مهر ۲۱، ۱۴۰۳

حکایت پیر چنگی ۴



راویان این را بظاهر بُرده اند
هم بر آن صورت قناعت کرده اند
اما راویان و بظاهر مفسران مثنوی، از روی عمد و یا نادانی، این سخن مرا درنیافته وگوگلی ترجمه و تفسیر کرده اند. و به همان تفسیر آبکی و معنای استفاده شده در واژهگان و صورت ظاهر آنها بسنده کرده اند.
بیخبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
این راویان ظاهر بین، تنها کوه را دیده اند و از معادن ارزشمند گهر هایی که کوه در درونش پنهان ساخته بیخبرند. همان معادنی که ۴۶ ساله غارتگران میبرند و هنوز تمام نشده. و در راه رفت و آمد حمل اینهمه تاراج و غارت، کارگران ایرانی را که گهر های معادن را برای آنها بیرون میآورند، بیرحمانه منفجر کرده و زنده زنده میسوزانند. راویان طوطی صفت هم تنها جسم و کلمات و واژهگان مثنوی را دیده اند و روح و جان نهفته در آنها را ندیده و نمیفهمند.
آن خزان نزد خدا نَفس و هواست
عقل و جان عین بهارست و بقاست
منظور از بهار و خزان فصول سال نیستند و منظور از اینها زندگی موقت و جاودان و تناسخ و رموز آفرینش است.
گر خرد داری تو اندک در نهان
رو تو ابدالی بجو اندر جهان
میگوید، اگر اندک خردی داری، ابدال خدا و یا آواتار ها را جستجو کن. چرا که با اندک عقل و سر سوزن ذوقی که داری، مشگل بتوانی درک درستی از جهان پیرامونت بیابی.
جزء تو از کُلِ او کُلّ میشود
عقل کُل بر نفس چون غُلّ میشود
چراکه آدمی در برخورد با آواتارها، و یا ابدال خدا، رشد و تکامل فکری یافته و میتواند بر گیرنده های شش گانه(نفس) خود کنترل بیابد و آنها را به غل و زنجیر بکشد.
پس به تاویل این بُوَد کانفاسِ پاک
چون بهارست و حیاتِ برگ و تاک
پس همه این مطالب در واقع برای این گفته شد که آواتارها و یا انفاس پاک، مانند شراب به آدمیان نشاط و شادی بخشیده و مانند بهار موجب رشد و تعالی فرد میشوند.
گفته ابدالها نرم و درشت
تن مپوشان زانکه اینت راست پشت
خود را از سخنان آواتارها، محروم مکن . خواه آن سخنان نرم باشد و خواه خشن و درشت . زیرا کلام آنان راهنما و مرشد تو میباشند.
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
زآن ز سرد و گرم بِجهی، وز سأیر
اگر آواتارها ترا بپذیرند یا نپذیرند، یعنی خواه کلامش نرم باشد و یا درشت، در هرحال از آن استقبال کن تا از سأیر سردیها و گرمیهای زندگی رهائی یابی.


گرم و سردش نوبهار زندگی است
مایۀ صِدق و یقین آزادهگی است
کلام گرم و سردِ آواتارها و ابدال خداوند، در حکم نوبهار حیات است و موجب رستگاری و خداشناسی و زندگی راستین است.(مولانا خود یک آواتار بود، و باید کتبش ابتدا از تحریف و دستبرد و آلودهگی هایی که بربرها به آن روا داشتند، پاک و سپس در مدارس تدریس شود.)
زآن کزو بُستان جانها زنده است
زآن گهرها بَحر دل آکنده است
زیرا که بوستان و مرغزار جانها از دَمِ حیات بخش آواتارها زنده شده و دریای دل از سخنان گهر وار و راستین آنها پُر و آکنده خواهد شد.
