نمایش پستها با برچسب مثنوى. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب مثنوى. نمایش همه پستها
خرداد ۰۷، ۱۴۰۳
داستان مقنع و رسول چين ٢
يافتن فرستاده خاقان چين، مقنع را خفته در زير درخت
آمد آنجا و از او دور ایستاد
مر مقنع دید و در لرزه فتاد
فرستاده خاقان چين نزديك درختى كه مقنع در زيرش دراز كشيده بود رسيد و با ديدن روى ماه مانى، لرزه بر تمامى وجودش افتاد.
هیبتی زآن خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد در جانش نزول
هيبت، يعنى ترسى كه از روى احترام باشد. مثلا گاهى عظمت زيبايى آنچنان زياد است كه ترس آور ميشود. و يا عظمت دانش و يا سخنورى و يا هنر تا جايى است كه شنوده و بيننده را مجذوب خود كرده و همزمان ميترساند، چراكه براى آدمى باور نكردنى و ناآشنا است. و هيبت زمانى پيش ميآيد که آدمى خود را در مقابل پديده روبرويش بسيار ناچيز تر و حقيرتر ببيند. مثلا دلاورى و شجاعت رضا شاه، در ميان مردم چنين هيبتى بوجود آورده بود و او را صاحب چنين هيبتى كرده بود كه ميگويند، كسيرا جرأت نگاه كردن به چشمان او نبود. رسول خاقان چين با ديدن مانى دچار چنين ترسى شد. آن پيكر خفته در زیر سایه درخت كه گويى سايه خداست، در دل فرستاده خاقان چين، ترسی توام با احترام پدید آمد. ترسى كه تا پيش از آن تجربه نكرده بود ولى نوعی خوشى و احساس خوبی از اين ترس نيز همزمان بر جانش فرو آمد.
مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
بطور معمول، اگر آدمى از چيزى بترسد، به آن علاقه اى ندارد. و بطور كلى احساساتى مانند مهر و ترس بر روى جگر و قلب و مغز و معده آدمى اثر مستقيم ميگذارند و آنها را پاك و سالم و يا ناپاك و ناسالم ميگردانند. و دراينحالت ميگويند كه محبت و ترس ضد یکدیگرند. اما فرستاده خاقان چين با ديدن مقنع، این دو ضد را در كنار هم تجربه ميكرد.
گفت با خود، من شهان بس دیده ام
پیش سلطانان، مَهِ بگزیده ام
مرد چينى که شدیدا تحت تاثیر عظمت و هيبت مقنع قرار گرفته بود با خود مى انديشيد، كه او شاهان بسیاری را دیده و از نظر خود، در بين تمامى سلاطین بزرگ، آنكه از همه بهتر است (خاقان چين) را براى خدمت، برگزيده است. واژه ,مه, در اينجا كوتاه شده واژه مهتر، است در مقابل واژه ,كه, و يا مخفف و كوتاه شده واژه، كهتر.
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم در ربود
در روبرويى با شاهان و جلال و شكوهشان، هيچگاه ترس و واهمه ای در خود احساس نكرده ام ولی هیبت این مرد عقل و هوش از سرم درربوده است.
رفته ام در بیشه شیر و پلنگ
روی من ز يشان نگردانید رنگ
من بارها به بیشه و كنام و شبگاه شیران و پلنگان رفته ام، ولى تا كنون از روبرو شدن با آن جانوران درنده، خود را نباخته و از ترس رنگم نپريده است.
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آندم که باشد كار، زار
بارها در پيكار و روبروى با دشمنان و كارزارهاى گوناگون شركت كرده ام. و هرجا كار، زار ميشد و نياز به جنگيدن بود، مانند شير به ميدان آمده ام.
بس که خوردم، بس زدم زخم گران
دل قوی تر بوده ام از دیگران
در كارزار ها همانقدر كه زخم خوردم، زخم هاى سخت هم زده ام. ولى هيچگاه نترسيده ام و درواقع از ديگران قوى تر و دلاور تر عمل كرده ام.
بی سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان، چیست این؟
چگونه است كه با ديدن این مرد خفته و بدون سلاح، به هفت پيكر من لرزه افتاده است.
هفت پيكر كنايه از هفت اندام و يا هفت چاكرا، هفت خدمتگذار آدمى هستند كه به هفت بخش سر، سینه، شکم، دست و پاها تقسيم ميشوند.
هیبت حق است این از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
این هیبت، هيبت حق است و نميتواند متعلق به اين انسان ژنده پوش باشد.
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یکساعت كه او از خواب جست
فرستاده چين در افکار خود، يقين حاصل كرد كه با آدم معمولى طرف نيست و اين مردى كه در زير درخت خوابيده، سايه حق و خداست. پس دست به سينه و با احترام كامل تا زمانى كه مقنع در خواب بود، بيحركت ايستاد.
کرد خدمت مر مقنع را تمام
كرد تعظيم و سلام وآنگه کلام
پس از اينكه مقنع بيدار شد، فرستاده خاقان چين ابتدا در مقابل او تعظيم كرده و سپس او را سلام گفته و بعد خود را معرفى كرد و دليل آمدنش را گفت.
پس جوابش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به نزد خود نشاند
حضرت مقنع پاسخ رسول چين را با خوشرويى داد و او را دعوت به نشستن كرد و بدين ترتيب به او آرامش بخشيد.
هست بيباكى نُزل خائفان
هست درخور از برای خائف آن
واژه خائف يعنى ترسان، ترسيده و صاحب خوف و خوف دارنده است. ولى واژه خوف بمعناى آن ترسى كه همگان ميشناسند نيست. خوف ترس معنوى و يا همان اذآب وجدان است. و خائف يعنى كسى كه از ارتكاب به پليدى ميترسد. به آدم ترسو، خائف نميگويند، بلكه بكسى كه از ترس خدا پليدى را پرهيز ميكند، و وجدان ناراحت دارد خائف ميگويند. مثلا مردمان خدا، در مقابل همه نوع دشمن مى ايستند و از هيچ نميترسند، مگر لغزيدن و اسير و وسوسه هوا و زياده خواهى و شهوت شدن. اينرا بهش خوف ميگويند. و بقول ناصر خسرو، جز بخشنودی و خشم ايزد و پيغمبرش، من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.
در اينجا ميفرمايد، كه نترس بودن و شجاعت و دلاورى متعلق به كسانى است كه از ناراحت كردن پروردگار، خوف دارند. و كسى كه از خدا بترسد، از هيچ نميترسد. و پاداش خائف، دل شير و نترس بودن اوست كه واقعا شايسته و سزاوارش است. نزول دراينحا يعنى پاداش، تحفه. و نزول همچنين به معناى پايين آوردن، هبوط، مقابل عروج. رنج. و رباء هم هست.
هر که خائف، حق ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
خداوند بندگان پرهيزگار و خائف خود را از ترس ايمن ميسازد و ياد خدا به دلهاى خائفان آرامش ميبخشد. خائف كسى كه از انجام پليدى ميترسد.
آنکه خوفش هست چون گویی مترس؟
درس چه دهی؟ نیست او محتاج درس
به كسى كه از خدا ميترسد، سفارش بيباكى نده، چون كسى كه از خدا بترسد، از هيچ نميترسد و چنين كسى احتياج به پند و نصيحت در مورد ترس ندارد.
سخن گفتن مانى با رسول چين و گفتگوى آنان
چون مقنع آن رسول را بار یافت(١)
جان او را طالب اسرار یافت
هنگامى كه حضرت مانى آن رسول جينى را بار داد و شرفياب كرد ، با نگاه به او دريافت كه با فردى موجه و متين و طالب راستى و حقيقت طرف است.
اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۳
حكايت شير و خرگوش بخش دوازدهم
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
اى شاهان، دشمن خارجى را كشتيم، اينك دشمن خانگى كه از او بتر است، باقيمانده است.
