتیاجی‌ نیست، بیا زهرتو از تن‌ من بیرون بکش ".

و باز هم تکرار میکنم " من آنقدر ترا دوست ندارم که بخواهم بتو بدی بکنم ".

اینجهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید ندا‌ها را صدا
مولوی

فروردین ۱۵، ۱۳۹۰

بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی


سالها پیش به طور خیلی‌ اتفاقی داستان کوتاه و عامیانه‌ای رو خوندم که باعث شد، همون موقع به یکی‌ از راز‌های زندگی‌ پی‌ ببرم.

داشتم از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم و غرق در افکارم بودم که با صدای کنترل چی‌ قطار که از من مؤدبانه می‌خواست که بلیطم رو نشون بدم به خودم اومدم، و همون موقع چشمم افتاد به یکی‌ از مجلاتی که ماهیانه منتشر می‌شه و معمولا در قطار‌ها قرار میدن ( به نظر من این مجلات و روزنامه‌های رایگان که چند سالی‌ هست در اروپا منتشر می‌شه، بکرترین فکری هست که سرمایه داران کرده اند، اولا که باعث سرگرمی مردم می‌شه، دوم اینکه مردم چه بخوان و چه نخوان این مجلات را می‌بینند و در دسترس آنها هست و از اخبار راست یا دروغی که اجازه پیدا می‌کنن بدونن، آگاه میشن، و به این وسیله می‌شه هر مطلبی رو به مردم حقنه کرد و افکار اجتماع رو به هر سمت و سوئی که آقایان میخواهند راهنمایی و هدایت کرد در ضمن صاحب این مجلات با پول گزافی که برای چاپ هر تبلیغ میگیرن، یک شبه راه صد ساله رو طی‌ می‌کنه، خلاصه رایگان بودن این مجلات هم باعث خیر این دنیا و هم آرامش اون دنیا می‌شه)، به هر حال عکس روی جلد مجله توجه منو جلب کرد عکسی‌ که یه عکاس جاه طلب از لحظهٔ‌ مرگ یه بچه آفریقایی و لاشخوری که منتظر مرگ بچه نشسته بود برداشته بود، بعد‌ها خوندم که عکاس مورد نظر بر اثر فشار وجدان خودش رو کشته است، تو گویی تصویری که خودش خلق کرده بود، جاودانه در پیش چشمش حک‌‌ شده و نمیتونسته آنرا از جلو چشمش محو کنه. به هر حال همین مجله و داستان کوتاهی که در آن چاپ شده بود، باعث شد به یکی‌ از راز‌های زندگی‌ چنگ انداختم، رازی به اسم " لذت بردن از زندگی‌. "

داستان حکایت مردی بود که در ساحل دریائی در یک جای از دنیا، قدم میزد و ضمن قدم زدن چشمش به مرد ماهیگیری میافته که سینه کش آفتاب دراز کشیده و از گرما و پرتو خورشید و نوای امواج دریا، بی‌خیال از آنچه که در دنیا می‌گذره، لذت میبره. می‌‌ایسته و از مردی که دراز کشیده میپرسه:

- این قایق مال توست؟

ماهیگیر بدون اینکه از جاش تکونی بخور یا نگاهی‌ به مرد بندازه جواب میده:

- بله این قایق منه و هر روز با این قایق ماهیگیری می‌کنم و از فروش ماهیها زندگی‌ می‌کنم.

- پس چرا به این زودی دست از کار کشیدی؟ ساعت تازه ۱۲ ظهره !! من یه برنامه نویس کامپیوترم و سپس لپ‌تاپ خودش رو روشن می‌کنه و ادامه میده:

- ببین من الان برات حساب می‌کنم، تو میتونی‌ تا وقتی‌ خورشید غروب کنه ماهیگیری کنی‌، به این ترتیب پول بیشتری بدست میاری که میتونی‌ بعد از یه مدتی‌ یه قایق دیگه بخری، و بیشتر ماهی‌ بگیری و دوباره بعد از یه مدتی‌ قایق‌ها رو میفرشی و یه کشتی میخری و بعد یه کارخونه کنسرو ماهی‌ میزنی و ماهی‌‌ها رو به جاهای دیگه صادر میکنی‌ و بعد که کلی‌ پول به دست آوردی میتونی‌ یه خونهٔ بزرگ، اینجا یه آپارتمان بزرگ تو خیاباون پنجم منهتن تو نیویورک یه ویلای بزرگ جزایر قناری یه لیموزین برای رفت آمد تو شهر و یه هواپیمای خصوصی برای سفر‌های بیرون از شهر و و و داشته باشی‌.