بر دل آدم هزاران غم بود
گر ز باغ دل خلالی کم بود
خصلت آدمی اینچنین است که بیشتر زشتیها، کاستی ها و مشکلات را ببیند تا آنچه بواقع موجب سعادت اوست. خاصیت آدمی اینچنین است که با داشتن بهشت، هنوز ناراضی است و فکر میکند خلالی از بهشت او کم است و بهمین سبب همه بهشت را رها ساخته و غمگین است که چرا سیب ندارد. خاصیت آدمی است که مو را از ماست بیرون کشیده و اگر خدای نکرده به اندازه سر سوزنی به او تنگ دستی وارد شود، هزاران غم بر دلش بنشاند. اکثر آدما عاشق تاتر غمناک زندگی و دراما هستند تا روال عادی و شاد آن.
گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی در فتادی و کمی
و اگر آدمی در این آتش حرص و آز و زیاده خواهی و حماقت خود اصرار بورزد، دنیا را دچار ویرانی و تباهی کند. و امروزه درست به همین دلیل دنیا به تباهی کشیده شده است.
این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان
این جهان هستی با حرص و آز و حقد و حسد و زیاده خواهی و سیری ناپذیری، درحال ویرانی و نیستی است. و هیچکس نمیداند که دنیا در چه سراشیبی خطرناکی با سرعت در حرکت است.
اُستنِ این عالم ای جان، غفلت است
هوشیاری، اینجهان را آفت است
امروزه ستونهای غفلت و نادانی و جهل و حماقت و حسادت و تنگ نظری، ستونهای اصلی جوامع را تشکیل داده و دنیا را دربر گرفته است. و دانستن این واقعیت تلخ، بر جان آدمی بسیار سنگین نشیند و ناروا و آفت و بلا باشد.
هوشیاری ز آن جهان است و چو آن
غالب آید، پَست گردد این جهان
اگر خدا را فراموش نمیکردیم، و اگر با هوشیاری بر غفلت چیره میگشتیم، امروزه دچار نبودیم و این دنیای پست، در نظرمان همه جیز نبود
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری راه و گمراهی نسخ
خردمندی مانند آفتاب است و پلیدی مانند یخ. مسلم است که آفتاب، یخ را نابود میسازد. و تنها راه، راه راستی است و گمراهی باطل است.
ز آن جهان اندک تَرشُح میرسد
تا نخیزد زین جهان حرص و حسد
از عالم ناپیدا، گاهی سیلی بر گونه آدمی مینشیند تا او را براه آورده و از پلید گشتن دنیا بطور کلی جلوگیری شود.
گر تَرشُح بیشتر گردد ز غیب
نی هنر ماند در این عالم، نه عیب
و اگر این سیلی و یا ترشح بیشتر گردد، تر و خشک با هم میسوزند. و آدمیان نیکوکردار و پلیدها، با هم مجازات میگردند.
این ندارد حد، سوی آغاز رو
سوی نقل مرد چنگی باز رو
دریای اسرار الهی ساحل ندارد،‌ و اگر بخواهیم ادامه بدهیم، کار به بی نهایت میکشد. پس برویم سراغ داستان مرد چنگی.
متربی کز وی جهان شد پر تٓرب
خاسته زآواز او اُجب و اَجب
خنیاگر و نوازنده و خواننده ای بود که با هنرش گیتی را پر از شادی و سرور کرده و زمانی که میخواند، از گلوی شنوندهگان اصوات تحسین برمیخاست. اُجب، بمعنی و چم، شگفتا و اَجب بمعنی چه زیبا. اجی مجی نا ترجی، از همیندست است.
از نوایش مرغ دل پَرّان شدی
وز صدایش هوش جان سیلان شدی
از نغمه دل انگیز و مسرت بخش ساز مرد چنگی، مرغ دل به پرواز درمیآمد و از شنیدن آوایش روح از قفس کالبد رها گشته و عرش را سیر میکرد.
چون برآمد روزگار و پیر شد
بازِ جانش از عجز، پشّه گیر شد
پرنده باز که پیر میشود گوشه ای نشسته و چون دیگر قدرت پرواز و شکار ندارد از طریق شکار پشه، مدتی را میگذراند. مرد چنگی هم هنگامی که پیر شد، دیگر روزگارش تمام گشته و پرنده جانش از توان افتاد.
