‏نمایش پست‌ها با برچسب چکامه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب چکامه. نمایش همه پست‌ها

تیر ۰۳، ۱۴۰۱

زندهگان مرده ایم



عید جم شد ای فریدون خو، بت ایرانپرست
مستبدی خوی ضحاکیست، این خو، نه زدست

حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا، دستگیر و پای بست

به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی

این همان ایران که منزلگاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مامن سیروس بود

جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود

اینهمه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردهگان زنده، بلکه زندهگان مرده ایم

این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه گرشاسپ و جنگ تهمتن دیده است

هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاس و دارایی بهمن دیده است

هرگز این سان ، بی کس و یار و بی یاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون ، عاجز و مضطر نبود

خرداد ۰۷، ۱۴۰۱

نبات با حیوان بیخ و شاخند وبارشان انسان


راه‌های پر زحمتی هست برای کشتن انسان می‌توانید وادارش کنید الواری را بِبَرَد تا نوک تپه، و میخکوبش کنید.
برای انجام صحیح این کار، شما نیاز دارید به جمعی از جحودان صندل به پا، خروسی که بانگ سر بدهد، خرقه‌ای برای تشریح اندام، کمی سرکه و مردی برای کوبیدن میخ‌ها سر جایشان.

یا می‌توانید فولادی با طولی مشخص انتخاب کنید،که به شیوه‌ای سنتی شکل داده شده، تراش یافته، و سعی کنید فرو کنیدش در قفسی فلزی که او به تن دارد. اما برای این کار، شما نیاز دارید به اسب‌های سفید، درختان کهن، مردانی با تیر و کمان، حداقل دو پرچم، یک شاهزاده، و یک قصر که در آن ضیافت بگیرید.

در زمان رهایی از نجیب‌زادگی، می‌توانید که اگر باد موافق باشد، گازهایی بر او بدمید. اما در اینصورت، شما نیاز دارید به چند متر از خاک گل آلود، تقسیم شده به چند گودال، و نیازی به ذکر نیست که پوتین‌هایی سیاه، چاله‌های بمب‌ها، مقدار بیشتری خاک، آفت طاعون موش‌ها، دو جین آواز و چند کلاهِ گِردِ ساخته از فولاد،

در عصر هواپیما، می‌توانید پرواز کنید چند متر بالای سرِ قربانی و از شرش خلاص شوید با فشار یک شاسی. در اینصورت، تمام چیزی که احتیاج دارید یک اقیانوس است، دو نظام حکومتی، دانشمندان ملت، چند کارخانه، یک قاتل دیوانه و زمینی که هیچ‌کس برای سال‌های مدید به آن احتیاج نداشته باشد.
همانطور که در آغاز گفتم، راه‌های پر زحمتی هست برای کشتن انسان. ساده‌ترین، بی‌واسطه‌ترین، و تمیزترینش همین که ببینید او جایی در میانه قرن بیستم زندگی می‌کند و همانجا رهایش کنید.
آندره برتون

خرداد ۰۵، ۱۴۰۱

در عالم درویشی از کفر همین دارم


رنج که میکشد، زشت میشود، رنج از پلیدیست و موجب بخودآیی و بخودآیی خوب نیست، آگاهی خوب نیست، خوردن سیب از درخت خوب نیست، با اهریمن همراه بودن خوب نیست، رانده شدن خوب نیست، به امان هیچ رها شدن خوب نیست.

خرداد ۰۳، ۱۴۰۱

ایران من ایران من



آوازخوانی در شبم سرچشمه‌ خورشید تو
یار و دیار و عشق تو سرچشمه ‌امید تو
ای صبح فروردین من ای تکیه گاه آخرین
ای کهنه سرباز زمین جان جهان ایران ‌زمین
ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن
دور از تو بادا اهرمن ایران من ایران من ایران من ایران من
ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن
دور از تو بادا اهرمن
ایران من ایران من ایران من ایران من

ای داغ دیده بازگو بلخ و سمرقندت چه شد
صدهاجفا ای مادرم دیدی و مهرت کم نشد

از خون سربازان تو گلگون شده رویت وطن
ای سرو سبز بی‌ خزان ای مهر تو در جان و تن
ای مادرم ایران زمین آغاز تو پایان تویی
بر دشت من باران تویی در چشم من تابان تویی
ایران من ایران من آن مهر جاویدان تویی

ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن
دور از تو بادا اهرمن ایران من ایران من ایران من ایران من
ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن

دوراز تو بادا اهرمن ایران من ایران من ایران من ایران من
در ظلمت جانکاه شب مرغ سحر خوان منی
در حصر هم آزاده ‌ای تنها تو ایران منی
اینجا صدای روشنت در آسمان پیچیده است
گویی لبانت را خدا روز ازل بوسیده است
ای مرغ حق در سینه ‌ات با شور خود بیداد کن
آوازخوان شب شکن بار دگر فریاد کن

ظلم ظالم جور صیاد آشیانم داده برباد
ای خدا ای فلک ای طبیعت شام
تاریک ما را سحر کن
ای خدا ای فلک ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن.


ایران من همایون شجریان

اردیبهشت ۰۴، ۱۴۰۱

با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان


رفتی و همچنان بخیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم بمنتهای جمالت نمیرسد
کز هرچه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماهست یا پری
تو خود فرشته ای نه از این گل سرشته ای
گر خلق از آب و خاک، تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم بتوست
کز تو بدیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد بکام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندانکه جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی بوصل دوست چو دستت نمیرسد
باری بیاد دوست زمانی بسر بری.
سعدی کبیر


فروردین ۳۱، ۱۴۰۱

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق



نمیشود حافظ خواند و لبخند نزد.
مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
 که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
 به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
 ببین که تا به چه حدم همی‌کند تحمیق.
حافظ شیرازی

فروردین ۲۱، ۱۴۰۱

باد بگل بر بَزید گل به گل اندر غژید



زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر بَزید گل به گل اندر غژید
 یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش
بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید
 دی به دریغ اندرون ماه به میغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید
 سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می‌ سوری درود سوی بنفشه رسید.

کسایی مروزی

فروردین ۱۹، ۱۴۰۱

هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار


باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز بگردون رسید، ناله هر مرغ‌  زار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل بچمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو برقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوه‌هاست، سنگ بپا میخورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار 
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
 برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا بتماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
 بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان 
طوطی شکرفشان، نقل بمجلس بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدی بیار.

سعدی کبیر
 

راغب - هوای عشق

فروردین ۱۸، ۱۴۰۱

هفت شهر خودشناسی عطار


هفت شهر عشق یا هفت وادی عطار درواقع مراحل پرداختن شخص بخودشناسی است که آدمی جهت رسیدن به خدا و معنا باید آنها را طی کند. هفت شهر عشق و یا هفت وادی را حکیم عالیقدر ایران زمین عطار نیشابوری که شرافت زمین از آن اوست، در کتاب زیبای خویش «پرندگان منطق و یا منطق‌ الطیر» اینگونه بیان می‌کند:
 گفت ما را هفت وادی در ره است 
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
 هست وادی طلب آغاز کار 
وادی عشق است از آن پس، بیکنار
پس سیم وادی است آن معرفت 
پس چهارم وادی استغناء صفت
هست پنجم وادی توحید پاک 
پس ششم وادی حیرت صعب‌ ناک
هفتمین، وادی فقر است و فنا 
بعد از این روی روش نبود ترا
درکشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یکقطره قلزم گرددت.

وادی اول طلب: (خدا را جستجو کردن و او را خواندن، اولین گام نهادن هدف است و هدف میبایست پیدا کردن او باشد. چگونه؟ تنها راه رسیدن به خدا و باز یافتن او، راه راستیست و بس. پرهیز از پلیدیها، از حسد، حرص، دروغ، ظلم، خست، تنبلی، غرور بیجا، نفرت، کینه و و و دوری جستن از پلیدیها تا آنجا که قدرت و توان آدمی اجازه میدهد. چگونه؟ از ضعیفترین نقطه ضعف خود آغازیدن، مثلا اگر غیبت کردن است، از اینجا شروع کردن و بهیچوجه اجازه غیبتگویی به کسی را در حضور خود ندادند، و سپس پرهیز از دروغگویی را پیش گرفتن که مهمترین است و یا سخن براستی گفتن و یا سکوت کردن.)
چون فرو آیی به وادی طلب  
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت بدست  
دل بباید پاک کرد از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات  
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار  
در دل تو یک طلب گردد هزار.

