آذر ۰۶، ۱۴۰۳

داستان انوشیروان عادل ۳




در این بخش مولانا دلیل نوشتن جدل یک مرد جبری با یک زن معتقد به اختیار را شرح میدهد. متاسفانه این بخش از طرف اجانب چنان مختوش شده که هر جوان ایرانی قادر به تشخیص سره از ناسره نیست. چراکه این بخش را تبدیل کردند به شرح داستان زن و مرد عرب گدایی که بر سر پول و نداری دعوایشان میشود و زن آخر سر پشیمان شده و از مرد عذرخواهی میکند و نتیجه ای که گرفته اند این است که مولانا خواسته بگوید که زن برای مرد عزیز است! بویژه اگر گریه کند! و برای اثبات این داستان هم حدیثی از محمد عبدآلله جعل کردند که در آن میگوید که عایشه هم برای محمد خیلی عزیز بوده و اگر عایشه قهر میکرده رسول اسلام، میرفته و ناز او را میکشیده است! تو گویی خدای فلسفه و معنا، یعنی محمد بلخی همه این مطالب را سرهم کرده تا بگوید، زنان برای مردان عزیز هستند! و مردم خود این مطلب را نمیدانستند! و منتظر بودن مولانا چندین صفحه را سیاه کند تا به این نتیجه برسد! یا مرد به این بزرگی نشسته و داستان دعوای یک زن و شوهر بینوا را تعریف کرده است! تا این حد احمقانه و تاسف آور.
مولانا در این بخش میگوید، هنگامیکه پایه های اخلاقی ساخته شده در ذهن آدمی، که در آنها حقیقتی نیست، بسادهگی فرو میریزد، فرد از آنها بیزار و فراری میگردد. و سپس این مطلب را بسط داده و جایگاه روحی آدمی را پس از اینکه درمیابد، تمامی آنچه میپرستیده و با جان و دل قبول داشته، درحقیقت سراسر پوچ و بی ارزش بوده است، شرح میدهد.
مولانا میگوید، دلیل خدانشناسی و بی خدا شدن مردم، هرچند همگان ادعای خداشناسی دارند، اینست که کمتر کسی خدا را آنگونه که هست میشناسد و اکثر مردم خدای واقعی را نمیشناسند. و بهمین دلیل با اولین ناکامی در زندگی، اولین کسی را که مورد سرزنش قرار میدهند، خدا است. چراکه یک عمر خدای جعلی ساخته و پرداخته شده ذهن آدمیان را پرستیده اند. خدایی که درست شبیه آدمی است، خدایی که خشمگین میشود، مهربان میگردد، انتقام میگیرد و یا پاداش میدهد.
نصیحت مرد جبری، زن را که در فقر فقیران بخواری منگر و در کار حق بگمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر فقیران را و شکوه مکن
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
پول و مال و ثروت مانند کلاه است و فقط کچلها دوست دارند بر سر خود کلاه بگذارند. مال هم عیوب صاحبش را میپوشاند. کل=کچل


آنک زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش
ولی کسی که زلفای پر چکند و پیج در پیج و پرپشت زیبا دارد، کسی که عیب و ایرادی ندارد، برای چه کلاه بر سر بگذارد! او احتیاجی به عیب پوش ندارد. مرد خدا احتیاجی به مال و دارایی ندارد.
مرد حق باشد بمانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر
مرد خدا مانند چشم سر برای این دنیاست، پس چشمانش باز باشد، بهتر از اینکه حرص و آز مال جلو چشمانش را گرفته و آنها را بپوشاند.
کار درویشی ورای فهم تست
سوی درویشی بمنگر سست سست
و چون فلسفه درویشی از درک و فهم تو خارج است، به آنها به چشم تحقیر مینگری.
زانک درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذو آل جلال
مردان گدا از مادیات گذشته و تنها به خدا فکر میکنند، چراکه میدانند، از گرسنگی نخواهند مرد و روزی نهادینه آنان را خداوند میرساند. ذو= مالک، دارنده. آل= خداوند. جلال= شکوه و بزرگی. ذوآلجلال= خداوند با شکوه و بزرگ.
آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند
پروردگار به یکی مال میدهد، به دیگری معنویات.
جمله «بر سر آتش نهادن» کنایه از یکی از باورهای زرتشتیان است که میگوید«آتش منبع نور و گرما و روشنی و گردآوری مردم بدور هم است. ولی علاوه بر اینها، آتش منبع پاک گرداندن پلیدیها هم هست» و خطرناکترین میکروبها تنها با آتش از میان میروند. در مورد انسانها هم آتش تنها پلیدها را میسوزاند و به پاکان آسیبی نخواهد رساند. در شاهنامه، داستان گذشتن سیاوش و اسبش از آتش با هدف اثبات بیگناهی خود، اشاره بهمین مطلب دارد و عزیز ملت ایران با سرفرازی از آتش بیرون میآید. از اینجهت عده ای برای اینکه به دیگران اثبات کنند که پاک نهاد هستند و صاحب اسرار الهی، تن به آتش میزدند. برخی پا برهنه از روی آتش رد میشوند. در مراسم چهارشنبه سوری، این اعتقاد زرتشتی با پریدن مردم از روی بته های آتش، بطور نمادین به نمایش گذاشته میشودو مردم میگویند ما پاکیم و از روی آتش گذشتیم. (زمانی مردمی که در فلات قاره ایران میزیستند، را نجیب زادهگان دلاور و پاکان روزگار و پارسایان مینامیدند) و جهنمی که برای آدمیان ساخته اند، آتشین است که پلیدها را میسوزاند. در مصرع دوم که میفرماید، وین دگر را بر سر آتش نهد، کنایه از این باور است و منظور «مردم صاحب کرامت و اسرارند که پاکان و عزیزان خدا نامیده شده و اگر بر سر آتش پا نهند، آتش آنها را نمیسوزاند.» و مرد پیزی که زرتشتی است، خود را از این دسته میداند که اگر خدا به او مال و پول نداده، درعوض او را بر آتش پیروز گردانده و او مرد خداست و بر سر آتش نشسته است. یکی دیگر از وبژهگی های آتش این است که هیچ موجود زنده ای در آتش نیست(یا تا بحال کشف نشده) و در دنیای هستی که حتی در الکترونها هم موجودات زنده یافت میشوند، این ویژگی آتش بسیار اسرار آمیز است.