کشتن اين، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن، سخره خرگوش نیست
كشتن اين دشمن داخلى با چاره انديشى هاى معمولى و استفاده از خرد و هوش آدمى، به تنهايى صورت نميگيرد. و شير درون آدمى، خام مكر هاى خرگوشى نخواهد شد. بنابر گفته فردوسى كبير، آدمى از سه بخش، تن، جان و خرد تشكيل يافته است. تن كه تكليفش مشخص است، و يك مكانيزم و سيستمى بسيار پيچيده، دقيق، منظم و شگفت انگيز است كه به همه نوع فعل و كردارى توانا است و از اين حيرت انگيز تر آنكه، تن آدمى، خود درمانگر و خود ويرانگر هم هست. يعنى طورى ساخته و برنامه ريزى شده كه هم ميتواند تمامى ويرانيهايش را آباد ساخته و از نو بسازد و زندگى دور و دراز يابد، و هم ميتواند تمامى توانايى و قدرتش را با يك بى نظمى از بين ببرد. ولى جان آدمى همان بخش نور و يا آتش درون اوست كه خداوند به امانت درون او قرار داده است و جايگاهش در تن و يا كالبد آدمى است. رابطه اين دو، يعنى تن و روان، يك رابطه مسقيم ميباشد. بدين ترتيب كه هر چه تن شريفتر و پاكتر و از آلودهگيها برى تر باشد، جانش تواناتر و خرسندتر است و او را به نزد خدا و يا منبع خود، باز خواهد گرداند. اما خرد آدمى مانند يك رهبر اركستر، يك كاتاليزور، يك واسطه بين اين دو عمل ميكند. اگر اين خرد كه بيش از نود درصد آن اكتسابى است و از طريق تربيت بدست ميآيد، در درون آدمى ابتدا جا داده شود و سپس بمرور زمان گسترده شده و پرورش يابد، درنتيجه آدمى، همان هدف آفرينش شده و عزيز خدا ميگردد. و تربيت از اولين روز بسته شدن نطفه آدمى، آغاز ميگردد، بدين ترتيب كه بايد با آن مانند يك گهر ارزشمند، مانند الماس كوه نور و يا درياى نور رفتار كرد. و زمانى كه اين گهر پا به كره خاكى ميگذارد، تا هفت سال نخست، مانند يك پادشاه است كه بايد خادمانه به خدمت او كمر بست. و پس از آن چگونگى درست و راست زندگى كردن را به او آموخت. و همه جا و در هر زمان پشتيبان و همراه او بود. و بدين ترتيب رسالت خود را بعنوان يك پدر و يا مادر انجام داد. اگر آدمى از ابتدا، بدين ترتيب صاحب خرد گردد، خرد ايجاد شده او را تا آخر عمر در پناه خود حفظ ميكند. و در انتها هم بازگشت او بسوى خداست. درغير اينصورت درون آدمى كاروانسرايى ميگردد كه مدام مهماندار ميهمانهايى از هر نوع و دسته است كه تاثيرات خوب و بد خود را بر ظاهر و باطن او ميگذارند و روزگارش را ميسازند.
دوزخ است این نفس و نفس اژدهاست
كاو به دریاها نگردد کم و کاست
نفس درون آدمى كه همان زياده خواهى افراطى و شهوتِ بدست آوردن و داشتن همه چيز است، صاحبش را در جهنمى سوزان، فرو ميبرد، دوزخى بسان نفس اژدها كه با آب هزاران دريا خاموش نميگردد و يا بقول سعدى كبير چشم آزمند و طماع و زياده خواه را يا ريگ بيابان پر كند يا خاك گور. نفس اولى بمعناى افراط و شهوت و زياده خواهى و نفس دوم بمعنى بازدم اژدها است.
هفت دریا را در آشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن حلق سوز
هفت دريا اشاره به ساخت هفت دريايى است كه كى كاوس در اطراف هفت رشته كوه، و يا رشته كوه قاف، در شاهنامه ميسازد، و ميفرمايد اگر آب اين هفت دريا را در گلوى آدم طماع خالى كنند، دوزخ درونش همچنان ميسوزد و خاموش نميگردد، و اين جهنم حلق سوزى كه در درون طماع است، تا آخر عمر، او را همچنان دربر گرفته و از سوزش و رنجش هم كم نميگردد.
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند پيش او زار و خجل
آتشى كه ميتواند سنگ را آب كند، آتشی مهیب و پر لهیب است، ولى همين آتش گران كه موجب آب شدن سنگ ميشود، در برابر آتش درون طماع هيچ است و از اين بابت خجل.
هم نگردد ساکن از چندین پزا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید، نی هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
و آنكه در درونش، دوزخى سوزان دهان باز كرده، از پروراندن آتش اين دوزخ سير نميشود، و اگر از او پرسند كه آيا اين آتش ترا بس است، ميگويد نه، باز هم آتش ميخواهم، باز هم سوختن و تب و رنج را طالبم! كنايه از پليدى كه از انجام پليدى سير نشده و دست بردار نيست. و فرقى نميكند كه چقدر مجازات ببيند و يا پاداش بگيرد، باز هم بدنيال پليدى بيشتر است.
عالمی را لقمه کرد و در کشید
معده اش نعره زنان هل من مزید
يك عالم را گرفته و مالخود ساخته، ولى باز بيشتر ميخواهد. مثال بارز و ملموس اين مطلب را كه دستكم ايرانيان با جسم و جان خود تجربه كردند برميگردد به زمانى نچندان دور كه دنيا از زور گرسنگى، خود را براى براه انداختن يك جنگ جهانى ديگر آماده ميكرد، ولى درعوض ايرانيان قربانى گشتند تا اين پليدى رخ ندهد. ولى امروز كه تقريبا تمامى دنيا از رنج گرسنگى و پريشانى رهايى جستند، و ثروتها اندوخته شده و كاخها بنا گشته است، با اينحال هنوز همان پليدى كه موجب ويرانى ايران و بردن آن به دره نيستى شد، نه تنها زنده است و از بين نرفته و آتش و دوزخ درونش تسلى نيافته و كم نشده، بلكه پليدتر، جسورتر و خونخوارتر گشته است. همه دنيا را گرفته، همه ثروتهاى دنيا را مالخود كرده، تمامى سرزمينهايى كه پيش از اين بهشت هاى زمينى ناميده ميشدند به ويرانسرا تبديل كرده، ولى هنوز نعره كشيده و بيشتر ميخواهد. چرا؟ چون بر اساس يك اصل ساده، هرچه بيشتر در آتش پليدى بدمى و يا به آن هيزم بيشترى برسانى، تندتر و سوزان تر ميشود.
حق قدم بر وی نهد از نامكان
آنگه او ساکن شود در کن فکان
حق تعالى كه وجود مقدسش بسته به مكان نيست، در آدمى دميد و او را ساكن دنيا قرار داد.
چونکه جزو دوزخ است این نفس ها
طبع کل دارد هميشه جزوها
از آنجا که نفس و يا زياده خواهى، گوشه اى از همان دوزخ تشبیه شده است و از آنجايى كه هر جزو ، تابع کل است، پس زياده طلبى و آزمندى هم از اوصاف دوزخ است. و آدما به ذات تمايل به دوزخى شدن دارند.
این قدم حق را بود كاو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
اين دم مال خداست، كه به آدمى زندگى يبخشد، پس هم او ميتواند آنرا كنترل كرده و افسارش را بكشد و از كژ روى و شهوت و زياده طلبى، او را بازداد.
در کمان ننهند بغير تیر راست
این کمان را باژگون كز تیرهاست
تیری که در کمان نهند باید راست باشد تا به هدف اصابت کند و کمان نفس با تیرهای كژ، توانا به رساندن صاحبش به مقصد كه همان پيوستن به منبع و اصل خويش است، نخواهد بود.
راست شو چون تیر و، واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
پس برای آنکه از کمان وجودت، تير رهايى را به هدف بزنى، ميبايستى آنرا با راستى و پرهيزگارى، در كمان راست قرار دهى. و راستی و درستی پيشه کنی. چه تنها تیری که در کمان راست بگذارند، به هدف مينشيند.
چونکه وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
هنگاميكه از پیکار و نبرد با دشمن بیرونی آسوده گشتم، ميبايستى به نبرد با دشمن درونی بشتابم.
