نمایش پستها با برچسب خواجوی کرمانی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب خواجوی کرمانی. نمایش همه پستها
اسفند ۱۸، ۱۴۰۱
ز ماهی به یک دم رسد در وحل ، نوروز پيروز
به مشکاب آب چون مشک زد بر قلم
زد از شام بر صبح صادق رقم
ریاحین فروش گلستان راز
در بوستان سخن کرد باز
بنام خداوند لیل و نهار
که از خاره خار آورد گل ز خار
کریم خطابخش روزی رسان
پناه کسان و کس بیکسان
ز هفت اطلس چرخ زنگار کار
برآورده این بیضه زرنگار
به حکمش گهر جای در کان گرفت
تن انس از آتش جان گرفت
بدان ای مه برج نیکاختری
سپهرت هوادار و مه مشتری
اگرچه ز خورشید شد ذرهتاب
ولیکن نشاید شود آفتاب
مکش تیغ و گرمی مکن همچو مهر
که بر خاک راه اوفتی چون سپهر
کنون چون به دست آمدت گوهری
شوی بحر اگر با شدت لنگری
زنی طعن و جوئی ز ما برتری
نباشد چنین کارها سرسری
هر آن کو ز دریا برآرد صدف
به لنگر مکر گوهر آرد به کف
تو در چین به چشم حقارت مبین
که در ناف آهو بود مشک چین
برین ابلق این شهسوار اجل
ز ماهی به یک دم رسد در وحل
گهی بلبل از باغ بر میخورد
که سالی به بویش به سر میبرد
ترا در سراپرده گر اختریست
که این بنده را کمترین دختریست
اگر با وی از مهرگوئی سخن
نگویم که سال و مهی صبر کن
اگر زانکه باشد سزاوار تو
تو شه باشی و او پرستار تو
چو در آب، لولو و در دیده، نور
چو در عرش، خورشید و در روضه، حور
به زرینه مهدش فرستی به چین
سرش برفرازی به آئین دین
بدین برج بازش رسانی چو ماه
که بازش به یک مه رسانم به شاه
چو مهلت دهد شاه ترتیب کار
بسازم به صد ریب و رنگ و نگار
تو فرزندی و تاج و تختم تراست
که جز با تو پیوند کردن خطاست
ترا نام پرسیدم از سرکشان
بدادند از ویس ویسان نشان
بود سعد را این برادر پسر
ز چینش نژادست چنین سر به سر
تو چون کرده بودی نهان نام را
چو دانست فغفور مر سام را
کنون چون که سام نریمان توئی
میان من و تو نباشد توئی
چو داماد من سام نیرم بود
مرا حکم بر جمله عالم بود
که گردی خود از نسل جمشیدشاه
بر ایوان من برفرازد کلاه
ز جمشید شاه سیامک نژاد
به رویت ازین روی باشیم شاد
تو مخدومی و ما پرستار تو
تو مطلوبی و ماه طلبکار تو
ولیکن نباشد که همچون تو شاه
کنی خانه شهریاران سیاه
فلک تا بروج بلنداختری
مرا داده بر سروران سروری
به یغما نبردم کسی را به کین
نخواهم که بدنام گردم ازین
نشاید یلانی که دینپرورند
که شهزادگان را به یغما برند
پریدختم آن لحظه میمون نبود
که یک لحظه از پرده بیرون نبود
بیا تا به هم بگذرانیم روز
به عشرت به پایان رسانیم روز.
فروردین ۰۴، ۱۳۹۷
بلبل خوش نغمه از نوروز میگوید سرود
راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود
در میان باغ کاران یا کنار زنده رود
باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد
رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود
جام لعل و جامهٔ نیلی سیه روئی بود
خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود
گر تو ناوک میزنی دور افکنم درع و سپر
ور تو خنجر میکشی یکسو نهم خفتان و خود
شاهد بربط زن از عشاق میسازد نوا
بلبل خوش نغمه از نوروز میگوید سرود
در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است
جامهٔ جان مرا گوئی ز جا شد تار و پود
آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست
او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود
میبرد جانم برمحراب ابرویش نماز
میفرستد چشم من بر خاک درگاهش درود
چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار
کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود.