حق تعالی عادلست و عادلان
کی کنند استم‌گری بر بی‌دلان
پروردگار جهانها دادگستر و کریم است. و هیچگاه بر بینوایان ستم روا نمیدارد.
آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان
کسی که اعتقاد بر بی عدالتی خدا دارد، آتش او را بسوزاند.
از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی
از روی خشم به من تهمت مارگیری و یارگیری(با همه درآمیختن و طرح دوستی ریختن و یا چاپلوسی) زدی. یارگیری امروزه با تبلیغات در مورد احزاب و یا جناح های سیاسی، اجتماعی ووو گوناگون، انجام میپذیرد.
گر بگیرم برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار(۱)
من اگر مارگیری کنم با هدف کشیدن دندان زهرآگین اوست. تا او را بی سلاح کرده و او( مار ) ضرری به دیگران نرساند. تاش= تا او را.
ضرار(زرار) نام یکی از پنج رهبر اولیه طریقت تهری بود. که به آنان پنج تن میگفتند. تهری یکی از دوازده کپی ناقص از آیین مانوی بود که بعدها اسلام نام گرفت. ضرار در کاخ خود که آنرا کاخ زرار مینامیدند هر جمعه، تهری ها و یا مسلمین اولیه و اصلی را در آنجا گرد هم میآورد. و اینکار برای اعلام اتفاق و اتحاد بین تهری ها بود. در این گردهمآیی ها مردم درباره جامعه تهری به گفتگو و درباره جنگهای چلیپی به رایزنی میپرداختند، بعدها ضرار را کشته و اسلام اولیه را با احادیث دروغین دستکاری کرده و در نتیجه، ضرار هم بنام منافق ثبت شد و برای اثبات اینکه او منافق است در قرآن هم از او سخن گفتند. (۲)کاخ او را مسجد نامیده و مراسم حج یعنی گردهمآیی سالانه مسلمین، و نماز جمعه را از روی این عادت تهری ها کپی و برداشت کردند. قبله که ستاره شمال نزد تهری ها بود را به کعبه تغییر دادند. و تاآخر.
زانک آن دندان، عدوی جان اوست
من عدو را می‌کنم زین علم دوست
چراکه آن دندان زهرآگین، دشمن خود مار است و اگر مردم را بگزد، او را خواهند کشت. و من اگر با همه طرح دوستی میریزم درواقع بدین ترتیب از دشمنان و یا آنانکه پتانسیل عداوت با من را دارند، یک دوست میسازم.
از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کرده‌ام من سرنگون
من از روی طمع و آزمندی، کسی را فریب نداده و نخواهم داد و این پلیدی را من از خود دور ساخته ام.
ای زن ار طماع می‌بینی مرا
زین تحری درونی برتر آ
ای زن اگر مرا طماع دیدی، بدلیل این است که خودت طماعی. از نشان دادن درونت دست بردار و خودت را از آن برتر بساز. تحری=نشانگر.
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آنجا که آن نعمت بود
آن چه را تو طمع میدانی، درواقع رحمت است، چراکه من اگر مار و یار میگیرم، از طمع نیست ، بلکه درجهت خیر است و این طمع نیست و نعمت است.
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
اگر تنگ نظری و ترش رویی را کنار بگذاری خواهی دید که هزاران جان در دریای شیرین قناعت غرق لذتند.
صد هزاران جان تلخی‌کش نگر
همچو گِل آغشته اندر گل شکر
صدها هزار آدم فقیر مثل ما هستند که جانشان از فقر تلخ است ولی چون صبوری و قناعت پیشه کرده اند، درنتیجه زندگیشان مانند گل حمام(صابون حمام) آغشته به گلاب است. گل شکر یعنی گلاب که در گذشته با آن صابونها و یا گِل های خوشبو برای حمام میساختند. و سعدی بزرگوار در گلستان میفرماید، گِلی خوشبوی در حمام روزی، رسید از دست محبوبی بدستم، بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دل آویز تو مستم. همه گلهای آللم آزمودم، ندیدم چون تو و عبرت نمودم، بگفتا من گِلی ناچیز بودم، ولیکن مدتی با گُل نشستم، کمال همنشین در من اثر کرد، وگرنه من همان خاکم که هستم.
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو
دو روز مانند من فکر و عمل کن، تا بدرستی حرفهای من پی ببری. و بدانی که در فقر و روزی خود را بدست خدا سپردن، دو برابر بهره و سود هست. دوتو در مصرع دوم یعنی دوبرابر.
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانک در فقرست عز ذوالجلال
صبور باش و این تلخی را کنار بگذار، و با فقر بساز تا بزرگی خدا را ببینی.
در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا که وی است، هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند. تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ، سرخ نماید. چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید، سپید شود. از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد.
زن برای مرد خود مثالی آورده و میگوید، هرکه هرچه در درون خود دارد را به دیگران نسبت میدهد. مثلا شیشه کبود رنگ، نور خورشید را کبود، شیشه قرمز، آنرا قرمز ووو نشان میدهند، درحالیکه شیشه سپید، رنگ آفتاب را همانگونه که هست نمایانگر میباشد. و او است که حقیقت را بیان میکند.
و مولانا جنبش خود را از خدا میداند و نه از خودش. جنبش ما را ز او دان، نی ز ما.
تابه= دریچه شیشه ای.
دید نادانی یکی دانا و گفت
زشت نقشی کز بنی‌آدم شگفت
مرد نادانی به دانایی رسید و او را بخاطر چهره اش مسخره کرده و گفت، در بین نژاد آدمی، زشتی مثل تو نداریم. و تو از این بابت یک شگفتی محسوب میشوی.
گفت دانا مر ورا که راستی
راست گفتی گرچه کار افزاستی
دانا در پاسخ گفت، گرچه گزاف و غلو کردی ولی درست میگویی.
