آبان ۱۹، ۱۴۰۳

پیر چنگی ۷



باز گرد و حال مترب گوشدار
زانکه نائم گشته او در احتضار
در ادامه به سراغ پیر چنگی میرویم که در گورستان بخوابی خوش فرو رفته و تمایلی به بیداری از آن خواب ندارد و در حال احتضار و مرگ است. نائم به معنی و چم، خوابیده است. غنوده. خفته. کسی که در خواب خوش فرو رفته است. احتضار و یا در حال مرگ.
بانگ آمد مر قباد را کای شهآ
چنگی ما را ز خواب اندر درآ
به امپراتور ساسانی نوشین قباد که همزمان با پیر چنگی بخواب رفته بود، از جانب حق ندا رسید که برو و پیر چنگی را از خواب بیدار کن.
گفت آوا که او را چنگی ای است
صافی و شایسته و فرخنده ای است
ندای آسمانی به قباد گفت که خدا یک پیر چنگی دارد که نزد او بسیار عزیز است و جزء یاران ویژه و گرامی است، چراکه انسانی خالص و شایسته و باصفا است.
چنگی دارد ز خود برگشته جان
زنده ای خوابیده در گور استان
چنگی ای که از زندگی در دنیا خسته شده و با اینکه هنوز زنده است ولی در گورستان بخواب رفته و خیال بیدار شدن هم ندارد.
پیش او گو کای تو او را اختیار
این قدر بستان کنون معذور دار
برو و به چنگی بگو ای کسی که اختیارت را بدست خدا سپردی، و درنتیجه آنچه طلب کرده بودی در خواب گرفتی، اینک به همین مقدار بسنده کن و باقی را گذاشته و از خواب برخیز.
این قدر از بهر ابریشم بها
خرج کُن چون خرج شد اینجا بیا
همینقدر که امروز بابت نواختن چنگ، از ما گرفتی را غنیمت دان و باز اگر احتیاج داشتی بیا اینجا و بخواب.
پس قباد زآن هیبت آواز جست
تا میان را بهر این خدمت ببست
هیبت به معنی «شگفت انگیز تا حد ترسناک» است. میفرماید امپراتور ساسانی نوشین قباد از هیبت آن بانگ، از خواب سراسیمه پرید. و سپس برای انجام خدمت خواسته شده، کمر بست.
سوی گورستان روانه شد بسی
غیر آن چنگی نبود آنجا کسی
در گورستان گشت و آن پیر چنگی را یافت.
آمد و با صد ادب آنجا نشست
بر قباد عطسه فتاد و پیر جست
قباد رفته و با ادب بر بالین پیر چنگی نشست. همان هنگام قباد را عطسه ای بی اختیار دست داد و از صدای عطسه او، پیر چنگی از خواب پرید.



شه نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را زال موی و روی زرد
قباد به چهره پیر چنگی نگاه کرد و او را سپید موی و رخسار رنگ پریده یافت.
چند یزدان مدحت خوی تو کرد
تا شهان را عاشق روی تو کرد
پس برای پیر چنگی ماجرا را تعریف کرد و گفت که پروردگار از بس از تو تعریف کرد، ما را عاشق و شیفته روی تو نمود.
پیش من بنشین و مستوری مساز
تا به گوشت گویم از اقبال راز
اینک پیش من بنشین و بیگانه گی پیشه مساز تا پیغام خدا را بتو بزسانم.
حق سلامت میکند میپُرسدت
چونی از عیش تو از خوی خوشترت
قباد به پیر چنگی گفت، که پروردگار بر تو سلام می فرستد و میپرسد، آیا در مجلس عیش ما که نتیجه خلق و خوی خوشت بود، بهت خوش گذشت؟
پیر لرزان گشت چون اینرا شنید
دست می خایید و برخود می تپید
تپیدن به معنی و چم «از هیجان، نا آرام و گرم شدن» است. و آن پیر وقتی شنید که آنچه در خواب دیده و آن لذتی که از خوردن و نوشیدن و گشت و گذار در بوستانها تجربه کرده درواقع لطف و کرم پروردگار به او در خواب بوده، برخود لرزید. و از اینکه خداوند تا این اندازه به او نزدیک است و از اینکه توسط شاه پیام فرستاده، و شاه را شایسته پیغام رسانی او دانسته، بر خود می تپید. آدمی بطور کلی هنگامیکه درمیابد که چگونه خداوند هوای او را داشته، بیکباره تمامی موجودیتش از بین رفت، و سراپا عشق به یزدان پاک میشود.
از اینجا تا چندین بیت، مولانا یکی از حالات روحی و روانی آدمی را تشریح میکند که تحسین برانگیز است. و آن اینکه، اکثر آدمها در واکنش به لطف بیکران و در برابر عظمت نیکی و خوبی که در باره شان صورت میگیرد، تمامی ستونهای روحیشان متزلزل گشته و فرو ریخته و با خاک یکسان میشود. خشن ترین انسانها با یک توجه و محبت واقعی مانند بچه گربه رفتار خواهند کرد. اکثر مردم در اینحالت بی اختیار اشک میریزند. بویژه اگر این نیکی از جانب حق به آنها رسیده و آلست به ظهور رسیده و آشکار گردد. در این هنگام و بطور معمول، اولین پرسشی که آدمی از خود میپرسد این است که دلیل اینهمه محبت و لطف خدا به من چیست؟ سپس شروع میکند بر روی گفتار و کردار گذشته خود، متمرکز شدن و آنها را با خود مرور کردند. تا دلیل این لطف بیکران را بیابد و این دقیقا کاری است که پیر چنگی در چند بیت پایین، انجام میدهد. و به این نتیجه میرسد که او سالها با آن دم الهی، آن روح مقدس، آن رابط مستقیم با خدا، در ارتباط بوده و خود از آن بیخبر بوده است.
بانگ میزد کای خدای بی نظیر
بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
پیر بانگ میزد که ای یزدان یکتا، برای این پیر غافل همینقدر بس و کافی است.
گفت ای بوده حجابم از آله
ای مرا تو رای زن از شاه ره
گفت ای خدایی که همواره با من بودی و امروز هم توسط شاه با من هم رای و همسخن شدی.
ای برهمن ای خدای با عطا
ای که دادی مر مرا زادی بسا
ای برهمن و راهنما و مرشد من، ای که عمری طولانی (زادی بسا) و ارزشمند به من دادی. برهمن یکی از اسامی یزدان در نزد زرتشتیان باستان بوده است. و بصورت مفرد میتواند بشکل زیر باشد:
برهمن«به ره من» و بصورت جمع ،«براهمان» و یا : «به راه مان» یعنی خدایی که راه را بمن و ما(آدمی) نشان میدهد. این واژه پارسی به اکثر زبانهای دیگر رفته و با همین معنا و تلفظ پارسی مورد استفاده است. همچنین واژه «تا او» که در زبان چینی بمعنی خدا است، ریشه در اوستا دارد و به معنای، «تا رسیدن به او» میباشد. اما نزدیکترین نام برای خداوند کلمه پارسی، خدا، است که مخفف «خود آ» است و یعنی چیزی که علت و معلول «خود» باشد. که «خدایی» به «خود آیی» است.
برطبق اوستا، واژه «آل» هم یکی دیگر از اسامی یزدان پاک است. و این واژه در قرآن از «آل» به آلله تبدیل شده است. مانند:
بسم آلله آلرحمن و آلرحیم، بسم آل (ل+ه) آل رحمن و آل رحیم) که در اصل اینچنین است، «به اسم آل، آل رهمن و آل رهیم» بنام خداوندی که راهنما و مرشد آدمیان است. در فرهنگ لغت و واژگان پارسی، هر لغت و یا واژه پارسی، دارای چندین مترادف است. قبایل عبری-عربی از این ویژهگی زبان شگفت انگیز پارسی سوءاستفاده کرده و برای ساخت زبان نوشتاری برای خود، تعدای از این مترادف ها را گرفته و بجای حرف سین، صاد، بجای «حرف ت، از حرف ط» بجای حرف «آ، از حرف ی » بجای « الف از حرف ع » بجای حرف « ه، از حرف ح » ووو، نوشته و آنها را مالخود کرده اند. و چون یک پارس زبان، پیدا نشد که از این انحراف جلوگیری کند و یا آنرا برخ آنان بکشد، قبایل بدوی بیش از پیش گستاخ گشته و امروزه هم باعث نازیبا شدن واژهگان پارسی گشته و هم خود را مالکان اصلی واژگان پارسی مصادره شده، میدانند که شرم آور است.
داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
پیر به قباد گفت، پروردگار عمری به من داده که هر یک روز آن چنان با ارزش و پر بها است که قیمت بر روی آن نمیتوان گذاشت. و قیمت آنرا جز او‌، دیگری نمیداند.
خرج کردم عمر خود را دمبدم
بر دمیدم جمله را در زیر و بم
من همه عمرم را در موسیقی و خنیاگری خرج کردم. و در اجرای اصوات زیرو بم، گذراندم. در اینجا تا چندین بیت، پیر چنگی از پرده های موسیقی اصیل ایرانی سخن گفته و به فباد میگوید که او تمامی زندگانی اش را در مجالس رقص و آواز و موسیقی و عیش و عشرت گذرانده و بجز خنیاگری و ایجاد ترب و شادی برای مردمان کار دیگری انجام نداده و شاید دلیل عزیز بودن او نزد خداوند هم همین شاد کردن مردم و نواختن برای آنها بوده است.
اما به دلیل دستکاری شدن ابیات مولانا در این بخش، مجبورم بجای ابیات دستکاری شده، برای معرفی ۲۶ پرده موسیقی اصیل ایرانی، از زبان حکیم ارزشمند ایران، منوچهری، و ابیات او استفاده کنم. این پرده های موسیقی از نظر مولانا ۲۴ پرده میباشد که از زبان پیر چنگی به آن اشاره میکند. امروزه پرده های موسیقی اصیل ایرانی و یا اولین نغمه های موسیقی ساخته شده در جهان، بنام مقام نامیده شده و به ۱۲ پرده تقلیل یافته و اسامی آنها هم مختوش و دگرگون گشته است. منوچهری ۲۶ پرده موسیقی اصیل ایرانی را چنین معرفی میکند:
متربان ساعت بساعت بر نوای زیر وبم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه
ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سروستاه و ساعتی با روزنه
بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه
ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه.
در این ابیات منوچهری از ۲۶ پرده موسیقی اصیل ایرانی سخن میگوید که طبق معمول نامهای آنها را تغییر داده اند. (۱)
از پس آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگَه شد نهار
مولانا تعداد پرده های موسیقی اصیل ایران را ۲۴ دانسته و از زبان پیر میگوید، من تمامی زندگانیم را صرف نواختن این بیست و چهار پرده موسیقی کرده و تنها به عیش و عشرت پرداختم، و آنچنان بمن خوش گذشته که به یکبار چشم باز کزدم و دیدم عمرم به پایان نزدیک شده است.
ای خدا فریاد زین فریادخواه
داد خواهم نی ز کس از داد خواه
ای خدا امانم ده از این زیاده خواه. مرا از شر خودم پناه ده. ایخدا فریاد از این پیری که فریادخواه است. ای خدا از خودم(از داد خواه) شکایت دارم . واژه فریاد در ابتدای مصرغ نخست یعنی شکایت بردن و فریادخواه کنایه از خود پیر چنگی است. و پیر بدین ترتیب خود را سرزنش میکند که خدایش را تا هفتاد سال نشناخته است.
داد خود چون من ندادم در جهان
عمر شد هفتاد سال از من جهان
خداوندا طلب بخشش میکنم که هفتاد سال در جهان، ناآگاهانه و بدون اینکه ترا بشناسم، زندگی کردم.
داد خود از کس نیابم جز مگر
زآنکه هست از من به من نزدیکتر
و من شکایتم را فقط پیش کسی میبرم که از من، به من نزدیکتر است. چون فقط از خودم شاکیم که هیچکس مسبب غفلت من نیست جز خودم.
کاین منی از من رسد دم دم مرا
پس و را بینم، چو این شد کم مرا
و این بیخبری از آنجا نشأت میگیرد که من با خودخواهی فقط خود را میدیدم، و فراتر از خودم را نمیدیدم. و تنها زمانی متوجه شدم که پرده های غفلت و نادانی من، بدین ترتیب کنار زده و کم شدند.
همچو آن کاو با تو باشد زر شمَر
سوی او داری نه سوی خود نظر
من مانند آنکسی که تصویر خود را در حوض طلا میبینه، و محو تصویر طلایی خود میشود، جز خودم کسی را نمیدیدم. شمر بمعنی و چم آبگیر و حوض کوچک است. و در مورد سعدی گفته اند: گردون بر نتایج کلکت بود عقیم، دریا بر لطائف طبعت بود شمر. انوری
من آنچنان مشغول بخود و خنیاگری بودم که متوجه نمیشدم که خنیاگر واقعی اوست و این اوست که مجلس آرایی میکند و همگان را بشوق و ذوق میآورد و نه من. همه هنر من او بوده بدون اینکه خود بدانم.
همچنین در گریه و در ناله او
میشمردی جرم چندین ساله او
پیر همچنان در پریشانی و زاری از غرور بیجا و نادانی که عمری را با آنها بسر برده میگفت و اظهار پشیمانی میکرد. و میگفت، پناه میجوییم از خدا که از خودم با من مهربانتر بوده است. تمام روزهای خوشم را از او، و از لطف او، داشتم. و امروز که یک شاه را برای من پیغام رسان کرده و با من سخن گفته، تازه فهمیدم که در تمام مدت عمر او با من بوده و مراقب من بوده و از من به من نزدیکتر بوده و مرا دوست داشته است. و من از روی غفلت و نادانی، تصور میکردم که من خنیاگرم درحالیکه جنبش ما را از او دان، نی زما. این او بوده که خنیاگری میکرده و نه من. و آنچه باعث شد که همگان عاشق خنیاگری من باشند، آن دانش و هنر لدنی بوده که از درونم به بیرون تراوش میشده است، نه آنچه اکتسابی و کسب کردنی است. و درواقع او بوده که مینواخته و نه من. و هنگامی اینرا فهمیدم که خودخواهی من از من کم و گرفته شد.
پس قباد گفتش که این زاری تو
هست هم آثار هشیاری تو
پس قباد به او گفت، همین ناله و گریه و زاری و توبه کردنت هم جرم و نادانی تو است. چون نشان میدهد که هنوز بخودت فکر میکنی و از بند تن و عقل و هوشیاری رها نشده و سیستم و آیین خدا را نمیشناسی.
بعد از آن او را از آن حالت براند
ز اعتذارش سوی استغراق خواند
پس او را از حالت عذر خواهی و شکایت و پوزش و توبه، به حال پند گرفتن و بهره برداری از اشتباهاتش فرا خواند.
هست هُشیاری، ز یاد ما مضاء(مضی)
ماضی و مستقبلت، پردۀ خدا
قباد به پیر گفت، اگر معنای هوشیاری این باشد که آدمی بفهمد که راه را اشتباه رفته و بابت کردار نادرست گذشته دچار افسوس و پشیمانی شود، و غبطه گذشته را بخورد و آرزو کند که کاش زمان برمیگشت و او جور دیگری عمل میکرد، این هوشیاری عذر بدتر از گناه و اشتباه است. چرا که نشان میدهد که آدمی هنوز نظام و سیستم آفرینش را نمیشناسد و از آیین خدا بیخبر است. و نمیداند که آدمی چه بخواهد و چه نه، در اصل دچار قوانین تناسخ است. و مثلا اتفاقی نیست که کسی در یک مکان مشخص و در یک زمان مشخص، بدنیا میآید. و این سرنوشت از پیش تأیین(تعیین) شده نیست. این با جبری که میشناسی فرق دارد. این جبر پس از اختیاری می آید که تو در مورد کردارت داشتی و از خارج نیست و نتیجه اعمال اختیاری خودت است و اصلا ربطی بخدا ندارد. یکی از قوانین فیزیک را شکستی، در نتیجه پای لرزش مینشینی. این گلیم بخت را تو خودت، سیاه بافتی. پس به آب زمزم و کوثر(با توبه) سپید نتوان کرد.
و اما آنچه بر آدمی، در عمر های پیشین گذشته، بر او پوشیده است و زندگانی های پیشین را بیاد ندارد. همانگونه که غیب نمیداند و از آینده بیخبر است. درحالیکه گذشته و آینده آدمی از پرده های موسیقی خداوند است. و در درون آدمی نهفته است و هر چه آدمی از هنر و دانش و استعداد از خود بروز و نشان میدهد درواقع همان هایی است که در زندگی های گذشته آموخته است. و هنر و دانش و استعداد در آدمی، درواقع تاکید و اثبات تناسخ و آن روح مقدس و یا همان دمی از خدا است که در وجود آدمی دمیده شده است.