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به ناخن برکنم این کوه قاف
رسيدن به حق و حقيقت سخت نيست. كوه قاف هم كه باشد، ميتوان با نوك سوزنى آنرا از جا كند. بشزط آنكه از يزدان پاك طلب دستيابى به حق و حقيقت كنيم. درواقع براى رسيدن بخدا فقط يك گام لازم است و آنهم پرهيز از پليدى است. و براى آغاز اين پيكار، ميبايستى از خداوند طلب توانايى و صبورى و استقامت كرد. لاف بمعنى حق و حقيقت است. و چون حرف حق در نزد ناكسان اغراق و غلو مينمايد، آنرا به گزافه گويى تعبير و معنى كرده اند و بهمين معنا هم در بين مردم كوچه و بازار جا انداخته شده تا جاييكه حتى دانشمندان! امروزى هم آنرا بمعناى گزافه گويى بكار مى برند. ولى در زمان مولانا، واژه لاف همچنان بمعنى حق بكار برده ميشده است. در برخى از نسخ مثنوى مصرع نخست بدين ترتيب آمده است: قوتى خواهم ز حق دريا شكاف.
سهل شیری دان که صف ها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
شیر ساخته شده تا در پیکار با حريفان و درهم شكستن صفوف دشمنان پيروز ميدان باشد. و اين در ذات شير و در افكار شير نقش غالب است. و بهمين دليل او را پادشاه بيشه مينامند، چراكه واژه شكست در نزد او بى معنى است. و اينكه شير براساس ويژهگى و ذاتش رفتار كند، كار مهم و هنر شگرفى نيست. هنر و شگفتى آنجاست كه شير بخواهد برخلاف خاصيتش رفتار كند. و جنبه هاى درندهگى و خشن و بربر منشانه وجودش را شكسته و انسان شود. اين بيت كنايه از آدمى است كه در ضمن بى نيازى و رفاه، دم از حق و حقيقت بزند. در عين قدرت، ادعاى توانايى كند. درعين سيرى دم از پرهيزگارى بزند. حاتم تايى باشد و غرق در مال و منال، و ادعاى بخشش و كرم كند. اينكه آدمى در جايگاه بينيازى، تبديل به سالكى بزرگ شود، هنر نيست، و هنر نيست كه آدمى در خانه نشسته و در بر روى همگان بسته و چون با كسى برخوردى ندارد، پس دروغ هم نگفته، مردم آزارى هم نكرده و عمل ناهنجارى هم ازش سر نزده است، و فكر كند، هنر كرده و آدم خوبى است. هنر آنجاست كه از بوق سحر از خانه بيرون آمده و تا بوق شب، در ميدان نامردمى ها، نامرديها، ناكاميها، ناروها و و و … مبارزه كنى، نان حلال، به قيمت زور بازو و قدرت فكر و ناى زانو، به خانه برده، و همچنان بروى صورت بيگناه و دلنشين فرزندان لبخند زده، در تربيت آنها تلاش كرده، و سپاسگزار خدايى باشى كه ترا از پليديها دور نگاه داشته است. اين يعنى پيروزى بر نفس و جنبه ها و خوى درندهگى كه آدمى در درون خود دارد و او را حق بجانب ساخته و در انجام پليدى ها دلير ميگرداند. خود شكستنى از اين بالاتر نيست.
تا شود شير خدا از عون او
وارهد از نفس و از فرعون او
تا شير خدا(آدمى) به يارى حق و يزدان پاك، از پليدى هاى نفس و غرور بيجا رهايى يابد. فرعون در اينجا يعنى سركش و مغرور كه لقب آتش است. فرعون همچنان لقب پادشاهان پارسى مصر بود و از دو واژه فر+ عون ساخته شده است و فر به معنى تاج و يا شكوه است. و عون يعنى آتشكده و كوره و تنور و محل آتش. اين واژه پارسى با همين تلفظ و معنا وارد زبان انگليسى شده و مورد استفاده است oven انگلیسی. فرعون يعنى كسى كه شاه آتشكده است، يعنى مردمانى كه از آتش ساخته شدند، و سرى دارند كه سرور همه آتش هاست و فرعون ناميده ميشود. و اين واژه بنابر ارزش گذارى آتش نزد ايرانيان باستان، ساخته شده است و اينكه آتشكده هاى بزرگى در مصر بنا شده بود.
در بيان اين شنو يك قصه اى
تا برى از سرّ گفتم حصه اى
براى شرح بيشتر اين مطلب، داستان ديگرى بازگو خواهد شد، تا خوانندهگان شير فهم شده و به مفهوم واقعى گفتار مولانا پى برده و بهره اى ديگر برند.
فروردین ۰۱، ۱۴۰۳
حكايت شير و خرگوش بخش ششم
در اين بخش مولانا بخشى از دانش خود در علوم فيزيك را برخ ميكشد. او طبق روال هميشگى، به گفتن حكمت و دروس زندگى پرداخته و از قوانين فيزيك ميگويد. از نيروى گريز از مركز از جاذبه زمين از نيروى گرانش و چرخش زمين بدور محور خود همزمان كه بدور خورشيد ميگردد در كهكشانى كه خود بسرعت در حال حركت است و از خدايى كه توصيفش براى آدمى محال است. و تا آخر.
رنجيدن شير از تاخير خرگوش:
شیر می گفت از سر تیزی و خشم
کز ره گوشم، عدو بربست چشم
شير خشمگين خود را سرزنش ميكرد كه چگونه گول نخچيران را خورده است و با شنيدن سخنان فريب دهنده شان، چشمهايش بروى حقيقت بسته شده است. نكته اى كه مولانا در اين بيت به آن اشاره ميكند، گمراه شدن اكثر آدما از طريق گيرنده ها و يا حواس ششگانه شان است. وقتى چشم بپسندد، گوش ديگر هيچ منطقى را نميشنود. وقتى گوش از سخنان دلفريب پر شود، چشمها كور ميشوند. در تاريكى وقتى بديدن پيل ميروى، هر جاى آنرا با دست، لمس كنى، آنجا را پيل مينامى. و و و …. و اين احوال اكثر آدما است كه بيش از حد به حواس ششگانه خود اعتماد دارند. و همينكه گيرنده ها، مطلبى را به مغزشان، گزارش دهند، مغزشان فورا تصميم گرفته، حكم صادر كرده، و آنرا به اجراء ميگذارد.
مکرهای جبریانم بسته کرد
تيغ چوبینشان تنم را خسته کرد
اينجا ديگر شير نيست كه مينالد و شاكى است كه با پنبه سرش را بريده اند و يا با تيغ چوبين تنش را مجروح ساخته اند. اين بيت شرح حال اكثر مردم معمولى و يا اختياريون دنيا است كه وقتى دچار ناملايمى ميشوند، گناه را بگردن همه كس انداخته، بجز خودشان كه نقش اصلى را بازى كرده اند. درست مانند جبريون كه خود را فراموش كرده و هرچه كه هست و نيست را به خدا پيوند ميزنند، حتى وقتى مرتكب پليدى و جنايت ميشوند، خود را با القابى مانند دست خدا، و يا سربازان نور و يا ناجيان بشريت ميخوانند.
در اينجا مولانا همچنين ميگويد، با اينكه آدمى ميداند كه كارش اشتباه است و خوب هم ميداند، با اينحال تمايل به خطا دارد و عاقبت هم خطا ميكند. و براى اين ادعا، در ابتداى حكايتِ، نخجيران جبرى را در بحث، مغلوب دلايل خردمندانه شير ميكند، و شير در ميدان سخن پيروز است، اما درعمل، اين نخجيران جبرى هستند كه نوعی جبر را بر او تحميل کردند. بدین ترتیب که قرار شد شیر از شکار و تلاش و جهد دست كشيده و به روزى معينى كه نخچیران آنرا تعيين ميكنند، بسنده کند.
