نمایش پستها با برچسب عبید زاكانی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب عبید زاكانی. نمایش همه پستها
اسفند ۰۷، ۱۳۹۲
بهمن ۲۵، ۱۳۹۲
بهمن ۲۳، ۱۳۹۲
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
بهرام ساسانی در شكار از لشكر جدا ماند. شب به خانه دهقانی رسید. خوراکی كه در خانه موجود بود و تنگی شراب پیش آورد. چون پیاله ای بخوردند، بهرام گفت: من یكی از خادمان بهرامم ، پیاله دوم بخوردند، گفت: یكی از امرای بهرامم. پیاله سیم بخوردند، گفت: من بهرامم.
دهقان تنگ را برداشت و گفت: پیاله اول خوردی، گفتی خدمتكارم.... دوم را خوردی گفتی امیرم.... سیم را خوردی گفتی پادشاهم !
اگر پیاله دیگر بخوری، بیشك گویی پروردگارم!
روز دیگر چون لشكر او گرد آمدند، دهقان از ترس میگریخت. بهرام فرمود كه حاضرش كردند، زری چندش بدادند.
دهقان گفت: گواهی میدهم كه تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی.
عبید زاكانی
بهمن ۲۰، ۱۳۹۲
بهمن ۱۸، ۱۳۹۲
دی ۲۴، ۱۳۹۲
دی ۲۰، ۱۳۹۲
استر را گفتند پدرت کیست ، گفت دایه ام مادیان است .
استر طلحك بدزدیدند.
یكی میگفت: گناه توست كه از پاس آن اهمال ورزیدی،
دیگری گفت: گناه مهمتر است كه در طویله بازگذاشته است...
گفت: پس در این صورت، دزد را گناه نباشد!
عبید زاكانی
____________________________
استر= اسپ - چارپائی بارکش و سواری که پدر او خر و مادرش اسب است . حیوانی که از خر نر و مادیان زاید. چارپائی است معروف میان خر و اسب . قاطر.
دی ۱۶، ۱۳۹۲
گه به درویشی کنم تهدیدشان... گه به زلف و خال بندم دیدشان .
درویشی به دهی رسید. جمعی كدخدایان را دید آنجا نشسته،
گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه با این ده همان كنم كه با آن ده دیگر كردم. ایشان بترسیدند،
گفتند مبادا كه ساحری یا ولیای باشد كه از او خرابی به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند.
بعد از آن پرسیدند كه با آن ده چه كردی؟
گفت: آنجا سوالی كردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمیدادید به دهی دیگر می رفتم!
عبید زاكانی
دی ۱۳، ۱۳۹۲
طعنه زند از تری به قطره ی باران
بازرگانی را زنی خوش صورت بود كه زهره نام داشت. عزم سفر كرد. از بهر او جامهای سفید بساخت و كاسهای نیل به خادم داد كه هرگاه از این زن حركتی ناشایست پدید آید، یك انگشت نیل بر جامه او بزن تا چون بازآیم، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه به خادم نبشت كه:
چیزی نكند زهره كه ننگی باشد ؟
بر جامه او ز نیل رنگی باشد؟
خادم باز نبشت كه:
گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون بازآید، زهره پلنگی باشد!
عبید زاكانی
دی ۱۲، ۱۳۹۲
دی ۱۰، ۱۳۹۲
دی ۰۸، ۱۳۹۲
تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری
یكی در باغ خود رفت، دزدی را با پشتواره پیاز دربسته دید.
گفت: در این باغ چكار داری؟
گفت: براه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پیاز بركندی؟
گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین برمیآمد.
گفت: اینهم قبول، ولی چه كسی جمع كرد و پشتواره بست؟
گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه آمدی!
عبید زاكانی
دی ۰۶، ۱۳۹۲
اندرون از طعام خالی دار.... تا در او نور معرفت بینی.... تهی از حکمتی بعلت آن ..... که پُری از طعام ... تا بینی (دماغ)
از بزرگ عمامه داران ملایان ، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه پارهای خورد و باقی گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه پارهای دیگر از گوشت زهر مار كرد و باقی گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت:ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!
عبید زاكانی
اشتراک در:
پستها (Atom)