ماهیگیر بدون اینکه به مرد نگاهی‌ کنه، میپرسه:

- بعد چی‌؟

مرد برنامه نویس میگه:

- بعدش میتونی‌ تو آفتاب دراز بکشی و با خیال راحت از آفتاب لذت ببری.

مرد ماهیگیر میگه: - خوب من همین الان هم دارم همین کار رو می‌کنم بدون داشتن همه اینها!!!!

و ما از این داستان نتیجه میگیریم که استعداد لذت بردن از زندگی‌ بین همهٔ ابنأی بشر به طور یکسان و مساوی تقسیم شده، و فرقی‌ نمی‌کنه که کجا یا در چه شرایطی باشه، می‌شه از زندگی‌ لذت برد. و یه عده از این استعداد در هر شرایطی استفاده می‌کنن و بعضیا حتی در شرایط اقتصادی و اجتماعی مناسب هم بلد نیستن از این استعداد خدا دادی بهره ببرند.

سوال این نیست که چه کسی‌ بیشتر لذت میبره، من نمیپرسم کسی‌ که در خیابون و در نهایت آزادی معشوق رو در آغوش میگیره بیشتر از این هماغوشی لذت میبره یا کسی‌ که با هزار پنهان کاری در پشت دیوار گلی نیمه فرو ریخته یا در تاریکی کوچه‌ای خلوت این کارو می‌کنه،

و یا لذت خوردن یه آبگوشت چرب و لذیذ برای یه کارگر آن هم بعد از ۸ ساعت کار سخت بیشتر است یا جویدن لقمه‌های گرون قیمتی که آدم پولداری در بهترین رستوران‌های شهر با بی‌ میلی در دهانش میگذره،

و یا بچه‌ای که برای اولین بار یه عروسک دست دوم به دستش میرسه بیشتر شادی می‌کنه و لذت میبره یا کودک بینوای که دچار ثروت پدر مادری متظاهر و تازه به دوران رسیده‌ای شده که با تحسین دیگران احساس رضایت میکنند و مرتباً با هدایای رنگارنگ مزاحم رشد استعداد زندگی‌ کردنش میشن،

حرف من اینه که اگر حجم زندگی‌ با واحد "لذت بردن" سنجیده شه و مفهوم پیدا کنه و اگر هدف زندگی‌ دل خوش داشتن و شاد بودن باشه، یا ساده‌تر بگم اگر زندگی‌ مساوی با لذت بردن قلمداد بشه، برای رسیدن به زندگی‌ واقعی‌ باید از این استعداد استفاده کرد. و درسته که چوب خط ثروت و فقر می‌تونه در کیفیت و کمیت این لذت بردن، نقش بازی کنه، ولی‌ مطمئنأ تا اصل استفاده از این استعداد در آدمی‌ تقویت نشه و درست به کار گرفته نشه، مطمئنأ زندگی‌ چیزی بیشتر از حکایت اسب عصاری و چرخشی دورانی و مدام بین ترکیبی‌ از کار و رنج نخواهد بود، و تا زمانی‌ که لاشخوری به انتظار پرواز روحت لحظه‌ها رو می‌ شماره، این چرخش ملال آور کسالت بار و غمگین که روح رو فاسد می‌کنه ادامه خواهد یافت.

سعدی کبیر هم در همین زمینه در گلستان در باب اخلاق درویشان میفرماید:

اگر دنیا نباشد دردمندیم ...... و اگر باشد به مهرش پایبندیم

حجابی زین درون آشوبتر نیست ...... که رنج خاطر است ، آّر هست و اگر نیست

و فرصت لذت بردن از زندگی‌ به قدری کوتاه و ناچیز است که به مدت زمانی‌ که لاشخور مرگ به انتظار آخرین نفس‌ها نشسته طعنه می‌زنه و با آن برابری می‌کنه.