خواجوی کرمانی
دی ۱۳، ۱۳۹۶
یا بافسونی رود برباد یا افسانهئی
دوش پیری یافتم در گوشهی میخانهئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانهئی
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانهئی
گرچه ما بنیاد عمر از باده ویران کردهایم
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانهئی
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانهئی
دل بدلداری سپارد هرکه صاحبدل بود
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانهئی
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانهئی
هرکه داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
هر زمانی کعبهئی برسازد از بتخانهئی
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
یا بافسونی رود بر باد یا افسانهئی
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانهئی.
خواجوی کرمانی
محمودی خوانساری - آنکه خود را نفسی شاد ندیده است منم
فروردین ۰۱، ۱۳۹۶
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند
خیمهٔ نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
کارداران بهار از زرد گل
آل زر بر رقعهٔ خارا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشههای باغ از آب چشم ابر
خندهها بر چشمهای ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلی زدند
باد نوروزش همایون کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
طوطیان با طبع خواجو گاه نطق
طعنهها بر بلبل گویا زدند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۱۷، ۱۳۹۵
یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشتهاند
آن خط شب مثال که بر خور نوشتهاند
یارب چه دلفریب و چه در خور نوشتهاند
از خضر نامهئی بلب چشمهٔ حیات
گوئی محرران سکندر نوشتهاند
یا نی مگر برات نویسان ملک شام
وجهی برآفتاب منور نوشتهاند
گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز
از شب چه آیتیست که برخور نوشتهاند
در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم
خطی باسم اجری قیصر نوشتهاند
یا از پی معیشت سلطان زنگبار
تمغای هند بر شه خاور نوشتهاند
گوئی که بستهاند تب لرز آفتاب
کز مشک آیتی بشکر برنوشتهاند
یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم
بر گرد آن عقیق چو شکر نوشتهاند
ریحانیان گلشن روی تو برسمن
خطی بخون لالهٔ احمر نوشتهاند
وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل
حوران خلد بر لب کوثر نوشتهاند
خواجو محرران سرشکم بسیم ناب
اسرار عشق بر ورق زر نوشتهاند.
خواجوی کرمانی
یارب چه دلفریب و چه در خور نوشتهاند
از خضر نامهئی بلب چشمهٔ حیات
گوئی محرران سکندر نوشتهاند
یا نی مگر برات نویسان ملک شام
وجهی برآفتاب منور نوشتهاند
گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز
از شب چه آیتیست که برخور نوشتهاند
در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم
خطی باسم اجری قیصر نوشتهاند
یا از پی معیشت سلطان زنگبار
تمغای هند بر شه خاور نوشتهاند
گوئی که بستهاند تب لرز آفتاب
کز مشک آیتی بشکر برنوشتهاند
یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم
بر گرد آن عقیق چو شکر نوشتهاند
ریحانیان گلشن روی تو برسمن
خطی بخون لالهٔ احمر نوشتهاند
وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل
حوران خلد بر لب کوثر نوشتهاند
خواجو محرران سرشکم بسیم ناب
اسرار عشق بر ورق زر نوشتهاند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۱۶، ۱۳۹۵
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
اگر ز پیش برانی مرا که برخواند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند
بدست تست دلم حال او تو میدانی
که سوز آتش پروانه شمع میداند
چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست
خبر برید بدهقان که سرو ننشاند
برفت آنکه بلای دلست و راحت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چراغ مجلس روحانیون فرو میرد
گر او بجلوه گری آستین بر افشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند
بخون دیده از آن رو نوشتهام روشن
که هر کسش که ببیند چو آب برخواند
دبیر سردلم فاش کرد و معذورست
چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند
سرشک دیدهٔ خواجو چنین که میبینم
اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۱۵، ۱۳۹۵
عجب نبود گرش خون میدواند
گل اندامی که گلگون میدواند
بدان نازک تنی چون میدواند
بگاه جلوه از چابک سواری
فرس بر شاه گردون میدواند
مگر خونم بخواهد ریخت امشب
که برعزم شبیخون میدواند
چو گلگون سرشکم مردم چشم
ز راه دیده بیرون میدواند
چنانش گرم رو بینم که چون آب
دمادم تا بجیحون میدواند
برو در خواهد آمد خون چشمم
بدین گرمی که گلگون میدواند
سپهرم در پی خورشید رویان
بگرد ربع مسکون میدواند
چنین کز چشم خواجو میرود اشک
عجب نبود گرش خون میدواند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۱۴، ۱۳۹۵
جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
هر کرا سکه درستست بزر باز نماند
وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند
مرد صاحبنظر آنست که در عالم معنی
دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند
طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام
همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند
جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند
گر بر افروختهئی شمع دل از آتش سودا
ترک جان گیر که پروانه بپر باز نماند
نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو
با وجود لب شیرین بشکر باز نماند
چون بمیرم بجز از خون دل و گفته دلسوز
یادگاری ز من خسته جگر باز نماند
یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای
کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند
حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست
هر که را سکه درستست بزر باز نماند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۱۳، ۱۳۹۵
میان زندهدلان یادگار خواهد ماند
حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند
بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند
اساس عهد مودت که در ازل رفتست
میان ما و شما پایدار خواهد ماند
ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را
نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند
ز روزگار جفا نامهئی که عرض افتاد
مدام بر ورق روزگار خواهد ماند
شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت
درازی شب ما برقرار خواهد ماند
چنین که بر سر میدان عشق مینگرم
دل پیاده بدست سوار خواهد ماند
حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود
که بر صحیفهٔ لیل و نهار خواهد ماند
فراق نامهٔ خواجو و شرح قصهٔ شوق
میان زندهدلان یادگار خواهد ماند.
خواجوی کرمانی
بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند
اساس عهد مودت که در ازل رفتست
میان ما و شما پایدار خواهد ماند
ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را
نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند
ز روزگار جفا نامهئی که عرض افتاد
مدام بر ورق روزگار خواهد ماند
شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت
درازی شب ما برقرار خواهد ماند
چنین که بر سر میدان عشق مینگرم
دل پیاده بدست سوار خواهد ماند
حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود
که بر صحیفهٔ لیل و نهار خواهد ماند
فراق نامهٔ خواجو و شرح قصهٔ شوق
میان زندهدلان یادگار خواهد ماند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۱۲، ۱۳۹۵
از شور پستهات سخنم در دهان بماند
ما برکنار و با تو کمر در میان بماند
وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند
از پیش من برفتی و خون دل از پیت
از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند
گفتم که نکتهئی ز دهانت کنم بیان
از شور پستهات سخنم در دهان بماند
برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود
جانم براستان که برآن آستان بماند
باد صبا که شد بهوای تو سوی باغ
چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند
فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت
لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند
خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد
او از میان برفت و سخن در میان بماند
در عشق داستان شد و چون از جهان برفت
با دوستان محرمش این داستان بماند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۱۱، ۱۳۹۵
تا قیامت همچنان جاهل بماند
دل بدست یار و غم در دل بماند
خارم اندر پای و پا در گل بماند
ما فرو رفتیم در دریای عشق
وانکه عاقل بود بر ساحل بماند
ساربان آهسته رو کاصحاب را
چشم حسرت در پی محمل بماند
کی تواند زد قدم با کاروان
ناتوانی کاندرین منزل بماند
یادگار کشتگان ضرب عشق
نیم جانی بود و با قاتل بماند
ای پسر گر عاقلی دیوانه شو
کانکه او دیوانه شد عاقل بماند
کبک را بنگر که چون شد پای بند
چشم بازش در پی طغرل بماند
هر که او در عاشقی عالم نشد
تا قیامت همچنان جاهل بماند
دل چو رویش دید و جانرا در نباخت
خاطر خواجو عظیم از دل بماند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۱۰، ۱۳۹۵
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
ماجرائی که دل سوخته میپوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند
چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند
حال من زلف تو تقریر کند موی بموی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله میجنباند
مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
که بدرمان من سوخته دل درماند
از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
بکجا میرود این فتنه که برخاسته است
کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند
وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست
مگر از چشمهٔ نوش تو سخن میراند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۰۹، ۱۳۹۵
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند
گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
زان سرو قد، آزاد نشستن، که تواند ؟
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند
موری اگر از ضعف بگیرد سردستم
تا دم بزنم گرد جهانم بدواند
افکند سپهرم بدیاری که وجودم
گر خاک شود باد به کرمان نرساند
فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم
جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند
گویم که دمی با من دلسوخته بنشین
برخیزد و برآتش تیزم بنشاند
چون میگذری عیب نباشد که بپرسی
کان خستهٔ دلسوخته چون میگذراند
برحسن مکن تکیه که دوران لطافت
با کس بنمی ماند و کس با تو نماند
دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند
روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو
اسرار غمش برورق دهر بماند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۰۸، ۱۳۹۵
شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان
درد من دلخسته بدرمان که رساند
کار من بیچاره بسامان که رساند
از ذره حدیثی برخورشید که گوید
وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند
دل را نظری از رخ دلدار که بخشد
جانرا شکری از لب جانان که رساند
از مور پیامی به سلیمان که گذارد
وز مرغ سلامی به گلستان که رساند
آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب
بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند
شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان
ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند
گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا
هر دم بره بادیه باران که رساند
درویش که همچون سگش از پیش برانند
او را به سراپردهٔ سلطان که رساند
بی جاذبهئی قطع منازل که تواند
بی راهبری راه بیابان که رساند
شد سوخته از آتش دوری دل خواجو
این قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۰۷، ۱۳۹۵
ز راه لطف بجز باد نوبهار که باشد
که میرود که پیامم به شهریار رساند
حدیث بندهٔ مخلص بشهریار رساند
درود دیدهٔ گوهر نثار لعل فشانم
بدان عقیق گهرپوش آبدار رساند
دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی
بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند
ز راه لطف بجز باد نوبهار که باشد
که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند
اگر بنامه غم روزگار باز نمایم
کسی که نامه رساند بروزگار رساند
هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم
ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند
تنم ز ضعف چنان شد که بادش ار برباید
بیک نفس بسر کوی آن نگار رساند
ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران
گمان مبر که ز خاکم بجز غبار رساند
مگر برید صبا اشتیاق نامهٔ خواجو
بکوی یار کند منزل و بیار رساند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۰۶، ۱۳۹۵
بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
حدیث جان بجز جانان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند
مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند
روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند
اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند
ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که اردو قدر هندوستان نداند
بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمانشکن پیمان نداند
می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند
دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند
بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۰۵، ۱۳۹۵
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند.
خواجوی کرمانی
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۰۴، ۱۳۹۵
با یار چنان گوی که اغیار نداند
سریست مرا با تو که اغیار نداند
کاسرار می عشق تو هشیار نداند
در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرمستی ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد بکمندی
در قید غمت حال گرفتار نداند
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهٔ بیمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند
ای باد صبا حال من ارزانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند
خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند.
خواجوی کرمانی
کاسرار می عشق تو هشیار نداند
در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرمستی ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد بکمندی
در قید غمت حال گرفتار نداند
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهٔ بیمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند
ای باد صبا حال من ارزانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند
خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند.
خواجوی کرمانی
مرداد ۰۳، ۱۳۹۵
چون قلم رفت بهر سوی و بسر باز آمد
بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد
گرچه سرتا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوختهتر باز آمد
هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یارب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد
سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و بسر باز آمد
عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد
هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر بخبر باز آمد
ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد
عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد
آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر میزد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد
گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد
خیز خواجو که چواشک از سر زر درگذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد.
خواجوی کرمانی
مرداد ۰۲، ۱۳۹۵
همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد
یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد
وگر از پای درافتاد بسر باز آمد
ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد
که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد
آنکه در رستهٔ بازار وفا زر میزد
در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد
گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود
دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد
بلبل مست نگر باز که چون باد بهار
بهوای سمن و سنبل تر باز آمد
شمع کومجلس اصحاب منور میداشت
با دلی تافته و سوز جگر باز آمد
خاکساری که شدآب رخش از گریه برود
همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد
مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت
مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد
هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید
گفت کان یار قدمدار دگر باز آمد.
خواجوی کرمانی
اشتراک در:
پستها (Atom)