مضاء یعنی، گذشته، گذشتن از کاری. واژه هوشیاری در اینجا، کنایه از دانستن و همچنین کنایه از زندگانی های گذشته آدمی است.
آتش اندر زن بهر دو، تا به کی
پُر گِره باشی ار این هر دو چو نی؟
پس آدمی باید به فاکتور زمان، چه زمان گذشته و چه زمان آینده، آتش بزند، چراکه در سفری که پیش رو دارد، و مقصدی که آدمی راهی آن است، تنها چیزی که مطرح نیست زمان است. آدمی باید مانند خدا، نازمان و نامکان باشد. و روزگار خود را بخاطر گذشته و آینده، مانند نی، پر از گره نکند. و یا به قول خیام کبیر، جانا من و تو نمونه پرگاریم، سر گرچه دو کرده ایم، یک تن داریم، بر نقطه روانیم کنون دایره وار، تا أخر کار، سر بهم باز آریم.
تا گِره با نی بود همراز نیست
همنشین آن، لب و آواز نیست
و همانگونه که تا در درون نی، گره و بند باشد، با لب و دهان همنشین نشده و نمیتواند نغمه دل انگیز بنوازد، وجود آدمی نیز مانند نی است و قید زمان و مکان در وجود او، تولید عقده و ناپاکی و پلیدی مینماید و مانند غده و گره های نی مانع از ترنم روزگار دلپذیر و خدا پسند برای او میشود. پس تا هنگامی که آدمی از گره های درونی رهایی نیابد، روح مقدس و دم الهی از آن نمی گذرد و وجود او را به ترنّم نمی آورد. درون را از گره خالی ساز تا درآن نور خدا بینی.
چون به توف خود به توفی مرتدی
چون بخانه آمدی، هم با خودی
تا زمانی که درگیر خودت هستی و خدای واقعی را نمیشناسی، دچاری.
واژه پارسی مرتد به معنی و چم، گمراه و از راه برگشته است. توف یعنی فریاد و صدا و غوغا و جنبش وانقلاب و برهم خوردگی و توفیدن مصدر آن است. توفی در اینجا یعنی هنگام جان دادن. قبض روح، شدن. میفرماید اگر تا آخر عمر ساز خودت را بزنی، و ندانی، و ندانی که ندانی، و سپس در آخر عمر توبه کنی، باز هم دچار تناسخ خواهی بود. و یا اگر تا زمانیکه زنده ای(به توفی ، و یا تا لحظه مرگ) تنها به خود توجه داشته باشی،‌ و راه خود را بروی، و از دم الی بیخبر بمانی و آنرا نشناسی، و دچار حدیت چون و چرا گردی، در زندگی گمراه بودی و وقتی هم بمیری(چون بخانه آمدی) دچار تناسخ خواهی شد( با خودی). در این بیت، واژه توف و توفی را با حرف ط نوشته و آنرا طواف دور کعبه و یا چهارگوش تفسیر کرده اند، که بیمعنی است.
ای خبرهات از خبرده بیخبر
توبۀ تو از گناه تو بتر
ای کسی که از آیین خداوند بی خبری، و کردارت با دم الهی درونت هماهنگ نیست، بازگشت و پشیمانی تو هم مانند گمراهی ات میماند و شاید از آن بدتر باشد. چراکه نشان میدهد، هنوز نادانی.
ای تو از حال گذشته توبه جو
کی کنی توبه از این توبه بگو
ای کسی که بخاطر گذشته پر از اشتباهت به توبه روی آوردی، کی خواهی فهمید که توبه و توبه کار و یا جرم و مجرم، راه بجائی نخواهند برد. مثلا یک عمر ستم کردی و آخر عمر به خاک می افتی و توبه میکنی و قول میدی که دیگر ظلم نکنی. خب این خوب است که به اشتباهات خود پی برده و آگاه گشتی، ولی این توبه به چه دردی میخورد و به چه کار میآید؟ تو هنوز بدهکاری و باید بابت کردار و اعمال زشتت جوابگو باشی و برای هر عمل زشت خود یکبار بدنبا آمده و تقاص پس بدی.