دید صدیق اش بگفت ای آفتاب
نَی ز شرقی نَی ز غربی خوش بتاب
لختی چند رفیق گرمابه و گلستانش از راه رسید و با دیدن او گل از گلش شکفته شد و گفت، ای خورشیدی که از هر. جهت طلوع میکند و از روی زیبا تو همگان برخوردارند. صدیق=دوست، یار صمیمی.
گفت دانا راست گفتی ای محب
ای رهیده تو ز دنیای اُجب
دانا در پاسخ گفت، درست میگویی عزیزم. و دلیل راستگویی تو همین بس که از دنیا و مافیا بی نیازی.
اجب= کنایه از اولین و آخرین باشد. گویند دنیا نخستین چیزی است که آفریده شده و آخر چیزی است که پوسیده میشود. ای رهیده تو ز دنیای اُجب یعنی ای کسی که از اول و آخر دنیا، گذشته ای.
حاضران گفتند: ای صدر ورا
راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا؟
حاضران که شاهد ماجرا بودند، پرسیدند که ای فراتر و ورای همه دانایان، سخنان این دو تن متضاد هم بودند، چرا به هردوی آنها که یک مطلب را برضد هم گفتند، گفتی راستگو.
گفت من آینه‌ام زنگار دست(۲)
کافر و زاهد در آن بینند که هست
گفت من مانند آینه زنگاریم که صیقل یافته است که کافر و زاهد، هردو خود را در آن میبینند. زشترو، چون خودش زشت است، همه را زشت میبیند. زیبارو، چون نکو روی است، همه را زیبا میبیند. و بطور کلی کافر همه را به کیش خود پندارد.
فقر فخری از گزافست و مجاز
نی هزاران عز پنهانست و ناز
زن به مرد گفت، به فقر و نداری، فخر کردن گزافه گویی و دروغ گویی است، و برعکس تصورات تو، درآن هزاران عزت و بزرگی پنهان نیست.
خواجه در عیبست غرقه تا به گوش
خواجه را مالست و مالش عیب‌پوش
یک فرد ثروتمند و مالدار را میبینی در جنایت غرق است و تا گوشهاش در فساد فرو رفته و سرا پا عیب و ننگ است، ولی چون مالدار است، عیوبش دیده نمیشود و همچنان عزت و ناز دارد.
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی
چون اکثریت مردم دنیا مال پرست و طماع هستند و عقلشان در چشمانشان قرار دارد و درنتیجه عیوب شخص ثروتمند را نمیبینند.‌ و این آفت و بلا، حقیقت جوامع امروزی ماست. اما چون مردم نمیخواهند عیوب مالدار را ببینند، دلیل بر درستکار بودن او نیست. و اینچنین پوشاندن عیوب، بلای روزگار همگان شده است ، چراکه آز و طمعکاری موجب ضایع شدن دلها و خرفت شدن جامعه انسانی می شود. جامعی یعنی کسی که بر اثر کهولت سن، خرفت شده باشد. جامع یکی از القاب پروردگار است.
ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالهٔ او در دکان
اما اگر یک فرد نادار و بی چیز، دانشمند و مرد خدا هم باشد و سخنان طلایی هم بگویید، کسی به او توجه نمیکند و او را جدی نمیگیرند. و هیچ بقالی حاضر نیست کالای او (گفتار نیک او) را در دکانش بفروشد. کاله= اسباب و متاع، کالا.
پس در فقر هیچ عزت و نازی نیست.
بر سر امرود بن بینی چنان(۳)
زان فرود آ تا نماند آن گمان
بر سر درخت امرود نشسته ای و بن را میبینی و درنتیجه دچار تصورات باطلی. از درخت پایین بیا تا بتوانی حقیقت دنیای اطرافت را خوب دیده و داوری کنی. یکی بر سر شاخ، بُن میبرید.
چون که بر گردی تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی و آن توی
تازمانی که گرد خودت میچرخی، دچار سرگیجه ای، و گمان میکنی ، خانه بدور تو میچرخد. سرگیجه خود را به چرخیدن خانه ربط میدهی. فقز و نداری و بیکاری و بیعاری خود را به معنا و حق و خدا نسبت میدهی.
ای دریغا مر ترا گر جان بدی
تا ز جانم شرح دل آسان بدی
من اگر حتی خودم را هم بکشم تو حرف زبان مرا نمیفهمی و درنتیجه حرف دل مرا نمیفهمی. کاش بجای این اراجیفی که میگویی، به سخنانم که بر زبانم جاریست و شرحی از درونم هست را میفهمیدی.
این سخن شیرست در پستان جان
بی کشنده خوش نمی‌گردد روان
حرف من مانند شیری که در پستان مادر است، بدون مک زدن کودک بیرون نیآید. یعنی برای فهمیدن سخن من، باید مستعد شنیدن و گوش دادن باشی.
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
شنونده اگر بطور واقعی طالب شنیدن حرف کسی باشد، حرف گوینده را حتی اگر بسیار کسالت آور و نامفهوم هم باشد، بطوری که گویند یک مرده سخن میگوید، با اینحال شنونده طالب، سخن گوینده را درمیابد.
مستمع چون تازه آمد بی‌ملال
صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال
و خاصیت شنونده علاقمند و «مستعد شنیدن» هم این است که، شور و شوق او در گوینده اثر کرده و گوینده حتی اگر لال هم باشد، بگفتار دلیر گشته و صد زبان میابد.
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدهٔ بینا کنند
این همه زیبایی که خداوند آفریده، برای چشمان آدمی است که ببیند و لذت ببرد.
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بی‌حس اصم
تا به کنون کجا دیدی که یک ارکستر برای جمعی کر و ناشنوا برنامه اجراء کند.
مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر شم کرد او پی اخشم نکرد
خداوند مشک را برای شامه آدمیان خلق کرده تا از آن روحشان تازه گردد. و بهمین دلیل به آدمی قوه بویایی و یا شم داده و او را قادر و توانا به بوییدن بوی خوش کرده است. اگر نمیخواست که آدمی بوی خوش را دریابد او را اخشم خلق میکرد.