و به راستی‌ آیا برای همه ما این تصویر آشنا نیست؟؟ آیا بدن نحیف و شکننده و خشک شده این کودک آفریقای ما رو یاد روح خشک شده خودمون نمیندازه که تا این حد از لذت‌ها و شادی‌های زندگی‌ بی‌ بهره، نحیف و شکننده مونده و تنها کاری که می‌کنه به انتظار مرگ نشستن است؟؟؟

فروردین ۰۶، ۱۳۹۰

ای ناخدای عالم


تو با شاعری که یه بیت نسروده، با نویسنده که یه خط ننوشته، با نقاشی که یه طرح ساده نکشیده، با هنرپیشه‌ای که یه صحنه بازی نکرده، با مجسمه سازی که حالت یه لحظه رو نساخته، با آهنگ سازی که یه ٔنت ننوشته با یه سخنران که شنونده نداره، با ...... چه فرقی‌ داری؟؟؟ تو همهٔ این‌ها هستی‌ و در عین حال هیچ یک از اینها تو نیستی‌ یا بهتر بگم تو میتونی‌ همهٔ اینها باشی‌ و می‌تونه هیچ کدوم هم نباشی‌.... ولی‌ همین تو با خوندن یه خط شعر یا حتی شنیدن یه نقل قول، گوش دادن به یه قطعه موسیقی, با دیدن یه طرح ساده، با نگاه به خطوط عجاب انگیزی که یک لحظه رو بر روی یک صورت گچی جاودان کرده، آنچنان و‌ا دادی که مغز با همه عظمتش خودشو تو اشک‌های کودکانه قایم کرده. اون ناتوانی‌ از کجاست و این تاثیر از کجا؟؟؟؟

تو از این مغزت به جز اداره امورطبیعی و واجبات حیات ، تو از این بیکران بی‌ انتهای قدرت که رو گردنت میکشی چه استفاده‌ای کردی به جز تاثیر پذیری از دیگران ، به جز تقلید از دیگران، به جز تحسین دیگران، به جز تنبیه خودت؟؟؟؟

علم امروز ادّعا می‌کنه که جسم انسان گنجایشی در خور اعجاب داره، یعنی‌ مثلا معده انسان می‌تونه به اندازهٔ یک استخر بزرگ آب رو در خودش جا بده بدون اینکه پاره شه، و یا شش‌ها یا ریه انسان می‌تونه به اندازهٔ یه زمین فوتبال کش بیاد بدون اینکه سوراخی در آن به وجود بیاد، و یا اگر پوست انسان را بکشند می‌تونه کیلومترها مسافت رو بپوشونه بدون این که از هم دریده شه ، علم امروز میگه که انسان از نظر مغزی بیشتر از هزاران کامپیوتر بزرگ و پیش رفته می‌تونه عمل کنه و مطلب و اطلاعات در خودش ضبط کنه، حتی بعضی‌‌ها ادّعا می‌کنن که انسان می‌تونه با فکر و قدرت درونیش اجسام رو جا به جا کنه و شگفتی بیافرینه، و البته عکس همه اینها هم صادق است، یعنی‌ انسان می‌تونه به اندازه یه انگشت دونه از معدش استفاده کنه (مرتاض‌های هندی با اختیار این کار رو میکنند و کودکان آفریقا یی به ناچار)، و به اندازه یه باقالی از مغزش کار بکشه ( اکثر مردم فقیر و خلاف کار )، و سوال اینجاست که چطور انسان گزینهٔ دوم رو ترجیح میده و یا بهش عمل می‌کنه، جدا چرا ما از توانایی‌های درونمان با تمام قدرت استفاده نمی‌کنیم، البته منظورم این نیست که معده و روده ویا ریه‌ها رو با ظرفیت کامل راه بندازیم، بیشتر منظورم استفاده از توانای‌های فکری و مغزیست.

من در این مورد یک سری تئوری دارم ولی‌ فعلا راجع به آنها چیزی نمی‌نویسم ، چرا که گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش و تازه اگر هم همه محرم باشند، همین نوشتن و سر نخ دادن، می‌تونه دیگران رو از تفکر در این باره خلاص کنه، و باعث محدود شدن بیکران اندیشه مخاطب باشه، و من چقدر به تفکر وفا دارم.

تصویر: Picasso, The_Dream-Surrelism