۷.۶.۰۳

نتیجه حکایت بازرگان و طوطی



اینهمه گفتیم لیک اندر بسیچ
بی عنایاتِ خدا هیچیم هیچ
معنای ظاهری این بیت این است که آدمی هرچقدر هم که ادعا کند و خود را دلاور بداند و به کمالات و جمال خود ببالد، باز بدون لطف و کرم و کمک خدا، هیچ است، هیچ. این گفته با عقاید مولانا که به انسان محوری اعتقاد دارد و گذشته و حال و آینده آدمی را نتیجه مستقیم پندار و گفتار و کردار اومیداند، کمی تا قسمتی زاویه دارد.
بی عنایات حق و خاصان حق
گر مَلَک باشد سیاهستش ورق
بدون الطاف و کمک های خدا، و بندگان خاص او، مثلا کشیش و آخوند ها! حتی فرشته گان هم کارنامه ای سیاه دارند!! این ابیات از مولانا نیست
ای خدا، ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
خدایا، ای که فضل تو حاجات را روا می کند و آدمی را به آرزوهایش میرساند، بجز یاد تو، به یاد دیگری بودن روا و شایسته نیست. این ابیات دقیقا از افکار خدا نشناسان تراوش شده است، و نه مولانا، چراکه خدا هیچ دخالتی در زندگی مادی و زمینی آدمی ندارد. آدمی با یاد خدا توانا به مقابله با ناکامیها میشود و قدرت روحی مییابد. ولی اینکه خدا بخواهد عاشق را به معشوق برساند و یا یکجا گنجی را به در خانه آرزومند برساند، و یا حاجاتی از ایندست، را برآورده کند، از تفکرات ذلیل و مریض نشأت میگیرد و کاملا اشتباه و گمراهی مطلق است. اینرا یاد بگیریم که تمامی آنچه که مربوط به کالبد و دنیای مادی آدمی است، کاملا در اختیار و توانایی اوست و خدا در این ضیافت شرکت نکرده و نمیکند. مثلا اگر آدمی برود و گوشه ای نشسته و منتظر روزی که خدا مقرر کرده بنشیند، از گرسنگی خواهد مرد. ولی اگر همین آدم در راه تهیه روزی، به دیگری ستم کند، دچار قوانین تناسخ خداوند خواهد شد. همین مثال را به تمامی مطالب و پرسشهای دیگر بسط دهیم، مشگل اکثر مردم با خدا حل خواهد شد.
این قدر ارشاد تو بخشیده ای
تا بدین بس عیب ما پوشیده ای
خدایا، با اندرز ها و پندها و ارشاد و راهنمایی های تو، آدمی توانا به خودسازی و برطرف کردن معایبش میشود.
قطره ای دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
آن ذره ارزشمند آگاهی را که از وجود نورانی و عزیزت به آدمی بخشیدی، به دریای نور خود پیوند ده. و علم لدنی و یا آنچه در نتیجه تناسخ در درون ما انباشته شده است را بر ما آشکار کن.
قطره علم است اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن
خداوندا آن قطره دانشی که در درون من قرار دادی را از گمراهی و بیراهی و سو تفاهم برحذر دار.
پیش از آن کین خاکها خَسفَش کند
پیش از آن کین بادها کَسفَش کند
خسف و کسف از واژگان کیهانشناسی پارسی است. خسف از خسوف و یا ماه گرفتگی و کسف از کسوف و یا خورشید گرفتگی میآید. و حضرت مانی روبروی خورشید و ماه می ایستاد و با یزدان پاک گفتگو میکرد. و در اینجا با کنایه به این مطلب، مولانا از خدا میخواهد که آن ذره را از خواسته ها و نیازمندیهای تن آدمی درامان داشته و بخاطر این نیازمندیها، آدمی روح خود را نفروشد و در درون دچار خاموشی و گرفتگی ماه و خورشیدش نشود.