گاه بانگ زیر را قبله کنی
گاه گریه زار را قبله زنی
گاه بهانه میآوری که اگر بدی کردی بخاطر این بوده که تربیت نادرست داشتی، و در خانواده، اجتماع و کشور ناسالم رشد کردی، و گاهی سرنوشت از پیش نوشته شده و گلیم بخت سیاه و خدا را مسئول پلید بودندت میشماری.
چونکه فاروق آینۀ اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد
برطبق شاهنامه اولین شهر ساخته شده در دنیا، توسط کیومرث اولین انسان روی زمین ساخته شد و استخر نام گرفت. این شهر که بهشت روی زمین بود و در جنوب ایران و در استان پارس و در نزدیکی تخت جمشید واقع بود، توسط وحشی ها در زمان جنگهای چلیپی به آتش کشیده و بکلی ویران شد. در این شهر دوازده دروازه وجود داشت که نام یکی از آنها فاروق بود. واژه فاروق بمعنی جدا کننده نیکی از پلیدی است و چون در درون شهر دانشمندان و مردان خدا گونه زندگی میکردند نام دروازه را فاروق گذاشته بودند. یعنی این دروازه ای است که خوب ها را از بدها جدا میسازد. و در اینجا به قباد، فاروق گفته شده که برای پیر چنگی مانند آینه ای شد و برایش شرح داد که خداوند ترا همانگونه که هستی دوست دارد و اگر دچاری، بخاطر اعمال خودت است و نه بی مهری خدا. آینه ای که پیر چنگی خود را در آن دید و فرق بین خود و دم الهی درونش را شناخت.
همچو جان، بی گریه و بی خنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد
همچو جان بی گریه و بی خنده شد، یعنی از حالت جسمانی درآمده و تبدیل به روح شد. چون گریستن و خندیدن مربوط به جسم آدمی است. جان او از کالبدش جدا گشته و به پرواز درآمد.
حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان
خود را میدید که پرواز میکند و از جسمش فاصله میگیرد و از زمین و آسمان فراتر میرود و از اینجهت حیرت زده بود.
جُستجویی ماورای جستجو
من نمیدانم، تو میدانی، بگو
پروازی ماورای همه پروازها، و از اینجا به بعد را دیگر هیچکس نمیداند که چه اتفاقی میافتد. بهرحال مولانا نمیداند، من هم نمیدانم، تو اگر میدانی بگو.
حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذو آل جلال
آنچه میدانیم این است که او اکنون در دریای نور حق غوطه ور گشته و آنچنان در خوشی غرق است که هیچ قدرتی توان بیرون آوردن او را ندارد. و حال و قال او هزاران هزار بار برتر و فراتر از حال و قالی است که پیش از این داشته است.
غرقه ای نه که خلاصی باشدش
یا بجز دریا کسی بشناسدش
هنگامیکه سخن از غرق شدن میشود، منظور آن غرق شدن در دریا، که همگان میشناسند نیست، غرق در دریای معرفت یزدان پاک، یعنی پیوستن و یکی شدن نور درون آدمی به منبع نور الهی که با سرعتی غیر قابل تصور در حال حرکت است. یعنی به اصل خود بازگشتن و جاودانگی پیشه ساختند.
عقل جز از کلّ پذیرا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی
ما جزی از کل و یا خدا هستیم. ما یک ذره کوچک از یک منبع عظیم نوریم. ما چه بخواهیم چه نخواهیم، باید به منبع بپیوندیم. و در این سفر، تنها بخودمان بد میکنیم، اگر به دیگران بد کنیم و دچار تناسخ و یا به تعویق افتادن این بهم پیوستگی، و یا طولانی تر شدن سفر شویم. و با بقول زرتشت بزرگ که میفرماید: «من ترا آنقدر دوست ندارم که به تو بدی کنم» یعنی من آنقدر ترا دوست ندارم که با بدی به تو، خود را در صف عقب تر از تو قرار داده و نوبتم را بتو بدهم.
چون تقاضا بر تقاضا میرسد
موج آن دریا بدینجا میرسد
ما جه بخواهیم و چه نخواهیم،( چون تقاضا بر تقاضا میرسد) به او میپیوندیم، پس با پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک، راه سفر را کوتاه کرده و هرچه زودتر خود را به آن دریا رسانده و با یکی از امواج آن دریا، در یک امتداد قرار بگیریم. چراکه هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش.
