مهر ۲۱، ۱۳۸۸

شرحی بر داستان جمشید



همانطوری که میدونید، تقریبا از ۱۵۰ ساله پیش، ما نه کتاب تاریخ داشتیم و نه مردم در حد انبوه از فرهنگ قدیم ایرانی‌ با خبر بودند. تمام دانش و اطلاع ما از ایران عزیزمون همین کتاب شاهنامه بود که مردم دست به دست و سینه به سینه از نسلی به نسل دیگه انتقال میدادند، و از صمیم قلب دوستش داشتن و به جان عزیزش می‌‌داشتن، و باور مردم این بود که این کتاب، و داستانهای آن، در واقع تاریخ ایران زمین است. و برای من خیلی‌ جالبه، با اینکه مذهب تا عمق استخوانهای ایرانی‌ ریشه دوانده و کار رو به جای رسونده که از عزیزانش بابت مذهب گذشته و می‌گذره، ولی‌ جالب اینجاست که شاهنامه رو نتونستن از این مردم بگیرن، شاهنامه‌ای که اگه قدرت درک و فهمیدنش را داشتند، درمیافتند که تا حد انزجار با مذهب تحمیلی و خرافات در میافته و با آن مبارزه می‌کنه و پیامش رو آنچنان نرم در رگ‌های آدمها میفرسته که خودشان هم متوجه نمی‌‌شوند، اعجاب انگیزه. و اساساً همهٔ اعجاز شاهنامه و فردوسی‌ در همین هست که دوست و دشمن شاهنامه رو می‌‌خوانند و از آن لذت میبرن و دوستش دارند ولی‌ دوستان علاوه بر آن، درکش هم میکنند، و پیامش رو میگیرن و دشمنان بی‌ خبر از آن می‌‌گذراند، و اصولاً دلیلی‌ که شاهنامه رو تا به امروز از هر نوع گزندی در امان داشته همین جادویست که در قلم فردوسی‌ وجود داشته. و باز هم، همه میدونیم که کتاب تاریخ ایران، نه یک بار به دست اسکندر مقدونی، نه دو بار به دست عمر ، نه سه بار به دست ترکان، نه چهار بار بدست مغول، نه پنج بار به دست استعمار قرن ۱۹، بلکه بارها و بارها، سوزاند شد، پاره پاره شد، به دست رود‌ها سپرده شد، به یغما برده شد، و به کتابخانهای شخصی و موزه‌های غربی فروخته شد. ولی‌ شاهنامه رو کسی‌ نتونست از مردم بگیره، شاهنامه شد سینهٔ‌ مردم، که اگه میخواستن از بین ببرنش باید سینهٔ‌ مردم رو میشکافتن. و امروز اگه شاهنامه باقی‌ مونده، به دلیل اینکه سینه‌های که می‌‌بایست شکافته بشه تمومی نداشت. تاریخ ما رو اروپای‌ها از روی تاریخ مصر، یونان و کتب قدیمیه عهد عتیق یهودیان و تورات نوشتند. ما کوروش رو از کتب قدیمی‌ عهد عتیق یهودیان و کمبوجیه پسر کوروش رو از روی تاریخ مصر میشناسیم، داریوش سوم رو از روی تاریخ یونانیان و تاریخ اسکندر میشناسیم، و دوران بعد از هخامنشیان که ایران در دست جانشینان اسکندر بود و دوران اشک ها( که آنرا به غلط اشکانیان میگن) رو نیز باز از روی تاریخ یونانیان، و دوران ساسانیان رو از روی دست نوشته‌های اعراب که از روی کتب ایرانی‌ به عربی‌ ترجمه شده( اصل این کتابها بعدها به وسیلهٔ ترکان و مغولا سوخته شده، ولی‌ در ترجمه عربی‌ آن، نویسندگان ذکر کردن که از روی کتب ایرانی‌ نوشته شده، بازم جای شکرش باقیه که در این موارد صادق بودند) میشناسیم. شاهنامه تاریخ اساطیری ماست و یکی‌ از مهمترین و کلیدی‌ترین داستانهای شاهنامه، داستان پادشاهی جمشید هست، از این داستان می‌شه به یک کتابخانه مطلب راجع به نظام اجتماعی، سیاسی و اقتصادی دوران باستان ایرانیان پی‌ برد، من خیلی‌ مایل بودم و امید داشتم که دوستانی پیدا می‌شدن که در این رابطه به من یاری میدادند، ، ولی‌ متاسفانه از قراری که معلومه، علی‌ هست و حوضش، نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر ..بگذریم، به هر حال به اعتقاد من این داستان، رمز یا کلید قفلهای تردید و ابهام راجع به روزگار خیلی‌ دوره ایرانی‌ هاست. ما از طریقه داستان جمشید هست که می‌تونیم به عمق رفته و به ریشه‌های خودمون چنگ بزنیم و آنها یا بهتر بگم خودمون رو باز شناسی‌ کنیم جمشید ۷۰۰ سال پادشاهی کرد این هفصد سال می‌تونه عمر یک سلسلهٔ پادشاهی مثل سلسلهٔ هخامنشیان باشه. فردوسی‌ در داستان جمشید، به تکامل اجتماعی مردم ادامه میده، این مرحله، مرحلهٔ تمدن شهریست. جمشید هم مثل پدرش ضمن تاجگذاری به مردم قول میده که در جهت خوشبختی آنها چه از نظر مادیات و چه از نظر معنویات بکوشه، یعنی‌ وسایل خوشبختی دنیوی و اخروی آنها رو با هم فراهم کنه، هم دنیا و هم اخلاقیات آنها رو ارتقا بده. از کارهای که جمشید برای ایران و ایرانی‌ انجام میده می‌شه اینها رو نام برد: شهر سازی، ساختن راه‌های آبی و زمینی‌ به منظور ایجاد رابطه در داخل و دنیای خارج از کشور، ایجاد سازمان بهداشت و درمان که در جهت سلامت ایرانی‌ها میکوشیده، آموزش فرهنگ شهر نشینی با ایجاد جامعه‌ای پاکیزه و آراسته و زیبا به کمک نظافت شخصی‌، زیور و جواهرات، عطر و بوهای خوش ( دقیقا ۱۸۰ درجه اختلاف با جامعه امروزیمان که در آن با جدیّت از نظافت، زیبای و بوی خوش جلوگیری می‌شه و هر کدوم از اینها جرمی‌ است نابخشودنی و مستحق اشد مجازات)، ایجاد سیستم اجتماعی به وسیلهٔ طبقه بندیه مردم از نظر شغلی‌ ( جمشید مردم رو از نظر دارای، یا اصل و نسب و یا اینکه پدر تو بود فاضل و حالا تو آقا زاده‌ای و نور چشم، طبقه بندی نمی‌کنه، چرا که آن زمان همهٔ مردم یکسان بودند و به همین خاطر مردم رو بر اساس استعداد و توانایی‌های فردی آنها طبقه بندی می‌کنه، هیچ کدام از جامعه شناسان غرب پیش رفته نمیتونه ادعا کنه که سیستمی‌ بهتر از این طبقه بندی که فردوسی‌ ازش نام میبره وجود داشته یا می‌تونه وجود داشته باشه، و باز یادمون نرود که ما داریم از انسان و جامعه هزاران ساله پیش حرف می‌زنیم.‌ای کاش به جای اینکه به ۱۴۰۰ سال پیش بر میگشتیم و از جامعه عرب چادر نشین و بیابانگرد وحشی، برای اداره جامعه امروزمان، الگو برداری می‌‌کردیم، حداقل به هزاران سال پیش خودمون یعنی‌ همون قوم آریا برمیگشتیم و از الگوی جامعه انسانی‌ آریایها استفاده میکردیم). ادامه سخن جمشید لطفا ابتدا به این مطلب خوب توجه کنید: جمشید نخستین انسانی‌ است که به پرورش ماهی‌، در ماهی‌ خانه پرداخت، سپس این هنر از ایران به هند و چین رفت. بپرداخت آب، میانگاه خاک ...... بپرورد ماهی‌ در آن آب پاک ز جمشید ماند چنین یادگار ..... اگر چه بر آمد بسی‌ روزگار هنرور شده خاک ایران زمین .... بشد زان سپس، سوی ماچین و چین وقتی‌ ما میگیم جمشید ماهی‌ رو پرورش میداده، جمشید چگونه بدون تحقیق و ازمایش میتونسته این کارو بکنه؟؟؟ آیا از این اکتشافات و اخترات جمشید در نمی‌یابیم که او اهل مطالعه و تحقیق در حقیقت آنچه که در طبیعت و انسانها یافت میشده است، بوده و مرتباً در حال آزمایش عناصری که در اطرافش یافت میشده، بوده است؟؟؟؟ مثلا پیدایش می‌‌ یا شراب رو در زمان جمشید و به دست یکی‌ از نزدیکان جمشید به نام شاه شمیران دانسته اند ( خیام در نوروز نامه)، در نفایس الفنون چگونگی یکی‌ از تحقیقات جمشید به این صورت آمده است در نفایس الفنون فی عرایس العیون نوشتهٔ محمد ابن آملی پیدایش می‌به دست جمشید دانسته شده‌است : عضد الدوله از صاحب ابن عباد می‌پرسد اول کسی که شراب بیرون آورد که بود ؟ او جواب داد که جمشید جمعی را بر آن داشت تا نباتات و درختان گوناگون را بکارند و ثمرات آن را تجربه نمایند. چون میوهٔ رز( انگور) چشیدند در او اذتی هر چه تمام تر یافتند و چون خزان شد در میوهٔ رز استحاله‌ای پدید آمد. جمشید دستور داد تا آب آن را بگیرند و در خمره کنند. پس از اندک مدتی در خمره آن تغییر حاصل شد «و از اشتداد غلیان حلاوت او به مرارت پیدا شد». جمشید در آن خمره را مهر کرد و دستور داد که هیچ کس از آن ننوشد، زیرا می‌پنداشت که زهر است. جمشید را کنیزک زیبایی بود که مدت‌ها به درد شقیقه مبتلا گشته و هیچ یک از اطبا نتوانستند او را معالجه کنند. با خود گفت مصلحت من در آن است که قدری از آن زهر بیاشامم و از زحمت وجود راحت شوم. قدحی پر کرد و اندک اندک ازآن آشامید. چون قدح تمام شد اهتزازی در او پدید آمد، قدحی دیگر بخورد، خواب بر او غلبه کرد. خوابید و یک شبانه روز در خواب بود. همه پنداشتند که کار او به آخر رسید. چون از خواب برخاست از درد شقیقه اثری نیافت. جمشید سبب خواب و زوال بیماری پرسید. کنیزن حال باز گفت. جمشید جملهٔ حکما را گرد کرد و جشنی بر پا نمود و خود قدحی بیاشامید و بفرمود تا به هر یک قدحی دادند. چون یکی دو دور بگردید، همه در اهتزاز در آمدند و نشاط می‌کردند و آن را شاه دارو نام نهادند و در آن راه مبالغه می‌نمودند و در خوردن افراط می‌کردند. (شاید یکی‌ از دلایلی که به شراب ایراد گرفته شده، دیدن سرانجام شوم آریایهاست که در خوردن شراب و خوش گذرانی‌ افراط میکردن و بر اثر آن، عقل‌شان زائل شد و به ضحاک کمک کردند، شاید عربها وقتی‌ به ایران حمله کردند که ایرانیها مست از شراب، از آنچه که بر سرشان میرفته بی‌ خبر بودند، به همین خاطر هم وقتی‌ دیدند که شراب با یک امپراطوری چه کرد، و باعث شد که چند هزار عربه پا برهنه، قویترین ارتش جهان را شکست بدهند، از آنجا شراب را در اسلام حرام کردند. خدا خودش بهتر میدونه) آیا فردوسی‌ با داستان جمشید این ادعا را ندارد که دنیا هر چه دارد از قبال ایرانی‌ ایست؟؟؟؟ داستان جمشید، داستان شهر نشین شدن انسانهای نخستین هست که در فلات قارهٔ ایران زندگی‌ میکردند. در فرهنگ واژه‌های اوستا در پی نام جمشید چنین آمده‌است : «جمشید : دوران تابندگی و درخشش زندگی آریاییان. زمان جمشید زمانی بود که در آن مردمان به زدن خشت و ساختن ایوان و گرمابه و شهر، جام‌ها و آوندهای سفالین، رشتن و بافتن ابریشم و کتان و پنبه، بر آوردن گوهرها از دل سنگ، ساختن کشتی و بو و عطر و می‌و......دست یافتند. و چون خوش گذرانی در آن دوران به نهایت رسید با ستم بابلییان (ضحاک) روزگار خوش آریاییان در نوردیده گشت و جمشید یا کشور آریایی به دو نیمه شد و ضحاکیان (بابلیان) هزار سال بر ایران زمین با ستم و سوختن و کشتن فرمانروایی کردند.» (شاید انگلیسی‌ها پر بیراه نمیگن که ایرانی‌ وقتی‌ سیر می‌شه انقلاب می‌کنه) ما وقتی‌ میگیم جمشید این کارو کرد اون کارو کرد فکر می‌کنیم همینجوری انجام شده، ما داریم راجع به زندگی‌ واقعی آدما حرف میزنیم، در واقعیت برای ساختن یک سوزن ما احتیاج داریم که صد‌ها طرفند و تکنیک رو به کار بگیریم، و اونوقت ما از ساختن کشتی‌ در ایران باستان به وسیله جمشید چقدر راحت حرف می‌زنیم، جمشید اهل تحقیق بود و مطالعه در احوال طبیعت و انسانها، جمشید مکتشفی بود که زندگی‌ رو برای آدما دگرگون کرد. به طور مثال علم امروز میگه اگه بخواد اهرام ثلاثه در مصر رو بسازه تقریبا ۲۰۰ سال طول میکشه که این بناها تموم شه، و ما از ساختن شهر "استخر" در ایران باستان که ساختمانهای شهر تماماً اعجاب انگیز و جز عجایب بوده ، به سادگی‌ حرف می‌زنیم ( این شهر که عروس شهرهای دنیا در آن زمان و یکی‌ از عجایب روزگار بوده است در حملهٔ وحشیانهٔ اسکندر به کلی‌ خاکستر شد)، بشریت به جمشید مدیون است. ما وقتی‌ صحبت از اساطیر می‌کنیم، خواهی‌ نخواهی بر اثر تبلیغات غرب، به یاد پلوتون و نپتون و خدایان یونانی می‌افتیم که با عظمت و نیروی خارق العاده اون بالا نشستن و کارهای عجیب و غریب می‌کنن، در حالی‌ که یه نیمتنهٔ طلای با موهای پریشون طلائی و چشمهای آبی اینقدر به ما تلقین شده که این مدل زیباست که بی‌ اختیار عظمت و زیبای میاد جلو چشممون. در حالی‌ که فردوسی‌ واقعیت رو با گفتن اینکه جمشید ۷۰۰ سال زندگی‌ کرد میگه، یعنی‌ همهٔ این کارها ظرف ۷۰۰ سال انجام شده، فردوسی‌ قهرمان میسازه ولی‌ خدا نمیسازه، یعنی‌ مثل اساطیر یونان یه خدای اون بالا نبود که کارها رو برای ابنأ بشر درست کنه، فردوسی‌ میگه خود انسانها این کارو کردن با تحقیق با مطالعه انجام دادند، فردوسی‌ منطق و خرد رو با داستان همراه می‌کنه به شعور خوانندش توهین نمی‌کنه، کاری که غرب با فیلم‌های هالیوودی مرتبا در حال تکرارش هستند، قهرمانانی میسازند که یک تنه می‌تونه یه کشور رو تسخیر کنه اون هم فقط با یک کارد کمی‌ بزرگتر از کارد آشپز خانه و خیلی که بخواهند قهرمان رو باهوش جلوه بدن، دسته کارد رو میذارن که خودش با نخی که در انتهای تیغ می‌پیچه درست کنه، یاد رامبو بخیر. اصلا چرا راه دور بریم، خود ایرانی‌ها الان ۴۰۰ سال طرز پختن نون سنگک به همون شکل ۴۰۰ سال پیش هست،( البته جدیداً میگن ماشینیش هم به بازار اومده، ولی‌ هنوز هم تنور همون و این خمیر گیر بینوا از کمر و مردونگی میافته تا اون خمیر خمیر شه، در ضمن من از درستی این ۴۰۰ صد سال زیاد مطمئن نیستم، ممکنه بیش از این حرفا باشه) و این آفتابه همچنان به همین شکل از روز ازل باقی‌ مونده، نهایتاً کاری که شده از شکل مس ایش به پلاستیکی ترفیع مقام پیدا کرده، که‌ای کاش همنجوری میموند، حداقل مس این خاصیت رو داره که نمیذاره میکروبها در سطحش تولید مثل کنن، کاری که پلاستیک عاشقانه برای میکروبها انجام میده، من این دو تا رو مثال زدم چون در هیچ جای دنیا نمی‌شه نون سنگک و آفتابه ایرانی‌ رو پیدا کرد، این دو کاملا انحصاری ایست و ما افتخار داشتنش را داریم، و ما نتونستیم کوچکترین تغییری در ساخت اولیش بدیم، ولی‌ جمشید از هیچ به همه چیز میرسه، و آنچنان زندگی‌ برای ایرانی‌ها راحت و بدون درده سر می‌شه که تنها کارشون خوشگذرونی بوده آنچه بعد از این میاد، اطلاعات جزئی هست که من از این جأ و انجا جمع کردم که خواندنش خالی‌ از لطف نیست در ادبیات معاصر ایرانی، بر خلاف دوران ادبیات کلاسیک ایران که به کرات نام و سرگذشت جمشید موضوع اشعار شعرایی چون حافظ، مولوی و خیام قرار گرفته‌است، کمتر به این شخصیت پرداخته شده‌است. اما شاید محمد محمدعلی با رمان جمشید و جمک(۱۳۸۴) از معدود نویسندگانی باشد که به بازآفرینی اساطیر کهن ایرانی به زبان رمان روی آورده‌است ابن بلخی در فارس نامه تخت جمشید را ساختهٔ جمشید دانسته و می‌گوید : هر کجا صورت جمشید به کنده گرد کنده‌اند، مردی بوده‌است قوی، کشیده ریش و نیکو روی و جعد موی و در بعضی جاها صورت او گرد است و چنان است که روی در آفتاب دارد. همچنین گویند که جمشید جامی داشت که آن را جام جهان نما می‌گفتند و در آن احوال ملک خویش میدید. از جام جم یا جام جهان نما در ادبیات فارسی نشانه‌های بسیاری می‌توان یافت جام جم، یا جام جهان‌نما، جامی بود که همهٔ عالم در آن نموده می‌شد. این جام به جام کی‌خسرو مشهور بود تا این‌که در قرن ششم به مناسبت شهرت جمشید و یکی‌دانستن او باسلیمان، جام مزبور را به جمشید نسبت دادند و آن را جام جم و «جام جمشید» نام نهادند. همچنین، به آن «جام جهان‌نما»، «جام گیتی‌نما»، «آیینهٔ گیتی‌نما»، «جام کی‌خسرو»، «جام جهان‌آرا»، «جام جهان‌بین»، و «جام عالم‌بین» نیز گفته می‌شود. بنابراین جام جهان‌نما در نظر مؤلفان «خدای‌نامک» پهلوی که مبنای تألیف شاهنامه قرار گرفت، جامی بوده است که صورت‌های نجومی و سیارات و هفت کشور (هفت‌اقلیم) زمین بر آن نقش شده بود و دارای نیرویی اسرارآمیز بوده است و هر واقعه‌ای که در پهنه جهان اتفاق می‌افتاده، بر روی آن منعکس می‌شده است. برخی از واژه‌نامه‌ها مانند (غیاث اللغات) خواسته‌اند بین کی‌خسرو و جمشید بر سر جام جهان‌بین پیوندی برقرار کنند و گفته‌اند: مناسبت جام به جمشید، آن است که وی جام را ساخته است و کی‌خسرو جامی ساخته بود مشتمل بر خطوط هندسی، چنان‌چه از خط‌ها ورقم‌ها و دایره‌های اصطرلابی، ارتفاع کواکب و غیره معلوم نمايند، هم‌چنين از آن جام، حوادث روزگار را معلوم کرد، چنان‌چه در کتاب‌های تاریخی ضبط شده است. فرهنگ‌نویسان گفته‌اند: نام آینه‌ای است که به جهت آگاهی از حال فرنگ، بر سر مناره اسکندریه نهاده بوده است و کشتی‌های دریا از صد میل راه در آینه دیده می‌شده و آن مناره را اسکندر به دست‌یاری ارسطو بناکرده بود. در فرهنگ فارسی به انگلیسی «جانسن» آمده: جام جم يا جام جمشید؛ آئینه‌ای که جهان رانمایش می‌داد و مجازا مناره، به خصوص منارهٔ اسکندریه را گفته‌اند. برخی نیز آن را به کرهٔجغرافیایی تعبیر کرده‌اند که نقشه کشورهای مختلف و کوه‌ها و دریاها و رودها با فواصل معين بر آن ثبت بود در داستان‌های اسلامی، سلیمان و جمشید را باهم اشتباه گرفته‌اند. ایرانیان، مرکز حکومت جمشید را کشور فارس می‌دانسته‌اند و آثار باقی‌مانده داریوش و خشایارشا و ديگر پادشاهانهخامنشی را درتخت جمشید، از آن جم دانسته‌اند چنان‌که نام تخت جمشید دال بر آن است. از سوی دیگر در نتیجه افسانه‌های مذهبی تشابه کامل بعضی احوال و اعمال منسوب به جمشید و سلیمان ماننداستخدام دیو و جن و اطاعت جن و انس از ایشان و سفر کردن درهوا، موجب اين توهم گرديده که جمشید و سلیمان یکی است، از این رو فارس را تخت‌گاه سلیمان و پادشاهان فارس را قائم‌مقام سلیمان و وارث ملک سلیمان خوانده‌اند و بر اساس همین تصور، جام جهان‌نما را به سلیمان نسبت داده‌اند و حتی آرامگاه کورش را محل حضور مادر سليمان نامیده‌اند. حافظ گوید: دلی که غیب نمای است و جام جم دارد .....ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد همچو جم، جرعه ما کشک، که ز سًر دو جهان .... پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی‌ عبدالرحمان جامی در منظومهٔ سلامان و ابسال چنین سروده است کس نبود آگاه زان پوشیده راز .... گفت از هر جأ خبر جستند باز پرده ز اسرار همه گیتی‌ گشای .... داشت شاه اینیهٔ گیتی‌ نمای خاقانی از این جام، به نام جام جم و گاه جام جمشید یاد کرده است. عمر، جام جم است کایامش .... بشکند خرد، پس ببندد خوار خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام .... خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم فخرالدین عراقی گوید: چون جام جهان نمای ساقی .... بنمود مرا لقای ساقی باشد که شود دل عراقی .... چون جام جهان نمای ساقی بدیهی است که خردمندان باریک‌بین وجود چنین جامی سحرآمیز را نمی‌توانستند باور کنند، از این‌جهت در پی تعبیر آن برآمدند. در کنزالحقایق شبستری آمده است: حکیمی گفت: آن جام آب بود. آب رود و دریا نخستین آینه بشر بود. لطافت آب و انعکاس چهره اشخاص و اشیاء در سطح آب موجب شد که علاوه بر نوشیدن آب، آن را به عنوان مظهر پاکی و شفافیت اجسام بکار برند. از سوی دیگر، تالس ملطی از حکمای یونان باستان و پیروان او آب را منشأ پیدایش جهان شناخته‌اند. بنابراین برخی آب را جام جهان‌نما دانسته‌اند که تمام اشکال جهانی به صورت استعداد در آن حضور دارند. منجم گفت: اصطرلاب بود آن و به معنی گرفتن و مفهوم ترکیبی آن تقدیر ستارگان است و آن آلتی است که برای مشاهده وضع ستارگان و تعیین ارتفاع آن‌ها و تشخیص اوقات به کار می‌رفته است. دگر یک گفته بود: آئینه‌ای راست چنان روشن که می‌دید آن‌چه می‌خواست. ازجمله موضوع‌هایی که جلب توجه مسلمانان کرده، آینه اسکندر است که در ادبیات ما نيز بسیار آمده است. حافظ گويد: تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا .... آیینهٔ سکندر جام جم است چون بنگری اين تعبیرات، ذوق لطیف عارفان حقیقت‌جوی ایرانی را اقناع نکرد. پس از جستجوی فراوان، عاقبت به حقیقتی پی‌بردند که به دلیل آشکار بودن بسیار، پنهان مانده بود. در کنزالحقایقشبستری آمده است: نبود آن جام جم جز نفس دانا .... بسی‌ گفتند هر نوعی از اینها چون نفس تیره روشن کرد انسان ... نماید اندر او آفاق یکسان چون انسان گشت اندر نفس کامل .... شود بر کلّ موجودات شامل ز چرخ و انجم و از چار ارکان .... نموداری بود در نفس انسان حقیقت دان اگر چه آدم است او .... چون عارف شد به خود، جام جم است او انسان اگر بر حقیقت وجود خودش آگاه بشه، خودش تبدیل به جام جم‌ای می‌شه که همهٔ اسرار رو در خودش خواهد یافت، به همهٔ جوابها خواهد رسید. حافظ بارها بدین معنی‌ اشارت کرده و به خصوص در غزالی‌ دلپسند همان تعبیر شبستری راه با بیانی‌ لطیف آورده است: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد ..... و آن چه خود داشت ‌زه بیگانه تمنا میکرد گوهری کزو صدف *** و مکان بیرون است ... طلب از گمشدگان لبه دریا میکرد مشگل خویش بر پیر مغان بردم دوش .... کوو به تائید نظر، حال معما میکرد گفتم، این جام جهان بین به تو کی‌ داد حکیم؟ .... گفت: آن روز که این گنبد مینا میکرد بی‌ دلی‌ در همه احوال خدا با او بود ... او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد بارها از خودمون پرسیدیم، آیا خدا وجود داره، به عبارتی آب در میونه کوزه و ما تشنه لبان میگردیم، دلیلی‌ که نمی‌شه خدا رو دید، این هست که در قلبها جای گرفته، و نمی‌شه قلب رو شکافت و او را دید( از داستان جمشید رسیدیم به عرفان و خدا شناسی‌) به تعبیری دیگر جهان، خود ، جام جم است، ادیب پیشاوری گوید: جهان‌ای برادر چون جام جم است ..... نماینده سیرت مردم است جام فرنگی در زبان‌های اروپایی «گرال» یا «سنگرآل» به جامی اطلاق می‌شود که گویند عیسی مسیح در آخرین شامی که با حواریون صرف کرد، آن را به دست گرفت. یکی از حواریون به نام «یوسف رامه‌ای» خونی را که بر اثر ضربت دشمن به پهلوی وی جاری می‌شد، در آن جام ریخت. افسانه‌های مربوط به این جام اندکی پس از رواج مسیحیت بر سر زبان‌ها افتاد و پیش از قرن دوازدهم میلادی نشانی از آن نیست. در همین قرن «روبر دو بورون» منظومه‌ای در باره یوسف رامه‌ای به نام «مرلین پرسوال» سرود و این افسانه مسیحی را با روایات قوم سلت و شام فصح را درهم آمیخت. گویند جام مزبور را به انگلستان بردند و قرن‌ها در آن جا پنهان ماند تا عاقبت «پرسوال» قهرمان «گالی» آن را یافت. از این افسانه، بسیاری تقلید کردند و شاخ و برگ‌هایی به آن افزودند. «ولفرام اشنباخ» شاعر آلمانی در منظومه حماسی خود به نام پارسیفال، جام مزبور را مرکز تخیلات عرفانی خود قرار داده است. ریچارد واگنر موسیقیدان قرن نوزدهم آلمان، نیز «جام گرال» را موضوع درام غنایی «پارسیفال» قرار داده است. جام جم دارای هفت خط موازی از پایین به بالا بود که به ترتیب از پایین به بالا فرودینه، کاسه گر، اشک (خطر)، ارزق(سبزو سیاه)، بصره، بغداد، و جور نامیده شده است و ساقی معمولا اندازهٔ تحمل مشتریانش رو میدنسته و بر اساس خط آنها برایشان شراب میریخته، اصطلاح هفت خط امروز به آدم رندی داد میشود که بسیار میداند، و در قدیم به آدمی‌ که بسیار تحمل نوشیدن شراب را داشته است. در پیرامون هفت‌سین و دیرینگی آن نظریات بسیاری آورده‌اند. از آن جمله ابوریحان بیرونی سابقه‌ی هفت‌سین را به زمان جمشید می‌رساند: "چون جمشید بر اهرمن که راه خیر و برکت و بارش باران و سبز شدن گیاهان و نعمت و فراوانی را بسته بود، پیروز شد، دوباره خیر و برکت و نعمت باران و سبز شدن گیاهان و … شروع شد و هر کشتزار و شاخه و درختی که خشک شده بود، سبز و تازه شد و به همین جهت مردم گفتند «روز نو» یعنی روز نوین و دوری تازه. پس هر کس از راه تبرک و یادمان، در این روز در ظرفی جوکاشت، سپس این رسم در ایران پایدار ماند که برای روز نوروز مردم در هفت‌ ظرف، هفت نوع از غلات را کاشته و سبز می‌کردند و از رویش و نمو این غلات، خوبی و بدی محصول و کشت و کار را در سالی که پیش رو داشتند حدس می‌زدند».(۲) این قدیمی‌ترین و مشروح‌ترین اشارتی است به سفره‌ی روزِ نوروز که در آن در عدد "هفت" گفت‌وگو است. هفت حبوب، هفت گرده‌ی نان که از هفت‌ حبوب پخته شده باشد، هفت‌شاخه‌ی گیاه، هفت جام سفید و هفت درهم سپید و یک سکه‌ی ضرب همان سال و یک بسته اسپند بر سفر‌ه‌ای که بر جاهای گوناگون آن کلمات و واژه‌هایی حاکی از افزایش خیر و برکت نوشته شده بود. پس پیشینه‌ی سفره‌ی‌ هفت‌‌سین بایستی بسیار کهن باشد، چون نقل از مأخذی است که به زمان ساسانیان بسیار نزدیک است، یعنی اواخر سده‌ی سوم هجری - «المحاسن»(۳) از هفت سین بگوییم. نخست این که باید دارای چه ویژگی‌ها و شرایطی باشد. هفت‌ سین باید:۱ـ پارسی باشد ۲ـ با بند واژه‌ی «س» آغاز شود ۳ـ ریشه‌ی گیاهی داشته باشد ۴ـ خوردنی باشد ۵ـ اسم مرکب نباشد ۶ـ برای بدن نافع و سودمند و دارای خاصیت باشد. بنابراین هر واژه‌ای که دارای این ویژگی‌ها نباشد اگر چه با بندواژه‌‌ی «س» هم آغاز شده باشد، نمی‌توان جزء هفت‌ سین به حسابش آورد، مانند سکه که عربی است، فلز است، ریشه‌‌ی گیاهی ندارد و خوردنی هم نیست و اگر بعضی‌ها در سفره‌ی هفت سین می‌گذارند‌ش، بایستی به حساب نماد خیر و برکت و به امید درآمد و وضعیت مالی بیشتر و بهتر ‌باشد. پس "هفت سین" را به شرح زیر نام می‌بریم: ۱ـ سیر : به نام و عنوان اهورامزدا ۲ـ سیب: به نام و عنوان سپندارمذ (اسفند) ۳ـ سبزه: به نام فرشته‌‌ی اردیبهشت ۴ـ سنجد : به نام فرشته‌ی خرداد ۵ـ سرکه: به نام فرشته‌ی امرداد ۶ـ سمنو : به نام فرشته‌ی شهریور ۷ـ سماق: به نام فرشته‌ی به

