مهر ۱۱، ۱۴۰۳

داستان پیر چنگی ۳



در این بخش مولانا همچنان به بحث تناسخ ادامه داده و چگونگی تناسخ را در مقایسه با سیستم موجود در طبیعت شرح میدهد.
از وجود و از عدم گر بگذری
از حیات جاودانی پر خوری
مرگ و زندگی را که فراموش کنی، جاودان خواهی شد. چگونه؟ فکر کردن بیش از حد به چگونگی گذران زندگی، تمامی جنبه های نامردمی آدمی را پیش میکشد. جنبه هایی مانند آز، خست، بیرحمی، دروغ، شکمپارهگی و و و . فکر کردن و توجه بیش از حد به مرگ و زندگی پس از مرگ هم، ترس را که بزرگترین دشمن آدمی و قویترین قدرت موجود است را بر آدمی چیره میسازد. و اینها آدمی را از آدم بودن باز میدارند. پس اگر آدمی، به وجود و یا دنیای مادی و عدم و یا دنیای ناپیدا، فکر نکند و آنها را ندید بگیرد، در نتیجه نه حرص و حسادت جحودانه دارد ونه ترس و نگرانی ترسو ها را.
روز باران است میرو تا به شب
نی از این باران از آن باران سعب
روز مرگ را باید پذیرفت و تن به باران رحمت خداوند سپرد. سعب یعنی هر چیز روان و ممتد، از شراب و جز آن.
هست بارانها جز این باران بدان
که نمی بیند ورا جز چشم جان
و منظور از باران، آنجه که میشناسی و در طبیعت میبارد نیست، بلکه استفاده از واژه باران، برای پرهیز از بکار گیری واژه، مرگ است که بجز در زمان خودش، دیده نمیشود.
چشم جان را پاک کن نیکو نگر
تا از آن باران عیان بینی خزر( خضر)
و مرگ و یا باران رحمت خدا همانکاری را با آدمی میکند که با دانه های کاشته شده میکند. همان آب ظلمات است که خزر از آن نوشید و عمر جاودان یافت. یعنی اگر با چشم بصیرت و معرفت به مرگ نگاه کنی، میبینی که این باران همانکاری را با تو میکند که با حضرت الیاس و یا خزر کرد. یعنی به او زندگی جاودان بخشید.
تا که روزی چون به گورستان روی
با جنازه یاری از یاران روی
خاک را در گور خود آکنده کن
زیر خاک، آن دانه ات را زنده کن
و روزی که در گورستان با یاری یاران بخاک سپرده میشوی، و جنازه تو در گور با خاک پر میشود، اتفاقی که می افتد، درست مانند آن است که دانه درختی در خاک کاشته شده است. چراکه آدمی هم مانندجماد وقتی آب ببیند، جوانه میزند.(از جمادی مردم و نامی شدم. ) میفرماید، بخاک سپاری آدمی مانند کاشت یک دانه گیاه است و‌هیچ فرقی با هم ندارد. جماد حالتی است بین مرگ و زندگی. مثلا یک دانه گندم تا زمانیکه کاشته نشده، زنده نیست و فقط یک دانه است، ولی هنگامی که کاشته میشود زنده گشته و تبدیل به گیاه(نامی) شده و ده ها برابر میگردد. و این درست همان اتفاقی است که با مرگ، برای آدمی رخ میدهد. آدمی هم مانند درختان، بارها به زیر خاک رفته و پس از زمانی، دوباره می روید.
این درختانند همچون خاکیان
دستها بر کرده اند از خاکدان
شباهت درختان با آدمیان بسیار زیاد است. درختان هم مانند آدمیان از خاک(خاک کنایه از طبیعت است)برخاسته اند، ایستاده اند و در زمین ریشه میدوانند و شاخه های سر به آسمان کشیده آنان، دستهای آدمی را میماند که بطرف آسمان بلند شده و خدایش را میجوید. خاکدان کنایه از زمین است.