چونکه حال پیر تا اینجا رسید
پیر و حالش روی در پرده کشید
هنگامی که پیر چنگی توسط قباد، به آخرین حقیقت آگاه شد، آخرین پرده موسیقی را زد و به اصل خویش پیوست.
پیر دامن را ز گفتگو فشاند
نیم گفته در دهان او بماند
پیر و چنگ او خاموش گشتند و او برای ما نگفت که پس از اینکه به پرواز درآمد، ماجرایش بکجا کشید و نیم سخن در دهان او بماند.
از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
مانند پیر چنگی زندگی کردن و مردن، ارزش آنرا دارد که هزاران بار آدمی به دنیا آمده و بمیرد. و مهم نیست که چگونه زندگی میکنی، مهم این است که ظلم نکنی و سرت بکار خودت گرم، و کارت به ایجاد شادی و آرامش برای خود و پیرامونت باشد و بس. چراکه برای رسیدن به خدا، اگر صد هزار بار هم بمیریم و زنده شویم، باز هم ارزش آن بالاتر است.
در شکار پشه جان باز باش
همچو خورشید جهان، جانباز باش
برای پیدا کردن و بدست آوردن آن یک ذره و دم الهی در درونت، مانند عقاب تیز بین و تیز چنگ و تیز پرواز باش. و از خورشید بیاموز که بر همگان گرما و روشنی و نور و انرژی را برایگان میبخشد و بدون تکلف و صاف و ساده از وجود خود مایه میگذارد.
جان فشان افتاد خورشید بلند
میشود هر دم تی‌وپر میکند
تی یعنی مرکز و وسط و یک اصطلاح نجوم در کیهان شناسی شگفت انگیز ایرانی است. ولی تی وپر کردن خورشید در اینجا کنایه از همان کنش و واکنشهای شیمیایی است که در هر لحظه درون خورشید رخ داده و موجب انتشار نور و گرما از این منبع انرژی میشود. و مولانا این را به «خورشید از تن خود مایه گذاشتن و جان فشادن خورشید» توصیف کرده است. و این نشاندهنده دانش عظیم مولانا و ایرانیان در صدها سال پیش است که از چگونگی فعل و انفعالات شیمیایی که در خورشید رخ داده وموجب گرما و نور و انرژی بر روی کره زمین میشود، آگاهی داشته اند.
جان فشان ای آفتاب مینوی
مر جهان کهنه را بنما نوی
ای آفتاب زندگی بخش، جانفشانی کن و این جهان بدرد نخور را از نو بساز. واژه مینوی یعنی زندگی جاودانی و از صفات خدا و وام گرفته از اوستا است. در هزاران سال پیش نیاکان ایرانیان به میترا و یا ایزد بانوی مهر و یا خورشید اعتقاد داشته و او را منبع زندگی میدانستند. و آداب و آیین زندگی خود را از روی صفات خورشید و یا میترا بنا میگذاشتند، یعنی ایرانیان منبع نور و گرما و انرژی بودند، چه برای خود و چه برای همگان، و این کار را کاملا بی ریا و رایگان انجام میدادند. و درست بهمین دلیل است که دانش بشری از ایران در تمامی دنیا برایگان پخش شده و ایرانیان همان آرامش و سعادت و پیشرفتی که برای خود و در فلات قاره ایران ساخته بودند در تمامی چهان و همه مردم دنیا هم بدون چشم داشت ایجاد کرده بودند. نگاه کنید به آثار باستانی مشترک در تمامی دنیا که کار ایرانیان است.
در وجود آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آب روان
خداوند در هر لحظه با آدمی است و با او گفتگو میکند و هوای او را دارد.
در وجود آدمی، ارکستر سمفونیکی وجود دارد که رهبری آن با خداست و خداوند با ۲۶ پرده موسیقی با آدمی در ارتباط است.
هر زمان از غیب نونو میرسد
و از جهان تن، برونشو میرسد
این ارکستر بزرگ و رویال که درحال نواختن است، توسط نواختن ۲۶ پرده و نونو، مرتبا به آدمی اینرا میگوید که از قید و بند و چون و چرا و مطالب سخیفی از این دست بگذر، پیله ات را رها کن، پروانه شو، و در دل آتش برقص و بگذار بگویند، دیوانه است.
نونو در اینجا همان پرده های ۲۶ گانه موسیقی اصیل ایران است و همچنین یعنی پی در پی، نو به نو، تازه به تازه، متوالی، مدام، پیاپی، از پی هم.

پاورقی
(۱) ساخت و اختراع پرده‌های ۲۶ گانه موسیقی اصیل ایران را به باربد، و نکیسا از موسیقیدانان و دانشمند بزرگ ایران در دوران امپراتوری ساسانی، نسبت می‌دهند. هر چند براساس آثار باستانی بدست آمده از فلات قاره ایران، عمر موسیقی که از اختراعات ایرانیان است، به هزاران سال پیش از دوران امپراتوری ساسانی مربوط میشود. باربد در دربار خسرو پرویز که خود دانشمند و هنرمندی تمام عیار بود، خنیاگر و مجلس آرا بود و درکار موسیقی آنچنان استاد که نوا و آهنگ های او به بدن های بیجان، جان میبخشیده است. شاید داستان پیر چنگی و نوشین قباد هم داستان باربد و خسرو پرویز باشد که مولانا در مثنوی خود از آن بهره جسته تا مطالب خود را بگوید. بهرحال ۲۶ پرده موسیقی اصیل ایرانی که ساخت آنها را به باربد نسبت میدهند عبارت اند از:
سروستان، اشکنه، زیر قیصران، تخت اردشیر، نوروز بزرگ، بهار، هفت گنج، گنج گاو، دیف رخش، ارجنه، پالیزبان، سرو سهی، روشن چراغ، کاویزنه، سیوارتیر، کبک دری، سروستاه، روزنه، چکک، شخج، نوش لبینا، دنه، گل چم، باد رنگ، نرگس و سوسنه.
امروزه به پرده های موسیقی ایران، مقام میگویند. مثلا گویند فلان کس مقام میزند یا مقام مینوازد یا گویند مقامی خواند یا مقامی زد. و چنین بنظر میرسد که این معنی از مزدیسنان در ایران باقی مانده باشد که «روزی گاه« یعنی «گاثه» را هم معنی با مقام دانند. و چون گاثه ها که آنرا گات ها و در موسیقی گاه های مینامند، با آهنگ موسیقی توام بوده است و اشعار هجایی آن دارای همان موازنه و فواصل و قراین و قطع و سکوت بوده است، ازینرو آنرا مقام خواندن که ترجمه صحیح «گاه خواندن» است که از زمان قاجارها، مقام را به جای پرده، در میان ایرانیان جا انداخته اند. در ادبیات پارسی نیز بلبل را به لقب «زند خوان» یعنی «خواننده گاثه و اوستا» نامیده اند که می رساند خواندن اوستا و زند با پرده های موسیقی در ارتباط بوده و از موسیقی و مقامات بوده است. میگویند در دورهٔ امپراتوری ساسانی، آهنگ‌های منسوب به «باربد» شامل «هفت خسروانی»، «سی لحن» و «سیصد و شصت دستان» بوده که با هفت روز هفته، سی روز ماه و سیصد و شصت روز سال مطابق بوده است. یعنی هر برنامه موسیقی شامل یک خسروانی، یک لحن و یک دستان بوده است. دانشمند ایران نظامی گنجوی در منظومه «خسرو و شیرین» سی لحن باربد را به نظم درآورده است. نیشابوری هم در رسالهٔ موسیقی خود (شش قرن پس از ساسانیان) و در دوران امپراتوری صفوی از هفت خسروانی باربد سخن میگوید. دستگاه بینظیر موسیقی ایرانی بر اساس دانش ریاضی و علم کیهان شناسی استوار است. و ایرانیان اولین مخترعان موسیقی و نت موسیقی هستند. کیکاووس پور اسکندر معروف به عنصر آل معالی نویسنده قابوس‌نامه از ۲۶ پرده موسیقی اصیل ایران بوضوح شرح نامه ای دارد. فارابی، خیام، ابن سینا، و هزاران دانشمند و موسیقی دان ایران در طی هزاران سال در اینراه زحمت کشیده و این کاخ عظیم را بنا نهاده اند.