پیش از آنکه خاکها(نیازمندیهای تن) آن قطره دانش را از میان ببرند و پیش از آنکه بادها(افکار گمراه)محوش نمایند.
گر چه چون نَسفَش کند تو قادری
کِش از ایشان واستانی واخری
هرچند اگر این اتفاق برای آدمی افتد و او بخاطر چند دلار بیشتر، روح خود را بفروشد، با اینحال تو با تناسخ آنرا دوباره برمیگردانی.
قطره ای کو در هوا شد یا بریخت
از خزینۀ قدرتِ تو کی گریخت؟
آن قطره که در درون آدمی ریختی فنا ناپذیر است و اگر در زمان مرگ در هوا بماند یابر زمین بریزد، باز هم تو قادر به بازگردان آن هستی. یعنی اگر آدمی آنرا بخاطر هوا و هوس های افراطی از دست دهد، در تناسخ بعدی دوباره صاحب آن خواهد شد.
قطره ای که در هوا محو شد و یا به خاک ریخت، کی از گنج خانه قدرت تو می گریزد؟
گر درآید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کُند از سَر، قدم
اگر آن قطره، و یا آن ذره ای که در وجود آدمی است، با مرگ جسمانی در عدم جای گیرد، حتی اگر در عدم رفتن او صد بار رخ دهد، باز بنابر خواست تو، از سر شروع خواهد کرد و به تناسخ ادامه خواهد داد.
صد هزاران ضد، ضد را می کُشد
بازشان حکمِ تو بیرون می کَشَد
یعنی اینجوری است که، همه آنچه که در دنیا و مافیا وجود دارد، دارای ضد و ناهمتا است، بجز پروردگار. و این اضداد هستند که موجب از بین رفتن یکدگر میشوند. پس بطور طبیعی روزانه، صدها هزار پدیدۀ ضد، اضداد خود را می کُشند. و باز به حکم پروردگار دوباره خلق میشوند. و معنای خلق شدن، در باره آدمی، یعنی همان تناسخ. چراکه معنا و چم خلق یعنی آنچه که محو شده را دوباره به عرصه وجود آوردند. و خلق کردن با آفریدن فرق دارد. آفریدن یعنی چیزی را که وجود نداشته و لنگه اش نیست، بوجود آوری که این مختص و ویژه پروردگار و یزدان یکتا است. و البته هنرمندان هم آفریدگاران آثار هنری خود هستند. ولی خلق کردن، یعنی یک پدیده ای که وجود داشته و اینک نیست را دوباره بوجود آوردند که در مورد آدمیان، وقتی سخن از خلق آدمی توسط خداوند میشود،‌ بویژه در قرآن، یعنی همان تناسخ.( خلقِ مدام و تجدّد امثال)
از عدمها سویِ هستی هر زمان
هست یارب کاروان در کاروان
و این خلق کردن در گیتی، دم بدم، لحظه به لحظه و زنجیر وار و پی در پی است.
یعنی پروردگار هر لحظه کاروان موجودات را از نهانگاه و آلم عدم و نیستی، گروه گروه به عرصۀ هستی خلق میکند و آنان را دوباره بوجود میآورد.
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحرِ نُغول
و تناسخ درست مثل این است که آدمی شبانگاهان بخواب میرود و افکارش غرق در دریایی ژرف میگردد.
باز هنگام سحر لاهوتیان
سر زنند از بَحر سَر چون ماهیان
