تعدادی صفحهی گرامافون قدیمی که در بین آنها تعداد زیادی از آهنگهای خواننده معروف و بزرگ و قدیمی ایرانی، بنان وجود داشت، از پدر بزرگ خلد آشیانش به او به ارث رسیده بود. و بهمین خاطر هم یک گرامافون تهیه کرده بود و روزای تعطیل که بناچار خانه بود ، و روزها پس از رهایی از کار و مشغلههای زندگی به آنها گوش میداد. و هرچه بیشتر میشنید، بیشتر غرق نوای این آهنگها میشد و گوشِ جانش بر روی ٔنتها پر میکشید. گاهی همراه با آهنگ کاروان بنان، بغضِ سودا زدهای جانش را شیفته میکرد و گاهی با مرا عاشقی شیدا تو کردی، از عظمت عشقی که در شعر این آهنگ موج میزد، بهت زده میشد.
تو گویی این ضیافتِ ساده و بی پیرایهِ نتها، چیزی را در او بیدار میکرد. همیشه میدانست که یک Eros یا خدای عشق در وجودش خوابیده و از بیدار شدنش هراس داشت، چرا که میدانست این خدا هیچ مرزی را نمیشناسد و اگر بیدار شود، او را تا پای لگدمال کردن تمام ارزشهایش پیش میبرد.
و بنان میخواند:
همچو گًل میسوزم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغِ پیدا، ساختم
سوختم از داغِ ناپیدای دل
از نوای آسمانی خوشتر است
هایهای و اشک و زاریهای دل
دل اگر از من گریزد، وایِ من
غم اگر از دل گریزد، وایِ دل.
اندیشید، کدام ارزش کدامین معیار و سنجش میتواند از آرامش و شادی روحش مهمتر باشد ؟ اصولأ چرا باید به آنچه که دیگران با افکار مسخره و تهی و بی معنی ساخته اند، بعنوان ارزش نگاه کرد، و از آنهم بدتر، این ساختهها را ملاکِ تصمیم گیری و الگوی زندگی قرار داد.
ساختههای از قبیل آبرو، ادب، اخلاق!
مگرنه آنکه هر کسی تنها میمیرد، و تنها از این دنیا میرود، مگر نه انست که مرگ تنها سفری هست که هیچگاه کسی در آن همراهی نمیکند، مگر زمان آفریده شدنش تنها آفریده نشده، پس چرا زندگیش را اینگونه با دیگران تقسیم کند؟
بشریت ابهام زده، اخلاقیات اهانت دیده، غریزه هایی که آفریدهٔ خدا هستند ولی تا حد حیوانی پست انگاشته میشوند، غافل از اینکه هر حیوانی در این دنیا شریفتر از این افکارِ مثلا انسانی است ....
طوفان احساسات کشته شده، خویشتنداریهایی که تاحد ترحم، نفرت انگیزند و بقیمت تباهی روح تمام میشوند، روحی که تنها سرمایه اصلی و تنها داشتهِ واقعی است که آدما دارند،
و به استقبال همهٔ اینها یک تنه رفتند.... مضحکه... تنها به دنیا امدن، تنها مردن، ولی با ارزشهای دیگران زندگی کردن، ارزشها!!!!! مزخرفترین کلمهٔ دنیا !
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند بموجی
رود گوشهای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آنشب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم، آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد`
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی، آغوش بگشا
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد.
کسی میگفت:
" خداوندا بمن قدرتی ده تا چیزهای را که میتوانم تغییر دهم ، شجاعتی ده تا بتوانم مسائلی را قبول کنم که ... نمیتوانم، و دانشی ده که بتوانم تفاوتها را تشخیص دهم. "