اخشم= کسانیکه ادراک بوی خوش و بوی بد نکنند.
نای را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر انس آمد پی اهرم نکرد
خداوند به آدمی گوش داده تا نوا و آهنگ نی را شنیده و از آن لذت ببرد، بیهوده که نوای نای را برای انسان دل انگیز نساخته است. دربرخی از اسطوره های باستان آمده که اهریمن توانا به لذت بردن نیست، چرا که حقد و حسد و خشم و نفرت و کینه آنچنان او را دربرگرفته که هیچیک از گیرنده هایش کار نمیکنند. و این کنایه از آدمیان پلیدی است که نه از دیدن زیباییها لذت میبرند و نه از بانگ خدا که موسیقی است.
حق زمین و آسمان بر ساخته‌ است
در میان بس نار و نور افراخته‌ است
خداوند هنگامی که زمین و آسمان را آفرید، در میان این دو هم هزاران هزار پدیده خوشایند از جاندار و جماد که از نور و آتش اند، برای آدمیان خلق کرده است.
این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان
این زمین و موجوداتش را برای آدمیان ساخته تا از آنها بهره بگیرند و زندگی کنند. از گوش و چشم و دماغ و زبان ووو استفاده کرده و از نعمتهای خدا لذت ببرند. و آسمان و افلاک را هم برای افلاکیان و موجودات غیر زمینی برپا کرد. تو هم از زمینیان هستی نه از افلاکیان. و باید مطابق با قوانین زمین و طبیعتش روزگار سپری کنی. پس باید تلاش کرده و از گیرنده های شش گانه ات با ظرفیت صد در صد استفاده کرده و از زندگی لذت ببری. نه اینکه بنشینی و بگویی من مرد خدا و افلاکیم و خودت را از زمین جدا دانسته و منتظر باشی خدا خودش روزی تو را برساند.
چون جهان را حق چنین آراست است
زآنچه حق آراست، چُون دانند جَست ؟
و چون خداوند جهانی چنین زیبا برای مردم ساخته است، چگونه آدمی میتواند از این همه زیبای که خدا برای آدمی خلق کرده است، بریده و کناره بگیرد و از آنها لذت نبرد؟
چون پی سکن و رفاهش آفرید
کِی تواند آدم از خالق بُرید؟
و چون خدا همه چیزهای خوب را برای آرامش و رفاه آدمی آفریده است و بدین ترتیب به او نشان داده که او را دوست دارد، پس با توجه به این آگاهی، چگونه آدمی میتواند چنان ناسپاس باشد که از خدای خودش بریده و از نعمتهایش بهره نبرد.
رستم زال ار بود وز غمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش
رستم که بزرگ ترین و نام آورترین پهلوان ایران است و حتی از پدرش زال قویتر است، با اینحال بوقت گرفتاری این تنها زال است که میتواند به او یاری رساند و از اینجهت رستم تحت فرمان اوست. و آدمی حتی اگر به بالاترین جایگاه هم برسد، همچنان نیازمند خدای خود و تحت فرمان اوست.
رستم پهلوان بینظیر تاریخ بشریت، فرزند زال و رودابه و نواده سام، و پادشاه ایران زمین منوچهر است، که کوچکترین و محبوب ترین پسر فریدون شاه بود.
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
آدم ابله با طرز تفکر تو درواقع دشمن خداست، چراکه جایگاه خود را نمیشناسد.
ای ستیزه، هیچ تو برخاستی
خویشتن را بهر کور آراستی
ای آدم لجباز(ای ستیزه) آیا تابحال تلاش کرده ای تا معنی زیستن را بدانی، یا فقط نشستی و حرافی میکنی‌و فکر میکنی همه مثل تو کورند و خودت را برای کوران می آرایی.
گر جهان را پر دُر مکنون کنند
روزی تو چون نباشد چون کنند
دنیا پر از گهر و ثروت و مروارید هایی است که در صدف نهفته است. و تو خود نمیخواهی از این همه ثروت بهره و سهمی بگیری و آن مروارید ها را از صدف ها بیرون بکشی. این چه ربطی به روزی دارد. تو خود را به اینکه از این همه ثروت روزی نداری، راضی کرده ای.
ترک جنگ و ‌ره زنی ای مرد گو
ور نمی‌گویی به ترک من بگو
یا دست از جنگ و گمراه کردن من بردار و یا مرا بگذار و بگذر.
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلحها هم می‌رمد
من از جدل و بحث های بیهوده، چه جنگی چه صلح آمیز، بیزارم.
گر خمش گردی و گرنه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم
یا سکوت کرده و به اراجیف خود پایان میدهی و یا من تو و خانه و کاشانه را ترک کرده و میروم.
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ
پابرهنه بودن بهتر از اینکه با کفش تنگ راه بروم. در غربت رنج بکشم بهتر از اینکه در خانه مانده و در جنگ و ستیز باشم. بی شوی بودن بهتر از شوی پیزی گشاد داشتن است.
عذرخواهی مرد از نادانی خویش و تسلیم شدن او زن را
مرد او را دید که تند است و ستی
پس در آمد ازطریق و نیستی
مرد چون زن را در سخن خود جدی و مصمم یافت، دست پایین را گرفت و اظهار خاکساری کرد. ستی یعنی سخت. همچنین ستی را برای مخاطب قرار دادن زنان با شخصیت قوی بکار میبرند. و مرد عاشق، معشوق خود را ستی خطاب میکند یعنی ای شش جهات من.
گفت از تو کی چنین پنداشتم
از تو من اومید دیگر داشتم
مرد گفت من غافل از این بودم که تا این اندازه فقر من، ترا ناراحت کرده است. و برداشت من چیز دیگری بود.
جسم و جان و هرچه هستم آن تست
حکم و فرمان جملگی فرمان تست
ولی بدان که تو همه هستی و نیستی من هستی و من گردن به فرمان تو مینهم.
گر ز درویشی دلم از شوق جست
بهر خویشم نیست آن بهر تو است
من طریق درویشی را از آن جهت انتخاب کردم که ترا به سعادت معنوی برسانم و این انتخاب از سر خودخواهی نبوده است.