سوی خلقان صد اشارت میکنند
وآنکه گوش استش عبارت میکنند
دیدن درخت، تنه و شاخه ها و ریشه هایش، برگ و بارش، چگونگی زیستش در چهار فصل، همه اشاره به خلقت و سیستم آفرینش دارد. یعنی نیازی نیست آدمی دانشمند باشد تا به اسرار هستی پی ببرد، تفکر به سفر درخت از ابتدایی که یک دانه جماد و کوچک است و در خاک کاشته میشود، تا زمانی که به آسمان قد میکشد را، اگر در طول سالها بررسی کنیم و نیک ببینیم، درواقع به دانش زندگی پی خواهیم برد.
تیز گوشان راز ایشان بشنوند
غافلان آواز ایشان نشنوند
خداشناسان، تنها از نگاه به درختان به منطق آفرینش پی میبرند، درحالیکه خدانشناسان، به آن هر نامی را نسبت میدهند، بجز نام منطق آفرینش، حتی اگر درختان زبان درآورده و برایشان آواز خوانده و آنرا شرح دهند.


با زبانِ سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می گویند راز
درختان با شاخ و برگ خود، اسرار طبیعت و یا خاک را برملا ساخته و آنرا نمایان میکنند. مثلا با نگاه به برگهای سبز و شاداب و شاخه های سر به آسمان کشیده یک درخت میتوان به سالم و یا ناسالم بودن ریشه هایش پی برد. دقیقا مانند نگاه به چگونگی زندگی یک انسان که میتوان توسط آن به کارنامه او، اصل و نسب و خانواده و تربیتی که یافته و جامعه ای که در آن رشد کرده پی برد.
همچو ابَتان سر فرو برده به آب (۱)
گشته تاووسان و بوده چون غُراب
بَت به معنی و چم مرغآبی وحشی است. و ابتان جمع آن است. ولی ابتان به معنی و چم «صاحب سرّ و یا راز خود بودن» هم بکار میرود، که در این بیت از هر دو معنی میتوان بهره جست. دانه درخت وقتی در خاک نرم کاشته میشود، مانند مرغابیانی که سر در آب کرده اند، میماند. و هنگامی که به درخت تبدیل میگردد، در بهار و تابستان و پاییز مانند پر های زیبای تاوس رنگارنگ است و شادی آفرین و در زمستان مانند کلاغان تیره و کسالت آور. درست مانند آدمیان که در سه دوره زندگی یعنی کودکی و جوانی و میانسالی با نشاط و توانا و خوش مشربند و در دوران پیری و یا فصل سرد، بی حوصله و سنگین و ساکت. غراب همان کلاغ است ولی این واژه یک اصطلاح نجوم پارسی است و نام صورتی از صور فلکی از ناحیه ٔ جنوبی است و این صورت فلکی شکلی شبیه کلاغ دارد و تعداد ستارهگان آن هفت تا است. نام دیگر صورت فلکی کلاغ، عرش سماک است. درواقع واژه کلاغ و یا غراب، نام صورت نهم از صور چهارده گانه ٔ فلک جنوبی است که دارای سه ستاره از قدر سیم و یک ستاره از قدر چهارم است و بال کلاغ و منقار کلاغ از ستارگان این صورت فلکی نجوم پارسی است.