دو باره به گاهِ سحر و بامداد، آن افکار ( آن مردهگان) بیدار شده و مانند ماهیان که از دریا، سر به بیرون میآورند، در کالبدی دیگر و در سری دیگر ظاهر میشوند.
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
در هزیمت رفته در دریایِ مرگ
تناسخ را میتوان اینطور هم مقایسه کرد که، هنگامی که خزان سر میرسد، هزاران شاخه و برگ رو به نیستی و هزیمت رفته و به دریای مرگ گام می نهند.
زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر
در گلستان نوحه کرده بر خضر(۲)
و کلاغان سیاه پوش در گلستانهای برهنه از شاخ و برگها، در عزای گیاهان سبز غاغار کرده و نوحه سرایی میکنند. کنایه از وقتی که آدمی میمیرد و مردم سیاه پوشیده و آخوندها نوحه سرایی میکنند. خضر (با تلفظ خزر) در اینجا بمعنای الیاس و یا سبز است. و کنایه از معجزات حضرت تالیا و یا الیاس و یا خضر است که بر روی هر زمین خشکی که می‌نشست، زمین سبز و خرم می‌گشت و دلیل نامش، الیاس و یا خضر(سبز) نیز همین است. از نظر ایرانیان باستان، آسمان نیلی و کبود و دریا سبز رنگ بوده است. نام اصلی خضر «تالیا پور ملکان پور عامر بن أرفخشید پور سام پور زرتشت» است. حضرت تالیا و یا الیاس و یا خضر هر سه نام یک فرد است، (الیاس را الیای هم نوشته اند) جحودان او را پیغمبر خود نامیده و او را ارمیا میخوانند. نام دریا و یا دریاچه خزر (خضر) نیز از همین جا میآید که چون آبی به رنگ سبز گونه دارد. و ایندو را، برای گمراهی ایرانیان و مخدوش کردن اصل و فرع، بر طبق معمول همیشه گی، با اختلاف نوشتند و خواندند. الیاس و یا خضر را نام پادشاه بحر خزر(خضر) که در شمال ایران واقع است، میدانند. الیاس ابر انسانی است که گفته اند حیات ابدی دارد و در دریاهای ایران باشد و درماندگان را یاری میدهد. گویند: اهورامزدا او را عمر دراز داد تا پایان دنیا، تا در دریاها، بندگان خدا را راحت و رهایی برساند.
باز فرمان آید از سالارِ دِه
مر عدم را کانچه خوردی باز دِه
ولی با آمدن فصل بهار، پروردگار و یا سالار ده، به زمین فرمان میدهد، که آن شاخ و برگ و گل و گیاهی را که در پاییز در خود فرو برده و خورده است را پس دهد.
آنچه خوردی واده، ای خاک سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه
پروردگار به زمین فرمان میدهد و میگوید ای خاک سیاه، آنچه خوردی را بالا بیار.
در جای جای قرآن، هرجا که فرصتی یافت شده، به تناسخ گوش زد شده است. از جمله در آیه ۵۷ از سوره نخل( اعراف) می فرماید: « تر و تازگی زمین رحمت پروردگارت است که توسط فرستادن باد و ابرهای باران زا، زمین مرده را زنده میسازد. تا روزی آدمیان از میوه های درختان و زمین تامین گردد. هو همچنان مُردگان را دوباره خلق میکند تا سرنوشت و عاقبت آنان از نو تازه گردد تا به جاودانگی برسند. و اینها گواه و شاهدان خدا، و یادآوری بر استواری پیمان اوست.»(۱)
ای برادر عقل یک دَم با خود آر

دم به دم در تو خزان است و بهار
همین فصول خزان و بهار به آدم خردمند میگوید که خدا چیزی را دور نمی اندازد. و برطبق قوانین فیزیک خیام کبیر، ماده از بین رفتنی نیست. بلکه از صورتی به صورت دیگر، دگرگون میگردد. خداوند میفرماید، همانگونه که هر سال این پاییز و بهار برای طبیعت تکرار میشود، تناسخ هم همان پاییز و بهار آدمی است. در آدمی هم دَم به دَم بهار و خزانی هست.
باغ دل را سبز و ترّ و تازه بین
پُر ز غنچه وَرد و سرو و یاسمین
از طرفی اگر به درون خود نگاه کنی و دست یابی، آنجا را پر از دانش و علم و شگفتی خواهی یافت. پر از غنچه های گل رز و سرو و یاسمن. ورد یعنی گل رز.
ز انبهیِ برگ، پنهان گشته شاخ
ز انبهیِ گُل، نهان صحرا و کاخ
آنچنان علم و دانشی عظیمی در درونت خفته است که انتهای آنها، را نمیتوانی دید. مثل اینکه از زیادی برگ درخت، نتوانی شاخه هایش را ببینی. و یا از انبوهی و ازدیاد گل ها، نتوانی صحرا و کاخهای درون صحرا را ببینی و یا از زیادی درختان جنگل ناپیداست.
این سخن هایی که از عقلِ کُل است
بوی آن گلزار و سرو وسنبل است
مدرک این ادعا کجاست؟ مدرک همان سخنان و جلوهگری های گاه و بیگاهی است که از درون آدمی به بیرون میریزد. همان که ما استعداد، خلاقیت، هوش سرشار، دانش و علم لدنی مینامیم. اینها تماما از همان دانش بزرگ و عظیمی است که در درون آدمی بمرور و به حکم تناسخ انبوه و جمع گشته است و گاهی ذره ای ار آن به بیرون میجهد. گاهی بویی از آن گلستان پر گل به مشام میرسد.
بویِ گُل دیدی که آنجا گُل نبود؟
جوشِ مل دیدی که آنجا مل نبود؟
به چه دلیل؟ به دلیل اینکه قضیه برعکس ثابت میشود. یعنی تا حالا شده که در زیر زمینهای نمناک و متعفن خانه های لندن، که جز قارچ و موش و ساس و بوی گنداب، چیز دیگری نیست، بوی گل به مشام برسد؟ یا دبه های پلاستیکی که توش از آب آلوده پر است، بوی شراب میدهد؟ یا جوشش شراب در آنها پدیدار میگردد؟ مسلما پاسخ هر دو خیر است. پس اگر استعداد، خلاقیت و هوش سرشاری هست، اگر سخنان حیرت آوری از آدمی بگوش میرسد، دلیلش خمیر مایه و بنیان دانش عظیمی است که در پس و نهان، و در ذات و فطرت و درون آدمی خوابیده و توسط تناسخ های پی در پی انبوه گشته است.
کو قلاووز است و رهبر مر تو را
می بَرد تا خُلد و کوثر مر تو را
که این علم و دانش لدنی و نهفته در درون آدمی، پیشاهنگ و رهبر و قافله سالار آدمی، برای رساندن او به آرامش و خوشبختی و در آخر جاودانگی و خدایی است.
بشنو این پند از حکیمِ غزنوی
تا بیابی در تنِ کهنه نوی
در واقع این پند و درس دانشمند بزرگ ایران، حکیم غزنه، سنایی است تا ترا در این دنیای کهنه، تر و تازگی بخشیده و به خوشبختی رهنمود گردد.
ناز را رویی بباید همچو وَرد
چون نداری گِردِ بدخویی مَگرد
یا باید ذاتا آدم خوبی باشی، یا اگر ذاتا انسان نیکی نیستی، دستکم بدنبال بد کرداری مباش. این ذات خوب و نیک یعنی چی؟ یعنی دستکم در این تکرار و تناسخ، چند بار آخر را ستم نکردی و سه پاس را بجا آوردی. میفرماید، همانگونه که اگر رخساره ای زیبا و لطیف همچو گُل رز نداری و در نتیجه نازکش هم نداری، دستکم بداخلاق هم نباش.
زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و تاز
چون آنها که روی دلنشین و زیبایی دارند، اگر بدخلقی کنند، خریدار و نازکش دارند. ولی نازیبا باشی و بد اخلاقی هم بکنی و انتظارات بیجا هم در کنارش قرار بدهی، برایت زشت و بد و ناممکن میشود. همانگونه که تاخت زدن(تاز) برای یک نابینا ناممکن است.
معنی مُردن ز طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقر خود را مُرده ساز
میفرماید در داستان بازرگان و طوطی، مردن طوطی بمعنی و کنایه از دست کشیدن از شهوت خواستن و نیاز و آز بود. برای رهایی میبایستی نیاز و آز و غرور بیجا و تکبر و منم زدن را کنار گذاشت. احتمالا این بیت از مولانا نیست.
تا دَمِ مانی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند
اگر از آز و نیاز دست بکشی و به آیین حضرت مانی درآی، مانند او به خوشبختی و جاودانگی خواهی رسید.
از بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گُل برویی رنگ رنگ
آنچه که در بهاران تازه و نو و سرسبز و پر گل میشود، خاک است و نه سنگ. پس برای زیبایی، ابتدا میبایستی از غرور بیجا خود را کنار کشید و فروتنی و تواضع پیشه کرد، چراکه وقاحت و تند خویی زشت ترین زشت هاست. این بیت هم از مولانا نیست چراکه بسیار سطحی است.
سالها تو سنگ بودی دلخَراش
آزمون را یکزمانی خاک باش
برای یکبار هم که شده، بعنوان امتحان، در زندگی فروتن باش. تو که سالهای دراز مانند سنگ، سخت و سرد و تیره بودی.

پاورقی
(۱) سوره نخل، اعراف آیه ۵۷«وَهُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّيَاحَ بُشْرًا بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذَا أَقَلَّتْ سَحَابًا ثِقَالاً سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَّيِّتٍ فَأَنزَلْنَا بِهِ الْمَاء فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِن كُلِّ الثَّمَرَاتِ كَذَلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتَى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ.»

(۲) خضر، و یا الیاس و یا تالیا، «عبری شده آن ارمیا» بر اساس متالوژی پارسی تالیا(خضر) نام پیامبری است که مریدی بنام کوروش داشت. و نام اصلی این ابر انسان، را تالیا گفته اند و پارسیان به او «ایلیا یوهن» هم می گویند. و همچنین میگویند، کوروش کبیر را برای تعلم و شاگردی در نزد او فرستاند. و کوروش براساس سه نیک مطلق( پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک) که در درونش جای داشت، بر کردار خشن و کرده های الیاس انکار آورد. تالیا و یا خضر، حکمت اعمال خود بدو نمود ولی از او مکدر شد. و بهمین جهت زمانی که به چشمه آب جاودان رسیدند، آنرا از کوروش کبیر پنهان ساخت و تنها خود از آن آب نوشید. و الیاس یا خضر تا قیامت زنده باشد و مسافران دریا را یاری دهد. چراکه تالیا و یا خضر بر آن آب دست یافت و طبق قول شاهنامه، جمشید شاه بقصد آب حیوان حرکت کرده در ظلمات گم شد و الیاس(تالیا و یا خضر ) که رای زن و راهنمای او در این سفر بود به آب حیات دست یافت و از آن آب بخورد و تن بشست و زندگانی جاویدان یافت :

در حریم کعبه جان محرمان تالیا دار
علم خضر و چشمه ٔ ماهی بریان دیده اند. خاقانی

تالیا و یا الیاس و یا خصر به پارسی در متالوژی یونان ایلیاد نامیده میشود. در نزد مسیحیان به الیاس، یحیای تعمیددهنده میگویند. او را ابر انسانی بسیار شریف، شجاع و دلاور و غیور، امین و راستگو و با برکت میدانند.
هر جا که الیاس شدی نان با او بودی و چنان شد که هرگاه از سرایی بوی نان یافتندی گفتندی مگر الیاس آنجا بوده است؟ گفته اند که الیاس برادر خضر است و خضر را خدای خشکیها و الیاس را خدای دریاها نامیده اند که گمراهی و اشتباه است. خضر و الیاس نام یک تن میباشد.
بهرام اول، از شاهنشاه دوران امپراتوری ساسانی در رسالات خود، از الیاس بطور مفصل نوشته است. زمان او را همدوره کوروش کبیر میدانند.
بر تخت شهنشاهی و بر مسند عزت
الیاس بقا باش که فردوس لقایی. خاقانی

در کاشف اصطلاحات فنون که کتابی به زبان پارسی و از دانشمندان پارسی است و اینک اصل آنرا پنهان و ترجمه عربی آن دراختیار ایرانیان است( از دزدیهای ۴۵ سال بیگانگان در ایران، یک قلم هم دزدی کتب ایرانی است که تمامی نسخه های پارسی را ابتدا سوزاندند و سپس اصل آنها را به عبری و عربی برگردانده و مال خود کرده اند!) آمده؛ اما خضر یک فرد انسانی و از زمان کوروش کبیر در این جهان است. او وجودی روحانی است که هر زمان اراده کند برای ارشاد خلق بصورت آدمی درآید. یعنی در کالبد آدمی درآید و او را توانا به انجام کارهای شگفت سازد.

همچنین در تاریخ کرمان آمده است که آل الیاس نام سلسله ای از شهریاران کرمان است، و سرسلسله ٔ آنان بوعلی محمد پور الیاس پور یسع سمرقندی از ملوک پارس و نصر پور احمد سامانیست. در ۳۱۷ سال پس از ساسانیان، که او در آنزمان استاندار کرمان بود. در ۳۵۷ سال پس از ساسانیان، عضدالدوله ٔ دیلمی پس از یسع سمرقندی آخرین ِ فرد این سلسله، از طرف شاه سامانی، استاندار کرمان شد و استانداری آل الیاس در کرمان سپری شد.

همچنین الیاس نام پسر شاه اسد پور شاه سامان (امیر الیاس ) حکمران هرات در حدود 198 پس از ساسانیان است . او ۲۰۸ سال پس از ساسانیان والی سیستان شد. وی برادر نوح و یحیی و احمد، پدر اسماعیل و نصر، جد سامانیان بود.