تو مرا در دردها بودی دوا
من نمی‌خواهم که باشی بینوا
تو همواره مرا در مشکلات همراهی کردی، مسلما من خواستار بینوایی تو نیستم.
خویش من سوگند که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو
قسم میخورم که وجودم را هر لحظه فدای وجود تو کنم.
کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بُودا
کاش جانت که جانم فدایش، از درون من باخبر بود و بتو میگفت که حقیقت را میگویم.
چون تو با من این چنین بودی بظن
هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن
از این کردار و گفتار و موجودیتم که موجب بدگمانی تو نسبت به من شده است، اصلا بیزار گشتم.
خاک را پر سیم و زر خواهیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون
چون نداشتن سیم و زر، نظر ترا نسبت بمن عوض کرده است، از این به بعد خاک را برایت سیم و زر میکنم، ای آرام جانم.
تو که در جان و دلم جا می‌کنی
زین قدر از من تبرا می‌کنی
تو که اینچنین در دل و جان من، خود را جا کردی، چطور دلت میآید، که خودت را از من بگیری.
تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای ترا جان عذرخواه
هرچند حق من همین است که از من دوری کنی، و تو حق داری که مرا بگذاری و بروی، از بس من بی لیاقتم.
یاد می‌کن آن زمانی را که من
چو سرامن بودم و بودی سمن(۴)
یادت هست آن زمانی که در خلوت من، تنها تو بودی و بس.
سرامن و یا سرمن که آنرا به اشتباه یا بعمد شمن مینویسند، یعنی عابد و کسی که تمامی عمر و لحظه های خود را برای خدا زندگی میکند. این لغت از پارسی میانه مشتق شده و در زبان اخیر از برای مغانهای زرتشتی استفاده میشده است و «سرمن » کسی است که در خلوت نشستن و به عبادت و نیایش یزدان پرداختن را به هر چیز دیگری ترجیح میدهد. سرامن ها کسانی بودند که در دریای عشق خدا غرق شده و بجزء او، تمایلی به همنشینی با دیگران نداشتند. و این یکی از ویژهگیهای آن دم الهی است که در درون آدما قرار دارد. چراکه او تمایل دارد فقط با فکر به خدا عمر را سپری کند. بعبارت دیگر سرمن یعنی زاهد و خلوت نشین. و با کسی که تارک دنیاست فرق دارد. سرامن ها کاملا طبیعی زندگی میکردند ولی لحظه هایشان با خدا میگذشت. درحالیکه تارک دنیا شدن یک ناسپاسی و کفر مطلق است و یک گمراهی بزرگ برای آدمیان است.
و سمن گلی بسیار خوشبو است که سرمن ها از آن روغنی بسیار خوشبو میساختند و تن و جامه خود را با آن میشستند. و این گل برای سرمن ها بسیار با اهمیت بود بطوری که تا خود را نمیشستند و با این گل خود را خوشبو نمیساختند، نیایش نمیکردند. چراکه درغیر اینصورت بی حرمتی به درگاه یزدان میدانستند. و سمن را تنها همدم و جزء جدا نشدنی از سرمن ها میدانستند. که در اینجا مرد به زن میگوید، یادت هست که رابطه من و تو مانند رابطه بین سرمن و سمن بود؟
کفر گفتم نک بایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم
هرچه گفتم از روی بیخردی بود، ولی اینک(نک) دریافتم که حق با توست و بهمین دلیل هر چه تو بگویی همان کنم.
خوی شاهان ترا نشناختم
پیش تو گستاخ خر در تاختم
من منش شاهانه تو را نشناخته بودم و گستاخانه در میدان خریت میتاختم و از حد خود تجاوز کردم.
چون ز عقل تو چراغی ساختم
توبه کردم اعتراض انداختم
درک و فهم و عقل تو یک چراغ روشن برای من شد تا از گمراهی درآمده و توسط آن راه را یافتم و از تقصیر و اشتباه خود دست کشیدم.
از فراق تلخ می‌گویی سخن
هر چه میخواهی بکن لیک این مکن
هر کاری خواستی بکن ولی از جدایی تلخ نگو که طاقت دوری ندارم.
در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر
در درون تو دلرحمی و شفاعتی وجود دارد که همیشه اشتباهات مرا نادیده میگیرد و مرا میبخشد و عذرخواهی مرا قبول میکند
عذر خواهم در درونت، خلق تست
ز اعتماد او دل من جرم جست
درواقع من به اعتماد و پشتگرمی دلرحمی و شفقت ذاتی و درونی توست که مرتبا دچار خطا میشوم، چون میدانم دل رحمی و مرا میبخشی و روی مرا زمین نخواهی انداخت. واژه مرکب «عذر خواهم» بمعنی و چم، آنکه «عذر مرا میپذیرد» است. و میگوید این خلق و خوی نیک توست که عذرخواهی مرا میپذیرد.
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین
ای کسی که خلق و خوی و اخلاق تو از صد من عسل و انگبین شیرین تر و نکو تر است، از خشمت مرا در امان دار و آنرا از من بپوشان.
زین نسق می‌گفت آن پیزی گشاد
در میانه گریه‌ای بر وی فتاد
آنقدر پیزی گشاد از ایندست مطالب گفت تا بگریه افتاد.
شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید
همزمان که پیزی گشاد به اوج پشیمانی رسید و اشک از چشمانش جاری شد، در دلش هم برقی پدید آمد.
آنک بند روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد
و آن مرد که به جبری بودن بند و معتقد بود، بنده دیگری گشت. درواقع آن برق که در درون مرد، رعد زد، یک زلزله بنیان کن بود بر تمامی آنچه که تاکنون بندگیش را میکرد. یعنی اعتقاد به جبری بودن، که مرد به آن فخر میکرد، و بنده روی خوشش بود، در درونش مرد و با اطاعت از زن همه را از یاد برد و بندگی نویینی را آغازید.