در زمستانشان اکر محبوس کرد
آن غرابان را خدا تاووس کرد
در زمستانشان اگر چه داد مرگ
زنده شان کرد از بهار و داد برگ
همانگونه که درختان در زمستان بصورت کلاغی سیاه و کسالت آور درمیآیند، ولی پس از زمستان و در بهار این کلاغان تبدیل به طاووس رنگارنگ میشوند، آدمی هم پس از فصل سرد و پس از مرگ، دوباره طاووس وار زندگی از سر میگیرد که اشاره به تناسخ است. به تناسخ در جای جای قرآن تاکید شده است. مثلا در سوره روم در آیه ۵۰ میفرماید،« بنگر به آثار و نشانه های رحمت «هو» که چگونه زمین را پس از مرگ و یغماگری خزان زمستان باز ( با دَمِ حیات بخش بهار ) زنده می گرداند. و همانا «هو»است که آدمیان مرده را «دوباره» و بارها مانند درختان زنده میکند و هو بر هر چیز توانا و تسلط دارد»
مُنکران گویند، خود هست این قدیم
این چرا بندیم بر ربِ کریم؟رب کریم بجای واژه اصلی نشسته)
جمله پندارند کاین خود دائم است
واز قدم این جمله عالم قائم است
منکران تصور میکنند که همه چیز از زمانی نامشخص و یا زمان قدیم وجود داشته و از قدیم این جهان هستی قائم و استوار بوده و تا زمان نامشخص وجود خواهد داشت و ابدی است. دو واژه «آفرینش و خلقت» در اینجا به دو واژه «قدیم و حادث» تبدیل گشته است. آفرینش یعنی بوجود و هستی آمدن پدیده ها( مثلا، گیاه، حیوان، آدمی، هنر، موسیقی، و و و) که هیچگاه پیش از این وجود نداشته است. و برای اولین بار بوجود میآیند، ازلی و‌ ابدی هستند. یعنی از ازل که زمانی نامشخص است وجود داشتند و تاابد که زمانی نامشخص است، ادامه دارند. و اگر از بین بروند دیگر بوجود نمیآیند. مانند دایناسورها و یا هزاران گونه گیاهی و جانوری که نسلشان توسط بربر ها برچیده شده و دیگر درمیان ما نخواهند بود. این واژه «آفرینش» را، عده ای تبدیل به واژه دیگری بنام «قدیم» کرده اند. و واژه دیگری وجود دارد که برعکس واژه آفرینش است. و آنرا خلقت مینامند که همان تناسخ است. و باز عده ای واژه خلقت یا تناسخ را تبدیل به واژه «حادث» کرده اند. خلقت یعنی یکی از قوانین بقای ماده خیام کبیر که میگوید، آنچه که ما امروز بعنوان ماده میشناسیم و اتمهای آن در جدول مندلیف وجود دارد، بخودی خود بوجود نمیآید( و باید ورای ماده ای آنرا بوجود آورده باشد)و از بین نمیرود، بلکه از حالتی به حالت دیگر، درمیآید(یعنی آنچه که تناسخ نامیده میشود). مانند درختان که در زمستان بظاهر میمیرند، و در بهار دوباره زنده میگردند. آدمی هم بظاهر میمیرد و برگهایش زرد شده و خاک میشوند ولی خود او مرتبا در حال تناسخ و خلقت دوباره است.
در اینجا میگوید، انکار کنندگان و طبیعت گراها می گویند : تحولات طبیعی(مثلا، تغییر فصول) از قدیم بوده و تکرار آنها مطابق با قوانین حاکم بر طبیعت است و ربطی به خالق و تناسخ و مطالبی از ایندست ندارد. یعنی حیات و فنای طبیعت، از آثار بهار و خزان است و این فصول هم زاییده گردش افلاک اند. و دست و کنترلی بالای آنها نیست. ولی برای این پرسش که، این پدیدهها چگونه بوجود آمده اند، پاسخی ندارند.
ذره کاو اندر درون، پویا بُوَد
ذره از اسرارِ کُل، گویا بُوَد
این بیت مانند همان بیتی است که حکیم عالیقدر ایران، هاتف اصفهانی میفرماید: دل هر ذره را که بشکافی، خورشیدی در آن نهان بینی. در اینجا مولانا با گفتن اینکه در هر ذره جنب و جوش و پویایی وجود دارد که میتواند نمونه ای از خروار و یا پویایی کل آفرینش باشد، دو نکته را افشا میکند. یک: دانش عظیم خود را در علوم فیزیک و شیمی و کیهانشناسی و زیست شناسی، در صدها سال پیش. یعنی در زمانی که اکثر مردم دنیا بدنبال تارزان درخت پیمایی میکردند، مولانا و دیگر دانشمندان ایرانی از حرکت اتمها و الکترون ها که آنرا پویایی درون ذره مینامد، خبر داشتند. دو: واقعیتی انکار و خدشه ناپذیر. مردم معمولی چون از تمامی وقایع اطلاع ندارند و به اندازه دانش و اندازه ذهن و شعورشان میفهمند، مردم معمولی چون فقط صحنه را میبینند و از پشت پرده اطلاعی ندارند، معمولیها که خرده دانشی دارند و سر سوزن ذوقی، درنتیجه دچار توهم دانستن شده و برای ساختاری به این عظمت، برای ساختار شگفت انگیز جهان هستی، دستور عمل و نسخه مینویسند. و نمیدانند، همانطوری که مولانا و دیگر دانشمندان ایران فرموده اند، در دل هر ذره، خود یک دنیا، نهان است. در هر اتم، یک گیتی در جنب و جوش است، و یک اتم یک نمونه از خروار و از کل دنیای هستی است. دنیاییکه معمولیها حتی از یک گوشه کوچک آن خبر ندارند. آنها پوست و نما را میبینند و از جنب و جوشی که در زیر نما و پوست در جریان است بیخبرند.
