آغاز بخش پهلوانی شاهنامه
جزوه دوم زال نامه ( بخش پهلوانی شاهنامه)
پادشاهی منوچهر
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد .... جهانرا سراسر همه مژده داد
بداد و بدین و بمردانگی ..... به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم بر سر تخت گردون سپهر .... همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر
همم دین و هم فرهٔ ایزدی .... همم بخت نیکی و دست بدی
بعد از یک هفته که منوچهر چشمی پر آب و دلی خون داشت، به روز هشتم بر تخت نشست و سوگند پادشاهی به جا آورد.
جزوه دوم زال نامه ( بخش پهلوانی شاهنامه)
پادشاهی منوچهر
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد .... جهانرا سراسر همه مژده داد
بداد و بدین و بمردانگی ..... به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم بر سر تخت گردون سپهر .... همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر
همم دین و هم فرهٔ ایزدی .... همم بخت نیکی و دست بدی
بعد از یک هفته که منوچهر چشمی پر آب و دلی خون داشت، به روز هشتم بر تخت نشست و سوگند پادشاهی به جا آورد.
منچهر به هنگام تاجگذاری گفت: من هم مرد خشم و جنگ هستم و هم داد و مهر، زمین بنده من و گردش روزگار یار من است، و هم اینکه هیچ تاجداری در جهان نیست که یارای ایستادگی در مقابل مرا داشته باشد. من هم اهل دین و الهیّات هستم و هم به خرد و مشورت با دیگران اعتقاد دارم. من هم با تیرهگیها میجنگم و هم سعی در روشن کردن افکار و حمایت از روشنی و آگاهی دارم. هم در شمشیر زنی و پهلوانی حرف اول رو میزنم و خدای این مطلب هستم و هم میتونم کفش زرین بپوشم و مثل یک نجیب زاده و اهل ادبیات نرم بخرامم، آنچنان که شایستهٔ کسی است که پرچم ایران یا درفش کاویانی را میافرازد. با بدان و بدی دشمنم و دست تیرهگیها و بدیها را از ایران پاک خواهم کرد و به آنها به هیچ وجه رحمی نخواهم کرد. ولی با تمام اینها، خودم رو بنده خدا میدونم و یزدان پاک را میپرستم و در همه جا و در همه حال به یاد او هستم و از او یاری میجویم. که هر چه دارم از تاج و تخت و سپاه و شوکت و حشمت همگی را خداوند دادگر به من داده است و سپاس یزدان بر من واجب میباشد.
همچنین هدف من این است که راه فریدون را ادامه دهم که راه عدالت و داد است. و هر کسی که در هفت کشوری که زیر فرمان من هست، خیانت کند و ناسپاس باشد و از راه دین و راستی برگردد و به مردم ظلم کند و مردم کشور خودش را زبون و ذلیل کند ( این جمله دقیقا شرح حال امروز ماست که یه عدّهای که ایران را اشغال کرده اند و دشمن ایران و ایرانی هستن، ما رو ذلیل و زبون کردند و اصلا گفتن اینکه من ایرانیم در آن کشور جرم و مجازات سنگین داره، و دم از ایران و آبادانی ایران زدن، به مثابه کفر گویی و جنایت محسوب میشه، حتی مشایی و احمدینژاد که فقط از روی دروغ و عوام فریبی دم از مکتب ایرانی زدند، به آن مصیبتی که دیدیم دچار شدند و به آنها رفت آنچه رفت، و آنچنان برخوردی با آنها کردند که دیگر از این غلطها نکنند و دم از ایرانی بودن نزند حتی برای عوام فریبی)، هر کس که به کشور و مردم خویش خیانت کند، و سر بلندی و گنج و ثروت اندوختن را به وسیله رنجور کردن مردم و سرشکستگی ایرانی بخواهد، همگی اینها از نظر من مجرمین بزرگند و مستحق شدیدترین مجازاتها و از اهریمن بد کردار بدترند، و هر کسی که اینچنین باشد، هم از یزدان و هم از طرف من محکوم میباشد و مستحق مجازات.
منوچهر قولها داد و سخنان حکیمانه بسیار گفت، تا آنکه تمامی پهلوانان بر او آفرین خواندن و با او عهد و پیمان وفاداری و همکاری بستند. جهان پهلوان سام بپا خاست و گفت کهای خسرو دادگر، تو دادگر باش، ما هم قول میدهیم که تو را در راه داد یاری نمائم. ما میدانیم که پدر در پدر، خاندان تو بر ایران حکم راندند، و میدانیم که تو دلاور و سرامد همه پهلوانان هستی. یزدان پاک نگهدار تو باشد و دلت رو با بخت بیدار شادمان و زنده نگاه دارد. چرا که تو با شمشیر و درایت بدیها را از ایران شستی، از این پس تو میتوانی به آسودگی بر تخت بنشینی و شادی و بزم را پیشه کنی ، چرا که دیگر نوبت ماست که پاسدار ایران باشیم و ایران را از گزند دشمنان و بدیها محفوظ بداریم. از این پس در تمام گیتی خواهم گشت و حتی اگر یک دشمن باشد او را در بند آورم، مرا نیا و پدر بزرگ تو که آفرین یزدان بر او باد، پرورش داده است و به من خرد و مهر و دادگری آموخته است و راه و راسم پهلوانی را به من یاد داده است و به همین خاطر من تا جان در بدن دارم از تو حمایت میکنم و ترا یاری میدهم. بعد از اینکه سام سخنانش تمام شد، دیگر پهلوانان به ترتیب به پیش تخت منوچهر آمدند و با او عهد وفاداری بستند.
داستان دستان سام ( پهلوان سام )
کنون پر شگفتی یکی داستان ..... به پیوندم از گفته باستان
نگه کن که مر سام را روزگار .... چه بازی نمود ای پسر گوشدار
اکنون گوش کن این داستان شگفت رو که از روزگار بسیار کهن و باستان به ما رسیده است، داستان سام پهلوان که روزگار چه بازیهای با وی کرد. ( یکی از زیباترین قسمتهای شاهنامه که در ایران بسیار معروف هست از اینجا به بعد شروع میشه، یعنی داستان سام پدر زال و پدر بزرگ رستم، و شرح حال همگی اینها )
همانطوری که خود سام در مراسم تاجگذاری منوچهر میگوید، وی کسی هست که به وسیله فریدون پرورش یافته است و رسم و آیین پهلوانی و جوانمردی را از فریدون آموخته است، این پهلوان ایران زمین با وجود داشتن همه چیز ولی از داشتن فرزند محروم هست و سام جز داشتن یک فرزند آرزوی در سر نداشت.
سام در شبستان و خانه، همسری داشت که روی لطیف همچون برگ گًل و موئی خوش بو همچون مشک آهوی ختن داشت. این ماه وش باردار بود و امید فراوان میرفت که خورشیدی برومند از وی زاده شود.
کنون پر شگفتی یکی داستان ..... به پیوندم از گفته باستان
نگه کن که مر سام را روزگار .... چه بازی نمود ای پسر گوشدار
اکنون گوش کن این داستان شگفت رو که از روزگار بسیار کهن و باستان به ما رسیده است، داستان سام پهلوان که روزگار چه بازیهای با وی کرد. ( یکی از زیباترین قسمتهای شاهنامه که در ایران بسیار معروف هست از اینجا به بعد شروع میشه، یعنی داستان سام پدر زال و پدر بزرگ رستم، و شرح حال همگی اینها )
همانطوری که خود سام در مراسم تاجگذاری منوچهر میگوید، وی کسی هست که به وسیله فریدون پرورش یافته است و رسم و آیین پهلوانی و جوانمردی را از فریدون آموخته است، این پهلوان ایران زمین با وجود داشتن همه چیز ولی از داشتن فرزند محروم هست و سام جز داشتن یک فرزند آرزوی در سر نداشت.
سام در شبستان و خانه، همسری داشت که روی لطیف همچون برگ گًل و موئی خوش بو همچون مشک آهوی ختن داشت. این ماه وش باردار بود و امید فراوان میرفت که خورشیدی برومند از وی زاده شود.
زادن زال زرّ
ز مادر جدا شد در ان چند روز ..... نگاری چو خورشید گیتی فروز
هنگامی که زمان وضع حمل رسید، از این ماه وش کودکی به دنیا آمد که ماند شید (نور خورشید) نیکو چهره بود ولی زال بود یعنی مو و مژگان و ابرهاش مثل برف سفید بود و چهرهای پیر گونه داشت.
کسی جرات نداشت تا برود و به سام مژدهٔ خبر تولد پسر مو سپیدش را بدهد. خلاصه گفتن چه کنیم چه نکنیم، تا اینکه دست به دامن دایه سام شدند که کرداری همچو شیر داشت و بسیار مورد مهر و لطف سام بود و سام وی را بسیار دوست داشت. دایه پیش سام رفت و ابتدا یزدان پاک را سپاس گفت و سپس به سام تبریک گفت که صاحب فرزند دلبندی شده است که پسری است نیکو روی، سپس افزود:
به چنین روز ، دل دشمنان سام، از حسادت از جا کنده باد که روزی فرخنده برای سام است، چرا که یزدان پاک به او فرزندی داده است پاک و ماه روی و تنش همچون سیم سپید و چون بهشت نیک منظر و در او حتی یک اندام زشت نمیبینی و سالم و تندرست میباشد، ولی مویی سپید دارد و بدان که بخشش آسمان به تو همین است ای نامجوی.
سام از تخت به زیر آمد و شتابان برای دیدن نو بهار به سرا پرده همسر خویش شتافت و پسر نیکو روی و سپید موی را در کنار جفت خویش آرمیده دید، آه از نهادش برخاست و به یکباره ناامیدی همه چهرهاش را پوشاند. پس سر به سوی آسمان بلند کرد فریاد برآورد کهای دادار فریاد رس، آخه این چه وضعشه؟؟ ای که برتر از هر کژّی و کاستی هستی و از هر گونه عیبی پاک، و نیکی وقتی زائده میشود که تو بخواهی، من جواب مردم رو چی بدم و چگونه این بچه رو به دیگران نشون بدم؟ که میدانم که هم در جلو و هم در پشت سر به من خواهند خندید و این بچه ننگی برای من خواهد شد.
چو آیند و پرسند گردنکشان .... چه گویم از این بچهٔ بد نشان؟
بخندند بر من مهان جهان ... از این بچه در آشکار و نهان
از این ننگ بگذارم ایران زمین .... نخوانم برین بوم و بر آفرین
بعد از اینکه از سر بی خردی بسیار نالید و شکوه کرد، پس دستور داد که پسر را برداشتند و او را به کوه البرز بردند، کوه البرز که بسیار بلند بود و دور از مردمان قرار داشت و به همین سبب هم منزلگاه سیمرغ بود و سیمرغ در آنجا لانه ساخته بود. کودک را در دامنهٔ کوه گذاشتند و باز گشتند.
زال و سیمرغ
کودک بی پناه شب و روز در ان جایگاه ماند، گاهی از گرسنگی میخروشید و گریه میکرد و گاهی انگشت خویش را میمکید، تا اینکه بچههای سیمرغ گرسنه شدند و سیمرغ به منظور تهیه خوراک از لانه پر کشید و به پرواز درامد.
سیمرغ از بالا کودک شیر خوارهای را دید که گریه میکرد و میخروشید، شیر خوارهای که گهوارهاش از خار دامن کوه بود و دایهاش خاک، تنش بدون جامه و پوشیدنی و لبش دور از شیر پاک، سیمرغ اندیشید این شیر خوار اگر بچه پلنگی هم بود اینچنین در زیر آفتاب نمیموند و پلنگ حتما برای او چتری و سایهای فراهم میکرد، پس از ابر فرود آمد و با چنگالهای محکم و بلندش تن لطیف و نازک کودک را از سنگ و زمین گرم برگرفت و با خود به سوی لانه برد تا خوراک کودکانش کند و بچگانش بدون توجه به نالههای کودک او را بخورند و شکر یزدان کنند.
ولی خواست ایزد و یزدان پاک چیز دیگری بود
ببخشود یزدان نیکی دهش ..... یکی بودنی داشت اندر بوش
کسی را که یزدان نگهدار شد .... چه شد گر بر دیگری خوار شد؟
کسی را که خدا دوست بدارد و نگه دارش باشد، حتی عالمی نتواند با وی در افتاد و او را خوار کند.