آنچه شیران را کند روبه مزاج، احتیاج است، احتیاج است، احتیاج. پیزی گشاد که به جبری بودنش مغرور بود و آنرا الهی میدانست، وقتی بخاطر جبری بودن، عشق واقعی اش را در خطر از دست دادن، دید، به گریه و التماس افتاد، و مسبب این تحقیر را، جبری بودنش میدانست، و بهمین دلیل از آن اعتقاد بیزار گشت و برایش مرد. مانند آدم نیازمندی که هزاران بار از کمک و یاری خدا مایوس گردد، در درونش عملا بیخدا میشود، هرچند بزبان نماز خدا را گوید.
مرد زان گفتن پیشمان شد چنان
کز عوانی ساعت مردن عوان
پیزی گشاد آنچنان از گفتار خود پشیمان گشت که یک ظالم بهنگام جان کندن، از کرده و ظلمی که روا داشته، پشیمان میشود. عوان=بدجنس
گفت خصم جانِ جان، چون آمدم
بر سر جان من لگدها چون زدم
سپس میپرسد من چگونه دشمن خدای خود گشتم. جانِ جان کنایه از خداست. چگونه جان خود را تحقیر و کوچک کرده بودم.
چون قضا آید فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما، پا را ز سر
وقتی آدمی گرفتار حماقت قضا و قدر و جبری بودن میشود، دیگر عقل او توانا به تشخیص و تمیز دادن خوب از بد نیست، و تفاوتی میان پا و سر نمیگذارد.
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور وکر
هنگامی که آدمی جبری میگردد، هم عقل از کله اش پریده و هم کور و کر میگردد.
چون قضا بگذشت خود را می‌خورد
پرده بدریده گریبان می‌درد
و آدمی وقتی از جبری بودن نجات یافته و آگاه میگردد(قضا بگذشت) از شدت پشیمانی، گریان و نالان گشته و پرده در میشود. یعنی دیگر چیزی برایش مهم نیست. یک بی اعتنایی ناخوشایند گلویش را میفشارد.
مرد گفت ای زن پشیمان میشوم
گر بدم نادان، ادا دان میشوم
من گنه‌کار توم رحمی بکن
برمکن یکبارگی از بیخ و بن
مرد به زن گفت که از کرده پشیمان است و همزمان گفت ای خدا، من اشتباه فکر و عمل کردم، مرا ببخش و روزگار مرا از من مگیر. یعنی همسرم را از من مگیر و بیخ و ریشه مرا مزن.
واژه دان مخفف داننده است، صفت فاعلی از فعل دانستن. مثلا فردوسی کبیر میفرماید: نه با آنت مهر و نه با اینت کین، که به دان توئی ای جهان آفرین. و یا صايب شیرین سخن میگوید، هر چه در خاطر عاشق گذرد میدانی، خوش ادافهم و ادایاب و ادا دان شده ای. ادا دان=دانا.
از اینجا به بعد مولانا سخن خود را میگوید که چرا این قسمت از جدال زن و مرد را تعریف کرده است. و میفرماید، آدما در ذهن خود، و یا برای زندگی و روزگار خود، خدایان جعلی میسازند که به پشتگرمی آنها به میدان زندگی پا میگذارند، این خدایان دروغین مانند شمشیرهای چوبینی هستند که آدمی بدون اینکه از ماهیت واقعی آنان خبر داشته باشد، با آنها به کارزار میرود، و هنگامی که در رویارویی با حریفش آنرا از نیام بیرون میکشد تازه درمیابد که شمشیر چوبین و بی استفاده است. یعنی تا زمانی که آدمی یک خدای دست ساز را خدای واقعی میداند، و با اعتماد به آن خدای جعلی و ساختگی و ساخته و پرداخته اذهان دیگر آدمیان، به میدان زندگی پا مینهد، نه یک بار، نه دو بار، بلکه هزاران بار از طرف او مایوس و سرخورده میگردد. و پس از مدتی آنچه که برای آدمی باقی میماند، یک ترس عمیق از مبادا ها و از تنهایی، یک شک همه جانبه به همه اعتقادات( که آیا اصولا خدایی وجود دارد و اگر وجود دارد چرا به داد او نرسیده و او را رها ساخته است) یک بی حسی ناخوشایند و یک نفرت پنهانی و نهادینه شده از همه چیز و بویژه خود اوست. در این مرحله، آدمی مسخ گشته و هویت انسانی خود را بطور کلی از دست میدهد و صد و هشتاد درجه تغییر میکند( مثلا از جبری بودن به یکباره اختیاری میگردد). و هنگامی که آدمی به پایان حریم انسانی خود میرسد، فاجعه زندگی او آغاز میگردد.
حضرت پر رحمتست و پر کرم
عاشق او هم وجود و هم عدم
خدا عشق و زیبایی مطلق است و همین ویژهگی اوست که هست و نیست را عاشق او گردانده است.
کفر و ایمان عاشق آن کبریا
مس و نقره بندهٔ آن کیمیا
آدمی چه خدا شناس و چه خدانشناس، در هر دو حالت، درونا عاشق خداست، تفاوت اینجاست که یکی میداند و آن دیگری خبر ندارد
آنک از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی؟ چون پیش تو گریان شود
و حالت چگونه خواهد بود، هنگامی که دریابی، آن خدای جعلی که موجب کبر و غرورت بود، خود ذلیلی بیش نیست؟ و آنچنان سست و بی پایه است که بخاطر هیچ به گریه می افتد، آیا دیگر در نزد تو ارزشی دارد؟
آنک از نازش دل و جان خون بود
چونک آید در نیاز، او چون بود
آن خدایی که بخاطرش دل و جانت را هم خون میکردی وقتی هزاران بار دست نیاز بطرفش دراز کرد، و پاسخی ندیدی و نشنیدی، و درعوض او را نیازمند نماز و روزه خود دیدی، آیا هنوز برای چنین خدایی ارزشی قائلی؟
آنک در جور و جفایش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست
سپس مولانا همینجا به این نتیجه میپردازد که، هنگامی که ما خدای جعلی را میپرستیم، و او را انسانی میدانیم که آرزوهایمان را برآورده میکند، وقتی هزار بار درخواستت را رد کرد، درباره اش چگونه فکر میکنی؟ دلیل بی خدا شدن مردم همین است.همه توجه مان به او است و از ته قلب به او اعتقاد داریم و او را قهرمان خود میدانیم، ولی هنگامی که قهرمان زندگی ما، حتی عاجز از برآوردن امری ساده است، اینکه حال ما و یا طرفداران و یا مریدانش چگونه میشود، دیدنی و شنیدنی است. آنچه که موجب گرفتاری روحی و روانی ماست، ملکه ذهن ماست، وقتی فرو بریزد، حال ما خریدنی است. آنکه ستم و بیدادش برای ما مایه گرفتاری و دام است . اگر در صدد عذر برآید، عذر ما چیست که او را بپرستیم.