جوش ذرات، رَغمِ عنف مُنکِران
گِردِ عالَم می رود پَرده دران
برخلاف انکار منکران خدا، و جهان هستی او، جنب و جوش و حرکتی که در هر ذزه هست موجب زندگی و حرکت در کیهان و عالم هستی است.
منُکِران چون گویگردان از چُگُل
یا چو نازک مغز در بانگِ دُهُل
یک ضرب مثل پارسی میفرماید، ساز سنتی ایران که دهل نام دارد، هر چه تو خالیتر باشد، و یا بقولی نازک مغز تر باشد صدایش رساتر است. و مولانا نادان را به دهلی که نازک مغز است تشبیه میکند و میگوید خدانشناسان کسانی هستند که مانند دهل از مخ راحتند و فقط سر و صدا دارند. و یا مانند آن حشره مدفوع جمع کنی هستند(گویگردان) که مدفوع(چگل)جانوران را بر روی زمین میغلتاند و تصور میکند سیاره میسازد.
خویشتن مشغول می سازند و غرق
چشم می دزدند از این آفتاب و برق
مردم معمولی آنچنان غرق در دنیای خود هستند(مانند گویگردان)که نور عظیمی که در پیرامونشان میدرخشد و برق میزند را نمیبینند. آنچنان درگیر شکم و زیر شکمند که خدا و آفرینش شگفت انگیز او را نمیبینند.
چشم میدزدند و آنجا چشم نی
چشم آن باشد که بیند مانوی
خدانشناسان منکر عظمت خدای زیبا، اصلا چشم برای دیدن ندارند. که آنرا ببندند و یا نبندند. یک راهیاب دارند و بس. و فکر میکنند چشم دارند. درست مانند ابزار رهایاب و یا گی پی اس. که راه را نشان میدهد ولی خود چشمی برای دیدن ندارد. چشم آنکسی دارد که آیین حضرت مانی را میشناسد و به آنها عمل میکند و سه نیک را پاس میدارد.

بشنو از قول سنائی در رموز
معنی تا واقف آيی بر کنوز‌
آسمانهاست در ولایت جان
کارفرمایِ آسمانِ جهان
در رهِ روح، پَست و بالاهاست
کوههای بلند و دریاهاست

گر تو بگشایی ز باطن دیده ای
زود یابی سرمه بگزیده ای
پیر دانا اندر این رمزی که گفت
در حقیقت زین صدف دُرّی بسفت
میفرماید اگر آدمی چشم درون را بگشاید، این گشایش به سرمه و یا قوت چشمی تبدیل خواهد شد که دانش زیستن را به او میآموزد. و این را پیر دانا سنايی به مردم سفارش میکند که خود ارزشمند تر از یک گهر است. سپس پرسشی که مطرح میشود این است که، آدمی چگونه میتواند چشم درون را باز کند؟ در پاسخ میتوان گفت که اولین حرکت در اینراه، پرهیز از دروغ است. دروغگویی و دروغ شنوایی و دروغ دوستی را کنار گذاشتن، اولین لایه نامردمی را از وجود آدمی پاک میکند. پس از ترک دروغ، آن دانش و یا سرمه ای که باعث تقویت و توانایی آدمی میشود، بطور خودکار از درون به او گوشزد و آموخته میشود.