 وادی دوم عشق: (به طبیعت، کوه، دریا، جنگل صحرا، دشت، بیابان، جانداران و آدمیان و بطور کلی با هرآنچه مخلوق خداست با محبت بودن و به آن احترام گذاشتن.  و یا بقول سعدی کبیر: به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست، عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست.)  
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد 
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود  
گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم‌راز شد
ور بچشم عقل بگشایی نظر  
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

فروردین ۱۷، ۱۴۰۱

حق نباید گفتن الا آشکار


بس بگردید و بگردد روزگار
 دل بدنیا درنبندد هوشیار
 ایکه دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچکار
 اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند
 رستم و رویینه‌تن اسفندیار
 تا بدانند این خداوندان ملک
 کز بسی خلقست دنیا یادگار
 اینهمه رفتند و مای شوخ چشم
 هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
 ایکه وقتی نطفه بودی بیخبر
 وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
 مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
 سرو بالایی شدی سیمین عذار
 همچنین تا مرد نام‌آور شدی
 فارس میدان و صید و کارزار
 آنچه دیدی برقرار خود نماند
 وینچه بینی هم نماند برقرار
 دیر و زود اینشکل و شخص نازنین
 خاک خواهد بودن و خاکش غبار
 گل بخواهد چید بیشک باغبان
 ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

فروردین ۱۶، ۱۴۰۱

ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا



فریاد از این جهان و از این دنیا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعدهٔ موسی
و از یاد رفته توصیهٔ عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دریا
بر ماهتاب‌، تیر زند کتان
بر آفتاب‌، تیغ کشد حربا
خون می‌چکد زکلک سیاسیون
جان می‌طپد ز رای ذوی‌الارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتاده‌اند پلنگ‌آسا
گرگان آدمی رخ و آدم‌خوار
دیوان آهنین دل و آهن‌خا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنج‌آرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشسته‌اند چو اژدرها
هریک بدل گرفته بسی امید
هریک بسر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بی‌فرزند
چندین هزار بچهٔ بی‌بابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چه‌پزی بی‌پروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چه‌خوری بی‌جا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما


هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبستآن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا.

محمد تقی بهار ملک الشعرای بهار

فروردین ۰۸، ۱۴۰۱

برکن ز لوح حال تو میم محال را



نوروز شد که شاد کند ماه و سال را
بر دستگاِه فصل دهد انتقال را
پاداش فتح فصل طبیعت ز جنس گل
بر دوش شاخه نصب نماید مدال را
چندانکه خون چکید دراین رزم لاله هم
از روی خود نشست نشان قتال را
بلبل بشاخسار بهنگام صبحدم
در گوش غنچه خواند نوای وصال را
گلشن نثار کرد به هر کس هرآنچه داشت
آری که انحصار نشاید کمال را
سرمایه ریشه بود به هر سنبلی که ُرست
آمال نیک نیک نماید مآل را
مگذار تا که خشک کند باد غفلتش
ای باغبان تو آب بده این نهال را
ما هم مگر به بریم نصیب خود از بهار
ساقی می ای بیار که گیرد ملال را
امروز نفع چیست به ما ز ارتقاء پار
اکنون ز عصر خویش بیاور مثال را
ماضی گذشته است مضارع به وعدهگاه
برکن ز اوح حال تو میم محال را 
همت چو چشمه ای است نهان در نهاد مرد
کآخر فشار آب شکافد جبال را
گل قحط کس ندید چو در بوستان دهر
بلخی مکن قبول تو قحط الرجال را.