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم، چون پال وازه دم
پشت مرد چنگی مانند گوژپشت(پشت خم) خمیده گشت و ابروانش مانند تابی که بر روی آن مینشینند و بالا و پایین میروند، بر روی چشمهایش افتاده و آنها را پوشاند. پال وارزه، تاب کودکان.(۱)
گشت آواز لطیف جانفزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش
آن آواز لطیف دل انگیز و شور آفرین و جان افزایش، نازیبا گشت و دیگر هیچکس برای او پشیزی هم ارزشی قائل نمیشد. لاش در اینجا یعنی غارت کردند.
آن نوای رشک زهره آمده(۲)
همچو آواز خر پیری شده
نغمه و آواز دلنواز او که زهره را با صدای جادويی خود، به رشک و حسد میآورد، مانند عرعر خر پیری شده و بیشتر موجب آزار گوش شد تا گوش نواز.
خود کدامین خش که آن ناخش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
و البته این قانون طبیعت است که همه چیز را به مرور زمان پیر و خشن و زمخت و زشت و ناهنجار میسازد. و سقفها را با خاک یکی کرده و آنها را فرش زمین میسازد.
غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دَمشان نَفخَ سور (۳)
و البته آواتارها، مانند مولانا، استثناء هستند و عکس دمشان، و یا اثر سخنشان به مرور زمان نه تنها زشت و خشن و کسالت آور نمیشود، بلکه مانند شراب که هر چه بیشتر بماند، ناب تر شده و گیرایش بیشتر میشود، سخنان آواتارها هم بر اثر زمان جذاب تر میگردد. آواتارهای ایران باستان امپراتوران امپراتوری پارسی بودند که همگی فر ایزدی داشتند. حضرت زرتشت، حضرت مانی، همه دانشمندان ایران مانند خیام کبیر، خوارزمی، پور سینا، بیرونی، ذکریای رازی، گرگانی(جرجانی)، مگوسی، فرید عطار نیشاپوری، مولانا، حافظ، سعدی، خاقانی، و و و اگر بخواهم تمامی آنها را بنویسم تا یک هفته طول میکشد، همگی ابدال خدا و آواتارهایی بودند که برای بهتر کردن زندگی دنیوی آدمیان، بر روی زمین پدیدار گشتند. و سخنانشان و دانشی که به بشریت هدیه دادند، نه تنها کهنه و کسالت آور نمیشود، بلکه هرچه زمان میگذردو آدمها تکامل فکری بیشتری مییابند، شگفتی های بیشتری از آنها به آدمیان ظاهر میگردد. همانگونه که اثر شراب ناب در آدمی موجب مسرت و خوشی و رهایی از غم واندوه در مدت زمان طولانی است، و هیچ عوارض جانبی،‌ مانند سردرد، هم ندارد. نفخ سور یعنی گاز، اثر و یا مانند شراب. صدور در اینجا معنا و چم موضوع و مطلب را دارد.
اندورونی کاندرون ها مست ازوست
نیستی کین هستهامان هست ازوست
درواقع اگر موجودیتی وجود و هستی داشته باشد، بخاطر وجود و هست خداست. همان که بظاهر نیست و پنهان است. و آواتارها از این امر بخوبی آگاهند و به گفته حضرت مانی، خدا، انسان و رابط بین این دو که همان دم خدایی است و در درون هر آدمی جای دارد و آنرا روح مقدس و یا جان مینامند. و فردوسی کبیر انسان را با واژه خرد میشناسد و میفرماید، بنام خداوند و جان و خرد. یعنی سه پایه هستی که شامل خدا، جان و خرد است.
کهربا فکری و هر آواز او
لذّت الهام و وحی و راز او
اوست(ابدال خدا) که آدمی را به تفکر وا میدارد و افکار را در صدای آدمی میگنجاند و لذت دانایی را میبخشد.
چونکه مترب، پیر گشت و ناتوان
شد ز بی کسبی رهین تکه نان
هنگامی که آن خنیاگر چنگ نواز پیر و ناتوان شد، بازار کارش هم کساد گشته و به بخور و نمیری رسید.
