شهریور ۲۲، ۱۴۰۳
داستان پیر چنگی ۲
در این بخش از حکایت پیر چنگی، مولانا به پدیده مرگ و تناسخ و چگونگی و زمان آن میپردازد. در این قسمت ترجیح دادم که دو نوع تفسیر برای هر بیت بنویسم به امید اینکه رستگار شویم.
گفت پیغمبر که نغمه هایِ حق
اندر این ایّام می آرد سَبَق
تناسخ در این ایام بیش از دوران دیگر رخ میدهد.
معنای ظاهری: میفرماید، خداوند آوازها و نغمه ها، و یا عوامل خود را، پی در پی و در همه ایام، بر روی کره زمین و در بین آدمیان میفرستد. و پیر چنگی که دارای هنر لدنی بود و آوازهایش از دیگر نغمه ها جلوتر زده و در گوش جان مردم مینشست، یکی از این نغمه ها و یا آواتارها بود.
گوش و هُش دارید این اوقات را
در رُبایید این چنین آوات را(۱)
در این زمان که فساد و تبهکاری بیش از پیش روی میدهد، میبایستی حواستان جمع تر از همیشه باشد.
معنای ظاهری: هوش و حواستان را تیز دارید و وجود چنین آوات و یا بدل خدا (پیر چنگی) را در بین خودتان مغتنم شمارده و ایامی که در بین شماست را از دست ندهید که موهبت بزرگی است. پس او را طلبیده و از او استفاده کنید. آوات به معنی شکل فیزیکی خدا بر روی زمین است. و اعتقاد بر این است که خداوند گاه و بیگاه خود را در هیبت آدمی نشان میدهد. این آواتار ها بسیار باهوش و دانا و هنرمند و پرهیزگارند. از نظر مولانا حضرت مانی، منصور حلاج، بایزید بسطامی، لقمان حکیم، حکیم سنایی و عمرو لیث از جمله آواتارهای معروفند.
نغمه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نغمه و یا حکم خدا و یا مرگ میآید، پرهیزگاران را به جان بزرگ پیوند میدهد و دیگران را در عدم و یا برزخ به انتظار می نشاند. مصرع دوم را میشود به دو ترتیب فهمید. یک که مرگ میآید و آنان را که پرهیزگارند را جان واقعی میبخشد، بدین ترتیب که آنان را به منبع نور میرساند. و یا اینکه مرگ میآید و هر که را میخواهد میبرد و جان دیگران را به آنان میبخشد.
معنای ظاهری: آواتارها همیشگی نیستند و مانند آدمیان زمان محدودی دارند، و میآیند و رسالتی که دارند را انجام میدهند و از میان شما میروند. آنها میتوانند بشما جان تازه ای ببخشند و شما را به راستی، رستگاری و آرامش برسانند. پس فرصت را از دست نداده و تا دیر نشده، نغمه های او را با دل و جان بشنوید.
نغمه دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی، خواجه چاچ
در مرگ و یا تناسخ بعدی، دوباره نغمه و یا حکم خدا جاری میشود، آدمی باید دقت کند که از این حکم دیگر جا نماند و دوباره به برزخ برنگردد و منتظر تناسخ بعدی نباشد.
معنای ظاهری: گوش بزنگ باش تا اگر آواتاری رسید، این یکی را دیگر از دست ندهی، ای خواجه چاچ!!
نغمه ها و یا آوازها و یا آواتارهای جان نواز حق تعالی تمام شدنی نیستند، بلکه همواره او در میان آدمیان میچرخد و آنان را میسنجد و هنگامی که رسالتش پایان میپذیرد، رفته و دیگری از راه میرسد. پس آگاه باش اگر یکی از آواتار ها را یافتی، او را چسبیده و تا فرصت از دست نرفته، او را از دست ندهی. و پیر چنگی داستان هم، آواتار و یا نغمه ای دیگری از طرف خداست که اینک در بین ماست. خواجه چاچ که در همه جا آنرا خواجه تاش نوشته اند! چون قادر به تلفظ حرف چ نیستند، نام زمینداران بزرگ چاچکند(که آنرا هم تاشکند جا انداخته اند) پایتخت و بزرگترین شهر ازبکستان،(از استانهای سابق ایران بزرگ است که در زمان قاجارها، توسط پیمان نامه هایی که با دولت روس بسته شد، پس از هزاران سال از پیکر ایران جدا گشته و به دولت روسیه واگذار گشت و در دهه ۹۰ میلادی استقلال یافت.) میباشد. خواجه و یا آقا و یا خانهای چاچکند بخاطر داشتن املاک و ثروتهای بیشمار معروف بودند و از واژه خواجه چاچ که آنرا خواجه تاش نوشته اند، در ادبیات ایران بفور استفاده شده است.
جانِ آتش یافت زو آتش کشی
جان مُرده یافت در خود جُنبِشی
زمانی که مرگ جسمانی آدمی سر میرسد، آنهاییکه ارواح آتشین دارند بسوی آتش بزرگ و یا روح بزرگ و یا منبع نور و یا خدا کشیده شده و آنهایی که روح حقیری دارند به عدم و یا برزخ و یا اتاق انتظار فرستاده میشوند و منتظر نوبت تناسخشان میمانند.
معنای ظاهری: آن جانهایی که هم اکنون اسیر محبت خدا هستند و از دریای معرفت او کفی افیون خورده و مست میباشند، و یا بقول مولانا، جانهای آتشین دارند، از برخورد با آواتارها سراپا میسوزند و کشته عشق میشوند. و جانهای مُرده و پژمُرده و خدا نشناس، هم بر اثر برخورد با آواتار به جنبش و حرکت درآمده و زنده میشوند.
تازگی و جنبش طوبی است این
همچو جنبش های حیوان، نیست این
این تازه شدن و آغاز جدید، خواست و اراده خداست و ربطی به خواست آدمی ندارد.
معنای ظاهری: آواتارها از جنس خدا(طوبی) هستند و نه از جنس حیوان. یعنی بیشتر روحند تا جسم.
زنده کی داند که حال مرده چیست
چونکه حال مرده از زنده خفی است
آنکس که خدا را حس نکرده است، پس شنیدن و خواندن این مطالب و باور به آنها، برایش ممکن نیست و هیچ تاثیری در او ندارد. چراکه حال مردهگان از زندهگان پنهان است.
گر در افتد در زمین و آسمان
زَهره هاشان آب گردد در زمان
مرگ در هر جایی ظاهر شود، زهره همه را از ترس آب میکند.
معنای ظاهری:و آواتارها آنچنان قدرتمندند که اگر بجان زمین و یا آسمان افتند، زهره آنان را از ترس آب میکنند. یعنی خدا نکند که در جایی، در شهری، در کشوری به آواتار خدا ستم و ظلم و نامردمی روا شود. آن سرزمین بدون شک ویران شده و به جهنم تبدیل میگردد، چرا که خشم آواتار ها موجب آب شدن زَهرۀ همگان خواهد شد.(شاید شاه فقید ایران هم یکی از این آواتارها بود.)
خود ز بیمِ این دَمِ بی مُنتها
باز خوان فَأبَینَ أن یَحمِلنَها
برای مقابله با ترس از مرگ، بخدا پناه میبریم.
معنای ظاهری: بهمین دلیل نمیباید آنان را آزرد و یا خشمگین کرد. و در اینجا که متاسفانه بیت با لهچه عربی مخدوش گشته، میگوید برای درامان بودن از آن دم بی منتها، آن دمی که در درون آواتار ها، بزرگترین دم خداست، قرآن بخوانید!
(اشاره است به آیه ۷۲ سوره احزاب که می فرماید: « همانا ما آواتارها را بر آسمان و کوه ها عرضه داشتیم. آنها از داشتن آن سر زدند و حالت وجد آمیخته با بیم پیدا کردند. ولی انسان آن امانت را برداشت، چرا که او قدرت طلبی بی کله است»)
ورنه خود أشفَقنَ مِنها چون بُدی
گر نه از بیمش دلِ کُه خون شدی
پس خداوند رحیم، مرگ را بناگاه میفرستد و یا آدمی را برای رودر رو شدن با مرگ آماده میکند. چراکه ترس از مرگ بسیار عظیم است. تا جاییکه میتواند کوه را خرد کند.
معنای ظاهری: این بیت دستکاری شده هم میگوید، پس «هو» به کوه و آسمان رحم کرد و بار امانت را به آدمی سپرد. وگرنه دل کوه و آسمان از بیم حمل بار، خون میشد.
دوش، دیگر لَونِ این می داد دست
لقمۀ چندی درآمد، ره ببست
آدمی مدت زمان محدودی برای زیستن در دنیا دارد، به اندازه لقمه ای چند. وقتش که برسد، راه لقمه بسته میشود.
معنای ظاهری: لون بمعنی و چم نمک و خرما و بطور کلی کنایه از نیازمندیهای جسم آدمی است. و میگوید آدمی بخاطر یک لقمه، یک سیب، یک دانه گندم، یک خرما، و بطور کلی مظاهر دنیوی، از خدا بودن دست کشیده و جدا گشته و راه او بسته و آدم شده است. چون از روز ازل قرار این بود که آدمی درست مثل خدا باشد. ولی آدم بخاطر یک لون، جایگاه خود را از دست داد. و آواتارها درواقع یادآوری آنزمان به آدمی هستند.
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو
آدمی اسیر و گرو رفته زندگی است ولی به وقت مرگ، از این اسارت بدر میآید. لقمان در مصرع اول کنایه از آدمی است و در مصرع دوم کنایه از مرگ.
معنای ظاهری: در اینجا واژه لقمان کنایه از آدمی است، چون لقمان مظهر حکمت و معرفت و دانش و خرد و دانایی و معنویت و پرهیزگاری است، و مولانا آدمی را یک لقمان مینامد که بخاطر نیازهای جسمانیش، بخاطر دنیا، و یا آن یک دانه سیب، گندم و یا خرما، از هیأت خدایی جدا شده و در کالبد انسان به گرو رفته است. و این آواتارها درواقع بجبران آن اشتباه ساخته شده اند.
از برای لقمه ای این خارخار
از کفِ لقمان برون آرید خار
برای ادامه زندگی میبایست مرگ را پذیرفت و یا ای آنکه خواستار زندگی هستی، ابتدا بمیر. و این خاری است که آنرا را باید از کف آدمی بدر آورد.
معنای ظاهری: میگوید، آدمی و یا این دلبسته افراطی به دنیا و مافیا، این شهوت سیری ناپذیر (این خارخار) دریایی از نور و دانش را بخاطر چند لقمه بیشتر، و تعلق به دنیا ندید گرفته و میگیرد. رسالت آواتارها بیرون کشیدن این خار زندگی آدمی، از کف اوست. مولانا در رساله هیچ در هیچ میگوید، در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد! نمونه؟ خداوند بهشت را که سقف همه داشتن ها است را، به آدمی داد، آدمی (این خارخار) بخاطر یک عدد سیب، و یا یک لقمه نان گندم، همه را فروخت.
در کفِ او خار و سایه اش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست
آدمی در واقع به دنیا محتاج نیست، و در کفش نه تنها خار(و یا احتیاج به دنیا) وجود ندارد، حتی سایه خار هم نیست، ولی حرص و آز او نمیگذارد، اینرا بفهمد.
خار دان، آنرا که خرما دیده ای
ز آنکه بس نان کور و بس نادیده ای
سرزنش مولانا به آدم حریص و آزمند، اینچنین است که میفرماید، آنچه که در نظرت لون و یا خرما و یا ثروت و قدرت و شهرت آمده است، خاری بیش نیست، ولی تو چون از بس فرومایه و کور و ندید و بد دید هستی، توانایی تشخیص نداری.
جانِ لقمان که گلستان خداست
پایِ جانش خستۀ خاری چراست؟
جان آدمی که اینچنین ارزشمند است چرا در مقابل مرگ ناتوان است؟
معنای ظاهری: جان آدمی که از جنس خداست، چرا باید در چنگال حرص و آز زخمی و خسته باشد؟
اُشتر آمد ای وجودِ خار خوار
مصطفی زادی بر این اُشتر سوار
مرگ میآید ای فنا پذیر آزمند.(ای وجود خار خوار) و این زندگی خوار، و جان حقیر را با خود برده و خاتمه میدهد.
معنای ظاهری: پس خداوند آواتاری میفرستد تا مانند شتر که خار میخورد، خارهای آدمی که همانا حرص و آز و خشم و کینه و دروغ و غرور و حسد و شکمپارهگی است را از کف پایش بیرون کشد. «مصطقی زادی» در مصراع دوم یک واژه من درآوردی، بی معنی و تحمیلی به این بیت است که جایگزین واژه اصلی شده است. چراکه هرجا سخن از شتر میرود، اعراب که وارد کنندهگان اصلی شتر از ایران هستند، طبق معمول خودشان را جلو انداخته و شتر را مظهر موجودیتشان میدانند.
اُشترا تنگ گلی بر پشت توس
کز نسیمش در تو صد گلزار رُست
مرگ بر پشت آدمی سوار است و اگر اینرا بفهمد، از بیم آن خطا نخواهد کرد.
معنای ظاهری: در اینجا مولانا، آدمی را شتر خطاب کرده و میگوید، ای شتر در پشت تو تُنگ گُلی بستند( جان ارزشمندی بتو دادند) که تنها عطر و رایحه خوشبوی آن با صدها گلستان پر گل برابری کرده و دشت لخت و خشک زندگی ترا به سد ها(صد ها) گلزار تبدیل میسازد.(۳)
میل تو سوی مغیلان است و ریگ
تا چه گُل چینی ز خار مُرده ریگ
و آدمی خواهان زندگی ابدی بر روی زمین است و دیگر نمیداند که این زندگی مانند خار دشت مغیلان است و نه آن گلزاری که او میپندارد.
معنای ظاهری: ولی تو شتر! عاشق خار و خارزار و شنزار مغیلانی! و فکر میکنی میشود خاری که در ریگزار روییده را به گل تبدیل کرد. و این تنه(طعنه) زدن به آدمی است که از یک طرف خود را خدا شناس میداند، خدا خدا میکند، ولی پاش که بیفتد، مانند بربر ها، به قتل و غارت و ستم پیشه گی تمایل دارد. و این حکایت بشر امروزی است، بدون استثنا.
ای بگشته زین طلب از کوی بکوی
چند گویی کین گلستان کوی و کوی؟
ای کسی که در طلب دنیا، کوی به کوی گشته و سرگردانی . تا کی لاف بیجا میزنی و بدنبال معرفت پرسجو میکنی؟ کوی و کجاست میگویی؟
پیش از آن کین خارِ پا بیرون کُنی
راه تاریک است، جولان چون کنی؟
تا زمانی که نمردی، از دنیای پس از مرگ بی اطلاعی، و در نتیجه در موردش چگونه میخواهی سخن سرایی کنی؟
معنای ظاهری: تا هنگامی که بخاطر چند دلار بیشتر، در پندارت نقشه های شیطانی میکشی، با گفتارت مردم را فریب میدهی و دست به هر پلیدی میزنی، تا وقتی که خار در کف پا داری، در این راه تاریک، جولان نمیتوانی داد.
آدمی کو می نگنجد در جهان
در سرِ خاری همی گردد نهان
آدمی که با ارزش ترین آفریده آفریدهگار است، در مقابل مرگ آنچنان ناچیز و حقیر است که میتوان او را با سر خاری یکسان دانست.
معنای ظاهری: آدمی که یک لقمان است، یک دریا معرفت و دانش و آگاهی است، و آنچنان بزرگ و مهم است که دنیا برایش تنگ است، آنقدر خود را کوچک و حقیر میکند که میشود او را در سر یک خار پنهان ساخت.
ای حمیرا آتش اندر نِه به نعل
تا ز نعلِ تو شود این کوه لعل
حمیرا یک واژه پارسی است که بمعنای سرخ و یا آتش کوچک است و در گذشته صفت اسپ مسی رنگ بوده که از طرف «مزرعه داران بزرگ ایرانی پرورش اسپ» به این نوع داده اند. و نعل در آتش گذاشتن یعنی ساخت نعل برای اسپ. در اینجا «ای حمیرا» منظور آدمیانی هستند که از جنس روحند. و روح هم از آتش است و بدین سبب آنان را سرخ مینامد و میگوید ای انسان(حمیرا)، نعل هایت را تازه کن، کفشهایت را به پا کن، روحت را از پلیدی نجات بخش تا در زمان مرگ از تناسخ راهی یابی. و تاخت تو در این کوهسار و دنیای سنگی، سنگها(آدمای سرگشته، ناامید، خسته و سرگردان) از حالت انفعال و تیرهگی درآمده و تبدیل به لعل که آن هم گهری سرخ رنگ است، بشود. حمیرا و ساخت نعل در آتش و بیرون کشیدن لعل از سنگ توسط آتش، همگی در ارتباط با رنگ سرخ و یا حمیرا هستند که صفت آتش و روح است.
این نه آن جان است کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین، گاهی چنان
و منظور داشتن آن روح آتشین است که بجز خدا، هیچ پدیده دیگری در وی اثر ندارد.
معنای ظاهری: و آواتارها نسبت به اطراف خود بی اعتنا هستند، و مانند آدمیان معمولی نیستند که متاثر از پیرامونشان، گاهی موشند، گاهی شیر. گاهی اینند، گاهی آن.
خوش کننده ست و خوش و عینِ خوشی
بی خوشی نبوَد خوشی ای مرتشی
برعکس تصور اکثر مردم، مرگ میتواند منبع شادی و کاتالیزوری برای هرچه زودتر رسیدن به روزگار وصل باشد. و بدون مرگ چگونه میتوان بخدا و یا خوشی جاودان رسید.
معنای ظاهری: آواتارها، هم موجب بوجود آمدن عشق و حرکت در آدمیان میشوند، هم خود عاشقند و هم تجسم عشقند. مثل آتش که هم خود گرم است و هم گرما میبخشد و هم تجسم گرما است. و همانطوری که این خاصیت آتش را نمیتوان از او گرفت، چراکه ذات آتش چنین است، آواتارها هم تغییر پذیر نیستند، ای مرتعش. و مرتش بمعنی لرزان و یک صفت منفی، در مورد آدمیان، آنجا بکار میرود که کسی شخصیت ثابتی ندارد و در هر شرایطی قرار بگیرد، مانند بوقلمون خود را تغییر میدهد.
چون تو شیرین از شِکر باشی، بود
کآن شکر گاهی ز تو غایب شود
تا هنگامی که آدمی فناپذیر است، چطور ممکن است که مرگ با او نباشد. و لحظه ای او را تنها گذارد.
معنای ظاهری: چگونه میشود از خدا غافل شد، وقتی همه چیز آدمی متاثر از خداست. مثلا هنگامی که آدمی شکر میخورد، و دهان خود را به شکر شیرین میسازد و شیرینی کام و بدنش متاثر از شیرینی آن شکر میشود، در اینحال چگونه میتوان ادعا کرد که بالا بودن قند خون او، بخاطر آن شیرینی خامه ای بزرگی نیست که همین نیم ساعت پیش خورده است.
وقتی منشاء عشق و شغف و شادی که احساس می کنی، خدا باشد، یعنی روح الهی سبب انبساط خاطر تو گردد، دراینحال آیا میشود گفت که خدا از تو جدا است؟
چون شِکَر گردی ز بسیاری وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا
پس وقتی در دریای عشق به او غرق باشی، دیگر آدم نیستی که فنا پذیر باشی بلکه تو خود خدایی.
عاشق ار خود چون قدح یابد رَهیق
مست آنجا گُم بماند بی رفیق
آدمی اگر اینرا بفهمد، یعنی بداند که خدایی به خود آیی است، مشکلاتش بطور کلی تمام میشوند.
معنای ظاهری: مولانا در اینجا ضمن کنایه به یکی دیگر از آداب نوشیدن شراب در بین ایرانیان، که نوشیدن شراب به تنهایی را، موجب نکوهش میدانستند، میگوید، آدمی بتنهایی در اینراه سرگردان است، و میبایستی هم پالگی و هم رهیقی(شراب) برای مستی خود داشته باشد.
مست تنها عشق را منکر بود
گرچه بنماید که مست مست بود
خدانشناسان خاصیت جاودانگی آدمی را منکرند، هرچند که دانشمند دنیا باشند.
معنای ظاهری: کسی که در تنهایی به مستی میرسد، از این مستی نتیجه ای جز خوابیدن نمییابد، هر چند هم که مست عقل باخته شود. و آواتارها و یا ابدال خدا، برای کسانی هستند که در درونشان یک حس زیبا دارند ولی آنرا نمیشناسند و سرگردانند. چون بیفزاید می توفیق را، قوت می، بشکند ابریق را.
زیرک و داناست اما نیست، نیست
تا فرشته تا نشد اهریمنی است
مست است ولی نه آن مستی که به شعف و شادی میرسد، همانگونه که آن فرشته که در برابر آدمی تا نشد، و تعظیم نکرد، یعنی اگر فرشته موجودیت خود را با دوست پیوند ندهد، تبدیل به اهریمن میگردد.
او بقول و فعل یارِ ما بُوَد
چون بحکم حال آیی، نا بُوَد
مرگ در واقع یار آدمی است، هرچند به معنای دیگری جا افتاده باشد.
معنای ظاهری: آواتارها با گفتار و کردار خود، الگو های آدمیان و یار آنها هستند، ولی در اینراه هیچگاه ادعای رهبری ندارند.
ز آن دَمی کا آدم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت
آن ذره ای که خداوند در وجود آدمی نهاد، به این خاطر بود که دیگران از حمل آن سرباز زدند. آسمان بار امانت نتوانست کشید، فرعه کار بنام من دیوانه زدند. حافظ شیرازی. در آن لحظه که آدم پشت پا به رفاقت با خدا زد و از درخت ممنوع دزدید، کل نظام آفرینش و هدف از آفرینش آدم بهم ریخت.
معنای ظاهری: احتمالا این بیت اشاره دارد به یک داستان «من درآوردی احمقانه» که میگوید، هنگامی که آدم میمیرد و به خدا میپیوندد، فرشتگان که سالهای زیادی در انتظار پیوستن آدم به بارگاه خدا بودند، و نسبت به او عشق میورزیدند، خوشحال میشوند که اینک به وصال محبوب و معشوقشان رسیدند. در اینحال ناگهان آدم چنان غرق انوار حضرت حقّ میشود که غیر او را بهکلی فراموش کرده و بیهوش میشود. فرشتگان بسیار غمگین شده و در اطراف او جمع و بسیاری از آنان نیز بیهوش میشوند. پس به امید بیدار گشتن و به هوش آمدن آدم، دور او حلقه زده و از پروردگار خواستار بهوش آمدن آدم را میکنند. خداوند به آدم امر به بیداری میکند، و آدم پس از هشتاد سال که غرق انوار خدا بوده است، بحال میآید و بیدار میشود و مینشیند. فرشته گان همه غرق در شادی و مسرّت میشوند، که ناگاه آدم به خدا میگوید: ای پروردگار من! چقدر زود مرا از حرم و حریمت نازل فرمودی؟ و دوباره بیهوش میگردد!
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند.(حافظ)
سر از آن خواب مبارک برنداشت
تا شب تیره سر آورده به چاشت
آدمی از مردن و دوباره زنده شدن، رهایی نمیابد، مگر اینکه سه نیک را پاس دارد.
معنای ظاهری: اینجا باز احتمالا کنایه به داستان سمبلیک بیرون رانده شدن آدم از بارگاه خدا، میفرماید، از همان دَمی که آدم، دوست و رفیق شفیق خود را از دست داد و تنها شد، از آن غم مطلق در بیهوشی و گنگی بسر میبرد. و تا زمانیکه خدا با او آشتی نکرد، در بیهوشی و سرگردانی روحی و روانی بود.
در شبِ تأریث پیشِ آن عبوس
یافت جان پاک ایشان دستبوس
در شب مرگ، و در مقابله با آن عبوس(مرگ)، جانهای پاک به دستبوسی پروردگار میروند. و مرگشان چیزی بجز وصلت نیست.
معنای ظاهری: در شب فتنه و یا تأریث، که آدمی از غم دوری یار بیهوش بود، جان او( آن عبوس) دوباره به وصلت دوست رسید و دستبوس خدایش گشت. و با مشاهدۀ محبوب خود از فکر بهشت رسته و وجود خود را در عشق دوست پیوسته و از مستی جامی که در حالت الست و بیهوشی به او چشاندند به خمخانۀ عالم مستی رسید. من چو او را دیده و نادیدهام، در میان این و آن شوریدهام. تأریث یعنی شر، انگیختن فتنه میان مردم.
عشق و جان هر دو نهانند و سَتیر
گر عبوسش خوانده ام، عیبی مگیر
مرگ و وصل درواقع فرقی باهم ندارند، بشرط اینکه آدمی پلید نباشد.
معنای ظاهری: عشق و جان هر دو از یک جنسند و اگر جان را با لفظ عبوس یاد کرده ام، ایراد نگیر.
چون که کردند آشتی، شادی و درد
مطربان را ترک سر بیدار کرد
هنگامی که مرگ و آدمی بهم برسند، تکلیف آدم معلوم میگردد.
معنای ظاهری: هنگامی که آدم و خدا آشتی کردند، بیهوشی که به سبب استیلای درد و غلبه او در جان آدم، پدیدار گشته بود، پس از آشتی، آن شراب و شادی، ناشی از آشتی، جان آدم را مست کرده و چون آن مست شراب از بیخودی بخود آمد،(تَرک سر کرد) مطربان را بیدار کرده و مجلس عیش را مهیا ساخت.
از ملولی یار خامُش کردمی
گر همو مهلت بدادی یک دَمی
بحکم حق تعالی، بارها مُردم و بارها زنده شدم و همه این رخداد ها فقط یک دم بود.
معنای ظاهری: میفرمایند، بسیاری از افرادی که از عالم عدم و برزخ در آستانۀ عبور به عالم نفس و تناسخند، آنان گذران زمان را ادراک نمیکنند و آنرا بسیار سریع و تند میدانند، مانند کسی که بخواب میرود، بهتدریج حرکت زمانی را بسیار کوتاه ادراک میکند و مقدار ساعات خواب را نمیفهمد. و یا انسانی که بیهوش میشود یا غش میکند و در نتیجه مشاعر او از ادراک طی زمان میایستد، و درازای مدت بیهوشی و غش را نمیداند و ممکن است که ماهها و سالها بیهوش باشد و اینمدت طولانی حتی برای آنان بهاندازه یک دقیقه هم نمود نکرده باشد. داستان حضرت الیاس و یا خزر(خصر) که از آواتارهای معروف تاریخ باستان ایران و حافظ دریای مازندران است و بهمین دلیل به این دریا، دریای خزر میگویند، این است که خداوند او و اسپش را با هم میمیراند و پس از یکصد سال دوباره خلق و زنده میکند و چون از او میپرسد که: فکر میکنی چقدر مرگ تو طول کشیده است؟ میگوید: یکروز یا مقداری از یک روز. خداوند به او میگوید: درنگ انسانی تو صدسال طول کشیده است. یا داستان معروف به داستان اصحاب کهف که خداوند آنان را به خواب برد و این خواب سیصد و نه سال خورشیدی طول کشید، چون آنها را بیدار نمود، بعضی از آنان به بعضی دیگر گفتند: چقدر درنگ ما در اینجا طول کشیده است؟ آنان در پاسخ گفتند: یک روز یا مقداری از یک روز درحالیکه خداوند میدانست چقدر طول کشیده است. (کهف: ۱۹) آنکه آن اصحاب کهف از نُقل و نٓقل، سیصد و نه سال گم کردند عقل. مولانا
و یا افرادی که در برزخ رفتهاند، مقدار کشش زمان را در آن عالم به علّت تجرّد برزخی و عبور از عالم عدم(اگر چه مجرم و گنهکار بودهاند) ادراک نکردهاند. نمونههای دیگر در سورۀ طه آیات ۱۰۳ و ۱۰۴؛ مؤمنون آیات ۱۱۱ تا ۱۱۴؛ روم آیات ۵۵ و ۵۶؛ یونس آیۀ ۴۵؛ احقاف آیۀ ۳۵ و نازعات آیۀ ۴۶ بیان شده است.
و این حکایت زمانِ تناسخ در نزد آدمیان است.
لیک میگوید، بگو هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست
و او میگوید، این عدالت واقعی و دستور نظام آفرینش است که کامل است و ایرادی در آن نیست.
معنای ظاهری: ولیکن یارم از اینکه چنین سخن بگویم ناراحت نمیشود و میفرماید، هر جور دوست داری با من سخن بگو، چراکه خواست خدا چنین است.
عیب باشد کاو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب
و برای کسی که ذات خدایی ندارد، درک این مطلب دشوار است و انکارش آسان.
معنای ظاهری میگوید، آن کسی بد و عیبگو است که خود معیوب و پر از عیب و ایراد است. وگرنه روانی که با پاسداری سه نیک، پاک و مبرا از بدی است، چیز بد و زشت و نازیبا و عیب را اصلا نمیبیند.
عیب شد نسبت به مخلوقِ جَهول
نی به نسبت با خداوندِ قبول
مرگ از نظر مردمان جاهل و خدانشناس چیز بدی است، و در نزد مردم پرهیزگار فرصتی مغتنم و دوباره است.
معنای ظاهری: از دیدگاه مردم نادان، در نظام آفرینش عیب و ایراد و نجسی و زشتی وجود دارد، و آنان بطور مثال، سگ و خوک را نجس میخوانند و به آفرینش خدا، ایراد میگیرند. ولی از نظر مردم خداشناس، خداوند جز زیبایی و مهر چیز دیگری نیافریده است. حتی انتقام الهی هم توسط عشق صورت میپذیرد. عشق به قدرت، ثروت، شهرت، ثروت، فرزند، معشوق و و و تماما به زجر کشنده و انتقام مهیب منتهی میشود. باید عاشق باشی تا بفهمی.
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به مانسبت کُنی، کفر آفت است
مرگ هم آفریده خداوند است و چیز بدی نیست و از قوانین آفرینش و حکمت خداست. ولی اگر از آدم جاهل و نادان بپرسی، آنرا یکسره آفت و مضرت و کفر میبیند.
ور یکی عیبی بُوَد با صد حیات
بر مثالِ چوب باشد در نبات
و شاید از هر سد آفریده یکی باشد که مورد علاقه آدمی نبوده و از نظرش چیز بدی باشد. مثلا اکثر مردمان از مار و عقرب و موجوداتی اینچنین میترسند و آنها را دوست ندارند. ولی اینها عیوب آفرینش نیستند، بلکه مانند چوب شاخه نبات میمانند. در ساخت نبات، از نخ استفاده میشود و در ساخت شاخه نبات، قنادها چوبی را در شکر گداخته فرو می کنند و از آن شاخِ نبات میسازند.
در ترازو هر دو را یکسان کِشند
ز آنکه آن هر دو چو جسم و جان خوشند
و هنگام خرید نبات، هم نبات و هم چوب آنرا یکجا در ترازو گذاشته و میکشند. یعنی قیمت هر دو یکی است. و یکی جسم و دیگری جان است. و این دقیقا حکایت آفرینش بروردگار است. و مرگ، عیب و ایراد خلقت نیست، بلکه با زندگی در یک ترازو و میزان قرار گرفته و بطور کلی عدالت نامیده میشود. و هر دو جسم و جان آفرینش محسوب میشوند. و همچنین شراب و الکل و سگ و خوک و و و عیوب آفرینش نیستند. و در گیتی و در دنیا هیچ سگی نیست که مانند یک فرد دروغگو نجس باشد. و زن عیب آفرینش نیست که برطبق آیین بربر های نیمه وحشی، باید در پستو و زیر چادر پنهان گردد. (۴)
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
پس بزرگان ایران زمین بیراه نگقته اند که جسم پرهیزگاران هم مانند جانشان پاک است و هر دو به یک اندازه مهم میباشند، و پاکان نمیمیرند بلکه با مرگ، در نزد پروردگار جاودان میگردند.
گفتشان و نَفسِشان و نقششان
جمله جانِ مطلق آمد بی نشان
پندار و گفتار وکردار پاکان روزگار ، و پاس داشتن آیین و دین ایرانی و سه نیک، همان جان مطلق و جاودانگی برای آنان خواهد بود.
جان دشمن دارشان جسم است صرف
چون زیاد از نَرد، او اسم است صِرف
مرگ تنها دشمن جسم آدمی است و نه جان او. و مانند بازی «تخت و نرد» که در آخر هر که زودتر مهره ها را بیرون بریزد، برنده میشود، مرگ برای خداشناسان پرهیزگار هم، همین حکم را دارد و برای آنان حذف فیزیکی درواقع یک نوع پیروزی است و نه خسران.
بازی «تخت و نرد» بعد از شطرنج، شگفت انگیز ترین بازی باستان و اختراع ایرانیان است که بر اساس کیهان شناسی و دانش حساب و ریاضی استوار است. و فرقی نمیکند کتابخانه ها و مدارک ایرانیان را بدزدند و نابود و مخدوش کنند، وجود همین دو بازی، مدارک اثبات خدایی ایرانیان باستان در دو رشته علمی ریاضی و کیهان شناسی میباشند.
نکته مهم دیگر این است که، برخی به عمد و یا از سر نادانی، جسم را دشمن جان معرفی کرده و در نزد مردم کوچه و بازار اینچنین جا انداختند که برای رسیدن به دریای معرفت خدا، میبایستی با جسم و نیازمندیهایش که از ارکان بسیار مهم و اصلی سیستم و نظام آفرینش است، مقابله کرده و بشدت از آنها پرهیز کرد. درحالیکه بی توجه ای به خواسته و نیازمندیهای تن، عین کفر و ناسپاسی و نفی خداست، که فقط گریبان نادانان را گرفته و موجب فتنه است. هرجا دچار تردید شدید، از حیوانات الگو بگیرید. حیوانات همه چیز میخوردند و در تمامی لحظات مراقب خود هستند و از خانه و فرزندان خود دفاع و حفاظت میکنند و تا پای جان برای داشته هایشان میجنگند و همگی هم پس از مرگ راهی بهشت میشوند. چراکه در هیچ حیوانی، حتی ددان، روح خبیث و بدجنسی و رذالت جا ندارد و حیوانات از سر جاه طلبی و تفریح، قتلعام و کشتارهای زنجیره ای و اعدام نمیکنند.
آن بخاک اندر شد و کل خاک شد
این نمک اندر شد و کل پاک شد
با مرگ، جسم با خاک یکی شده و بطور کلی خاک میشود. و جان مانند نمک، پاک و منزه از هر آلودهگی، تا ابد باقی میماند.
پیش تو شسته ترا، خود پیش کو
پیش هستت، جان پیش اندیش کو
جسم و جان ترا کنار هم نشانده و یکی را بر دیگری ترجیح نمیدهد.
گر تو خود را پیش و پس داری گُمان
بستۀ جسمی و محرومی ز جان
و اگر تو خود یکی را بر دیگری ترجیح دادی، و یا گمان کنی که یکی از این دو پیش است و آن دیگری پس، و یا تصور کنی که فقط جسم وجود خارجی دارد و آنهم با مرگ بطور کلی از بین میرود، درواقع خود را از سفر معنوی و جان جاودان محروم ساخته ای.
زیر و بالا، پیش و پس، وصف تن است
بی جهت، آن ذات جان روشن است
جسم آدمی در جهان هستی از شش جهت احاطه شده( شمال و جنوب و شرق و غرب و پایین و بالا) و این ابعاد مرزها و کالبد او را تعریف میکنند. درحالیکه جان او آزاد و بدون مرز و بی ساحل و جهت و مجرد از ماده و قوانین مربوط به آن است.
برگُشا از نور پاک شاه جم
تا نپنداری تو چون کوتاه و بم
تمامی شاهان باستان ایران خدا وش و نیمه خدا بودند و فر خدایی داشتند. این ملوک جم، اصلا برای این شاه میشدند که فر الهی داشته و خداگون بودند. شاهان ملک جم و یا ملک جمشید، از روز نخست هم تنها به رستگاری جسم و جان مردم خود می اندیشیدند و بس. مولانا میفرماید، برای اینکه بدانی چقدر مهمی و جان خود را بشناسی و بدانی اصلا جان چیست، برای اینکه خود را حقیر و کوچک نبینی، به شاهان جم و سرنوشت و کارنامه و کتب شان نگاه کرده و در آنان حستجو و تفکر کن. متاسفانه دستهای ناپاک و افکار شیطانی و ارواح خبیث بیگانگان که هیچ نمیفهمند، یا با غارت و یا با سوزاندن کتب این بزرگان و درواقع نابودی تاریخ واقعی و معنوی بشریت، این امکان را از مردم دنیا گرفته اند. و بجایش پلیدی و حقارت و جنایت تزریق کرده و میکنند.
صد هزاران پادشاهان کیان، سرفرازانند زان سوی جهان، نامشان از رشک خلق پنهان بماند، هر گدایی نامشان را برنخواند.
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس
ای آدم فناپذیر و فانی، تو هم مانند شاهان جم در ظاهر و باطن بزرگی. و حقیقت انسانی تو محدود به چار و پنج و شش تو نیست. یعنی حقیقت هستی و آفرینش، دو بعد مادی و معنوی دارد. بعد مادی آنرا مولانا، در جای جای آثارش چنین تعریف میکند:«ما ذرهایم سرکش از چار و پنج و از شش» ما ذره ای هستیم که متاثر از چار که کنایه از چلیپ( چهار عنصر آب، خاک، هوا و آتش) است، پنج کنایه از پنج فلک( که در کیهان شناسی شگفت ایران، منجمان ایران باستان در هزاران سال پیش، شکل کیهان و هستی دنیا را مانند قیف فنری شکل بنام پنج فلک، تعریف کرده اند که با سرعت غیرقابل تصور در حال حرکت است) و شش کنایه از شش جهت. اما هستی و آفرینش فقط ابعاد مادی آن نیست، بلکه بعد معنوی هم دارد که عدم نامیده شده و فارغ از پیش و پس و بالا و پایین و قوانین حاکم بر ماده است. (۳)ولی چون آدمی توانا به درک آن با گیرنده های شش گانه اش نیست، برایش انکار آن ساده تر و آسانتر میباشد. رسم این وادی فراموشی بود، گنگی و کری و بیهوشی بود.
روزِ باران است می رو تا به شب
نَه از این باران، از آن باران رَب
روز باران کنایه از روز مرگ است، پس باید رخت به شب، و یا جاییکه نمیدانی چیست، بست. ولی مطمئن باش که این مرگ، مرگ جسمانی است و درواقع این باران، باران رحمت است و تو را به خدایت خواهد رساند. سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است، خوشتر از این و آن چه بود؟ آنم آرزوست.
پاورقی
(۱) آواتار یک واژه پارسی است که در نجوم و علم شگفت انگیز کیهانشناسی پارسی کاربرد زیادی دارد و به معنای قرینه و جفت یکسان میباشد. و در اساطیر باستان ایران، آواتار تجسم خدا بر روی کره زمین است. و یا فرودآمدن یکی از خدایان به زمین به شکلی رؤیت پذیر، مانند کوروش کبیر. آواتار و یا ابدال همچنین به معنا و چم: نماد، مظهر، تجسم، انسان دیسی، است. امروزه به معنی دگرگونی یا دگردیسی فیزیکی یا معنوی کسی یا چیزی است که پیشتر باوری در باره آن وجود داشته است؛ به عبارت دیگر، تصویری من درآوردی یا تخیلی از کسی یا چیزی بصورت مبهم است. از نظر دین باستان، آواتار یعنی، نماینده قدرت خداوند برروی ز مین. افرادی که برای توازن دنیا می ایند. کسی که سرنوشت ندارد. خدای ماده. از نظر عرفان، آواتار یعنی کسی که به عشق مطلق رسیده و تمام کارماهای گذشته اش را پاک کرده است.
(۲) بیگانه گان در طی ۴۵ سال اشغال ایران و دسترسی به تمامی اسناد و مدارک و پیشینه ایرانیان، پس از غارت و نابودی تمامی منابع و ثروتهای مادی و معنوی ایرانیان، بجان زبان مادر یعنی زبان پارسی افتاده و تلاش همه جانبه و خبیثانه ای را آغاز کردند تا این زبان را مانند تمامی پدیده های ارزشمند دنیا، از بین ببرند. چراکه تا گلزار وجود داشته باشد، لجنزار مورد نفرت و لعن و انزجار است. مثلا با تعویض حرف «سین با صاد» و «ت با طا» و دیگر حروف الفبای پارسی، اضافه کردن حروف بدرد نخور و اضافی به اکثر واژهگان پارسی، سعی در ساخت به اصطلاح زبان برای خود کردند، تبر را طبر مینویسند و تبرستان را طبرستان. تهران را طهران مینویسند. تور را طور و سوت را صوت، سد را صد، سور را صور و تا آخر. بیگانگانی که تا پنجاه سال پیش به تکان دادن دستهایشان هنگام تکلم معروف بودند، چراکه واژه ای برای رساندن مقصود خود نداشتند.
(۳) عدم را جهان نیستی نامیده اند. و در تعریف، آنرا آللم قبل از وجود و آللم بعد از وجود نامیده اند.
خلوت خود ساز عدم خانه را
بازگذار این ده ویرانه را.نظامی
هستی او تا به عدم خانه بود
نقش وجود از همه بیگانه بود.امیرخسرو
مرگ خاتمت زندگی مادی آدمی است و مترادف با عدم خانه و عدم زار و عدم گاه و عدم آباد است: کس نیامد به جهان کز غم ابنای جهان، کف زنان رقص کنان تا عدم آباد نرفت.
(۴) و البته قوانین توحش نیاکان بربر ها را فقط برای شکنجه ملت ایران حاکم کرده اند وگرنه در مورد خودشان بکار نمیرود که هیچ، بلکه اکثر روسپی خانه ها و قمارخانه ها و قاچاق مواد مخدر و کودکان و نوزادان، توسط آنان اداره شده و اغلب جاسوسان آنها زنهای فاحشه و پسران نوجوان و گمراهشان هستند که مردان صاحب منصب را فریفته و با گرفتن فیلم و عکس، از آنان اخاذی کرده و آنان را وادار به انجام هر کاری میکنند.