( این بیت آخر در شاهنامهای که در سایتهای دانلود کتاب قرار داده شده اند و میشود از آنجا به رایگان شاهنامه را دانلود کرد، سانسور شده است و کلا هر جا که فردوسی کبیر سخنی حکیمانه گفته است، آنرا سانسور کرده اند، و به این ترتیب یک سانسور کلی در کتاب شاهنامه صورت گرفته است و ۶۰ هزار بیت شاهنامه به ۴۸ تا ۵۰ هزار بیت کاهش داده شده است، و این شاهنامهای ناقص در همه جا به رایگان در دسترس قرار گرفته است، به این ترتیب تمامی شاهنامهای که بعد از انقلاب به چاپ رسیده اند به صورتی ناجوانمردان مورد قصابی دشمنان فرهنگ ایرانی قرار گرفتهاند، چرا که دشمنان ایران و ایرانی به خوبی آگاهند که شاهنامه است که تا به امروز هویت ایرانی را حفظ کرده است و حفظ خواهد کرد، بنابر این با این سانسورها تا آنجایی که توانسته اند سعی در بی اعتبار کردن شاهنامه کرده اند، و با دست بردن و اضافه یا حذف کردن ابیاتی به شاهنامه سعی کردهاند که از شاهنامه یک کتاب خشک بی محتوا بسازند که فقط داستانهای جنگی را شرح میدهد. وظیفه من گفتن این مطلب بود و وظیفه هر ایرانی که میتواند در این رابطه اقدامی کند و قدمی بردارد، این است که تاخیر را جایز نداند و با جاگزین کردن شاهنامهای چاپ زمان شاه به جای این شاهنامهای ناقص که در اینترنت به رایگان در دسترس قرار دارد ، این حمله موذیانه و وحشیانه به فرهنگ ایرانی را خنثی کند. )
نگه کرد سیمرغ با بچگان ..... بر آن خرد خون از دو دیده چکان
شگفت این که بر او فکندند مهر .... بماندند خیره بدان خوبچهر
شکاری که نازک تر آن برگزید .... که بیشیر مهمان همی خون مزید
مهر کودک که اینک در میان لانه قرار داشت و با دیدن بچگان سیمرغ دست از گریستن برداشته بود و با چشمان سیاه و موهای سپید و با تعجب به آنها مینگریست، به دل سیمرغ و بچه گانش افتاد و خیره به کودک ماندند. شکار نازک بدنی که بی شیر مانده بود و قرار بود در بدن سیمرغ و کودکانش به خون تبدیل شود ، اینک مهمانی بود که خود شیر سیمرغ را تبدیل به خون در بدن خویش میکرد. سیمرغ به کودک شیر داد و او را بزرگ کرد و سالها به این ترتیب از وی مراقبت و نگهداری کرد تا کودک تبدیل به جوانی نیرومند و قوی دل شد، همانند سرو برومندی که برش مانند کوه سیمین بود یعنی شانههای ستبر و سینه فراخ و میان و کمری غرو مانند داشت (غرو مانند، یعنی کمری به نسبت شانهها لاغرتر و موزون داشت)، سیمرغ با گوشت شکار زال را مانند بچه خودش پرورش داد، که این کار شگفت نیست اگر اعتقاد داشته باشی که یزدان هر کس را که برگیرد، بر افتادنی در کار آن کس نباشد.
روزگاری دراز این موضوع مانند راز پنهان بود ولی بعدها مردم و کاروانهای که از کنار کوه دماوند میگذشتند، جوان قوی هیکل برهنه و مو سپیدی را میدیدند که در بالای کوه مانند بز کوهی از صخرهای به صخره دیگر میپرد.
به مردار خونش همی پرورید ..... با بچگانش همی آرمید
مدار این تو از کار یزدان شگفت .... فکنده نشد هر کس او برگرفت
بر این گونه تا روزگار دراز ... برآمد که بد کودک آنجا براز
چو آن کودک خرد پر مایه گشت .... بر آن کوه بر کاروانها گذشت
و به سبب خصوصیات منحصر به فردی که داشت، آوازهاش در همه جا پیچید و مردم از وجودش آگاه شدند و همه جا حرف وی بود، چرا که بد و خوب را نمیشود پنهان کرد و بالأخره همه از وجود بد و خوب آگاه میشوند.
نشانش پراکنده شد در جهان .... بدو نیک هرگز نماند نهان
نشانش پراکنده شد در جهان .... بدو نیک هرگز نماند نهان
شبی از شبها سام داغ دل دیده که از ستمی که زمانه به او کرده بود همواره برآشفته و چهره در هم بود، در خواب ناز و بیهوش از دنیا بود، خواب دید مردی هندی بر اسب تازی سوار، به پیش او آمد و به او مژده داد که فرزند او بزرگ شده و مانند سرو بلند بالا گشته و زنده میباشد. سام پریشان از خواب پرید و فورا دستور داد تا بزرگان و موبدان ( روحانیون زرتشتی) را فرا خواندند، و وقتی همه جمع شدند، سام داستان زادن زال پسر مو سپید و رها کردن طفل بی پناه در کوه و خوابی را که دیده بود برای بزرگان و موبدان تعریف کرد و سپس از آنها راهنمای خواست و چارهٔ کار را جویا شد و پرسید که تعبیر خوابش چیست و تدبیر کار چیست.
با شنیدن سرگذشت کودک، جمع موبدان، از پیر و جوان و هر کس که در آن مجلس بود، روی ترش کردند و همگان، سام را سرزنش کردند که اولا یزدان را ناسپاسی کرده، دوما کودک بی گناهی را به جرم سپیدی موی از خود رانده است، سوماً او را بی پناه در دامن کوه رها کرده، و برای سام و خرد اندکش متاسف شدند، و به وی گفتند که در خاک و بر سنگ، شیر و پلنگ و در دریا، ماهی و پلنگ، جملگی کودک خود را میپرورند و بدین وسیله یزدان را ستایش میکنند، اونوقت تو با چنین کردار نابخردانه ای، هدیهٔ پروردگار را خار شمردی و پیمانی که با یزدان داری که همانا استفاده از نعمتها و لذت بردن از خوشیهای زندگی است و وجود کودک یکی از این نعمتها است، را شکسته ای، ستم کردی سام، ستم کردی، و تا انجا که میتوانستند او را سرزنش کرده و وجدان خفتهاش را بیدار کردند تا دمار از روزگار صاحبش درآورد.
هر آنکس که بودند پیر و جوان ..... زبان برگشادند بر پهلوان
که هر کو به یزدان شود ناسپاس ... نباشد بهر کار نیکی شناس
سپس به او گفتند تنها راه چاره این است که از ایزد یکتا درخواست بخشش کنی و به یزدان پاک قول بدهی که خطای خود و کردار ستم کارانهٔ خود را جبران کنی، باشد که پروردگار از تو بگذرد و گناهت را ببخشد و دوباره به تو یاری بدهد و تو را به نیکویی رهنما گردد.
وقتی سام به کردار زشت و ناپسند خود آگاه شد، آنچنان شرمسار و پشیمان شد که شتابان بر روی اسب پرید و به طرف کوه البرز تاخت زد.
در پای کوهی که فرزند را رها کرده بود، آنچنان نالید و آنقدر گریست تا شب شد و بیهوش از دنیا به خوابی گران فرو رفت. در خواب دید که قله کوه بلند هند از پرتو طلائی رنگ خورشید پوشیده شده بود به طوری که چشم تاب دیدن نداشت و از دیدن این پرتو نورانی تنگ میشد، و سپس دید که از پس قله نورانی کوه، درفشی به پیش میاید و در پس درفش جوانی خوب روی سوار بر اسبی کوهپیکر به سوی او مینگرد و نزدیک میشود، سپس سپاهیان بیشماری را دید که در پشت سوار به اهستگی اسب میراندند، و تمام فضای پشت سوار را پر کرده بودند، در سمت چپ سوار، یک موبد (روحانی زرتشتی) و در سمت راستش خردمندی نامدار، پهلو به پهلو جوان اسب میراندند، ناگهان یکی از همراهان سوار از وی جدا شد و به سوی سام تخت کرد تا به نزدیک وی رسید، سپس با چهرهای در هم و صدای سرد با وی شروع به سخن گفتن کرد و زبان بر او گشود، کهای مرد ناپاک رای و بیخرد و ایزد ناسپاس، ای که دل و دیده را از شرم خدا شستی و از یزدان پاک خجالت نکشیدی و شرم نکردی، تو به خودت پهلوان میگی ولی به اندازهٔ یک مرغ خرد و شجاعت نداری، اگر موی سپید مایهٔ ننگ باشد، پس به زمانی که مو و ریشت سپید شد مثل چوب سفید باید با تو رفتار کرد و به چشم موجودی ننگین در تو نگریست
گر آهوست بر مرد موی سپید ..... ترا ریش و سرگذشت چون خنگ بید
پس از آفریننده بیزار شو .... که در تنت هر روز رنگیست نو
ای بیخرد بدان که هر روز در تن خاکی و جسم تو تحولی نو صورت میگیرد، و اگر قرار باشد که آدمی از هر چیز نو ی در هراس باشد و از آن بیزار شود، پس در وهلهٔ اول باید از پروردگار خود بیزار شود، چرا که پروردگار دانا مقرر کرده است که هر روز در تنت پدیده ی نو بوجود آید ( آقاست فردوسی، فردوسی این مطلب رو که هر روز در بدن آدمی تحولی نو و جدید بوجود میاید رو در ۱۰۰۰ سال پیش گفته است و من مطمئن نیستم که این مطلب رو علم امروز بشر ثابت کرده باشد، باشد تا حداقل ۲۰ یا ۳۰ سال دیگر دانشمندان غربی به این مطلب با ارزشی که فردوسی حکیم ۱۰۰۰ سال پیش گفته است، برسند).
سپس سوار ادامه داد کهای بیخرد، اگر پسر در نزد تو خار نمود، بدان که در نزد ایزد بسیار عزیز میباشد و پروردگار او را پروریده است، و دایهای مهربانتر از پروردگار نیست، و توئی که درونت از مهر تهی است، بدان که پروردگار مهری را که تو از فرزند دریغ داشتی، به او بی حد داده است.
سام مثل شیری که به دام گرفتار میاید و از سر ترس و خشم، آنچنان میخروشد که از صدایش مو بر اندام سیخ میشود، فریادی کشید و از خواب پرید. سپس سران سپاه و خردمندان را فرا خواند و فرمان داد که تمام کوه را بگردند و فرزندش را بیابند،
بیامد دمان سوی آن کوهسار .... که افگندگان را کند خواستار
کوه دماوند آنچنان به ثریا سر بر کشیده بود که تو گوی میخواهد از آسمان ستاره بچیند و یا در ستاره بپیچد و او را فرود آورد.