غیب را ابری و آبی دیگرست
آسمان و آفتابی دیگرست
غیب در اینجا به معنی و چم و خم ناپیدا از آدمی است (۲). میگویند، در یکی از دوازده الواح زمرد اهورامزدا که از آتلانتیس و مصر و معبد مایاها بدست آمده است، نوشته شده: آنچه که بر روی زمین است، سورتی (صورتی) دارد که در بال آ است. و یا بقول دانشمند بزرگ ایران در دوران امپراتوری صفوی، امیر فندرسکی اصفهانی:
چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
(چرخ با این اختران نقز و خوش زیب استی
سورتی در زیر دارد هرچه بر بال استی).
مردم معمولی به آن دنیای غیب و یا ناپیدا میگویند.
در اینجا میگوید ابر و آب و آسمان و آفتاب جهان ناپیدا، مانند ابر و آب و آسمان و آفتاب این جهان نیست بلکه به گونه ای دیگر است. یعنی کاملتر و بهتر از آنچه ما در دنیای خاکی داریم، در جهان غیب و بال آ (خداوند بال) موجود است. و آنچه در عالم خاک است، دم به دم زوال میپذیرد و از حالتی به حالت جدید میرود و بدینسان تجلیات حق تعالی پیوسته و دائمی است. همین معنا در آیه ۲۱ سوره هجر قرآن آمده که می فرماید: « همه چیز یک کپی از آن گنجینه ای است که نزد هو است. ولی هو تنها به اندازه ای که در جنبه آدمی است، آن را فرو میفرستد.
نیست آن باران از این ابر شما
هست ابری دیگر و دیگر سما
اینچنین باران ز ابر دیگر است
رحمت حق در فزولش مضمر است
هست باران، از پیِ پَروَردِگی
هست باران، از پی پژمردگی
مثلا وقتی از باران سخن میگوییم، بارانهای جهان خاکی در نظرمان میآید که زندگی بخش است و موجب رشد و نمو گیاهان و سپس موجودات میشود. همین واژه باران برای دنیای غیب، به معنی مرگ است که از نظر آدمی پژمردهگی است. در حالیکه این در جنبه و فهم آدمی است. و باران مرگ درواقع راهی برای رسیدن به زندگی جاودان است. درحالیکه باران دنیای خاکی راهی برای زندگی موقتی است. و این تفاوت، درواقع بعنوان یک مثال از همان جنبه آدمی است که در قرآن به آن اشاره شده، است. یعنی آنچه را که آدمی زندگی میپندارد، در واقع فانی است و آنچه را که مرگ مینامد، در حقیقت، زندگی است.
نفعِ بارانِ بهاران، بو عجب
باغ را بارانِ پاییزی چو تب
مثال دیگر بارانهای بهاری و پاییزی است. درظاهر باران بهاری زندگی بخش است و باران پاییزی مرگ آور. و این تفاوت فقط برای ساده دلان بدین گونه تعریف شده است. چراکه بدون خزان، بهار بی معنی است. واژه بو از ریشه بود است و خود واژه بود از ریشه، واژه بودن است. یعنی این واژه بو پارسی است و اعراب به آخر آن حرف ل را اضافه کرده و استفاده میکنند. بو عجب یعنی عجیب است(اجیب است) که اعراب آنرا بولعجب میخوانند.
آن بهاری، نازپروردش کند
وین خزانی، ناخوش و زردش کند
در ظاهر باران بهاری موجب زنده شدن و باران پاییزی موجب مرگ باغ است، درحالیکه این ظاهر داستان است.
همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سَرِ رشته بیاب
همین مثال باران را اگر به سرما و باد و آفتاب و دیگر پدیده ها بسط و گسترش دهیم، میتوانیم تفاوت بین آنچه که در دنیای پیدا و در دنیای ناپیدا(مثلا دنیایی که با میکرسکوپ و یا تلسکوپ میشود دید) است را درک کرده و بفهمیم. و دلیل اینکه آنچه در دنیای ناپیدا است از همتای آن در دنیای پیدا، کاملتر است را دریابیم.