گفت، عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
ولی همچنان سپاسگذار مهر خداوند بود و او را بخاطر لطف و کرمش ستایش میکرد. و میگفت، خداوندا سپاسگزار تو هستم که بمن مهر فراوان داشتی و عمر دراز و فرصت های بسیاری دادی.
نیست کسب امروز مهمان توام
چنگ بهرِ تو زنم، آنِ توام
و امروز که آدمیان مرا فراموش کرده و طالب من نیستند، و درنتیجه بی کسب مانده ام، مهمان توام و فقط درخدمت نوام و برای تو چنگ مینوازم.
چنگ را برداشت و شد یزدان جوی
سوی گورستان شهر تسبیح گوی
چنگ را به دست گرفت و به امید خدا، و درحالیکه مدح و ثنای خدا را میخواند راهی گورستان شهر شد. و تسبیح، ارث و شیوه مغان های زرتشتی است که وارد شیعه شده است.
گفت، خواهم از حق ابریشم بها
کو به نیکویی پذیرد قلب ها
پیر چنگی میخواند که من از خدا بوقلمون میخواهم نه نان خشک، چراکه خدا از آدمی که قدر خودش را بداند خوشش میآید. در ایران در گذشته تارهای چنگ و بطور کلی در ساخت سازهای زهی بجای سیم از ابریشم خالص استفاده میکردند. و بهمین دلیل ابریشم بها، یعنی مزد خنیاگر و یا نوارنده ای که ساز زهی مانند چنگ مینواخت.
چنگ زد بسیار و خسته سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
بسیار چنگ نواخت و هنگامی که خسته شد، بر روی گوری دراز کشیده و چنگ را بالش کرده و بخواب رفت.
خواب بُردش مرغ جانش از حَبَس
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
پیرِ چنگی خوابش برد و مرغ روحش از زندان تن رها شد و چنگ و نوازندگی را رها نمود و از قفس عالم خاک رهایی یافت. چنگ و چنگی را رها کرد به معنی از وابستگی دنیايی رها شد.
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهانِ ساده و صحرای جان
برای همه آدمها، یک سفری هست که تا آدمی خود آنرا تجربه نکند، توصیفش را، حتی اگر پیراهن از قرآن بپوشی، کسی باور نکرده و گوینده را متوهم، و گفتارش را هذیان خواهد نامید. مولانا در اینجا از این پدیده سخن میگوید، چراکه بیشک خود او، این سفر را تجربه کرده و میدانسته است. و من به شخصه فردی را میشناسم که نه عارف است، نه کامل است نه پیر و مرشد است و نه با معمولیها فرقی دارد. و او دچار چنین سفری شده و البته سخنانش را بعنوان دیوانه ای بیچاره تفسیر کردند و هرچه او قسم میخورد کسی او را باور نکرد. تا زمانی که این بخش از مثنوی را خواندم و سخت حیرت زده شدم، چرا که تمامی آنچه از زبان مولانا در اینجا نوشته شده است را پیش از این از زبان آن مرد ساده دل و خداشناس واقعی شنیده بودم.
بهرحال مولانا میفرماید که آدمی در این سفر، آب گوارایی مینوشد که همه عمرش ننوشیده است. خوشمزه ترین خوراک را میچشد. و لذت بخش ترین لذتها را تجربه خواهد کرد. در این سفر که برای هر آدمی میتواند پیش بیاید، همه چیز از واقعیت روشنتر و ملموس تر است، آنچنانکه فرد باور نمیکند که آنرا خواب دیده است. وهرچه به او بگویی که خواب دیده، و آنچه او نوشیده و یا خورده در خواب بوده، زیر بار نخواهد رفت. مولانا در بخش پیشین گفت که آدمی برای نیازمندیهای تن، دچار حرص و آز است، و این درحالی است که درواقع جسم او به چیزی هم محتاج نیست. در اینجا هم میگوید که پیر چنگی بخواب رفته و از تمامی وابستگی های دنیا رها میگردد. وابستگی هایی مانند گرسنگی، تشنگی، ترس و غم و و و. کسانیکه این خواب را که مولانا آنرا جهان ساده و صحرای جان مینامد، تجربه کرده اند، میدانند که مولانا چه میگوید. غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندر اینجا گر بماندندی مرا
جان مرد چنگی در جهان ساده و صحرای جان، که آدمی در خواب آنرا تجربه میکند، آنچنان آرام و بی نیاز بود و دنیای پیرامونش دل نشین و دوست داشتنی و شفاف و ملموس، که پیر چنگی آرزو میکرد هیچگاه از آن بدر نیامده و تا همیشه در آن میماند.
خوش بُدی جانم در این باغ و بهار
مست این صحرا و دشت لاله زار
پیر چنگی با خود میگفت، کاش این بوستان و بهار ناپیدا، و این حال خوش و شادمان همیشگی بود و من مست و مدهوش این صحرا و گلزار و جهان ساده میماندم.
بی سَر و بی پا سفر می کردمی
بی لب و دندان شِکَر میخوردمی
کاش همیشه در این جهان ساده که نیازمند به وسیله و پا و دیگر مطالب برای گشت و گذار نیست سفر میکردم و برای خوردن و نوشیدن و شیرین کامی هم نیازی به لب و دندان و دهان نداشتم.
ذکر و خیری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان باغ و راغ
رنج دماغ یعنی از تفکرات بیهوده و زیادی در عذاب بودند. پیر چنگی می اندیشید، کاش در این جهان ساده، میماندم و فارغ و سبکبال و رها و بدون تفکرات نادرست و تیره ای مانند حسادت و حقد و کینه و نفرت و و و با مردم دیگر به گفتگو و تبادل اندیشه نشسته و از آن لذت میبردم.
چشم بسته آلمی میدیدمی
وَرد و رَیحان بی کفی میچیدمی
چشم بسته و در عالم خواب، بدون چنگ و دست، از گلهای زیبا و خوشبو و ریحان میچیدم.
کآن زمین و آسمانِ بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
که آن زمین خاکی و آسمان بسیار گسترده و پهن، آنچنان بر من تنگ آمد که از فرطِ حقارت، دلم پاره پاره است.
وین جهانی کاندرین خوابم نمود
از گشایش پَرّ و بالم را گشود
ولی این جهان که در عالم خواب به من نمایان گشته، آنچنان بزرگ و فراخ و جانفزا است که پر و بالم را باز گشوده و مرا توانا به پرواز کرده است.
مرغِ آبی غرقِ دریای عسل
همچو قوم کاس در شرب تسل
پیر چنگ نواز مانند بت و یا مرغ آبی که در آب غوطه میخورد، در دریای از عسل شنا میکرد. و مانند قوم کاس پی در پی شراب بدرون رگهایش جاری میساخت. قوم کاس یعنی مردم اهل شراب. و کاس نام ابریق و یا پاتیله ای است که ایرانیان در سر میز از آن در پیاله های کوچک شراب میریختند. و آن ظرفی است بلورین که قسمت بالای آن گشاد و بزرگ و قسمت پایین آن تنگ و کوچک است.
در نجوم پارسی واژه کاس نام یکی از صور فلک جنوبی است که بصورت قدح نشان داده میشود و شامل سی و یک ستاره است.
تسل یعنی دوام کردن بر خوردن شراب و بسیار خوردن آن و شرب تسل یعنی نوشیدن پی در پی شراب.
این جهان و راهش ار پیدا بُدی
کم کسی یک لحظه ای آنجا بُدی
مولانا میفرماید، اگر راه این جهانی که من تجربه کردم بر روی همگان، باز و نمایان بود، دیگر کسی در این جهان خاک باقی نمانده و همگان به آن جهان مهاجرت میکردند. یعنی میفرماید که آدمی توانا به همه کار است حتی زندگی و زنده ماندن بدون احتیاج به خورد و خوراک. و همانطوری که پیش از این نوشتم، کسی اینرا باور ندارد و مدعی را دیوانه میپندارد.
