۱۷.۵.۰۳

داستان بازرگان و طوطی ۶



طوطکی کآید ز وی آواز او
پیش از آغاز وجود، آغاز او
خداوند به آدمی اینرا یاآوری میکند که، پیش از اینکه اصلا آدمی وجود داشته باشد، آن ذره، آن جان، آن طوطی و یا فر ایزدی موجود بوده و هستی داشته است. و آن ذره و فر و یا طوطی است که تمامی دانشها و معارف و دانستنیها در وجودش نهفته است.
اندرون توست آن طوطی نهان
عکسِ او را دیده تو بر این و آن
آن ذره در وجود توست، خدا در وجود توست، و تو گمان میکنی که یک چیزی سوای تو و در آسمانهای دور دست و دست نیافتنی است. و فکر میکنی که تنها آدمیان ویژه و انتخاب شده صاحب آن دم و یا ذره الهی هستند. درحالیکه از گیاه و حیوان و انسان، همگی نشان از وجود او دارند.
همچنین یک داستانی در مبحث روانشناسی آدمی است که از خود شیفتگی و یا نارسیسیسم حکایت دارد. میگوید، (۱) نارسی عکس خود را در آب دید و عاشق خود شد، این داستان شرح حال آدمی در تمامی موارد روحی اوست. بدین ترتیب که آدمی نخست منافع و مطلوبیت چیزی را مطابق با سوابق ذهنی خود سنجیده، سپس یک کپی از تصورات ذهنی خود را بر روی آنها می افکند. از مطابقت و تجانس این دو، تصویری منعکس میگردد که علاقه و عشق را برایش بوجود می آورد. یعنی هر کسی هر چیزی را دوست دارد بدان سبب است که تصویر خود( علایق، سلیقه و پسند خود) را در آن می بیند. پس می توان گفت که هرجا آدمی عکس و یا تصویر خود را در آنجا ببیند، علاقه و عشق و مهر در او بوجود میآید. چراکه آدمی درواقع عاشق خود است و خود را دوست دارد، و هرآنچه میپسندد و آنرا مطلوب مییابد، در راستای تمایلات و تملکات خویش است. عکس این مطلب هم صادق است، آنجا که هیچ نقطه مشترکی نمیابد، دشمنی و نفرت آغاز میگردد.
می برد شادیت را تو شاد از او
می پذیری ظلم را تو داد از او
این نارسیسیسم و یا خودشیفتگی که در نهاد همگی آدمیان وجود دارد، موجب گمراهی او در اکثر مواقع میشود. مثلا شادی را از او میستاند ولی او همچنان به این خودشیفتگی ادامه میدهد. موجب عقبماندهگی و تحت ستم بودن میشود ولی آدمی همچنان برای ادامه این خودشیفتگی، برای اینکه به او آسیبی نرسد، تن به هر ستمی میدهد و آنرا تبرئه میکند. و چرا مولانا درب چنین بحثی را باز میکند؟ چون به اعتقاد او جمشید شاه بخاطر اینکه در اواخر عمر به خودشیقتگی و نارسیسیم دچار گشت، همه چیز را از دست داد.
ای که جان از بَهرِ تن می سوختی
سوختی جان را و تن افروختی
ای کسی که بخاطر وجود و هستی خود، از جان(خدا)غافل مانده و آنرا میسوزانی، بدان و آگاه باش که طلا میدهی و مس میخری.
سوختم من سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی
من خاکستر شده عشقم. کسی از این خاکستر وجود من، برای به آتش کشیدن، «من» خودش میخواهد؟ چراکه آن کسی بمعنای واقعی سوخته عشق است که آتش به خودشیفتگی و من وجودیش بزند، و جسم یا خس خود را خاکستر کند.
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بِستان که آتش کش بود
سوخته دراینجا بمعنای خاکستر است که هم خود سوخته آتش است و هم آتش را میپوشاند و در خود پنهان میسازد. آدمی که از عشق سوخته و خاکستر شده، همان کسی است که میتواند، آتش عشق را برافروزد.