جمشید


جمشید


جمشید هفت صد سال پادشاهی کرد


جمشید فرزند طهمورث بود که بعد از پدر بر تخت شاهی‌ تکیه زد و به رسم کیان بر سرش تاجی‌ از طلا گذشت. در زمان او، زمین در آرامش و صلح بود و در آسمان دیو و پرندگان و پریان سر به فرمان او داشتند، جمشید به مردم قول داد که بدی رو از جهان براندازه و انسانها رو به سوی رستگاری و روشنی هدایت کنه ، او خودش رو پادشاه این دنیا و دنیای روحانی مردم می‌دونست


منم گفت با فر ه ی ایزدی
همم شهریاری، همم موبدی
بدان را ز بد، دست کوته کنم
روان را، سوی روشنی، ر‌ه کنم


سپس جمشید رمز نرم کردن آهن را کشف کرد و به این طریق ساختن ابزار و آلت آهنی و بخصوص ابزار و آلات جنگی رو به مردم آموخت. و از آهن نرم شده، کلاه خود، زره، جوشن، خفتان، تیغ یا همون شمشیر و گستوان( کمربند آهنی همچنین به لباس جنگی که در جنگ می‌‌پوشند و روی اسب هم میندازند می‌‌گویند) تهیه کرد


به فر کیی، نرم کرد اهنا ...... چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان .... همه کرد پیدا، به روشن روان
ساخت لباس جنگ، جمشید رو به فکر انداخت که برای هر موقعییتی لباس مخصوص آن را درست کند


دگر پنچه اندیشهٔ جامه کرد ....... که پوشند، هنگام ننگ و نبرد


برای همین از کتان یا همون پنبه و ابریشم و پشم، نخ ریسی رو آموخت و به مردم هم یاد داد که بعد از رییسیدن نخ، از آن پارچه ببافند و لباس بدوزند و همچنین به آنها یاد داد که لباس خود را با شستن پاکیزه نگاه دارند، و به مردم یاد داد تا برای هر مناسبتی لباس مخصوص آن را به تن کنند


ز کتان و ابریشم و موی قز ....... قصب کرد پر مایه دیبا و خز
بیاموخت شان، رشتن و تافتن ..... به تار اندرون پود را بافتن
چو ‌شد بافته، شستن و دوختن .... گرفتند از او یکسر آموختن


جمشید بعد از آن مردم رو بر اساس کار و پیشه و حرفه و یا هنری که داشتن به گروه‌ها و دستجات مختلف تقسیم می‌کنه تا مشغول به همان کاری باشند که در آن تخصص دارند و جایگاه و مقامشان رو مشخص می‌کنه، بر این اساس، مردم را به چهار گروه تقسیم می‌کنه، موبدان که کارشان پرستش یزدان بود و آنها را در کوه‌ها جای داد، گروه دیگر جنگاوران بودند، گروه سوم برزگران و گروه چهارم گروه کارگران بودند.


سپس دیوان را وادار می‌کند که خاک و آب را با هم مخلوط کرده و خشت بزنند و با سنگ و کچ، بناها و امارات زیبا، حمام و کاخ‌های بلند و برج‌ها بسازند، تا ایران و ایرانی‌ از هر نوع گزندی در امان باشه.


به سنگ و به کچ دیو، دیوار کرد ..... نخست از برش، مهندسی‌ کار کرد
چو گرمابه و کاخ‌های بلند .... چو ایران که باشد پناه از گزند


جمشید بعد از اینکه نیاز‌های اولیهٔ مردم را با خردمندی برآورد، در فکر آراستن زندگی‌ مردم افتاد و برای همین از سنگ‌های سیاه، در و گوهر، زر و سیم استخراج می‌کنه و از آنها زیورها میسازه، تا باعث خوشحالی مردم بشه، سپس از کافور و مشک ناب، از عود و عنبر و گلاب، عطرهای خوش میسازه.


ز خارا، گوهر جست یک روزگار .... همی‌ کرد ازو روشنی خواستار
دگر بویهای خوش آورد باز ..... که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب ...... چو عود و چو عنبر ، چو روشن گلاب
جمشید به علم پزشکی‌ و دارو سازی دست پیدا می‌کنه و در راه تندرستی و مداوای مردم، از این علم استفاده می‌کنه.


پزشکی‌ و درمان هر دردمند ..... در تندرستی و راه گزند
همان راز‌ها کرد، نیز آشکار .... جهان را نیامد، چنو خواستار


سپس صنعت کشتی سازی رو درست کرد و کشتیها ساخت و به کمک آنها از راه دریا از یک کشور به کشور دیگه سفر میکرد.


وقتی‌ کار مسافرت در دریا هم مهیّا شد، جمشید به فکر سفر در هوا و پرواز افتاد. پس به دیوها دستور داد که تختی گران بها با جواهرات و گوهرهای فراوان برایش ساختند و سپس دستور داد تا دیوان که مطیع و سر به فرمان جمشید بودن، تخت رو بر روی دوشهایشان گرفتند و از زمین بلند کردند و در آسمان به پرواز درامدند. جمشید به فر ایزدی مثل خورشید تابان میدرخشید، و همهٔ جهانیان از زیبای و شکوه و جلال و توانایی جمشید، خیره شده بودند، پس گرد تخت جمع شدند و بر جمشید و خردمندی و توانأیش آفرین گفتند و بر او گوهر‌ها افشاندند و آن روز را که اولین روز از ماه فروردین بود به نام نوروز خواندند. سپس جمشید دستور داد که جشن بر پا کردند و نوازندگان نواختن و شراب خوردند و شادی‌ها کردند. چرا که در این روز نه بیماری نه گرسنگی نه ظلم و نه بدی و نه گزندی در ایران وجود داشت و مردم همگی‌ ثروتمند و سالم و خوشبخت بودند. و جشن نوروز از جمشید برای ما به یادگار مانده است.


سی‌ صد سال اینچنین بر مردم گذشت، و مردم نه غمی داشتن و نه رنجی‌، دیوان در اختیار و فرمان مردم بودند و به آنها خدمت میکردند


جمشید هر وقت می‌خواست به دیوان دستور میداد که تخت را به دوش بگیرن و در آسمان پرواز کنن، و این دوران شادی ۳۰۰ سال ادامه داشت ولی‌ جمشید دچار غرور و خود شیفتگی‌ شد و به دیگران گفت که خدای آنهاست.


جهان سر به سر گشت او را رهی ..... نشسته جهاندار با فرحی‌
یکا یک به تخت مهی بنگرید .... به گیتی‌ جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس .... ز یزدان پپیچید و شد ناسپاس


بزرگان سپاه و لشگر را فرا خواند و با آنها درشتی کرد، با پیران و موبدان با تحقیر سخن گفت، 


جهان را به خوبی‌ من اراستم ..... چنان گیتی‌، کجا خواستم
خور و خوب و ارامتان از من است ..... همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی‌ و دیهیم شاهی‌ مراست .... که گوید که جز من کسی‌ پادشاهست


جمشید به خود خواهی‌ و خود کامگی دچار شد و فر ایزدی از او رخت بر بست و روزگارش تباه شد


چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش .... چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد، نا‌ سپاس .... به دلش اندر آید ز هر سؤ هراس
به جمشید برتیره گون گشت روز .... همی‌ کاست آن فر گیتی‌ فروز


داستان جمشید بعد از سرگذشت ضحاک ادامه پیدا می‌کنه

شرحی بر داستان طهمورث


شرحی بر داستان طهمورث


حکیم عالیقدر ایران زمین در داستان طهمورث، سر آمده تمام محققین و پژوهشگران علم انسان شناسی‌ و جامعه شناسی‌ عمل می‌کنه. فردوسی‌ ضمن اینکه از ادامه تکامل بشر حرف می‌زنه، یک رکن اساسی‌ رو هم به این تکامل اضافه می‌کنه و آن فرا گیری زبان و علم است و آن هم به چه زیبای ( اعجاب انگیزه).

طهمورث در تاجگذاری خود، به مردم این وعده و قول رو میده که بهترینها و هر چه که به سود انسانهاست را برای مردم مملکتش پیدا کنه و در اختیار آنها قرار بدهد، و آنها باید بهتر زندگی‌ کردن را یاد بگیرن، چرا که شایستگی بهتر زندگی‌ کردن را دارند.