آب غالب شد بر آتش از لهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجیب
خاصیت آب این است که آتش ملتهب را خاموش میکند ولی همین آب اگر در یک حجم مانند کتری باشد، نه تنها آتش را خاموش نمیکند بلکه از لهیب آتش بجوش هم میآید.
چونک دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را کردش هوا
و اگر آب در دیگ باشد، آتش، آب را بخار کرده و نابود میسازد. پس آب و آتش ضد همند و همدیگر را از بین میبرند.
این چنین خاصیتی در آدمیست
مهر حیوان را کمست آن از کمیست
دقیقا همچین خاصیت و ویژهگی هم در آدمی است و اگر عمرش کم است بخاطر این است که نمیداند چگونه آب و آتش درون خود را کنترل و مدیریت کند. نمیداند چگونه از ویژهگیهای انسانیش استفاده کند بدون اینکه به ویژهگی های روحانیش لطمه نخورد. پس جسمش، روحش را میخورد و روحش انتقام گرفته و دوباره در جسم دیگر تناسخ میآبد. درست مثل آب و آتش. مهر حیوان یعنی طول عمر. حیوان به معنی زندگی است. و میگوید اگر مهر حیوان و یا طول عمر آدمی کم است، بخاطر اینست که زندگی او از کیفیت خالیست و فقط به کمیت اندیشیده است.
کم بود شان رقت و لطف و وداد
زانک حیوانیست غالب بر نهاد
چون ویژهگی های انسانی مانند، رحم و عشق و مروت ووو که کیفیتهای زندگی است را فراموش کرده اند و فقط به رفتار بهائم و یا شکم و زیر شکم پرداخته اند.
پرتو حقست آن معشوق نیست
خالقست آن گوییا مخلوق نیست
کیفیت زندگی آدمی، همان پرتو و نور حق و خدا است. و اینها ویژهگی های الهی است که در آدمی قرار داده شده است.

پاورقی
۱- مسجد ضرار = مسجدی است که در قرآن آمده است : والذین اتخذوا مسجداً ضراراً و کفراً و تفریقاً بین المؤمنین و ارصاداً لمن حارب اﷲ و رسوله من قبل و لیحلفن ان اردنا الا الحسنی و اﷲ یشهد اًنهم لکاذبون. (قرآن ۱۰۷/۹)؛ آنانکه مسجد را برای ضرر رساندن و کفر و جدایی افکندن بین مؤمنان توسط کسی که برای خدا و رسولش از پیش جنگیده است (زرار) بر پای کردند، و سوگند خواهند خورد که ما جز نیکی و خوبی نخواستیم ، خداوند گواهی میدهد که آنان دروغگویند. این آیت در شأن منافقان به قران افزوده شده است.

۲- ایران بعنوان جایگاه تمدن اولیه بشر، کشور اولین هاست. همه چیز از ایران شروع شده و به دیگر مناطق دنیا برده شده است. حتی همین امروز هم با اختناق وحشیانه ای که غربیها به ایرانیها تحمیل کردند و ایران را شکنجه گاه مردمش ساخته اند تا به قتل و غارت وحشیانه ترشان برسند، باز هم اگر اختراع مفیدی صورت میگیرد، توسط یک ایرانی است. از آباد کردن دشتهای خشک به روش شگفت انگیز کاشت درخت که در شیراز انجام گرفت، و بیابانها را تبدیل باغات خرم کرد، و طر او را بردند و به نام خود جهانی کردند، تا ساخت موتوری که با آب میسوزد توسط دانشمند ایرانی که باز طرحش را بردند و بنام خود ثبت کردند، پس اینکه بگویند فلان چیز در دویست سال پیش وارد ایران شد، مزخرفی بیش نیست و سهت(صحت) ندارد، منتها از وقتی شغال نوشتن یاد گرفت، همه تاریخ پر شد از شجاعت ها و پیروزیهای شغال..
در مورد آینه هم قدیمیترین آینه شیشه ای بدست آمده از تمدن جیرفت است که مربوط به شش هزار سال پیش میشود. شانه و آینه ای از جنس آبنوس که دقیقا به زیبایی ساخته های امروزی است، و حتی زیباتر.

یکی دیگر از قدیمی ترین آینه های دنیا در شش هزار سال پیش بود. که از حفریات سیلک ایران به صورت صفحه های مدور با برآمدگی در اطرافش ساخته می شد.آینه هایی از جنس برنز هم در ایران یافت شده است که از جنس برنز میباشد و قدمت آنها بین ۱۰۰ تا ۳۰۰۰ سال میباشد که از حفریات تپه حصار دامغان،شوش،خوروین فارس،املش و سایر نقاط ایران بدست آمده است.این آینه ها از صفحه های نازک و مدور که دو طرف آن به خوبی صاف و صیقلی می شد. آینه هایی از جنس مفرغ، از دوره سلوکی در کرمانشاه که از مفرغ مدور ساخته شده و پشت آن با دایره های داخل هم و خطوط موازی تزئین شده است هم بدست آمده است. در مورد صنعت آینه کاری که باز از اختراعات ایرانیان هنرمند است، میتوان به کاخ تچر داریوش بزرگ که یکی از کاخ های تخت جمشید بوده است اشاره کرد. موردی دیگر موزه قصر آینه در یزد می باشد که از این کاخ زیبا درگاه ها،طاقچه ها و قسمتی از دیوارها سالم مانده که از سنگ های سیاه صیقلی یافته ساخته شده است.در این نما به دلیل شفافیت زیاد بویژه در قسمت داخلی پنجره های تالار مرکزی چهره خوبی در آن منعکس می شود این کاخ با عنوان تالار آینه جهان شهرت یافته است. اولین آینه کاری جهان متعلق به ۷ هزار سال پیش مربوط به تمدن آریاییها است که در جنوب غربی ایران کشف شده است.(شهر سوخته) در دوران امپراتوری هنر و دانش صفوی، بویژه در دوران شاه عباس کبیر که خود دانشمندی تمام عیار بود، صنعت آینه کاری در ایران به اوج زیبایی و شکوه خود میرسد که ایران را با بهشت همسان مینماید. کاخ آینه در اصفهان، طاقدیس، کاخ چهار آینه و هزاران کاخ و بنای آینه کاری شده در ایران نشان از اهمیت این صنعت زیبا در ایران دارد.