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
آه و افسوس از حضرت مانی که از میان ما رفت. آه و افسوس ار آن فر ایزدی که از میان برخاست و ناپدید گشت. درست مانند ماه تابان که در پشت مه غلیظ پنهان گشته است. میغ یک واژه پارسی است بمعنی و چم مه غلیظ. این واژه با همین معنا به زبان انگلیسی رفته و چون انگلیسی زبانان ناقص زبان هستند و توانا به تلفظ «غ» نیستند تبدیل به «mist » به معنی مه غلیظ شده است.
چون زنم دَم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد
بزرگی غم هجران و دوری، از تنها سرمایه هستیم، دلم را به آتشی سوزان مبدل ساخته و مانند شیری گرسنه که بدنبال شکار میگردد، پریشان است و خون میطلبد.
آنکه او هُشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد بدست
شیر بیشه طبیعتش خونخواری و خونریزی است، و در حالت عادی خطرناک و دد است و به نخچیران حمله ور میشود. حالا گرسنگی هم که مزید بر علت شود و این خونخوار را تحت فشار قرار دهد، ببین چها میکند. درست مانند آدمی که در حالت عادی، از سر خرد و هوشیاری، مست عشق بخدا است، و اگر این آدم مست، یک قدح و یا یک جام شراب انگور هم سر بکشد، مستی مضاعف یافته و سر به جنون میزند، و یا اگر آدمی که عاشق خداست، آن یک ذره و یا دم الهی را، هم از دست بدهد، یعنی تمامی هستی اش را از دست بدهد، ببین به کجا میرسد.
شیرِ مستی کز صفت بیرون بُوَد
از بسیط مرغزار افزون بُوَد
آن شیر خونخوار که گرسنگی به دد منشی اش افزوده است، از تحمل مرغزار و بیشه افزون و بسیار زیاد و خطرناک است. درست مثل آدمی که عاشق حق است، و از دوری حق در رنج است، ولی دلش به آن یک ذره از وجود خدا، که در نهادش بوده و دلش را گرم نگاه میداشته، خوش است، و اگر آن را هم از دست بدهد، برای چنین آدمی بسیار زیاد و غیر قابل تحمل و با مرگ یکی و برابر است.
از اینجا متن دایتان تغییر یافته و مولانا از تناسخ میگوید.

قافیه اندیشم و دلدارِ من
گویدم مَندیش جز دیدار من
من در حال شعر گفتن و یافتن ریتم و آهنگم، درحالیکه دلم در فکر دیدار و رسیدن به او میتپد. و یا اینکه من در احوالات دنیوی سیر میکنم، درحالیکه دلدار من، ( آن دم الهی که در من است) به من نهیب میزند و میگوید، قافیه سازی را رها کن و تنها به دیدار جمال حق اندیشه کن. میفرماید، دو وجود در توست، یکی تویی که در حال حاضری و دیگری آنکه با کوله باری هزاران ساله در تو نشسته است.
خوش نشین ای قافیه اندیشِ من
قافیه دولت تویی در پیشِ من
دلدارم میگوید، ای قافیه اندیش من، عیبی ندارد که تو بفکر ریتم و آهنگی. چون بهرحال تو برای من هم ریتمی و هم آهنگ. ای انسان، عیبی ندارد که بفکر احوالات دنیوی هستی، چون بهرحال من ترا دوست دارم و خاصیت تو این است.
حرف چبود تا تو اندیشی از آن
صوت چبود خار دیوار رزان
قیل و قال مدرسه را رها کن، و بشوی اوراق اگر همدرس مایی. اینکه حرف و سخن چه باشد مهم نیست. مهم نیست چگونه فکر کنی و یا حتی زندگی کنی، آنچه مهم است، برقراری و نگاهداری پیوند بین من و توست. خار دیوار رزان کنایه از خاری است که بر دیواری نقاشی شده و ظاهرا خار است ولی هیچ ثمر و اثری ندارد. در اینجا، صوت و صدایی که ظاهرا تند و تیز و برنده است ولی در اصل بی تاثیر و هیچ. دیوار رزان یعنی دیوار نقاشی. رزان از رزیدن. رنگ کننده. رنگرز، رنگین. الوان (۲)
آن برگ رزان بین که برآن شاخ وزان است
گویی به مَثَل پیرهن رنگرزان است.
حرف و صوت و گفت را بر هم زَنم
تا که بی این هر سه با تو دَم زَنم
مولای ما میفرماید، میخواهم با شما بی پرده سخن بگوییم. چراکه حرف و صوت و گفت در بین ما، توانا به رساندن منظور ما نیست. معنای ظاهری ابیات اینچنین است که، حرف و سخن و صوت و صدا را کنار گذاشته تا بدون توسل به این سه، با تو ارتباط برقرار کنم و هر سه را فدای یک دم زدن از تو و یا با تو میکنم. حرف و سخن و صوت و صدا ، جملگی در مقابل پیوند بین من و نو هیچ است.
آن دَمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرارِ جهان
آن سخن را که از آدم نهان داشتم و از او پنهان نمودم، به تو خواهم گفت. ای که تو مخزن اسرارِ جهان و حافظه بشریتی. این کیست که با تو سخن میگوید، و سخنش هم مربوط به امروز و دیروز نیست. بلکه سخن او برمیگردد به اولین انسان. یعنی برمیگردد به نخستین روز آفرینش. آیا آدم از آن دم الهی که در وجودش جای داشته، بیخبر بوده است؟ آیا آن دمی که در آدم وجود و هستی داشته، اینک در درون توست؟ و آنچه را که با آدم نگفته با تو‌ خواهد گفت؟ چراکه آدم بسبب خطایی که کرده دچار تناسخ است. و اینک روح او در تو نشسته و از اسرار ناگفته برایت سخن میگوید. یعنی از این واضح تر ، مطلبی در مورد تناسخ بیان نشده است.
آن دَمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند گابرائیل
آن دَمی کز وی مسیحا دَم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نَفی
من نه اثباتم، منم بی ذات و نَفی
معنی واژه «ما» تنها در لغت جای میگیرد و فاعل و یا مفعولی است که در مقابل افعالی مانند فعل بودن و یا نبودن قرار داده میشود. در حالیکه این واژه در بین من و تو، بی معناست. چرا که من و تو یکی هستیم و نه دو، پس واژه «ما» که برای دو و یا جمعی بکار میرود، کاربردش برای من و تو هیچ است. چراکه «من» بدون «تو» وجود ندارد و هستی و بودن زمانی واقعیت مییابد که تو در من باشی و من در تو.
من کَسی در ناکَسی دریافتم
پس کَسی در ناکَسی دریافتم
من، هزاران سال تجربه کس و ناکس بودن دارم. در آب و آتش بودم. از بی ادبان، ادب آموختم، از خونخواران، خونریختن. پادشاه بودم، درویشی کردم، ظالم بودم، مظلومی بینوا و درمانده گشتم، از باده های ناخورده، نوشیده ام، با محبان خدا نشست و برخاست داشتم، شیطان لعین را عبادت کردم، من همه جا و همه کَس بوده ام، و اینک در تو نشسته و سخن میگویم.
معنای ظاهری ابیات: ذات الهی در جسم آدمی قرار داده میشود. یعنی یک کَسی، در یک ناکَس جای میگیرد. و با وجود آن یک هستی، آن ناهستی هم به هستی تبدیل میگردد و کَسی میشود. آدمی بدون تو ناکَس، و با تو همه کَس است.
جمله شاهان پست پستِ خویش را
جمله خلقان مست مستِ خویش را
این شاهان را که میبینی، زمانی پست و زبون شاهان دیگر بودند و این خلقان( تناسخ یافته گان) عاشق و مست آنچه هستند که پیش از این خود ساخته اند.
جمله شاهان بندۀ بند خودند
جمله خلقان مردۀ مرد خودند
همه کسانیکه امروز شاهان دنیا هستند، آنرا درو میکنند که در گذشته کاشته اند و بینوایان هم درست با همین منطق جلو میروند.
می شود صیاد، مرغان را شکار
تا کُند ناگاه ایشان را شکار
در این تناسخ، آدمی گاهی شکار است گاهی شکارچی. معنای ظاهری: گاهی صیاد شکار مرغان شده و لاشخورها گوشت او را میخورند. گاهی هم خود شکارچی آنان میشود.
بی دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان، شکارِ عاشقان
در این تردد و یا تناسخ، آدمی گاهی دلبر است و معشوق، گاهی عاشق است و شکار دلبران.
هر که عاشق دیدیش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
پس هر کس را که امروزه عاشق میبینی زمانی خود معشوق دیگری بوده است. و اگر به نسبت بسنجیم، او هم این بوده هم آن. هم این است هم آن. یعنی اگر درمانده دیدی، بدان دیگران را درمانده کرده است. هرکه ناشاد است، خود زمانی دلیل ناشادی دیگران بوده است. آنکسی که امروز عاشق است، در زندگی پیشین معشوق بیرحم بوده و تا آخر.
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب هم جوید ز عالم تشنگان
و یا بقول زرتشت که شرافت زمین از آن اوست، وقتی به دره نگاه میکنی، دره هم به تو نگاه میکند. اگر امروز دربدر بدنبال سعادت و خوشبختی به همه کار تن میدهی، در زندگی های گذشته موجب دربدری و نابسامانی و ناکامی دیگران بوده ای. پس فکر نکن کار خداست، کار خود توست که به دره خیره شدی و نفهمیدی که دره هم بتو خیره خواهد شد. و از هر دست بدهی از همان دست هم باز پس میگیری.
چون که عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می دهد تو گوش باش
پس وقتی چنین قانونی در عالم هستی وجود دارد و او کارگردان این ماجراست، تو دیگر حدیث چون و چرا سر نده و سرت را بنداز زیر و طلبکاری کنار بگذار. حالا که یک موقعیت و فرصت جدید بتو داده شده، اینرا دستکم از دست نده و پرهیزگاری پیشه کن تا از این تکرار بدرآیی.
بَند کن چون سیل سَیلانی کنند
ورنه رُسوایی و ویرانی کند
در مقابل سیل سد باش، به آنچه که داری خرسند باش و همیشه شکرگزار و راضی به این مطلب باش که فرصتی برای جبران یافتی. درگیر مطالب احمقها و استاندارهای احمقها برای زندگیت نباش و بازی نخور و فرصت جدید را با شیادی احمقها از دست نده.
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیرِ ویران گنج سلطانی بود
چه فایده ای دارد که امروز دچار مطالب پیش پا افتاده و داشتنها و کمبودها باشم؟ اگر خدا کشتیبان است، چه غم ز توفان؟ مگر اولین بار است که بدنیا میآیم؟ مهم این است که اینبار دیگر آخرین بار باشد. و بجای یک زندگی سراسر رنج و ناخرسندی و نارضایتی، به اصل خود پیوسته، خدا گشته و به سقف خرسندی چنگ زده و هشت گنج کی خسرو بدست آورم.
غرق حق خواهد که باشد غرق تر
همچو موج بحر جان، زیر و زَبَر
آدمی که خدا را بیابد و او را حس کند و خود را به او پیوند زند، بیشتر بدنبال اوست و با پایین و بالا شدن امواج دریای زندگی، در او بیشتر غرق خواهد شد. و هم اوست میفهمد، که این سخنان مولانا یعنی چه. آنکس هم که درگیر قافیه و بازار و نان و بگیر و ببند غیر ضروری است، میخندد و براه خود میرود.
زیر دریا خوش تر آید یا زَبَر
تیرِ او دلکش تر آید یا سپر
در رنجها و شکستها بیشتر به او نزدیک میشود و یا در شادیها و موفقیتها؟ خدا شناس در فکر قافیه نیست، در فکر این است که چگونه باشم تا خدا را خوشتر آید. مثلا اگر با درد بسازم و صبوری کنم بهتر است یا بروم و با ستم بجنگم و دلاوری بخرج دهم، از نظر او مقبولتر است. خداشناس در این افکار غرق است.
بس زبون وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
و آنکس که بتواند غم و شادی را تعریف کند، هنوز دچار زندگی و وساوس آن است. و خدا شناس آنکسی است که مرتبا درگیر فکر اوست. بطوری که نه طرب و شادی حالیش میشود نه حزن و اندوه. چرا؟ باید حس کنی تا پاسخ بیابی.
گر مرادت را مَذاق شِکّر است
بی مُرادی نَی مُرادِ دلبر است
مثلا اگر رسیدن به خواسته هایش برای آدمی خوشبختی محسوب میشود، ناکامی، محرومیت، تیره روزی هم از اهداف خدا برای ناشادی آدمی نیست. آنها هم برای غرق کردن هرچه بیشتر او در دریای وصال الهی است.
هر ستاره اش خونبهایِ صد هِلال
خون آلم ریختن او را حلال
هر ستاره ای که ساخته و، نورانی میگردد، در طی مدت زمان لازم و هلال به هلال است. مثلا تا هلال هلال ساخته نشود، ماه کامل نمیگردد. آدمی هم در هر رفت و آمد، میبایست هلالی از نور گردد تا در آخر اینن هلالها در مجموع ستاره ای درخشان گشته و شایسته همراهی با منبع نور گردد. و تمامی مردم گیتی که روزی میمیرند، از قوانین تناسخ و یا ساخت همین هلال پیروی کرده و مرگ «ریختن خونشان»که از طرف خدا به آنان داده میشود، و دوباره بدنیا آمدنشان، همان هلال به هلال ساخته شدن است تا آدمی را به مقصد برساند و این خونریختنها از شیر مادر حلال تر است.
ما بَها و خونبَها را یافتیم
جانبِ جان باختن بشتافتیم
اینک که ما بها و خونبها را دریافته ایم یعنی اکنون که ما فلسفه آمدن و رفتن و تکرار آنرا دریافته ایم، دیگر نه از مرگ هراس داریم و نه از بیباکی.
ای حیاتِ عاشقان در مُردگی
دل نیابی جز که در دل بردگی
پس آدمی که بداند زندگی و مرگش هدفمند است و بیهوده نیست و باید هلال به هلال ماه تابان گردد، و زندگی را در مرگ و مرگ را در زندگی میبیند، در اینصورت بجز بندگی خدا وپرهیزگاری به چیز دیگری نمی اندیشد.
و این مطلب را تنها کسانی بطور واقع خواهند فهمید که دل به دلدار داده و سر نخ افکارشان در دست اوست. دیگران بدنبال قافله در دهر سرگردانند. و یا بقول حافظ کبیر، عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی، عشق داند که در این دایره سرگردانند.
از اینجا مولانا وصف حال آنچه که در بین اهورامزدا و جمشید شاه گذشت را در مکالمه ای شیرین بیان میکند.
من دلش جُسته به صد ناز و دَلال
او بهانه کرده با من از ملال
اهورامزدا: من همه چیز به او دادم تا به او نشان دهم که دوستش دارم. ولی او کسالت بهم زده و پشت پا به رفاقت زد.
گفتم آخِر غرقِ توست این عقل و جان
گفت رو رو برمن این افسون مخوان
من به او گفتم : ای محبوب من، تمامی فکر و ذکر من در جهت راحتی و خوشبختی توست. او گفت: برو که همه اینها افسونی بیش نیست. تو اگر مرا بواقع دوست داشتی، چشمه عمر جاودان بر روی زمین را بمن نشان میدادی.
من ندانم آنچه اندیشیده ای
ای دو دیده، دوست را چون دیده ای
اهورامزدا: ای کسی که چشمهای من بر روی زمین هستی، من را چگونه شناخته ای که چنین اندیشه ای در سر پرورانیده ای. آیا من در بین مردمان فرق گذاشته ام.
ای گران جان خوار دیدستی مرا
زآنکه بس ارزان خریدستی مرا
ای یار ارزشمند من، شاید این افکار تو و شناخت اشتباهی که از من داری، بدلیل این باشد که من از روز نخست ترا دوست داشتم و تومرا ارزان و بدون هیچ تلاشی بدست آوردی.
هر که او ارزان خَرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قُرصی نان دهد
هر که قدر دارائی خود را نداند، براحتی آنرا از دست میدهد. هر که چیزی را ارزان بخرد، ارزان هم خواهد فروخت. مثلا اگر به کودکی الماس سلطنتی کوه نور ایران را که انگلیسیها با وقاحت دزدیده اند، بدهی، آنرا براحتی با تکه ای نان عوض میکند.
غرق عشقی ام که غرق است اندر این
عشق هایِ اولین و آخرین
در من عشقی وجود دارد که تمامی عشقهائی که تا بحال بوده و یا پس از این خواهد آمد، در مقابلش هیچ هستند.
مُجمِلَش گفتم نکردم من بیان
ورنه هم لبها سوزد هم دهان
من بطور سربسته و خلاصه، آنچه که بر جمشید شاه رفت را در قالب شعر و حکایت و مثنوی نوشتم. چراکه در غیر اینصورت دد منشان ریخته و لبها دوخته و دهانها میسوزانند.
من چو لَب گویم، لبِ دریا بود
من چو نا گویم، مراد انا بود
این بیت دستکاری شده، درست مانند دیگر ابیات گذشته حکایت از این دارد که مولانا در زمان و عصری بوده که مانند عصر حاضر ایران، سخن به گفتن «حق و حقیقت» بزرگترین گناه محسوب میشده است و تنها تامین نظر لجاره ها در دستور کار قرار داشته است. و مولانا در اینجا میگوید هر کلمه ای که بیان میکنم، درواقع دو معنا در آن نهفته است. یک برای مردم بیخیال کوچه و بازار و بربر های حاکم و دیگری برای مردمم. مثلا اگر واژه « لب » را بر زبان می رانم، منظورم لبِ یار است و نه لب دریا، و برعکس. و یا وقتی از لفظ « نا » می گویم، مقصودم کلمه نفی نیست که بر سر کلمات مینشیند و آنها را منفی میسازد،. بلکه منظورم«انا» و یا بی درنگ است.
من ز شیرینی نِشَستم رو تُرُش
من ز بسیاری گفتارم خَمُش
من بخاطر اینکه سخن حقم موجب درد سر نشود، مجبور به پیچیدن آن در لفافه هستم و اگر چیزی نگفته و خاموش نشسته ام، نه از بی حرفی بلکه برعکس از بسیاری گفتار است و خاموشی به جهت پرهیز است.
تا که شیرینیّ ما از دو جهان
در حجابِ رو تُرُش باشد نهان
تا سخنان شیرین و حقم، در پرده ای از درهمی و خاموشی، پنهان بماند.
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن
چراکه گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. چون هر آدمی دارای آن کشش و جنبه و نهاد راستین نیست تا درستی واقعیتها را درک کرده و آنها را تاب بیاورد.
برای همین از صد تا سر و راز تناسخ، به بیان گوشه هایی از آنها بسنده میکنم. لدن یک اصطلاح کیهان شناسی پارسی است و به معنی ظرف زمان و مکان میباشد. لدن همچنین نام کتابی است که حضرت مانی در رابطه با تناسخ نوشته است. من لدن یعنی کسی که پس از مرگ بازمیگردد.
پاورقی:
(۱)نارسی، با تلفظ نا رس و یا خام، که به اشتباه و یا عمد، تلفظ آن تغییر یافته، یک واژه پارسی است که برای افراد خام و یا کودک صفت که مانند میوه های نارس، کردار و طبیعتی بچگانه و غیر قابل تحمل و هضم دارند، بکار برده میشود. و از یک داستان باستان ایرانی سرچشمه دارد که در آن حکایت نوجوان نارس و خامی را شرح میدهد که برای اولین بار خود را در آبگینه میبیند و شیفته زیبایی خود میشود، یطوری که جز زیبایی چهره خود، و عشق به آن، دغدغه دیگری ندارد و در آخر هم در همان چهره منعکس شده در آب، فرو افتاده و غرق میشود. این واژه پارسی به زبان آمریکایی رفته و با همین معنی و چم ولی با تلفظ متفاوت مورد استفاده است و در دانش روانشناختی از بحث های مطرح و گسترده میباشد. (به آمریکایی، Narci, Narcissism)

(۲) رزان. نام پسر اسفندیار پسر گشتاسپ است.
رزان.نام ناحیه ای بوده در کوههای غور میان هرات و بصره

رزان.گویا نام یکی از دروازه های تابران یا تبران مرکز توس بوده است. در چهارمقاله آمده : پیکر مقدس فردوسی کبیر از دروازه رزان به بیرون همی بردند.
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
بوقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فرو بستن
بوقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی. سعدی