زین سپس من نشنوم آن دمدمه
بانگ دیوان است و غولان، آن همه
بر اساس اسطوره ها، ديوان و غولان موجوداتى هستند كه، از آدما خيلى بزرگتر و تواناترند. و بهمين دليل با تحقير به آدمها مينگرند. چون از بالا به آدمها مينگرند، آدمها راكوچك وحقير ميبينند. ولى چون آدمها هر كدام يك ميترا هستند كه يك خورشيد در درونشان نهفته است، توانا به غلبه بر هر موجود ديگرى هستند، و اين مطلب را غولان و ديوان ميدانند و اين حقيقت، وجود آنان را پر از نفرت از آدميان ميكند. درنتيجه ديوان و غولان در مبارزه با آدمها همواره متوصل بحيله و مكر ميشوند. شير با اشاره به اين مطلب ميگويد، از اين پس، دیگر هرگز گول سخنان پر مکر و تزویر نخچيران و يا چرندهگان را نخواهم خورد.
از اينجا روى سخن مولانا با آدميان است و دروس تربيت اجتماعى را مرور ميكند و ميگويد:
بر دران ای دل، تو ایشان را مایست
پوستشان برکن، کشان جز پوست نیست
١- بدان و آگاه باش! هر موجودى داراى يك پوست(ظاهر) و يك محتواى درونى(باطن) است. در رابطه با هر آدمى، شرقى يا غربى، مفتون ظاهر و سخنان مودبانه و نرم و دل انگيز او نشو! چرا كه وقتى اين ظاهر را كنار بزنى، در پشت پوسته ظاهرى، يك موجود ديگرى نشسته كه ممكن است آنچنان زشت و پليد و پلشت باشد كه با ديدنش از ترس سكته كنى! پس در رابطه با هركس قرار گرفتى، شرط را بر پليدى و جنايتكارى او بگذار مگر اينكه عكس آن به تو ثابت شود. در رابطه با هر آدمى، دوست و آشنا و غريبه، سعى كن پوستش را در ذهنت پاره كنى و كنار بزنى. چراكه آدمها، اكثرا يا فقط ظاهر هستند و از محتوا خالى، يا در پس ظاهر، موجودى كاملا متفاوت با ظاهرشان هستند، و يا در بهترين حالت، تنها بخودشان فكر ميكنند. يعنى گذشت آنزمانى كه آن سان گذشت! گذشت آنزمانى كه آدمها، آدميت داشتند.
پوست چه بود، گفتهای رنگ رنگ
چون زره بر آب، کش نبود درنگ
و منظور از ظاهر و پوست چيست؟ منظور همان سخنان گوناگون و گفتارهای رنگارنگ، سخنان دلنشين، حرفهاى زيبا و دلفريب است كه اگر خوب بنگرى مانند حباب هاى بر روى آب، اثرى برق آسا داشته و از بين ميروند. و يا حلقه هايى است كه بر اثر برخورد جسمى با سطح آب، بوجود ميآيند، و بسرعت ناپديد ميشوند.
ميفرمايد، بيچاره زبان چرب و نرم مشو! اين يك نكته.
اسفند ۱۸، ۱۴۰۲
حكايت شير و خرگوش بخش سوم
گرچه جمله اين جهان بر جهد شد
جهد كى در كام جاهل شهد شد؟
اين جهان و هرچه دراوست براساس تلاش و كوشش و جهد ساخته شده است، حقيقتى كه هيچگاه يك نادان به آن اقرار نخواهد كرد.
زين نمط بسيار برهان گفت شير
كز جواب، آن جبريان گشتند سير
شير از ايندست برهان و دلايل بسيار آورد و در جهت نفى توكل مطلق و فضیلت و برتری جهد بر توکل، داد سخن داد. تا آنجاييكه جبريون كم آورده و تسليم شدند .
مقرر شدن ترجيح جهد بر توكل:
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
روباه و آهو و خرگوش و شغال ، جبری بودن را رها کردند و از قیل و قال و مناظره دست کشیدند.
عهدها کردند با شیر ژیان
کاندرین پيمان نیفتد در زیان
در پيمانى كه نخچيران با شير بستند، قول دادند كه شير ژيان و نترس از اين پيمان ضرر نخواهد ديد.
قسم هر روزش بیاید بی ضرر
حاجتش نبود تقاضای دگر
قول دادند كه قسمت خوراك روزانه شير را بدون دردسر و زحمت برايش آورده تا جاييكه نياز به شكار نداشته باشد.
عهد چون بستند و رفتند آن زمان
سوى مرعى ايمن از شير ژيان
پس از بستن پيمان با شير، نخچيران خوشحال بطرف مرغزار خود كه اينك امن شده بود، راهى گشتند.
جمع بنشستند يكجا آن وحوش
اوفتاده در ميان جمله جوش
سپس دور هم نشستند و به بحث و گفتگو پرداختند.
هركسى تدبير و رائى ميزدى
هر كسى در خون هر يك ميشدى
هر كدام براى بنفع خود و همجنسانشان طرح و نقشه اى ميداد و ديگران را راهى ميز خوراك شير ميكرد.
عاقبت شد اتفاق جمله شان
تا بيايد قرعه اى اندر ميان
در پايان به اين نتيجه رسيدند كه بر اساس قرعه يكى را انتخاب و قربانى شير كنند.
قرعه بر هر كاو فتد، او طعمه است
بى سخن شير ژيان را لقمه است
و قرعه بنام هر كه ميافتاد، او بدون حرف و سخن و اعتراض، ميبايد قبول ميكرد.
هم بر اين كردند آن جمله قرار
قرعه آمد سر بسر را اختيار
درنتيجه قرارشان اين شد كه قرعه تكليف آنان را روشن كند.
بهمن ۱۰، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش١٢
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
با همراهى دوستان وفادار و راستين، رسيديم به انتهاى داستان.
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی می خواستند
هنگامى كه وزیر مکار جحود بر اثر رياضت در گوشه غارى تلف شد، و زمين از وجودش ناپاكش، پاك گشت، مانوييان به رسم هميشگى كه با برگزارى انتخابات، امير يا رهبرى از بين خود برميگزيدند، عزم آن کردند تا جانشینی را بعنوان رهبر معنوى انتخاب کنند.
یک امیری زان امیران، پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت
پس ضيافت شامى بپا داشتند و دوازده امير مانوى با مهر و محبت نشستند و ساعاتى را بخوشى و خوردن شام صرف كردند. و اين حكايت شام آخرى است كه بين پارسايان و يا بين آدميان راستين رخ داد. و پس از اين شام آخر، آدميت در بين مردم، براى هميشه، از ميان رفت. دوازده رهبر مانويى خوردند و نوشيدند و از هر درى گفتگو شد تا رسيدند به اين پرسش كه چه كسى شايسته جانشينى وزير جحود مكار است. در اين ميان يكى امراى دوازدهگانه مانوى از جاى برخاست و در جمع هم پيمانان مانوى خود ايستاد.
گفت اینک نایب آن پير، من
نایب مانى، منم اندر زمن
اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد از او، آن منست
اميرى كه برخاسته بود، گفت، من اينك جانشین آن وزیر هستم و در حال حاضر نایب مانى بر روى زمين منم. اين هم سندش! و طومارى را كه وزير مكار به او داده بود بيرون كشيد. و ادامه داد، این طومار دلیل و حجتی بر حقانیت من بر جانشينى آن پير است، چراكه این طومار را وزیر به من داده است. پس منم جانشین بر حق او و نائب حضرت مانى.
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جحود
يكى ديگر از امراى فريب خورده از جا برخاست و طومار خود را پيش كشيد و ادعائی نظیر ادعای امير نخستين کرد. هر دو امير يكديگر را دروغگو خواندند و در ميدان سخن، برهم تاختند و كم كم آلوده به خشم و نفرت و كينه جحودى شدند.
آن امیران دگر، یک یک قطار
بر کشیده تیغ های آبدار
رهبران مانوى ديگر هم به نوبه خود، هريك طومار بدست، برخاسته و يك به يك ادعاى جانشينى کردند و طومار خود را به رخ ديگران کشیدند و چون هياهو برخاست و كسيرا توان شنيدن سخن ديگرى نماند، پس سخت به خشم آمدند و شمشیرهای تیز را بر ضد یکدیگر از نيام بركشيدند.
هر یکی را تیغ و طوماری بدست
در هم افتادند چون پیلان مست
هر اميرى داشت خيل بيكران
تيغها را بركشيدند آنزمان
در دست هر کدامشان تیغ و طوماری بود و مانند پيل مست و ازخود بيخود به جان هم افتادند. برخى كشته شدند، برخى گريختند، و اين آخرين شامى بود كه انسانيت بخود ديد. چراكه از فرداى آن شام، كارزارى خونبار بين امراى مانوى كه هركدام رهبرى گروه بزرگى از مردم را داشتند، پديدار شد كه موسوم به جنگهاى چليپى است. اين جنگها بمدت بيش از دويست سال، دنياى آباد آنزمان را بطور كلى ويران نمود. و در انتها هم به دو جنگ خونبار جهانى منتهى گشت. آيين انسانساز مانى از ميان رفت. و بجاى آن دوازده فرقه مذهبى بوجود آمد كه هركدام كم و بيش بيست درصد از آيين مانى و هشتاد درصد از آيين جحودى تشكيل شده اند. امپراتورى علم و هنر و زيبايى صفوى انقراض يافت و قبايل بربر و وحشى حاشيه نشين امپراتورى صفوى از اين فرصت طلايى سوءاستفاده كرده و به شهرهاى آباد حمله ور شده و مردم غيرنظامى را قتلعام كرده و سرها بريدند، بى جرم و بى جنايت! تمامى تاخت و تاز قبايل وحشى ترك و عرب و جحود و انگلساسون و گل و اسكندر، كه درباره آن جحودان بنفع خود و به ضرر ايرانيان، تاريخها نوشته اند و همگى را هم محدود به ايران نموده اند، از اينجا ناشى ميشود. (اسكندر لقب كوروش كبير است و سد سكندر همان ديوار چين است كه كوروش براى چينيها ساخت تا آنان را در مقابل حملات وحشيها درامان دارد، پس جحودان برخى از فتوحات او را بنام شخصى تخيلى بنام اسكندر ثبت كردند كه كاملا جعلى است. ) درحاليكه سلحشوران و دلاور مردان ايرانى در طى جنگهاى چليپى تا پاى جان جنگيدند و تا حد حماسه آفرينى از ايران و ايرانيان دفاع كردند، و اجازه ندادند هويت و زبان ملى ما، مانند ديگر جاها بطور كلى تغيير يافته و به بى هويتى و زبان بربر ها برگردانده شود. اينرا به فردوسى كبير و بسى رنج بردم در اين سال سى، و عجم زنده كردم بدين پارسى، بستند كه از اصل رد و جعلى است. اگر امروز زبان پارسى هنوز زنده است، بخاطر دلاور مردان شگفت انگيز ايرانى، در تمامى نقاط ايران است كه همين سلحشورى آنان هم بعدها توسط اراذل و اوباش بربر و ترسو، مصادره و مالخود گشت. بهرحال جنگهاى چليپى موجب كشتار و فقر و بيمارى و ويرانى و دربدرى و زشتى در تمامى دنيا آن زمان گشت كه نتيجه آن نابودى زيباييها چه در دنياى مادى و چه در بين مردم و دنياى معنا، از آن زمان تا امروز است. و رذالت و بيرحمى و خدانشناسى جانشين آن گشته و آدميت در نزد آدمها مرد، گرچه آدمها هنوز زنده اند. در ايران نادر شاه، ابو مسلم خراسانى، خاندان زند، بابك خرمدين و ديگر دلاور مردان و شهرياران كه نام مقدسشان پنهان مانده، بمدت دويست سال جنگيدند و آنها كه در ميدان نبرد حريف نداشتند با مكر و حيله جحودى، شبانه و در خواب و يا با خنجر از پشت و يا در دام و چاه نامردمى كشته شدند و خاندان قاجارى بر ايران حاكم شده و با تصاحب توپخانه سنگين صفوى ها و توپهاى سبك اختراع نادر شاه و كارخانجات اسلحه سازى به ارث مانده از دوران صفوى كه در اصفهان و تهران و كرمان و تبريز قرار داشت، بمدت صد سال فلات قاره ايران را كه از مرزهاى چين شروع و تا آنطرف يونان گسترده بود، از ادامه جنگهاى چليپى درحاشيه نگاه داشتند، درحاليكه در اروپا و ديگر نقاط اين جنگها خونبارتر از هر زمان درحال انجام بود. تا اينكه چند انگلساكسون جنايتكار كه از دست ايرلنديها ميگريختند، بطور كاملا اتفاقى سوار بر كشتى هندى شده و پايشان به سرزمينى رسيد كه پس از ايران ثروتمندترين و آبادترين و زيباترين سرزمين روى زمين بود. و پس از ايران، مهربا نترين، خونگرمترين، مهمان نواز ترين انسانها در آن ميزيستند. اين جنايتكاران سالها در هند ماندند و از مهمان نوازى هنديها نه تنها سوءاستفاده كرده بلكه ثروت سرشارى از هنديها كه نه تنها ظروف خوراك خورى آنان بلكه وسايل شستشوى آنان نيز از طلا و جواهر ساخته شده بود، جمع آورى كرده، سپس خبر سرزمين ثروتمندى كه در شهرهاى مانند بهشتش طلا و جواهر ريخته به سرزمين اشغالى ايرلند كه امروزه انگلستان ناميده ميشود رسيد و جميع گدايان وحشى و رذل راهى هندوستان شده و آنچنان بلايى بر سر هنديها آوردند كه هنوز كه هنوزه موجب رنج آنان است. سپس توسط ثروت هنديها به چين و ايران و دربار قاجارهاى بغايت ابله نفوذ كرده و به كارخانجات اسلحه سازى ايران دست يافته و سالها توپ و تفنگ با كشتى هاى ايرانى، به فرانسه و انگلستان بردند و با اتكاء به همان اسلحه ها، و ضبط كشتى هاى ايران، جنگ جهانى نخست را راه انداختند كه منجر به تجزيه امپراتورى ايران و كشتار بيش از پنجاه ميليون مردمى كه در فلات قاره ايران ميزيستند شد و پس از آن هم جنگ جهانى دوم كه شرح آن را همگان ميدانند.
صد هزاران مرد پارسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
صدها هزار مرد مانوى و پارسا در طول جنگهاى چليپى کشته شدند بطوریکه از سرهای بریده تپه و تل بوجود آمد.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا ، زین گرد خاست
خون کشته شدگان از چپ و راستِ دنيا، مانند سیل روان شد و بر اثر جنگهاى هولناک چليپى، گويى دنيا را گرد و غبار غلیظی چون کوه دربر گرفته است.
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
از فتنه اى كه آن وزیرِ جحود مكارِ بَداندیش و گُجسته کیش بوجود آورد، جنگهاى چليپى، رخ داد و بر اثر اين جنگهاى خونبار امراى مانوى به ورطۀ هولناک درافتاده و بدین ترتیب بخواری و ذلّت گرفتار شده و تحقير گشته و از ميان رفتند.
مستهان= خوار و ذليل و تحقير شده. شوم رأی = آنکه فکر و نیّتِ بد داشته باشد. شوم فَن = آنکه ترفند پليد و حيله بکار گیرد.
هم مُخَبّط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بيان
بخاطر طومار هاى گمراه كننده و ضد خدا و ضد بشر وزير جحود، هم دنياى آباد كه همه موجودات دركنار هم با صلح و صفا ميزيستند نابود شد، هم دین و آیین مانوييان مخدوش و گمراه و آشفته و دَر هم و بَر هم شد، هم مانوييان كشته شدند، هم اين آيين انسانساز براى هميشه از ميان آدميان برچيده شد، تا جاييكه امروزه تعداد اندكى از مردم دنيا از وجود چنين دانشمند و هنرمند و ناجى بشر آگاهند و اكثر مردم نه تنها او را نميشناسند بلكه اگر حتى برايشان هم گفته شود، از بس از جحودان دروغ شنيدند، ديگر هيچ باورى برايشان باقى نمانده است.
مُخَبّط = آشفته و پریشان
کژبیان = سخن در هم و بر هم و متناقض
تخم های فتنه ها، کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
بذرهای فتنه و آشوبی که وزیر مکار کاشته بود بلای جان شاهان مانوى شد و هنگامى كه سر گنده گردد، در نتیجه سرهای بسیاری به باد خواهد.
آذر ۲۸، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش نهم
چون وزير ماكرِ بد اعتقاد
دين مانى را بدل كرد از فساد
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
هنگامى كه وزير جحود خبيث، آيين انسانساز مانى را به مذهب گوساله پرستى و حماقتبار جحودى آلود، و در بين مانوييان با حيله گرى جدايى افكند، به مرحله بعدى رفته و گام بعدى را بطرف كشتار طراحى كرد. پس درس و وعظ و اندرز و منبر را ترك كرده و خلوت نشينى اختيار كرد.
و اين خلوت نشينى از فروعات مذهب جحودى است و با آيين مانوى زمين تا آسمان فرق دارد. خلوت نشينى زمانى رخ ميدهد كه آدمى كنترل و تسلط بر خود را از دست ميدهد و اعتقاد عميق ميابد كه از نظر روحى ضعيف است و اگر در ميان مردم باشد، دست به پليدى و خباثت خواهد زد. پس براى پرهيز از خباثت، راه فرار ميگيرد و شعار، خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است، را هدف خود قرار ميدهد. و چون اين آسانترين راه براى پرهيز از انجام اعمال غير انسانى است، مطابق ميل بسيارى از مردم است. بطورى كه خلوت نشینی در نزد اديان ابراهيمى، به عزلت و دوری از مردم به قصد عبادت و ریاضت تعبير گشته و آنرا حتى واجب دانسته و منطق شان هم اين است كه براى ايجاد حالت انقطاع و جمعیت خاطر و تمرکز فکر ، خلوت نشينى واجب است. و از آن بالاتر، سنت خلوت نشینی را از سنن پسندیده انبیا و اولياى خود دانسته اند. چنانکه موسی چهل شبانه روز به میقات رفت و از خلق و خلایق دوری گزید و عیسی نیز به خلوت نشینی علاقه داشت و محمد هم عادت داشت در غار حرا خلوت گزیند. بويژه در اواخر عمر كه میل فراوانی به خلوت داشت. در اسلام از جانب محمد گفته اند، ” هر کس چهل روز برای خدا خلوت نشيند، چشمه ساران حکمت و فرزانگی از قلبش بجوشد و بر زبانش جاری گردد“. معمولا خلوت نشینی بمدت چهل شبانه روز است. و اين همان است كه وزير جحود مكار و خبيث به ارث و سنت گذاشت.
در مریدان درفکند از شوق، سوز
بود در خلوت، چهل پنجاه روز
مانوييان فريب خورده كه به وزير جحود مكار علاقه بسيارى يافته بودند و تا آنزمان هم چنين پديده اى، يعنى خلوت نشينى را نديده و نشنيده بودند، به هيجان آمده و در ميانشان شور و شوقی براه افتاد. وزير مكار چهل پنجاه روز بخلوت رفت. و همين دورى از او، ياران فريب خورده را مشتاقتر كرد.
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
مردم از دورى او، دچار تب و تاب شدند. و دلتنگ سخنان دلنشين و فريبنده اش گشتند. قال بمعنى گفتار و سخن است.
لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
مريدان فريب خورده او را در خلوت و درحال رياضت ميديدتد و دلشان برايش كباب ميشد. دوتو شدن يعنى خم شدن . خمیده شدن . منحنی شدن . گوژ شدن.
گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصا کش، چون بود احوال کور ؟
مريدان در پشت درب اطاق او شيون ميكردند و ميگفتند، بدون تو ما از نور معرفت محرومیم! ما نابيناييم و تو عصاى دست ما، چگونه ما كوران بدون تو كه عصاى دستمان هستى، راه بيابيم؟
آبان ۲۵، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش ششم
تصوير مانى پيامبر كه توسط داوينچى كشيده شده است. درباره علامت انگشتان مانى و گوى جهان بين و يا ماه نخشب كه در دست دارد سخن بسيار است.اين تصوير توسط جحودان به اعراب فروخته شده و اينك در كاخ عربستان است.
در اين بخش مولانا شرح ميدهد كه چگونه جحودان آيين مانى را با مخدوش كردن آن از دنيا زدودند و در دوازده طومارى كه جحود خبيث به دوازده شاه مانوى داد، دستورات مذهبى وارد كرد كه نه تنها باهم اختلاف داشته بلكه خود را بهتر از ديگرى ميدانستند. و در نتيجه موجب اختلاف جاودان بين مردم دنيا گشته و شعله نفرت و كينه و دشمنى و جنگى را روشن كرد كه تا امروز خاموش نشده است. و در عوض مذهب جحودى را تنها با تغيير نام جحود به نامهاى ديگر، در دنيا و دربين مردم مانوى دنيا پراكندند. و مثلا آنچه كه امروزه مسيحيت و يا اسلام ناميده ميشود در واقع همان اساس گمراهى و خدانشناسى و گوساله پرستى آيين جحودى است كه در مرامنامه و يا فرعيات كمى تا قسمتى با جحودى تفاوت دارد. و اينكار نه فقط بقيمت جان ميليونها، بلكه ميليارد ها انسان در تمامى دنيا در طول دو قرن، تمام شد و بشر را دچار پليدى و رنجهاى هولناك ناشى از پليدى ساخت. و البته امروزه حكايت همچنان باقيست.
قوم مانى را بُد اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
وزير مكار براى شاه جحودان نوشت كه در بين مانوييان ده شاه و دو شاهنشاه است كه همگى با ملت هايشان مريد و مطيع من هستند و هرچه بگويم انجام ميدهند. يكى از اين دو شاهنشاه احتمالا كنستانتين قيصر روم است كه طومارش مسيحيت را بوجود آورد و بعلت قدرتى كه داشت مذهب مسيحيت در بخش بزرگى از دنياى آباد آنزمان، گسترش بيشترى پيدا كرد. دومين شاهنشاه هم هر كه بوده، ( احتمالا صلاح دين ايوبى سردار ايرانى)كه مركز قدرتش در منطقه خاورميانه و شمال آفريقا بوده و طومارش منجر به مذهب اسلام گشته است. و به موجب قدرتمندى وى، اسلام در تمامى منطقه نفوذ كرده است. و ايندو پيش از ديگر شاهان با هم جنگيده و درنتيجه جنگهاى چليپى بيشتر بنام جنگهاى بين اسلام و مسيحيت، بعمد، جا انداخته شده است. طومار صلاح دين ايوبى مانند هزاران كتبى كه به زبان پارسى بودند، بعدها به عربى ترجمه گشته، نام نويسنده عربى گشته، اصل كتاب از بين مردم زدوده شده و ترجمه عربى آن همه جا منتشر گشته است. و اگر دوران پهلوى در ايران رخ نداده بود امروزه جميع دانشمندان ايرانى، بعنوان دانشمندان عرب ثبت شده بودند. بهرحال طومار ترجمه گشته، قرآن ناميده شده و ميگويند مترجم آن هم شخصى بنام سلمان پارسى است. و شايد بهمين علت هم است كه صرف نظر از جعليات و دروغپردازى هايى كه شده، هرگز نسخه اى كه بيش از سيصد سال قدمت داشته باشد، براى انجيل و قرآن پيدا نشده است.
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع
این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بند آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله بر گفتار او
اقتدای جمله بر رفتار او
پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی ، گر بدو گفتی كه مير
چون زبون كرد آن جحودك جمله را
فتنه اى انگيخت از مكر و دها
وقتى وزير مكار جحود همه را زبون و ذليل و مطيع خود ساخت، و از حماقت همگى مطمئن شد، شروع به فتنه انگيزى كرد. دها يعنى فتنه اى كه از پيش طراحى شده.
ساخت طوماری بنام هر یکی
نقش هر طومار، دیگر مسلکی
وزیر جحود مکار بنام هر یک از آن شاهان دوازده گانه مانوى طوماری ترتیب داد که این طومار حاوی احکام جحودى بود كه در اساسنامه يكى و در مرامنامه با هم تفاوتهايى داشتند. در داستانهاى دين يهود هم گفته شده است كه زمانيكه موسى از كوه سينا و يا كوه تور برگشت بهمراه خود دوازده طومار يا فرمان داشت كه دو تاى آنها را از دست داد و آن دوازده تبديل به ده فرمان و يا ده طومار گشت.
حکم های هر یکی نوعی دگر
این خلاف آن ، ز پایان تا بسر
اساس طومار ها همگى جحودى و يكسان بود و اينكه خداى يكتايى وجود دارد كه در آسمان ها نشسته و فرشته گانى در دربارش حاضر بخدمت ايستاده اند و صاحب جهنم و بهشتى است و شيطانى دارد كه آدميان را ميفريبد و و و ولى هر طومار داراى دستور عمل هاى متفاوتى بود كه با ديگر طومارها تفاوت داشت. مثلا در يكى خوردن شراب حلال و در ديگرى حرام ميبود. مولانا در ادامه به شرح برخى از اين تفاوت ها ميپردازد.
در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع
مثلا در یکی از طومارها، ریاضت و گرسنگی و پرهیز از لذتهاى مادى را فضيلت ناميده و آنها را تنها راه توبه از گناهان و رسيدن به خداوند، قرار داده و بعنوان يك ركن مذهب ناميده بود.
ریاضت يعنى تعلیم اسب وحشى جهت سواری. رام کردن توسن.
نه اسب را به مجاهدت خرتوان کرد
و نه خر را به ریاضت اسب.
گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذاشت
گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام .خاقانی
در لغت به معنی رام کردن و پرورش ستور است و در اصطلاح مسلمانان عبارت است از تهذیب نفس از شهوات حیوانی! و شهوات حيوانى چيست؟ روابط كاملا طبيعى بين يك زن و مرد كه خاك بر سرى ناميده ميشود.
مسلمانان و مسيحيان عقيده دارند که عنصر شریری به نام شيطان وجود دارد که آدمى را به زشتی ها می کشاند و قران به آن نفس اماره ميگويد. در طومارى كه وزير جحود و مكار به يكى از شاهان داد، نوشته شده بود كه تا آدمى مرتاض نشود، سخن از دین و ایمان بی اساس است و خوشبختى ناممكن!
در یکی گفته، ریاضت سود نیست
اندرین ره، مخلصی جز جود نیست
وزير جحود در طومار ديگرى كه بدست شاه بعدى داد، نوشته بود که ریاضت هیچ سودی ندارد بلکه تنها راه نجات، سخاوت و بخشش است.
در یکی گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
در طوماری دیگر نوشته بود كه هم رياضت و هم بذل و بخشش از بيخدايى و كفر و شرك است.
مهر ۲۹، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش سوم
در ادامه بررسى روانشناسى آدما در مثنوى جلال دين محمد بلخى،او در بخش زير، به يكى از زوايا وبيغوله هاى روحى و روانى و ذهنى آدمى پرداخته و آنرا ميشكافد. و چرايى و چگونگى جانشين شدن خداى جعلى و تخيلى، بر خداى واقعى مانوييان، حتى بر خداى خردمندترين مانوى ها و يا پارسايان ويا چليپيها، را شرح ميدهد. مطلبى كه مولانا در اين بخش به آن ميپردازد، در رابطه با روانشناختى آدمى اهميت بسزايى دارد، و بدون اغراق آنرا ميتوان مشگل اصلى مردم امروزى هم دانست، و به مكر مكاران امروزى كه از اين مطلب درجهت كنترل انسانها، نهايت سوءاستفاده را كردند، پى برد.
و مطلب و يا زاويه روحى آدمى، كه مولانا بر آن تاكيد دارد، چيزى نيست بجز تصورات و برداشتهاى شخصى آدمى از واقعيت، و اهميت دادن به اين برداشتهاى نادرست و خيالى، حتى بيش از خود واقعيت.
مولانا از توهمات آدمى و آدم متوهم سخن ميگويد و مثالى كه در اين رابطه ميآورد، عشق يك انسان مجنون به يك خيال بنام ليلى است. و آنرا به خداى خيالى و جعلى و خداى دست ساز، بسط و گسترش ميدهد.
و ميفرمايد، برداشت غلط و فهم نادرست و يا خيال است كه آدمى را مجنون و احمق ميكند و اين درست همانكارى است كه وزير مكار با مانوييان كرد، يعنى برايشان يك خداى خيالى ساخت كه غير قابل دسترس، تماس ناپذير و ناپيدا بود و اين نقش خيال آنچنان زيبا بود كه همگان خداى واقعى مانى را رها كرده و مجنون وار عاشق، ليلى ساخته ذهن، جحود مكار شدند. مولانا در اينجا بصراحت ميفرمايد،فقط يك احمق و ديوانه و يا مجنون است كه دل به خيال ميبندد. و از زشت رويى چون ليلى، بت پرستيدنى ساخته و او را دنبال كرده و به تباهى ميرسد.
داستان ليلى و منجون:
ابتدا بايد بگويم كه اين داستان مانند اكثر داستانها، ريشه در حقيقت دارد. و از اين قرار است كه يك شاهزاده دربار امپراتورى صفوى عاشق دختر كنيز مطبخ كه اتفاقا جحود هم هست، ميشود.( اين مطبخ را در مثنوى ليلى و مجنون نظامى به مكتب، تغيير نام دادند كه واقعا مسخره است.)
اين عشق از كودكى و به دليل همبازى بودن ايندو در حياط كاخ، بوجود ميآيد. شاهزاده صفوى كه باآيين مانى تربيت يافته و برايش چيزى بجز انسانيت اهميتى ندارد، از عشق خود به دخترك، با پدرسخن گفته و خواستار ازدواج با او ميشود. شاه اين مطلب را با مشاوران خود درميان ميگذارند و آنهااين وصلت را بدليل جحود بودن دخترك، رد كرده و با اين وصلت مخالفت ميكنند و به كنيز مطبخ دستور ميدهند كه دخترك را برداشته و دربار را ترك كند. زيرا رسيدن ايندو به هم غير ممكن است. وايندو هيچگاه در كنار يكديگر قرار نميگيرند. چرا كه با هم بسيار متفاوتند. سواى اينكه يكى نجيب زادهاست و ديگرى جحود، بيشتر بخاطر اينكه از نظر مانوى ها، جحودان گبرند و بز ميپرستند و خداى واقعى را انكار كرده و چون وجدان درونى ندارند، به انجام هر عمل پليدى دليرند و از جنايت اباء ندارند. درحاليكه مانوى ها از كشتن يك مورچه هم پرهيز ميكنند و ميازار مورى كه دانه كش است، و بنى آدماعضاى يك پيكرند، ملكه ذهنشان است. پس وصلت با چنين فردى براى دربارى كه ضامن و نگاهبان راستى و پاد شاهى است، غيرممكن ميباشد. وقتى شاهزاده از رفتن دخترك آگاه ميشود، ديوانه واربدنبال او رفته و براى يافتن او، سر به بيابان گذاشته و مجنون ميشود و روزگارش تباه ميگردد.(اگر خرافاتى و گمراه بودم، ميگفتم شايد نفرين دخترك است كه ٤٠٠ ساله ايرانيها روى خوش نديدند!)
و مولانا با آوردن اين داستان، ميگويد اين درست اتفاقى است كه براى جامعه بشرى در ٣٥٠ سال پيش رخ داد و درنتيجه آن، مردم مجنون شده و خداى واقعى را از دست داده و روزگارشان با رنج ودرد آميخته شده و از ماهيت آدمى خارج شدند. و از آنروز تا كنون ديگر هيچكس روى خوش نديد. مولانا ضمن بيان اختلاف معنوى بين مانوى ها و جحودان، تاكيد ميكند كه آنچه موجب پيروى مانوى هااز وزير شده و آنان بدنبال وزير رفتند، عشقى بود كه به يك خيال واهى و نادرست پيدا كردند. چرا كه وزير مكار جحود، يك خداى نادرست و زشت را بعنوان خداى واقعى ملكه ذهن مانويان ساخت و آنان رابا خداى خيالى و دروغ كه در واقع يك زشترو بود، از خداى واقعى دور ساخت. همينكار را امروزه،نوادهگان وزير، توسط امپراتورى رسانه اى و اينترنت، با ايجاد خيالات و اخبار نادرست و تاريخ وجغرافياى جعلى، با مردم دنيا كرده و آنان را بيش از پيش تباه ميسازند.
در داستان ليلى و مجنون نظامى و ده ها نويسنده ديگر كه آنرا به طرق گوناگون بازگو كرده اند، يك اشراف زاده زيبا، سمبليك يك مانوى خداشناس، تبديل به يك ديوانه آواره ميگردد، چراكه خداى راستين خود را رها ساخته و عاشق يك زيباروى خيالى شده است. ليلى يك دختر جحود معمولى است و چيزى كه او را از ديگران متمايز كند، دارا نيست، ولى وقتى كسى نگاه و يا حماقت مجنون را داشته باشد،ليلى سياه چرده و لاغر، برايش خدا ميشود. چون او در خيال از ليلى موجودى فراتر از ديگران ساخته است. چون او عاشق موجود خيالى است كه در ذهنش ساخته و نه شخصى بنام ليلى. (كسانيكه عشقهاى مجازى دنياى اينترنت و شبكه هاى اجتماعى و اطاقهاى گفتگو را تجربه كردند، با اين گونه عشقهاى دروغين آشنا هستند وسخن را بهتر درميابند.) و مولانا اين داستان را بسط ميدهد به اينكه ما خداى خيالى و يا آنچه درذهنمان ساختيم را مقدس دانسته و او را ميپرستيم درحاليكه واقعيت چيز ديگرى است. از خداى جعلى، غير واقع و دروغينى كه وزير جحود، با مكر و حيله به مردمان تحميل كرد و خداى راستين آنان رااز ايشان گرفت و تا ابد انسانها را دچار رنج و پريشانحالى و تيره روزى و پلشتى و پليدى كرد سخن ميگويد و ميفرمايد، اسير ظاهر و داستانهاى دروغين و خواب و خيال شدن، و در خيال براى خود خداساختند، نتيجه اى جز تيره بختى نداشته و ندارد.
گفت لیلی را ملوكى، کان تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
ميفرمايد، یکی را از ملوک پارس، حکایت عشق شاهزاده به لیلی و شوريدهگى وی بگفتند. ملک را دردل آمد جمال لیلی ديدن، تا چه صورت است موجب چندین فتن. بفرمودش طلب کردن.
او را آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در چهره او نظر کرد. كنيزكى دید سیه فام وباریک اندام. در نظرش كوچك آمد، بحکم آنکه کمترین كنيچك اقليم او بجمال از او پیش بودند و به زينت پيش. (برگرفته از گلستان سعدى)
ملك از وزيرانش پرسيد، آنكه شاهزاده از عشقش چنين مجنون گشته، اين است؟
غوى يعنى، لاغر گردیدن و قریب به هلاکت شدن. همچنين از هوس گمراه شدن، پيرو خواهش نفس. یعنی شب بروز آوردن به تنهاى و دژم. دراينجا معنى لاغر و نحيف شدن ميدهد.
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت، خامش چون تو مجنون نیستی(١)
ملك گفت، دخترك از زنان ديگر زيباتر نيست، گفت، خامش باش كه از دریچهٔ چشم ديوانه باید در لیلی نظر کردن و تو مجنون نيستى! بايد يك ديوانه باشى تا بتوانى، ليلى ناچيز را حورى بهشتى ببينى. تاخداى جعلى را خداى واقعى بدانى.
ديده مجنون اگر بودى ترا
هر دو عالم بى خبر بودى ترا
اگر نگاه كوتاه و عقل ناقص و حال مجنون وار داشته باشى، چيزى بجز خداى خيالى و جعلى نميبينى. و در نتيجه از هر دو عالم بيخبر و نا آگاهى.
شهریور ۳۱، ۱۴۰۲
حكايت استاد و شاگرد احول دفتر نخست مثنوى
چگونگى ديدن از نظر مولانا.
داستان طوطى و بقال از دفتر اول مثنوى، كه پيش از اين داستان آمد، حكايت مردمى است كه همگان را مانند خود ميبينند. و در حكايتى كه در ادامه ميآيد، مولانا از مردمى سخن ميگويد كه يك را دو ميبينند. و اين ديدن،بمعنا و مفهوم درك آدمى از فلسفه زندگى است. و اين درك و تميز پديده ها از يگديگر است كه تاريخ اشتباهات آدمى را ساخته و ميسازد.
و اما اين دو ، از نظر مولانا چه كسانى هستند كه درواقع يكى ميباشند ولى اكثر مردم دنيا احولند و آنها را دوميبينند؟ پيش از پرداختن به پاسخ اين پرسش، ميبايستى دوباره تاكيد كنم كه اين داستان دقيقا ثابت ميكند كه مولانا تاچه حد از مذاهب ساخت بشر بيزار بوده و از آنها دورى ميجسته است. پس هرجا تعريف اسلام و يهود ومسيحيت ديديد، بدانيد و آگاه باشيد كه از مولانا نيست. در اين داستان مولانا بوضوح به مردم ميگويد كه آدمى وخدا يكى هستند، و از هم جدا نيستند و اگر يكى نباشد، آن ديگرى هم نيست، و فقط بايد احول نبود و درست ديد. يعنى از اين واضحتر ديگر نداريم! و مولانا در اين حكايت بوضوح ايراد آدمى را در درك نادرست مذاهب ازخدا، براى مردمان آشكار ميكند. و راهكار رسيدن به اين مهم را، درست ديدن، ميداند و براى درست ديدن، ابتداميبايستى احولى كنار گذشت و نادرستى را از ميان برداشت.
مولانا سپس از مرحله فنا ميگويد. چرا كه وقتى يكى از اين دو از ميان برود، آن ديگرى هم وجود ندارد. در نزد بيخدايان، خدايى موجود نيست ، و آدمى مانند بره هابيل در دشت زندگى تنها و بحال خود رهاست. در نزد خدايكى شده گان، انسان موجود نيست و تنها خداست كه حاكم است. پس وقتى يكى شكست، آن ديگرى هم نيست و آدمى به مرحله نيستى خواهد رسيد، چه نيستى در برهوت و يا هپروت، و چه نيستى در جبروت و ملکوت و يا همان نيستى و فنايى كه هزاران بار توسط تمامى عارفان و حكما و فلاسفه و دانشمندان ايران به مردم به طرق مختلف گفته شده است. تا اين تفكر اشتباه كه خدا و آدمى دو هستند از ميان رفته و آدمى بخداى خود برسد. مولانا و عطار وديگر ابر انسانها اين مهم را در غالب داستان و ايماء و اشاره بيان كردند تا سره از ناسره جدا گردد و پيام برسدبدست اهلش، و احمقها تحريك نشده و بجانشان نيفتند، و منصور حلاج بصراحت گفت و او را مثله كردند.
گفت استاد احولی را کاندر آ (١)
رو برون آر از وثاق آن شیشه را (٢)
احول يعنى لوچ و يا كژ چشم، و يا كسيكه يك را دو ميبيند. روزى يكى از استادان داروسازى از شاگردش كه اتفاقا احول بود، خواست تا رفته و يكى از شيشه هاى دارويى كه در جلو آنها در قفسه هاى دارو چيده شده بود،بياورد. وثاق يعنى حجره، قفسه. استفاده مولانا از طبيب دارو ساز هم در نوع خود اعجاز است. قهرمان اصلى او كسى است كه براى بيمارى آدمى، دارو و درمان ميسازد. و احول هم كنايه از عوامى است كه اشتباه برداشت ميكنند و كژ ميبينند.
اشتراک در:
پستها (Atom)