کاخ آینه خانه، از بنا های ساخت دوران امپراتوری صفوی در اصفهان است. در گزارشهای باستان شناسی آمده : عمارت آئینه خانه بفاصله ٔ تقریباً پنجاه متر در مشرق کارخانه ٔ هفت دست فعلی و شصت متر فاصله از رودخانه ٔ زاینده رود به سمت پل خواجو واقع بوده و مشتمل بر تالاری شگفت و عالی بوده است که دوازده یا هیجده ستون دوازده متری از سنگ مرمر سدر طاق مجلل آن را نگاهداری میکرده است و ترتیب چوب بست طاق آن نیز مانند چهلستون بوده است با آینه کاری بغایت شگفت انگیز. نقشه ٔ عمارت آینه خانه تقریباً مانند چهلستون ولی کوچکتر از آن بوده و طول عمارت ۲۴ متر و عرض آن ۲۱ متر و چهارستون مرکزی آن مانند چهار ستون مرکزی عمارت چهلستون بر روی چهارپایه ٔ سنگی حجاری شده بشکل چهارشیر قرار داشته که در گوشه های حوض وسط تالار واقع میشده است ، و از دهان چهار شیر مجاور حوض آب بداخل حوض جهش میکرده (دو پایه از چهار ستون مرکزی آینه خانه که یکی از آنها نسبةً سالم مانده است اکنون در وسط دو باغچه ٔ گلکاری طرفین خیابان مدخل چهلستون زینت افزای باغچه های مزبور میباشد و در نظر است باچهارپایه ٔ مجسمه های سنگی چهارگوشه ٔ حوض چهلستون که باقیمانده های یک عمارت دیگر منهدم شده ٔ صفوی به نام «سرپوشیده » است در محل مناسبی در عمارت چهلستون نگاهداری شود). نمای تالار آینه خانه به سمت شمال رودخانه ٔ زاینده رود بوده یک سالن بزرگ بعد از ایوان با گنبدی عالی داشته که از دو طرف بوسیله ٔ درهای نقاشی و پنجره های مشبک مسدود میشده است و اطراف آن اطاقهای دیگری بوده ، کف عمارت از تخته سنگهای بزرگ مفروش بوده که بوسیله ٔ پلکانهای سنگی به نهری سنگی که دورتادور عمارت میگردید منتهی میشده است . تزئینات این عمارت شامل قابهای مزین ، کتیبه ها، نقاشیها، طلاکاریها وتزئینات بلورین بوده و همه ٔ دیوارها و سقف آن از آینه هائی تزئین میشده که یکپارچه بوده و طول آنها از یک متر و نیم تا دو متر و نیم و عرض آنها کمتر از یک متر نبوده است . انعکاس رودخانه ٔ زاینده رود و بیشه های ساحل شمالی آن در آینه ها منظره ای بی نهایت جالب و دلکش بوجودمی آورده و بی اختیار تماشاچیان را به تحسین و تمجید وامیداشته است . این عمارت در سال ۱۳۱۹ شمسی توسط انگلیسیها و فرانسویها ابتدا غارت و سپس منهدم گردیده است.
آخر ایران که از او بودی فردوس برشک
وقف خواهد بد تا حشر بدین شوم حشر. انوری



۳- امرود= نوعی میوه درختی شبیه گلابی. میوه ای است بومی خراسان ایران که بغایت شیرینی ونازکی و خوشبوی بشکل نبات میشود و آنرا به پستان نوبرآمده تشبیه کنند. شاه میوه : آبی و امرود، طبع را خشک کند. در پهلوی بنامهای ارموت و انبروت مینامند. در آستارا آرموت و در منجیل، هومرو و در شفارود، اومبرو گویند. نامهای دیگر، شاهگلابی. کمثری. پروند.
برفتم به رز تا بیارم کنشتو
چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو.
علی قرط
کدو برکشیده طربرودرا
گلوگیر گشته به امرود را.
نظامی.
شکل امرود تو گویی که بشیرینی و لطف
کوزه ای چند نباتست معلق بر بار. سعدی
امرود میوه‌ای خوش طعم است که سرشار از ویتامین‌ها و عناصر معدنی است و خوردن آن در گرمای تابستان می‌تواند علاوه بر تامین مواد مورد نیاز بدن، اندکی از تشنگی را نیز رفع کند.
امرود دارای گیاهی به صورت درختچه و به ارتفاع چند متر و یا به صورت درخت و دارای ساقه‌ای به بلندی ۱۰ تا ۲۰ متر است. از مشخصات گلابی این است که ریشه‌ای عمیق و برگ‌هایی ساده، صاف و دندانه‌دار دارد و میوه آن مخروطی شکل، گوشت دار و خوراکی است. قسمت مورد استفاده درخت امرود، برگ‌های جوان، پوست ساقه و میوه آبدار، معطر و خوش طعم آن.





۴-از واژه سمن در اقیانوس شگفت انگیز ادبیات پارسی به وفور استفاده شده است، مثلا:
سمن بوی و زیبارخ و ماهروی
چو خورشیددیدار و چون مشک بوی.فردوسی
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
همه پیش کسری برفتند نرم.فردوسی
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد.سعدی
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند.حافظ
آنقدر سمن هست که یاسمن گم است. امثال و حکم دهخدا.