مرداد ۳۱، ۱۴۰۳
داستان بازرگان و طوطی۷
به هرچ از راه او مانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی، چه زشت آن نقش و چه زیبا
حکیم سنایی می گوید: فرقی بین کفر و ایمان و یا انکار راستی و پرهیزگاری نیست، فرقی بین زشتی و زیبایی نیست. اگر نتیجه هر دو اینها یکی باشد و موجب دوری تو از دوست و یا حق تعالی شود.
جمله عالَم زان غیور آمدکه حق
بُرد در غیرت برین عالَم سَبَق
غیرت در اینجا بمعنی و چم افتخار و شرف و بزرگی است و میگوید، زمین و هرچه در اوست، بدین سبب شگفت انگیز و شریف است که آفریدهگارش در شرف و عشق و اعجاب، هزاران بار از همه موجودات دیگر بالاتر نشسته و گوی سبقت را از همگان ربوده است.
هر که مِحرابِ نمازش گشت عَین
سویِ ایمان رفتنش می دان تو شَین
عین در اینجا بمعنی و چم، دیده و چشم را دارد که اگر آنرا بسط دهیم میتوان گفت در اینجا معنی ظاهر بینی و وابستگی های دنیوی، و یا هرچه که چشم میبیند، مانند مال و فرزند و غیره را دارد. (۱) و میفرماید، هر کسی که غلام و برده تعلقات و سرسپرده مال است و بسوی آنها نماز میگذارد، دم زدن اینچنین آدمی از خداشناسی بیشرمی و غیر قابل قبول است. شین بمعنی و چم، شرم آور و فضیح میباشد.
هر که شد مَر شاه را او چامه دار
هست خُسران، بهرِ شاهش اِتّجار
معنای ظاهری بیت این است که میگوید، هر که با خدا باشد، در هنگام معامله برای شاهان، به ضرر آنها معامله میکند. چراکه در بازار و در حساب سود و زیان یک معامله، حرف اول را همیشه «حرف دروغ» میزند و خداشناس از دروغ بدور است. و درنتیجه اگر واسطه شاه یک خدا شناس باشد، معامله کردن به ضرر صاحب مال و یا شاه تمام میشود. شاه در مصرع اول کنایه از حق تعالی است و شاه در مصرع دو کنایه از شاهان و امپراتوران پارسی میباشد. اَتِجار = تجارت و بازرگانی ، داد و ستد کردن. و من اصلا مطمئن نیستم واژه اتجار در مصرع دوم واژه اصلی باشد و بجای واژه اصلی بکار برده نشده باشد.
هر که با سلطان شود او همنشین
بر دَرش شٓستن بُوَد حیف و غَبین
آنکسی که همنشین شاه است، با هر کس دیگری همدم و همنشین شدنش، مایه حیف انرژی و وقت اوست. آنکس که با خدا گفتگو میکند، به گفتگو با دیگران تمایلی ندارد.
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گُزیند بوسِ پا باشد گناه
آنکس که دست بوس شاه است، یعنی خادم شاه میشود، پای دیگری را بوسیدن، برایش شرم آور است. پای بوسی یعنی خدمت هر ناکسی را کردن و تملق دیگری را گفتن. و پای بوسی کار ضعیف ترین، بیخرد ترین و حقیر ترین آدمیان است.
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و ذلت است
اگر چه سر بر پا نهادن، یعنی متواضع و فروتن بودن، از امتیازات مثبت خلق و خوی آدمی است، ولی تواضع و فروتنی در مقابل هر کس و ناکس، خواری و ذلت و اشتباه است. و یا اگر چه خدمت به خلق نشان مردمی است، ولی برای کسی که خادم خداوند است، خدمت هر کس دیگر خطا و ذلت و خواری است.
شاه را غیرت بود بر هر که اوی
بو گزیند، بعد از آن که دید روی
معنای ظاهری: بعد از اینکه به تو بار داده شد و تو موفق به دیدار شاه گشتی(بعد از آن که روی او را دیدی) اگر وفاداری نشان دهی(او را گزینی)شاه ترا جز برگزیدهگان دربارش قرار میدهد.
یعنی تو خدا را حس کنی و او را حتی برای چند ثانیه بیابی و بعد بدنبال معبود و معشوق دیگری براه افتی؟ این نهایت بی غیرتی و بی شرفی تو است. و دلیل روی برگرداندن خدا از توست. چراکه او از تو جدا نیست و گاه و بیگاه خود را بتو نشان میدهد و تو گاهی میبینی و میفهمی و حس میکنی و وجودت مملو از شادی میشود و گاهی ابلهی هستی که نمیبینی و نمیفهمی. ولی در هر حال، همواره مشغول بدین بی غیرتی هستی که بدنبال این و آن معشوق میدوی، آنجا که آرزوهای احمقانه روحت را در انزوا میجود و میخورد و تعفن میکارد.
غیرت حق، بر مثل گندم بود
کاه خِرمن، غیرت مردم بود
اگر بخواهیم مقایسه ای داشته و آنرا با مثال نشان دهیم، میتوان گفت که، شرف و عزتی که خدا به آدمی میبخشد مانند دانه گندم و شرف و عزتی که مردم به آدمی میدهند مانند کاه گندم است. و کاه در مقابل دانه هیچ است.
اصل غیرتها بدانید از خدای
آنِ خلقان فرع حق پر اشتبای
اصل همه شرافتها و سربلندیها از جانب خداست، و «آن خلقان» یعنی جایزه نوبل و اسکار و مقامات و شهرت ها و مدالهای اینجا و آنجایی که آدمیان میدهند، تنها حباب روی آب و هیچ است و فرع و ناچیزی برای سرگرمی و گمراهی آدمی از اصل و غیرت خداست. اشتبای دراینجا یعنی، خطا و نادرست.
شرح این بگذارم و گیرم کله
از جفای آن نگار دَه دله(۲)
در اینجا شاعر کلاه گرفته(کلاه گرفتن یعنی خداحافظی کردن)یعنی با سخن پیشین خداحافظی میکند، و گفتار پیشین را رها کرده و سخن از غم دوری از خداوند دلها را پایان میدهد.
ده دله، در اینجا یعنی خداوند دلها، و از اوصاف حق تعالی است. ای ده دله،صددله دل، یکدله کن. اما ده دله، همچنین کنایه از غایت دلیری و شجاعت هم است و یعنی کسی که دل او به قدر ده تن باشد. و بقدر ده تن دل و جرأت دارد.
بس درازست این، حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مرد نکو
گفتنی ها کم نیست و داستان تناسخ، حکایت امروز و دیروز نیست و عمر دور و درازی دارد. به داستان برگردیم.
خواجه اندر آتش و درد و هنین
صد پراکنده همی گفت این چنین
بازرگان از درد و غم از دست دادن طوطی عزیز خود، به پریشان گویی دچار گشته و هذیان میگفت. واژه پارسی هنین به چم و معنی گریستن و نالیدن است.
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت گه مجاز
شدت غم و رنج ناشی از این باور که بازرگان، عزیز خود را از دست داده سبب بوجود آمدن احوال متناقص و متضاد در وی شده بود. و این یک حقیقت روانشناسی آدمی است که هر چه در نهایت و به اوج خود در آدمی پدیدار گردد، او را به رفتاری کاملا متضاد مجبور میسازد. آدمی در اوج شادی، میگرید و در غم رسن گسیخته، قهقهه میزند. در اینجا بازرگان از شدت غم زیاد، سخنان ضد و نقیض میگفت.
مرد غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
درست مانند آدمی که وقتی خود را درحال غرق شدن میبیند به لبه تیغ و شمشیر هم چنگ میزند و هر گیاهی را میگیرد تا خود را از هلاکت نجات دهد.
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی می زند از بیمِ سَر
به این امید که از خطر برهد و از مرگ نحات یابد، برای نجات سرش، دست و پا میزند.
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آدمی بدون حرکت، یک جسد است. و هرگونه تلاشی، حتی بیهوده ترین آنها، بهتر از جسد و بیحرکت بودن است.
آنکه او شاه است او بیکار نیست
ناله از وی طُرفه کاو بیمار نیست
خداشناس که در اینجا به او لقب شاه داده شده است، هیچگاه بیکار نیست و بی عار نمیگردد، چون فقط یک بیمار روحی است که بیکار نشسته و بی دلیل ناله و شکایت میکند و تمارض مینماید. یک خدا نشناس بجای جستن راه حل، یک ضرب از مشکلات غر میزند.
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دَمی فارغ مباش
در راه یک زندگی معمولی و راستین بدون تلاش ننشین و تا آخرین تفس برای زندگیت تلاش میکن و از کوشش فارغ نشو.
تا دم آخر دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحب سر بود
حتی دقیقه نود هم خودش یک فرصت است که میباید از آن استفاده کرد. آدمی تا آخرین نفس میبایستی به تلاش برای زندگیش ادامه دهد، چه بسا همان دم و نفس آخر، توفیق و موفقیت حاصل گردد، کسی چه میداند.
هرکه میکوشد اگر مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان بر روزَن است
میفرماید، فرقی ندارد که زن باشد یا مرد، هرکه میکوشد و تلاش میکند، میشود روزن خدا که نور را بدرون زندگی میتاباند. و یا هرچه زنان و مردان خداشناس بیشتر تلاش کنند، و آن جانی که در آنها قرار دارد، در جوش و خروش باشد، توجه و عنایات الهی بیشتر متوجه آنان خواهد بود. روزن یعنی دریچه ٔ خانه که از آن روشنی باندرون تابد. روزن یک واژه بسیار مهم در زبان و دانش و فرهنگ پارسی است.(۴) عبارت «گوش و چشم شاه جان» کنایه از مردم شاهِ جان، یعنی مردم پروردگار، است.
این سخن پایان ندارد ای عمو
قصه طوطی و بازرگان بگو
گفتنیها در این باب ساحل ندارد، به داستان برگردیم.
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرّید تا شاخ بلند
پس از اینکه بازرگان کمی آرام گرفت، و آتشی که بر اثر غم از دست دادن طوطی عزیزش، برجاتش افتاده بود، فروکش کرد، پیکر بظاهر بیجان طوطی را از قفس برداشته و بر زمین نهاد. و همینکه طوطی بر زمین فرو افتاد، به یکباره از جا پرید و به بالای بلندترین شاخه درخت نزدیک پر کشیده و نشست.
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کافتاب از چرخ تَرکِ تاز کرد
طوطی که ظاهرا بیجان و جسد گشته بود، پس از خروج از قفس، آنچنان از جا پرید و پرواز کرد، تو گویی آن چرخی است که بناگاه از درشکه ای که در حال تاختن است، جدا میشود.طلوع آفتاب را به بیرون رفتن چرخ از فلکی که در حال حرکت سریع و یا تاخت و تاز است تشبیه کرده است.
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اَسرارِ مرغ
فک بازرگان از تعجب روی سینه اش افتاد و دهانش باز ماند. و حیران و سرگشته از کلکی که طوطی به او زده بود، آگاه شد.
روی بالا کرد و گفت، ای عندلیب
از بیان حال خودمان دِه نصیب
بازرگان روی به بالای درختی که طوطی بر شاخ آن نشسته بود کرد و گفت، ماجرای اینکار چیست؟ واژه عندلیب یک واژه پارسی است و به معنی و چم بلبل است و لقب بلبل را هزاردستان و یا هزار نوا گفته اند.(۵) هزارداستان نام کتابی است که کتاب نثر هزار و یک شب دوران امپراتوری ساسانی را به نظم درآورده است. متاسفانه حیله گران بیابانگرد، در زمان قاجارها نام این کتاب را از هزار و یک شب به هزارداستان تغییر داده و نامهای پارسی آنرا تا جاییکه امکان داشت زدودند. و به این هم بسنده نکرده و برای مخدوش کردن هرچه بیشتر این کتاب ارزشمند، نام هزارداستان را به هزاردستان برگرداننده و آنرا لقب بلبل قرار دادند.
او چه کرد آنجا که تو آموختی
چشم ما از مکر خود بردوختی
از کی و از کجا تو چنین مکار و حیله ساز شدی، که چشم ها از مکر تو خیره میماند؟
ساختی مکری و ما را سوختی
سوختی ما را و خود افروختی
این مکر و حیله ای که برای آزادیت ساختی، وجود مرا سوزاند، هم از غم از دست دادنت، هم از حیرت مکر عظیمت.
گفت، طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن نطق و آواز و گشاد
طوطی گفت، که آن طوطیان هند بطور عملی به او یاد دادند که چگونه میتواند خود را رها سازد. و اندرزشان این بود که سخن سرایی و عشوهگری و نغمه و آواز خوانی را رها کن.
زآنکه آوازت ترا در بند کرد
خویش او مرده پیِ این پند کرد
چراکه سخن سرایی و نغمه و آوازخوانی و جلوه گری تو موجب دربند شدن و اسارتت است. و بهمین خاطر طوطیان خود را به مردن زدند. دقیقا شرح حال جوانان با استعداد ایرانی است که هرجا جلوهگری کردند، توسط اشغالگران روانی در ایران، یا کشته شدند، یا زندانی گشتند و یا فراری داده شدند. برای خدا خود را از چشمان خبیث و حریص و حسود جنایتکاران اشغالگر ایران پنهان سازید، چراکه در هر گوشه و کنار در کمین جان شما نشسته اند.
یعنی ای مترب شده با عام و خاص
مُرده شو چون من که تا یابی خلاص
ای درآمیخته با هرکس و ناکس، خود را از شر هر کس و ناکس برهان تا به آرامش رسی. این اندرز «مرده شو» به این معنی نیست که آدمی منفعل و بی غیرت گشته و یا راه ریاضت و گوشه گیری پیش گیرد و یا برخلاف تفسیر همه به اصطلاح مفسران مثنوی از دنیا و لذتهایش دست کشیده و غیر آدمیزاد گردد. این مردن به معنای پرداختن به خود، و فقط به خود و پرهیز از خودنمایی و مشارکت در اجتماع احمقهاست.
مترب را مطرب مینویسند در حالیکه واژه ترنم بمعنا و چم، سراییدن و برگردانیدن آواز و سرود. غنا، خواندن نیکو و خوش گردانیدن صدا. و نوای بلبل میباشد. و مترب کسی است که فاعل ترنم است و موجب تَرب که آنرا نیز طرب مینویسند.
دانه باشی، مرغکانت برچنند
غنچه باشی، کودکانت برکَنند
چرا که در اجتماع احمقها، اگر محبت کنی، ترا ابلهی کم ارزش و بی بها میدانند. اگر سردی و نخوت و غرور نشان دهی، از تو دوری و دشمنی میکنند، اگر پرحرف باشی موجب ایراد و انتقادی، اگر کم حرف باشی، نچسب و کسالت آوری، اگر خوشحال باشی، یک دنده ات کم است و مخت آب آورده، اگر غمگین باشی، محتاج روانپزشک و داروهای شادی آوری. و تا آخر. پس خودت باش هرچه هستی و در بین مردم جسد و مرده باش تا ترا نبینند و نخواهند و به یغما نبرند.
چرا؟ این مردم خود چه اهمیتی دارند که گفته هایشان مهم باشد؟ چون خیلی قدرت میخواهد که در جمعی باشی که همگی برطبق استاندارهای احمقها، از سر تا پا آغشته به مارک و برند و تجملاتند، و تنها گل سرشان، همه کمد چامه ترا میخرد، و تو بی اعتنا بگذری و نسبت به هرچه کنی و هرچه بدهی، فقط تحقیر و نامردمی دریافت کنی و ککت هم نگزد! قدرت میخواهد در جمع دیوهای ابله، دیو نبودن. و بیچاره کودکان و نوجوانان و جوانان که بحکم طبیعت، شکننده و ظریف و بیتاب و طاقت اند و در جمع دیو های بغایت احمق، بسیار آسیب پذیر.
دانه پنهان کُن، بکلی دام شو
غنچه پنهان کُن، گیاهِ بام شو
مولای ما سفارش به احتیاط و پرهیز میکند. و میفرماید، ثروت و داراییهای مادی و معنویت را پنهان کن.(دانه و غنچه پنهان کن)و بطور کلی معمولی و پیش پا افتاده باش تا از شر حسادت، خباثت، دو رویی، مکر و حیله، اسارت، و و و دیگران در امان باشی. و خود را گوسپند و خز دیوار بنمایان.(بکلی دام و گیاه بام شو)
هر که داد او حُسن خود را در مزاد
صد قضای بد سویِ او رُو نهاد
چراکه درغیر اینصورت، چه با زور و چه با تزویر بسراغت آمده و دمار از روزگارت درمیآورند. هرکسی خودنمایی کرد و خود را در مزایده قرار داد، صد بلای زمینی و آسمانی را برای خود، خرید. ایکاش اینرا از کودکی میدانستیم و موذیانه روزگار سپری کرده بودیم تا امروز در یک قفس آزمایشگاهی، شکنجه نمیشدیم. مزایده یعنی چیز زیادی را در حراج گذاشتن.
چشمها و خشم ها و رَشک ها
بر سرش ریزد چو آب از مَشک ها
اگر چشم و خشم و حسادتها را از خودت دور نکنی، مانند آبی که مدام از مشک میچکد، بر سرت فرو میآیند.
دشمنان او را ز غیرت می دَرند
دوستان هم روزگارش می بَرند
دوست و دشمن بهت رحم نمیکنند.
دشمنان از روی حسد او را می درند و دوستان هم حسرت او را میخورند که خود این حسرت خوردنها هم بلایی است.
آنکه غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمتِ این روزگار
قیمت تولیدات کشاورزی را کسی میداند که در بهار کشت کرده است. آنکسی که در بهار زندگی یا جوانی درس زندگی نبیند و ارزش عمر را نیاموزد، در پیری دچار است، هم مادی هم معنوی.
در پناه لطفِ حق باید گریخت
کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
و بینوا آن پیری که در جوانی نیآموخته و آنچه امروز میداند همانهایی است که در طول سالیان متمادی، گذشت زمان بضرب شلاق و چکش و تبر به او یاد داده و او اینک در آستان فصل سرد، تنها امیدش به ترحم و لطف خداست. و دیگر نمیداند که خدا به این مطالب اصلا کاری ندارد. و او اگر خود نتوانسته، هیچ احد و موجود دیگری، حتی خدا هم دستگیر نیست. البته تفسیر این بیت عکس این است که گفته شد ولی واقعیت همانست که گفته شد.
تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر تو را گردد سپاه
اگر لطف خدا شامل حال کسی گردد، آب و آتش، دوست و دشمن، غریب و آشنا، همه و همه خدمتکاران ویژه و غلامان حلقه بگوشند.
یک دو پندش داد طوطی بی نفاق
بعد از آن گفتش وداع آن پُر مذاق
آن طوطی خوش ذوق چند پند به بازرگان داد و سپس به او بدرود گفت. پُر مذاق در اینجا مطلوب و موافق طبع.
خوش وداع خواجه تو کردی مرحمت
کردی آزادم ز قید و مظلمت
در پناه خدا باشی ای آقای من، که موجب آزادی من از قید قفس ظلم شدی.
خوش وداع ای خواجه رفتم تا وطن
هم شوی آزاد روزی همچو من
در پناه خدا باشی ای آقای من، که مرا بطرف وطنم رهسپار کردی. امیدوارم روزی تو هم مثل من از قید و بند رهایی یافته و آزاد گردی.
گفت، در پناه ایزد یکتا برو
مر مرا اکنون نمودی راهِ نو
بازرگان به طوطی گفت، در امان خدا باشی، چراکه درس بزرگی به من آموختی و راهِ تازه ای بمن نشان دادی.
سوی هندوستان اصلی در نهاد
بعد شدت از فرج دل گشته شاد
طوطی بطرف هندوستان اصلی و یا وطن اصلی خود پرواز کرد، و به اصل خود وصل گشت. بعد از سختیها، و گذشتن از ناکامیها، بطور طبیعی دل شاد میگردد.
خواجه با خود گفت کین پندِ من است
راهِ او گیرم که این ره روشن است
بازرگان با خود میگفت، این درس برای من، همان راه رستگاری و خوشبختی و پرواز بسوی معشوق است. این راه روشن را پی گیرم و به معبود خود خواهم پیوست.
جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکو پی بود
من از طوطی کمتر نیستم و جان من مانند جان طوطی بدنبال و پی رهایی و پرواز و آزادی است.
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
برعکس آنجه رفت، برای رهایی باید راست بود و راستی کرد، چراکه آدمی عزیز خداست، و اگر او در صدر قرار دارد، آدمی هم در آستان این بارگاه جای داری.
آستان و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کآن یار ماست
اصلا پایین و بالا و صدر و آستان و این اراجیف چه معنایی دارد، وقتی او یار ماست، و در بین من و تو، واژه «ما» بی معنا است.
ای رهیده جان تو از یاد من
ای لطیفه روح اندر مرد و زن
ای خداشناسی که خود را از خدا جدا نمیبینی و نمیدانی، و روح تو از منم زدن گذشته و آنرا بفراموشی سپرده است. ای روح بی آلایش و نیکو که در هر مرد و یا زنی قرار گرفتی. ای کسی که طوطی جانت از یاد خدا رهیده است. این یک بحث گسترده است. آیا روح جنسیت دارد؟ آیا بین آن دم و یا ذره الهی، که در یک مرد و یا یک زن، قرار داده شده است، تفاوت وجود دارد؟ آیا همه آدمیان به یک اندازه از آن دم الهی برخوردار شده اند؟ آیا آن دم الهی در نزد زنان لطیف و در نزد مردان خشن است؟ چرا بین زن و مرد همسری باید باشد؟ چرا میگویند که یک زن بدون یک مرد و یک مرد بدون یک زن کامل نیست؟ آیا ارواحی که در کالبدهای مردان و زنان قرار دارند، مکمل یکدیگرند؟ و یا داستان فقط مربوط میشود به راز بقا و کالبدها؟ و یا وحدت جانها، مسبب عشق و ذات خداست؟ چرا مردان و زنان به عشق دچار میشوند؟ چه دلیلی موجب بوجود آمدن عشق بین زنان و مردان میگردد؟ اینها و هزاران پرسش بی پاسخ دیگر.
لطیفه به معنی و چم، نکویی، نیکی، نرمی(۳)
مرد و زن چون یک شوند، آن یک توی
چون که یکجا محو شوند، آنک توی
مرد و زن دو گونه کپی متفاوت از تو هستند. و چون ایندو در کنار هم قرار بگیرند، و یکی شوند، نشان از یکتایی تو میدهند. چون زن و مرد با هم آمیزند و یکی شوند، یکتایی و هستی واقعی و آفرینش و یک را رقم میزنند. و این یکها وقتی محو شوند، آنچه که باقی میماند، خداست.
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
این ما و من ها را برای چه ساختی؟ چرا اینهمه آدمهای گوناگون ساختی؟ چرا همگی را یکسان نیافریدی که دیگر من و تویی موجب اختلاف و دشمنی نشود؟ برای سرگرمی خودت ساختی؟ و یا نفس اتحاد؟ و یا بقول صائب تبریزی، این ما و من نتیجه بیگانگی بود، صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است، در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز، در آفتاب سایه شاه و گدا یکی است.
نرد به معنای تاس و همچنین به معنی جنگ هم است. و تاس به معنا و چم، مکعب، یک واژه پارسی است که به زبانهای اروپایی وارد شده و آمریکاییها به آن بجای تاس، دایس(dice) میگویند. و تخت نرد یعنی تخته ای که در آن تاس ریخته میشود. و این تخت نرد که یک بازی هزاران ساله در ایران است، از نجوم و دانش کیهان شناسی شگفت انگیز ایرانیان گرفته شده است و مانند بازی شطرنج که یکی دیگر از اختراعات شگفت انگیز ایرانیان است، سرشار از رمز و راز میباشد. نرد خدمت باختن: یعنی برای خدمت به کسی تلاش کردن یا تظاهر و رقابت در خدمت.
تا من و ما با تو یک گهر شویم
عاقبت محض چنان دلبر شویم
این ما و من، بدلیل این است که بدانیم اگر چه تن دو، کرده ایم، یک سر داریم و از یک گوهریم. و از یک جنسیم و یک پیکریم، و در آخر سر بهم باز خواهیم آورد و بهم خواهیم پیوست.
پاورقی
۱) عین یک واژه پارسى و پهلوى و به معنای چشم است و از پارسی به زبان آمریکایی رفته و با همین معنا مورد استفاده است. واژه پهلوىِ اَیومَن یا اَئیئُمَن Ayuman-Aioman به معناى چشم و دیده و مال و توانگرى ، چشمه و ... میباشد. در لهجه عربی و عبری طبق معمول معرب شده و با اضافه نمودن انواع و اقسام حروف اضافه به آن، ده ها واژه از روی آن ساخته اند، مانند: العِیْن، عینیّة، یُعَیِّنُ، أَعیَنْ، عانَ، متعیّن.
(۲) دله واژه ای است که دارای معانی بسیاری است. از جمله، کنایه از آدم متلون مزاج است. بلهوس. || متردد و پریشان خاطر. || آنکه هر لحظه به اعتقادی و کیشی باشد.|| کنایه از مردم دلیر و شجاع است. سرگشته و دیوانه از عشق و یا اندوه. رفتن دل و عقل. رایگان و هدر. ||خداوند دل . چنانکه گویند: یک دله و ده دله
- دودله: متردد، مشکوک، بی ثبات، مذبذب.
- ده دله، ضد یک دله
شرح آن بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله. مولوی
گربه نه ای دست درازی مکن
با دله ای ده دله بازی مکن. نظامی
- یک دله کردن دل ؛ همرای و همداستان کردن آن:
با من صنما دل یک دله کن
گر جان ندهم آنگه گله کن. مولوی
درون، چنانکه عمارتی را که سه گنبد در درون او باشد سه دله گویند. میان . وسط.
- سه دله، سدله، سِدِلّی، خانه ای که دارای سه اتاق باشد. تاب خانه ای سه دله بام بربام ساخته که بی نظیر چون خورنق و سدیر بود. (تاریخ تبرستان ).
دله، ظرف جوشانیدن قهوه. (یادداشت مرحوم دهخدا). قهوه جوش. || ظرف روغن.
دله، نام زنی سیاستمدار مشهور در تاریخ ایران است. نام زنی که با سیاستهای بخردانه خود به تمامی اهدافش میرسید. و او را دله ٔ محتاله گویند وحکایت و افسانه ای دارد، و مردم آنرا دله مختار گویند. نام زنی بسیارحیله که مثلی شده و او را افسانه ای است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
زبهر آنکه از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دایم همی خواند کتاب حیله ٔ دله. فرخی
کرده ابلیس را به عشق تباه
دله را داده بازی روباه. ظهیر فاریابی
دله، مکر و حیله. || زن دلاله و محتاله. || عیارو ناراست و منافق. || گردباد.
دله، همچنین جانوری است که آنرا قاقم گویند و گربه ٔ صحرایی و برخی روباه سفید را هم گفته اند. و آن جانورکیست قاتل و کشنده ٔ کبوتر و نوعی موش بحساب می آید که در پارسی آنرا دله خوانند. همچنین به روباه سفید که از پوست آن پوستین کنند و آن پوستین را دلق گویند که درویشان دربر کنند. پستانداری است از راسته ٔ گوشتخواران جزو تیره ٔ سموریان به قامت گربه ، دارای پاهای کوتاه و دم دراز و پوست نرم و به رنگ زرد یا قهوه ای . زیر گردن و شکمش مایل به سفیدی است . پوست دله را آستر جامه و دستکش سازند.
همیشه تا بصورت یوز کمتر باشد از آهو
همیشه تا بقوت شیر برتر باشد از دله. فرخی
ز هرسو بی اندازه در وی بجوش
بتان پرندین بر دله پوش. اسدی
کنون بود که ز گرما گران شود بر تن
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه. فلکی
گربه نه ای دست درازی مکن
با دله ای ده دله بازی مکن. نظامی
چو سنجاب و قاقم سمور و فنک
دله صدر و روباه و ابلق ادک. نظام قاری
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر. نظام قاری
- دله ٔ پیسه، کنایه از شب و روز:
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله ٔ پیسه پلنگ اژدهاست. نظامی
موش خرما، راسو، نوعی موش صحرایی .(از فرهنگ لغات مردمی ). || جامه ٔ پشمینه و خرقه ٔ مرقع درویشان که از آن پشمها آویخته باشد.پشمینه ای است با مویهای آویخته که درویشان پوشندش، و دلق همانست.(شرفنامه ٔ منیری)
(۳) لطیفه، هر چیز نکو. چیزی نیک || گفتاری نرم. کلامی مختصر در غایت حسن و خوبی . در زبان پارسی به معنی سخن نیکو، سخن باریک و خوش، خرده و نکته دقیق خوشآیند. جمع این واژه پارسی، لطائف است. لطیفه عبارت است از نکته ای که آن را در مردم تأثیری باشد به نحوی که موجب غلغلک فکر و شادی قلب گردد.|| لطیفه، نزد سالکان اشارتی که دقیق بود اما روشن شود از آن اشارت معنیی در فهم که در عبارت نگنجد. || در لطائف لغات آمده است : لطیفه در اصطلاح صوفیه عبارت است از اشارت دقیقی که مرتسم نبود در فهم از وی معنی و عبارت گنجایش آن نداشته باشد. و لطیفه ٔ انسانی ، حکمای نفس ناطق را گویند. و درویشان دل را نامند و در حقیقت روح است.
(۴) روزن یک واژه پارسی است به معنی و چم، هر سوراخ و شکاف و منفذی که در دیوار و یا سوراخی در هر چیز، باشد. سوراخی که شعاع آفتاب از راه آن درون خانه درآید. دریچه ٔ خانه که از آن روشنی باندرون تابد.(لغت محلی شوشتر). رفیف. کُوَّة. باجه. جمع آن روازن است. جمشید شاه ... اندر نشسته بود ابلیس بیامد برشبه یک فرشته و بروزن خانه فرود آمد. یک روز بوقت قیلوله این وسواس بوی [ جمشید ]کار کرد ابلیس بروزن فروشد. || سوراخی که در سنگر جهت انداختن تیر قرار دهند. پنجره، درز، دریچه، رخنه، روزنه، سوراخ، شکاف، شکافتگی، منفذ. روزن همچنین یک اصطلاح نجوم، فیزیک و دانش طبیعی پارسی است.
ز روزن گذشته تن شوم اوی
بمانده بدان خانه خرطوم اوی. فردوسی
هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن. فرخی
شش روزن کنایه از شش سیاره، شش کوکب، شش ستاره ٔ منظومه ٔ شمسی. رپزن همچنین کنایه از عالم و گیتی و دنیاست به اعتبار شش جهت ( شمال، جنوب، شرق، غرب، بالا، پایین)
پسری چون تو نزادند درین شش روزن
هفت سیاره و نه دایره و چارگهر. سنایی
شش روزن کنایه از شش جهت است( شمال، جنوب، شرق، غرب، بالا، پایین)|| در دانش زیست شناسی هفت روزن کنایه از مخلوق جاندار. کنایه از سوراخ های حیوان-انسان به اعتبار سوراخهای گوشها و دهان و بینی و پس و پیش.
بارون ویکتور روزن، دانشمند ایران شناس روسی است که کتب باستان ایران را از پارسی و پهلوی به روسی ترجمه کرده است، وی همچنین مترجم مجموعه ٔ علمی نسخ خطی پارسی است که اینک در کتابخانه دانشگاه پیتزربورگ (لنین گراد) قرار دارد. و ترجمه های پارسی خدای نامگ، گلیک و دمنگ، هزار و یک شب، و و و … بزبان روسی 1895 م.از آثار مشهور ترجمه اوست. و کتب مربوط به تاریخ و دانش ایران باستان، همچنین درباره شطرنج پارسی و تخت نرد پارسی و جغرافیای عظیم امپراتوری پارسی و فنون خط و نگارش و تذهیب کتاب و نقاشی و معماری پارسی از جمله تالیفات مشهور این دانشمند بزرگ است.
(۵)هزار داستان که بعدها به هزاردستان تغییر یافت منظومه ای به پارسی بر وزن هفت پیکر نظامی، از میرزا پور فتح سامانی است که در دوران قاجارها نوشته شده است. این منظومه بر اساس کتاب هزار و یک شب که داستان شاهان امپراتوری ساسانی است، نوشته شده است. میرزا پور فتح سامانی به تشویق رکن ملوک سلیمان خان شیرازی، استاندار و یا نایب حکومت اصفهان، هزار و یک شب را به نظم درآورد و آن را که در حدود ۵۲هزار بیت است در ۱۳۱۳ق به پایان برد. بعدها طبق معمول اجانب و بیگانگان که به دربار قاجارهای بغایت ابله رخنه کرده بودند، در این کتاب تصرف هایی انجام دادند، ازجمله نام کتاب را از هزار و یک شب به هزارداستان و سپس به هزاردستان تغییر داده و نیز نخستین شب داستان سرایی شهرزاد را آغاز فروردین قرار داده و نام پارسی روزهای هر ماه را، در هر شب داستانسرایی شهرزاد، به عربی تغییر داده و نام پادشاهان ایرانی دوران ساسانی را به عبری و عربی برگرداندند. این کتاب ارزشمند که بعدها تحریف شده در ابتدا بنام «هزارو یک شب به نظم» به هزینۀ رکن ملوک و به همت محمدحسین تاجر تهرانی به چاپ رسیده است. (تهران، ۱۳۱۸ق).