همچنین در غیب انواع است این
در زیان و سود و در رنج و غَبین
میفرماید، همانگونه که در دنیای فانی باران و دیگر پدیده ها، دارای انواع گوناگون هستند، و شکل و ظاهری و معنوی آنها با هم فرق دارد، در دنیای ناپیدا هم این گوناگونی وجود دارد. و از نظر سود و زیان مختلف است.
رِیح = سود و غَبین = زیان.
این دَمِ ابدال باشد زآن بهار
در دل و جان روید از وی سبزه زار
این تفاوت پدیدهای طبیعی در این دنیا و در آن دنیا، به آدمیان هم بسط داده شده و تفاوت بین ابدال و یا آواتارها، با آدمیان معمولی به همین نسبت است. ابدال و یا آواتارها خداوندانی هستند که در هیات آدمی در بین مردم بطور معمولی زندگی کرده و ناظران رخداد ها و کردار آدمیانند. و وظیفه پاسداری از سه نیک را دارند. بدین ترتیب که الگویی میشوند برای آنانکه هنوز امیدی به آدم بودنشان هست.
فعلِ بارانِ بهاری با درخت
آید از اَنفاسشان با نیکبخت
آواتارها و یا ابدال هم همان کاری را در اجتماع آدمیان انجام میدهند که باران با درختان و دشت و کوه و صحرا میکند. آنها مردم معمولی را تشویق به پرهیزگاری کرده و حافظه بشریتند.
گر درختِ خشک باشد در مکان
عیبِ آن از بادِ جان افزا مدان
درنتیجه اگر در اجتماعی که یک آواتار وجود دارد، اگر هنوز پلیدی در آن جامعه در جریان است، اشکال از آن آواتار نیست بلکه عیب از جای دیگری است. درست مانند آن درخت خشکی که در دشت وجود دارد، و خشکی آن مربوط به باران و آفتاب و ابر و باد نیست، بلکه ایراد از خود درخت و ریشه های پوسیده آن است.
باد کار خویش کرد و بر وزید
آنکه جانی داشت بر جانش گُزید
آواتارها تاثیرات خود را دارند، و کار خود را انجام میدهند، و نتایج کار آنان بر جانهای آتشین ولی سرگردان بخوبی قابل دید است. درست مانند باد و باران و آفتاب که کار خودشان را انجام میدهند و بر همه گیاهان و درختان و حیوانات به یک میزان مهرورزی میکنند، ولی تنها آنان که دارای تنه و ریشه های سالم و مستعد هستند، از تاثیرات آنها بهره میگیرند.
وانکه جامد بود خود واقف نشد
وای آن جانی که او عارف نشد
و بدا بحال آن جانهایی که خشک و مرده هستند، و اصلا وجود آواتارها را حس نمیکنند.
قول مانی گوش کن ای جان من
دور کن از خویشتن انکار و ظن
گوش کن و دل بده ببین حضرت مانی چه گفته و از خود، سرگردانی و دو دلی را دور کن.
گفت پیغمبر به اسحاب کبار
تن مپوشانید از باد بهار
آنچه با برگ درختان می کند
با تن و جان شما آن می کند
بیت نخست را اینگونه هم نوشته اند که به بیت واقعی نزدیکتر است:

گفت پیغمبر ز اسحاب کبار
تن مپوشانید از باد بهار
و میفرماید، حضرت مانی توسط دانش کیهانشناسی شگفت خود، و با توجه به چگونگی احوال افلاک پنج گانه( اسحاب کبار)، که آنرا «ستاره پنج پر» هم مینامند، یعنی از روی خرد و دانش کیهانشناسی، به مردم گفته است که از باد بهار(آواتارها) پرهیز نکنید.
و «اسحاب کبار» به معنی پنج فلک و یا پنج کهکشان( افلاک پنج گانه و یا کهکشانهای پنج گانه )در دانش نجوم و کیهانشناسی ایرانی هستند که حضرت مانی، خیام و بوریحان بیرونی، انوری، و و و …از آنها مفصل نوشته اند. و گفته اند که این پنج کهکشان از دیگر کهکشانها بزرگتر هستند و اطراف آنها را ابری از ستاره فرا گرفته است و بهمین دلیل به آنها کهکشانهای ستاره زا و یا اسحاب کبیر و یا کبار میگویند.
و اگر شق اول را بپذیریم، یعنی مصرع، گفت پیغمبر به اسحاب کبار، تفسیر آن میشود: حضرت مانی به شاگردانش میفرمود، که از آواتارها دوری نکنید، چراکه آنها ماند باد بهاری که درختان را زنده میکند، وجود و جان شما را تازه و زنده میسازند. اگر اسحاب را به معنی میغ و ابر باران زا درنظر بگیریم، و بکار بردن آن در اینجا را به معنی شاگرد و رهرو و مرید، چون در این بیت، سخن از ابر و باران است درنتیجه بکار بردن این واژه نهایت ظرافت ادبی از طرف مولانا است. ولی«اسحاب کبار» یک واژه کیهان شناسی ایران است. (۳) و طبق معمول و رسم و آیین شیادان، برای مخدوش ساختن تاریخ و نجوم ایران، برای گمراهی جوانان ایران، واژه اسحاب را اصحاب نوشته و آنرا، یاران معنی کرده و در داستانهای جعلی مذهبی، بسیار بکار برده اند.
پس غنیمت باشد آن سرمای او
در جهان بر عارفان وقت جوی
پس اگر یک آواتاری را یافتید که مانند خزر(خضر) شخص جدی و خشنی هم بود، حکم همان سرمای باد بهاری را دارد که روح بخش و زندهگی ساز است. و نباید از او دوری و پرهیز کرد.
در بهاران جامه از تن برکنید
تن‌برهنه جانب گلشن روید
لیک بگریزید از برد خزان
کان کند، کان کرد با باغ و رزان.

پاورقی
(۱) بت،ب َت، نوعی از مرغابی و اردک را گویند. از پرندگان آبی است. اُرْدَک، چنیابدک و تبخ نیز نامند. نام نوعی از پرندگان آبی است که ابلق و رنگارنگ و کوچکتر از غاز است و پایهای آن کوتاه و اهلی و وحشی و جنگلی میباشد.
وگر ببلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بَت و بچال .
هر ساعتکی بَت سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید. منوچهری
چنگ بازان است گویی شاخک شاهسپرم
پای بَتان است گویی برگ بر شاخ چنار. منوچهری
گویی بَت سپید جامه بصابون زده ست
کبک دری ساقها در قدح خون زده ست. منوچهری
بچه ٔ بَت اگر چه دینه بود
آب دریاش تا بسینه بود.سنایی
بتان بنزدیک سنگ پشت آمدند. در آبگیری دو بت و سنگ پشتی ساکن بودند. بتی در آبگیر روشنایی ماه میدید پنداشت که ماهی است . (گلیگ و دمنگ ).
بل که گوید فاضلان را بت شمردم در سخن
چون بخاقانی رسیدم عندلیبش یافتم .خاقانی
باز به بت گفت که صحرا خوش است
گفت شبت خوش که مرا جا خوش است. نظامی
و معلوم شد که جگر بت چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه ).
تا که پایم می رود رانم در او
چون نماندپا چو بتانم در او. مولوی
باز گوید بت را از آب خیز
تا ببینی دشتها را قند ریز
بت عاقل گویدش کای یار دور
آب ما را حسن امن است و سرور.مولوی
گر از نیستی دیگری شد هلاک
ترا هست بَتا ز طوفان چه باک. سعدی
روان خمر و چنگ اوفتاده نگون
شده بت ز بتن خود آغشته خون. سعدی
داستانی از بَت در کتاب گلیگ و دمنگ که در دوران امپراتوری ساسانی نوشته شده است، چنین آمده است: گویند که بَتی در آب، روشنایی ستاره میدید، و پنداشت که ماهی است. قصدی میکرد تا بگیرد و هیچ نمییافت. چون بارها بیازمود و حاصلی ندید، پس فروگذاشت. دیگر روز هرگاه که ماهی بدیدی گمان بردی که همان روشنایی است. پس قصدی نپیوستی. و ثمرات این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماندی. مانند داستان پیل که بهنگام کودکی پایش را با ریسمانی به درختی ببندند، و او هر چه تلاش کند، نتواند خود را آزاد نماید، نتیجه این میشود که پیل بهنگام بزرگسالی و قدرتمندی با یک ریسمان نازک به درخت تازه کاشته شده ای، میبندند، و او از جایش تکان نمیخورد. این از اثرات تربیت کودک است که هر چه در کودکی در ذاتش بنشانند تا آخر عمر با او خواهد بود. و نسلهای پس از خود را هم با اثرات بیشتر آلوده خواهد کرد. و این همان تربیت استعماری است که در ۱۵۰ سال اخیر در دنیای تمدن باستان یعنی خاورمیانه، ابتدا توسط مذهب و سپس با کمک هالیوود و تل و ویژن صورت گرفته است. و از ثمرات آن این است که مردم دنیا اینهمه جنایاتی که توسط غربیها بر علیه بشر در تمامی دنیا صورت میپذیرد را، نه تنها و اصلا نمیبینند، بلکه عاشق غربیها هم هستند.