یه مطالبی که اینجا جدا باعث شگفتی هست، اینه که، اگر دقت کرده باشید، امروز وقتی‌ انتخابات ریاست جمهوری در هر گوشه‌ از دنیا قرار است که اجرا بشه، در هر جای از دنیا که سیستم یک سیستم جمهوریست، کاندیداها برای اینکه مردم به آنها رای بدهند، مجبورن که وعده و قول‌های رو به مردم بدن (قول‌های که معمولا در حد همین قول هم خواهد ماند، البته اگه مردم خوش شانس باشند و عکس قولها رفتار نشه، نمونه هاش رو دیدیم که میگیم)، اینجا یک پادشاه که قرار نیست انتخاب بشه، به مردم وعده و قول بهترینها رو میده( یعنی‌ به مردم فکر می‌کنه، خودش رو خادم مردم میدون، و برای رضایت و خوشحالی مردم به آنها قول میده که همهٔ تلاشش رو بکنه ) جذابیّتی که این قسمت داستان داره این هست که هزاران سال پیش در این خاک کسانی‌ زندگی‌ میکردند که برای مردم بیشتر از امروز ارزش قائل بودند و حقوق انسانی آنها رو میشناختند و بهش احترام میگذاشتند و برای رضایت هر چه بیشتره آنها تلاش میکردند. توجه دارید که شاه برای گرفتن رای یا فریفتن آنها به مردم وعده و قول نمیده، شاه هم اکنون زمام امور و مملکت رو داره، و اصولاً احتیاجی به دادن قولهای اینچنین نداره، ولی‌ چرا این کار رو می‌کنه؟؟ برای اینکه به مردمش اهمیت میده، آنها رو در شکل رعیت نمی‌‌بینه که باید بهش خدمت کنند، بر عکس، خودش رو خدمت گذار این مردم میدونه( فردوسی‌ مقام شاه رو چیزی به جز خادم مردم نمیدونه، اعجاب انگیز نیست؟؟؟) برای من خواندن این قسمت از شاهنامه غروری ملی‌ به همراه داشت، من کاری به تاریخ ندارم که هزاران سال پیش، بزرگ مردی که نوشتن منشور حقوق بشر را به اون نسبت میدهند، در این خاک زندگی‌ میکرد یا خیر، مطلبی که برای من عین حقیقت هست و به مانند حکم الهی، خدشه‌ای بهش وارد نیست، و مو لایه درزش نمیره، همین چند بیت ساده هست که حکیم عالیقدر ایران زمین نوشته و به زیبای حقوق انسانها رو شرح داده و تاکید کرده که در اون زمان این حقوق از طرف شخص شاه رعایت میشده.

ولی‌ من هنوز قانع نشدم چرا فردوسی‌ این چند خط رو مینویسه، چرا فردوسی‌ مینویسه که طهمورث که پادشاه ایران هست، ضمن تاج گذاری از پیدا کردن بهترینها در دنیا و قرار دادن این بهترینها در اختیار مردم، حرف می‌زنه؟؟؟؟؟ چه پیامی فردوسی‌ در این چند بیت نهان کرده؟؟؟؟

طهمورث ضمن اینکه کم کم کشاورزی و دامداری رو به قول امروزیها صنعتی و مدرن می‌کنه( قابل کنترل می‌کنه)، فرهنگ این کار رو هم به مردم می‌‌آموزه و اخلاق انسانی‌ رو هم سفارش می‌کنه، به مردم اگر دامداری نوین رو می‌‌آموزه که چگونه دام پرورش بدهند و وحوش رو اهلی کنند، به همراهش مهربونی و رعایت حقوق حیوانات رو هم سفارش می‌کنه ( اعجاب انگیزه، و ما داریم از هزاران سال پیش صحبت می‌کنیم، زمانی‌ که فقط هفت جای دنیا آباد شده بود)، یکی‌ از گرفتاریهای مردم جهان سوم این هست که فقط صنعت و تکنولوژی از جاهای دیگه وارد کشورشون می‌شه، و فرهنگ استفاده از اون صنعت یا تکنولوژی به آنها داد نمی‌شه، این هست که در خیلی‌ موارد با سؤ استفاده یا استفاده نادرست از یک پدیده که هدف اصلیش راحت تر کردن زندگی‌ برای انسانهاست، در این جوامع مواجه میشیم ( همین مزاحمت‌های تلفنی که تقریبا یک نوع تفریح تو ایران هست می‌تونه به عنوان مثال، نام برده بشه، و من بارها تو یوتیوب این مزاحمت‌ها رو تحت عنوان موضوع خنده دار دیدم و متاسف شدم، برگردیم به موضوع بحث)، اینجا فردوسی‌ با ظرافت این نکته رو ذکر می‌کنه که اگه دامدری نوین یا کنترل شده رو انجام میدی، فراموش نکن که این موجودات هنوز دارای حقوق اند و تو به صرف پرورش آنها، این اجازه رو نداری که با آنها بد رفتاری بکنی‌، واقعا باعث غرور و مباحات این فرهنگ. 

اما به طهمورث میگن طهمورث دیو کش، و چرا این لقب رو بهش میدان؟؟؟؟ چرا فردوسی‌ به وی لقب دیو کش میده؟؟؟؟

من قبل از اینکه به این موضوع بپردازم، اول راجب به وزیر شیدسب بگم. فردوسی‌ میگه وزیر کاردانی که کم میخورد و زیاد فکر میکرد، حکیم بزرگ ایران زمین، رابطهٔ خوردن و فکر کردن رو به خوبی‌ می‌دونست که این دو چه رابطهٔ معکوسی با هم دارند، یعنی‌ زیاد شدن یکی‌ باعث کم شدن دیگریست. و از اون مهمتر بلافاصله فردوسی‌ میگه که این وزیر محبوب مردم بود( این ظرافتی که فردوسی‌ داره گاهی‌ منو به قدری به وجد میاره که بی‌ اختیار کتابو می‌بندم و چند دقیقه خودمو آروم می‌کنم) و مسلما وقتی‌ کسی‌ زیاد فکر می‌کنه، طبیعتا گفتارش هم متناسب تر و در نتیجه رفتارش هم معقول تر و در انتها محبوب خاص و عام.

مطلبی که همهٔ ما میدونیم اینه که تنها ابزاری که بر روی قلبها تاثیر گذار هست ، پندار، گفتار و کردار ما است، نیک‌ و بدش رو خودمن انتخاب می‌کنیم که نتیجتاً باعث برخورد نیک‌ یا بده دیگران با ما می‌شه و این یک اصل طبیعی ایست، اصلی‌ که هیچ منطقی‌ نمیتونه منکرش بشه. فردوسی‌ میگه کم میخورد که بیشتر فکر کنه. این بیشتر فکر کردن او را تا حد مشاوره شاه بودن بالا میبره و سزاوار میکنه.( من اینجا از کلمهٔ شاه به عنوان بالاترین استفاده کردم و نه معنای کلاسیکش که همون رهبر یا شاه هست) 

فردوسی‌ چنین مشاوری رو در کنار پادشاه قرار میده، چرا؟؟؟؟ برای اینکه فردوسی‌ از آدما قهرمان میسازه ولی‌ خدا نمیسازه، میدونه که توانای انسانها محدوده و انسانها احتیاج به مشورت، راهنمای و کمک دارند، هر چند که شاه باشن، و هر چند که شاهان به این مطالب بیشتر محتاجند

اما همهٔ این مطالب به کنار، مطلبی که شاهکاره این داستانه، مطلبی به اسم زبان و علم است.

سوال اینه که چرا فردوسی‌ به دیو که در همه جا به عنوان سمبل بدی معرفی‌ کرده، این نقش رو میده که به کیومرث دانش یاد بده، من برای اینکه بدونم آیا در این رابطه کسی‌ نظری داره یا نه، ( انسان هیچ وقت ناامید نمی‌شه و فقط ابلیس هست که نا‌ امید می‌شه) به هر حال من امیدوارم که یکی‌ به این سوال پاسخ بده یا حداقل نظرشو بنویسه، ولی‌ اگه کسی‌ نبود، فردا شب به همراه داستان مهم و کلیدی جمشید ( داستان جمشید یکی‌ از مهمترین داستانهای شاهنامه است از نظر من)، جواب این سوال رو از نظر خودم اینجا مینویسم. موفق باشید

دنبال سخن طهمورث

فردوسی‌ بعد از اینکه به وسیلهٔ طهمورث لزومات زندگی‌ روز مر‌ه جامعه از قبیل خوراک و پوشاک رو تامین می‌کنه، در پی‌ تأمین نیاز‌های روحی آنهاست (یکی‌ از عللی که سالهاست ایرانی‌ها در زمینه نو آوری در سطح بین‌الملل حرفی‌ برای گفتن نداشته اند ، همین دغدغه معیشتی روز مر‌ه و تنگی فضای تنفسی سالم بوده). 

دو نکته ظریف اینجاست که به اعتقاد من فردوسی‌ سعی‌ می‌کنه پیام گونه به خواننده ش برسونه،و هر دوی اینها می‌تونه در وجود دیو جلوگر بشه، نکته اول این هست که وقتی‌ انسان از نظر معیشتی تامین می‌شه، و دغدغه از بابت امرار معاش نداره، توجه انسان به طور طبیعی مأتوف به کار فکری می‌شه، و این کار فکری می‌تونه حامل نتایج مثبت و یا برعکس منفی‌ باشه، از نتایج مثبت این کار فکری می‌شه پرداختن به فرا گیری دانش، اختراعات، اکتشافات و تقویت نبوغ و استعداد بشری را نام برد، و از نکات منفی‌ آن می‌شه گرایش به افراط گریهای مصیبت بار، را ذکر کرد.

طهمورث به عنوان دیو کش ابتدا با دیو‌های گرسنگی و نیاز مندیهای جسمی‌ میجنگه و سپس وقتی‌ دغدغه نان از بین میره، دیو‌های دیگری گریبانش رو میگیرن. دیو جهل و نادانی‌ که در واقع همون دیو بزرگ خشمیگن که رهبریهٔ بقیه دیو‌ها رو به عهد داره، سر به شورش میگذاره و تلاش می‌کنه طهمورث رو در بند خودش نگاه داره، ولی‌ طهمورث از طریقه مبارزه، و پیروزی بر وسوسهٔ آنها ، این نیرو رو به سمت و سوی مثبت میکشه و به فرا گیری دانش میپردازه.

طهمورث معتقده که لازمه و بستر پیشرفت انسان، در درجه اول نداشتن درد سر معاش، و در کنار و به موازات آن داشتن اهرم یا محرکی که انسان رو به طرف تکامل فکری و روحی‌ هل بده که اینجا وزیر این نقش رو بازی می‌کنه ( در یک جامعه محرک یا اهروم می‌تونه سرمایه گزاریهای که جامعه در جهت حمایت و تقویت اعضای خودش کرده، باشه، به عنوان مثلا ساده کردن شرایط برای تحصیل و پژوهش‌های علمی‌ می‌تونه باشه) 

نکتهٔ دوم این هست که دیو خودخواهی‌، دیو دروغ، دیو نفرت، حسادت، تنگ نظری، خسّت، بی‌ رحمی و زیبا رویانی از این دست، وقتی‌ اینها آروم هستن که دیو جهل وجود نداشته باشه و سرکشی نکنه، وقتی‌ دیو جهل به اسارت درمیاد، برخی‌ از این دیو‌ها کشته میشن و برخی‌ به اسارت طهمورث درمیان. موفق باشید

سومین داستان -طهمورث


سومین داستان -طهمورث

سومین پادشاه در شاهنامه طهمورث نام دارد که پسر هوشنگ میباشد(هوشنگ نوه کیومرث بود).

هوشنگ پسری داشت به نام طهمورث که به طهمورث دیو بند معروف بود و بعد از پدر بر تخت شاهی‌ نشست. طهمورث در سخنرانی که هنگام به تخت نشستن برای مردم می‌کنه قول میده که جهان را از شرٔ بدیها یا همون دیوها پاک کنه و همچنین هر چه که در جهان به نفع انسانهاست کشف و مورد استفاده قرار بده.

سپس از پشم میش و بره، نخ ریسی و پارچه بافی رو می‌‌آموزه، به تربیت حیوانات وحشی مثل باز و شاهین و یوز و پرورش حیوانات اهلی مثل مرغ و خرس و به طور کلی‌ ماکیان میپردازه و برای غذای آنها کاه، گندم و جو فراهم می‌کنه.

جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه کنم درگهی گرد پای
ز هر جای کوتاه کنم دست دیو
که من بود، خواهم جهان را خدیو


در ضمن به مردم سفارش می‌کنه که با حیوانات به مهربانی و مروت رفتار کنند (شعور انسان اولیه از آخوند که سگ‌ رو نجس میدونه، و با منفور جلوه دادن این مخلوق خدا، به طور غیر مستقیم به خدا ایراد میگیره، شعور این انسان از آخوند بیشتره. خدا خودش بهتر میدون)، و به مردم میگه جهان آفرین رو ستایش کنید که یزدان پاک اینها را آفریده و ما را بر آنها چیرگی داده و ما را راهنمای کرده.

بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان، جز به آواز نرم
چنین گفت کین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید
که او، دادمان، بر ددان دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه

طهمورث وزیری داشت به نام شیدسب که انسان خردمند و فهمیدهی و نیکو کاری بود، از خصوصیات این وزیر این بود که کم غذا میخورد، و پیوسته در حال تفکر و نیایش بود، و مردم همگی‌ او را دوست داشتند. به کمک راهنمایهای نیکوی که او به شاه میکرد، نا‌ پاکی و پلیدی در جهان از بین رفته بود و یا به عبارتی دیو در بند بود. و شاه آنچنان از بدیها به دور بود که از صورتش فر ایزدی تابیده میشد. وقتی‌ وزیر چنین کاردان باشه، شاه هم هنرمند می‌شه. ( این مردم و زیر دستی‌‌ها هستند که دیکتاتور میپرورند.) 



ولی‌ از انجای که پلیدی همیشه و به هر وسیله‌ای دنبال خود نمائی هست، دیوان هم دوره هم جمع شدند و به گردن کشی‌ پرداختند.

طهمورث وقتی‌ از کار دیوان آگاه می‌شه، بر آشفته به مقابل با آنها می‌‌ره‌، و با وجودی که سپاه دیوان بسیار و دیو بزرگ خشمگینی رهبری ایشان را به عهد داشته ولی‌ طهمورث با فر جهاندار و به یاری ایزد، بدون اینکه به دیوان مهلت بده، یک به یک با آنها در می‌‌افته و گروهی از آنها رو از پا درمیاره و گروهی رو به بند میکشه. دیو‌های که به بند کشیده شدند، برای جانشان از کیومرث زینهار میطلبند و ازش درخواست بخشش میکنند، و میگن ما رو نکش و ما در عوض، به تو هنر‌های که بلدیم یاد میدهیم که روزی این هنر‌ها به کارت خواهند آمد.

از ایشان، دو بهره، به افسون ببست

دگرشان، به گرز گران، کرد پست
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند، آن زمان زینهار
که ما را مکش، تا یکی‌ نو هنر
بیاموزی از ما، کت آید به بر


طهمورث به آنها زینهار میده و از کشتنشون میگذار، به شرط آنکه هر چه میدانند آشکار کنند


کی نامدار، دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند، آشکار

وقتی‌ دیوها آزاد میشن، ناچارأ با شاه پیمان خدمت میبندن، و خواندن و نوشتن را به شاه یاد میدن

چو آزاد گشتند از بنده او
بجستند، ناچار پیوند او
نبشتن به خسرو، بیاموختند
دلش را به دانش، بر افروختند

دیوان خواندن و نوشتن، نه یک زبان بلکه نزدیک به سی‌ زبان زنده را به طهمورث آموختند، از فارسی، عربی‌، رومی گرفته تا سغدی و چینی‌ و پهلوی و هر زبانی‌ که وجود داشت.
(زبان سغدی، این زبان در کشور سغد که سمرقند و بخارا از مراکز آن بودند، رایج بوده است. زمانی‌ زبان بین المللی اسیای مرکزی به شمار میرفت و تا چین نفوذ یافت. زبان سغدی در برابر نفوذ زبان فارسی به تدریج از میان رفت، ظاهراً این زبان تا قرن ششم هجری نیز باقی‌ بوده است.)

طهمورث پادشاهی که به هنر دانش مزین بود و آگاهی‌ داشت، سی‌ سال با نیکی‌ پادشاهی کرد و وقتی‌ از دنیا رفت، رنج‌های که کشیده بود، ورد زبان مردم بود.

برفت و سر آمد بر او روزگار
همه رنج او، ماند از او، یادگار


شرحی بر داستان هوشنگ

فردوسی‌ با داستان هوشنگ، سیر تکامل اجتماعی بشر اولیه را نشان داده و نشان میدهد که انسان نخستین در فلات قاره ایران، با دیدن ناگهانی و نا‌ آشنای شعلهای آتش، از آن نترسیده و فرار نمیکند، و برعکس می‌‌ایستاد و آتش را مطالعه و بر رسی‌ کرده، آنرا زنده نگاه میدارد و از روشنایی و گرما آن استفاده می‌کند. و گذشته از آن در میابد که بکمک آتش میتوان، آهن را از سنگ جدا کرد، و ابزاری ساخت که گذران زندگی‌ را برای او آسانتر میسازد. و بروایت فردوسی‌ همهٔ این هوش و کارایی را پادشاه هوشنگ، از خود نشان داده که بقول فردوسی‌ نیروی کاویانی دارد .

ایرانی‌ها معتقد بودند که شاهان دارای قدرت و توانایی ویژه‌ای هستند که دیگر مردم از آن بهره‌ای ندارند. این نیرو یا قدرت را امروز کاریسما مینامند ، یعنی‌ شخصیتی‌ که قابلیت جذب مردم را در شکل انبوه و متحد دارد. از نمونه های آن در قرن حاضر، میتوان هیتلر، موسیلینی، مارتین لوتر کینگ و ملکوم اکس را نام برد. و این ویژگی‌ در افراد کمی‌ وجود دارد و هر گاه کسی‌ با این ویژگی‌ بدنیا آید، میتواند محیط اطرافش آرا تحت تاثیر خود قرار دهد. در شاهنامه فردوسی‌، تمام شاهان تقریبا دارای چنین ویژه گی‌ که فردوسی‌ آنرا فر کاویانی مینامد، هستند.

این دوره، یعنی‌ کشف آتش و بهره برداری از آنرا ، شاهنامه دوره تبدیل شدن انسان کوه نشین به انسان کشاورز و دامدار مینامند . در اینجا حتی فردوسی‌ از کشاورزی تخصصی، یعنی‌ کشیدن زه و رساندن آب بوسیلهٔ شبکه آبرسانی به مزارع و در نهایت کنترل آن صحبت می‌کند . همچنین تهیهٔ لباس از پشم و پوست حیوانات گام دیگری از تمدن اولیه انسان نخستین است که در منطقه‌ای که امروزه ایران نامیده میشود، رخ میدهد.

مهر ۱۸، ۱۳۸۸

پادشاهی هوشنگ چهل سال بود


جهان دار هوشنگ بعد از پدر بزرگش، کیومرث، تاج بر سر گذاشت و ۴۰ سال با عدالت و داد پادشاهی کرد. هوشنگ مرد بسیار با هوش و عادلی بود. او خود را شاه هفت کشور می‌‌دانست ( از اینجا معلوم میشود که در آن زمان، هفت سرزمین آباد وجود داشته ) و برای آبادی کشور تلاش بسیار کار و در زمان او آرامش برقرار بود.

و زان پس جهان یک سر آباد کرد
همه روی گیتی‌ پر از داد کرد
بر آوردن هوشنگ آهن از سنگ و بنیان نهادن جشن سده

هوشنگ آهن را از سنگ خارا به کمک آتش بیرون کشید (روزگاری در این خاک، انسانهای عاقلی زندگی‌ میکردند)
یک روز هوشنگ با گروهی از یارانش، از کوهی گذر میکرد، یک خزندهٔ دراز و سیاه دید با دو تا چشم که مثل دو تا چشمهٔ خون بودند و از دودی که از دهانش بیرون میامد جهان سیاه و تیر ه و تار بود، هوشنگ با هوشمندی به او خیره می‌شه ( مارها با زبونشان میبینند، و زبون مارها مثل رادار کار می‌کنه، یعنی‌ از حرکت اجسام متوجه موقعیت مکانی موجودات میشوند و اگر در مقابل ماری بی‌ حرکت بایستی مار شما رو نمیتونه حس کنه یا ببینه، اینجا منظور از اینکه هوشنگ با هوشمندی در او خیره شد، یعنی‌ بی‌ حرکت ایستاد و با چشم به او خیره ‌شد و مراقبش بود) و در همین حالت به آهستگی دست دراز کرد و یک سنگ از روی زمین برداشت و با زور کیانی یا پادشاهی ( ایرنیان اعتقاد داشتند که پادشا ه از زور و قدرت ویژآی برخوردار هست که دیگران فاقد آن هستند )به سوی مار پرت کرد، مار کشته نشد ولی‌ از تماس دو سنگ آتش پدید آمد و هوا نورانی ‌شد. هوشنگ یزدان پاک را ستایش کرد و آن را هدیهٔ یزدان دانست و به احترام آتش با یارانش تا صبح جشن بر پا کرده و این جشن را جشن سده نامیدند، و این جشن از هوشنگ برای ایرنیان به یادگار مونده.

و شاه به وسیله و کمک آتش، آهن را از دل سنگ بیرون کشید،و از آن آره و تیشه درست کرد. پیشهٔ آهنگری مرسوم شد و آب شهر‌ها را با ز ه کشی‌ به مزارع برد، و مردم کشت و زرع یاد گرفتند و توانستند از محصولات کشاورزی زندگی‌ خوبی‌ به دست بیاورند. سپس دامداری و شکار را به مردم آموخت، تا مردم بتوانند از پوست حیواناتی مثل روباه، قاقم و سنجاب لباس گرم و نرم برای خود تهیه کنند،قبل از آن مردم، میوه جنگلی‌ میخوردند و لباس آنها از برگ درختان بود.
هوشنگ هم تلاش کرد هم آبادانی کرد و هم به همه اینها را آموخت و وقتی‌ رفت، نامش به نیکویی در بین مردم، برده میشود و رنج‌های که بر اثر کار جسمی‌ و کار فکری نصیبش شده بود بی‌ نتیجه نماند و باعث روزگار به و نیک‌ برای همه ‌شد، ولی‌ زمان بهش مهلت نداد، و آن هوشنگ که آتش را از دل سنگ بیرون کشیده بود، چشم از دنیا فرو بست و خود آتشی در دل سنگ شد.
نپیوست، خواهد جهان با تو مهر
نه نیز، آشکارا، نمایدت چهر
روزگار نه به تو حق ویژآی میده و نه با تو صمیمی‌ می‌شه که خودش رو به تو بشناسونه، وقتش که برسه، همه رفتنی هستیم.

شرحی بر داستان کیومرث

شرحی بر داستان کیومرث



فردوسی‌ در شاهنامه از پیدایش انسان حرف می‌زنه، اولین داستان شاهنامه مربوط به اولین انسان روی زمین، که کیومرث نام داره می‌‌باشد.

فردوسی‌ به هیچ وجه از آدم و حوا حرفی‌ به میون نمیاره، به این صورت که بهشتی‌ باشد و آدم و حوا در آنجا زندگی‌ کنند و به خاطره خوردن میوه ممنوع از بهشت بیرون رانده شوند و به عنوان مجازات به زمین فرستاده شوند، فردوسی‌ از رویش گیاهان و جانورن و مردم از دامن زمین صحبت می‌کنه، یعنی‌ همون فرضیهٔ ماتریالیسم که صدها سال بعد در اروپا جنجالی به پا کرد. فردوسی‌ بدون اسطوره سازی و بدون ذکر افسانهٔ ابهاهم آمیزه افرینش و بدون ذکر مثلث آدم و حوا و خدا، انسان رو پدیده‌ای طبیعی میدونه که از دامن زمین روئیده شده.


فردوسی‌ در شاهنامه پدید آمدن حیات بر روی زمین رو اینجوری توصیف می‌کنه:


پدید آمد این گنبد تیز رو
شگفتی نمایندهٔ نو به نو
فلک ها، یک اندر دگر، ساخته شد
به جنبیید،چون کار پیوسته شد


( فرضیهٔ بیگ بنگ که تازه اروپایها در قرن ۲۰ به آن پی‌ بردن، بر طبقه این نظریه جهان هستی‌ ابتدا فقط تشکیل یافته از گاز بود و خاکستر، سپس بر اثر اتفاقاتی که هنوز برای علم مشخش نیست، این ذرات پراکنده در عالم هستی‌ شروع می‌کنن به چرخش دورانی و تشکیل هسته‌های ستارگان و سیارت را میدند، فرضیهٔ مفصلی یه که من این چند خط رو به طور مختصر نوشتم، جالب اینجاست که فردوسی‌ تقریبا ۱۰۰۰ ساله پیش این فرضیهٔ رو به خوبی‌ شرح میده، فلک ها، یک اندر دگر، ساخته شد....به جنبید، چون کار پیوسته شد...فلک‌ها (ستارگان، سیارات) یکی‌ یکی‌ ساخته میشوند...... از پیوستن ذرات به یک دیگر.... بدون اینکه فردوسی‌ از آفریدگار نامی‌ ببره، پیدایش زمین رو شرح میده)


سپس کوه‌ها و آب بر روی زمین به وجود میاد ( دقیقا علمی‌ که امروز بشر در مورد پیدایش حیات بر روی زمین داره، میگه که بر اثر خوردن سنگ‌ها و اجرام آسمانی با سطح زمین، پستی بلندیها و آب یعنی‌ ابتدا کوه‌ها و آب بر روی زمین پدیدار می‌شه)


ببالید کوه، آب‌ها بر دمید
سر رستنی ها، به بالا کشید


سپس فردوسی‌ از پیدایش گیاهان می‌گوید


گیا رست، با چند گونه درخت
به بالا بر آمد، سران شان، ‌زه بخت


سپس جانورن و جنبندگان پدید میایند که کاری جز خوردن و تن پروری‌ نداشتن( من وقتی‌ این رو 

خوندم یاد جورسیک پارک و دایناسور‌ها افتادم)


و زان پس ، چون جنبید، آمد پدید
همی‌ رستنی، زیر خویش، آورید
نه گویا زبان و نه جویا خرد
‌زه خار و ز خاشک، تن پرورد


و سر انجام ، انسان یا بشر پدید می‌‌یاد که با هوش و خرد خود، بر حیوانات وحشی و بر دام‌های اهلی فرمان می‌‌راند، اینجا هم صحبتی‌ از خدا نیست


چون زین بگذری، مردم آمد پدید
شد این بند‌ها را، سرا سر کلید
پذیرندهٔ هوش و رای و خرد
مر او را، دد و دام، فرمان برد


سپس فردوسی‌ از کیومرث به عنوان اولین انسان نام میبره که نخستین پادشاه جهان است، 
کیومرث نه تنها شاه ایران بلکه شاه سرا سر جهان است، و همین کیومرث هست که راه و روش 
زندگی‌ را به مردم میاموزد( مرتضی‌ راوندی در کتاب تاریخ اجتماعی ایران، بر اساس تحقیقات پژوهشگران مینویسه... اولین تمدن بشری در فلات قارهٔ ایران به وجود آمد... آیا همین مطلب رو فردوسی‌ به ما قبل از همهٔ دانشمندان با داستان کیومرث که به دیگران راه و رسم زندگی‌ کردن را یاد میده، نگفته بود؟؟؟؟)


در اینجا ، فردوسی‌ بر خلاف اسطوره‌های سامی و بر خلاف اعتقادت مذهبیه یهود، مسیح و اسلام، نخستین آدم را نه در بهشت و نه در یک دنیای خیالی، بلکه در روی زمین و در این دنیا آفریده و در داستان نه از شیطان خبری هست نه از مار نه از میوه ممنوع، همچنین در داستان کیومرث، از آفریده شدن حوا از دندهٔ چپ آدم هم خبری نیست.


در شاهنامه، فردوسی‌ عشق و نفرت و هم مرز بودن این دو در عواطف انسانی‌ رو به زیبای توصیف می‌کنه، بعد از اینکه کیومرث پسرش سیامک رو از دست میده، در کوه غمگین و به تنهائی میماند و گریه می‌کنه، تا جای که سروشی به او میگه که دیگه کافیه و اینک وقت انتقام هست، آیا این همان واکنش طبیعی انسان در مقابل رنجی‌ که به او به ناحق وارد شده نیست؟؟؟ آیا عشق که فاصله‌ای به نزدیکی یک مو با نفرت داره، محرک کیومرث برای انتقام نیست، آیا برخی‌ از ما تا کنون، بارها این شرایط رو تجربه نکردیم؟؟؟ سوال من اینه که آیا انسان اولیه یا نخستین، هم درست همین شرایط روحی انسان امروزی رو داشته، و اگر اینطوره ، آیا گذشته هزاران سال کمترین تأثیری روی روح انسان داشته، و اصولاً زمان را می‌توان به عنوان فاکتوری برای تغییر انسان به حساب آورد؟؟؟؟ اگر جواب بله هست، پس چگونه است که انسان نخستین( کیومرث در شاهنامه و از دیده فردوسی‌) دارای همان مشخصات روحی‌ هست که انسان امروز داراست، بدون یک کلمه زیاد یا کم؟؟؟



در داستان کیومرث، از دیوی نام برده شده که ابتدا پسر کیومرث رو می‌‌کشه و سپس به دست نوه کیومرث نابود می‌شه، 

دیو سمبل چه چیزی می‌تونه باشه؟؟؟ در کتاب "مهر یشت" که کهن‌ترین اثر دینی قوم آریا و مربوط به هزارهٔ دوم پیش از مسیح است، و در آغاز کتاب "وندی داد" و همچنین در کتاب "ریگ وداد" که کتاب آریایان مهاجر به هند میباشد دیو را چنین تعریف کرده اند، بر فراز همهٔ خدایان دو آفریدگار وجود داشتند که دو برادر بودند، یکی‌ به نام اهور و دیگری دیو.
اهور خدای اداره کنندهٔ امور کلی‌ جهان در روز بود و ذاتش در خورشید تجلی‌ میافت و دیو خدای اداره کنندهٔ امور کلی‌ جهان در شب و ذاتش در ماه و ستارگان تجلی‌ می‌‌یافت


(اصولاً آن چه قوم آریا را در هزارهٔ دوم پیش از مسیح از دیگر اقوام جهان جدا می‌کنه این هست که اینها نه عقاید بت پرستانه داشتند و نه نیا پرستانه و نه خداوندان تخیلی‌، آریایها خورشید و طبیعت رو خدا میدونستن.) 


بعد‌ها دیو خدای قهر و خشم شد و اهور یا اهورا خدای مهر و پیمان و صلح و هم زیستی‌. و در نتیجه پیروان اهور، جنگجو نیستند و جنگ ابزار ندارند و پرستندگان دیو جنگ آور و تجاوز طلب. در جنگ‌های که بین این دو گروه صورت میگیره، طرفداران اهور در فلات قارهٔ ایران می‌‌مانند و طرفدارن دیو به بخشهای آسیای صغیر و شبه جزیرهٔ هند و سپس به مناطقی که بعد‌ها روم و امروز اروپا نامید می‌شه مهاجرت می‌کنن.


فردوسی‌ بارها در شاهنامه، با دیو مبارزه می‌کنه، و به اعتقاد من، این مبارزه چیزی جز ایستادگی و مفاومت در برابر بدی و خودخواه‌ای‌های بشری نیست. 


خوب این نظر من راجع به داستان کیومرث بود، امیدوارم دیگر دوستان علاقمند به شاهنامه، نظرات خودشون رو هر چند مختصر، بنویسند، موفق باشید

مقدمه


همانطوری که همه میدونیم فردوسی‌ فقط حماسه سرا نبوده و شاهنامه فقط یک کتاب 
نوشته شده به سبک حماسی نیست، فردوسی‌ یک مورخ، یک ستاره شناس( در مورد اینکه حکیم عالیقدر ایران زمین، تا چه حد در علم نجوم مهارت داشته، اگر دوستان مایل بودن من مفصل با مدرک و سند توضیح خواهم داد، فقط به اجمال و مختصر بگم که اگر ما به نصایح حکیم عالیقدر گوش داده بودیم و زمان شاه عباس که پای برادرن شرلی به ایران باز شد( از همون جأ کشور ما دیگه روی خوشی‌ رو ندید) تمام علم نجوم خودمون رو ندید نمیگرفتیم و همه رو به غربیها واگذار نمی‌کردیم که امروز برای ما آقای کنند، امروز اوضاع و احوال دیگه‌ای داشتیم، اگه فقط و فقط گوش به نصیحت این مرد بزرگ در این رابطه داده بودیم )، فردوسی‌ یک حکیم است( به عنوان مثال عمل جراحی سزارین رودابه مادر رستم در داستان زال و رودابه بقدری دقیق و بهداشتی توضیح داده می‌شه که انگشت حیرت رو بی‌ اختیار به طرف دندون میبره)، و شاهنامه سعی‌ داره تمام صفحات سوزونده شده و نابود شده یه تاریخ ایران عزیز ما را در قالبی‌ که تنها ایرنیان هوشمند و آیندگان می‌‌توانستن آن را درک کنند، ارائه بده( چرا که جّو سیاسی حکم بر آن زمان، حکیم فردوسی‌ رو مجبور می‌کنه که گذشتهٔ گم شدهٔ ایرانیان رو در قالب حماسه و رمز زنده نگاه داره)، شاهنامه سعی‌ داره تاریخ اجتماعی ایرنیان باستان را ثبت کنه، اینکه ترکیب اجتماع در دوران باستان به چه صورت شکل گرفته بوده، مردم از نظر اخلاقی و فرهنگی‌ در چه سطح‌ای بودند و چگونه زندگی‌ میکردند، اوضاع سیاسی ایرانیان باستان چگونه بوده، و از همه مهمتر نقش زن در ایران باستان و قبل از اینکه اسلام آخوندی زن رو جز گروه دیوانگان، مهجورین، و کودکان قرار بده و حضور زن رو به عنوان یک ننگ در جامعه جا بندازه، تا چه حد بوده است.

ولی‌ به اعتقاد من اینها فقط روبنای کار هست، به نظر من حکیم فردوسی‌، حرف‌های مهمتر و بیشتری برای گفتن به ایرانیان زمان خود و آیندگان داشته و داره، به همین خاطر، تصمیم دارم شاهنامه رو به نثر اینجا بنویسم، و منظور من از این کار فقط، شاهنامه خوانی نیست، هدف من از این کار این هست که به کمک همهٔ کسانی‌ که به ایران و ایرانی‌ علاقه دارند، رمز‌های شاهنامه رو پیدا کنم، و نیازی نیست که شما فردوسی‌ یا شاهنامه شناس باشید یا حتی قبلا شاهنامه رو خونده باشید، تنها خواهشی که من از دوستان گلم دارم این هست که راجع به همین نثر یا داستانی‌ که اینجا می‌‌خونند، هر چی‌ که به فکرشون میرسه، حتی اگر فقط یک جمله باشه بنویسند، چرا که به اعتقاد من همهٔ پاسخ‌ها پیش ماست، و فقط باید دست دراز کنیم و آنها رو از درونمان بیرون بکشیم، پیشا پیش از همهٔ شما ممنونم.


کیومرث


کیومرث
فردوسی‌ اولین شاه باستان رو کیومرث می‌‌نامد.

پژوهندهٔ نامهٔ باستان ..... که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت، کین تخت و کلاه ..... کیومرث آورد و او بود شاه

وقتی‌ که آفتاب در برج حمل قرار گرفت ( یعنی‌ روز اول فروردین ) و جهان ساخته شد، کیومرث بر روی زمین قرار می‌گیرد که اولین انسان روی زمین می‌‌باشد.
 کیومرث ‌شد بر جهان کدخدا ای.....نخستین به کوه اندرون ساخت جای

کیومرث و دیگران که بعد از کیومرث خلق میشن، زندگی‌ رو در کوه آغاز می‌کنه، و لباس آنها پوست پلنگی هست که در بر دارند. کیومرث سی‌ سال پادشاهی می‌کنه، در زمان او، دد و دام و هر جانور دیگری، دو به دو، (یک نر و یک ماده)، به آسودگی در کنار او، زندگی‌ میکنند و مطیع وی میباشند.
کیومرث پسری داشت که او را سیامک نام گذاشته بود ، پسری با ظاهر نیک‌ و درونی‌ همچون پدر هنرمند و دلیر. کیومرث دل در گرو مهر فرزند داشت و به امید فرزند زندگی‌ ش پر از معناا بود و دلش شاد، به جان او را دوست داشت و حتی فکر جدایی از پسر او را میسوزاند.
به جانش بر از مهر گریان بودی ..... ز بیم جدایش بریان بودی

آنها روزگار خوشی‌ داشتند و کسی‌ با آنها سر دشمنی نداشت تا اینکه اهریمن بد کردار به روزگار کیومرث حسد برد.
 اهریمن پسری داشت که مثل گرگ قوی و به واسطه‌ جنگ‌های بسیار مهارت‌ها آموخته بود. این دیو بچه تصمیم به جنگ با سیامک گرفت و همه رو هم از قصد خود آگاه کرد، و هدفش تاج و تخت پادشاهی بود.
 خبر به سیامک رسید. سیامک چرم پلنگ را به تن کرد، چرا که آن زمان نه جوشنی بود و نه آئین جنگی، و به جنگ دیو بچه شتافت.

سیامک بیامد، برهنه تنا .... بر آویخت با پور اهریمنا
بزد چنگ وارانه دیو سیاه ...... دو تا اندر آورد بالای شاه
اهریمن، با یک کمند سیامک را به خاک افکند و کمرگاه او را شکافت و او را کشت.

خبر کشته شدن فرزند به کیومرث رسید. روزگار برای او سیاه شد، آشفته حال و ضجه کنان از تخت به پایین آمد و به کوه پناه برد.

دو رخساره پر خون و دل سوگوار ..... دو دیده پر از نم، چو ابر بهار

از لشگر صدای ضجه و گریه بلند شد، و دد و مرغ و دیگر جانورن بر سرو سینه زنان با او به سوی کوه با سوگواری و درد رفتند.
 و این احوال یک سال طول کشید، سپس سروشی به کیومرث رسید که ناله و زاری کافیست، سپاهی تشکیل بده و به جنگ دیو برو تا هم زمین را از وجود آن دیو بد کردار خالی‌ کنی‌ و هم دل خودت را از کینه.

سپه ساز و برکش به فرمان من .... بر آور یکی‌ گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو، روی زمین ....... بپرداز و پرداخته کن، دل ز کین

کیومرث از آن پس برای گرفتن انتقام خواب و خوراک نداشت.

وزان پس به کین سیامک شتافت .... شب و روز، آرام و خفتن نیافت

سیامک یک پسر داشت که جایگاه ویژه‌ای نزد پدر بزرگ خود یعنی‌ کیومرث داشت، اسم این پسر هوشنگ بود، که هوش و فرهنگ از وجودش ساطع میشد.

خجسته سیامک یکی‌ پور داشت .... که نزد نیا، جاه دستور داشت
گران مایه را، نام هوشنگ بود .... تو گفتی‌ همه هوش و فرهنگ بود

کیومرث، هوشنگ را به نزد خود خواند و از حال خود و تصمیمش وی را آگاه کرد، و به او گفت که سردار سپه شود که او جوان است و چیزی از زندگی‌ کیومرث نماند

چو بنهاد دل کینه و جنگ را .... بخواند آن گرانمایهٔ هوشنگ راهمه گفتنیها بدو باز گفت ..... همه رازها بر گشاد از نهفتترا بود باید، همی‌ پیشرو .... که من رفتنیم، تو سالار نو

سپس لشگری از پرنده و درنده، پلنگ و شیر، گرگ و ببر و دد و دام فراهم کرد و به جنگ دیو شتافتند. از پس لشگر کیومرث و در جلو هوشنگ سپاه را به میدان بردند. دیو با ترس نگاهی‌ به خاکی که بر آسمان بلند شده بود کرد، و لشگر به او امان نداد و هوشنگ به مانند شیر، جهان را برای دیو تنگ کرد، و سر از تنش جدا کرد.

بیازید هوشنگ، چون شیر چنگ ...... جهان کرد بر دیو نستوه، تنگ

به پای اندر افکند و بسپرد خوار ..... دریده بر او چرم و برگشت کار

چو آمد مر آن کینه را خواستار ..... سر آمد کیومرث را روزگار

کیومرث بعد از این کین خواهی‌ توانست، به دنیای دیگه سفر کنه و روزگارش را در این دنیا به پایان برساند. کیومرث از دنیا رفت و جای او را هوشنگ گرفت.

جهان چنین است و همه رفتنی هستیم

جهان سر به سر، چو فناست و بس
نماند بد و نیک‌ بر هیچ کس
_______________________________________________

نام کیومرث در لغات نامهٔ دهخدا به این ترتیب معنی‌ شده استکیومرث [ ک َ م َ ] (اِخ ) نام پادشاهی که اول در جهان پادشاهی کرده . (آنندراج ) (غیاث ). نام انسان اول نزد مجوس . (مفاتیح العلوم ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پادشاه اول طبقه ٔ پیشدادی ، و لقب او گِلشاه بوده است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نخستین کیومرث آمد به شاهی گرفتش به گیتی درون پادشاهی .چو سی سالی به گیتی پادشا بودکه فرمانش به هر جایی روا بود.مسعودی (از یادداشت ایضاً).پارسیان از کتاب آبستا که زردشت آورده است شریعت ایشان را چنین گویند که از گاه کیومرث پدر مردم ، یعنی آدم ، تا آخر یزدجرد شهریار چهارهزاروصدوهشتادودو سال و ده ماه و نوزده روز بوده است . (مجمل التواریخ و القصص ص 11). و از گاه کیومرث تا این وقت دویست ونودوچهار سال و هشت ماه گذشته بود، و بدین سخن آن می خواهد که کیومرث آدم بوده است نزد ایشان ، و اﷲ اعلم به . (مجمل التواریخ و القصص ص 22).جهاندار شاه اخستان کز طبیعت کیومرث طهمورث امکان نماید.خاقانی .