در فراز قله این کوه به فلک قد کشیده، صخره بلندی بود که دست فلک هم بدان نمیرسید، و آسمان نیز نمیتوانست گزندی بدانجا رساند ( اکثر غربیها در مقابل این گفته فردوسی که میگوید دست فلک هم بدانجا نمیرسید، میگویند دست شیطان هم به آنجا نمیرسید، تفاوت اندیشه رو که دارید، فردوسی اساساً از به کار بردن عبارات و کلماتی که بار منفی دارند و ناخوشایند هستند به هیچ وجه در شاهنامه استفاده نمیکند، درود بر روان پاک این حکیم عالیقدر و بزرگ مرد تاریخ ایران باد) و در آن جا لانهای محکم که از چوب صندل و عود ساخته شده بود قرار داشت که جایگاه سیمرغ بود. سام آن صخره سخت و خارا رو دید و هیبت سیمرغ و بزرگی لانهٔ او را که دید، سرش گیج رفت، لانهٔ سیمرغ مانند کاخی بود که در راس ستارهای در آسمان ساخته باشند و در ساختن آن تو گویی دست افلاک در کار بوده است و نه دست موجود زمینی
یکی کاخ بود تارک اندر سماک ... نه از دست رنج و نه از آب و خاک
سماک = نام دو ستاره است سماک اعزل و دیگری سماک رامج، منزلی از منازل ماه
سام هر چه تلاش کرد و با خردمندان و پهلوانان چاره اندیشید و جستجو کرد دید که نخیر به لانهٔ سیمرغ امکان دست یابی نیست، و نمیشه بدانجا رسید، پس دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد و با چشمی پر آب به درگاه ایزد یکتا نالید کهای آفریننده ی که جایگاهی برتر از آنچه که هست و نیست داری، این کودک من است، و من بیخرد و ناگاه بودم و فرزند خود را رها کردم، اینک از تو میخواهم که مرا ببخشی و از گناه من در گذاری و مرا یاری دهی تا خطای خویش را جبران کرده و بدی را به نیکویی تبدیل کنم، و بسیار راز و نیاز کرد، و نالید و نالید و نالید، و نالید
چو با داور این رازها گفته شد .... دعایش همانگه پذیرفته شد ( خدا از نظر فردوسی مظهر مهر و بخشایش است و کافی است که آدمی به زشتی کردار خود آگاه شود و از کرده پشیمان شده و ضمن پوزش، تلاش برای جبران خطای رفته شده نماید)
سام نریمان، امیر زابل و سر آمد پهلوانان ایران، کسی که به فرزند خود ستم کرد و او را به خاطر موی سپیدش در دامان کوه رها کرده بود اینک برای باز پس یافتنش پیشانی به سنگ میسایید و به درگاه ایزد یکتا ضجه میزد ( اصولأ آدما تا وقتی چیزی را از دست ندهند، قدرش را نمیدانند، وقتی که از دست دادنش، تازه حالیشون میشه که چقدر غافل بودن و بیخرد.
مثال و نمونهٔ زندهاش در عصر جدید، فلسطینیها که قدر کشورشون رو ندونستند و از دست دادنش و هر چه تلاش کردند، نه تنها نتوانستند کشورشان را باز پس بگیرند بلکه در این راه خودشان نیز از بین رفتند، یا خود ما ایرانی ها، کشوری را که از نظر جغرافیای در بهترین نقطه زمین واقع شده و از نظر تنوع آب و هوا در دنیا نظیر نداره، و در آن سرزمین میشه هر چهار فصل سال رو در یک زمان دید و تجربه کرد، کشوری که جایگاه اولیه تمدن بشری بوده، کشوری که دارای تاریخی کهن و غنی هست، کشوری که جایگاه هنر، ادبیات و علم بوده و خرابههای که از شوکت دیرین بر جای مانده، شاهد این ادعا است، ما یک همچین کشوری را بی محابا به دست آخوند بیسواد و دشمن ایران و ایرانی میسپاریم و آن را ول میکنیم، و برای سامان یافتن در کشورهای سرد و تازه به دوران رسیده و از مردمی سرد تر از سرزمینشان، گدائی وطن میکنیم، و به جای اینکه بمانیم و برای وجب به وجب اون خاک بجنگیم و آبادش کنیم، در دنیا کولی وار راه میافتیم و باعث آبادانی و هر چه بهتر شدن جاهای دیگر میشویم، و همونجوری که یادمان دادند، دیگران را همیشه از خودمان بهتر و با ارزشتر میدونیم، افسوس از این همه بیخردی و حماقت)
سیمرغ از بالا نظر انداخت و سپاهیان سام را دید، و فهمید که سپاهیان برای پیدا کردن زال آمدهاند و نه دست درازی به سیمرغ.
سیمرغ وقتی دید که سواران سام در کوه پراکنده شدند و جستجو میکنند، و از آنجا که دریافته بود که این جستجو به خاطر یافتن زال میباشد، و چون موجودی خردمند بود و میدونست که جوینده به ناچار یابنده است، هر چند که مجبور باشد به دنبال گم شدهاش در قله کوه قاف، و در لانهٔ سیمرغ، جستجو کند، و از آنجا که میدانست درخواست سام نزد ایزد یکتا پذیرفته شده است، پس از اینکه لانهاش در بالاترین نقطهِ زمین است و دست فلک هم به آن نمیرسد، مغرور نشد، و اندیشید که بهترین راه این هست که فرزند را به پدر باز گرداند. پس پیش زال رفت و با او به سخن نشست.
چنین گفت سیمرغ با پور سام ..... کهای دیده رنج نشیم و کنام
سیمرغ به زال گفتای کسی که رنج اشیانه و لانهٔ سیمرغ را کشیدی و دیدی،ای کسی که مورد بی لطفی پدر قرار گرفتی و از زمانی که طفلی خرد بودی با بی مهری آشنا شدی و به جای آغوش گرم پدر و مادر، سنگهای کوه و لانهٔ سیمرغ، آغوش مهر تو بوده است،ای کسی که سیمرغ به تو درس زندگی کردن آموخت و تو را با هنر و فضل و راستی پرورش داد،ای کسی که سیمرغ تو را همچون فرزند دوست دارد، و تو را دستان نام نهاده است، بدان که پدر تو سام پسر نریمان و پادشاه زابل و پهلوان جهان است که از او سرفرازتر و بزرگتر در میان پهلوانان کسی نیست، و پدر که روزی تو را در اینجا رها کرده بود، با چشمی پر از آب که رویش را مانند جوی آب خیس کرده، به دنبال یافتن تو آمده است. اینک روا و شایسته و عاقلانه این است که تو را به او برگردانم، چرا که پدر از کرده پشیمان است و تا تو را نیابد، این کوه را ترک نمیکند و در ضمن تو آدمیزادی و جایگاه تو پرنیان است و نه سنگ لانه و بال و پر سیمرغ، و تو باید با پدر و مادر خودت در خانهای که شایستهٔ تو است زندگی کنی و نه با یک مرغ و بالهایش.
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت ..... که سیر آمدستی همانا ز جفت
نشیم تو رخشنده گاه منست .... دو پر تو فر کلاه منست (نشیم = جایگاه، جای نشستن)
وقتی زال داستان خویش را از زبان سیمرغ شنید، براشفت و برای اولین بار پس از سالها بر چشم او نم نشست و با دلی غمناک آنچنان به سیمرغ جواب داد که شنیدنش هر کسی را از جدا شدن از جفت خویش سیر و بیزار میکنه.
زال گفت، لانهٔ تو خانهٔ من و محل آسایش و آرامش من است، و به همین خاطر سنگهای لانهٔ تو از پرنیان برای من خوشتر و راحت تر است، و اون دو بال مهربان و نوازشگر تو که همیشه بالای سر من بوده، چتر امنیت و دلیل دل گرمی من است و ماند تاج پادشاهی برای من ارزشمند و گران بهاست. تو هم پدر و هم مادر من بودی و هم از پدر و مادر با من مهربانتر، تو منو مثل فرزند خود بزرگ کردی. اگر دو بال تو نبود من اکنون زنده نبودم، و دو بال تو افتخار زندگی من و دلیل زنده بودن من است. من بعد از یزدان، سپاسگزار تو و مهر تو هستم، آیا از من سیر شدی که میخواهی منو از خودت جدا کنی؟ من از تو و لانهٔ تو جدا نمیشوم، حتی اگر جهانی را به من بدهند.
سیمرغ وقتی سخن زال را شنید، غمگین شد ولی با خرد جواب او را داد.
چنین پاسخش داد اگر تاج و گاه ..... ببینی و رسم کیانی کلاه
مگر کاین نشیمت نیاید بکار .... یکی آزمایش کن از روزگار
نه از دشمنی دور دارم ترا ... سوی پادشاهی گذارم ترا
ترا بودن اندر مرا در خورست .... ولیکن ترا آن از این بهتر است
سیمرغ گفت، فرزند، تو هنوز جهان را ندیدی، نه تاج را دیدی نه درگاه پدرت را و نه حتی زندگی با آدمیان را. چرا که اگر اینها را دیده بودی، لانهٔ من برایت غیر قابل تحمل بود. تو مانند فرزند برای من عزیزی و اگر قصد دارم ترا نزد پدرت بفرستم نه به خاطر این است که از تو سیر شدهام و نه اینکه سر دشمنی و نامهربانی با تو دارم، بلکه بر عکس، به خاطر علاقه و مهر راستینی که به تو دارم، برایت بهترین را آرزو دارم، چرا که ترا از خودم بیشتر دوست دارم و شادی ترا به شادی خودم ترجیح میدم، چون بودن با تو برای من یک نوع امتیاز است ولی برای تو زندگی با من، نقصان و کمبود است، و برای تو زندگی با آدما از زندگی با من هزار بار بهتر است ( آقاست فردوسی، عشق واقعی رو به این زیبای تعریف میکنه. عشق یعنی همین، یعنی از خواستهٔ خود گذاشتن یا به اصطلاح روی دل پا گذاشتن، یعنی از خودخواهی گذاشتن و به خاطر شادی و رضایت محبوب و معشوق کنار رفتن، و کنه وار و به هر قیمتی خود را نچسبوندن، کاری که پدر مادرهای ایرانی به اسم عشق با فرزندان خود میکنند و به خودشون این حق را میدهند که در تمامی امور فرزند دخالت کرده و او را تا آنجا که میتونن به خودشون وابسته نگاه دارند، و درست یک کپی از آنچه که خودشون میپسندند فرزند را بسازند، بدون در نظر گرفتن توانایها و استعدادهای فرزند و شادی و رضایت قلبی او، و بدون توجه به این واقعیت که خداوند آدمها را کاملا متفاوت از همدیگه ساخته. ای کاش این شاهنامه خوانی را در بین مردم ایران از بین نبرده بودند، تا این شاهنامه در بین مردم بود، ایرانی از غیرت و معرفت و عشق و محبت، چیزی کم نداشت، به محض اینکه ابتدا فرهنگ غربی را در زمان شاه فقید جایگزین فرهنگ اصیل شاهنامهای کردند، و بعد از انقلاب هم فرهنگ مذهبی را بر روی این فرهنگ غربی کشیدن، این شد که میبینیم، یک ملت بی هویّت، تحقیر شده، بیتفاوت و تو سری خور که از خرد بوی نبرده و فقط دنبال تقلید و تظاهر است. خدا خودش بهتر میدونه )
سپس سیمرغ اضافه کرد که: این جدایی به معنای این نیست که دیگر یکدیگر را نبینیم، من تا روزی که زنده باشم، همچنان دایه مهربان تو خواهم بود. ولی اکنون شایسته و سزاوار این است که تو به زابلستان و نزد پدرت برگردی و آنچه را که فرا گرفتی و به تو آموختم در خدمات راستی و پاکی به کار ببندی و در جنگها دلیر باشی، و برای اینکه به تو ثابت کنم که همیشه با تو خواهم بود، مشتی پر از پرهایم را همراهت خواهم کرد و اگر تو را مشکلی پیش آمد و به دشواری افتادی، پری از پرهای مرا در آتش افکن تا ببینی که من در چشم به هم زدنی، نزد تو خواهم بود و ترا یاری خواهم داد، چرا که ترا زیر همین پرها، پروریدهام و اگر بخواهی دوباره ترا به این لانه باز خواهم گرداند. ولی این را فراموش نکن که مهر تو از دل دایه بیرون نمیره، که دل دایه با مهر تو آنچنان آمیخته که از یکدیگر جدا شدنی نیست.
سیمرغ به این ترتیب زال را راضی کرد که پیش پدر برگردد
دلش کرد پدرام و برداشتش .... گرازان به ابر اندر افراشتش
سپس او را بر روی بالهایش نشاند و به پرواز درامد و نزد پدر زمینش نهاد.
سام وقتی تن پیل وار و تنومند و رخ چون بهار زال را دید، و دید که چه جوان برومندی شده است، دردش تازه شد و به زاری ناله کرد و بیشتر شرمنده و پشیمان از رها کردن کودکش شد، پس سر در گوش سیمرغ فرو برد و به آواز حزین و شرمسار از او سپاسگزاری کرد و از فرزند نیز خواست که وی را ببخشد.
سام بیشتر که در فرزند نظر کرد و وقتی برو بازوی شیر وار پسر و روی خورشید گون او را دید، وقتی دید که قلب یک شاه در سینه فرزند میتپد، وقتی موها و مژگان سپید پسر را که دور تا دور چشمان قیر گون نشسته بود و از این تضاد، زیبای شگفت آوری، پدید آمده بود را دید، و رنگ صورت و لبهای فرزند را شاداب و سرخ دید، دلش مانند بهشت باز شد، و بر پسر خویش بسیار آفرین گفت و از زال خواست که دلش را با پدر صاف کند و از گذشته هیچ یاد نکند، چرا که از وقتی یزدان دوباره فرزند را به وی داده است، جز بندگی خدای بزرگ و تلاش برای جبران خطایش، به فکر چیز دیگری نیست و به او قول داد که از این به بعد فقط در جهت آسایش و آرامش فرزند بکوشد.
پس فرمان داد تا بر تن زال جامه و قبای پهلوانی تن کردند و از کوه پایین آمدند.
سپاه جملگی پیش سام آمدند و از شنیدن خبر بازگشت زال گشاده دل و شادکام گشتند. جشنی بزرگ به راه افتاد و مانند فستیوال در برزیل، تبیره زنان در پیش پیلها به راه افتادند و غوغای به راه انداختند، از اون طرف کوس زنان با ردا و جامه هندیِ زرد فام، میخروشیدند و به پیش میرفتند. پشت اینان دسته دسته سوار با اسب میآمد و به هلهله و خرّمی میخرامیدند. وقتی که شب شد در دشت خیمه زدند، و شب را در آنجا گذراندند و وقتی که خورشید درخشان سر زد و سپیده بر چرخ گردون خیمه زد، سواران به راه افتادند و رفتند تا به خرّمی به زابلستان رسیدند.
از آن روز، زال دستان را چون روی و موی سپید داشت، به نام زال زرّ خواندند._________________________________
مثال و نمونهٔ زندهاش در عصر جدید، فلسطینیها که قدر کشورشون رو ندونستند و از دست دادنش و هر چه تلاش کردند، نه تنها نتوانستند کشورشان را باز پس بگیرند بلکه در این راه خودشان نیز از بین رفتند، یا خود ما ایرانی ها، کشوری را که از نظر جغرافیای در بهترین نقطه زمین واقع شده و از نظر تنوع آب و هوا در دنیا نظیر نداره، و در آن سرزمین میشه هر چهار فصل سال رو در یک زمان دید و تجربه کرد، کشوری که جایگاه اولیه تمدن بشری بوده، کشوری که دارای تاریخی کهن و غنی هست، کشوری که جایگاه هنر، ادبیات و علم بوده و خرابههای که از شوکت دیرین بر جای مانده، شاهد این ادعا است، ما یک همچین کشوری را بی محابا به دست آخوند بیسواد و دشمن ایران و ایرانی میسپاریم و آن را ول میکنیم، و برای سامان یافتن در کشورهای سرد و تازه به دوران رسیده و از مردمی سرد تر از سرزمینشان، گدائی وطن میکنیم، و به جای اینکه بمانیم و برای وجب به وجب اون خاک بجنگیم و آبادش کنیم، در دنیا کولی وار راه میافتیم و باعث آبادانی و هر چه بهتر شدن جاهای دیگر میشویم، و همونجوری که یادمان دادند، دیگران را همیشه از خودمان بهتر و با ارزشتر میدونیم، افسوس از این همه بیخردی و حماقت)
سیمرغ از بالا نظر انداخت و سپاهیان سام را دید، و فهمید که سپاهیان برای پیدا کردن زال آمدهاند و نه دست درازی به سیمرغ.
سیمرغ وقتی دید که سواران سام در کوه پراکنده شدند و جستجو میکنند، و از آنجا که دریافته بود که این جستجو به خاطر یافتن زال میباشد، و چون موجودی خردمند بود و میدونست که جوینده به ناچار یابنده است، هر چند که مجبور باشد به دنبال گم شدهاش در قله کوه قاف، و در لانهٔ سیمرغ، جستجو کند، و از آنجا که میدانست درخواست سام نزد ایزد یکتا پذیرفته شده است، پس از اینکه لانهاش در بالاترین نقطهِ زمین است و دست فلک هم به آن نمیرسد، مغرور نشد، و اندیشید که بهترین راه این هست که فرزند را به پدر باز گرداند. پس پیش زال رفت و با او به سخن نشست.
چنین گفت سیمرغ با پور سام ..... کهای دیده رنج نشیم و کنام
سیمرغ به زال گفتای کسی که رنج اشیانه و لانهٔ سیمرغ را کشیدی و دیدی،ای کسی که مورد بی لطفی پدر قرار گرفتی و از زمانی که طفلی خرد بودی با بی مهری آشنا شدی و به جای آغوش گرم پدر و مادر، سنگهای کوه و لانهٔ سیمرغ، آغوش مهر تو بوده است،ای کسی که سیمرغ به تو درس زندگی کردن آموخت و تو را با هنر و فضل و راستی پرورش داد،ای کسی که سیمرغ تو را همچون فرزند دوست دارد، و تو را دستان نام نهاده است، بدان که پدر تو سام پسر نریمان و پادشاه زابل و پهلوان جهان است که از او سرفرازتر و بزرگتر در میان پهلوانان کسی نیست، و پدر که روزی تو را در اینجا رها کرده بود، با چشمی پر از آب که رویش را مانند جوی آب خیس کرده، به دنبال یافتن تو آمده است. اینک روا و شایسته و عاقلانه این است که تو را به او برگردانم، چرا که پدر از کرده پشیمان است و تا تو را نیابد، این کوه را ترک نمیکند و در ضمن تو آدمیزادی و جایگاه تو پرنیان است و نه سنگ لانه و بال و پر سیمرغ، و تو باید با پدر و مادر خودت در خانهای که شایستهٔ تو است زندگی کنی و نه با یک مرغ و بالهایش.
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت ..... که سیر آمدستی همانا ز جفت
نشیم تو رخشنده گاه منست .... دو پر تو فر کلاه منست (نشیم = جایگاه، جای نشستن)
وقتی زال داستان خویش را از زبان سیمرغ شنید، براشفت و برای اولین بار پس از سالها بر چشم او نم نشست و با دلی غمناک آنچنان به سیمرغ جواب داد که شنیدنش هر کسی را از جدا شدن از جفت خویش سیر و بیزار میکنه.
زال گفت، لانهٔ تو خانهٔ من و محل آسایش و آرامش من است، و به همین خاطر سنگهای لانهٔ تو از پرنیان برای من خوشتر و راحت تر است، و اون دو بال مهربان و نوازشگر تو که همیشه بالای سر من بوده، چتر امنیت و دلیل دل گرمی من است و ماند تاج پادشاهی برای من ارزشمند و گران بهاست. تو هم پدر و هم مادر من بودی و هم از پدر و مادر با من مهربانتر، تو منو مثل فرزند خود بزرگ کردی. اگر دو بال تو نبود من اکنون زنده نبودم، و دو بال تو افتخار زندگی من و دلیل زنده بودن من است. من بعد از یزدان، سپاسگزار تو و مهر تو هستم، آیا از من سیر شدی که میخواهی منو از خودت جدا کنی؟ من از تو و لانهٔ تو جدا نمیشوم، حتی اگر جهانی را به من بدهند.
سیمرغ وقتی سخن زال را شنید، غمگین شد ولی با خرد جواب او را داد.
چنین پاسخش داد اگر تاج و گاه ..... ببینی و رسم کیانی کلاه
مگر کاین نشیمت نیاید بکار .... یکی آزمایش کن از روزگار
نه از دشمنی دور دارم ترا ... سوی پادشاهی گذارم ترا
ترا بودن اندر مرا در خورست .... ولیکن ترا آن از این بهتر است
سیمرغ گفت، فرزند، تو هنوز جهان را ندیدی، نه تاج را دیدی نه درگاه پدرت را و نه حتی زندگی با آدمیان را. چرا که اگر اینها را دیده بودی، لانهٔ من برایت غیر قابل تحمل بود. تو مانند فرزند برای من عزیزی و اگر قصد دارم ترا نزد پدرت بفرستم نه به خاطر این است که از تو سیر شدهام و نه اینکه سر دشمنی و نامهربانی با تو دارم، بلکه بر عکس، به خاطر علاقه و مهر راستینی که به تو دارم، برایت بهترین را آرزو دارم، چرا که ترا از خودم بیشتر دوست دارم و شادی ترا به شادی خودم ترجیح میدم، چون بودن با تو برای من یک نوع امتیاز است ولی برای تو زندگی با من، نقصان و کمبود است، و برای تو زندگی با آدما از زندگی با من هزار بار بهتر است ( آقاست فردوسی، عشق واقعی رو به این زیبای تعریف میکنه. عشق یعنی همین، یعنی از خواستهٔ خود گذاشتن یا به اصطلاح روی دل پا گذاشتن، یعنی از خودخواهی گذاشتن و به خاطر شادی و رضایت محبوب و معشوق کنار رفتن، و کنه وار و به هر قیمتی خود را نچسبوندن، کاری که پدر مادرهای ایرانی به اسم عشق با فرزندان خود میکنند و به خودشون این حق را میدهند که در تمامی امور فرزند دخالت کرده و او را تا آنجا که میتونن به خودشون وابسته نگاه دارند، و درست یک کپی از آنچه که خودشون میپسندند فرزند را بسازند، بدون در نظر گرفتن توانایها و استعدادهای فرزند و شادی و رضایت قلبی او، و بدون توجه به این واقعیت که خداوند آدمها را کاملا متفاوت از همدیگه ساخته. ای کاش این شاهنامه خوانی را در بین مردم ایران از بین نبرده بودند، تا این شاهنامه در بین مردم بود، ایرانی از غیرت و معرفت و عشق و محبت، چیزی کم نداشت، به محض اینکه ابتدا فرهنگ غربی را در زمان شاه فقید جایگزین فرهنگ اصیل شاهنامهای کردند، و بعد از انقلاب هم فرهنگ مذهبی را بر روی این فرهنگ غربی کشیدن، این شد که میبینیم، یک ملت بی هویّت، تحقیر شده، بیتفاوت و تو سری خور که از خرد بوی نبرده و فقط دنبال تقلید و تظاهر است. خدا خودش بهتر میدونه )
سپس سیمرغ اضافه کرد که: این جدایی به معنای این نیست که دیگر یکدیگر را نبینیم، من تا روزی که زنده باشم، همچنان دایه مهربان تو خواهم بود. ولی اکنون شایسته و سزاوار این است که تو به زابلستان و نزد پدرت برگردی و آنچه را که فرا گرفتی و به تو آموختم در خدمات راستی و پاکی به کار ببندی و در جنگها دلیر باشی، و برای اینکه به تو ثابت کنم که همیشه با تو خواهم بود، مشتی پر از پرهایم را همراهت خواهم کرد و اگر تو را مشکلی پیش آمد و به دشواری افتادی، پری از پرهای مرا در آتش افکن تا ببینی که من در چشم به هم زدنی، نزد تو خواهم بود و ترا یاری خواهم داد، چرا که ترا زیر همین پرها، پروریدهام و اگر بخواهی دوباره ترا به این لانه باز خواهم گرداند. ولی این را فراموش نکن که مهر تو از دل دایه بیرون نمیره، که دل دایه با مهر تو آنچنان آمیخته که از یکدیگر جدا شدنی نیست.
سیمرغ به این ترتیب زال را راضی کرد که پیش پدر برگردد
دلش کرد پدرام و برداشتش .... گرازان به ابر اندر افراشتش
سپس او را بر روی بالهایش نشاند و به پرواز درامد و نزد پدر زمینش نهاد.
سام وقتی تن پیل وار و تنومند و رخ چون بهار زال را دید، و دید که چه جوان برومندی شده است، دردش تازه شد و به زاری ناله کرد و بیشتر شرمنده و پشیمان از رها کردن کودکش شد، پس سر در گوش سیمرغ فرو برد و به آواز حزین و شرمسار از او سپاسگزاری کرد و از فرزند نیز خواست که وی را ببخشد.
سام بیشتر که در فرزند نظر کرد و وقتی برو بازوی شیر وار پسر و روی خورشید گون او را دید، وقتی دید که قلب یک شاه در سینه فرزند میتپد، وقتی موها و مژگان سپید پسر را که دور تا دور چشمان قیر گون نشسته بود و از این تضاد، زیبای شگفت آوری، پدید آمده بود را دید، و رنگ صورت و لبهای فرزند را شاداب و سرخ دید، دلش مانند بهشت باز شد، و بر پسر خویش بسیار آفرین گفت و از زال خواست که دلش را با پدر صاف کند و از گذشته هیچ یاد نکند، چرا که از وقتی یزدان دوباره فرزند را به وی داده است، جز بندگی خدای بزرگ و تلاش برای جبران خطایش، به فکر چیز دیگری نیست و به او قول داد که از این به بعد فقط در جهت آسایش و آرامش فرزند بکوشد.
پس فرمان داد تا بر تن زال جامه و قبای پهلوانی تن کردند و از کوه پایین آمدند.
سپاه جملگی پیش سام آمدند و از شنیدن خبر بازگشت زال گشاده دل و شادکام گشتند. جشنی بزرگ به راه افتاد و مانند فستیوال در برزیل، تبیره زنان در پیش پیلها به راه افتادند و غوغای به راه انداختند، از اون طرف کوس زنان با ردا و جامه هندیِ زرد فام، میخروشیدند و به پیش میرفتند. پشت اینان دسته دسته سوار با اسب میآمد و به هلهله و خرّمی میخرامیدند. وقتی که شب شد در دشت خیمه زدند، و شب را در آنجا گذراندند و وقتی که خورشید درخشان سر زد و سپیده بر چرخ گردون خیمه زد، سواران به راه افتادند و رفتند تا به خرّمی به زابلستان رسیدند.
از آن روز، زال دستان را چون روی و موی سپید داشت، به نام زال زرّ خواندند._________________________________
آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زرّبه منوچهر شاه از ماجرای سام آگاهی دادند، و داستان وی را برایش باز گفتند. شاه انگشت حیرت به دندان گًزید و بر جهان آفرین، درود فرستاد و او را ستایش کرد.
سپس فرمان داد تا پسرش نوذر و زرسیب، با هدایای فراوان به سوئ سام و زال زرّ راهی شوند تا هم باز یافتن زال را به سام تبریک بگویند و هم وی را به نزد شاه دعوت کند و هم آیین خسرو پرستان را بجای آورد ( ایرانیها همیشه خدای یکتا را ستایش میکردند، و آیین و رسوم انسانی از جمله همین دیدار کردنها و شادباش گفتنها و به یاری هم آمدنها رو جز نیایش و ستایش یزدان میدانستند، نماز ایرانی خدمت و توجه به خلق خدا بود)
بفرمود تا نوذر نامدار ..... شود تازیان پیش سام سوار
کند آفرین کیانی براوی .... بدان شادمانی که بگشاد روی
بفرمایدش تا سوی شهریار .... شود تا سخنها کند خواستار
ببیند یکی روی دستان سام .... به دیدار ایشان شود شاد کام
وازین جا سوی زابلستان شود .... با آیین خسروپرستان شود
نوذر با هدایا و جواهراتی که شاه به همراهش کرده بود و با شکوه و جلال به جایگاه سام رسید، و وقتی سام پهلوان درفش کاویانی و منوچهر را دید، به احترام پرچم ایران از اسب پایین آمد و با تواضع به دیدار فرستادهٔ منوچهر شاه رفت و او را در بر گرفت و به جایگاه خویش آورد و در کنار خویش نشاند. سپس ماجرای به دنیا آمدن زال و چگونگی حماقت و ناسپاسی خویش و رها کردن زال در کوه، و بزرگ شدن وی در لانهٔ سیمرغ، همچنین داستان پشیمانی خویش و پیدا کردن زال را به طور کامل با شرح و تفصیل برای فرستادهٔ منوچهر باز گفت. سپس از شاه و از سپاه و اوضاع و احوال مملکت از نوذر پرسید، و نوذر به وی گفت که شاه مایل هست در این باره با سام گفتگو کند و همچنین مایل است که زال زرّ را از نزدیک ببیند. سام وقتی پیغام شاه بزرگ را شنید، زمین خدمت را بوسید و به سرعت به طرف بارگاه منوچهر راهی شد، منوچهر شاه با دیدن سام بسیار شادمان گشت و وی را با محبت در کنار خویش نشاند و در کنار دیگرش قارن قهرمان نشست. از این دیدار دلهایشان روشن و کامشان شاد گشت. سپس زال آراسته و با شکوه با لباس و کلاه زرین در حالی که انبوه موهای سپید به دور صورت و در روی شانههایش میدرخشید، بلند بالا، ستبر و قوی پیکر، روی سرخ و چشم مشکین، به زیبای یک قووِ سپید و خرامان، پای به آستان منوچهر گذاشت و شاه با دیدن زال زرّ، به شگفتی چشمهایش گرد گشت و به وی خیره ماند.
بران بر ز بالای آن خوب چهر .... تو گفتی که آرام جانست و مهر
سپس فرمان داد تا پسرش نوذر و زرسیب، با هدایای فراوان به سوئ سام و زال زرّ راهی شوند تا هم باز یافتن زال را به سام تبریک بگویند و هم وی را به نزد شاه دعوت کند و هم آیین خسرو پرستان را بجای آورد ( ایرانیها همیشه خدای یکتا را ستایش میکردند، و آیین و رسوم انسانی از جمله همین دیدار کردنها و شادباش گفتنها و به یاری هم آمدنها رو جز نیایش و ستایش یزدان میدانستند، نماز ایرانی خدمت و توجه به خلق خدا بود)
بفرمود تا نوذر نامدار ..... شود تازیان پیش سام سوار
کند آفرین کیانی براوی .... بدان شادمانی که بگشاد روی
بفرمایدش تا سوی شهریار .... شود تا سخنها کند خواستار
ببیند یکی روی دستان سام .... به دیدار ایشان شود شاد کام
وازین جا سوی زابلستان شود .... با آیین خسروپرستان شود
نوذر با هدایا و جواهراتی که شاه به همراهش کرده بود و با شکوه و جلال به جایگاه سام رسید، و وقتی سام پهلوان درفش کاویانی و منوچهر را دید، به احترام پرچم ایران از اسب پایین آمد و با تواضع به دیدار فرستادهٔ منوچهر شاه رفت و او را در بر گرفت و به جایگاه خویش آورد و در کنار خویش نشاند. سپس ماجرای به دنیا آمدن زال و چگونگی حماقت و ناسپاسی خویش و رها کردن زال در کوه، و بزرگ شدن وی در لانهٔ سیمرغ، همچنین داستان پشیمانی خویش و پیدا کردن زال را به طور کامل با شرح و تفصیل برای فرستادهٔ منوچهر باز گفت. سپس از شاه و از سپاه و اوضاع و احوال مملکت از نوذر پرسید، و نوذر به وی گفت که شاه مایل هست در این باره با سام گفتگو کند و همچنین مایل است که زال زرّ را از نزدیک ببیند. سام وقتی پیغام شاه بزرگ را شنید، زمین خدمت را بوسید و به سرعت به طرف بارگاه منوچهر راهی شد، منوچهر شاه با دیدن سام بسیار شادمان گشت و وی را با محبت در کنار خویش نشاند و در کنار دیگرش قارن قهرمان نشست. از این دیدار دلهایشان روشن و کامشان شاد گشت. سپس زال آراسته و با شکوه با لباس و کلاه زرین در حالی که انبوه موهای سپید به دور صورت و در روی شانههایش میدرخشید، بلند بالا، ستبر و قوی پیکر، روی سرخ و چشم مشکین، به زیبای یک قووِ سپید و خرامان، پای به آستان منوچهر گذاشت و شاه با دیدن زال زرّ، به شگفتی چشمهایش گرد گشت و به وی خیره ماند.
بران بر ز بالای آن خوب چهر .... تو گفتی که آرام جانست و مهر
آنچنان دیدار زال برای شاه خوشایند بود، تو گفتی که زال آرام دل است و مهر فکن.
شاه روی به سام کرد و گفت، از من به تو نصیحت که هیچ گاه اجازه نده که نه از خودت و نه دیگری به زال گزندی برسد، که او خورشیدی است بر روی زمین، چرا که دیدارش شادی میآورد و گرمی به دلها میبخشد. دلت تنها با دیدار زال زرّ شادمان باشد، چرا که فر کیانی دارد و چنگ شیر، دلش هوشمند است و آهنگش مانند آهنگ شیر، قوی، رسا و با هیبت است و در دنیا، همتا و نظیر ندارد، دل هوشمندان را دارد و فرهنگ پیران ( مردمی که سنی از آنها گذشته، معمولا رفتار و گفتارشان، با صبر و متانت و ادب همراه است، فرهنگ پیران را داشتن، کنایه از رفتاری این گونه است)، به او راه و راسم رزم و جنگیدن را بیاموز، همچنین راه و رسم معاشرت با مردم، و شاد کامی و آیین بزم را ( فردوسی تاکید داره که حتی برای شادکام بودن، راه و رسمی وجود دارد که بشر میبایستی آنها را یاد بگیرد، همانطوری که آیین جنگ و جنگیدن و نبرد در میدان را میشود آموخت، آیین زندگی کردن و شاد بودن را هم باید آموزش داد و آموخت، آقاست فردوسی)، چرا که این جوان جز مرغ و کوه و لانهٔ سیمرغ، جای رو ندیده و چیزی یاد نگرفته و اگر آموزش نبیند، از کوه بلندی که در آن با ارجمندی زیسته ، از این به بعد اگر آموزش درست نبینه، به ذلت و خواری خواهد افتاد ( در جای جای شاهنامه، فردوسی کبیر به اهمیت آموزش و پرورش تاکید فراوان داره و مرتباً این رو تکرار میکنه که بدون آموزش و فراگیری درسهای زندگی و درست زیستن، انسان به ذلت خواهد افتاد و نتیجه ذلت هم چیزی جز پلیدی و ناپاکی، نخواهد بود، حقیقتی که امروز در کشور عزیزمان ایران، شاهد آن هستیم، بر اثر آموزش غلط و نادرست و ناپاک اهریمنان و اشغالگران ایران، این ملایان تزویر و دروغ، بخشی از جوانان ایران زمین، از حقیقت و اصالت ایرانی خودشان که همانا پاکی و شجاعت هست، دور ماندهاند، و دچار سرگشتگی شخصیت، تظاهر، تقلید مضحک، دروغ و بی هویتی شدهاند )
که فر کیان دارد و چنگ شیر ..... دل هوشمندان و فرهنگ پیر
بیاموز او را ره و ساز رزم .... همان شادکامی و آیین بزم
ندیده است جزٔ مرغ و کوه و کنام .... کجا داند آیین شاهی و نام
سام اطمینان داد که سخن شاه را به گوش جان خواهد پذیرفت، و سپس شرح ماجرای زال را یک بار دیگر برای شاه باز گفت، همچنین از نالهای که برای بخشایش به نزد خدا کرده است و اینکه خدا او را بخشیده و زال را به او باز گردانده مفصل سخن راند.
به بد مهری من روانم مسوز .... به من باز بخش و دلم برفروز ( خداوندا کمکم کن که با بدجنسی و بدمهری و زشتی کردارم، روحم را آلوده نکنم و روانم را نسوزانم، گناهانم را بر من ببخش، و دلم را مانند خورشید برافروز.)
جستن موبدان اختر زال را و بازگشتن سام با زال زر به زابلستان
سپس شاه با موبدان( کاهنان زرتشتی، ایرانیان همیشه یکتا پرست بودند)، و با ستاره شناسان و خردمندان، در باره زال به گفتگو نشست و نظر آنها را راجع به زال جویا شد.
همگی حاضران جلسه، به اتفاق گفتند که از احوالات و سرگذشت زال اینچنین پیداست که وی پهلوانی نامدار، هوشیار، بیدار و دلیر به کردار خواهد شد، و میتواند سپهداری دشمن فکن و شیر گیر شود. دل شاه از این که دیگران هم با وی هم عقیده هستند شاد گشت، و خلعت و جامهای زیبا برای زال تهیه کرد که هر کی دید آفرین گفت، و از اسبان تازی که زینهای طلایی داشتند و شمشیرهای هندی که دستهای جواهر نشان داشتند، از دیبا و خز، یاقوت و زر، غلامان رومی که جامهای رومی به تن داشتند، طبقها و سینیهای پر از زبرجد و زر سرخ و نقره، از مشک و کافور و زعفران، جوشن و ترک و گستوان، نیزه و تیغ و گرز گران، تخت پیروزه و تاج زر، مهر یاقوت و کمربند زرین و خلاصه هر چی که هدیهای ارزشمند محسوب میشد، برای زال آماده کرد و به او بخشید.
سپس فرمانروایی، کابل، زابل، سیستان، از دریای چین تا به دریای سند را به زال و سام واگذار کرد، و مهر خود را در پای این فرمان زد. سام به پا خاست و به منوچهر سپاس گفت، و به او مفصل آفرین گفت، سپس از بارگاه منوچهر به زیر آمد و هدایای منوچهر رو بر روی پیل بستند و پدر و پسر با دلی شاد به سوی زابلستان رهسپار شدند.
چون خبر آمدن این دو به سیستان رسید، مردم شهر رو چون بهشت آراستند و با شادی و مشک و زعفران دینار ریزان به استقبال این دو شتافتند.
که فر کیان دارد و چنگ شیر ..... دل هوشمندان و فرهنگ پیر
بیاموز او را ره و ساز رزم .... همان شادکامی و آیین بزم
ندیده است جزٔ مرغ و کوه و کنام .... کجا داند آیین شاهی و نام
سام اطمینان داد که سخن شاه را به گوش جان خواهد پذیرفت، و سپس شرح ماجرای زال را یک بار دیگر برای شاه باز گفت، همچنین از نالهای که برای بخشایش به نزد خدا کرده است و اینکه خدا او را بخشیده و زال را به او باز گردانده مفصل سخن راند.
به بد مهری من روانم مسوز .... به من باز بخش و دلم برفروز ( خداوندا کمکم کن که با بدجنسی و بدمهری و زشتی کردارم، روحم را آلوده نکنم و روانم را نسوزانم، گناهانم را بر من ببخش، و دلم را مانند خورشید برافروز.)
جستن موبدان اختر زال را و بازگشتن سام با زال زر به زابلستان
سپس شاه با موبدان( کاهنان زرتشتی، ایرانیان همیشه یکتا پرست بودند)، و با ستاره شناسان و خردمندان، در باره زال به گفتگو نشست و نظر آنها را راجع به زال جویا شد.
همگی حاضران جلسه، به اتفاق گفتند که از احوالات و سرگذشت زال اینچنین پیداست که وی پهلوانی نامدار، هوشیار، بیدار و دلیر به کردار خواهد شد، و میتواند سپهداری دشمن فکن و شیر گیر شود. دل شاه از این که دیگران هم با وی هم عقیده هستند شاد گشت، و خلعت و جامهای زیبا برای زال تهیه کرد که هر کی دید آفرین گفت، و از اسبان تازی که زینهای طلایی داشتند و شمشیرهای هندی که دستهای جواهر نشان داشتند، از دیبا و خز، یاقوت و زر، غلامان رومی که جامهای رومی به تن داشتند، طبقها و سینیهای پر از زبرجد و زر سرخ و نقره، از مشک و کافور و زعفران، جوشن و ترک و گستوان، نیزه و تیغ و گرز گران، تخت پیروزه و تاج زر، مهر یاقوت و کمربند زرین و خلاصه هر چی که هدیهای ارزشمند محسوب میشد، برای زال آماده کرد و به او بخشید.
سپس فرمانروایی، کابل، زابل، سیستان، از دریای چین تا به دریای سند را به زال و سام واگذار کرد، و مهر خود را در پای این فرمان زد. سام به پا خاست و به منوچهر سپاس گفت، و به او مفصل آفرین گفت، سپس از بارگاه منوچهر به زیر آمد و هدایای منوچهر رو بر روی پیل بستند و پدر و پسر با دلی شاد به سوی زابلستان رهسپار شدند.
چون خبر آمدن این دو به سیستان رسید، مردم شهر رو چون بهشت آراستند و با شادی و مشک و زعفران دینار ریزان به استقبال این دو شتافتند.
مردم از خرد و کلان شادمان بودند، و همهٔ نامداران و سرشناسان به پیش سام آمدند و داشتن چنین پسر پاک دل و پهلوان را بر وی آفرین گفتند.
سپس سام جشنها به پا کرد، و هدایای که شاه داده بود در بین مردم و هر که خردمند بود و جهاندار، دلیر بود و پاک نهاد، راستگو و راست کردار تقسیم کرد، آرزوهای دنیوی مردم را جامه عمل پوشاند، بر تن مردم خردمند و دانشمند و اهل فن، خلعت و لباسهای فاخر و زرین پوشاند و بر پایه و مقام آنها افزود.
آنچنان شادی و سرور در ایران موج میزد تو گوی که دنیا در شادی و سرور موج میزند.( بخشش، داد و دهشت از شاه شروع میشه و این کردار الگو و سرمشق زیر دستان خواهد شد و آنها هم چنین کنند و نتیجه این کردار نیک، به وجود آمدن شادی در بین مردم خواهد شد، و به طور منطقی، مردمی که دغدغهِ خوراک و پوشاک و سقفی در بالای سر را نداشته باشند و فارغ و بینیاز از خواستههای طبیعی که حق هر انسانی هست، باشند، اکثرا مردمی شاد و راضی، مردمی مهربان و بزرگوار و بخشنده و به دور از پلیدیها و جنایات خواهند بود، و یک چنین جامعهای با اکثریتی اینچنین، یک جامعه انسانی نامیده میشود. و این منطق ساده، امروز در جوامع پیشرفته اروپایی مطرح است و به طور عملی در این جوامع به کار برده میشود، یعنی منطق بی نیاز کردن مردم از حق طبیعی خودشان، و اگر مردمی کار میکنند و درصدی از درآمدشان را تحت عنوان مالیات، برای رفأع اجتماعی پرداخت میکنند، به همین دلیل ساده است که فردوسی در هزار سال پیش گفته است.
مطلبی که فردوسی بر روی آن بشدت تاکید دارد، شادی و بی نیازی ایرانیان است، و در تمام شاهنامه بر روی بخشش و تقسیم ثروت بین مردم نمونهها میاورد، و بزرگی و خرد را در بخشش و شاد کردن مردم میداند، چرا که فردوسی میداند که وقتی جامعهای بی نیاز، آزاد و شاد باشد، شگفتی میآفریند، این است منطق فردوسی)
سپس سام، جهان دیدگان، مردم دانا و خردمند، پیران با تجربه و دانشمند، مردم سفر کرده و آموخته و خلاصه هر کسی که دارای تفکر و اندیشه، تجربه و دانشی بود، را فرا خواند و به آنها آنچه را که بایستی گفت، بر ایشان بخواند یا برایشان گفت. (در تمام شاهنامه هر بزرگی هر کاری بخواهد بکند، بایستی با چنین مردمی ابتدا مشورت نماید، و یا گزارش کارش را به آنها بدهد، آقاست فردوسی) سام گفت:ای پاک و بیدار دلان، از طرف شاه به من فرمان داده شده است که لشگر را به مازندران و گرگسارن، ببرم، به همین دلیل اینجا نخواهم بود و پسر نازنین من که همتا و مانند جان عزیز است و جفت جگر، نزد شما خواهد ماند. من از این جدایی و دوری از فرزندم، دلم خون و مژگانم این خون دل را میفشاند. زمانی که جوان بودم و کند آور ( قدرت تشخیص تیزی نداشتم)، ابلهانه فرزندم را از خویش دور کردم، و پسری که یزدان داد، از بی دانشی و بی خردی، ارج و ارزشش را نشناختم و رهایش کردم، سیمرغ گرانمایه و دانشمند و پهلوان پرور، به فرمان آفریدگار، او را برداشت و چو سرو بلند او را پرورش داد، و من حتی در حد یک مرغ، خرد از خودم نشان ندادم و درنتیجه من نزد پروردگار خوار شدم و مرغ ارجمند. ولی از آنجایی که درِ بخشایش خداوند همیشه باز است و فراخ، من از این در وارد شدم و جهاندار بر من بخشید و فرزند را دوباره به من باز گرداند، پس بدانید که این پسر بی اندازه برای من با ارزش است و من وی را مانند یادگار در نزد شما میگذارم و از شما میخواهم که وی را گرامی بدارید و به او راه و رسم زندگی و بلند نظری و بخشش و درایت و دلاوری را یاد دهید.
سپس سام روی به زال کرد و به وی گفت: که هر چه که داد و دهش هست از این بزرگان بگیر و به کار ببند و پند و حرفِ بزرگان را گوش کن و آرام و متین باش. و چنان رفتار کن که زابلستان خانه و کل جهان زیر فرمان توست. ( در خانه آرام، مطیع و مطمئن و دلسوز و در بیرون از خانه با اعتماد بنفسی که تو گویی تمام جهان به فرمان تو است و دلیر و همیشه بیدار و مراقب که به هر دامی نیفتی )، چرا که خانه باید از همه جا آبادتر و دل دوستاران و خانوادهات از همه شادتر باشد.( بر عکس آنچه که امروز در ایرانِ عزیز ما اتفاق میافته، برای تنها چیزی که ارزشی قائل نیستیم همین خانه مان است از زمان انقلاب به اینطرف، در تمام دنیا و بیرون از خانه گشتیم و همه جا را آباد کردیم، چه با سرمایه گذاریهای مالی و چه معنوی، و دریغ از حتی یک درخت یا یک بته گًل که به محله مان یا به شهرمان در ایرانی که این همه سنگش رو به سینه میزنیم، اضافه کنیم، دریغ از اینکه دل کودکان هموطنمان را با دستگیری و دلجویی از آنها و خانوادهشان شاد کنیم. خانه مان را ویران کردیم تا دیگر جاها آباد گردد، به این میگن ایرانی عاقل)
چنان دان که زابلستان خان توست ..... جهان سر به سر زیر فرمان توست
دل روشنت هر چه خواهد بکار .... به جای آر از بزم و از کارزار
کلید درِ گنجها نزد تو است و شاد بودن و همچنین غمگین بودن هم به اختیار تو میباشد.
زال جوان وقتی سخنان پدر پایان یافت، لب گشود و چنین گفت: من چگونه میتوانم به این پندهای تو عمل کنم، چگونه میتوانم شاد باشم، چگونه میتوانم مانند یک انسان واقعی زندگی کنم، در حالی که یک عمر زیر چنگال مرغ و در درون لانه فقط چمیدن یا نشستن به خاک را یاد گرفتم و مردار خوردن را. من تا همین چند وقت پیش فکر میکردم جز مرغانم و از روش زندگی آنها پیروی میکردم و از مرغان میاموختم و از مرغان تقلید میکردم، اکنون که از پروردگار خودم یعنی سیمرغ که من را پروریده است دور ماندهام، چگونه از من توقع داری که بدانم، دستور کار و عمل، برای یک زندگی انسانی چیست، چرا که بهره ی من از گًل به جز خار آن نبوده، و از دنیا و مافیا چیزی نمیدانم، و با این اندک دانش زندگی، که مانند خاری هست نمیتوان به پیکار با جهانی از ناشناختهها رفت و بر آن پیروز شد. (فردوسی در اینجا توضیح میده که وقتی انسان را چیزی نیاموختی نمیتوانی ازش انتظار داشته باشی مانند یک انسان رفتار کند، یک بار دیگر فردوسی بر نقش تربیت تاکید میکند و این کار را در نهایت زیبای انجام میدهد).
سام در جواب زال گفت:
پدر گفت، پرداختن دل سزاست .... بپرداز و بر گوی، هر چت هواست
اینجا فردوسی شروع میکنه به توضیح اینکه چگونه میتوان مانند یک انسان رفتار کرد و اولین جملهای که میگه و درسی که میده این است که دلت رو بپرداز، همچنان که زنگ از آهن میپردازند و پاک میکنند با گفتن آنچه که در درونت غوغا ایجاد میکنه و باعث ناراحتیت میشه، با حرف زدن، دلت رو پاک کن و روحت رو سبک بساز، هر چه میخواهد دل تنگت بگوی تا دلت پرداخت بشه و از زنگار آلودگیها پاک بشه، این اولین قدم در راه تربیت خویش و کودکان خود است. باهم حرف زدن، برای هم حرف زدن، به همدیگر گوش دادن، برای همدیگر درد دل کردن، با حرف زدن رابطه برقرار کردن. امروزه تمام کاری که یک روانشناس میکنه اینه که ساعتها میشینه و به حرفهای مریض گوش میده و اجازه میده که دلش رو بپردازه، یعنی به کار بردنِ همین یک جملهٔ سادهٔ فردوسی، پایه و اساس "روان درمانی" علم جدید شده است.
سام گفت:
گذر نیست بر حکم گردان سپهر ... هم ایدر ببایدت گسترد مهر
بر آنچه که رفته گذر نکن، اگر خواهان مهر و نور تازهای در زندگیت هستی.
ابتدا دلت رو خالی کن و از خودت برای من بگو، و دوم آنکه آنچه که گذشته و بر تو رفته اصلاح شدنی نیست، یعنی نمیتوان به گذشته برگشت و خطای گذشته رو جبران کرد، و با یاد گذشته هم نمیتوان دل رو در کینه و دشمنی نگاه داشت چرا که از عقل به دور است که در گذشته زندگی کنی، آنچه که گذشت برگشتنی نیست. اما من به تو خواهم گفت که چه بکنی.
یک: کنون گرد خویش اندر آور گروه ..... سواران و مردان دانش پژوه
یک : اولین کاری که میکنی انتخاب یک گروه مشاور خردمند است. گروهی از میان مردان (مردان = آدمیان) صاحب دانش و صاحب خرد. نخست در اطراف خودت گروهها و کسانی را جمع کن که عاقل و با دانش و خردمند باشند، تا به این ترتیب در درست انجام دادن کارها و گرفتن تصمیمهای درست و منطقی تو را یاری دهند (فردوسی بر مشورت با خردمندان تاکید دارد)
دوم: بیاموز و بشنو ز هر دانشی .... بیابی ز هر دانشی رامشی
دوم: سپس خودت بکوش که خردمند و اهل دانش شوی. ببین، بشنو، بخوان، بیاموز، فکر کن، که آموختن به تو درایت میدهد و فکر کردن به تو راه درست زندگی کردن و در نتیجه آرامش در زندگی را میاموزد. و هر دانشی که بیاموزی و هر فنی را یاد بگیری، در جای به یاری تو خواهد آمد.
سوم: ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ .... همه دانش و داد دادن بسیچ (بسیچ = ساخت و ساز کن)
سوم: بکوش که دیگران را خردمند کنی، به آنها علم بیاموز و در این راه از تلاش نایست. بخشنده باش و در این راه خسته نشو، و این بخشش نه فقط مادیات زندگی میباشد بلکه در راه بخشش علم به دیگران و دادگری هم از پا منشین.
چهارم: دگر با خردمند مردم نشین ..... که نادان نباشد بر آیین و دین
چهارم : از مردم احمق و نادان برحذر باش چرا که نادان نه دین داره نه معرفت داره و نه چیزی حالیشه، (فردوسی بر تاثیر همنشین تاکید دارد، همچنان که سعدی کبیر میگوید، کمال همنشین در من اثر کرد، و یا مولانا که در مثنوی میگوید که عیسی در حال فرار بود و به سختی به او رسیدن و گفتن از چه فرار میکنی گفت از آدم نادان، گفتند تو مرده زنده میکنی چطوری از نادان میگریزی، گفت مرده رو میشه زنده کرد در حالی که نادان زنده رو مرده کند.)
که دانا ترا دشمن جان بود ... به از دوست مردی که نادان بود
که دانای که دشمن جان تست، بهتر از مرد نادانی است که خودش را دوست تو مینامد. دشمن دانا به از نادان دوست.
سپس سام گفت، تو فرزان و یادگار منی، و من تو رو به دادار بزرگ میسپارم و امیدوارم که از برکت یاری آفریدگار، بلند بخت و دولتمند شوی
تو فرزندی و یادگار منی .... به هر کار دستور و یار منی
امیدم به دادار روز شمار ... که از بخت و دولت شوی بختیار.
(هزار سال پیش مردی به نام فردوسی، به مردمش این پندها رو میده، که اگر میخواهی در زندگی موفق باشی و سعادتمند با عالمان مشورت کن، دانش بیاموز و به دیگران هم یاد بده، چون این تنها کافی نیست که تو دانا باشی و در جامعهای زندگی کنی که یه مشت ناآگاه بسر میبرند، چرا که در یک همچین جامعهای علم تو به هیچ دردی نمیخوره ولی وقتی اکثر جامعه آگاه و دانا و با دانش باشه، زندگی در آن جامعه آسون و لذت بخش و خلاق خواهد بود، پس تو برای راحتی و خوشبختی خودت هم که شده باید سعی کنی جامعهای که در آن زندگی میکنی، آگاه و دانا باشد. و همچنین فردوسی میگه که از نادانی و نادان برحذر باش. من نمیدونم در کجای دنیا میشه کسی رو پیدا کرد که هزار سال پیش، به مردم خودش اینگونه درس زندگی بده، و این مردم طوری رفتار کنند که انگار چنین کسی رو نداشتند. بدا به حال آن مردمی که شنیدن، خواندن ولی یا در نیافتند و یا اگر دریافتند، به آن عمل نکردند، و بر ما آن رفت که امروز همگی شاهدش هستیم)
سام بعد از گفتن این مطالب از جای برخاست و آواز کوس عزیمت نواخته شد و از حرکت سپاه انبوه سام، آنچنان گرد و غباری برخاست که آسمان قیرگون شد و زمین به تیرگی گرایید.
سپهبد با لشگری ساخته و پرداخته، جنگجو و دلاور عازم جنگ شد. زال با پدر دو منزل همراهی کرد و بعد از آن پدر و پسر یکدیگر را در آغوش گرفتند و سام به زال گفت که باز گردد و تاج و تخت را به شادی و عدالت نگهدار باشد. سام پر اندیشه و متفکر از پدر جدا شد و در این فکر بود که چگونه نام نیک پدر را نگهدار باشد و زیبنده. به همین دلیل وقتی بر تخت عاج نشست و تاج فروزنده و درخشان شاهی را بر سر نهاد و گرز شاهی که بر سرش نقش سر گاوی بود را در دست گرفت و طوق یا گردنبند پادشاهی را بر گردن و کمربند سروری و زرین را به کمر بست، با هیبتی شاه وش و بینظیر، در حالی که انبوه موهای سفیدش در اطراف صورت سرخ و چشمان سیاهش خودنمایی میکرد، و شکوهی بینظیر و در خور ستایش را برای هر بینندهی تداعی مینمود، دستور داد که از هر جای کشور هر کسی که خردمند است فرا خواندند و همچنین موبدان را هم حاضر نمایند و به اولین درس پدر که سفارش به تشکیل یک گروه مشاورین خردمند و دانشمند را داده بود، همت گماشت.
سپس با ستاره شناسان و دین آوران، با سوارن جنگی و دلاوران، با دانشمندان و هنرمندان، شب و روز همراه بود و از آنها میاموخت.
چنان گشت زال از بس آموختن .... تو گفتی ستاره ست از افروختن
همانگونه که ستاره در ذاتش افروختن است، زال هم آنچنان دنبال آموختن و فراگیری بود تو گویی که به ذات ستاره و افروختنش طعنه میزند و مانند آن آموختن با ذاتش یکی شده است. و تا بدان جا در علم و دانش پیش رفت که در سرزمین خویش کسی هم پای و مانند وی یافت نمیشد.
به رای و به دانش بجایی رسید .... که چون خویشتن در جهان کس ندید
سواریش چونان بدی در جهان .... کزو داستانها زدندی ماهان
ز خوبییش خیره شدی مرد و زن ..... چو دیدی شدندی بر او انجمن
هر آنکس که نزدیک یا دور بود .... گمان مشک بودند و کافور بود
از علم ستاره شناسی تا جملگی علمها را آموخت، و فنون سواری و جنگاوری و دلاوری را به بهترین و استادانهترین شیوه فرا گرفت، و گفتار نیکو و آیین معاشرت، رفتار و گفتگو با مردم را آنچنان آموخت که هر جا میرفت، مردم به دوره او حلقه میزدند و خواستار گفتگو با وی بودند، چرا که گفتارش نرم و دلنشین بود و تاثیری دلپذیر همچون رایحهٔ مشک بر مردمان میگذاشت.
به این ترتیب، مدتی سپری شد.
سپس سام جشنها به پا کرد، و هدایای که شاه داده بود در بین مردم و هر که خردمند بود و جهاندار، دلیر بود و پاک نهاد، راستگو و راست کردار تقسیم کرد، آرزوهای دنیوی مردم را جامه عمل پوشاند، بر تن مردم خردمند و دانشمند و اهل فن، خلعت و لباسهای فاخر و زرین پوشاند و بر پایه و مقام آنها افزود.
آنچنان شادی و سرور در ایران موج میزد تو گوی که دنیا در شادی و سرور موج میزند.( بخشش، داد و دهشت از شاه شروع میشه و این کردار الگو و سرمشق زیر دستان خواهد شد و آنها هم چنین کنند و نتیجه این کردار نیک، به وجود آمدن شادی در بین مردم خواهد شد، و به طور منطقی، مردمی که دغدغهِ خوراک و پوشاک و سقفی در بالای سر را نداشته باشند و فارغ و بینیاز از خواستههای طبیعی که حق هر انسانی هست، باشند، اکثرا مردمی شاد و راضی، مردمی مهربان و بزرگوار و بخشنده و به دور از پلیدیها و جنایات خواهند بود، و یک چنین جامعهای با اکثریتی اینچنین، یک جامعه انسانی نامیده میشود. و این منطق ساده، امروز در جوامع پیشرفته اروپایی مطرح است و به طور عملی در این جوامع به کار برده میشود، یعنی منطق بی نیاز کردن مردم از حق طبیعی خودشان، و اگر مردمی کار میکنند و درصدی از درآمدشان را تحت عنوان مالیات، برای رفأع اجتماعی پرداخت میکنند، به همین دلیل ساده است که فردوسی در هزار سال پیش گفته است.
مطلبی که فردوسی بر روی آن بشدت تاکید دارد، شادی و بی نیازی ایرانیان است، و در تمام شاهنامه بر روی بخشش و تقسیم ثروت بین مردم نمونهها میاورد، و بزرگی و خرد را در بخشش و شاد کردن مردم میداند، چرا که فردوسی میداند که وقتی جامعهای بی نیاز، آزاد و شاد باشد، شگفتی میآفریند، این است منطق فردوسی)
سپس سام، جهان دیدگان، مردم دانا و خردمند، پیران با تجربه و دانشمند، مردم سفر کرده و آموخته و خلاصه هر کسی که دارای تفکر و اندیشه، تجربه و دانشی بود، را فرا خواند و به آنها آنچه را که بایستی گفت، بر ایشان بخواند یا برایشان گفت. (در تمام شاهنامه هر بزرگی هر کاری بخواهد بکند، بایستی با چنین مردمی ابتدا مشورت نماید، و یا گزارش کارش را به آنها بدهد، آقاست فردوسی) سام گفت:ای پاک و بیدار دلان، از طرف شاه به من فرمان داده شده است که لشگر را به مازندران و گرگسارن، ببرم، به همین دلیل اینجا نخواهم بود و پسر نازنین من که همتا و مانند جان عزیز است و جفت جگر، نزد شما خواهد ماند. من از این جدایی و دوری از فرزندم، دلم خون و مژگانم این خون دل را میفشاند. زمانی که جوان بودم و کند آور ( قدرت تشخیص تیزی نداشتم)، ابلهانه فرزندم را از خویش دور کردم، و پسری که یزدان داد، از بی دانشی و بی خردی، ارج و ارزشش را نشناختم و رهایش کردم، سیمرغ گرانمایه و دانشمند و پهلوان پرور، به فرمان آفریدگار، او را برداشت و چو سرو بلند او را پرورش داد، و من حتی در حد یک مرغ، خرد از خودم نشان ندادم و درنتیجه من نزد پروردگار خوار شدم و مرغ ارجمند. ولی از آنجایی که درِ بخشایش خداوند همیشه باز است و فراخ، من از این در وارد شدم و جهاندار بر من بخشید و فرزند را دوباره به من باز گرداند، پس بدانید که این پسر بی اندازه برای من با ارزش است و من وی را مانند یادگار در نزد شما میگذارم و از شما میخواهم که وی را گرامی بدارید و به او راه و رسم زندگی و بلند نظری و بخشش و درایت و دلاوری را یاد دهید.
سپس سام روی به زال کرد و به وی گفت: که هر چه که داد و دهش هست از این بزرگان بگیر و به کار ببند و پند و حرفِ بزرگان را گوش کن و آرام و متین باش. و چنان رفتار کن که زابلستان خانه و کل جهان زیر فرمان توست. ( در خانه آرام، مطیع و مطمئن و دلسوز و در بیرون از خانه با اعتماد بنفسی که تو گویی تمام جهان به فرمان تو است و دلیر و همیشه بیدار و مراقب که به هر دامی نیفتی )، چرا که خانه باید از همه جا آبادتر و دل دوستاران و خانوادهات از همه شادتر باشد.( بر عکس آنچه که امروز در ایرانِ عزیز ما اتفاق میافته، برای تنها چیزی که ارزشی قائل نیستیم همین خانه مان است از زمان انقلاب به اینطرف، در تمام دنیا و بیرون از خانه گشتیم و همه جا را آباد کردیم، چه با سرمایه گذاریهای مالی و چه معنوی، و دریغ از حتی یک درخت یا یک بته گًل که به محله مان یا به شهرمان در ایرانی که این همه سنگش رو به سینه میزنیم، اضافه کنیم، دریغ از اینکه دل کودکان هموطنمان را با دستگیری و دلجویی از آنها و خانوادهشان شاد کنیم. خانه مان را ویران کردیم تا دیگر جاها آباد گردد، به این میگن ایرانی عاقل)
چنان دان که زابلستان خان توست ..... جهان سر به سر زیر فرمان توست
دل روشنت هر چه خواهد بکار .... به جای آر از بزم و از کارزار
کلید درِ گنجها نزد تو است و شاد بودن و همچنین غمگین بودن هم به اختیار تو میباشد.
زال جوان وقتی سخنان پدر پایان یافت، لب گشود و چنین گفت: من چگونه میتوانم به این پندهای تو عمل کنم، چگونه میتوانم شاد باشم، چگونه میتوانم مانند یک انسان واقعی زندگی کنم، در حالی که یک عمر زیر چنگال مرغ و در درون لانه فقط چمیدن یا نشستن به خاک را یاد گرفتم و مردار خوردن را. من تا همین چند وقت پیش فکر میکردم جز مرغانم و از روش زندگی آنها پیروی میکردم و از مرغان میاموختم و از مرغان تقلید میکردم، اکنون که از پروردگار خودم یعنی سیمرغ که من را پروریده است دور ماندهام، چگونه از من توقع داری که بدانم، دستور کار و عمل، برای یک زندگی انسانی چیست، چرا که بهره ی من از گًل به جز خار آن نبوده، و از دنیا و مافیا چیزی نمیدانم، و با این اندک دانش زندگی، که مانند خاری هست نمیتوان به پیکار با جهانی از ناشناختهها رفت و بر آن پیروز شد. (فردوسی در اینجا توضیح میده که وقتی انسان را چیزی نیاموختی نمیتوانی ازش انتظار داشته باشی مانند یک انسان رفتار کند، یک بار دیگر فردوسی بر نقش تربیت تاکید میکند و این کار را در نهایت زیبای انجام میدهد).
سام در جواب زال گفت:
پدر گفت، پرداختن دل سزاست .... بپرداز و بر گوی، هر چت هواست
اینجا فردوسی شروع میکنه به توضیح اینکه چگونه میتوان مانند یک انسان رفتار کرد و اولین جملهای که میگه و درسی که میده این است که دلت رو بپرداز، همچنان که زنگ از آهن میپردازند و پاک میکنند با گفتن آنچه که در درونت غوغا ایجاد میکنه و باعث ناراحتیت میشه، با حرف زدن، دلت رو پاک کن و روحت رو سبک بساز، هر چه میخواهد دل تنگت بگوی تا دلت پرداخت بشه و از زنگار آلودگیها پاک بشه، این اولین قدم در راه تربیت خویش و کودکان خود است. باهم حرف زدن، برای هم حرف زدن، به همدیگر گوش دادن، برای همدیگر درد دل کردن، با حرف زدن رابطه برقرار کردن. امروزه تمام کاری که یک روانشناس میکنه اینه که ساعتها میشینه و به حرفهای مریض گوش میده و اجازه میده که دلش رو بپردازه، یعنی به کار بردنِ همین یک جملهٔ سادهٔ فردوسی، پایه و اساس "روان درمانی" علم جدید شده است.
سام گفت:
گذر نیست بر حکم گردان سپهر ... هم ایدر ببایدت گسترد مهر
بر آنچه که رفته گذر نکن، اگر خواهان مهر و نور تازهای در زندگیت هستی.
ابتدا دلت رو خالی کن و از خودت برای من بگو، و دوم آنکه آنچه که گذشته و بر تو رفته اصلاح شدنی نیست، یعنی نمیتوان به گذشته برگشت و خطای گذشته رو جبران کرد، و با یاد گذشته هم نمیتوان دل رو در کینه و دشمنی نگاه داشت چرا که از عقل به دور است که در گذشته زندگی کنی، آنچه که گذشت برگشتنی نیست. اما من به تو خواهم گفت که چه بکنی.
یک: کنون گرد خویش اندر آور گروه ..... سواران و مردان دانش پژوه
یک : اولین کاری که میکنی انتخاب یک گروه مشاور خردمند است. گروهی از میان مردان (مردان = آدمیان) صاحب دانش و صاحب خرد. نخست در اطراف خودت گروهها و کسانی را جمع کن که عاقل و با دانش و خردمند باشند، تا به این ترتیب در درست انجام دادن کارها و گرفتن تصمیمهای درست و منطقی تو را یاری دهند (فردوسی بر مشورت با خردمندان تاکید دارد)
دوم: بیاموز و بشنو ز هر دانشی .... بیابی ز هر دانشی رامشی
دوم: سپس خودت بکوش که خردمند و اهل دانش شوی. ببین، بشنو، بخوان، بیاموز، فکر کن، که آموختن به تو درایت میدهد و فکر کردن به تو راه درست زندگی کردن و در نتیجه آرامش در زندگی را میاموزد. و هر دانشی که بیاموزی و هر فنی را یاد بگیری، در جای به یاری تو خواهد آمد.
سوم: ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ .... همه دانش و داد دادن بسیچ (بسیچ = ساخت و ساز کن)
سوم: بکوش که دیگران را خردمند کنی، به آنها علم بیاموز و در این راه از تلاش نایست. بخشنده باش و در این راه خسته نشو، و این بخشش نه فقط مادیات زندگی میباشد بلکه در راه بخشش علم به دیگران و دادگری هم از پا منشین.
چهارم: دگر با خردمند مردم نشین ..... که نادان نباشد بر آیین و دین
چهارم : از مردم احمق و نادان برحذر باش چرا که نادان نه دین داره نه معرفت داره و نه چیزی حالیشه، (فردوسی بر تاثیر همنشین تاکید دارد، همچنان که سعدی کبیر میگوید، کمال همنشین در من اثر کرد، و یا مولانا که در مثنوی میگوید که عیسی در حال فرار بود و به سختی به او رسیدن و گفتن از چه فرار میکنی گفت از آدم نادان، گفتند تو مرده زنده میکنی چطوری از نادان میگریزی، گفت مرده رو میشه زنده کرد در حالی که نادان زنده رو مرده کند.)
که دانا ترا دشمن جان بود ... به از دوست مردی که نادان بود
که دانای که دشمن جان تست، بهتر از مرد نادانی است که خودش را دوست تو مینامد. دشمن دانا به از نادان دوست.
سپس سام گفت، تو فرزان و یادگار منی، و من تو رو به دادار بزرگ میسپارم و امیدوارم که از برکت یاری آفریدگار، بلند بخت و دولتمند شوی
تو فرزندی و یادگار منی .... به هر کار دستور و یار منی
امیدم به دادار روز شمار ... که از بخت و دولت شوی بختیار.
(هزار سال پیش مردی به نام فردوسی، به مردمش این پندها رو میده، که اگر میخواهی در زندگی موفق باشی و سعادتمند با عالمان مشورت کن، دانش بیاموز و به دیگران هم یاد بده، چون این تنها کافی نیست که تو دانا باشی و در جامعهای زندگی کنی که یه مشت ناآگاه بسر میبرند، چرا که در یک همچین جامعهای علم تو به هیچ دردی نمیخوره ولی وقتی اکثر جامعه آگاه و دانا و با دانش باشه، زندگی در آن جامعه آسون و لذت بخش و خلاق خواهد بود، پس تو برای راحتی و خوشبختی خودت هم که شده باید سعی کنی جامعهای که در آن زندگی میکنی، آگاه و دانا باشد. و همچنین فردوسی میگه که از نادانی و نادان برحذر باش. من نمیدونم در کجای دنیا میشه کسی رو پیدا کرد که هزار سال پیش، به مردم خودش اینگونه درس زندگی بده، و این مردم طوری رفتار کنند که انگار چنین کسی رو نداشتند. بدا به حال آن مردمی که شنیدن، خواندن ولی یا در نیافتند و یا اگر دریافتند، به آن عمل نکردند، و بر ما آن رفت که امروز همگی شاهدش هستیم)
سام بعد از گفتن این مطالب از جای برخاست و آواز کوس عزیمت نواخته شد و از حرکت سپاه انبوه سام، آنچنان گرد و غباری برخاست که آسمان قیرگون شد و زمین به تیرگی گرایید.
سپهبد با لشگری ساخته و پرداخته، جنگجو و دلاور عازم جنگ شد. زال با پدر دو منزل همراهی کرد و بعد از آن پدر و پسر یکدیگر را در آغوش گرفتند و سام به زال گفت که باز گردد و تاج و تخت را به شادی و عدالت نگهدار باشد. سام پر اندیشه و متفکر از پدر جدا شد و در این فکر بود که چگونه نام نیک پدر را نگهدار باشد و زیبنده. به همین دلیل وقتی بر تخت عاج نشست و تاج فروزنده و درخشان شاهی را بر سر نهاد و گرز شاهی که بر سرش نقش سر گاوی بود را در دست گرفت و طوق یا گردنبند پادشاهی را بر گردن و کمربند سروری و زرین را به کمر بست، با هیبتی شاه وش و بینظیر، در حالی که انبوه موهای سفیدش در اطراف صورت سرخ و چشمان سیاهش خودنمایی میکرد، و شکوهی بینظیر و در خور ستایش را برای هر بینندهی تداعی مینمود، دستور داد که از هر جای کشور هر کسی که خردمند است فرا خواندند و همچنین موبدان را هم حاضر نمایند و به اولین درس پدر که سفارش به تشکیل یک گروه مشاورین خردمند و دانشمند را داده بود، همت گماشت.
سپس با ستاره شناسان و دین آوران، با سوارن جنگی و دلاوران، با دانشمندان و هنرمندان، شب و روز همراه بود و از آنها میاموخت.
چنان گشت زال از بس آموختن .... تو گفتی ستاره ست از افروختن
همانگونه که ستاره در ذاتش افروختن است، زال هم آنچنان دنبال آموختن و فراگیری بود تو گویی که به ذات ستاره و افروختنش طعنه میزند و مانند آن آموختن با ذاتش یکی شده است. و تا بدان جا در علم و دانش پیش رفت که در سرزمین خویش کسی هم پای و مانند وی یافت نمیشد.
به رای و به دانش بجایی رسید .... که چون خویشتن در جهان کس ندید
سواریش چونان بدی در جهان .... کزو داستانها زدندی ماهان
ز خوبییش خیره شدی مرد و زن ..... چو دیدی شدندی بر او انجمن
هر آنکس که نزدیک یا دور بود .... گمان مشک بودند و کافور بود
از علم ستاره شناسی تا جملگی علمها را آموخت، و فنون سواری و جنگاوری و دلاوری را به بهترین و استادانهترین شیوه فرا گرفت، و گفتار نیکو و آیین معاشرت، رفتار و گفتگو با مردم را آنچنان آموخت که هر جا میرفت، مردم به دوره او حلقه میزدند و خواستار گفتگو با وی بودند، چرا که گفتارش نرم و دلنشین بود و تاثیری دلپذیر همچون رایحهٔ مشک بر مردمان میگذاشت.
به این ترتیب، مدتی سپری شد.