بَت شراب، کنایه از صراحی شراب باشد که بصورت مرغابی ساخته باشند.
بر کناره تشنه ٔ یک گوش ماهییم
طوفان گذشته از شط خم در گلوی بت.
خون بت، خون جام شراب و یا کنایه از شراب.

(۲) غیب: پنهانی ها و آنچه ناپدید از مردم باشد. نهان و ناپیدا و ناپدید از آدمی.
پنهان، پنهان شدگی، پوشیده، راز، سر، مخفی، مستور، ناپدید، نادیده، نامرئی، نهان، نهان شدگی.
حاجت موری به علم غیب بداند
در بن چاهی به زیر سخره ٔ سماء. سعدی
گفت در ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمیدانم.گلستان سعدی
غیب ندانند مگر اهل غیب
عیب نبینندبجز اهل عیب. خواجوی کرمانی
ایزد عزّوجل ّ علم غیب به کس ندهد،
آفریدگار جل جلال عالم اسرار است.
غیب بر دو گونه است ۱- یکی آنکه برای آن دلیل عقلی و منطقی نباشد، مانند آنچه اسرار آفرینش و جهان دیگر نامند. آدمی میداند که چیزی وجود دارد ولی آنرا اثبات نتوان کرد. ۲- دیگر آنکه برای آن دلیل عقلی یا منطقی و علمی اقامه شده باشد. مثلا، ۱- نادیدنی (غیب از چشم) مانند ندیدن حرکت باد یا هوا، نیروی جاذبه، الکتریسیته. ۲- نشنیدنی (غیب از گوش) مانند نشنیدن حرکت مولکولها و نشنیدن ارتعاشات و امواج سوتی(اصواتی)که وجود دارند ولی بدلیل داشتن امواج بالاتر و یا پایین تر از دامنه شنوایی آدمی، شنیدن آنها از توانایی گوش مردم خارج است. ۳- حس نشدنی (غیب از حواس و یا گیرنده های شش گانه) مانند گردش زمین.
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد. حافظ
(۳) سحابی نام مجموعه ای از ستاره گان هستند که انگار در درون ابری قرار دارند و هر کدام یک کهکشان را معرفی میکنند. و در کیهان پنج تا از این مجموعه ها از دیگر سحابی ها بزرگتر اند و به آنها پنج تن میگویند. (ستاره پنج پر) ابوریحان بیرونی دانشمند و کیهان شناس بی نظیر ایران گفته است: در کیهان پنج فلک بزرگ است ازگونه ٔ کهکشان و مانند پاره ٔ ابر و ایشان را سحابی خوانند. و کواکب سحابی لنگ ابری بر کمر بسته اند. پنج سحابی همان پنج فلک و یا پنج کهکشان معروف هستند که با نام ستاره پنج پر هم خوانده میشوند. همچنین به ابر عظیمی از غبار، گاز و پلاسما در فضاهای میان‌ستاره‌ای، سَحابی یا اَبری گفته می‌شود. سحابی‌ها محل تولد ستاره ها هستند. همچنین سحاب به معنی و چم، ابر باران زا ، رهرو، شاگرد، درمیان گیرنده هم میباشد.

هیچ نظری موجود نیست: