شهریور ۱۳، ۱۴۰۳
داستان پیر چنگی ۱
مولانا در حکایت پیر چنگی، ضمن ادامه بحث علم لدنی و یا دانشی که آدمی بر اثر تکرار و تناسخ بدست میآورد، در بخشی که در زیر میآید، به موضوع خدا_آدم و آدم_خدا پرداخته و آنرا شرح میدهد. و در این رابطه از پیر چنگ نوازی سخن بمیان میآورد که آنچنان استادانه چنگ مینواخت که مرده را زنده میکرد. و مولانا اعتقاد دارد که این استعداد و قدرت شگفت انگیز پیر چنگی، ناشی از آموزشهای معمولی که نزد اساتید فن، بطور معمول فرا گرفته میشوند نیست، بلکه از درون او و از دانش لدنی او نشأت گرفته است. و داستان پیر چنگی عجیب داستانی است و فراز های گوناگونی را داراست. حکایت آدم_خدایی است که به نشاط میآورد و میگریاند. حکایت خدایی است که دچار فراموشی گشته و بر روی زمین سرگردان است. و چرا موسیقی آجر اصلی حکایت است؟ چون صنعت موسیقی را فرزانه گان و خدا وشان، پدید آورده اند و معمولیها از ایشان فرا گرفته اند و این صنعت در واقع میراث فرزانه گان و خدایان هزاران سال پیش نیاکان آریایی ایرانیان است، که به مردم دنیا هدیه داده اند. چون موسیقی صدای خداست که با آدمیان سخن میگوید، و خداشناسان واقعی با موسیقی، در معابد و پرستشگاهها، با او به نیایش میپردازند.
مطلب دیگر اینکه، مثنوی را که میخوانی، انگار قرآن را میخوانی! تا حد تعجب، جملات شبیه بهم دارند.
در بیان این شنو یک داستان
تا بدانی اعتقاد راستان
برای اینکه معنای اعتقاد راستین، معنای خدای واقعی، را بدانی، حکایت پیر چنگی را برایت تعریف میکنم.
شنیدم که در عهد نوشین قباد
بود پیر چنگی با فر و پاد
حکایت آن چنگ نواز مهار و محبوب دوران قباد، شاهنشاه ساسانی را شنیده ام که آنچنان استاد و توانا به نواختن چنگ بود که هر نوا و آهنگی از سازش بگوش میرسید.
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرب ز آواز خوبش سد شدی
چنگ نواز بارگاه شاهنشاه ساسانی، نوشین قباد، آنچنان زیبا مینواخت و می خواند که بلبل از شنیدن آواز او، از خود بیخود و مدهوش میشد. و صدای دلپذیر نغمه او آنچنان مسرت بخش بود، تو گویی هر شنونده با شنیدن یک نوا، سد(صد ) نوا میشنود.
مجلس عیش و سرور آراستی
وز نوای او، قیامت خاستی
چنگ نواز داستان با تردستی و مهارتی که در نواختن ساز داشت، مجالس جشن و پایکوبی و عیش و نوش دربار را رونق خاص بخشیده و از نوای سازش آنچنان شور و شعفی در بین حضار ایجاد میگشت، تو گویی قیامت بپا شده است.
همچو سُرناپیل، کآوازش به فن
مُردهگان را جان برآرد در بدن
آواز چنگ نواز قباد، مانند نوای سرناپیل، مردهگان را نیز برقصیدن وا میداشت. سرناپیل همان واژه اسرافیل است که در بین مردم کوچه و بازار ایران بعمد و یا به اشتباه جا انداخته شده است.(۱) و برایش داستانها ساخته اند. سرنا اولین ساز ساخت بشر در تاریخ است که ایرانیان آنرا ساخته اند. و هنگام نوروز به وقت سال تحویل و همچنین جشنهای ملی ایرانیان، نواخته میشود. در افسانه ها آمده است که نوای سرناپیل، ناقوس و یا زنگ خداوندان است. و در افسانه های مذهبی اعتقاد بر این است که خداوند توسط فرشته گانش دو بار در سرناپیل مینوازد. یکبار زمانی که روح از بدن آدمی جدا گشته و آدمی میمیرد. و بار دوم زمانی است که روح به کالبد دیگری منتقل میگردد و تناسخ بوجود میآید. ( در آیه ۲۰ سوره ق قرآن آمده: وَنُفِخَ فِي الصُّورِ ۚ ذَٰلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ، و در آن روز که آنرا وعده داده است، در سرنا و یا صور دمیده میشود( و مرگت اعلام میگردد.) «فی صور» یعنی در سرنا و یا صور که در اصل سور است. ولی بعلت اینکه اقوام بربر بدنبال ساخت زبان و پیشینه، همه چیز را در پارسی بهم ریختند، در اینجا هم سور، با ص نوشته شده است. )
دلیل نامگذاری این ساز به سرناپیل، اینست که این ساز ظاهری شبیه خرطوم پیل دارد و صدایش هم مانند زمانی که پیل در خرطومش میدمد، رسا و بلند است. و عجیب اینجاست که پیلها به این ساز علاقمندند. و بهمین دلیل برای بحرکت درآوردن پیلها، از ساز سرنا استفاده میشود. بویژه در جنگها که پیل با شنیدن صدای سرنا، تاخت میزند. به سرنا، شیپور هم گفته میشود.
با رَسایل بود سُرناپیل را
کز سماعش پَر برُستی پیل را
میفرماید، سرناپیل آنچنان خوش نوا و رسا است که پیل ها با شنیدن آن پر و بال درآورده و به سماع میپردازند. رسایل دراینجا به معنی و چم خوش آهنگ است.
ساز سرناپیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
ساز سرناپیل اگر با مهارت نواخته شود، مردهگانی که صد ساله در گور خوابیده و پوسیده شده اند را هم به رقص درخواهد آورد.
اولیا را در درون آواز هاست
طالبان را ز آن حیاتِ بی بهاست
در درون پارسایان و پرهیزگاران و مردمان خدا هم سرناپیلی وجود دارد که مانع از بخواب رفتن آنان شده و با نوای خود آنها را با آهنگی که دیگران توانا به شنیدنش نیستند، برقص و سماع میآورد. و مشوق آنانی است که طالب چنین زندگی ارزشمندی هستند.
نشنود آوازها را گوشِ حَس
کز ستم ها گوشِ حس باشد حَبَس
نغمه های دلنشینی که عاشقان راستی در درون خود میشنوند با گوش جسمانی شنیدنی نیست. چراکه گوش آدمی، با پلیدیهایی که انجام میدهد،( حتی در پندار خود) بر روی پیغام سروش بسته میگردد. و یا بقول حافظ شیرازی، گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. حٓبٓس یعنی بسته و حبس شده.
نشنود ساز پری را آدمی
کاو بود ز اسرار پریان جمی
سرزمین و یا ملک جم مهد پریان و پریزادهگان و پری وشان، و پاکان روزگار، از روز ازل بوده که نوا و آهنگ دلنشین آنان را تنها پاکان و پاسداران سه نیک میشنیدند. و این یکی از هزار و یک راز این سرزمین اجایب یعنی سرزمین پارسها و یا ملک جم بود و هست. میگوید، آواز پری را هر آدم معمولی، توانا به شنیدنش نیست.
گرچه هم آواز او زین آللم است
نغمه دل برتر از هر دو دَم است
با اینحال نوا و نغمه پریان هم به دلنشینی آنچه پارسایان در درونشان میشنوند، نیست. و نغمه دل از این دو دم، برتر است.
که پَریّ و آدمی زندانی اند
هر دو در زندان این نادانی اند
چرا نغمه دل از دم آدمی و پری بالاتر است؟ چون نوایی که از آدمی و پری برمیخیزد از درون زندان و کالبدی است که این دو در آن زندانیند. و این کالبد و تن، نیازمندیهای خود را دارد که موجب بیراهی و گمراهی و نادانی این دو میشود. در حالیکه نغمه دل و یا جان از آن دم الهی است که نور است و آزاد و بی نیاز.
کار ایشانست زآن سوی پری
گرددت روشن چو جویی رهبری
کار پرهیزگاران فراتر از حتی پریان است. و مستقیم با خدا در ارتباط است.
هین ز ماسوهای سرها بر زنید
زین خیال و وهم یکسو افکنید
بیاید از دنیایی که در جمجمعه هایتان، در کاسه سرهایتان ساخته اید، بیرون رفته و از خیالات و توهمات و گمراهی های ذهنی، خود را بیرون کشیده و برکنار دارید. آموزشهای مسخره مذهبی را دور بریزید که جز گمراهی و تباهی ثمر دیگری ندارد و آدمی در طول ۴۰۰ سال که از ساخت دوازده مذهب گوناگون میگذرد، نتایج این گمراهی را با گوشت و خون و پوست خود تجربه کرده است. ماسو یعنی کاسه سر و جمجمعه.
ای همه پوسیده در کون و فساد
جانِ باقیتان نرویید و نزاد
ای آنانی که در دنیای پوسیده پلیدی غرق شده اید، بدانید و آگاه باشید که ارواح شما حقیر و کوچک و رشد نکرده و بی ثمر است.
گر بگویم شمه ای ز آن زخمه ها
جانتان سر بر زنند از دخمه ها
اگر گوشه کوچکی از آنچه دیده، شنیده و حس کرده ام را بتوانم برایتان توضیح و شرح دهم، بی شک شما کسانیکه ارواح خود را حقیر و بی ثمر و تا حد مرگ کوچک کرده اید، بخود آمده و در راه زنده کردن ارواح خود تلاش خواهید کرد. مولانا از واژه زخمه استفاده کرده تا همچنان در متن موسیقی باقی بمانیم و از آن خارج نشویم، چرا که زخمه را به ساز چنگ میزنند. و در جای دیگر میفرماید، ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی، زاری از ما نی، تو زاری میکنی. (مثنوی ). و هرچند زخمه در اینجا معنای حس کردنها را میدهد. (۴)
گوش را نزدیک کن کآن دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست
اگر خوب در احوالات خود نظر کنید، اگر نیک بشنوید و ببینید، اگر با گوش جانتان بشنوید، تمامی آنچه برای دانستن، به آنها احتیاج دارید، در نزدیکی شما، در درون شما است. و او دستوری برای اینکه دانش عظیم خود را به شما منتقل کند و یا بنمایاند ندارد، و این شما هستید که باید بجانب او دست دراز کرده و او را که مانند آب زندگی است، در ظلمات بجویید.
هین که سرناپیل وقت است نغمه ها
مُرده را زیشان حیات است و نما
این نغمه های درون آدمی، مانند سرناپیل زمانند که به پاسداری سه نیک، سفارش و اصرار کرده و آدمیان را به رستگاری میخوانند. و صدای رسایشان مانند سرنا، بخواب رفته گان مرده وش را بیدار و زنده میکند.
جانهای مُرده اندر گور تن
برجهد ز آوازشان اندر کفن
جانهای مُرده دلان و پژمردگان بخواب رفته که در میان گورِ بدن و زندان تن زندانی گشته اند، توسط آواز سرناپیلِ آن دم الهی، زندگی یافته و زنده میشوند.
گوید این آواز، ز آوازها جداست
زنده کردن، کارِ آواز خداست
نغمه های درونی، از آوازهای دیگر متمایز است و فرق دارد. چراکه این آواز خداست و نه آدم یا پری. چراکه کارِ زنده کردن مرده گان، از هر بانگی برنمیآید و تنها ویژه آواز خدا است. و اوست که مردهگان را دوباره خلق میسازد. و پیر چنگی نیز دارای چنین آوازی بود.
چون بصورت نغمه ها آگه شوند
از طرب گویند چون با ره شوند
هنگامی که آدمیان از نغمه ها و آواز های درونی هدایت پذیرند، رستگاری یافته و با مسرت و آرامش خواهند بود.
ما بمُردیم و بکلی کاستیم
بانگ حق آمد، همه برخاستیم (۲)
پس میگویند که ما مردهگانی بودیم و با آواز و بانگ درون که همان آواز حق تعالی است، دوباره بدنیا آمده و زندگی از سر گرفتیم.
بانگ حق اندر حِجاب و بی حِجیب
آن دهد، کاو داد مریم را ز جیب
و این درست نتیجه و معنای، داستان و حکایت ایرانی مریم و آبستن شدن او، بدون مرد و زاییدن نور است. چگونه؟ بدین ترتیب که تمثیلی برای معنای اصلی و واقعی تناسخ است. (هر چند در کیهان شناسی ایرانی، مریم همان فلک دوشیزه است. و همه این داستانها از کیهانشناسی ایرانی میآید. )
یعنی آدمی در درون خود زندگی و نور را دارد، و آبستن نور و زندگی است، و بانگ و آواز خداوند، آن نغمه های درونی، چه با واسطه، چه بی واسطه، آدمی را آبستن نور کرده و نور را از بطن او میزاید و خلق میکند. و اگر سه نیک را پاس داشته باشد، رستگار شده و به خدا میپیوندد و نتیجه زایشش نور و پاکی و مسیح و پیوستن به خدا است. و در هنگام زایش دوباره و یا تناسخ، مسیحی پاک و بیگناه است که سه پادشاه پارسی، به او سه گهر میدهند که کنایه از سه نیک، یعنی پندار و گفتار و کردار نیک است. (سه رنگ پرچم ایران) و اینها را خداوند از سر لطف و کرم خود به آدمیان میدهد. در قرآن که ترجمه یک متن پارسی (احتمالا ترجمه «خدای نامه پارسی») به لهچه عربی است در سوره شاهنشاهان (انبیا) در آیه ۹۱، ضمن اشاره به داستان آبستن شدن مریم، میفرماید، «و آن کسی که سه نیک خود را حفظ کرد(غفت خود را حفظ کرد) پس او آبستن روح بزرگ و یا «هو » است و او و آنچه او میزاید( مسیح و یا نور که نتیجه عفت و پاس داری سه نیک است) الگویی برای جهانیان است.»(۳)
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
باز گردید از عدم ز آواز دوست
مصرع نخست یعنی، ای مردهگان، و یا ای کسانیکه مرگ موجب متلاشی شدن اجسادتان گشته است، مطمئن باشید که با آواز و خواست دوست، با ندای یزدان پاک، از عدم برخواهید گشت و زندگی از سر خواهید گرفت. ای مردهگان، این مردن و در عدم منتظر آواز او برای تناسخ و بازگشت دوباره را رها سازید، و مانند مریم سه نیک را بجا آورده، تا توانا به زاییدن نور گردید و درآخر به او بپیوندید.
مطلق آن آواز خود از شَه بُوَد
گر چه از حلقومِ شاهنشه بُوَد
میفرماید، این پند و اندرزی که در آیه ۹۱ سوره انبیا به مردم توسط شاهنشاه جم(احتمالا هوشنگ شاه) داده شده است، از طرف خود خدا است، با اینکه از گلوی شاه مُلک جم بیرون آمده است. در اصل میفرماید، گرچه این نغمه ها از درون آدمی میآیند، ولی مطمئن باش که اینها همان آواز خدا هستند.
گفته او را تو زبان و چشم من
تو حواس و تو رضا و خشم من
یزدان پاک به آدمی میگوید، که در زمان آفرینش آدمی، خداوند از وجود خود در آدمی مایه گذاشته است، بدین ترتیب که زبان از آدمی است، و چشمها ناظران خدا هستند. حواس و لذت بردنها مال آدمی است، قوانین تناسخ و ایجاد عدالت هم از خداست.
رَو که بی گوشی و نابینا توی
سر توی، چه! جایِ صاحب سر توی
از آن رو که گوش شنوا و چشمهای بینا نداری نمیتوانی بفهمی که تو همان خدایی. یعنی تو سر نیستی، تو جایی هستی که صاحب سر، یعنی آنکه سر را آفریده، در تو جای گرفته است. ویا، تو خود رازی نه صاحب راز. تو راز خدایی و خدا صاحب راز.
چون شدی مَن کانَ لِلّه از وَلَه
من تو را باشم که کانَ الله لَه
این بیت را از پارسی به عربی برگرداندد تا پارسی زبانان متوجه منظور مولانا نشوند. ولی بهرحال ترجمه آن بزبان پارسی میشود: هرگاه فهمیدی که تو خودِ خدایی، آنوقت خدا نیز لطفش را شامل حال تو خواهد کرد.
گه توی گویم تو را، گاهی منم
هر چه گویم، آفتاب روشنم
من(مولانا) گاهی ترا خدا و گاهی جایگاه خدا مینامم، ولی بهرحال منظورم مثل روز روشن است که تو خود خدایی.
واژه «توی» یعنی اندرون خانه. فلکها را هشت گویند یک بر دیگر پیچیده همچون پیچیدن توی های پیاز.
هر کجا تابم ز مشکاتت دَمی
حل شد آنجا مشکلات عالَمی
هرکجا از درون تو نورافشانی کنم، و یا جلوهگری کنم، تمامی مشگلات آللم حل خواهد شد. چون من دانش هستی ام. واژه مشکاتت بمعنی و چم آتشدانی است که در درون آدمی آتش و نور خدا را در خود جای داده است.
هر کجا تاریکی آمد ناسزا
از فروغ ما شود شمس الضحا
در هرکجا تاریکی و جهل و تباهی، ناحق و ناروا، رخنه کرده باشد، با نیروی گرما و نوری که در درون ما است، از میان برداشته خواهد شد.
ظلمتی را کآفتابش بر نداشت
از دَمِ ما گردد آن ظلمت چو چاشت
ظلمت و تاریکی که نور درخشان خورشید، قادر به از میان بردنش نیست را، نور درون ما آنچنان قدرتمند است، حتی تواناتر از نور خورشید، که میتواند ظلمات را بزداید و شب تیره را به صبح و سحری روشن تبدیل کند.
آدمی را او به خویش اسما نمود
دیگران را، ز آدمی اسما گشود
خداوند آدمی را از جنس خود ساخته است و سپس دیگر مخلوقات را از روی خصلت ها و ویژهگیهای آدمی آفریده است. مثلا از روی ویژه گی وفاداری آدمی، سگ را خلق کرده است. از روی ویژهگی صبر و متانت، گاو را، از حیله گری، روباه، از موذیگری و خست موش، از غرور، گربه، از شجاعت، شیر، از نگرانی، سنجاب، از وقاحت، کلاغ، از بیرحمی و شقاوت گرگ، و تاآخر.
آب خواه از جوی بجو خواه از سبوی
کاین سبوی را هم مدد باشد زجوی
درست مثل اینکه بخواهی بین آب جوی با آب سبوی فرق بگذاری! چه این دو فرقی با هم ندارند، که هیچ، بلکه آب سبوی برگرفته از آب جوی هست.
نور خواه از مه طلب خواهی ز خور
نور مه هم زآفتابست ای پسر
یا چه نور ماه چه نور خورشید(خور) هر دو یکی است چون نور ماه هم از نور خورشید گرفته شده است. یعنی آدمی همان خداست و فرقی بین ایندو نیست. نکته دیگر این که، قرنها پیش از این، مولانا میدانسته که ماه نورش را از خورشید میگیرد، یعنی دانش نجوم ایرانی در قرنها پیش، پیشرفته تر از دانش امروزه بربرهای مدعی است.
مقتبس شو زود چون یابی نجوم
گفت مانی که اصحابی نجوم
مولانا میفرماید، و این یک ادعای پوچ نیست، این را دانش نجوم و کیهان شناسی ایرانی ثابت کرده است.
خواه ز آدم گیر نورش، خواه ازاو
خواه از خُم گیر مَی، خواه از کدو
و اینجا مولانا دیگر پرده پوشی کنار گذاشته و مستقیما میگوید، نور را چه از خدا بگیری و چه از آدم، هیچ فرقی نیست. چون هر دو یکی هستند. در گذشته در ایران، طرق مختلفی برای ساخت شراب وجود داشته است که معمولیترین آنها، ساخت شراب در خم های ویژه شراب سازی بود. اما در نواحی شرق ایران، سبزیجاتی شبیه کدو میروییده(شاید امروز هم باشد) که ظاهری شبیه خم، با گردنی دراز و شکمی درشت و بسیار سخت پوست، دارد. از این نوع کدو، برای ساخت و نگاهداری شراب استفاده میشده و شراب آن بسیار خوشمزه تر و مطلوبتر از شراب خم میبوده است. و به آن شراب تازه میگفتند، چرا که بیشتر از یکسال، آنرا نگاهداری نمیکردند. در نواحی خراسان آن را کدوی چِلمی می نامند.. امروزه از این کدو تهِ قلیان را که میانه در آن قرار می گیرد میسازند.
کاین کدو با خُم بپیوسته است سخت
می چو تو شاد آن کدویِ نیکبخت
چون کدو و خم دقیقا و سخت شبیه همند، و این از خوش شانسی و نیکبختی کدو است، درست مانند تو که این سعادت را داری که شبیه خدایی.
گفت طوبی مَن رَاَنی، مصطفا
والذی یُبصِر لِمَن وجهی رَایا
دوباره در اینجا نکته مهمی که مولانا گفته را به لهچه عربی برگرداندند! و ترجمه آن اینست. طوبی از نامهای خدا است و میگوید، خداوند فرمود، چه کسی مرا دیده است؟ (پس خود پاسخ داد)آن کس که برقی از چهره من ( یعنی آدمی) را دیده است. یعنی من همان آدم، و آدم از من است. و اعتقاد راستین و واقعی که مولانا در ابتدای داستان از آن دم میزند، همین است که آدمی همان خدایی است که دچار بیماری فراموشی و یا آلزایمر شده و بر روی زمین سرگردان است. و بهمین خاطر ستم و ظلم به آدمیان، ستم و ظلم مستقیم بخدا است، به صلیب کشیدن آدمی، به صلیب کشیدن خداست، و مجازاتش سنگین.
چون چراغی نورِ شمعی را کَشید
هر که دید آن را، یقین آن شمع دید
برای روشنتر شدن مطلب، مولای ما در اینجا مثالی میآورد. میگوید، اگر با شعله شمع روشنی، فتیله یک چراغ را روشن کنیم، نوری که از چراغ ساطع میگردد، با نوری که از شمع دیده میشود، یکی است و هیچ فرقی بین این دو نیست. و هر کس این دو را ببیند، بدون شک فرقی بین انوار آنها نمیگذارد. یعنی خدا آدمی را از جنس خودش آفریده است.
همچنین تا صد چراغ از نقل شد
دیدنِ آخِر لقایِ اصل شد
و حالا اگر زنجیر وار، ده ها و یا صدها چراغ، بهمین ترتیب روشن شوند، دیدن آخرین آنها، درست مثل دیدن اولین آنهاست. چراکه نور همه چراغها از همان چراغ اول گرفته شده است. یعنی میلیونها سال خدا آدم بسازد، باز آخرین آنها درست مانند اولین و یا خود خدا میباشد.
خواه از نورِ پَسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست، خواه از شمعِ دان
خواه تو آن نور را از چراغ آخری بگیری و خواه از شمع دان اولی. هیچ فرقی نمی کند. نور همان نور است.
خواه نور از اولین بستان بجان
خواه از نور پسین فرقی مدان
فرقی بین نوری که از شمع اولی میتابد، با نوری که از چراغ آخری میبینی، نیست و هر دو یکی است.
خواه بین نور از چراغِ آخِرین
خواه بین نورش ز شمع اولین
چه نور اولی را ببینی، چه نور آخری را، هردو از یک جنس و ریشه اند. خدا همان آدمی و آدمی همان خداست.
پاورقی
(۱) در زبان پارسی، واژه «ایل» در اصل بمعنی و چم، « آتش » است. و در گذشته به گروهی از مردم که بنابر ارتباطات خونی، مذهبی، زبانی، نژادی با هم و گروهی و دور یک آتش زندگی میکردند، از واژه هم ایل و یا از واژه ایل، به تنهایی، برایشان استفاده میشد. این واژه با همین معنا و تلفظ به زبانهای دیگر رفته و مورد استفاده است. (ild) حالا یک عده ای که نامشان در هیچ گروه انسانی و حیوانی جای نمیگیرد، آمده اند و این واژه «ایل» را گرفته و برخی ایل ها را بعنوان فرشتگان و مقربان درگاه الهی، بعنوان تاریخ و مذهب، سند کرده اند. مثلا گابرایل که نام ایل و یا آتش «گابرا» و یا «گبرها» است، شده، جبرائیل(چون قادر به تلفظ حرف گ نیستند) و آنرا نام یکی از فرشته گان خدا نوشته اند!
و در واقع در اسلام و یهودیت که یک روح در دو تن میباشند، آورده اند که چهار ایل بنامهای «اسراف، جبرا، میکا و عزرا» که احتمالا، اگر هم واقعا بوده اند، اصلا ربطی به یهوه و الله هم نداشتند، به درگاه خداوند چهار فرشته مقرب و بزرگ الله و یهوه هستند به نامهای «اسرافیل، جبرائیل، میکائیل و عزرائیل»!! اسرافیل که اسراف+ ایل است. و جبرائیل، که جبرا+ ایل و میکائیل که میکا+ ایل و عزائیل، که عزرا+ایل میباشد. نام اسرائیل هم از همینجا ساخته شده است. اسرائیل و یا اِسرا + ایل. یعنی ایل اسرا.
(۲) سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را میمیراند و باز زنده میکند و آنگاه بسوی او باز گردانده میشوید. همچنین در سوره شاهنشاهان، و یا انبیا، آیت ۳۵ «كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ۗ وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً ۖ وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ» همه آدما( كُلُّ نَفْسٍ ) مرگ را خواهند چشید( ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ). با پلیدی طرد میشوید( وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ ). با نیکی وسوسه میشوید( وَالْخَيْرِ فِتْنَةً ۖ )و در آخر به الینا و یا نور(خداوند) رجعت کرده و خواهید پیوست.( وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ). یعنی در این تکرار آنقدر خوب و بد خواهید دید تا در آخر شایسته پیوستن بخدا شوید. واژه و نام الینا، یکی از نام های نور اهورامزدا در باستان ایران است.
و در جای دیگر میگوید:
من قتل مظلومًا فقد جعلنا لولیه سلطَنًا ؛ آنکس که مظلوم کشته میشود را بر ظالمش سلطه میدهیم. چگونه؟ یک اسرائیلی در زندگی بعدی، و تناسخ، فلسطینی بدنیا میآید و برعکس.
(۳) آیه ۹۱ سوره پادشاهان ملک جم، و یا سوره انبیا «وَالَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهَا مِنْ رُوحِنَا وَجَعَلْنَاهَا وَابْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ»
از بیست و پنج تن از اشخاصی که نام آنها، تحت عنوان پیامبر الهی در قرآن آمده، نام شانزده تن در این سوره ذکر شده است. به همین دلیل این سوره را «انبیاء» نامیدهاند. پیامبرانی که در این سوره از آنها نام برده شده عبارتند از: موسی، هارون، ابراهیم، لوط، اسحاق، یعقوب، نوح، داود، سلیمان، ایوب، اسماعیل، ادریس، ذاالکفل، یونس(ذوالنون)، زکریا و یحیی. افزون بر این میگویند، از محمد پیامبر اسلام و عیسی نیز بدون ذکر نام سخن رفته است. این اسامی درواقع بجای اسامی ملوک و شاهنشاهان تاریخ باستان ایران قرار داده شده و بعنوان پیامبران ایل اسرا و یا بنی اسرا ایل ، جعل شده است. در تاریخ باستان بشر، هیچ کس دیگری بجز شاهنشاهان و کیانهای ایرانی وجود خارجی نداشته و نیست. آنچه که پیامبر نامیده شده اند تماما کپی برداری و جعل تاریخ باستان ایرانیان است. چراکه در تاریخ راستین بشر، دو دنیای باستان وجود نداشته و ندارد. ایران در دوران باستان بر تمامی دنیای آنزمان حکومت میکرده است و امپراتوریهای پارسی تنها امپراتوری های راستین دوران باستان هستند. و این درحالیست که برای هر شاهنشاه پارسی، هزاران مدرک و سند خطی و سنگی و طلایی و فلزی وجود دارد که موجودیت آنها را به اثبات میرساند، درحالیکه برای این به اصطلاح پیامبران ایل اسرا و یا بنی اسراایل حتی یک خط مدرک واقعی بدست نیآمده است. (هرچند پس از خواندن این مطلب، از فردا از گوشه و کنار لندن و اورشیلم مدارک پی در پی برای پیامبران رو میشود. تو گویی با بردن تمامی آثار باستاتی ایران و پنهان کردن آنها، میشود قلب تاریخ کرد.) و از این گذشته چگونه میشود با وجود امپراتوری پارسی، و تاریخ آنها، بطور موازی، امپراتوری و حکمرانی و پیامبری گروه دیگر را قرار داد؟ مردم معنای امپراتوری را نمیدانند و یا نمیخواهند بدانند؟
(۴) | زخمه، آنچه خنیاگران بر چنگ و بربط و رباب و امثال آنها و بطور کلی تمامی سازهایی که تار دارند، بدان زنند و آنرا مضراب و شکافه نیز گویند. هر چیز که با آن سازها نوازند، و در سراج نوشته که زخمه چوبکی است که بدان سازهارا نوازند. شکافه ٔ خنیاگران . نواختن سازهایی که با مضراب و شکافه نواخته میشوند. مضراب با تار آشنا ساختن. مضراب و زخمه آن باشد که بدان رودها زنند. ||جراحت وارد کردن و یا زدن بمعنی کتک و صدمه |||نواختن و یک زدن ساز، کوفتن کوس، بازی چوگان را نیز زخمه گویند. ||| یک
اصطلاح نجوم و کیهان شناسی ایرانی هم هست.