اسمائیل بلخی



فروردین ۰۶، ۱۴۰۱

گویی که مگر روح زمین در غلیانست

باغ فین کاشان

سرچشمهٔ «‌فین‌» بین که در آن آب روانست
نه آب روانست که جان است و روان است
 گویی بشمر موج زند گوهر سیال
یا آن که به هر جدول‌، سیماب روانست
 آن آب قوی بین که بجوشد ز تک حوض
گویی که مگر روح زمین در غلیانست
 فوارهٔ کاشی رده بسته به جداول
چون ساقی پیروزه سلب در فورانست
 وان آب روان از بر فواره پریشان
چون موی پریشان به رخ سیمبرانست
آن ماهی جلد شکم اسپید سیه‌پشت
 شیطان‌صفت از تک بسوی سطح دوانست
آن ماهی زرین که سوی تک دود از سطح
چون تیرشهابست که بر دیو نشانست
خرچنگ کژآهنگ بر ماهی زیبا
چون دیوکژآیین به بر حور جنانست
ترسد که برانندش ازین کوثر جانبخش
زان روی ازین گوشه بدان گوشه خزانست
ماهی که بود راست‌رو از کس نهراسد
خرچنگ کژآهنگ نهان و نگرانست
آن از منش راست کند جلوه چپ و راست
وین از منش پست شب و روز نهانست
ماهی بود آزاده و ساده‌دل و شادان
خرچنگ خبیث ‌است و کریه ‌است و جبانست
 قدسی بود اسپند که همخانهٔ حوت است
قتال بود تیر که جفت سرطانست
اندر سرطان خطهٔ کاشان چو جحیمی است
این طرفه جحیمی که بهشتش به میانست
از خلد نشانی بود این باغ که طرحش
فرمودهٔ عباس شه خلد مکانست
آن سروکهن‌سال نمایندهٔ عصری است
کآزادگی و مردمیش نقل جهانست
آزادگی و خرمی‌، از سرو بیاموز
کآزاده و خرّم به بهار و به خزانست
ای سرو تو آزادی از آن جاویدانی
هرکس که شد آزاد، بلی جاویدانست
ای سرو! تو ثابت‌قدم و عالی‌شانی
هر مرد که ثابت‌قدم‌، او عالی‌شانست
آثار بزرگان بین اندر در و دیوار
آثار جوانمرد ز کردار نشانست
گرمابهٔ خونین اتابک را بنگر
گویی که هنوز از غم او اشک ‌فشانست
هر رخنهٔ دیوارش گویی که دهانیست
کاندر حق دژخیمش نفرین به زبانست
رفتند و بماند از پس ایشان اثر نیک
خوش آنکه پس از او اثر نیک عیانست 
:::::::::
:::::::::
 لطفش بحق یاران محتاج بیان نیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
 طبعم ندهد داد مدیحش که چنین کار
در عهدهٔ یغمایی و آن طبع روانست.

محمد تقی بهار، ملک الشعرا



فروردین ۰۲، ۱۴۰۱

کنون همره خرم بهار


مرا داد گل پیشرس خبر 
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم بسوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
زمن بخش بهر بوم و برنوبد 
زمن برسوی هر گلستان خبر 
بگو تا نهلد آفتاب هیچ 
ز آثار غم‌انگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند براه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن‌، در زیر هر شجر
هم از راه براهی توان گذشت
بسر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من کنم
ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ‌
بزم گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس بدو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر. 
 
ملک‌الشعرا بهار

اسفند ۲۸، ۱۴۰۰

به نیروی خورشید راهی برآید


بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا درین ژرف یخ‌زار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضرگواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
برین خاک‌، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت‌، گرد سپاهی برآید
گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کام‌ها از نگاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلاگرمگاهی 
ز حلقوم مظلوم آهی برآید 
مگر ز آه مظلوم گردیبخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید.
محمد تقی بهار


اسفند ۲۱، ۱۴۰۰

چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار



دی بامداد عيد که بر صدر روزگار
هر روز عيد باد به تاييد کردگار
بر عادت از وثاق بصحرا برون شدم
با يک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط می
در جان هوای صاحب و در دل وفای يار
اسبی چنانکه دانی زير از ميانه زير
وز کاهلی که بود نه سک سک نه راهوار
در خفت و خيز مانده همه راه عيدگاه
من گاه زو پياده و گاهی برو سوار
نه از غبار خاسته بيرون شدی بزور
نه از زمين خسته برانگيختی غبار
راضی نشد بدان که پياده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنه ای ازين که رکابش دراز کن
گه بذله ای از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحير فرو شده
چشمی سوی يمينم و گوشی سوی يسار
تا طعنه که ميدهدم باز طيرگی
تا بذله که مي کندم باز شرمسار

آذر ۲۹، ۱۴۰۰

گر رود سر برنگردد سرنوشت




سرنوشت را باید از سر نوشت
شاید اینبار کمی بهتر نوشت
عاشقی را غرق درباور نوشت
غصه هارا قصه ای دیگر نوشت
از کجا این باور آمد که گفت
گر رود سر برنگردد سرنوشت
گل بکاریم از دل گل، گل برآریم
در زمستان در بهاران زیر باران گل بکاریم
گر بخواهیم گر نخواهیم
باغبان روزگاریم
گر تو روزی راز این بازی بدانی
نکته رمزش بخوانی
لحظه های زندگی چون موج دریاست
گرچه سرد و سخت زیباست
موج این دریا گرت از سر گذشته است سرنوشتت سرگذشت است
برفراز فله باور سفر کن
بال خود را بازتر کن
همچو حافط پایکوبان و غزلخوان
لشکر غم را بسوزان
در فلک سقفی نمانده اینزمانه
پر بزن تا بیکرانه
سرنوشت را باید از سر نوشت
شاید اینبار کمی بهتر نوشت
سرنوشت اثری از انوشیروان روحانی
ترانه سرا: فارا شیرازی
تنظیم: رضا روحانی
بازخوانی: توحید عظیمی



تیر ۳۰، ۱۳۹۹

باید کتابرا بست, باید بلند شد



صبح است
گنجشک محض میخواند
پاییز روی وحدت دیوار
اوراق میشود
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
ازخواب میپراند
یک سیب درفرصت
مشبک زنبیل میپوسد
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک میگذرد
بین درخت و ثانیه سبز
تکرارلاجورد باحسرت کلام میآمیزد
اما ای حرمت سپیدی کاغذ
نبض حروف ما
درغیبت مرکب
مشاق میزند
در ذهن حال
جاذبه شکل ازدست میرود
باید کتابرا بست
باید بلند شد
درامتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید ببوی خاک فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف.

چکامه "هم سطر هم سپید" از دفتر ما هیچ ما نگاه، سهراب سپهری

اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۹

ز خوف دره خاموش, نهفته جنبش پیکر


چشم‌ها مغز را خالى از تعقل ميكنند
عقلشان بچشمشانست

از كارهاى خوبى كه نکردند
عشقى كه ندادند و يا اوقاتى كه بيهوده تباه کردند،
خشمگین نیستند،
بلكه خشم از تهى بودن ابديست
آن نابودى كه بطرفش حركت میکنند
ناپديد شدنی نیست

نه اينجا و نه هيچ جاى ديگر
بزودى چيزى برای ترسيدن نيست
واقعيت و دروغى نيست
از هيچ چيزى پروایی نيست

مذهب تلاش خود را كرد تا بترساند
فلسفه و يا آن -جاده ابريشم باشكوه- كوشيد بگويد ما نميميريم
بلكه از صورتى بصورت ديگر درخواهيم آمد
و آن ادعا كه ميگويد آدم عاقل نبايد از چيزى كه ناشناخته است بترسد
و يا ترس از ناشناخته‌ها
و درست همين ناشناخته‌ها هستند كه باعث ترس آدميند
نابينايى، ناشنوايى، دستها در شوق سطحى براى لمس كردن
نه بويى و نه مزه اى، نه موضوعى كه بشود به آن انديشيد، نه عشقى ، نه رابطه اى،
يك اغما كه كسيرا ياراى بيدارى از آن نيست،

و اينچنين خواهد بود
درست مثل لكه پاك نشدنى كه همواره در جلوى چشم قرار دارد

يك سرماى منجمد كننده كه اراده را كرخ ميكند
چيزهايى كه هرگز اتفاق نمیفتاد، بوقوع خواهد پیوست.

مریم.

فروردین ۳۰، ۱۳۹۹

یک تلنگر بشعور همه باید میخورد


اینجهان ساکت و زیبا شده تا آمده‌ای
بیشتر عاشق و شیدا شده تا آمده‌ای

دل همه فکر خودش بود و بسی غرق طمع
نگران همه عالم شده تا آمده‌ای

داشت میمرد زمین زانهمه بیمهری ما
نفسی آمد و زنده شده تا آمده‌ای

رفته بود عشق و محبت ز دل و خاطره ما
همچو مهمان عزیزی شده تا آمده‌ای

مست پیروزی خود بود بر عالم بیداد
رویش از هیبت تو کم شده تا آمده‌ای

همه جا داشت خرافات خدایی میکرد
مات و درمانده و عاجز شده تا آمده‌ای

فکر آزادی انسان ز ستم بود محال
تازگی قابل مطرح شده تا آمده‌ای

یک تلنگر بشعور همه باید میخورد
یک کم عالم بخودش آمده تا آمده‌ای.

صادق ستوده