که بدو چنگی، از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
و پیرچنگی بخاطر آن خواب، از پا تا فرق سر مانند نور آفتاب شرق(طلوع خورشید) از رنجها پاک و رها گشت.
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
در نگنجیدی در او زین نیم بَرخ
اگر مثنوی شریف، از لحاظ حجم و بزرگی، به اندازه وسعت کیهان بود، باز هم گوشه کوچکی از حال خوشی که در آن خواب به آدمی دست میدهد را بدرستی نمیتوانست بجا آورده و شرح دهد. نیم برخ، یعنی یک پاره و بخش کوچک.
امر می آمد که نی، طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد، برو
برای اینکه مرد چنگی، خواب در خواب نشود، از طرف یزدان پاک به او ندایی رسید که آزمند و طمع کار مشو و اکنون که خار گرسنگی و تشنگی از پایت بدر گشته و غم هایت پاک شده اند، برخیز و بدنیا برگرد.
مولامولی میزد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او
ولی جانِ پیر چنگ نواز در آن عالم خواب، و یا صحرای جان، سرخوش و شاد و خرسند از لطف خدا بود و بدین سبب تمایلی به بیداری نداشت.

پاورقی
(۱)پال یکی از واژه های پارسی است که معانی زیادی را در تاریخ و باستان ایران داراست. چند نمونه از آنها در زیر میآید. آشور آل پال، که آنرا آشور بنی پال جا انداخته اند، لقب یکی از پادشاهان باستان ایران است. بانی پال، که آنرا هانیپال میخوانند، لقب نادر شاه است که برای برگرداندن بخشهای اروپایی امپراتوری پارس در زمان جنگهاب چلیپی، سالهای زیادی در این منطقه جنگید و تاکتیک های نظامی او بینظیر است و کتاب تاکتیکهای نظامی او سالها در دانشگاههای نظامی تدریس میشد و شاید امروز هم با نام دیگری تدریس شود. تنها چیزی که او را بازداشت، قتل ناچوانمردانه او در خواب بود. پال آتین، نام یکی از شاهزاده خانم های دوران امپراتوری صفوی است که زیباییش زبانزد بود. پال ودامن توم، نام شنل ویژه ای بود که در امپراتوری پارس ژنرالهای سپاه و سرداران و امپراتوران بر دوش داشتند و رنگ آن برای همگان یکسان نبود و بنابه رتبه افراد رنگ شنل فرق میکرد. مثلا رنگ شنل ژنرالهای سپاه، سپید و شنل سرداران ارغوانی رنگ بود، و رنگ شنل امپراتوران با تارهای ابریشم طلایی رنگ دوخته میشد. پال یند، نام منظومه ای در وصف و مدح و ثنای مریم، مادر حضرت مانی است که در دوران جنگهای چلیپی ساخته شده است. پال لیو، ردای فراخ مغانهای زرتشتی که نواری از پارچهٔ ابریشم سپید بود که چلیپی را به آن بسته بودند و مغانها بر روی لباسهای رسمی خود میافکندند.
پال بمعنی صاف و پاک و روشن. و پالوده یعنی آغشته به پاکی است. پالودن یعنی پاک کردن، پالودگی، ترویق. بی غلّ و غشی،
تو گمان کردی که گرد آلودگی
در صفا غشّ کی هلد پالودگی.مولوی
پال آلایش گاه، و یا پالایشگاه محل پاک کردن آلایش. و پالوازه یعنی تاب که آویزند و کودکان و زنان بر آن نشسته در هوا آیند و روند. پالیک، یعنی پاپیچ، پاتابه، کفش، چارق،‌ پای افزار از چرم گاو و رشته ها در او بسته و در آذربایجان آنرا شم خوانند.
از خر و پالیک آنجای رسیدم که همی
موزهٔ چینی میخواهم و اسپ تازی.
پالیز، باغ و بوستان، باغتره، زمینی که در آن صیفی بکارند.
باده پالا به معنای وسیله ای که شراب را با آن صاف می کنند.
بادپالا در یزد باد را پالا می کنند. بادگیرهای یزد. کولرهای طبیعی یزد.
(۲) در تاریخ باستان ایران زهره نام زنی بسیار زیبا و خوش آهنگ و صدا بود که در شهر بابل زندگی میکرد و دو تن از پریان ایران باستان بنام‌های خرداد(اهوروات) و مرداد(اموروات)عاشق صدا و نوای دلپزیر او شده بودند. در نجوم و کیهان شناسی ایرانی زهره نام ستاره ای است که در ماههای، خرداد و مرداد بیشترین درخشش را در آسمان دارد و موجب خیر و برکت است. در اوستا، از خرداد و مرداد بعنوان دو فرشته که به بابل فرود میآیند، نام برده میشود که این دو با شنیدن صدای دل انگیز زنی بنام زهره هر دو عاشق صدا و آواز او میشوند. و از خدا میخواهند که خداوند بالهای آنان را سوزانده و آنها را زمینی کند تا بتوانند در جوار زهره زندگی کرده و همواره شنونده صدا و آواز او باشند. و اهورامزدا خواسته آنها را برآورده کرده و به آنها میگوید، چون آدمها عمر کوتاهی دارند پس هر زمان که عمر زهره تمام شد، با این رمزی که به شما میدهم، نزد من برگردید. این دو فرشته زمینی میشوند. و بعدها داستان زمینی شدنشان را برای زهره بازگو میکنند. زهره که در دلهای آنها جای باز کرده، آن رمزی را که اهورامزدا به آنان یاد داده، با بکار بردن حیله، از ایشان میگیرد. بدین ترتیب که لب از خواندن میدوزد و میگوید تا آن رمزی را که با آن دوباره فرشته میشوید را بمن نگویید، نخواهم خواند. خرداد و مرداد ناچارا رمز را به زهره میگویند، زهره آن رمز را میخواند و تبدیل به فرشته میشود، و خداوند که شاهد ماجرا بوده، بالهای او را سوزانده و او را تبدیل به ستاره زهره میکند. و اهورات و امورات را بجرم خیانت در امانت در سرزمین بابل در میان زمین و آسمان وارونه آویزان میکند، که تا روز ابد در این عذاب خواهند بود. این داستان همچنین در رمان لاله‌رُخ (Lalla Rookh) اثر توماس مور نویسنده ایرلندی که با اقتباس از اوستا، در زمان جنگهای چلیپی نوشته، آمده است.
در قرآن بجای دو واژه خرداد(اهوروات) و مرداد(اموروات) از هاروت و ماروت استفاده شده است و داستان این دو، در آیت ۱۰۲ سوره گاو(بقره) آمده است. و آنها را جادوگرانی معرفی میکند که در چاهی سر و ته آویزانند.
(۳) سور کلمه و واژه مهم پارسی است که دارای معنای و چم های گسترده و گوناگون است. این واژه به وفور در اوستا استفاده شد است. وبطور کلی، به معنای جشن و شادی و ناهار و اثر کردن شراب، بدیوار برشدن، بر دیوار برآمدن، حمله آوردن شیر بسوی مردم و و و استفاده میشود. نفخ سور، گاز شراب میباشد. واژه سور در رشته فلسفه و منطق که بنیانگزار آن ایرانیان بودند، به معنای (بارو) حصار و دیوار گرداگرد شهر است. سورها قلمرو اعضای موضوع مورد بحث را مشخص می‌کنند. از نظر منطق دانان ایرانی وجه تشابه سور با دیوار شهر آن است که دیوار گرداگرد شهر، مرز و قلمرو شهر را مشخص می‌کند و الفاظ (سورها) به کار رفته در گزاره نماها، مرز و قلمرو اشیا مورد استفاده در گزاره نماها را تعیین می‌کنند. کلمهٔ سوره در قرآن از سور گرفته شده‌ و بهمین معنا استفاده شده‌است و به مجموعه آیاتی که ابتدا و انتهای آن مشخص باشد، سوره میگویند. برخی به سور،«مسور» یا «محصور» میگویند. سورها به دو دستهٔ سورهای وجودی و عمومی(کلی و جزئی)تقسیم می‌شوند.

هیچ نظری موجود نیست: