از جنون اين عالم بيگانه را گم کردهام
آسمان سيرم، زمين خانه را گم کردهام
نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل ديوانه را گم کردهام
چو جمشیدم که از کف دادهام تاج و نگين
تا ز مستی شيشه و پيمانه را گم کردهام
از من بيعاقبت، آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سر افسانه را گم کردهام
طفل می گريد چون راه خانه را گم ميکند
چون نگريم من که صاحب خانه را گم کردهام؟
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کردهام.
صائب تبريزی